برترین های انجمن
ارسال های محبوب
Showing content with the highest reputation on دوشنبه, 3 خرداد 1400 در پست ها
-
2 پسندیده شدهسلام، وقت به خیر. بابت رونمایی خوب و با کیفیت تشکر میکنم از همه دست اندرکاران. البته هنوز اصحاب رسانه ضعف دارند در انجام وظایف چون ابتدا که رونمایی شده بود می گفتند در ماموریت های شناسایی توان حمل ۵۰۰ کیلوگرم محموله را دارد که معلوم شد شعاع پایش ۵۰۰ کیلومتری است. و اما خود پهپاد، که از نظر اندازه در حدود mq-9 آمریکایی است. با مقایسه موارد اعلام شده و استنباط از تصاویر ابعادی برابر یا نزدیک دارند. برای مثال فاصله دو سر بال برای غزه ۲۱ متر و برای mq-9 میزان ۲۰ متر است. ابعاد افراد هم در کنار پهپاد گویای نزدیکی اندازه به پهپاد آمریکایی است، اما رقم بیشینه وزن برخواست اعلامی (اگر صحیح باشد) حدود ۳۴ درصد کمتر از نمونه آمریکایی است. ظاهر پهپاد به نسبت برادر خود شاهد ۱۲۹ آیرودینامیک تر و با رعایت اصول پنهانکاری بیشتر است، برای مثال سطح مقطع بدنه دیگر استوانه ای نیست و در زیر پهپاد حالتی صاف دارد. برامدگی محل نگهداری آنتن ارتباط ماهواره ای آیرودینامیک تر شده است. ارابه های فرود اصلی بزرگتر و قوی تر شده و حالا دارای مکانیزم جذب ضربه فرود توسط سیستم تعلیق هستند و ارابه فرود جلویی مکانیزم جذب ضربه پیشرفته تر و قوی تری دارد. بال های اصلی از بخش بالایی در شاهد ۱۲۹ به سمت میانه ی بدنه در غزه حرکت کرده. یک بالچه تثبیت کننده در زیر بخش موتور پهپاد برای پایداری بیشتر تعبیه شده. با توجه به عکس موجود از چمروش، به دو علت قطعاً موتور غزه متفاوت از چمروش است. ابتدا اینکه توان چمروش در اندازه ای نیست که بخواهد غزه را به پرواز در آورد و دوم اگر به تصاویری که در آن تکنسین ها مشغول اسمبل کردن بال ها بوده و همزمان تکنسین هایی در حال کار بر روی آنتن شاهد ۱۲۹ پشتی هستند روکش موتور باز است و کاملاً ظاهر موتور از چمروش متفاوت است. در بخش اپتیک، مورد رونمایی شده بسیار پیشرفته تر از موارد پیشین بوده و دارای ۳ نوع تصویر برداری است که حدس بنده بر این است سه نوع شامل تصویربرداری مرئی، LWIR و SWIR هستند که البته این بخش قطعی نیست و نظر شخصی است. مهمترین قسمت یعنی توان حمل غزه که اعلام شده است توانایی حمل و پرتاب ۱۳ بمب را دارد. فارغ از ابعاد و وزن بمب ها چینش های مختلفی برای این پهپاد امکان دارد که در دو دسته جای می گیرند: اول دو پایلون حمل زیر هر بال و یکی در زیر بدنه در مجموع ۵ پایلون. برای مثال در این حالت موارد زیر متصور است. ۳-۳-۱-۳-۳ ۲-۲-۵-۲-۲ که بسیار بعید است. دوم سه پایلون زیر هر بال و یکی زیر بدنه، در مجموع ۷ پایلون. برای مثال در این حالت موارد زیر متصور است. ۲-۲-۲-۱-۲-۲-۲ ۱-۲-۲-۳-۲-۲-۱ ۱-۱-۳-۳-۳-۱-۱ و غیره در هر حال ترکیب یک پرنده بدون سرنشین با مداومت پروازی بالا و ۱۳ بمب در کنار سرعت پرواز مناسب ترکیبی مهلک برای ستون های زرهی، بخش های پدافندی و سایر بخش های یک نیروی نظامی کلاسیک یا تروریست های منطقه خصوصاً تروریست های تحت پوشش ترکیه در سوریه است. در یک نبرد کلاسیک می توان با یک فروند غزه مسلح به بمب های بالدار کوچک و یک فروند شاهد ۱۸۱/۱۹۱ میتوان کابوسی برای پدافند هوایی کشور های منطقه ایجاد کرد، کابوسی که خواب را برای سال ها از چشمانشان می رباید. البته که با وجود این تنوع پهپادی در کشور دست طراحان عملیات ها و نیروهای نظامی برای عملیات های سرکوب پدافند فقط با اتکاء به توان پهپادی بسیار باز است. امیدواریم با دیدن این پهپاد در آسمان سوریه ما دو چندان شاد شده و خواب بر تروریست ها حرام گردد. در انتها این پهپاد کار برزرگی است اما کارهای نکرده بسیاری نیز وجود دارد. امید است روزی برسد که ایران عزیز در اندازه ابر قدرت های جهانی توان آفندی، پدافندی، اقتصادی و سیاسی داشته باشد. خداقوت به تمامی زحمتکشان واقعی در این مرز و بوم. شرمنده که به علت عدم دسترسی به کامپیوتر مجبور شدم بدون عکس مطلب را ارسال کنم. اگر عزیزان مدیر وقت و حوصله داشتند به پست تصاویری اضافه کنند. سپاس.
-
1 پسندیده شدهنیروی هوایی آمریکا روز پنج شنبه یک فضاپیمای بدون سرنشین فوق محرمانه را از فلوریدا به فضا پرتاب کرد. نوار ویدیویی که توسط ارتش آمریکا منتشر شده است، نشان می دهد این فضاپیمای روباتیک موسوم به اکس-سی و هفت بی X-37B توسط راکت اطلس ویAtlas V در ساعت هفت و پنجاه و دو دقیقه شب به وقت محلی (بیست و سه و پنجاه و دو دقیقه به وقت گرینویچ) از پایگاه فضایی کیپ کاناورال به هوا برخاست. طول این هواپیما که شبیه یک فضاپیمای کوچک است، هشت متر و نود سانتیمتر و پهنای بال ان نیز چهار و نیم متر است. ساخت این فضاپیمای چند بار مصرف سال ها طول کشیده و ارتش آمریکا توضیحات مبهمی در خصوص هدف یا نقش ان در زرادخانه نظامی این کشور ارائه کرده است. نیروی هوایی آمریکا در بیانیه ای اعلام کرد این فضاپیما برای ایجاد محیطی آزمایشگاهی در مدار فضا، به منظور آزمایش فناوری و قطعات جدید پیش از استفاده از این فناوریها در برنامه های ماهواره ای عملیاتی، طراحی شده است. مقامات آمریکایی با اعلام اینکه این فضاپیما در نهایت به پایگاه واندنبرگ نیروی هوایی در کالیفرنیا باز خواهد گشت، در عین حال نگفتند این ماموریت چه مدت طول خواهد کشید. گری پیتون معاون فرمانده نیروی هوایی امریکا در برنامه های فضایی در هفته جاری در گفتگو با خبرنگاران، احتمال داد این فضاپیما به مدت نه ماه در فضا بماند. نیروی هوایی آمریکا در عین حال از بحث در خصوص بار این فضاپیما یا ازمایش های احتمالی ان خودداری کرده است. مقامات پنتاگون نیز پرسش ها را در خصوص ماموریت نظامی احتمالی این فضاپیما و همچنین بودجه دقیق ساخت ان، بدون پاسخ گذاشته اند. به گزارش خبرگزاری فرانسه از واشنگتن، بودجه این طرح صدها میلیون دلار براورد شده است. پروژه ساخت این فضاپیما در سال هزار و نهصد و نود و نه توسط شرکت بوئینگ اغاز شد و در نهایت در اختیار نیروی هوایی ارتش آمریکا قرار گرفت. نیروی هوایی امریکا قصد دارد دومین فضاپیمای اکس-سی و هفت بی را در سال دو هزار و یازده به فضا پرتاب کند. http://www.irinn.ir/Default.aspx?TabId=15&nid=180164
-
1 پسندیده شدهدر تکمیل صحبت دوستمون اثر بالک ها در کنترل جریان هوای انتهای بالها الگوی جریان بصورت مقایسه دو جریان تاثیر جریان روی ابر و هوای پشت هواپیما
-
1 پسندیده شدهسلام یکی از دلایل استفاده از بالچه های انتهای بال( Wingtip device) برخواست و اوجگیری بهتر هواپیماست. این بالک ها باعث خواهند شده که به موتور ها فشار کاری کمتری وارد بشه و بال ها نقش پر رنگی در ارتفاع گیری داشته باشند که نهایت همه این ها به کاهش مصرف سوخت می انجامد. "بر اساس اعلام شرکت بوئینگ، بالچه های مورد استفاده در هواپیماهای ۷۵۷ و ۷۶۷ می توانند اشتعال سوخت را تا ۵ درصد افزایش داده و تولید گاز دی اکسید کربن را تا ۵ درصد کاهش دهند! یکی از خطوط هوایی که ۵۸ دستگاه هواپیمای ۷۶۷ را در اختیار دارد، سالانه ۵۰۰ هزار گالن در مصرف سوخت صرفه جویی خواهد نمود. " علاوه بر گفته های بالا بالک وینگلت دست طراح را باز میکند تا بال های کوچکتری طراحی کند به این علت که جریان هوای مورد نظر جهت انجام فرایند های پروازی تامین میکند. ( کمان ۲۲ از طراحی ایرودینامیک برتری برخوردار)
-
1 پسندیده شده
-
1 پسندیده شده
-
1 پسندیده شده
-
1 پسندیده شده
-
1 پسندیده شدهاین تصویر ارتباطی به موشک فلسطینی نداره ... بلکه تصویر برش خورده از موشک توچکا هست
-
1 پسندیده شدهاز تصاویر سامانه موشکی جدید مشخص هست که هرکدام میتواند تعداد 12 موشک را با فاصله زمانی کم پرتاب کند. مدت زمان بارگذاری این موشک های سنگین چقدر هست؟ و چگونه موشک تا اینجا آورده میشه که اسراییل با برخورداری سامانه های نظارتی قوی مثل ماهواره و پهپادی ای که دارد نتونسته محل را قبل از شلیک منهدم نماید؟ فکرش را بکنید این قابلیت ها در کشور ما چندین برابر هست و چه ترسی در دشمن می اندازد. خدا را سپاس
-
1 پسندیده شدهبا سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بحث شیرین تاریخچه تولید و بکارگیری پهپاد در سازمان رزم نیروهای مسلح جمهوری اسلامی رو به اتفاق هم ادامه میدیم: پهپاد در دفاع مقدس روند شکل گیری و نقش آفرینی یگان پهپاد سپاه در دفاع مقدس عملیات والفجر 10 نمی دانم چرا هر وقت به آیه 4 سورهء بلد می رسم یاد بدبختی ها و گرفتاری های پهپاد می افتم؛ "لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَدٍ" (ما انسان را در سختی و رنج آفریدیم). از همان روز اول که پایمان را به غرب گذاشتیم تا مأموریت عکس برداری برای قرارگاه حمزه انجام دهیم ، انگار تمام هیکل رفته بودیم توی خمره ای از مصیبت. به روستای خرمال یا همان حلبچه که رسیدیم ، با وحشتناک ترین صحنه ای که هرگز کسی به عمرش ندیده بود روبرو شدیم. توی خیابان ها ، کوچه ها ، پس کوچه ها ، جلوی خانه ها ، مغازه ها و مزارع از کودک و جوان و پیر گرفته تا هر جنبنده ای که تا دیروز نفس می کشید ، جنازه افتاده بود و بوی تند بمب های شیمیائی همه جا گسترده شده بود. مأموریت که هیچی ، ما یک روز کامل را با خودروهایمان فقط از سطح شهر و روستا جنازه جمع کردیم. مرور صحنه های دلخراش کودکانی که در گوشه و کنار و حتی در آغوش مادر روی زمین ولو شده بودند ، حتی پس از این همه سال برایم ویران کننده است. صدام را نمی دانم اما ، مانده بودیم یک خلبان چگونه و با چه منطق و استدلالی ، دکمه فرود بمب را بر سر مردم این شهر و روستا فشار داده است ؟!! توی جنوب گاه از کمین های دشمن هم رد می شدیم و پشت سنگرهای خط اول ، هواپیما را از تیم عقب تحویل گرفته و تا عمق مواضع دشمن را عکس برداری می کردیم. اما اینجا ده کیلومتر مانده به مواضع خودمان ، خودروهایمان از موانع و کوه و کمر بالا نمی کشید و باید تمام مسیر را پیاده می رفتیم ؛ در حالی که نفس نفس زنان بار و بندیل مان را همراه می بردیم. چقدر توی این مسیرها صدام و اذنابش از ما لعن و نفرین خوردند. در هر صورت مأموریت باید انجام می شد . تویوتایمان سه منظوره بود؛ هم خودروی حمل هواپیما ، هم لانچر پرواز و هم وسیله نقلیه حمل تیم پروازی. عقب وانت تویوتا را مثل خودرو هایس مان طوری طراحی کردیم که علاوه بر لانچر حتی تا چهار فروند هواپیمای تلاش با کلیه متعلقات داخل آن جای بگیرد. یک سپر پهن هم برایش طراحی کردیم که در مواقع لزوم بتواند ، موتورسیکلت مان را هم حمل کند. معجونی شده بود برای خودش. شکر خدا جاده های کوهستانی و روستائی توی خاک خودمان خوب بود و مشکلی پیدا نکردیم؛ اما پایمان که به خاک عراق رسید ، افتادیم به عجز و لابه. لودرهای مهندسی رزمی و جهاد سازندگی مشغول احداث جاده های مختلف روی سینه کش کوه و تپه ها بودند و مشکل جاده ها یک طرفه بودن آنها بود. با کلی مکافات وقتی خودرو جان می گرفت تا از کمند گردنه ای عبور کند ؛ آن جلو ، لودر چراغ می زد که جلو نیا من دارم می آیم. کنارمان که می رسید ، توی یکی از همین پارکینگ هائی که درست کرده بود می رفت تا ما مسیر را ادامه بدهیم. دوباره با سلام و صلوات آرام ، آرام جاده باریک و پر خطر را بالا می کشیدیم ، اما دوباره ازآن بالا خودروئی برایمان چراغ می زد. چقدر حرص می خوردیم وقتی مجبور بودیم مسیر آمده را عقب عقب گاه تا دو کیلومتر برگردیم. او که نمی توانست توی سربالائی با دنده عقب برگردد ، ما باید آن قدر عقب می آمدیم تا به یکی از همین پارکینگ ها بخوریم. سختی و گرفتاری کار آنجا بود که یهو می دیدی نم نم باران شروع شده. هر از گاهی کوه ریزش کرده و توی همان جاده باریک و یک طرفه قرار است از کنار پرتگاهی رد بشوی. پرتگاه ها و دره های عمیقی که وقتی از آن بالا همق آنها را جستجو می کردی ، قعرشان پیدا نبود و بقول صفری ، اگر توی آنها سقوط می کردیم، خیال مان راحت که مجروح نمی شویم ، در دم می میریم. توی این مسیرها که راننده هم نداشتیم ، خودم پشت فرمان می نشستم. یک بار که در پیچ گردنه ای سه چرخ مان روی جاده بود و چرخ چهارم برای خودش توی هوا دور می خورد ؛ قارداشی، نفس های حبس شده در سینه را با این جمله شکست : قلبم افتاد توی جورابم. بقیه اما در حال خواندن شهادتین بودند که خدا را شکر خودرو جان گرفت و از پرتگاه رهائی یافتیم. به مقر که رسیدیم دوست نداشتیم پس از انجام مأموریت این مسیر را برگردیم، چون فردا روز از نو و روزی از نو بود. برای همین ده پانزده روزی را توی همان ارتفاعات پیش بچه های رزمنده ماندیم و به انجام مأموریت پرداختیم. توی این فاصله بارها به یاد دختر بزرگم افتادم که با رسیدن به کرمانشاه ، او را در کلاس اول ابتدائی ثبت نام کرده بودم و به مادرش که نمی دانست توی این بی برقی و بی نفتی چگونه تکرار جمله مامان خیلی سردم است را از او کم کند. دلمان خوش ، نسبت به اهوز ، خانه اجاره ای توی کرمانشاه از خونه اجاره ای اهوازمان بزرگتر و جادارتر بود ، ولی توی این سرمای طاقت فرسا مجبور بودیم که توی یک اتاق جمع شویم تا گرم مان شود. نه اینکه ما تنها نفت نداشته باشیم ، تمام محله نفت نداشت. خدا پدر مسئول پشتیبانی نیروی هوائی سپاه را بیامرزد ، یک بار تانکری 4000 لیتری از نفت برایمان فرستاد که ما آن را بین تمام محله تقسیم کردیم. هر خانوار 20 لیتر و ما 40 لیتر گیرمان آمد. حالا چرا باید پانزده روز در ارتفاعات می ماندیم ؟ برای اینکه اینجا برعکس اهواز ، بیشتر روزها ابری بود و رطوبت هوا بسیار زیاد. هواپیما توی چنین شرایطی نمی توانست پرواز کند. به قول بچه ها هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. به طوری که نمی توانستیم با انگشت های یخ زده مان ملخ هواپیما را بچرخانیم تا موتور روشن شود و هواپیما پرواز کند. چقدر باید به انگشت هایمان ور می رفتیم و آتش روشن می کردیم تا دست هایمان جانی بگیرند و ملخ هواپیما راه بیوفتد. امروز وقتی استارتر را دست بچه های خلبان می بینم که چقدر هواپیما را راحت روشن می کنند ، تأسف می خورم که کاش یکی از این دستگاه ها را ما آن روزها در ارتفاعات داشتیم. سردی هوا یک طرف ، تمام شدن سوخت طرف دیگر. سنگر تدارکات ، خانه بغلی نبود که بخواهیم از او سوخت بگیریم. باید تحمل می کردیم. حالا ما هیچی ؛ نهایت 15 روزمان اینطوری می گذشت ، بیچاره رزمنده هائی که سالها آنجا مستقر بودند. صبح سحر ساعت 4 راه افتادیم به طرف عراقی ها برویم برای عکسبرداری که لای یکی از درخت ها توی مسیر ، جنازه ای عراقی دیدیم که روی شاخه درخت یخ زده بود. انگار که در حین عملیات مخفی شده و بعد در سرمای کوهستان همانجا یخ زده باشد. گاه اتفاق می افتاد که شب تا صبح آنقدر برف می بارید که توی سنگرها محبوس می شدیم. لودر که می آمد باید توی دره شهید بروجردی یکی یک خودروها را بالای کوه می کشیدیم. ماموریتمان که تمام شد باید عکس ها را می بردیم کرمانشاه تا آنها را ظاهر کنیم و به قرارگاه تحویل دهیم. توی مسیر از کنار مردم منطقه که می گذشتیم نمی توانستیم اعتماد کنیم اینهائی که با ما حرف می زنند یا جلوی خودرویمان را برای کمک گرفتن می گیرند ، مردم عادی هستند یا کومله و دموکرات ؟ و ما ، که عکس هائی که از جانمان عزیزتر بود را باید در نهایت هوشیاری و جانبازی ، پاسداری می کردیم تا به دست صاحبانش برسد. خدا را شکر توی تمام مأموریت ها ، نه اتفاقی برای عکس هایمان افتاد و نه هواپیماهایمان. حتی ، یک مورد سقوط منجر به افتادن به دست دشمن نیز نداشتیم. راوی : زنگنه * * * * * صخره های لعنتی پیش خودمان خلبان برجسته ای به حساب می آمدیم ، اما این سومین پهپاد بود که توی صخره ها می خورد و می افتاد توی آب. خوب شد کسی متوجه سقوط آنها نمی شد وگرنه توی این رزمایش مهم ؛ کلاه مان پس معرکه بود. حضرت آقا به عنوان رئیس جمهور ( در سال 1366) آمده بود جزیره لارک و ما قرار بود از توی تنگه ای هواپیماهایمان را رد می کردیم و از جلوی کشتی حامل معظم له ، پرواز نمایشی می دادیم و رد می شدیم ؛ اما از شانس بدمان این صخره های لعنتی هر بار مانع مان می شد. سه خلبان این سه فروند ، از برجسته ترین خلبان های پهپاد به حساب می آمدند. حمید رضا از همان اول می گفت : بگذارید من خلبانی کنم. اما بچه ها شاید به خاطر سن کمش فکر می کردند تجربه اش کم هم باشد. اما یهو دیدیم هواپیمائی با هنرمندی از لای صخره ها بیرون آمد و جلوی دیدگان حضرت آقا مانوری زیبا و به یاد ماندنی داد و آن طرف تر روی ساحل جزیره با خودنمائی هر چه تمام تر فرود آمد . این حمیدرضا بود که سرانجام حرفش را عملی کرد. او پاسدار صحنه های پر خطر هم بود و هنوز سه ماه از ازدواجش نگذشته بود که هم در مأموریت های خطرناک هور حضور می یافت و هم در کوهستان های صعب العبور غرب کشور. دلِ خوش ، همسر جوانش را آورده بود اهواز که مثلا توی مأموریت ها خیلی از او دور نباشد؛ اما هر بار او را تنها می گذاشت و توی مناطقی که مجبور بود چند روزی را در آنجا بماند حضور می یافت. من به عنوان فرمانده اش هر به بچه ها می سپردم که به خانم هایتان سفارش کنید که خانم حمیدرضا زارعی را تنها نگذارند. توی آخرین مأموریت اش هم او زودتر از بقیه آماده شد تا به فاو برود و به عنوان خلبان جلو ، از تغییر و تحولات منطقه دشمن عکس بگیرد. وقتی توی فاو عقب نشینی شد ؛ او ، هم تمام افراد گروهش را به سلامت عقب آورد و هم بسیاری از امکانات و تجهیزات پهپاد را . وقتی هم که شنید بچه های مهندسی پل اروند را تعمیر کرده اند ، این بار با شهید قاسمی هر دو به فاو برگشتند تا آتلیه سیار پهپاد را هم به عقب بیاورند. اما دیگر هرگز خبری از آن دو نشد. راوی :سید حجت الله قریشی ادامه دارد ... ------------ پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند. پ.ن 2 : با توجه به طولانی بودن مطالب و بخاطر جلوگیری از خستگی مخاطب در پست های بعدی به ادامه مطالب این کتاب خواهیم پرداخت. پ.ن 3 : به دلیل رعایت امانتداری لازم است بیان نمایم که بخاطر جلوگیری از یکنواختی مطالب ، تعدادی عکس هم در لابلای مطالب تاپیک قرار داده ام که این عکس ها عموما مربوط به کتاب نبوده و توسط اینجانب انتخاب شده اند .
-
1 پسندیده شدهبا سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بحث شیرین تاریخچه تولید و بکارگیری پهپاد در سازمان رزم نیروهای مسلح جمهوری اسلامی رو به اتفاق هم ادامه میدیم: پهپاد در دفاع مقدس روند شکل گیری و نقش آفرینی یگان پهپاد سپاه در دفاع مقدس کبوتر یا کلاغ زمان به روزهائی تعلق نداشت که بازارهایمان پر از جنس چینی شود و ما تمام تقصیرها را بندازیم گردن نامرغوبی جنس چینی. دوربینش مال هر جا بود ، اما مطمئن بودم که ساخت چین نبود. دلم خوش با دوربین آمده بود کمکم ، تا آنچه را من با چشم نمی بینم او با دوربین ببیند. درست است که هواپیما را نمی دیدم ولی از روی صدایش می توانستم حدس بزنم که حالا روی کدام بال حرکت می کند. دارد اوج می گیرد یا فرود می آید و ... خودش تجربه خلبانی داشت ولی نمی دانم چرا او با دوربینش تقریبا همان چیزهائی را می گفت که من عکس آنرا انجام می دادم. تازه اعتراض هم داشت که چرا فرمان ها را درست انجام نمی دهم. به هر حال من به گوشم بیشتر اعتماد داشتم تا به دوربین او. بالاخره وقتی هواپیما را از سمتی دیگر به سوی خود آوردم و توانستم آنرا که به اندازه گنجشکی شده بود ، ببینم ؛ تازه متوجه شدم که تمام حدس هایم درست بوده است و آقاجانی تمام این مدت سرگرم پرواز خوش خوشان یک کبوتر ، کلاغ ، یا چیزی مثل آنها بوده است ؛ نه پرنده بدون سرنشین تلاش. وقتی زدم روی دوشش که برادر حمید ، چشمت را از روی عدسی بردار. آنی که تو را سرگرم کرده است ، یک پرنده است ؛ تازه فهمید دچار چه اشتباهی شده است. او با ناراحتی گفت : آخر کسی نیست که به این کلاغ بگوید وسط این معرکه و این همه توپ و تانک و ترکش ، جایی نبود بروی به پرواز ؟ اینجا هم جایی است که آمده ای به سیاحت ؟! راوی : حسین رحمانی * * * * * گزارش کیلومتری معلوم نبود ، ما بلد نبودیم چجوری حرف بزنیم تا دلشان را بدست بیاوریم ؛ یا آنها توجهی به مشکلات و گرفتاری هایمان نداشتند و هر بار ما را از سر خود باز می کردند. ولی آن روز نمی دانم آفتاب از کدام سو تابیده بود که فرمانده نیرو خودش گفت : داریم با برادر فروزنده از ستاد کل نیروهای مسلح می رویم فلان قرارگاه. تو هم همراهمان بیا و توی مسیر گزارشت را ارائه کن. این دیگر نوبرانه بود. من باید با آن همه دفتر و دستک ، گزارشی از گرفتاری هایمان را توی خودرو در حال حرکت می دادم. چاره ای دیگر نبود. به قول مادرم کاچی بَز هیچی. توی لندکروزی که فقط ما سه نفر بودیم ، در طول مسیر ؛ چیزی حدود 20-30 کیلومتر ، با آب و تاب طوری که می خواستم هیچی از قلم نیفتد ، 20 دقیقه یک ریز و پر هیجان حرف می زدم که یهو صدائی نا امید کننده ، سرم را از توی قلم و کاغذم به خود جلب کرد. آقای فروزنده ، خوابِ خواب بود. انگار مرا آورده بودند که برایش لالایی بخوانم ... سردار محمد فروزنده ، در سمت ریاست بنیاد مستضعفان این قضیه هنوز بهتر از سمیناری در نیروی هوائی بود که برادر نیل فروشان ، آنقدر با ما بیگانه بود که وقتی می خواست درخواست های ما را سرزنش کند ، "پَهپاد" را "پِهباد" تلفظ کرد. خوب شد یکی از بچه ها رفت پشت تریبون و گفت : ما لازم نیست چیزی از مظلومیت مان بگوئیم. همین که فرمانده محترم پشتیبانی نیروی هوائی سپاه ، حتی نام ما را نمی داند که تلفظ کند ؛ خدا وکیلی کافی نیست ؟؟!! راوی : عبدالمجید مختارزاده ادامه دارد ... ------------ پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند. پ.ن 2 : با توجه به طولانی بودن مطالب و بخاطر جلوگیری از خستگی مخاطب در پست های بعدی به ادامه مطالب این کتاب خواهیم پرداخت. پ.ن 3 : به دلیل رعایت امانتداری لازم است بیان نمایم که بخاطر جلوگیری از یکنواختی مطالب ، تعدادی عکس هم در لابلای مطالب تاپیک قرار داده ام که این عکس ها عموما مربوط به کتاب نبوده و توسط اینجانب انتخاب شده اند .
-
1 پسندیده شدهبا سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بحث شیرین تاریخچه تولید و بکارگیری پهپاد در سازمان رزم نیروهای مسلح جمهوری اسلامی رو به اتفاق هم ادامه میدیم: پهپاد در دفاع مقدس روند شکل گیری و نقش آفرینی یگان پهپاد سپاه در دفاع مقدس رخت آویز یاد مادرم افتادم که ظهرها وقتی وسط حیاط خانه رخت های من و برادرانم را می شست و یکی یکی آنها را با دقت روی رخت آویز می انداخت و برای اینکه باد آنها را به جائی پرتاب نکند ، به تک تک شان گیره می زد. ما هم توی تاریک خانه با آن نور قرمز زننده ای که چشمان مان را اذیت می کرد ؛ پس از اینکه نگاتیوها را از توی تشت ثبوت در می آوردیم ، آنها را با گیره روی رخت آویز می انداختیم. همانطور که دل نگران به فیلم ها چشم دوخته بودیم ؛ وقتی متوجه شدیم لکه هائی سیاه و سفید روی آن در حال شکل گرفتن است ، امیدی هم به دل مان نور می تابید و از اینکه می دیدیم زحمات چند روزه مان در حال نتیجه دادن است ؛ توی ته دلمان جائی برای خوشحالی باز می کردیم. بی شک وقتی چشم بچه های اطلاعات به عکس ها می خورد، آنها را بین خودشان حلوا حلوا می کردند. بچه های شناسائی از این عکس ها اطلاعات زیادی دستگیرشان می شد و با خوشحالی نقاط مختلف عکس را به هم نشان می دادند و چیزهائی به هم رد و بدل می کردند. این را ما بارها بین شان دیده بودیم. آن روز هم وقتی ما عکس ها را روی سفره ای بزرگ چیده بودیم و در حال موزائیک کردنشان بودیم ، یهو برادر محمد باقری [سرلشکر باقری امروز] خودش آمد سر وقت کارگاه مان. چشمش که به عکس ها خورد ، یکهو برقی از امید توی چشمانش جرقه زد و با تعجب توأم با خوشحالی به همراهانش نقاطی را از روی عکس ها نشان می داد و می گفت : این سنگر کمینه ، آن سنگر فلان ، این جاده به فلان جاده ختم می شود و این خاکریز به فلان نقطه. از حرف هایش معلوم بود که تمام آن نقاط را خودش همراه بچه های شناسائی یکی یکی تجربه کرده است. توی همان خوشحالی بود که دستی روی شانه ام زد و گفت : خدا برکت تان بدهد؛ واقعا دست تان درد نکند. نمی دانید با این عکس ها چه خدمت بزرگی به رزمندگان اسلام می کنید. راوی : محسن باقری * * * * * محرومیت یا محدودیت؟ حالا آمریکا و شرکت های چند ملیتی اروپائی و ترک و آسیائی که تحریم مان کرده بودند و چیزی به ما نمی فروختند به کنار ، معلوم نبود چه کسی باید ما را از گیر سه پیچ مغازه دار کرمانشاهی رها می کرد؟ می گفت : یعنی چه ؟ این قدر می آئید و سیم گوشی تلفن می خرید؟! انگار می خواست چیزی که ما سالها با چنگ و دندان از آن حفاظت می کردیم تا ارتش عراق متوجه اش نشود، او یک روزه از ما بشنود. مجبور بودیم هر بار بهانه ای برایش بتراشیم. ولی مگر ول کن بود!! کسی نبود به او بگوید : آخر پدر آمرزیده ، تو سیمت را بفروش. چکار داری مشتری از آن استفاده می کند یا می اندازد توی جوب آب ؟ ما برای سیم کشی هواپیما به سیم های شیلد شده (7:14:20) نیاز داشتیم ؛ اما به خاطر تحریم های ظالمانه آمریکا نمی توانستیم به آنها دسترسی پیدا کنیم. اما به ابتکار یکی از دوستان متوجه شدیم که سیم های گوشی تلفن چون شیلد شده بود و می توانستیم آنها را کلافی 50 تومان از مغازه داری در کرمانشاه ، برای پایگاه مان بخریم ، بکار ببندیم و هواپیماهایمان را برای مأموریت، سر خط نگه داریم. هواپیماهائی که گاهی تا ساعت 12 شب بر روی آنها کار می کردیم و صبح ساعت 4 با همان ها به مأموریت می رفتیم. ما با همین تحریم ها بود که یاد گرفتیم تکنیک و تاکتیک را با هم قاطی کنیم و مطلوب مان را از تویش در آوریم. مثلا برای رادیو کنترلی که حداکثر تا هزار پا ارتفاع و نهایتا 500 متر عمق ، تعریف شده بود ؛ این تاکتیک را به کار می بستیم که تا 2000 پا اوج بگیریم و با نزدیک کردن خود به دشمن، آنرا تا عمق 3 کیلومتری اش پرواز دهیم. باک هواپیما را هم از سرم های بیمارستانی استفاده می کردیم که تا نیم ساعت مداومت پروازی به ما بدهد. اینها تکنیک های کارمان در ایام تحریم بود. اما اگر می شد ، دوربین های پنتاکس را توی هواپیما جاسازی می کردیم چه می شد ؟ ولی حیف که جثه کوچک هواپیماهای مان قادر به حمل آن نبود. تحریم ها می توانست برایمان محرومیت بیاوردند ، اما محدودیت هرگز. این درسی بود که تحریم هابه ما آموخته بودند. چرا که ما این روش را در تک تک اجزای هواپیماهای مان انجام دادیم و شکر خدا نتیجه هم گرفتیم. راوی : عباس مختاریان ادامه دارد ... ------------ پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند. پ.ن 2 : با توجه به طولانی بودن مطالب و بخاطر جلوگیری از خستگی مخاطب در پست های بعدی به ادامه مطالب این کتاب خواهیم پرداخت. پ.ن 3 : به دلیل رعایت امانتداری لازم است بیان نمایم که بخاطر جلوگیری از یکنواختی مطالب ، تعدادی عکس هم در لابلای مطالب تاپیک قرار داده ام که این عکس ها عموما مربوط به کتاب نبوده و توسط اینجانب انتخاب شده اند .
-
1 پسندیده شدهبا سلامی گرم و دوباره به دوستان میلیتاریست عزیز ، بیشتر شبیه فیلمهای هالیوودی است تا واقعیت. چند جوان پرشور با سه قایق کوچک به جنگ هلیکوپترهای پیشرفته امریکایی میروند و یکی از آنها را ساقط میکنند. بعد هم توسط ناو ارتش امریکا اسیر میشوند و 10 روز تحت شکنجه قرار میگیرند تا اینکه نهایتاً چند نفر از آنها شهید میشوند و چند نفر دیگر نجات پیدا میکنند. این ماجرای هیجانانگیز یک داستان خیالی نیست؛ بلکه ماجرایی است که برای عبدالرضا کریمی و دوستانش اتفاق افتاده؛ دوستانی که سرشناسترین آنها را باید شهید نادر مهدوی دانست. با جناب آقای کریمی به گفتوگو نشستیم : شما را تحویل خلخالی می دهیم!!! کلیاتی درباره اینکه چه شد به جبهه رفتید و شرایط چگونه و مسئولیتتان چه بود و همچنین اشاراتی به کارهایی که انجام دادهاید، بفرمایید تا وارد بحث اصلی شویم. بسمالله الرحمن الرحیم. تقریباً 27 سال پیش، مشابه همین حادثهای که در منا رخ داد، در مکه پیش آمد و حدود 400 و خردهای نفر از هموطنان ما چه زن و چه مرد به شهادت رسیدند که برای جهان اسلام، از جمله جمهوری اسلامی واقعه بسیار ناگواری بود. آن قضیه طراحی و برنامهریزی شده بود تا جان عدهای را بگیرند. این حادثه ناگوار که رخ داد، جمهوری اسلامی برای تنبیه عربستان سعودی عملیاتی به نام "مانور شهادت" یا "عملیات خفجی" طراحی کرد. همه نیروهای حاضر در این عملیات به دلیل امکان بالای شهادت ( که علت نامگذاری عملیات خفجی به مانور شهادت هم همین بوده ) شهادتین گفته و با وضو آماده مرگ شده بودند. خفجی یک منطقه نفتی از شمال مشرف به عربستان و از جنوب مشرف به آبهای خلیجفارس است. آن موضوع بسیار حساس بود و همه نیروهای نظامی و حتی سیاسی درگیر قضیه و علاقهمند شدند این اتفاق بیفتد، ولی به دلیل شرایطی که پیش آمد این عملیات بسیار حساس، عظیم و گسترده لو رفت. چه سالی؟ سال 1366 و قبل از شروع عملیات. این عملیات در جواب قضیه برائت از مشرکین بود؟ در واقع انتقام از خون شهدای مکه بود، اما عملیات لو رفت و دستور عقبنشینی دادند و همه نیروها برگشتند و حدود 400 قایق تندرو به دریا زدند تا به نقاطی که برایشان تعیینشده بود حمله کنند. تهاجم به خاک عربستان؟ عربستان، سکوهای نفتی و جاهایی که مدنظر بود تا پاسخ مناسبی در مقابل عربستان به خاطر آن قضیه باشد. بههرحال عقبنشینی صورت گرفت و همین عقبنشینی برای نظام ناگوار شد و باید در منطقه کاری انجام میشد. تعدادی از نیروها انتخاب شدند تا عملیات محدودی را در منطقه انجام بدهند که اسم گروه هم گروه مقابله به مثل نامیده شده بود. لذا در اولین گام برای شناسایی وارد منطقه شدند تا منطقه را بررسی کنند و شرایطی به وجود بیاید تا بتوانند کاری کنند. در آبهای بینالمللی در حال گشتزنی بودیم که توسط پنج هلیکوپتر امریکایی غافلگیر شدیم و به ما هجمه کردند. وقتی هلیکوپترها به صورت خطی آرایش میگیرند یعنی قصد تهاجم دارند و آن 5 هلیکوپتر همچنین آرایشی داشتند. اگر ناوی که در آبهای بینالمللی تردد میکند نوک پیکاناش را به سمت هر کشوری برگرداند، طبق قوانین بینالمللی اعلان جنگ و تعرض به آن کشور است و آن کشور میتواند نیروهایش را برای مقابله وارد صحنه کند. وقتی هلیکوپترها آرایش تهاجمی گرفتند یعنی تقابل را شروع کردند و ما هم متقابلاً در برابرشان ایستادیم و به سمتشان شلیک کردیم. علت اینکه میخواستند تهاجم کنند چه بود؟ آیا شما اقدامی انجام داده بودید؟ آنها زمینه ذهنی از قضیه قبلی داشتند که چند روز پیش میخواستند عملیات کنند و این آمادگی در آنها بود و قصد داشتند پیشدستی کنند. یعنی امریکا در دفاع از عربستان علیه ایران وارد شده بود؟ هم در دفاع از عربستان و هم دفاع از منافع خودش، چون ناوهایش به صورت گسترده در خلیجفارس آمده و نزدیک به 60، 70 شناور امریکایی و همپیمانانش در منطقه بودند و امنیت اینها برایش مهم بود. آنها برای ایجاد امنیت منطقه به خلیجفارس آمدند، در حالی که حضورشان ناامنی بود، چون با مشارکت سایر کشورهای منطقه میتوانیم امنیت آنجا را تأمین کنیم. حضور شناورها و قایقهای تندرو در آن شرایط برایشان ثقیل بود و آن را مانعی برای جولان دادنشان در منطقه میدانستند، چون معتقد بودند ما مسئول امنیت منطقه هستیم. اولین هلیکوپتر به سمت شناورهای ما شروع به شلیک کرد. شهید مهدوی پشت دوشکا شلیک به هلیکوپتر اولی را آغاز و آن را از شکل آرایشیاش خارج کرد. دومین هلیکوپتر را هم بهوسیله "موشک استینگر" هدف گرفتیم. همینجا سؤالی دارم. اصلاً این موشک چگونه به دست ما رسیده و ایران چگونه آن را تهیه کرده بود؟ مختصری در این باره توضیح بفرمایید. در مقطع دهه 60 قضیهای به نام ایران گیت پیش آمد که شخصی امریکایی به نام مکفارلین، مشاور ارشد ریگان رئیسجمهور وقت امریکا با یکسری سوغاتی عازم جمهوری اسلامی شد و تقاضای ملاقات کرد، از جمله با آقای هاشمی رفسنجانی. حضرت امام (ره) نسبت به این موضوع حساس شدند و تشر زدند و دستور دادند هیچ ملاقاتی صورت نگیرد و آنها هم عقبنشینی کردند. این عقبنشینی و بحث رسوایی مکفارلین و ایران گیت سروصداهایی را ایجاد کرد. اوج این رسوایی زمانی بود که موشک استینگر از درون یکی از قایقهای ما به سمت هلیکوپتر امریکایی شلیک شد. یکی از هنرهایی که صورت گرفت این بود که از زرادخانههای امریکا سلاحی به نام استینگر بیرون آوردیم و علیه اهداف هوایی امریکا استفاده کردیم. اینکه از چه طریقی به دست آمده بود، اسمش را هر چه که بگذاریم ایران گیت یا از طریق مجاهدین افغان، بههرحال یک هنر بود. در قضیه مکفارلین به ما داده شد یا خودمان عملیات کردیم و گرفتیم؟ در واقع در آن محموله بود. شلیک آن موشک چند بُرد برایمان داشت، یک برد سیاسی و دیگری نظامی بود. برد نظامیاش این بود که توانستیم این سلاح را به دست بیاوریم و علیه هلیکوپتر و پرندههای امریکایی در یک جنگ نابرابر استفاده کنیم. این جنگ اصلاً از لحاظ دانشهای کلاسیک جنگی دنیا قابلپذیرش نیست که سه قایق تندرو با سلاحهای محدود مثل دوشکا، آر.پی.جی، کلاشنیکف و نهایتاً یک توپ 107 مینی کاتیوشا بتواند در مقابل ناوگان امریکایی مجهز به تمام سیستمهای الکترونیکی، سلاحهای مدرن، انواع موشکها و توپها بایستد. ضمن اینکه پوشش هوایی از لحاظ پرنده ثابت و متحرک دارد. این تجهیزات بهعنوان یک ابرقدرت در مقابل سه قایقی که از درون متن جامعه اسلامی به سمت آنها حرکت کرده است قرار میگیرند و منجر به یک جنگ نابرابر میشود. در این جنگ نابرابر ما پیروز میدان بودیم و هم ما تلفات عِدّه و عُدّه دادیم و هم آنها تلفات عِدّه و عُدّه دادند. این امر برای آنها شکست محسوب میشد. برد سیاسی این قضیه چه بود؟ وقتی موشک شلیک شد، رسوایی مکفارلین به اوج خود رسید و مکفارلین بهعنوان مشاور ارشد ریگان استعفا داد و سپس خودکشی کرد. حضور نیروهای مؤمن جمهوری اسلامی در آبهای خلیجفارس برای دفاع از آبهای سرزمین و منطقهشان معادلات سیاسی و نظامی را به هم ریخت. دشمن به این موضوع واقف شد و اشراف یافت و دیگر نگذاشت موضوع تکرار شود. هر چه به سمت امریکا برویم و به دنبال این باشیم لحاف گرمی از امریکا پیدا کنیم و برویم زیرش تا گرم شویم، به ضررمان است، چون حضرت امام (ره) فرمودند: "امریکا شیطان بزرگ است." امریکا زمانی به مفهومی که حضرت امام (ره) تبیین کردهاند شیطان بزرگ است که ما در نقطهضعف قرار بگیریم، ولی اگر قوت، عِدّه و عُدّهمان را بر اساس چینش الهی شکل بدهیم "کانَ ضَعِیفًا" این شیطان بزرگ در سکوی بسیار پایینی قرار میگیرد و ما در سکوی بالاتری واقع میشویم و اشراف پیدا میکنیم. داشتید میگفتید در حال گشتزنی بودید، هلیکوپترها آرایش نظامی گرفتند و به سمت شما حمله کردند. همینطور است. شهید مهدوی اولین هلیکوپتر را فراری داد، دومین هلیکوپتر را با موشک استینگر زدیم. شما و سایر نیروهایی که در قایق بودید، آن لحظه به دلیل نابرابر بودن نبرد نترسیدید؟ پیشازاین قضیه، در نقطه رهایی قرار گرفته و اصلاً در عملیات خفجی شهادتین را خوانده و وصیتنامههایمان را نوشته بودیم تا با فراغ بال برویم. این قضیه هم در ادامه همان عملیات بود و آمادگی رودررو شدن با چنین شرایطی را داشتیم. ما پشت سرمان را نگاه نکردیم و همه عقبهمان را تکمیل کرده بودیم و نیت مان روبهجلو بود و خودمان را برای هر اتفاقی آماده کرده و شهادت، اسارت، مجروحیت و… را پذیرفته بودیم. در این حالت ترس بیمعنا میشود. وقتی موضوع مرگ در قالب شهادت برای انسان حل شود اصلاً ترس از مرگ معنا ندارد و شیرینترین موضوع در عالم خاک برایمان مرگ در قالب شهادت میشود. با امید شهادت، اولی را فراری دادید. زمانی که پیمانه برای دیگران پر میشود، مرگ میآید، ولی برای کسانی که در این مسیر حرکت میکنند تازه وقتی پیمانه پر میشود، زنده میشوند؛ بنابراین ترس در اینجا کاملاً منتفی است، چون داریم روبهجلو حرکت میکنیم. دشمن تهاجم کرده است و وظیفه داریم او را عقب بنشانیم. هلیکوپترهای دیگر آرایش شان را تدافعی کردند و دورمان حلقه زدند و از همان فاصله به سمت قایقهای ما شلیک کردند. دیگر فرصت نکردیم موشک بعدی را برای دفاع آماده کنیم، چون هلیکوپتر بعدی به ما حمله کرد و ما را با کالیبر به رگبار بست. پایم تیر خورد و بقیه دوستان هم مجروح شدند. هلیکوپترهای بعدی با فاصلهای که وجود داشت با راکت موجود در زیر هلیکوپتر قایق ما را هدف گرفت و دیگر نفهمیدیم چه شد. قایقمان متلاشی شد و ما رفتیم روی هوا و بعد هم افتادیم داخل آب. دو تا از قایقها از جنس فایبرگلاس بودند و قایق شهید مهدوی فلزی بود. در یک قایق نبودید؟ نه. کلاً سه قایق، دو تا چهار نفر و یکی سه نفر و مجموعاً یازده نفر بودیم. قایق شهید مهدوی با رگبار سوراخسوراخ شده، ولی روی آب شناور بود. دو قایق دیگر متلاشی شدند و همه نیروهایش مجروح داخل آب افتادند. آنجا یک بویه قرار داشت و جریان آب برخلاف جهت واقع شدن بویه بود و بچهها تلاش میکردند خودشان را به آن برسانند، چون مخزنی داشت و یک جور محل اتکا بود و میتوانستیم خودمان را آنجا نگه داریم. در یک انفجار جلیقه نجاتها پاره شدند، بدنها آتش گرفتند و سوختند، هلیکوپتر از بالا تهاجم میکرد و تکتک بچهها را با کالیبر میزد و به شهادت میرساند. پنج تا از نیروهایمان داخل آب شهید شدند. پس از نیم ساعت درگیری، دو ناوچه امریکایی آمدند و ما شش نفر باقیمانده را از آب گرفتند و تحویل اولین ناو مستقر در منطقه دادند. USS Chandler چگونه شما را دستگیر کردند؟ به چراغ دریایی رسیدید؟ ما به بویه نرسیدیم، چون 100 متر شنا میکردیم و هلیکوپتر تهاجم میکرد و 200 متری عقبتر میرفتیم و به خودمان که میآمدیم متوجه میشدیم فاصلهمان از بویه بیشتر شده است. مجبور بودیم با سر داخل آب برویم و پاهایمان بالا باشد تا اگر تیر میخوریم به پایمان بخورد و به سرمان نخورد. شب مهتابی بود و سطح آب را از زیر آب میدیدیم. شهید محمدیان تقاضای کمک کرد و به سمتش شنا کردم تا به ایشان کمک کنم، هلیکوپتر به سمت ایشان تهاجم کرد و مجبور شدم زیر آب بروم. از زیر آب دیدم سه گلوله سرخِ شلیکشده به سر شهید محمدیان خورد و دیگر ایشان را ندیدم. پنج تا از بچهها جاویدالاثر شدند. امریکاییها اینها را از آب نگرفتند و آب آنها را برد و اثری از آنها پیدا نشد. هلیکوپتر امریکاییها را که زدیم و متلاشی شد و جنازه خلبان و کمکخلبان را بعد از چند روز از آبهای بحرین گرفتند، ولی هنوز هیچ آثاری از نیروهای ما دیده نشده است. شش نفر اسیرشده شامل شهید مهدوی، آقای گُرد، من، آقای مظفری، آقای باقری و آقای رسولی و همگی هم مجروح بودیم. نیم ساعتی طول کشید تا ما را سوار اولین ناوچه کردند و به اولین ناو (ناو USS Chandler) بردند. بیشتر دوستان در مصاحبههایشان شهادت این دو عزیز را در اثر شکنجه عنوان کردهاند. در حالی که شهید مهدوی و گُرد را اصلاً ندیدیم ولی چهار نفر دیگر همدیگر را در عرشه ناو و در درمانگاه ناو دیدیم. بههرحال ما را به اولین ناو رساندند و روی عرشه ما را دستبند زدند و به صورت خطی گذاشتند. هوا که روشن شد و نظامیهای سرخ، سفید و آبی امریکایی دورمان را گرفتند و با سلاح بالای سرمان ایستادند. اولین نفری که بالای سرمان آمد به زبان فارسی دستوپا شکسته از من پرسید: "اسم شما چیست؟" جواب دادم: "رضا." سؤال کرد: "فامیلی؟" پاسخ دادم: "کریمی." درجهام را پرسید. گفتم: "سرباز هستم." کسی که مجروح میشود معمولاً تقاضای آب میکند و ما میگفتیم: "water" داخل ناوچه که میگفتیم "water" کتک میخوردیم و به درخواستمان توجهی نمیکردند. در ناو یکی از سیاهپوستها قمقمه آبش را آورد و فقط لبهایمان را تر کرد و با وجودی که مجروح بودیم به ما آب ندادند که بخوریم. سؤالات دیگری هم از ما پرسیدند و جوابهایمان را یادداشت کردند. بعد ما را به درمانگاه ناو بردند. 24 ساعت بعد دو نفرمان را جدا کردند و به ناو دیگری بردند و دو نفر دیگرمان همچنان در همان ناو اول ماندیم. در مجموع در چهار مرحله بازجویی شدیم. شخصی به نام جان که امریکایی بود آمد و گفت من امریکایی هستم. 60 سال سن داشت و از ما بازجویی میکرد. نظامی بود؟ لباس شخصی پوشیده بود. احتمال داشت از سازمان سیا باشد. از نظر نظامی خودش را معرفی نکرد، فقط گفت اسمم جان است و 20 سال در ایران بودم و کار تجارت میکردم و کاملاً به ایران واقفم. عبدالرضا کریمی پس از رهائی از اسارت آمریکائی ها فارسی صحبت میکرد؟ بله. در این چهار مرحله بازجویی تلاش شان این بود یکی از بچهها بهنوعی اعلام پناهندگی کند و قضیه تحتالشعاع آن قرار گیرد، چون برایشان سخت و ناگوار تمام شده بود. اگر یکی از بچهها چنین کاری میکرد موضوع تحتالشعاع پناهندگی او قرار میگرفت و وضع فرق میکرد. کلاً یک هلیکوپتر را زدید؟ بله. روشهای مختلفی در بازجویی وجود دارد. یکیاش تطمیع است که هر کشوری بخواهید میبریمتان و هر امکاناتی هم بخواهید در اختیارتان قرار میدهیم. در این شیوه به صورت مسالمتآمیز با شما گفتوگو و نظرتان را جلب میکنند. حرفهایی از این قبیل که شما مثل پسرم و حیف هستید. ما صحنه به شهادت رسیدن بچهها را دیده و آن اندوه عظیم را لمس کرده بودیم، برای همین حرفهای آنها برای ما که در جهت نیل به هدفی حرکت میکردیم قابلپذیرش نبود. روش بعدیشان تهدید است که یا شما را میکشیم یا تحویل اسرائیل میدهیم. اگر با ما همکاری نکنید برای سرنوشتتان تضمینی به شما نمیدهیم. در واقع میخواستند کاملاً دلمان را خالی کنند، ولی این حرفها برایمان مهم نبود. از شیوههای دیگر بازجویی، تزویر و جنگ روانی را به کار بردند که بتوانند کاری از پیش ببرند، ولی نتوانستند. نهایتاً بعد از ده روز ما را به ناو سرفرماندهی لاسال ـ که ناو بزرگتر و قسمت درمانگاهش وسیعتر بود ـ منتقل کردند. 4 نفرمان را به آنجا بردند و تیمهای پزشکی شروع به انجام کارهای درمانی کردند. پایم تیر خورده بود که آنجا به کمرم آمپولی زدند و پا را بیحس و جراحی کردند و داخل پایم پلاتین گذاشتند. دستها و صورتها همه سوخته بودند که شروع به ترمیم کردند و هر دو ساعت یک بار پانسمانهایمان را عوض میکردند و این یکی از روشهای معقول و خوبی بود که انجام دادند. برخورد تیم پزشکی در مقایسه با بازجوها و سایرین کاملاً متفاوت بود، چون بر اساس رسالتی که داشتند انجاموظیفه میکردند. حتی برخورد فیزیکی بین بازجو و تیمهای پزشکی به وجود آمد، چون وقتی داشتند کارهای درمانی میکردند، بازجو میآمد و شروع میکرد به اذیت کردن. مثلاً پای تیرخوردهام را که هنوز عمل نشده بود، عمداً فشار میداد و به من میگفت: "دوست داری این پا خوب شود؟" تیم پزشکی یک تیم شش هفت نفره و کامل بودند. سر تیم پزشکی با او درگیر شد و هلش داد و حتی او را از اتاق بیرون کرد و به او فهماند که اینجا موقعیت ماست و اگر هر کاری داری بعداً که اینها از اینجا منتقل شدند انجام بده. نسبت به دشمن باید انصاف داشته باشیم و باید خوبیها و بدیهایش را بیان کرد. سرخپوستها و سیاهپوستها با ما خیلی مهربان بودند، اما سفیدپوستها با ما و حتی با خودشان خشونت داشتند. همه اینها قابل انتشار است و باید راجع به آنها نوشت که خود دنیایی مطلب است. شما 10 روز اسیر بودید؟ بله. فرمودید پزشکان آمدند و… کار درمانیشان را انجام دادند. همزمان بازجویی هم میشدید. بله طی این 10 روز همزمان با درمان بازجویی هم میشدیم. بیشترین هدفشان این بود که یکی دو پناهنده را از جمع ما چهار نفر اعلام کنند تا نهایتاً در این قضیه بُرد داشته باشند که خوشبختانه اتفاق نیفتاد. در نهایت صلیب سرخ وارد صحنه شد و ابتدا تیمهایشان آمدند و از لحاظ وضعیت جسمی و روحی ما را چک کردند. بعد ما را با هلیکوپتر به بحرین و از آنجا هم با همراهی صلیب سرخ بینالمللی با هواپیمای C-130 به عمان بردند. در فرودگاه مسقط یکسری کارهای درمانی و پذیرش صورت گرفت. تیمی از تهران شامل سردار فدوی و سردار محمدی فرمانده وقت منطقه دوم نیروی دریایی سپاه و از امور خارجه تیمهای امنیتی با یک هواپیمای اختصاصی آمدند و آنجا ما را تحویل گرفتند و به ایران برگشتیم. دیگر شهید مهدوی را ندیدید؟ اصلاً ایشان را ندیدیم تا زمانی که هواپیما در فرودگاه تهران نشست و متوجه شدیم دو جنازه از قسمت بار هواپیما بیرون آوردند که گفتند شهید مهدوی و گُرد است. امریکاییها در باره آنها چه گفته بودند؟ گفته بودند آنها بر اساس جراحت در مسیر از دنیا رفتهاند. آثار شکنجه روی بدنشان بود؟ بله. بچهها را شکنجه دادند. شما را شکنجه کردند؟ بله. مثلاً؟ بازجوها پوست دستمان را میکَندند. البته بیشتر شکنجهها روانی بود. آیا توهین میکردند؟ مثلاً به خانواده یا کشور چه میگفتند؟ چگونه شما را تحتفشار قرار میدادند؟ یک نمونه را برایتان مثال میزنم. بازجوها که دیدند حریفمان نمیشوند. گفتند مشکلی نیست ما شما را به ایران میفرستیم. همانجا گفتند؟ بله بعد گفتند ولی برایتان پروندهای را تنظیم میکنیم و مطالبی را در آن مینویسیم که وقتی وارد ایران شوید، به دست آقای خلخالی بیفتید! اگر او پروندهتان را بخواند قطعاً اعدامتان خواهد کرد. مثلاً بگویند شما جاسوس هستید؟ بله. ما هم گفتیم خیلی خوب است، اگر مایلید ما را به ایران بفرستید به دست آقای خلخالی اعدام شویم بهتر از این است که به دست شما بیفتیم. پرسیدم: "حالا چرا آقای خلخالی؟" جواب دادند: "چون ایشان دادستان است و سمت قضایی مهمی دارد." گفتم: "الان آقای خلخالی کارهای نیست. اطلاعاتتان غلط است. این قضیه مربوط به اوایل انقلاب است و فعلاً کارهای نیست." گفت: "حالا آقای خلخالی نامی…" اسم خلخالی در ذهنشان مانده بود و با آن ما را تهدید میکردند. من هم گفتم: "خیلی خوب! شما تنظیم کنید و ما را پیش آقای خلخالی بفرستید." بههرحال این تهدیدها دل انسان را خالی میکند. نگران بودیم ما را تحویل اسرائیل یا عراق بدهند یا بکشند. اینها مسائلی بود که در ذهنمان دور میزد. تنها چیزی که ما را حفظ میکرد توکل و ذکر بود. ذکر ما را نگه میداشت و به ما قوت قلب میداد. قضیه تمام شد و ما وارد جمهوری اسلامی ایران شدیم . 5-4 سالی پس از رحلت حضرت امام (ره)، سال 72، 73 به حرم حضرت امام (ره) برای سالگرد ایشان رفتیم. حاج احمد آقا پشت حرم یک مجموعه مهمانسرایی را تدارک دیده بود. معمولاً بعد از مراسم به آنجا میرفتند و سفرهای پهن میشد و غذایی تناول میکردند. یکی از دوستانم که همراهم بود، گفت: "بیا به آنجا برویم." گفتم: "ول کن، حوصله داری، ما به هوای حضرت امام (ره) اینجا آمدیم و کاری به این کارها نداریم." با اصرار ایشان رفتیم، ولی داخل نرفتم. روی پلههای پاویون مانندی که پشت به ساختمان و روبهروی محوطهای که ماشینها را پارک میکردند روی 3-2 پله بالاتر نشستم. دوستم داخل رفت. 6-5 دقیقه بعد دیدم پیکانی آمد و جلوی پایم ایستاد. رانندهای به جوانی و تیپ شما پیاده شد و از طرف شاگرد در عقب را باز کرد و حاجآقای عمامه سفیدی را که عصا به دستش و لرزان بود و حالت لقوه داشت پایین آورد. آن حاجآقا را شناختم، آقای خلخالی بود. ایشان آمد و گفت: "من روی پله پیش این جوان مینشینم." آمد و بغلدستم نشست. راننده هم ماشینش را پارک کرد و رفت و چندان به ایشان توجه نکرد. با عصایی که در دستش بود به زانویم زد و گفت: "پسرجان! مرا میشناسی؟" گفتم: "نه تنها من بلکه همه عالم تو را میشناسند!" (با خنده) پرسید: "از من نمیترسی؟" جواب دادم: "برای چه بترسم حاجآقا؟ شما که دیگر عصا دستتان است و هیبت سابق را ندارید. حقیقتش چند سال پیش که صحت و سلامتی داشتید از اسم و رسم شما نترسیدم" سؤال کرد: "چطور؟" داستان را برایش تعریف کردم. شروع کرد به گریه کردن. گفت: "منِ خلخالی که عناصر رژیم شاه را در هم پیچیدم و برای خودم کسی بودم، به این روزگار افتادم و ذهنم خوب کار نمیکند و بدنم اینچنین میلرزد." منظورم از بیان این قضیه این بود که وقتی آدم با خدا معاملهای میکند نباید بترسد. منبع : مجله رمز عبور شماره 15 - مهرماه 1394 پ.ن 1 : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند.
-
1 پسندیده شدهامروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد شهداء ، کمتر از خود شهادت نیست. شهید گمنام ؛ زنده زنده سوخت ، اما آخ نگفت ... ... حسین خرازی نشست ترک موتورم. بین راه به یک نفربر BMP برخوردیم که در آتش می سوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا ، با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را بر می داشتیم و بخاطر حجم آتش ، از همان 2-3 متری ، خاک می پاشیدیم روی آتش ! عجیب این بود که آن عزیز گرفتار شده ، با این که داشت می سوخت ، اصلا ضجه و ناله نمی کرد. و همین پدر همه ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد و با خدا صحبت می کرد : خدایا ، الان پاهام داره می سوزه ، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی ... خدایا ، الان سینه ام داره می سوزه ، این سوزش به سوزش سینه و پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) نمی رسه ... خدایا الان دست هام سوخت ، می خوام تو اون دنیا ، دست هام رو طرف تو دراز کنم ، نمی خوام دست هام گناه کار باشه ... خدایا ، صورتم داره می سوزه ، این سوزش برای امام زمانه ، برای ولایته ، اولین بار حضرت زهرا (س) ، اینطوری برای ولایت سوخت ... آتش که به سرش رسید ، گفت : خدایا ، دیگه طاقت ندارم ، دیگه نمی تونم ... لا اله الا الله ... خدایا خودت شاهد باش ... خدایا خودت شهادت بده آخ هم نگفتم ... آن لحظه که جمجمه اش ترکید ، من دوست داشتم ، خاک گونی ها رو روی سرم بریزم بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا خرازی از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت : خدایا ... ما جواب اینها رو چجوری بدیم ؟ ما فرمانده ایناییم ؟ اینا کجا و ما کجا ؟ ... اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی ؟ زیر بغلش رو گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را ، پشت موتور ، سرش را گذاشت روی شانه من و آنقدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پیراهنم هم خیس اشک شد. روایت یکی از راوی های شب های خاطره شهید خرازی ادامه دارد ... ------------------------ پ.ن : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند پ.ن 2 : انشاء الله و اگر عمری باقی بود ، در پست های بعدی، سایر شهدای کمتر شناخته شده دفاع مقدس کشورمان را خدمت دوستان عزیز معرفی خواهم نمود.
-
1 پسندیده شدهتعدادی از افسران شهید ارتش که در سال های 1330 - 1300 شهید گردیده اند. http://s15.picofile.com/file/8410047868/No_Photo.png سروان ژاندارم کنستانتین میکلادزه، متولد 1263 ایمرتی، پنجم شهریور 1320 در خلخال شهید گردید. همردیف ناوبان دوم جعفر مسگرزاده، متولد 1288 اراک، ششم شهریور 1320 در بندر انزلی شهید گردید. ستوان یکم پیاده محمد مهدی اسدی پشتکوهی، متولد 1286 بابل، ششم شهریور 1320 در بندر انزلی شهید گردید سرگرد توپخانه سید عبدالکریم هورفر، متولد 1265 زاهدان، بیست و چهارم آبان 1309 در کرمان شهید گردید.
-
1 پسندیده شدهتعدادی از افسران شهید ارتش که در سال های 1330 - 1300 شهید گردیده اند. http://s15.picofile.com/file/8410047868/No_Photo.png 1- سروان پیاده عزیزالله بدرخانی، متولد 1274 بادکوبه، در دانشکده نظامی روسیه تزاری به فراگیری علوم نظامی پرداخت و در طول خدمت، موفق به دریافت نشان ها طلا و مطلا گردید. یازدهم آذر 1310 ضمن مصادمات آرارات، شهید گردید. 2- سروان پیاده رمضان سپاهیان، متولد 1278 تهران، ششم اسفند ماه 1317 در سردشت، شهید گردید. 3- ستوان یکم سوار اسماعیل نصیری، متولد 1273 تهران، در طی خدمت موفق به دریافت نشان طلا گشت. بیست و سوم دی ماه 1307 در مهاباد شهید گردید. 4- ستوان دوم سوار نصرت الله صبا، متولد 1275 مشهد، دوم دی ماه 1302 در مراوه تپه شهید گردید. 5- ستوان دوم سوار علی دوامی، متولد 1284 تهران، بیست و هشتم خرداد 1317 در سنندج شهید گردید. 6- سروان پیاده نعمت الله خسروی، متولد 1295 سنندج، سی ام اردیبهشت 1325 در سقز شهید گردید. 7- سروان پیاده شکرالله شعبانی، متولد 1293 قزوین، یازدهم دی ماه 1320 در سنگسر شهید گردید. 8- سرگرد سوار حسینعلی باصری، متولد 1273 تهران، بیست و هشتم مهر 1307 در گچساران شهید گردید.
-
1 پسندیده شدهبنام خداوند بخشنده مهربان با سلام خدمت دوستان عزیز میلیتاریست ؛ دوستان این داستان راستان، یکی از برگهای زرین ولی فراموش شده تاریخ دفاع مقدس هست. مطمئن باشید که ارزش خوندن رو داره ======= آغاز آشنایی شب بود. پتویم را برداشتم از چادر زدم بیرون. حوصله شلوغی را نداشتم. دلم می خواست یک گوشه ساکت گیر بیاورم و بخوابم. ذهنم درگیر اتفاقات صبح تا حالا بود. راه افتادم طرف زمین صبح گاه. با خودم گفتم: اینجا هم بزرگ است و هم آرامش بیشتری دارد. جای خلوت زمین صبح گاه را پیدا کردم و پتویم را پهن کردم و «آخیش». ولو شدم. چشم هایم خسته بود. اما آسمان هم زیبایی خاصی داشت. نگاه می کردم و فکرم مشغول که خوابم برد. نمی دانم چقدر گذشته بود که حس کردم کسی کنارم دارد زمزمه می کند. غلت زدم و پتو را کشیدم روی سرم. فکر کردم خواب می بینم، اما صدای زمزمه همچنان می آمد. سرم را بیرون آوردم و با چشمانم اطراف را کاویدم. حالا صدای گریه هم می آمد. چند نفر بودند انگار. تکان نخوردم. فقط چشم برگرداندم. سه نفر کنار هم نشسته بودند. زمزمه می کردند. دقت کردم هم به تُن صدا و هم به خودشان. یک دفعه حس کردم آب یخ ریختند روی سرم. حاج احمد متوسلیان، حاج همت و بابایی بودند. داشتند مناجات می خواندند؛ یعنی حاج احمد می خواند و همت و بابایی گریه می کردند. لبم را گزیدم و با خودم گفتم: «خاک بر سرت». یاد صبح افتادم که چه برخوردی با این سه تا داشتیم. * * * 350 نفر بودیم که از قم راهی جبهه شده بودیم. زیر نظر تیپ 27 محمد رسول الله(ص). قم خودش تیپ و لشکر نداشت و زیرمجموعة تهران بود. در زمین صبح گاه جمع شده بودیم و منتظر بودیم تا حاج احمد متوسلیان بیاید و فرمانده برایمان انتخاب کند. فکر می کردیم از جمع خودمان یکی را انتخاب کند که دیدیم یک نفر به سمت مان می آید. منظم ایستادیم. حاج همت بود و یک غریبه. همت کمی عصبانی بود. کمی تند صحبت کرد و ما هم نگذاشتیم کلامش تمام شود. زمزمة اعتراض مان کم کم به فریاد تبدیل شد و... هیچ... بی نتیجه ماند. گردان ما از تمام گردان ها بهتر بود. هم از لحاظ روحیه و هم توان جسمی و هم تجربه عملیاتی بچه ها. همین باعث شده بود حساس باشیم روی فرمانده مان تا متوسلیان هم با حساسیت برای مان تصمیم بگیرد. از رفتن همت چند دقیقه ای نگذشته بود که یک جیپ کنارمان توقف کرد. حاج احمد متوسلیان بود و حاج همت و آن غریبه. بچه ها متوسلیان را که دیدند غصه شان سر باز کرد. دور متوسلیان را گرفتیم. بغض کرده بودیم. بین ما و حاجی یک علاقه خاصی بود. خیلی می خواستیمش. حاج احمد نشست و ماهم دورش نشستیم. حاجی نگاه مهربانی به ما کرد و بعد شروع کرد به صحبت کردن. می گفت: «ما همه از جبهه آمدن مان یک هدف داشتیم و حالا هم فقط برای یک هدف می جنگیم. همه مان می خواهیم دل امام از ناراحتی دربیاید و شاد بشه. امام حالا گفته باید خرمشهر آزاد بشود. من و شما هم باید کمک کنیم تا این حرف امام به نتیجه برسه. بچه ها! شما غیر از این چیز دیگری می خواهید؟ نه به خدا. امام به ما بگوید بمیر، همه برایش جان می دهیم. اما و اگر و چرا هم نمی آوریم.» بعد دست غریبه را گرفت و گفت: «این بابایی است. برادر من و شما که مثل ماها فقط برای یک هدف آمده. به خاطر دل امام. من به او ایمان دارم. شما هم به او ایمان داشته باشید. این قدر در این یکی ـ دو سال جنگ در جبهه بوده و در عملیات ها شرکت کرده که کلکسیون تیر و ترکش است. هر دستوری که او بده دستور من است. شما هم مطمئن باشید که بابایی جز رضای خدا هیچ چیزی نمی خواهد. یکی از مجروحیت های شهید احمد بابائی در جبهه غرب بغض مان بی صدا اشک شده بود. حاجی هم دل مان را حسابی سوزاند. بابایی را کنار ما گذاشت و خودش و همت راه افتادند که بروند. دوره شان کردیم. حاجی را بغل کردیم و بوسیدیم. همت را هم. سوار جیپ شدند و رفتند. ما ماندیم و فرمانده جدیدمان حاج احمد بابایی. بابایی ارتشی بود. این را همان اول به ما نشان داد. شهید احمد بابائی (نیروی هوائی ارتش - پیش از انقلاب) به صف شدیم و گفت: به دستور من می دوید تا آن دیوار و برمی گردید. و شمرد: 1، 2، 3. دویدیم. اما چند نفر که هنوز دل شان با فرمانده ارتشی جدید نبود، ایستادند. رفتیم و برگشتیم. بابایی نگاهی به سر تا پایشان کرد. یکی لباس سپاه داشت و آن دو تا هم بسیجی بودند. سپاهی را تنبیه کرد و سینه خیز بردش. گفت: باید به دستور فرمانده تان گوش بدهید. چه بابایی و چه غیر از اون. تا شب آموزش و تمرین و بدو و بشین، حرکت، صبر و تنبیه و ... ادامه داشت. دیگر از تک و تا افتاده بودیم. موقع نماز رهایمان کرد. شام را که خوردیم، آماده می شدیم برای خواب. همه به فکر بابایی و سخت گیری هایش بودیم که دوباره آمد و شروع کرد در چادرهایمان گشتن. از تک تک بچه ها احوال می پرسید. نگاه می کرد که بچه ها شام خورده اند، پتو دارند، چیزی کم و کسر ندارند. مثل پدر مهربانی به بچه ها نگاه می کرد. همه ذهنیت ها را عوض کرد. انگار نه انگار که فرمانده مان است. شهید احمد بابائی در لباس ارتش * * * صدای «العفو العفو» و هق هق گریه سه نفرشان اشکم را درآورده بود. تکان نمی خورم که نفهمند آنجایم. نزدیک اذان صبح بلند شدند و رفتند و من تازه فرصت کردم بنشینم و آزادانه گریه کنم. خبر ازعملیات صبح توی صبح گاه، بابایی اول برای مان صحبت کرد. گفت: «فقط بیست روز تا شروع عملیات وقت داریم. باید هم در این بیست روز آماده شویم. عملیات آزادسازی خرمشهر، ان شاءالله. گردان ما هم خط شکن است. پس همه باید تلاش مان را بکنیم.» تمرینات مان شروع شد. سخت و طاقت فرسا. از نیمه شب شروع می شد تا اوایل شب بعد. خیلی سختی می کشیدیم، اما بابایی آن قدر محبت بچه ها را خریده بود که کسی لب به اعتراض باز نمی کرد. شهید احمد بابائی در کردستان مثلاً یک شب ساعت شش آماده باش زد. تازه نماز خوانده بودیم. آماده شدیم و پیاده راه افتادیم. تا ساعت چهار صبح راه می رفتیم توی بیابون. تاریکی مطلق. هیچ جا را نمی دیدیم. بچه ها شوخی می کردند که: ان شاءالله نماز صبح خود را اهوازیم. دیگری می گفت: این جوری که ما داریم می ریم هفت ـ هشت ساعت دیگه حرم حضرت معصومه(س) هستیم... هوا کم کم داشت روشن می شد دلشوره گرفتیم که نماز صبح مان را کجا می خوانیم که دیدیم دژبانی پادگان پیدا شد. کلی خندیدیم که حاجی دستت درد نکند. هشت ساعت ما را در بیابان دور خودمان گرداندی. حاجی قطب نما را 360 درجه گرفته بود و هشت ساعت پیاده دور زده بودیم. از پادگان به پادگان. فقط دویدیم که نمازمان قضا نشود. ادامه آموزش در انرژی اتمی بعد از چند روز قرار شد گردان برای آمادگی بیشتر به سایت انرژی اتمی دارخوین برود. کانکس های سایت انرژی اتمی دارخوین (مقر لشکر 17 علی ابن ابیطالب) انرژی اتمی در دید عراقی ها بود و جاده اش زیر آتش توپ و خمپاره ها. با این حال برای این که بیشتر آماده شویم، چند روز باقی مانده تا شروع عملیات را برای آشنایی بیشتر با شرایط و آموزش آنجا بودیم. هوا گرم بود. پنجاه درجه دمای آنجا بود. آفتاب پوست و استخوان را می سوزاند اما دل حاجی نمی سوخت انگار. تمرین های مان سرجایش بود. عطش هم پدرمان را درمی آورد. چون جاده زیر دید بود. فقط شب ها برای مان یک تانکر آب می آوردند که هم برای خوردن، هم برای شست و شو و هم.... به خاطر همین در مضیقه بودیم. از سحر تا نیمه شب آموزش می دیدیم. یک بار داشتیم کنار لوله های نفت می دویدیم که حاجی ایستاد. گردان را هم نگه داشت. بعد گفت: برادرها سریع پوتین هایشان را دربیاورند. سریع سریع. بعد بروید بالای لوله ها و بدوید تا آن انتها. چشم های مان گرد شد. همین جوری توی پوتین پاهای مان از شدت حرارت زمین می سوخت. حالا لوله آهنی ... که دیدیم حاج احمد بابایی خودش خم شد و پوتین هایش را درآورد. ما همین کار را کردیم و پریدیم بالای لوله ها و سوختیم. می سوختیم و می دویدیم. پاهایمان تاول داشت. تاول می زد. می سوخت. پوستش کنده می شد. خون می آمد. اما ما همچنان می دویدیم. بابایی بلند فریاد زد: «عملیات می خواهد شروع شود. شماها گردان خط شکن هستید. همه عملیات بسته به کار شماست. ضعف نشان دهید، کوتاهی کنید، بترسید یا خسته شوید، همه زحمات به هدر می رود. مهمات کم است. ادوات ما مثل عراقی ها نیست. باید با گوشت و پوست بجنگید. پس خسته نشوید. شهید بابائی ( نفر اول ایستاده از سمت راست) - حاج احمد متوسلیان ( نفر اول ایستاده از سمت چپ) دعای کومله یادش به خیر! چقدر سختی کشیدیم! شب ها فقط دو ساعت می خوابیدیم. آن قدر گرم بود که انگار در حمام سونا بودیم، ولی خستگی همه را بیهوش می کرد. اما بابایی همان دو ساعت را هم آرام نمی گرفت. دور می افتاد و به همه بچه ها سر می زد. تمام بچه ها را می شناخت. یک شب یکی از بچه ها از شدت گرما رفته بود بالای کانکس ها خوابیده بود. حاجی فهمیده بود یکی کم است. خیلی گشته بود تا بالاخره صبح بالای کانکس پیدایش کرده بود. صدایش زده بود که پسرم تو آن بالا چه کار می کنی؟ آن بنده خدا هم که مست خواب بود توی همان حال خواب و بیدار گفته بود: حاجی داشتم دعای کومله می خواندم خوابم برد. حاجی خندیده بود که: اولاً کمیل نه کومله، دوماً نماز صبح که خواندی با چی وضو گرفتی. گفته بود: با آب کتری. حاجی گفته بود پاشو بیا عزیزم توی کتری چایی بوده نه آب. تو با چایی وضو گرفتی و نماز خواندی. مربی روح و جسم وضعیت مان خیلی سخت بود. اما هیچ وقت شکایت نمی کردیم. مثل پروانه دور بابایی می گشتیم. یک ویژگی دیگری هم داشت، آن هم اینکه علاوه بر جسم بچه ها روح شان را هم تربیت می کرد. عادات بدمان را می خواست از بین ببرد. کمک مان می داد برای کشتن خواهش های نفسانی مان. مثلاً یک شب که بردمان رزم شب، گفت: کسی حق ندارد در حین رزم سیگار بکشد. صبح، خسته برگشتیم، اما نگذاشت برویم توی چادر. نگه مان داشت. گفت: کی سیگار کشید؟ کسی جواب نداد. پرسید: کی سیگار رو درآورد، ولی نکشید؟ دو نفر دست شان را بلند کردند. گفت: کی درآورد و لبش گذاشت؟ یک نفر دستش را بلند کرد. همه را مرخص کرد. از آن سه نفر، دو نفر بسیجی بودند و یکی پاسدار. به بسیجی ها گفت بروید، اما دیگر تکرار نشود، اما پاسدار را تنبیه کرد؛ صدتا کلاغ پر برو بعد مرخص. جانش بود و بسیجی ها شب عملیات شب عملیات رسید. مرحله اول آزادسازی خرمشهر تا چند ساعت دیگر شروع می شد. سینه هامان از شوق داشت می ترکید. حال و هوای خاصی داشتیم. ما و یک گردان از ارتش در قسمت خودمان خط شکن بودیم. باید از جاده اهواز ـ خرمشهر می گذشتیم. رمز عملیات را که اعلام کردند، حرکت کردیم. از رودخانه گذشتیم. به خط دشمن نزدیک شده بودیم. خط را شکستیم. کار سخت بود، اما انجامش دادیم. گردان از جاده رد شد، آن هم زیر آتش شدید دشمن. به اهداف رسیده بودیم و باید خط را تثبیت می کردیم. عراقی ها تازه بیدار شده بودند. آن قدر سنگین آتش می ریختند که به زحمت توانستیم طاقت بیاوریم. می دانستیم که در محاصره هستیم. بابایی گفته بود که باید یک هفته در محاصره باشید، اما مقاومت کنید و عقب ننشینید. به خاطر همین هرچه در توان داشتیم مهمات برداشته بودیم. برای یک هفته صبر و جنگ. گاهی فشار عراقی ها آن قدر زیاد می شد که بابایی هم آر.پی.جی برمی داشت و می آمد کمک ما هفت روز محاصره روز سوم محاصره، عراق پاتک سنگینی کرد. تنها سلاح سنگین مان آر.پی.جی بود و گلوله ها هم خیلی کم. عراقی ها با تانک هایشان به طرف ما می آمدند. تشنگی، خستگی، فشار دشمن و کمبود مهمات امان بچه ها را بریده بود. حاج احمد متوسلیان و همت هم کنار ما بودند. شهید ناطق آر.پی .جی زن بود. یک لحظه عصبانی شد و رفت مقابل متوسلیان و داد زد: «حاج احمد دروغگو! کو توپ هات؟ کو تانک هات؟ دروغگو متوسلیان صبر کرد. وقتی شهید ناطق داد و قالش تمام شد با حالت جدی گفت: «بسیجی توپ و تانکش آر.پی.جی اش است. اگر بسیجی بخواهد به فکر توپ و تانکش باشد، باید بمیرد نگاه بچه ها همه به حاجی و کلامش بود. مطیع بودیم. با سختی آن محاصره هفت روزه را گذراندیم. هفت روز مظلومیت و تشنگی، بی مهماتی، هفت روز گوشت و خون مقابل توپ و تانک. هفت روز یک گردان در مقابل دو لشگر عراق. خیلی از بچه ها شهید و مجروح شده بودند، اما حاج احمد گفت مرحله دوم را هم باید شما انجام بدهید. در مرحلة دوم بابایی دستور داد که فقط سلاح سبک بردارید. یعنی همان آر.پی.جی را هم نمی توانستیم ببریم. راه افتادیم و تا پشت توپ خانة عراق در سکوت رفتیم. وقتی بابایی کلت منور را شلیک کرد و «الله اکبر» گفت، مثل عقاب برسرشان ظاهر شدیم. درگیری مان بالا گرفت. اما توانستیم توپخانه عراقی ها را تصرف کنیم. خیلی از دوستان مجروح و شهید شده بودند. بابایی هم مجروح شده بود. اما نگذاشت بچه ها متوجه بشوند. در پنج کیلومتری خرمشهر بودیم. باید همان جا خط مان را تثبیت می کردیم. بابایی را عقب برده بودند. بی فرمانده بودیم. باز هم کمبود مهمات، تشنگی و خستگی. آتش دشمن هم پدرمان را درآورده بود. با هرچه داشتیم و نداشتیم مقاومت می کردیم. مهمات مان رو به اتمام بود. پاتک دشمن هم خیلی سنگین. تعدادمان هم کم شده بود. حالت ناامیدی داشتیم که دیدم یک موتوری با سرعت، زیر باران گلوله دارد می آید. بی اختیار برایش صلوات فرستادیم که سالم برسد. وقتی رسید، رفتم جلو. موتورش را خاموش کرد. دستش را جلو آورد و گفت: «سلام. من زین الدینم. از قم. شما بچه های گردان مالک هستید؟» باهاش دست دادم و گفتم: «سلام. من هم حاجی زاده ام. آره. ما بچه های مالک ایم. مهمات مان دارد تمام می شود. مهمات می خواهیم.» سریع موتورش را روشن کرد و گفت: «می آورم الان می روم مهمات می آورم.» تا آمد راه بیفتد، پریدم پشت موتور و همراهش رفتم. عراقی ها هم با گلوله بدرقه مان کردند. رسیدیم سر جاده. حسن باقری و حاج همت هم آنجا بودند. مهمات را که برداشتیم، می خواستیم راه بیفتیم که حسن باقری دیدمان. آمد جلو. نگاهی به صورت من کرد. وقتی حال زار و رنگ و روی مرا دید، محکم با دستش کوبید توی صورتش و گفت: عزیزجان، چرا این جوری شدی؟ دستم را گرفت که مثل یخ سرد بود. دوباره کوبید توی صورتش و گفت: خاک بر سر من! خدایا چه کار کنم؟ همت دست باقری را گرفت تا دیگر خودش را نزند و مدام می گفت: حسن جان، دعا کن!» حال باقری دلم را خیلی سوزاند. واقعاً چقدر ما غریب و بی وسیله بودیم. راه افتادیم. باقری بی تاب بود. برگشتیم پیش بچه ها با یک موتور مهمات. دویدند و مهمات را گرفتند. من همانجام افتادم روی زمین. اشعری پرید پشت موتور و با زین الدین رفتند که دوباره مهمات بیاورند. اشعری که می آمد، من می رفتم ... سه روز بدون فرمانده وضعیت جسمی مان اصلاً خوب نبود. سه روز کشید تا توانستیم خط را تثبیت کنیم. حالا فقط پنجاه نفر مانده بودیم. سیصدتا از بهترین دوستانمان شهید یا مجروح بودند. خسته و دلشکسته بودیم که بالگردی نزدیکمان نشست. مقابل چشمان بهت زده مان بابایی از بالگرد پیاده شد.دستش را گچ گرفته بودند. دویدیم طرفش. دورش را گرفتیم. این سه روز بدون فرمانده، با پاتک های سنگین دشمن و سیصد داغ، بی اختیار اشک هایمان سرازیر شد. بچه هایی شده بودیم دور از پدرشان. آن روز خیلی گریه کردیم. بابایی نشست. همه ما هم دورش. ولی ، کار هنوز تمام نشده بود. خرمشهر هنوز دست عراقی ها بود. مرحله آخر عملیات و عروج فرمانده ما آخرین مرحلة عملیات را هم ما باید انجام می دادیم. گردان مالک هنوز زنده بود و خرمشهر اسیر. پس گردان ما جان می داد تا ناموس و غیرتش را نجات دهد. بابایی صحبت می کرد و ما گریه می کردیم. اراده های خسته مان دوباره جان گرفت و احساس شور و توان انجام کار درون مان زنده شد. دستان هم را فشردیم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. سر بر شانه هم گذاشتیم و همه خاطراتمان را گریه کردیم. همة برادرهای شهیدمان را، همة نوجوان های پرپر شده را، همه تن های بی سر را، همة بدن های قطعه قطعه شده را، . همة مادران بی پسر شده را گریه کردیم. همه کربلای بی حسین(ع) را ، و همة زینب(س) بی عباس(ع) را. کمرمان را محکم تر بستیم وهمچنین سربندهای یازهرای مان که تمام بچه های گردان مالک بر بازوی راست خود بسته بودند باید گلوگاه شلمچه به بصره را می بستیم؛ مرحلة سوم عملیات آزاد شدن خرمشهر. عملیات شروع شد. درگیری سخت تر از قبل بود. عراق نمی خواست خرمشهر را از دست بدهد. یک قدم تا خرمشهر فاصله داشتیم. کار سخت بود، اما انجام شدنی. باید به هر قیمتی در روز خط را می شکستیم. وسط عملیات دیگر بابایی را ندیدیم. دلمان شور می زد، اما آتش دشمن سنگین بود. خمپاره ای بابایی را از ما گرفته بود. بدون فرمانده می جنگیدیم و نمی دانستیم. نمی گذاشتند بچه ها بفهمند که روحیه شان را نبازند. سرانجام اهداف را گرفتیم. عملیات تمام شد. دنبال فرمانده مان می گشتیم. خرمشهر آزاد شده بود. می خواستیم همراه بابایی وارد شهر شویم. اما هرچه سراغ او را گرفتیم خبری نبود. رفته بود پیش بچه های دیگر. پیش آن 320 نفر. دلش برایشان تنگ شده بود. رفته بود پیش مهدی اجاق، احمد سعادتمند، اسماعیل پانزده ساله، پیش رضا بلندیان، مختاری، حیدرزاده، حسین ملاغلامی، ناطق، محمد، علی، مجتبی و ... سی نفر از گردان 350 نفری یاد حسین ملاغلامی به خیر. باهم آر.پی.جی می زدیم. مرحله دوم رفت بالا و یک تانک را زد و خوشحال فریاد زد: علی تانک را زدم. پریدم بالای خاکریز تا تانک را ببینم و فریاد زنان گفتم: آفرین حسین، آفرین، اما حسین جوابم را نداد. برگشتم دیدم حسین افتاده. نشستم بالای سرش. بوسیدمش. شهید شده بود. آن موقع سه تا آر.پی.جی زن بودیم، اما بدون حسین ملاغلامی... نرفتیم خرمشهر را ببینیم. دیگر خسته بودیم. تازه می فهمیدیم که چقدر خسته ایم. این دو هفته اندازه دو سال پیر شده بودیم. راهمان را گرفتیم و برعکس همه که می رفتند خرمشهر، ما چند نفر به سمت پادگان برمی گشتیم نزدیک چادرهایمان که شدیم، احساس غربت داشت دیوانه مان می کرد. چادرهای 350 نفری و حالا فقط چند نفر. سی نفر از گردان 350 نفری خدا، چه کار کنیم؟ هرکس وارد چادر خودش که می شد، مثل ابر بهار گریه می کرد. مظلومیت، بی کسی، تنهایی، داغ، داغ برادر و عزیزتر از برادر، همه مان را مچاله کرده بود. مخصوصاً باباغلامی را که مسئول تدارکات مان بود. چون تدارکات کم بود گاهی بچه ها ازش کمپوت می خواستند با بداخلاقی جواب منفی می داد. می گفت: فقط شب عملیات. شب عملیات هم آمد و به همه یک کمپوت داد. اما چون می دانستیم باید یک هفته در محاصره بجنگیم و باید هرچه می توانستیم مهمات برداریم به جای کمپوتمان دو سه تا نارنجک برداشتیم. توی چادرها کمپوت را گذاشتیم و رفتیم. روضه بابا غلامی بابا غلامی حالا می دید چادرهای خالی از بچه هاست و گوشة هر چادر هم چند کمپوت. شروع کرد به گریه کردن. خودش را می زد. مثل پدرهای پسرمرده زار می زد. زبان گرفته بود: «مهدی جان، حمیدم، دورت بگردم بابا. کجایی اسماعیلم. برایت کمپوت آوردم. بمیرم من که شما را اذیت کردم. رضا جان. آقا هادی. بابا بیایید. محمدم، کمپوت نمی خواهی. خدایا کجان بچه هایم. خدایا گل هایم پرپر شدند.» روضه ای بود چندنفره که دل ها را می سوزاند. گردان مالک حالا شده بود دسته مالک. دسته بی فرمانده. دیگر کاری نداشتیم. بار و بندیلمان را جمع می کنیم و راهی قم می شویم. باید برای تشییع بچه ها برسیم. به خانواده هایشان سر بزنیم و سراغ مجروحین هم برویم. راه می افتیم. در قطار کسی حوصله شوخی ندارد. سکوت و غم و نگاه و اشک و سوزهای آرامی که از گوشة چشمانمان می آید و صورت ها را خیس می کند. کسی برای گردان مالک یادمان نمی گیرد!؟ چند روزی در شهر هستیم. قرار است لشکرهای سپاه سازمان جدیدی بگیرند. نیروهای قم می روند زیر نظر لشکر 17 علی بن ابی طالب و از تهران و لشکر 27 محمد رسول الله(ص). جدا می شوند. گردان مالک هم می رود زیر نظر لشکر 17. دسته مالک از 350 نفر فقط سی نفر نیرو دارد. پس منحل می شود گردان فراموش شده ای که نه لشکر 27 برایش یاد می گیرد و نه لشکر 17. مهم نیست. بچه ها روسفیدند. مثل فرمانده غریب شان حاج احمد بابایی، فرمانده صبور و مهربانشان. از ارتش آمده بود در سپاه و کنار بسیجی ها خدمت کرد و حالا ... ما هم تا آخر جنگ بودیم. هرچند که از آن سی نفر هم حالا تنها ده نفر مانده ایم؛ ده نفری که یادگار جنگ اند. جانبازاند و البته سرافراز * * * گفت وگو با علی حاجی زاده و ناگفته هایی از حماسه آفرین خرمشهر، شهید احمد بابابی ================ این خاطرات که جگر من رو سوزند بچه ها. شما رو نمیدونم انشاءالله که لایق باشیم تا امروز پرچم این شهدا رو نگذاریم که به زمین بیوفته و فردای قیامت هم در کنارشون محشور بشیم. ============ بسیار زیبا و تأثیرگذار... منتقل شد PersianKing
-
1 پسندیده شده
-
1 پسندیده شدهبا سلام خدمت دوستان عزیز در حال تحقیق بر روی زندگی شهید بهمن درولی بودم که با زندگینامه برخی شهداء دیگر هم آشنا شدم. http://www.military.ir/forums/topic/28803-%D9%BE%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%AA%D9%82%D8%AF%DB%8C%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%A2%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%82%D8%AF%D8%B3-%D8%A7%D9%84%D9%87%DB%8C/ یافتن فضائی برای معرفی این شهیدان بزرگوار به دوستان خودم در سایت ذهن مرا شدیدا به خود مشغول کرده بود. به همین دلیل از جناب MR9 گرامی ممنون هستم که این تاپیک را به من معرفی کردند. آخرین تصویر "آخرین تصویر حمید" وسعتی به پهنای منطقه فتح المبین با غنچه های تازه شکوفا شده در بستر سبزه هایی آغشته به بوی بهار ، در دومین روز بهار 61 ، برای حمید جشن تولد 22 سالگی اش را جشن گرفته اند و حمید، بی خیال جشن تولدش، آرام و استوار دارد در ستونی که به سمت عشق می رود، گام بر می دارد. ناگهان بر می گردد و دوربین را می دهد دست رضا رضا ! از من عکس بگیر. چند دقیقه دیگر شهید می شوم. رضا متعجب از حرف حمید ، از او می خواهد که شوخی نکند. اما حمید بی خیال قضیه نمی شود و می گوید : تو حالا این دوربین را از من بگیر و از من عکس بینداز. یادت باشد که حتما این عکس را به خانواده ام نشان بدهی. رضا کمی دلش می لرزد . دوربین را می گیرد و حمید همانطور که دارد توی ستون حرکت می کند به سمت رضا برمی گردد و رضا دکمه دوربین را فشار می دهد و افسوس که رضا نمی داند دارد آخرین لبخند حمید را ثبت می کند. دست رضا هنوز روی دکمه دوربین هست یا نیست ، صدای انفجار خمپاره ای بلند می شود و حمید روی زمین می افتد. ترکش ، صاف خورده است توی قلب حمید. دست های رضا بی حس می شود. می نشیند بالای سر حمید. هنوز "حمید حمید" گفته یا نگفته و اشک هایش هنوز برگونه جاری نشده اند که یاد حرف چند دقیقه پیش حمید می افتد. همان لحظه ای که دوربین را داد دستش. گفته بود:«وقتی شهید شدم ، بالای سرم نمانی. برو . بچه ها ناراحت می شوند». رضا مانده است چه کند. خون حمید دارد همان شقایق ها را که برایش جشن تولد گرفته بودند سیراب می کند. تمام قطعه های پازل یک حقیقت در پیش روی رضا کامل شده اند که «حمید صادق جولا از شهادتش آگاه بود» تمام تصاویر، کنار پیکر حمید و پیش روی رضا رژه می روند. همان چند لحظه پیش بود که به حمید گفت : جلو نرو . شهید می شوی. و حمید با همان لبخند همیشگی اش گفت : «بگذار شهید شوم، آنوقت تو برو و صبر مادرم را ببین.» یاد حرف ها و حرکات و رفتار چند روز پیش حمید می افتد. یاد آن روزی که به مسعود وعظیم گفته بود : این بار رفتن من برگشتی ندارد. بیایید برویم و توی شهر گشتی بزنیم تا دیوارنویسی هایم را برای آخرین بار ببینم. آخر حمید خطاط و خوشنویس خوبی بود. "شهید حمید صادق جولا در حال دیوار نویسی" و پس از آن گفته بود : مسعود! عظیم! قلمم روی زمین نماند . . . چشمان حمید بسته شده است. لبخند روی لبش هنوز جلوه می کند و رضا دارد فقط آرزو می کند که آخرین عکس حمید ، در روز جشن تولدش ،خوب افتاده باشد . ------------- راستی چرا این تاپیک منتقل نشده؟؟ :-( :-( :-(
-
1 پسندیده شدهhttp://www.yadgah.ir/media/cache/d5/ae/d5aeb8243725f8d75ed8e743686d6f9d.jpg نام پدر: حسن محل تولد: خراسان - بیرجند تاریخ تولد: 1348 مدرک تحصیلی: دیپلم تاریخ شهادت: 1363/03/25 گلزار شهید: گلزار شهدای بیرجند محسن شهپر فرزند حسن در سال 1348 در شهر بیرجند در خانواده ای متدین و فرهنگی چشم به جهان گشود. پس از پشت سر گذاشتن دوران کودکی وارد دبستان شد و تا پایه ی سوم دبیرستان ادامه ی تحصیل داد. وی در حین تحصیل به علت علاقه به انقلاب و اسلام در اکثر فعالیت های اجتماعی شرکت داشت و عضو بسیج محل بود و سرانجام از طریق این مرکز به جبهه های نبرد حق علیه باطل رهسپار گردید و مدتی با مزدوران بعثی به نبرد پرداخت. سرانجام در تاریخ بیست و پنجم خردادماه سال 1363 در منطقه ی مهران بر اثر اصابت ترکش در سن 15 سالگی به وصال معبود نایل گشت و چون برادر شهیدش برگ زرین دیگری را در دفتر انقلاب و جنگ ثبت نمود. پیکر پاکش پس از تشییع، در جوار همرزمانش در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپرده شد http://www.yadgah.ir/media/cache/d3/0a/d30a1cbeb105d84cf85399f19b3702c1.jpg نام پدر: حسن محل تولد: خراسان - بیرجند تاریخ تولد: 1340/11/02 مدرک تحصیلی: دیپلم رشته تحصیلی: مکانیک (فلزکاری) تاریخ شهادت: 1360/04/16 گلزار شهید: گلزار شهدای بیرجند محمدمهدی شهپر فرزند حسن در تاریخ دوم بهمن ماه 1340(شب نیمه شعبان) در شهرستان بیرجند و در خانواده ای مذهبی و معتقد به اسلام و قران دیده به جهان گشود. چون تولدش مصادف با ولادت حضرت مهدی(عج) بود، نام مهدی را بر او نهادند. او دوران تحصیلی را در مقطع ابتدایی در دبستان صائب گذارند. سپس در مدرسه ی راهنمایی شهید مطهری (ره) (هادوی سابق) ادامه ی تحصیل داد و در هنرستان ارشاد در رشته مکانیک (فلزکاری) دیپلم خود را دریافت کرد. محمدمهدی فعالیت های سیاسی و مذهبی خود را از سال 1356 با علنی شدن مبارزات امت اسلامی ایران به رهبری امام خمینی(ره) آغاز کرد. وی به پخش اعلامیه می پرداخت و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد. او در ایجاد نمایشگاه کتاب همراه با شهید سیدعلی راشدی نقش مهمی ایفا کرد. تلاش زیادی در جهت پیروزی انقلاب داشت. وی در سال 1357 توسط نیروهای رژیم پهلوی دستگیر و مورد شکنجه واقع و بازداشت شد. او یک بار هنگام پخش اعلامیه در شب 21 رمضان در مسجد آیت الله آیتی مورد شناسایی مأموران قرار گرفت؛ اما با هوشیاری از دست آن ها گریخت. وی هم چنین در جریان اولین تعطیلی بازار شهرستان بیرجند، همراه با یکی از دوستانش، به علت آگاه سازی و ارشاد و تشویق مردم جهت شرکت در تظاهرات و تعطیل کردن مغازه ها، توسط مأموران شهربانی دستگیر شد و مورد آزار و اذیت قرار گرفت. محمد مهدی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در ارگان های انقلابی نظیر کمیته گروه تحقیق، هیئت واگذاری زمین در جهادسازندگی شهرستان بیرجند به فعالیت پرداخت و بدون هیچ دستمزدی خدمت می کرد. در مدت خدمت در کمیته، از طرف دفتر امام مبلغ 5 هزار ریال برای وی فرستاده شده بود که او آن مبلغ را به حساب 100 حضرت امام(ره) واریز کرد و تنها دستخط امام را برای خود به یادگار نگه داشت. او در دوران خدمت در کمیته، در شب های سرد بهمن و اسفند ماه تا صبح به نگهبانی مشغول می شد. با شروع جنگ بین ایران و عراق، محمدمهدی یک بار همراه با کمک های جهادسازندگی برای جبهه ها، به شهر مشهد رفت؛ اما موفق به رفتن به جبهه نشد و برای رفتن به جبهه در سپاه پاسداران، جهادسازندگی و ارتش ثبت نام کرده بود تا بتواند هر چه زودتر به جبهه برود او در تاریخ هجدهم اسفند ماه 1359 جهت انجام وظیفه ی سربازی وارد ارتش شد و پس از طی دو ماه دوره ی آموزشی در پادگان کرمان، به لشکر 21 حمزه سیدالشهدای تهران انتقال یافت. وی بلافاصله از طریق جهادسازندگی به عنوان نیروی مردمی به جبهه کرخه نور اعزام گردید و مدت 45 روز در جبهه به سر برد. مسئولیت او در منطقه، تک تیرانداز بود. شهپر سرانجام در تاریخ شانزدهم تير ماه 1360 در تنگه چزابه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به قلبش در سن 20 سالگی به شهادت رسید. پیکر شهید محمدمهدی شهپر از مقابل جهادسازندگی شهرستان بیرجند تا مزار شهدا تشییع و در آن جا به خاک سپرده شد. برادرش نيز به آسمانيان پيوست و شهيد راه حق شد
-
1 پسندیده شده[quote name='MR9' timestamp='1405137614' post='392376'] [size=6]حالا انصافاً به دور از هر نگاه حزبی ، کج فهمی و .... چقدر به این بخش از سفارش حضرت امام (ره) عمل شده است ؟؟؟؟؟[/size] [/quote] متأسفانه خیلی کم البته این رو هم بگم. توی این کم کاری نه فقط دولتمردان که بسیاری از شهروندان هم مقصر هستند. همین آمریکائی ها رو ببینید؟ یک نفر توی ویتنام (حمله به یک کشور دیگر= تجاوزکاری) کلی جنایت کرده، ولی مردم اون کشور از اون فرد با عنوان قهرمان یاد میکنند. ولی توی ایران توی جنگ (دفاع از خاک خود= عملی بسیار ارزشمند) جانباز شده، ولی خیلی از مردم یا نسبت بهش بی تفاوت هستند و یا متأسفانه ... بگذریم.
-
1 پسندیده شدهبا سلام - این جمله حضرت امام (ره) مدتهاست که فراموش شده و جز یکسری مراسم نمایشی و پر خرج که هزینه های آن بر بیت المال تحمیل می شود ، متاسفانه چیز دیگری نیست : بخشی از متن كامل پیام حضرت امام به مناسبت پذیرش قطعنامه 598 "در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می كنم كه نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. نگذارید پیشكسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند" حالا انصافاً به دور از هر نگاه حزبی ، کج فهمی و .... چقدر به این بخش از سفارش حضرت امام (ره) عمل شده است ؟؟؟؟؟ والسلام من التبع الهدی
-
1 پسندیده شده[quote]باشه فردا بیا نقطه صفر مزری جا میلک یه 300 تا میثاق 3 میگم بچها بهت بدن [/quote] جدی میگم یانکیها که دست به دست هم دادن اسلام از بین ببرن چرا برادران ایرانی ما همانطور از ما حمایت نکنن زمان ایت الله خمینی مجاهدین علنی بر زد شوروی حمایت میشد حالا نمیدونم چرا اینجوری دیگه کسی به فکر نیروهای مقاومت نیست میشه یه گروهی مثل حزب الله درست کرد.
-
1 پسندیده شده[quote]حاج رضا عزیز! سلام! خوب نظرات شخصی تون رو نوشتید ولی این نظرات شخصی حداقل باید یه پشتوانه سند و مدرکی هم داشته باشه. شاید من نظر شخصی ام این باشه که شما فضانورد هستید. نباید برای اثبات گفته ام حداقل یه دلیل بیارم؟ مثلا یه عکس از شما رو که لباس فضانورید به تن دارید؟ نوشته اید که هدف از آمریکا جلوگیری از تسلط ایران به تنگه هرمز بوده. خوب دلیل هم دارید بر این ادعا؟ این هدف بر شخص من که پوشیده بود. لطف کنید یه سخنرانی یا مصاحبه از یکی از سران آمریکا در اون زمان رو اینجابگذارید که چنین هدفی رو عنوان کرده باشند و بگند بعله آقا رضا حق دارند و ما می خواستیم که فلان کار رو بکنیم. این اولا. دوما که من کمک های مالی یا اطلاعاتی یا تسلیحاتی رو به عراق از طرف آمریکا اعلان جنگ نمی دونم. اگر اینطوره پس کره شمالی و چین هم که به ایران کمک می کردند حتما به عراق اعلان جنگ داده بودند. اتفاقا همین برداشت اشتباه که شما امروز دارید رو بعضی از سیاستمداران اون زمان هم داشتند و فکر می کردند کمک کشورهای عربی به عراق اعلان جنگ به ایرانه. برنامه ریزی ها و استراتژی هاشون رو هم بر اساس همین برداشت اشتباه انجام دادند و نتیجه اون رو هم دیدیم. (من دیدم شما هنوز ندیدی) این ادعا هم که در آن زمان آمریکایی ها در آبهای ساحلی ما تردد می کردند نیز نیاز به مدرک و سند داره. درباره مرز آبی هم توضیح بدم که زمانی که ناو وینسنس ارباس ایران رو زد با موشک انداخت دقیقا درون آبهای ساحلی ایران قرار داشته . این هم سندش: http://en.wikipedia.org/wiki/Iran_Air_Flight_655#Background اگر نقشه رو ببیند دقیقا معلومه که ایرباس ایرانی کجا مورد اصابت واقع شده. متن رو هم اگر بخونید می بیند که این ناو در آبهای ایران بوده. بعدش هم توضیح داده که وینسنس بلافاصله بعد از ورود به منطقه با قایقهای سپاه درگیر شده. معنی اش اینه که تیتر این تاپیک اشتباهه . جون سپاه درگیریهای زیادی با آمریکایی ها تا پایان جنگ داشت. این فشار افکار عمومی هم اولین باری که درباره اش چیزی می بینم. شما اون زمان در آمریکا تشریف داشتید؟ یا روزنامه های آن زمان آمریکایی رو به دقت مطالعه کردید که فکر می کنید دولت آمریکا تحت فشار افکار عمومی قرارداشته؟ راستی اسم رئیس جمهور وقت آمریکا در اون دوره رو می دونید؟ اما حرف من ا ینه: اگر واقعا این حمله قایقها انقدر وحشت انگیز بود که شما می فرمایید و این تلفات یک هلیکوپتری انقدر سنگین بوده برای آمریکا پس گشت زدن ناوجنگی شون در آبهای ساحلی ایران و شلیک هردمبیلی به هواپیمای مسافربری رو چه جوری توجیه می کنید. یه هفته از این شلیک کذایی نگذشته بود که ایران قطعنامه 598 رو قبول کرد. البته کشف رابطه علت و معلولی بین زدن ناجوانمردانه هواپیمای مسافربری و قبول قطعنامه رو به عهده خودتون می ذارم.[/quote] علیک سلام. برام جای تعجب داره که هر چی گفتم، گفتید، سند و مدرک. اما خودتون سعی نکردید که همه ی مطالبتون رو بر این منوال مطرح کنید. و فرض کردید که اینها بدیهی هستند برای طرف مقابل. همانگونه که بنده فرض کردم. [quote] نوشته اید که هدف از آمریکا جلوگیری از تسلط ایران به تنگه هرمز بوده. خوب دلیل هم دارید بر این ادعا؟ این هدف بر شخص من که پوشیده بود. لطف کنید یه سخنرانی یا مصاحبه از یکی از سران آمریکا در اون زمان رو اینجابگذارید که چنین هدفی رو عنوان کرده باشند و بگند بعله آقا رضا حق دارند و ما می خواستیم که فلان کار رو بکنیم. [/quote] این هم سند: مصاحبه ی كاسبر واينبرگر وزیر دفاع وقت امریکا با صدای امریکا. به گزارش وينكوري خبرنگار صداي آمريكا،وزارت دفاع ايالات متحده ضمن تشريح نظرات پنتاگون در اين زمينه گفت: در اين حادثه دو قايق ايراني توقيف شدند. كاسبرواينبرگر وزير دفاع آمريكا گفت:قايق هاي سريع السير مسلح ايراني به سوي سه بالگرد آمريكايي آتش گشودند. واينبرگر افزود: شب گذشته به سوي سه بالگرد كه در انجام مأموريت گشت زني معمولي پرواز مي كردند آتش گشوده شد.بلافاصله روشن شد كه تير اندازي به وسيله قايق هاي سريع السير ايراني صورت گرفته است. پيش تر وزارت دفاع آمريكا گفته بود به سوي يك فروند بالگرد آمريكايي تيراندازي شد و بالگرد با بي سيم از چند فروند بالگرد ديگر درخواست كمك كرد. وزير دفاع آمريكا گفت:بامداد امروز(17 مهر 1366) نيروهاي آمريكايي پي بردند كه دو فروند از سه قايق ايراني هنوز بر روي آب شناور هستند.واينبرگر افزود:بامداد امروز براي ما روشن شد كه دو فروند قايق ايراني به طور كلي از كار افتاده اند و واحدهاي دريايي آمريكا آنها را يدك مي كشند و در كنترل خود دارند.واينبرگر گفت :واحدهاي آمريكايي به طور دقيق از قايق هاي ايراني بازرسي خواهند كرد. وزير دفاع آمريكا ضمن سخنان خود تأييد كرد كه نيروهاي آمريكايي در خليج فارس شش نفر از سرنشينان قايق هاي مسلح ايراني را نجات دادند اما دو نفر از آنان بعداً به علت جراحات وارده درگذشتند. گفته مي شود كه مبادله آـش تنها چند دقيقه اي ادامه داشته است.اين نخستن باري بود كه ايران به نيروهاي آمريكايي در خليج فارس حمله كرد. واينبرگر وزير دفاع آمريكا گفت:ايالات خواستار درگيري رزمي با ايران نيست. با اینجاش کار دارم: [b]وي در عين حال گفت:نيروهاي آمريكايي به تلاش هاي خود براي بازنگاه داشتن خطوط كشتيراني در خليج فارس ادامه خواهند داد.[/b] ايران مي گويد به دنبال درگيري بين قايق هاي مسلح ايراني و بالگردهاي آمريكايي در خليج فارس ايلات متحده عملاً دو كشور را وارد جنگ كرده است. به گزارش خبر راديو ايرن آن كشور به آگاهي دبير كل سازمان ملل متحد رسانده است كه مسئوليت آغاز جنگ بين دو كشور به عهده ايالات متحده خواهد بود. به نقل از علي اكبر ولايتي وزير امور خارجه ايران گفته شده است كه تنها راه جلوگيري از تشنج،خروج فوري تمام نيروهاي خارجي از خليج فارس است. منبع : اولين هاي دفاع مقدس ؛ محمد خامه يار ============= هر چند که اصلا نیازی برای سند و مدرک نمی دیدم. این مشخصه، که امریکا نمیخواست تنگه ی هرمز دست ایران بیفته. اما در کمال تعجب شما برای این موضوع بدیهی هم سند و مدرک خواستید. که در بالا آمد. به هرحال. [quote]این اولا. دوما که من کمک های مالی یا اطلاعاتی یا تسلیحاتی رو به عراق از طرف آمریکا اعلان جنگ نمی دونم. اگر اینطوره پس کره شمالی و چین هم که به ایران کمک می کردند حتما به عراق اعلان جنگ داده بودند. اتفاقا همین برداشت اشتباه که شما امروز دارید رو بعضی از سیاستمداران اون زمان هم داشتند و فکر می کردند کمک کشورهای عربی به عراق اعلان جنگ به ایرانه. برنامه ریزی ها و استراتژی هاشون رو هم بر اساس همین برداشت اشتباه انجام دادند و نتیجه اون رو هم دیدیم. (من دیدم شما هنوز ندیدی) /quote] اصلا قبول ندارم که کره ی شمالی و چین به ما کمک میکردند. بلکه اونها تنها در مقابل امتیاز و باج و پول هنگفت سلاح هایی رو به ما فروختند. این اسمش کمک نیست عزیزم. این اسمش عدم تقابل یا .... است. اما اعراب کمک های میلیون دلاری بلاعوض میکردند. وام هم نمیدادند. بلکه کمک مالی صرف میکردند. ما از 18 ملیت سرباز اسیر داشتیم. از یمن و اردن و عربستان تا .... . اما میشه بفرمایید که کدوم کشور به ما سرباز فرستاد؟؟؟ امریکا هم که مشخصه. چه حمایت های دیپلماتیک و مالی و تسلیحاتی انجام داد. [quote]این فشار افکار عمومی هم اولین باری که درباره اش چیزی می بینم. شما اون زمان در آمریکا تشریف داشتید؟ یا روزنامه های آن زمان آمریکایی رو به دقت مطالعه کردید که فکر می کنید دولت آمریکا تحت فشار افکار عمومی قرارداشته؟ راستی اسم رئیس جمهور وقت آمریکا در اون دوره رو می دونید؟[/quote] خیلی برام مشخص نیست این طرز بحث کردن شما چه منشایی داره؟ همه باید تو امریکا باشند تا متوجه این مسائل بشوند؟ این طرز بحث کردن که درست نیست. این فشار افکار عمومی همونی هست که اون درگیریهای داخلی رو در خاک امریکا در زمان جنگ ویتنام پیش آورد و حتی پلیس به سوی معترضان آتش گشود. و تا الان هم هست در مورد جنگ عراق و افغانستان. [quote] اما حرف من ا ینه: اگر واقعا این حمله قایقها انقدر وحشت انگیز بود که شما می فرمایید و این تلفات یک هلیکوپتری انقدر سنگین بوده برای آمریکا پس گشت زدن ناوجنگی شون در آبهای ساحلی ایران و شلیک هردمبیلی به هواپیمای مسافربری رو چه جوری توجیه می کنید. یه هفته از این شلیک کذایی نگذشته بود که ایران قطعنامه 598 رو قبول کرد. البته کشف رابطه علت و معلولی بین زدن ناجوانمردانه هواپیمای مسافربری و قبول قطعنامه رو به عهده خودتون می ذارم. [/quote] خوب مشکل شما همینجاست که دارید، این عملیات رو به طور انحصاری میسنجید. که این درست نیست. این عملیات هدفی داشت در طول یک استراتژی که تلفات باید از نیروهای امریکایی گرفته بشود. مثل این میمونه بگید که اون تیری که یکی از رزمنده ها در یکی از عملیات ها زده چه باری میتونه داشته باشه؟ !!!