برترین های انجمن

  1. MR9

    MR9

    Forum Admins


    • امتیاز

      67

    • تعداد محتوا

      8,885


  2. aminor

    aminor

    VIP


    • امتیاز

      14

    • تعداد محتوا

      3,055


  3. mehdipersian

    • امتیاز

      14

    • تعداد محتوا

      2,884


  4. mehran55

    mehran55

    Editorial Board


    • امتیاز

      13

    • تعداد محتوا

      1,110



ارسال های محبوب

Showing content with the highest reputation on شنبه, 4 تیر 1401 در پست ها

  1. 3 پسندیده شده
    با سلام خدمت دوستان    از گروهبانی مدرسه نیروهای ویژه  تا افسر اطلاعاتی نیروی دلتا    برش کوتاهی از کتاب ارزشمند " از پلی می تا طبس" نوشته سرهنگ دلتا ، چارلی بکویث :   ایش ( ایشیموتو) ، برای نخستین بار ، هنگامی که فرمانده مدرسه نیروی های ویژه بودم ، مورد توجه من قرار گرفت . در نخستین روز کاری و حتی قبل از اینکه کلاه کارم را روی میز قرار دهم ، متوجه نامه ای روی میز اتاق شدم . اما بدان توجهی نکرده و آن را در جیبم گذاشتم . بعد از ظهر ، زمانی که نامه را باز کردم ، متوجه شدم که نماینده درجه داران ارشد مدرسه  و مسئول کمیته اطلاعاتی  یگان ، این نامه را نوشته است . این نامه 5 صفحه ای که بسیار خوش خط نوشته شده بود ، بیان کننده تفکرات نویسنده درباره برنامه های آموزشی مدرسه بشمار می رفت . بخوبی متوجه شدم که این گروهبان یکم ، بخوبی می داند که درباره چه چیزی صحبت می کند و اینکه او ، وقت زیادی برای بیان نظراتش صرف کرده است . این نامه با جمله " با احترامات فائقه ، سرگروهبان وید ایشیموتو " امضا شده بود .               وید در هاوایی متولد شده بود و مهارت زیادی در رزم تن به تن داشت ، به جودو عشق می ورزید و زمان زیادی برای طی گذراندن واحدهای درسی در حوزه هنرهای نظامی صرف نموده بود . ماهها بعد ، زمانی که در مرکز عملیات اضطراری وزارت امورخارجه بودم ، دو افسر ارشد پنتاگون ، چنین به من گفتند که :   " چارلی ، ایشیموتو ، آدم باهوش و جالبی است و جای تاسف است که وی ، تنها یک گروهبان است "    این مساله مرا به فکر فرو برد و بلافاصله طی یک مکاتبه با ستاد نیروی زمینی ، امکان ترفیع  وی را از یک درجه دار ارشد به یک افسر ارشد با درجه سروانی ،  جویا شدم . نکته جالب اینجا بود که فقط طی دوماه  به ایشیموتو ترفیع داده شد و او با درجه سروانی ، تبدیل به مرد شماره 2 بخش اطلاعاتی دلتا گردید .     پی نوشت :   وجود یک فرمانده باهوش و زنجیره فرماندهی انعطاف پذیر ، گاهی ، استعدادهای ارزشمندی را در محیط خشک و رسمی یک سازمان نظامی ، بوجود می آورد . 
  2. 1 پسندیده شده
    واحد اطلاعات نظامي پايان جنگ جهاني دوم ، ده ها هزار جاسوس و سرجاسوس و نظاميان اطلاعاتي را به خانه هاي خود بازگرداند. بخش بزرگي از اين جاسوسان ، يهودي بودند که به دليل انگيزه هاي نژادي عليه دولت آلمان نازي و ايتاليا فعاليت مي کردند. آنها به کشورهاي مطبوع خود بازنگشتند. بلکه به سراغ سرزمين موعودشان (اسرائيل) رفتند و کار تشکيل چند مجموعه بزرگ اطلاعاتي را پي گرفتند. موساد معروف ترين سازمان اطلاعاتي آنها بود. آنها در کنار موساد ، يک واحد اطلاعات نظامي تأسيس کردند که به طور کامل ، زير نظر ارتش اسرائيل فعاليت مي کرد. اين واحد سري کمتر نزد مردم عادي شناخته شده است ؛ اما دقيق ترين ، منضبط ترين و مرگبارترين واحد اطلاعاتي جهان است. اسرائيلي ها نيز تمايلي به شناساندن اين واحد ندارند و حتي بسياري از فعاليت هاي اين واحد سري را به نام موساد منتشر مي کنند. سرجاسوس معروف اسرائيلي - الي کاهن - در دهه 1960 در سوريه ، تا سطح کانديداتوري وزارت دفاع سوريه پيش رفت و اگر تنها يک اتفاق ساده موجب دستگيري و اعدام وي نمي شد ، اسرائيل بدون شليک حتي يک گلوله ، ارتش سوريه را در اختيار مي گرفت. اطلاعاتي که الي کاهن طي چند سال به اسرائيل مخابره کرد ، سبب شد تا ارتش اسرائيل در نبرد شش روزه با ارتش سوريه ، همواره با اطلاعات کافي و سنجيده وارد عمل شود. اسرائيل به دليل در اختيار داشتن واحدهاي قوي ضداطلاعاتي ، مانع نفوذ جاسوسان دشمن به داخل تشکيلات خود مي شود. در دنياي جاسوسان ، مأموران موساد همواره از نظر مصمم بود و بيرحمي ، از وضعيت ويژه اي برخوردار بوده اند. واحدهاي اطلاعات - امنيت کشور انگلستان ، زماني که در پرونده اي به ناکامي بر مي خورند از مأموران موساد استفاده مي کنند. موساد در عين حال بسيار بي ترحم است. در سال 1983 ميلادي ، چند روز قبل از انجام يک عمليات انتحاري و انفجار مقر تفنگداران دريايي آمريکايي در بيروت و مرگ حداقل 200 نيروي آمريکا ، عوامل موساد ، از يک حمله انتحاري باخبر شدند. خبرچينان اسرائيلي حتي متوجه شدند که اين حمله ، هدفي آمريکايي است. اما موساد ، اين اطلاعات را در اختيار آمريکا نگذاشتند. سرجاسوس موساد استدلال کرده بود که اين مشکل آمريکايي هاست و من حاضر نيستم جاسوس يهودي خود را به دليل نجات جان آمريکايي ها به کشتن بدهم. موساد اين سازمان امنيتي ، از مخوفترين سازمان هاي جاسوسي دنياست. شبکه گسترده اين سازمان در سراسر دنيا بخصوص کشورهاي عربي ، باعث برتري کامل اطلاعاتي اسرائيل بر کشورهاي منطقه گرديده است. نيروهاي زبده و امکانات فوق پيشرفته اين سازمان ، آن را در رديف برترين سازمان هاي جاسوسي قرار داده است ؛ به طوري که آموزش نيروهاي اطلاعات برخي کشورها ، توسط اين سازمان انجام مي گيرد. چشم هاي نامرئي اسرائيل با در اختيار داشتن: 1- ماهواره هاي جاسوسي با دقت بسيار بالا 2- هواپيماهاي جاسوسي فوق پيشرفته بدون سرنشين 3- بالن هاي جاسوسي ضدرادار برتري کاملي نسبت به تمامي ارتش هاي منطقه دارد. دقت اين امکانات به حدي است که جسمي به اندازه دو سانتيمتر را روي زمين به خوبي تشخيص مي دهد. براي اين چشم هاي نامرئي ، شب و روز تفاوتي ندارد. اسرائيل تنها کشور منطقه است که ماهواره جاسوسي در اختیار دارد. Gun.mihanblog.com
  3. 1 پسندیده شده
    با سلامی گرم و دوباره به دوستان عزیز میلیتاریست. همانطور که دوست عزیزمان فرمودند ، یکی از رسانه ها در سلسله پست هائی به ایشون پرداخته اند که اینجا چند جمله ای که مرتبط با سوال شما است رو باز نشر می دهم : شهید سیدمحمدصالح الحسینی مسئول روابط خارجی سپاه پاسداران این هم لینک مطالبی که در صورت تمایل می توانید در خصوص ایشان اطلاعات بیشتری را کسب کنید : ان شاء الله که پاسخ سوال خودتان را دریافت کرده باشید. .
  4. 1 پسندیده شده
    با سلامی گرم و دوباره به دوستان عزیز میلیتاریست. اولین کلاشنیکوف ها سلاحی که ارتش به ما می داد حداکثر تفنگ ژ3 و تعداد کمی هم تیر بار ژ3 بود. سلاح دیگری نمی دادند. بچه های ما در کردستان از ما آرپی جی7 می خواستند. من احساس کردم سهمیه ای که ارتش به ما می دهد اصلا جوابگو نیست. لذا به لبنان رفتم و از مرحوم یاسر عرفات پانصد قبضه آرپی جی7 و دو هزار قبضه کلاشینکف خریدم. این اولین خرید سلاح ما بود. از همانجا کلاشینکف سلاح سازمانی سپاه شد. سپاهی ها و بسیجی ها بچه های ریز نقشی بودند و ژ3 یک سلاح خشک و سنگین بود. کلاشینکف هم سبک تر و هم روان تر بود. این اولین خریدی بود که انجام دادم و خودش تحولی در سپاه شد. محسن رفیق دوست - یاسر عرفات - شهید محمد صالح الحسینی (مسئول روابط خارجی سپاه) بعد که دیدم از این سلاح استقبال شد، به سراغ بلوک شرق رفتم. اولین جایی که جواب داد کره شمالی بود. تعدادی کلاشینکف و آرپی جی7 از آنها خریدیم. دومین جایی که به ما جواب داد، بلغارستان و پس از آن لهستان و آلمان شرقی بودند. بله. از راست به چپ : محسن رضائی - انیس نقاش - شهید صالح الحسینی - محسن رفیق دوست / لبنان 1359 ه.ش تحریم بود. ولی آنها پول نیاز داشتند؛ کشورهای فقیری بودند و بالاخره به ما می فروختند. حتی بعدها [طبق این بخش جمله رفیق دوست اولین خرید ها پیش از آغاز جنگ و در حد فاصل 13 آبان 1358 تا 31 شهریور 1359 صورت گرفته است - مهران55] ؛ در زمان جنگ ، یکی از کشورهایی که به ما اسلحه می فروخت سوئیس بود. با اینکه کشور بی طرفی بود، خیلی راحت و در سطح بالا سلاح های غربی و اروپایی را به ما می فروخت. سوئیس خودش کارخانجات اسلحه سازی هم دارد. ما انواع تیربار و خمپاره اندازهای 60 و 81 و 120 را از آن کشور می خریدیم. البته خیلی زود خودمان همه آنها را در داخل ساختیم. منبع : کتاب برای تاریخ می گویم ( خاطرات محسن رفیق دوست ) انتشارات سوره مهر / جلد اول پ.ن : دوستانی که پسندیدند مثبت را فراموش نکنند. .
  5. 1 پسندیده شده
    در مورد این روزها که درست می فرمایید ، من منظورم این بود که کار از ریشه خراب شروع شده است . مشکل این است که بعد از انقلاب هم واگذاری ها دقیقا به همان شکل قبلی انجام شد . متاسفانه هیچکدام از قانون گذاران دوره های مختلف هم بنا به دلایلی که همه مان بهتر می دانیم ، میلی به ورود به این قضیه نداشته اند و ندارند . حتی نمایندگان همین شهرهایی هم که می فرمایید تقریبا هیچ اقدامی در زمینه اصلاح قضیه انجام نداده اند .
  6. 1 پسندیده شده
    به ما رحم کنید و دیگه جای ظالم و مظلوم رو اینجوری اساسی عوض نکنید داستان اصلاحات ارضی شامل زمینهای اربابان بزرگ و خانها شد و زمینهایی که محمد رضا از زمین خواری های پدرش به ارث برده بود . خیلی از زمینهایی که مال اقوام درجه اول محمد رضابود ، مخصوصا در شمال و مخصوصا در مازندران در اصلاحات ارضی دست نخورده ماندند ، مقداری از این زمینها بعد از انقلاب مصادره شدند که رفتند زیر حساب بنیاد مستضعفان و بنیاد علوی . خیلی از اون زمینها هم البته توسط هیاتهای اراضی در اول انقلاب بین کشاورزان تقسیم شد ولی فقط برگه واگذاری داده شد و اسناد قبلی باطل نشد. همان اتفاقی که در دوران اصلاحات ارضی محمد رضا هم افتاده بود و بنچاق صادر شده بود ولی اسناد قبلی باطل نشده بود . اشکال بزرگ هر دو این مرحله ها این روزها بروز پیدا می کند که اسناد توسط بعضی ها رو می شوند و به دادگاه می روند و با تاسی به قانون ! و البته معمولا به قاضی احتمالا خوش اشتها مردم را بیچاره می کنند . پی نوشت : مثل این که حرف زدن در مورد رضا شاه و محمد رضا شاه به شکلی متفاوت از روایتهای غالب ( همون فکت خودشون ) فضای این روزها ، بعضی دوستان را زیادی عصبی می کند
  7. 1 پسندیده شده
    وقتی زبان رسمیت رسم الخط و منشا اصیلی نداشته باشه و از تغییر زبان دیگران برای خودت رسم الخط درست کنی معلومه که اخرش همین میشه
  8. 1 پسندیده شده
    سلام علیکم بالاخره در هر اعلام پیشرفتی ، وقتی دارند یک چیزی را ارائه میدهند ، ملت را باید ناامید کنند ... عادت کردیم
  9. 1 پسندیده شده
    بسم ا... چیفتن نیروی زمینی ارتش پی نوشت : تصویر تا حدودی بازسازی شده
  10. 1 پسندیده شده
  11. 1 پسندیده شده
  12. 1 پسندیده شده
    مسلسل سبک دگتیاروف RPD کالیبر 39×7/62 م.م ( پس از پایان جنگ و بهینه سازی بومی با شناسه ثعبان ) در سازمان رزمی ارتش ایران در سالهای جنگ با عراق رزمنده نزدیک به دوربین پایین عکس
  13. 1 پسندیده شده
    پی نوشت : حالا این تصویر گرافیکی در میلیتاری قابلیت انتشار پیدا کرد
  14. 1 پسندیده شده
    قبل از ورود سوخو-30 های احتمالی
  15. 1 پسندیده شده
  16. 1 پسندیده شده
  17. 1 پسندیده شده
    اینک باید وظیفه دوم را که گرد آوری اطلاعات پیرامون یک خلبان سابق معروف به "میکی" بود به انجام می رساندم. پدرم در زمان جنگ استقلال خلبان داوطلب در نیروی هوایی بود و از همین رو من با روحیات بی قیدانه و قهرمانی بارز این گونه افراد آشنا بودم. آنها در زمان جنگ جهانی دوم در نیروهای هوایی آمریکا، انگلستان و کانادا جنگیده بودند و سپس برای جنگیدن در راه تشکیل اسرائیل داوطلب شده بودند. بسیاری از این افراد در پایگاه هوایی "سره دوو" به سر برده بودند که فرمانده اش پدرم بود. نام بسیاری از آنها را از بایگانی ها و آرشیوها دریافت کردم ولی در جایی به نام میکی اشاره نشده بود. آنگاه با موسی.ام رئیس بخشت امنیت تماس گرفتم تا نم مرا در لیست امنیتی هتل هیلتون ثبت کند. سپس مقداری مقوا و سه پایه گرفتم و به خانه امن بردم. آنگاه به افسر رابط نیروی هوایی تلفن کردم و گفتم که یک فیلمساز کانادایی هستم که قصد دارم فیلمی مستند درباره داوطلبانی که در شکل گیری کشور اسرائیل نقش داشته اند بسازم. به او گفتم دو روز در هتل هیلتون خواهم ماند و اظهار علاقه کردم هرچند نفر از این گونه افراد را که امکان داشته باشد ملاقات کنم. تنها یک ماه پیش بود که نیروی هوایی مراسمی برای تقدیر از این گونه افراد ترتیب داده بود و بناب این لیست آدرس این گونه افراد حاضر و تازه بود. افسر رابط به من گفت با 23 نفر تماس گرفته و حدود 15 نفر قول داده اند در هتل هیلتون به دیدار من بیایند. قرارشد اگر چیز دیگری لازم داشتم زنگ بزنم. روی مقوا تابلویی درست کردم که عنوان آن "آتش افروزان آسمان، داستان جنگ استقلال" بود. بالای آن هم نوشتم "بخش مستند فیلمهای کانادا" ساعت 10 صبح روز جمعه من و آویگدور به هتل هیلتون رفتیم. آویگدور روپوش کار پوشیده بود و تابلوها را حمل می کرد. من هم لباس معمولی به تن داشتم. آویگدور تابلوها را در مدخل در ورودی قرار داد و در آنجا اطلاع می داد که جلسه در کدام اتاق برپامی شود. هیچ یک از کارمندان هتل حتی از ما نپرسید داریم چکار می کنیم. حدود 5 ساعت با این افراد ملاقات و گفتگو کردم و ضبط صوتی هم روی میز حرفهای آنها را ضبط می کرد. یکی از آنها بدون اینکه خودش آگاه باشد چیزهایی در مورد پدرم تعریف کرد. در جایی از گفتگو، درحالیکه دو سه نفر در حال حرف زدن با یکدیگر بودند وسط صحبت آنها دویدم و گفتم:"میکی؟ میکی دیگر کیست؟" البته کسی اصلا اسم او را نبرده بود. یکی از آنها گفت:"آه او پزشکی بود در آفریقای جنوبی، نام اصلی اش جک کوهن است." آنگاه مدتی درباره میکی به حرف زدن پرداختند. وی نیمی از اوقاتش را در اسرائیل و نیمی دیگر را در آمریکا می گذراند. کمی بعد از آنان تشکر کردم و گفتم باید به جایی بروم. حتی یک کارت به آنان ندادم و هیچ قولی هم از من نگرفتند. اسم همه رانوشتم و آنها همگی مرا به ناهار دعوت کردند. انجام این کار مانند ریختن ژله در قالب بود: هرکاری می خواستم می توانستم با آنها بکنم. اما تا همین جا کافی بود. به آپارتمان برگشتم. گزارشم را نوشتم و به کائولی گفتم:" اگر چیزی در این توار هست که نباید بنویسم همین الان بگو." کائولی به خنده افتاد. خوب دوستان داستان آقا ویکتور اینجا تموم میشه. البته قسمت آموزش اون. بعد از اون یه دوره آموزشی شروع می شه که ما در ایران بهش می گیم آموزش حین خدمت. بعد از اونهم این بنده خدا برای اولین ماموریت به قبرس فرستاده می شه و بعدش هم اخراج میشه. یعنی هیچی به هیچی یه چن تا چارت و نمودار توی کتاب هست که اگر فرصت شد اسکن می کنم و همین جا می ذارم ولی قولی نمی دهم. به هر حال خوب یا بد قصه ما به سر رسید ...........
  18. 1 پسندیده شده
    پس از رفتن کائولی طولی نکشید که پلیس به سراغ ما آمد، به درکوبید و آن را از جا درآورد. همه مان را به مرکز پلیس بردند و از یکدیگر جدا ساختند تا بازجویی کنند. این نیز برای آن بود که بفهمیم هنگام کارکردن در یک ایستگاه، بزرگترین دشمن ما مقامات محلی هستند. به عنوان مثال چنانچه کسی مورد تعقیب قرار می گرفت باید در گزارش خود قید می کرد که به عقیده او تعقیب کنندهاز گروه پلیسهای محلی بوده است یا نه. آن شب ما را در ایستگاه پلیس نگه داشند، اما وقتی به آپارتمان برگشیتم در آپراتمان در جای خود کار گذاشته شده بود. حدود 10 دقیقه بعد تلفن زنگ زد. آراله شرف رئیس دانشکده صحبت می کرد. او گفت:"ویکتورتویی؟ هر کاری داری زمین بگذار همین الان بیا اینجا." با تاکسی به چهار راه نزیدک کانری کلاب رفتم و از آنجا تا دانشکده را پیاده پیمودم. می دانستم یک جای کار عیب دارد. مثلا شاید فهمیده بودند آن صاحب کارخانه اسباب بازی سازی هم مانند سوژه آویگدور از کارکنان سابق موساد بوده است. شرف گفت:" بگذار واضح صحبت کنم. مایک هراری زمانی رئیس بخش متسادا در موساد بوده است. تنها اشتباه او در "لیلهامر" و زمانی بود که فرماندهی مرا به عهده داشت. شای کائولی خیلی به تو می نازید. او گزارشت را به من داد، اما طبق این گزارش هراری چندان آدم خوبی نیست. به نظر می رسد کلاهبردار است. به همین دلیل شب گذشته به سراغ هراری فرستادم و از او توضیح خواستم. گزارشت را برایش خواندم. گفت هر چه که در گزارش نوشته غلط است." آنگاه شرف ادامه داد تا ماوقع را از دیدگاه هراری برایم بازگو کند. طبق گفته هراری من وارد شده، 20 دقیقه در انتظار دیدن هراری مانده و سپس با لهجه بدی به انگلیسی صحبت کرده بودم. او گفته بود مرا به خاطر یک حرف دروغ شناخته و از آنجا بیرون کرده است. گفته بود که هیچ چیز در مورد جریان مروارید و این طور چیزها نشنیده و مرا به جعل گفتگوها متهم کرده بود. شرف گفت:" هراری فرمانده من بوده، به عقیده تو من باید به کارمند خودم اعتماد کنم یا او؟" احساس کردم خون به مغزم فشار می آورد. داشتم عصبانی می شدم. حافظه من در مورد نامها چندان کامل نیست،اما درباره گزارش همیشه بسیار دقیق و کامل بودم. قبل از ملاقات با هراری ضبط صوت کیف دستی ام را روشن کرده بودم. بنابراین نوار مکالمه را به شرف دادم:"گفتگوهای ما در اینجا ضبط شده. شما بگویید باید حرف چه کسی را باور کنید. گزارش کلمه به کلمه از روی نوار تهیه شده." در اینجا شرف نوار را برداشت و از اتاق بیرون رفت. یک ربع ساعت بعد برگشت:"آیا برای برگشتن به آپارتمان ماشین می خواهی؟ آشکار است که در این مورد سوءتفاهمی شده بود. در ضمن این پاکت پول هم مال تیم شما است." گفتم:" آیا نوار را نمی دهید؟ مسائلی از یک عملیات دیگر روی آن ضبط شده ." "کدام نوار؟" "همان که الان به شما دادم." او گفت:" ببین! می دانم که شب سختی را در مرکز پلیس گذرانده اید. متاسفم ازاین که این همه راه تو را به اینجا کشاندم تا پول تیم را به تو بدهم.برخی اوقات این طور می شود." بعدها کائولی به من گفت از اینکه نواری از ملاقات تهیه کرده ام خوشحال است. او گفت:" در غیراین صورت به ضررت تمام می شد و احتمالا بیرونت می کردند." پس از آن هرکز آن نوار را ندیدم و نشنیدم. اما درس خوبی فراگرفتم. این حادثه تصویر ناخوشایند کوچکی از موساد در ذهن من ایجادکرد. پای قهرمان بزرگی درمیان بود. من قبلا درباره کارهای برجسته هراری –البته تحت نام مستعارش "کبرا"- چیزهای زیادی شنیده بودم. در این موقع می فهمیدم وی واقعا چطور آدمی است. هنگامی که نیروهای ایالات متحده کمی پس از نیمه شب بیستم دسامبر 1989 در کشور پاناما به قرارگاه ژنرال مانوئل نوریگا حمله کردند، گزارشهای اولیه حاکی از این بود که هراری نیز دستگیر شده است. گزارشهای خبری وی را به عنوان "مقام مخفی سابق سرویس اطلاعاتی مواد که یکی از پرنفوذ ترین مشاوران نوریگا بوده است" توصیف کردند. یکی از مقامات دولت جدید دست نشانده آمریکا درپاناما، وی را به عنوان "مهمترین شخصیت پاناما بعد از نوریگا" توصیف کرد اما این توصیفات زودهنگام صورت گرفته بود. نوریگا را اسیر کردند ولی هراری ناپدید شد و بعدا از اسرائیل سرآورد. او هنوز در آنجا به سر می برد.
  19. 1 پسندیده شده
    حالا باید به جای قرار گذاشتن با سفیر رسمی پاناما، وعده ای با خود هراری جور می کرد. هنگام تلفن خودم را سیمون لهاو معرفی کردم. گفتم که قصد دارم یک نوع سرمایه گذاری در پاناما را پیشنهاد بدهم. منشی پیشنهاد کرد با یکی از وابسته ها ملاقات کنم، اما گفتم نه، باید با کسی حرف بزنم که سوابق و آگاهی تجاری داشته باشد. منشی در جواب گفت:" شاید بتوانید آقای هراری را ببینید." آنگاه برای روز بعد قرار گذاشتیم. به منشی گفتم می توانم جزئیات طرح را در هتل شرایتون به آنها عرضه کنم.از طریق موساد نام من در این هتل ثبت شده بود. موساد ترتیبی داده است که کارمندان آن در هتلهای مختلفی دارای یک شماره اتاق برای دریافت پیام باشند. کمی بعد در همان روز پیامی برای من گذاشته شده بود که هراری را ساعت 6 عصر روز بعد در سفارتخانه ملاقات کننم. از آنجا که در اسرائیل ساعت 5 بعد از ظهر همه جا تعطیل می شود گذاشتن چنین قراری عجیب بود. سفارت پاناما در کنار ساحل جنوبی "سده دوو" در طبقه اول یک مجتمع آپارتمانی قرارداشت. من با لباس مناسب یک بازرگان آماده جوش دادن یک معامله تجاری به آنجا رفتم. تقاضای گذرنامه ای کرده بودم زیرار قرار نبود یک اسرائیلی به نظر برسم. می خواستم نقش یک بازرگان کانادایی را بازی کنم. از قبل با رافی هوخمن شهردار ایلات توسط تلفن صحبت کرده بود. وی را از زمان اقامت در ایلات می شناختم و زمانی در دبیرستان همکلاس بودیم، ولی طبیعتا به او نگفتم چه کسی هستم. فقط در مورد طرح اقتصادی خودم با او حرف زدم و پیشنهاد آن را ارائه دادم تا اگر هراری به تحقیق و جستجویی اقدام کرد اوضاع به هم نریزد. متاسفانه کائولی نتوانست گذرنامه را فراهم کند و بنابر این بدون همراه داشتن گذرنامه به آنجا رفتم. تصمیم گرفتم اگر چیزی در این مورد پرسیده شد بگویم کانادایی هستم و گذرنامه ام را در هتل گذاشته ام. وقتی به سفارتخانه رسیدم متوجه شدم هراری در آنجا است. در دفتر دلپذیری رو به هروی یکدیگر نشستیم و هراری از پشت میز بزرگش درانتظار ارائه پیشنهاد من بود. نخستین سوالش این بود که :"آیا سرمایه گذاری شما توسط بانکی تضمین می شود یا به طور فردی اقدام به سرمایه گذاری می کنید؟" به او گفتم که سرمایه گذاری ما ماجراجویانه و خطرناک است. هراری لبخند زد. می خواستم در مورد جزئیات امر پرورش صدف صحبت کنم اما او پرسید:"سرمایه تان چقدر است؟" "هر قدر که بشود. حداکثر تا 15 میلیون دلار اما دست بالا را گرفته ایم. تخمین ما این است که هزینه های تمام شده برای سه سال اول از 3.5 میلیون دلار فراتر نمی رود." هراری پرسید:" بنابر این برای چنین هزینه نازلی چرا سقف نهایی را اینقدر بالا در نظرگرفته اید؟" " زیرا نرخ برگشت سرمایه به طور بالاقوه بالا است و شریک من هم از خرج کردن پول باکی ندارد." اینک برای واردشدن در مورد جنبه های فنی قضیه نگران بودم. خواستم صحبت شهردار ایلات را به میان بکشم اما هراری مهلت نداد. روی میزش خم شد و گفت:" با قیمت خوب، هر چیزی را که بخواهید در پاناما قابل دستیابی است." این کار او مرا با مشکلی واقعی روبروکرد. من می خواستم طرف را به بازی بگیرم و به تدریج به جریان سرمایه گذاری آلوده اش کنم، اما قبل از اینکه حتی بتوانم دهانم را بازکنم او مرا به بازی گرفت بود. در یک سفارتخانه با سفیر افتخاری صحبت می کردم، او حتی مرا نمی شناخت، اما داشتیم در مورد رشوه صحبت می کردیم. او گفت:"پاناما کشور جالبی است. در واقع یک کشور نیست، بیشتر شبیه یک تجارتخانه به حساب می آید. من آدمهای مناسب – به عبارت دیگر انباردارها- را در آنجا می شناسم. در پاناما همه به هم وابسته اند. ممکن است امروز شما بخواهید درباره کار تولید مروارید صحبتی بکنید و فردا ممکن است ما در مورد دیگری از شما کمک بخواهیم. معامله است دیگر، اما در عین حال ما به معاملات بلند مدت علاقه داریم." آنگاه اندکی مکث کرد و گفت:"اما قبل از آنکه پیشتر برویم آیا می توانم نگاهی به مدارک شما بیاندازم؟" "چه جور مدارکی؟" "خوب گذرنامه کانادایی تان." "من گذرنامه ام را همراه خودم برنمی دارم." "در اسرائیل باید همیشه اوراق هویت همراهتان باشد. وقتی گذرنامه تان همراهتان بود به سراغم بیایید و آن وقت حرف می زنیم. حالا، هما طور که می دانید سفارتخانه تعطیل است." از جا بلند شد و بدون گفتن کلمه ای مرا به سوی در راهنمایی کرد. هنگامی که در مودر گذرنامه از من پرسید درست جواب ندادم. هیجانزده بودم. تقریبا به لکنت زبان افتادم. احتمالا از نظر امنیتی هشیارش کردم و باعث نگرانی اش شدم. به ناگهان آدم خطرناکی به نظر رسید. پس از اجرای اقدامات معمول امنیتی به آپارتمان برگشتم و گزارشم را تا ساعت 10 شب کامل کردم. کائولی از راه رسید و به مطالعه آن پرداخت.
  20. 1 پسندیده شده
    من و یاکوف مدتی به حرف زدن ادامه دادیم تا اینکه زنی پیش آمد و گفت نوبت مصاحبه من شده است. برای اینکه سوء ظنی جلب نشود به اتاق مصاحبه رفتم ولی عمدا خود ار نامناسب جلوه دادم. تا اینجا فهمیده بودم که همسر هراری شاغل-دردانشگاه تل آویو- و خود دیپلمات است. اما در کجا؟ برای که؟ می توانستم اتومبیلش را تعقیب کنم اما اگر هراری دیپلمات بود احتمالا آموزش امنیت اطلاعاتی دیده بود و نمی خواستم در نخستین ماموریت شکست بخورم. روز بعد به کائولی گفتم نقشه ام برای کامل کردن ماموریت چیست: ابتدا با هراری تماس می گرفتم و سپس مشخص می کردم که میکی چه کسی است. هر وقت از آپارتمان بیرون می رفتیم امکان داشت مورد تعقیب قرارگیریم، اگر چنین می شد باید به سایرین خبر می دادیم که خانه امن دیگر امن نیست. البته هر یک از ما می دانست دیگران کجا هستند، زیرا همگی گزارشهایمان را به شای کائولی می دادیم. در آن هنگام، من حتی می توانستم در حالت خواب نیز روشهای امنیت عملیاتی را اجراکنم. روز چهارم در حالی که به سوی ساختمان "کور" می رفتم متوجه شدم یک نفر در ناحیه "هیکره" دنبالم افتاده است. مسیر امنیتی معمول من سوارشدن به اتوبوس در "گیواتیم" رفتن به "دراپتاتیکوه" پیاده شدن در نبش خیابان "کاپلان" و رفتن به سوی "هیکره" بود. آن روز من از اتوبوس پیاده شدم، دوری زدم –این کار را در هنگام سوار شدن نیز کرده بودم- و به راست نگاه کردم که چیزی ندیدم. زیرچشمی نگاهی به طرف چپ انداختم و چند نفر را دیدم که در اتومبیلی در محوطه پارکینگ نشسته اند. آنها در حال پاییدن محوطه بیرون پارکینگ بودند و من به خودم گفتم باید آنها را بازی دهم و بیچارشان کنم. به طرف جنوب دراپتاتیکوه که خیابان بزرگی با 3 مسیر در هر طرف است به راه افتادم که معنی آن این بود که چنانچه می خواستند مرا دنبال کنند باید از جلویم رد می شدند وگرنه مرا رد می کردند. به جایی رسیدم که یک پل بر فراز پتاتیکوه به طرف ساختمان کالکا کشیده شده است. حدود ساعت 11:30 صبح و ترافیک بسیار فشرده بود. بالای پل رفتم، ایستادم، و توانستم ببینم که راننده اتومبیل در حالیکه انتظار ندارد من پایین را نگاه کنم در حال پاییدن من است. مرد دیگری پشت سرم بود، اما نمی توانست نزدیک تر شود چون متوجه حضورش می شدم. در آن طرف پل شخص دیگری ایستاده بود، مرد دیگری هم آماده بود تا در صورتی که به سوی شمال پیچیدم به دنبالم بیاید و سومین شخص هم آماده برای راه افتادن به سوی جنوب بود. از نقطه برتری بالای پل همه اینها را به روشنی می دیدم. در زیر پل نقطه ای بود که اتومبیلها می توانستند دور زده و مسیر خود را صدوهشتاد درجه تغییر دهند. من به جای رد شدن از پل، به صورتی که گویی چیزی را فراموش کرده ام حرکت زدن ضربه به سر را که در چنین مواقعی انجام می دهند به حالت واضح نشان دادم و سپس با بازگشت از روی پل به خیابان کاپلان رفتم. البته آهسته رفتم تا بتوانند به دنبالم بیایند. سر وصدای آنها هنگامی که در آن ترافیک شلوغ برای دورزدن جلوی ماشینها رامی گرفتند مرا به خنده انداخت. تنها کاری که در خیابان کاپلان از دست آنها برمی آمد تعقیب من در مسیری واحد بود. نصف راه را تا قرارگاه نظامی "ویکتورگیت" پیمودم –ویکتور زمانی فرمانده من در ارتش بود- آنگاه از داخل انبوه اتومبیلها به آن طرف رفتم و ساندویچ و یک بطری نوشابه خریدم. در حالی که در آنجا ایستاده بودم اتومبیل را که به آرامی نزدیک می شد می دیدم. ناگهان متوجه شدم راننده اتومبیل هم دوره ام "دووال." است. با تمام کردن ساندویچ به طرف ماشین رفتم –در این هنگام اتومبیل با ناامیدی وسط ترافیک گیر کرده بود- و دستم را روی کاپوت آن گذاشتم تا به پیاده رو بجهم و به راه خود ادامه دهم. شنیدم که دوو بوق اتومبیلش را چند بار با فواصل کوتاه به صدا درآورد. گویی می گفت:" خیلی خوب، این دفعه را توبردی." غرور سراپایم را گرفت. به راستی سرمست بودم. بعدا دوو به من گفت هیچکس نتوانسته بود این طوری به بازی بگیردش و به راستی آشفته شده است. پس از اینکه مطمئن شدم پاک هستم به بخش دیگری از تل آویو رفتم و مانوری انجام دادم تا مطمئن شوم دوو دوباره به من حقه نزده است. سپس به ساختمان کور رفتم وبه مسئول اطلاعات گفتم با آقای مایک هراری قراردارم. به طبقه چهارم راهنمایی ام کردند که در آنجا تابلویی از شرکت حمل و نقل صادرات و واردات وجود داشت. تصمیم داشتم در ساعت صرف ناهار به آنجا برسم، زیرا در اسرائیل مدیران به ندرت در هنگام ناهار بر سرکار باقی می مانند.تمام آنچه لازم داشتم گفتگو با یک منشی و به دست آوردن یک شماره تلفن و کمی اطلاعات بود. اگر هراری آنجا بود باید کار را به آخر می رساندم. متاسفانه تنها منشی در آنجا به سرمی برد. او به من گفت شرکت فقط تولیدات خودش را حمل می کند و بیشتر در مسیر آمریکای جنوبی فعالیت دارد. او افزود برخی اوقات و به ندرت بارمسیرهای بین راه به صورت متفرقه حمل می شود و فقط در صورتی که ظرفیت اضافی وجود داشته باشد چنین کاری ممکن است. به او گفتم از طریق شرکت بیمه شنیده ام که هراری در آنجا کار می کند. منشی گفت:" نه، نه، او در اینجا فقط شریک است و کار نمی کند. وی سفیر کشور پاناما است." گفتم:" ببخشید من فکر می کردم وی اسرائیلی است."(پاسخ بدی دادم ولی غافلگیر شده بودم) او گفت:" بله هست، ولی سفیر افتخاری کشور پاناما نیز هست." به این ترتیب برگشتم، اقدامات امنیت عملیات را انجام دادم و گزارش کاملی در مورد فعالیتهای آن روز نوشتم. هنگامی که کائولی آمد و پرسیدم چه کرده ام، در ضمن می خواست بداند نقشه ام برای ارتباط گرفتن با هراری چست. -"می خواهم به سفارت پاناما بروم." -”برای چه؟" از قبل نقشه ای کشیده بودم. در سواحل پاناما تعدا زیادی واحد صنعتی پرورش صدف برای تولید مروارید وجود دارد. در اسرائیل نیز کناره های دریای سرخ برای پرورش صدف و تولید مروارید مناسب است. این دریا آرام و نمک آن مناسب است. همچنین در خلیج فارس صدف برای تولید مروارید به فراوانی وجود دارد و می توان صدف لازم را از آنجا به اسرائیل واردکرد. همه این ها را از طریق مطالعه در کتابخانه یادگرفتم و به ویژه با روش پرورش صدف برای تولید مروارید آشنا شده بودم. تصمیم داشتم به سفارت بروم و خودم را شریک آمریکایی میلیونری که قصد دارد در "ایلات" یک استخر بزرگ پرورش صدف تولید مروارید ایجادکند معرفی کنم. می خواستم بگویم به خاطر مهارت بسیار بالای پانامایی ها در این زمینه، علاقه مندیم برای راه اندازی واحد تولیدی خودمان یک کانتینر بزرگ صدف از پاناما وارد کنیم. این طرح نشان می داد کسانی به دنبال آن هستند که پول فراوانی دارند و در کار خود جدی اند، زیرا سرمایه گذاری در چنین کاری تا سه سال هیچ گونه بهره برداری در پی ندارد. کائولی با نقشه ام موافقت کرد.
  21. 1 پسندیده شده
    عصر روز بعد به همه ما گفته شد هرچه دوست داریم بپوشیم. ما را به تل آویو می بردند و هر کس باید ساختمانی را تحت نظر قرارمی داد. باید از هر آنچه در هنگام این مراقبت اتفاق می افتاد یادداشت بر می داشتیم. در ضمن باید داستانی برای توجیه کار خودمان جعل می کردیم. حدود ساعت 8 بعد از ظهر دو نفر با اتومبیل کوچکی مرا به شهر بردند. یکی از آنها مامور اطلاعاتی کهنه کری به نام "شای کائولی" بود. مرا در ابتدای خیابان "دیزینگوف" که خیابان اصلی تل آویو است پیاده کردند و گفتند ساختمان 5 طبقه ای را تحت نظر بگیرم. باید ساعت ورود و خروج همه را یادداشت می کردم و قیافه شان را تشخیص می دادم. ساعات روشن و خاموش بودن چراغها هم ثبت می شد. گفتند بعدا به سراغم می آیند و با علامت چراغ های اتومبیلشان مرا احضار می کنند تا برگردیم. اول فکرم این بود که باید در جایی پنهان شوم. اما درکجا؟ آنها گفتند باید در معرض دید باشم، که نفهمیدم به کدام منظور چنین دستوری می دهند. سپس به فکرم رسید بنشینم و یک طرح از ساختمان بکشم. در این طرح از حروف انگلیسی برای ثبت اطلاعاتی که لازم بود استفاده می کردم، اما حروف را بر عکس می نوشتم. توجیهم برای نقاشی در شب می توانست این باشد که در شب مزاحمت کمتر است و چون طرح من به صورت سیاه و سفید است احتیاجی به نور اضافی نیست. حدودنیم ساعت بعد از آغازکار سکوت و آرامش مرا زوزه اتومبیلی بهم زد. مردی بیرون پرید و علامت پلیس را نشانم داد. -"کی هستی؟" -"سیمون لهاو." -" اینجا چکار می کنی." -" نقاشی می کشم." -"یکی از همسایه های شکایت کرده، می گوید داری بانک را می پایی."(در طبقه اول ساختمان یک بانک وجود داشت.) -"نه، دارم نقاشی می کشم، نگاه کن." و کارم را جلویش گرفتم. -" این کثافت را نشانم نده. بپر توی ماشین." در اتومبیل فورد بجز راننده مرد دیگری در صندلی جلو نشسته بود. آنها با بیسیم اطلاع دادند کسی را گرفته اند، و کسی هم که گفته بود سوار ماشین شوم در عقب ماشین کنار من نشست. نفر جلویی پرسید:"اسمت چیست؟" و من دوباره گفتم:"سیمون." او یکبار دیگر پرسید و وقتی خواستم جواب بدهم نفر بل دستی با کشیده به گوشم کوبید و گفت:"خفه شو!" من گفتم:"او از من سوال کرد." اما او اصرار ورزید:" کسی از تو چیزی نپرسید." حالا دیگر شوکه شده بودم. سردرنمی آوردم که مربیانم کجا غیبشان زده. سپس کسی که پهلویم بود پرسید کجایی هستم. گفتم اهل هالون، و نفر جلویی رویش را به طرفم کرد و گفت:"من اسمت راپرسیدم." وقتی دوباره گفتم سیمون نام دارم و اهل هالون هستم نفر پهلویی گفت:"فکر می کنی خیلی می فهمی؟!" و با خم کردن سر، دستانم را از پشت دستبند زد. بعد با گفتن فحشی کثیف مرا قاچاقچی خواند. گفتم فقط داشتم نقاشی می کردم. اما او پرسید کار اصلی ام چیست. جواب دادم کار هنری می کنم. اتومبیل به راه خود ادامه می داد و نفر جلویی گفت:" می بریمت پایین شهر نشانت خواهیم داد!" نقاشی مرا برداشت، پاره کرد و کف ماشین ریخت. بعد گفتند کفشهایم را درآورم که با دست بسته کار سختی بود. یکی پرسید:"مواد مخدر را کجانگه می دارید؟" -"منظورتان چیست؟ من مواد مخدر ندارم، من یک هنرمندم." او گفت:" اگر حالا نگویی، بعدا خواهی گفت." بعد شروع به کتک زدن کردند . یکی از آنها چنان به دهانم کوفت که فکر کردم یکی از دندانهایم شکسته است. کسی که در صندلی جلو نشسته بود مرا به طرف خودش کشید، مستقیم به صورتم خیره شد، و تهدید کنان پرسید مواد مخدررا کجا گذاشته ام. در همین حال راننده به صورتی بیهدف در خیابانها این طرف و آن طرف می رفت. متوجه شدم هدف آنها به هراس انداختن من است. آنها یکنفر را در خیابان یافته بودند و حالا می خواستند اذیتش کنند. از آنجا که قبلا در مورد این طور برنامه ها چیزهایی شنیده بودم از انها تقاضا کردم مرا به مقر خودشان ببرند تا بتوانم وکیلی بگیرم. حدود یک ساعت دیگر گذشت ویکی از آنها پرسید آثارم را در کدام گالری به نمایش گذاشته ام. من تمام گالری های تل آویو را بلد بودم و می دانستم هیچکدام در آن وقت شب بازنیست. بنابریان نام یکی از آنها را گفتم. وقتی به محل گالری رسیدیم هنوز دست بسته بودم، بنابر این با سرم به طرف گالری اشاره کردم و گفتم:"نقاشی های من دراین گالری هستند." مسئله بعدی من این بود که اوراق شناسایی نداشتم. به آنها گفتم کارت شناسایی ام در خانه جا مانده است. آنگاه شلوارم را به بهانه جستجوی مواد مخدر بیرون آوردند. احساس ناامنی زیادی می کردم. اما سرانجام آنها نرمتر شدندو به نظر می رسید حرفم را باور کرده اند. به آنها گفتم می خواهم به جایی که مرا در آنجا دستگیر کرده بودند برگردم، اما نمی دانم چگونه باید به آنجا بروم و گفتم پولی همراه ندارم اما قرار است یکی از دوستان در آنجا به سراغم بیاید. به این ترتیب آنها مرا به همان منطقه بردند و در ایستگا اتوبوس توقف کردند. یکی از آنها کاغذهای پاره شده ام را از کف ماشین جمع کرد و از پنجره بیرون ریخت. دستانم را بازکردند و یکی از آنها مشغول نوشتن گزارش شد. آنگاه اتوبوسی به ایستگاه رسید. سرانجام کسی که پهلویم نشسته بود مرا از ماشین به بیرون پرت کرد که نزدیک بود زمین بخورم. او لباسهای زیر و کفشهایم را نیز پرت کرد و سپس با گفتن اینکه وقتی برمی گردند نباید آنجا باشم به راننده گفت راه بیافتد. روی سطح خیابان افتاده بودم. مردم از اتوبوس پیاده می شدند و من شلوار به تن نداشتم، اما اوراقم را جمع کردم و وقتی توانستم خرد و ریزکاغذها را گردهم آورم به نظرم رسید از قله اورست صعودکرده ام. احساس کامیابی می کردم. 30 دقیقه بعد، پس از اینکه لباس پوشیده بودم و کار مراقبت خود را از سرگرفتم متوجه چراغهای ماشین شدم که علامت می داد. به درون ماشین رفتم وبه سوی کانتری کلاب راه افتادیم تا گزارشم را بنویسم. بعدها آن "پلیس ها" را دوباره ملاقات کردم. آنها اصلا پلیس نبودند. به نظر می رسید در آن شب دیگران نیز به نوعی به تور "پلیس ها" افتاده بودند. این هم بخشی از آزمایش بود. یکی ازدانشجویان دیگر هنگامی گیر پلیس افتاد که زیردرختی ایستاده بود. از او پرسیدند آنجا چه می کنی؟ او گفته بود مواظب جغدها است. وقتی پلیس به او گفت در آنجا جغدی وجود ندارد، دانشجو جواب داد:" شما آنها را پرواز دادید." او را نیز برای سواری با خود برده بودند. یکی دیگر از افراد دستگیرشده در میدان معروف "کیکرهمدینا" گیرافتاد. دانشجویی که در این میدان گیر افتاد آدم کودنی بود. او گفت در ماموریت ویژه ای است و قرار است به خاطر استخدام در موساد آزمایش شود. واضح است که او در آزمایش خود رد شد. در واقع از ده نفری که من دوره آزمایشی خود را با آنان شروع کردم تنها کسی که دوباره او را دیدم یکی از زنهای همدوره ام بود. او هرپایان هفته در کنار استخر موساد، نجات غریق خانواده افراد عضو سازمان بود.
  22. 1 پسندیده شده
    باقی داستان اینک هوا آنقدر تاریک شده بود که سرسرای هتل کم کم شلوغ می شد و بنابر این من و مربیانم در طول خیابان به راه افتادیم. یکی از مربیان در حالیکه می گفت این آخرین امتحان آن روز است یک میکروفن به دست من داد که دوسیم به آن وصل بود. کاغذی نیز در پشت وسیله بود که مشخصات آن را نشان می داد. به من گفته شد به هتل تال رفته و به سراغ تلفن عمومی دیواری آن در سرسرایش بروم، میکروفن تلفن را از آن خارج کنم، وسیله ای را که داده بودند به جایش قراردهم، و با مطمئن شدن از درستی کار، میکروفن خارج شده را برای آنها بیاورم. مردم در کنار تلفن قطارشده بودند، اما با خودم گفتم باید از پس این کار برآیم. وقتی نوبتم شد پولی در شکاف انداختم، شماره ای تصادفی گرفتم و گوشی را بین شانه و گونه نگه داشتم. زانوانم آرام آرام می لرزیدند. مردم پشت سرم ردیف شده بودند و منتظر نوبت خود بودند. روپوش پلاستیکی میکروفن تلفن را بازکردم، یادداشتم را از جیبم درآوردم و تظاهرکردم چیزی را یااشت می کنم. گوشی را بین چانه و شانه ام نگه داشتم و انگلیسی صحبت می کردم. در این هنگام یک نفر پشت سرم آنقدر نزدیک ایستاده بود که نفسش را پشت گردنم حس می کردم. بنابر این دفترچه ام را روی پایه تلفن گذاشتم، برگشتم و گفتم:"معذرت می خواهم!" وقتی کمی عقب رفت من میکروفن جدید تلفن را روی آن سوارکردم. تا این هنگام یک نفر گوشی شماره تصادفی را که گرفته بودم برداشته بود، اما کار من تمام بود و بنابر این تلفن را قطع کردم. هنگامی که میکروفن تلفن را در جیب می گذاشتم می لرزیدم. قبلا هرگز چنین کاری نکرده بودم و چیزی را ندزدیده بودم. وقتی به مربی رسیدم و میکروفن را به او دادم نزدیک بود ضعف کنم. کمی بعد هر 5 عضو گروه در راه بازگشت به کانتری کلاب بودیم و حرف چندانی رد و بدل نمی شد. بعد از شام به گفته شد تا صبح فردا گزارش کاملی از جزئیات فعالیتهای آن روزمان بنویسیم و هیچ نکته ای ار ولو اینکه جزئی و بی اهمیت به نظر برسد از قلم نیندازیم. در حدود نیمه شد من و هم اتاقی ام خسته و کوفته در حال تماشای تلویزیون بودیم که یکی از مربیان به درکوفت. او گفت لباس جین بپوشم و همراه او بروم. مرا با اتوموبیل به نزدیکی بیشه ای برد و گفت ممکن است افرادی در آنجا جلسه داشته باشند. زوزه شغالها از دور دست شنیده می شد و جیرجیرکها آواز خود را قطع نمی کردند. او گفت:" به تو خواهم گفت در کجا جمع می شوند. باید بفهمی چند نفرند و چه می گویند. دو تا سه ساعت دیگر می آیم دنبالت." -"خیلی خوب!" مرا از جاده ای شنی به جلو برد وبه جویباری رساند که کمی آب در آن جریان داشت. یک لوله سیمانی که حدود 80 سانتیمتر قطر داشت نیز در کنار جاده به چشم می خورد. در حالیکه به لوله اشاره می کرد گفت:" آنجا جای خوبی برای مخفی شدن است. چند روزنامه کهنه آنجا هست که می توانی جلوی خودت بگذاری." این برای من آزمایشی واقعی بود. من از مکانها تنگ وحشت دارم و آنها این را از هنگام آزمایشهای روانی شان می دانستند. از جانوران موذی مانند سوسک، کرم و موش نیز نفرت دارم. حتی دوست ندارم به خاطر کف لیز دریاچه ها در آنها شناکنم. هنگامی که به داخل لوله نگاه کردم، نتوانستم انتهای آن را ببینم. این 3 ساعت طولانی ترین ساعات عمر من بود، واضح است کسی هم به آنجا نیامد. جلسه ای نبود. سعی کردم خوابم نبرد. به این فکر می کردم که در کجا هستم و بنابر این خوابم نمی برد. سرانجام مربی به سراغم آمد و گفت:"گزارش کاملی از جلسه بنویس." -"کسی به اینجا نیامد." -"مطمئنی؟" -"بله" -"شاید خوابت برده باشد." -"نه، نخوابیدم." -"من خودم از اینجا گذشتم." -"باید از جای دیگری گذشته باشید. کسی از این طرفها رد نشد." در راه بازگشت به من گفت در مورد قضیه با کسی حرف نزم.
  23. 1 پسندیده شده
    بعد از این آزمایش ما را به خیابان "هایارکان" بردند که خیابانی اصلی در امتداد ساحل مدیترانه است و همه هتلهای بزرگ در آن قراردارند. مرا به سالن هتل شرایتون بردند و گفتند در آنجا بنشینم. یکی از مربیان گفت:"آن هتل کنار خیابان، هتل "باسل" را می بینی؟ می خواهم به آنجا بروی و نام سومین مهمان هتل را در لیست اسامی مسافرین برای من بیاوری." در اسرائیل دفترثبت نام هتل را نه روی میزکلیددار، بلکه زیر میز نگهداری می کنند و مانند بسیاری چیزهای دیگر دفترمحرمانه ای به شمار می آید. هنگام که از عرض خیابان می گذشتم هوا تازه داشت تاریک می شد و هنوز نمی دانستم چطور باید نام مورد نظر را به دست بیاورم. دلم گرم بود، می دانستم پشتیبان دارم، می دانستم دارم بازی می کنم، اما با این حال هراسان و هیجان زده بودم. هر چند فکر می کردم کاری که می کنم خیلی احمقانه است، اما می خواستم در انجام آن موفق شوم. تصمیم گرفتم انگلیسی صحبت کنم، زیرا در این صورت آدم را بسیار بهتر تحویل می گیرند. فکر می کنند شخص توریست است..... کارمند هتل پرسید:"آیا مهمان هتل هستید؟" -"خیر، اما می خواهم کسی را در اینجا ملاقات کنم." دفتردار پرسید:" چه کسی را؟ نامشان چیست؟" به صورتی جویده نامی را که شبیه به "کامالونکه" بود گفتم. کارمند هتل به سراغ دفتر مسافرین رفت و سرگرم کنترل آن شد:"این نام را چگونه می نویسند؟" درحالیکه روی میز خم می شدم که ظاهرا به او کمک کنم اما قصد داشتم سومین نام را در لیست بخوانم گفتم:"درست نمی دانم که آن را با سی می نویسند یا با کا." سپس درحالیکه گویی یکباره متوجه اشتباه خود شده ام گفتم:"آه! این که هتل باسل است، فکر کردم این هتل سیتی است. متاسفم. چقدر خرفت شده ام." بازهم احساس پیروزی کردم. سپس با خود اندیشیدم مربیانم چگونه از درستی نامی که به آنها می دهم باخبر می شوند. اما به یادآوردم که در اسرائیل موساد به هر چیزی دسترسی دارد. ادامه دارد.....
  24. 1 پسندیده شده
    دوستان عزیز سلام! این تاپیک شامل قسمتهایی از کتاب راه نیرنگ هستش که جنبه آموزشی داره و من برای اطلاع دوستانی که دسترسی به کتاب ندارند آن را تایپ کردم. مسئولیت همه مطالب با نویسنده است پس لطف کنید که یقه من بیچاره رو نگیرید که آی فلان و آی بهمان. در ضمن دوستان عزیزی که اثل هنر کپی پیست هستند خدمتشون عرض می کنم که لطف کننند و اسم نویسنده و مترجم را فراموش نفرمایند. امیدوارم که برای دوستان جالب باشه. رضا کیانی راه نیرنگ نوشته ویکتور استروفسکی ترجمه محسن اشرفی انتشارات اطلاعات 1380؛چاپ اول 1370 در اواخر آوریل 1979، تازه از یک ماموریت دو روزه زیردریایی به تل آویو بازگشته بودم که فرمانده ام در نیروی دریایی امریه ای برای شرکت در جلسه ای در پایگاه نظامی "الیشوت"واقع در محلی به نام "امتگان"در حوالی تل آویو به دستم داد. در آن هنگام درجه سروانی داشتم و در قرارگاه مرکزی نیروی دریایی در تل آویو، فرمانده شاخه آزمایش سیستمهای جنگ افزار دریایی در بخش عملیات نیروی دریایی به من سپرده شده بود. وقتی برای شرکت در جلسه وارد پایگاه شالیشوت شدم، مرا به دفتر کوچکی بردند. مردی پشت میز نشسته بود که او را نمی شناختم و با اوراق روی میز ور می رفت. او بدون مقدمه چینی گفت: "ما اسم شما را از یک کامپیوتر بیرون کشیده ایم. برای کار ما مناسب هستید. می دانیم که قبلا به کشورتان خدمت کرده اید، اما راهی وجود دارد که می توانید خدمات بهتری نیز انجام دهید. دلتان می خواهد؟" -خب بله دلم می خواهد. اما چه باید بکنم؟ - اول باید یک سری آزمایش از سربگذرانید تا بدانیم مناسب هستید یا نه. بعدا به شما تلفن می کنیم. دو روز بعد مرا برای رفتن به جلسه ای در ساعت 8 صبح در یک آپارتمان در خیابان هرتسیلا فراخواندند. هنگامی که روانکاو نیروی دریایی در را برویم گشود حیرتزده شدم. آنها با این کار خود اشتباه کردند. او گفت برای یک گروه امنیتی کار می کند و من نباید در نیروی دریایی قضیه را مطرح کنم. به او گفتم خیالش از این بابت راحت باشد. در چهار ساعت اول یک سری آزمایش روانی از من به عمل آوردند که از نشان دادن لکه های جوهر برای تشخیص شکل آنها تا سوالاتی مشروح درباره افکار من در مورد هر چیزی را در بر می گرفت. یک هفته بعد به جلسه دوم در مکان دیگری در شمال تل آویو دعوت شدم. قبلا با همسرم در این مورد صحبت کرده بودم و حس کرده بودیم موضوع به موساد مربوط می شود زیرا کسی که در اسرائیل بزرگ شده باشد این طور چیزها را می فهمد. به هرحال، کس دیگری نمی تواند در اسرائیل چنین آزمایشهایی را انجام دهد. این جلسه نخستین برخورد من با مردی بود که خود را "عقال" می نامید و طی جلساتی طولانی در کافه "اسکالا" با او به گفتگو نشستم. او دائما برام تکرار می کرد کارش خیلی مهم است. یکریز حرف می زد. صدها فرم پرکردم که سوالات عجیب و غریبی داشت:"آیا شما کشتن یک نفر در راه کشور را کار نادرستی می دانید؟ آیا فکر می کنید آزادی مهم است؟ آیا چیزی مهمتر از آزادی وجود دارد؟" و چیزهایی از این قبیل. از آنجا که مطمئن شده بودم جریان به موساد ارتباط دارد، فکر کردم پاسخهایی که می خواهند خیلی واضح و قابل پیش بینی است. و من هم واقعا می خواستم قبول شوم. با گذشت زمان دفعات تشکیل این جلسات به هفته ای دوبار رسید و این امر به مدت چهار ماه ادامه یافت. در موقعیتی، در یک پایگاه نظامی آزمایش کامل جسمی از من به عمل آوردند. در سایر مراکز معاینه وقتی کسی وارد می شود حدود 150 نفر را به کار مشغول می بیند و کار در این مراکز مانند کار یک کارخانه است. اما در این پایگاه آنها ده اتاق داشتند که در هر کدام یک پزشک و دستیارش انتظار مرا می کشیدند. تنها بودم. در هر یک از اتاقها تقریبا نیم ساعت معطل می شدم. هر نوع آزمایشی به عمل می آمد. حتی دندانپزشکی هم داشتم که جریان را به نظرم خیلی مهم جلوه داد. با این وجود همه اینها، هنوز هم اطلاعات چندانی از کاری که قصد داشتند به عهده من بگذراند نداشتم، با این حال مشتاق بودم هرچه باشد آن را بپذیرم. سرانجام عقال به من گفت که دوره آموزشی مربوط به کار جدید، مرا برای اکثر اوقات در اسرائیل نگه خواهد داشت، اما در خانه خودم نخواهم بود. فقط می توانستم هر دو یا سه هفته یک بار خانواده ام را ببینم. سرانجام مرا به خارج می فرستادند و از آن به بعد دیدن خانواده ام هر ماه یکبار امکان پذیر بود. عقال گفت: "نمی توانم این همه مدت از خانواده دور باشم. این کار به درد من نمی خورد." با این حال وقتی از من خواست درباره اش فکر کنم پذیرفتم. آنگاه همسرم بلاّ را توسط تلفن احضار کردند. در هشت ماه بعد از آن، از طریق تلفن ما را به ستوه آوردند. تا آن هنگام به من گفته نشده بود کاری که پذیرفته ام دقیقا چه کاری است، اما وقتی به موساد پیوستم فهمیدم مرا برای کار در "کیدان" (جوخه مرگ بخش متسادا) در نظر گرفته بودند. در سال 1981 نیروی دریایی را درحالیکه از شروع جنگ در لبنان بسر برده بودم ، ترک کردم. در ماه اکتبر 1982، تلفنی به خانه من شد و از من خواستند روز سه شنبه بین ساعت 7 تا 9 صبح به شماره ای تلفن کنم. می بایست سراغ زنی به نام "دبورا" را می گرفتم. سر وقت زنگ زدم و آنها آدرسی به من دادند که در طبقه اول ساختمان "حدردفنا" واقع بود. این ساختمان چند طبقه در بلوار "کینگ سائول" قرارداشت و بعدا فهمیدم اداره مرکزی موساد است: از همان ساختمانهای خاکستری که فقط از سیمان ساخته شده و تعداد آنها در اسرائیل زیاد است. به سرسرا قدم گذاشتم. نیمکتی در طرف راست بود و روی دیوار سمت چپ نیز تابلوی کوچک و کمرنگی به چشم می خورد: بخش استخدام سرویس امنیتی. تجربه قبلی ام هنوز مرا آزار می داد و فکرش رهایم نمی کرد. احساس می کردم چیزی را گم کرده ام. زمانی که ساعت تعیین شده رسید از پله ها پایین رفتم و سرانجام در دفتری که علامت روی در آن بود مرا به اتاقی کوچک که میز چوبی بزرگی با رنگ روشن در آن قرار داشت هدایت کردند. این اطاق مبله شده بود. یک تلفن و کیفی روی میز قرارداشت، روی دیوار یک آینه و تصویری از یک مرد به چشم می خورد که نگاه آشنایی داشت اما نتوانستم او را بشناسم. مرد خوش برخوردی که پشت میز نشسته بود پوشه ای رابازکرد، نگاه سریعی به آن انداخت و گفت: "ما مواظب مردم هستیم. کار و هدف اصلی ما این است که یهودیان را در همه جای جهان محافظت کنیم. به نظر ما، شما برای کار ما مفید هستید. ما همچون خانواده ای هستیم. کارمان سخت است و می تواند خطرناک باشد اما قبل از چند آزمایش نمی توانم چیز بیشتری به شما بگویم." او ادامه داد که بعد از هر سری آزمایش دوباره به من تلفن خواهد کرد. اگر در مرحله ای رد می شدم که هیچ، ولی چنانچه مرحله را از سرمی گذراندم، در مورد آزمایش بعدی به من اطلاعات می دادند. -"اگر رد شدید دیگر نباید با ما تماس بگیرید. اعتراض و تقاضای تجدید آزمایش پذیرفته نمی شود. فقط ما هستیم که تصمیم می گیریم. آیا فهمیدید؟" - "بله." -"خوبه. دو هفته دیگر بعد ازامروز، ساعت 9 صبح اینجا باشید تا آزمایشها را شروع کنیم." -"آیا این کار مستلزم این است که مدت زیادی از خانواده ام دور باشم؟" -"نه این طور نیست." -"خوب است. دو هفته دیگر اینجا خواهم بود." هنگامی که آن روز فرارسید مرا به اتاق بزرگی هدایت کردند. 9 نفر دیگر نیز در آنجا پشت میز و نیمکتهایی شبیه به میز و نیمکت مدارس نشسته بودند و به هر یک از ما پرسشنامه ای 30 برگی محتوی سوالاتی در مورد مسائل شخصی، پرسشهایی از هر قبیل و هر آنچه برای فهمیدن سوابق یک نفر لازم است و ممکن است به فکر کسی برسد تحویل شد. پس از پر شدن و تحویل پرسشنامه ها به ما گفتند: "به شما تلفن می کنیم." یک هفته بعد دوباره مرا خواستند و با مردی ملاقات کردم تا طرز انگلیسی صحبت کردن مرا که بدون داشتن لهجه اسرائیلی است آزمایش کند. او معانی بسیاری از اصطلاحات عامیانه را از من پرسید، اما معلوم بود از زمانه عقب مانده است زیرا همه اش اصطلاحات بسیار قدیمی می پرسید. همچنین سوالات زیادی درمورد شهرهای کانادا و آمریکا و چیزهایی از قبیل اینکه رئیس جمهور آمریکا چه کسی است از من پرسید. ملاقاتها برای 3 ماه ادامه یافت اما بر خلاف تجربه قبلی ام، در دفتر موساد در پایین شهر و در طول روز صورت می گرفت. یک آزمایش بدنی دیگر داشتم اما این بار تنها نبودم. همچنین دوبار مرا از جنبه توانایی در نسخه برداری و کپی کردن اسناد امتحان کردند. به استخدام شدگان مرتب یادآوری می شد هیچ چیز را نزد یکدیگر مطرح و آشکار نکنند. شعار آنها این بود:"مسائل هر کس به خودش مربوط است." با تداوم یافتن ملاقاتها من بیشتر و بیشتر مضطرب می شدم. کسی که با من مصاحبه می کرد یوزی نام داشت و بعدها او را بیشتر و به عنوان "یوزی ناکدیمون" رئیس بخش استخدام شناختم. سرانجام او به من گفت همه آزمایشها را از سر گذرانده ام بجز آزمایش نهایی، ولی قبل از آن باید همسرم بلاّ به دیدن آنها بیاید. جلسه ملاقات با او 6 ساعت به طول انجامید. یوزی هر چیزی را که بتوان تصور کرد از او پرسید و نه تنها دربراره من بلکه درباره پیشینه سیاسی خودش، پدر و مادرش، و نقاط ضعف و قوتش پرسش کرد. علاوه بر آن، سوالات امنیتی زیادی در مورد عقیده او درباره دولت اسرائیل و جایگاه این کشور در جهان پرسید. روانکاو بخش استخدام نیز در آنجا بود اما فقط گوش می داد. آنگاه یوزی مرا احضارکرد و گفت روز دوشنبه 7 صبح به آنجا بروم. می بایست دو چمدان از انواع لباسهایم، از لباس جین گرفته تا لباس رسمی به همراه ببرم. این آخرین آزمایش من بود که 3 تا 4 روز طول می کشید. او ادامه داد که دوره آموزشی 2 سال است و حقوق آن معادل حقوق یک درجه بالاتر از آخرین درجه ام در نیروی دریایی خواهد بود. من فکرکردم حقوق بدی نخواهم داشت. در آن هنگام در نیروی دریایی سمت سرهنگ دومی داشتم، و به این ترتیب رتبه سرهنگی به دست می آوردم. واقعا هیجان زده شده بودم. بالاخره آنچه در انتظارش بودم اتفاق افتاده بودم. فکر می کردم حالا دیگر آدم بخصوصی هستم، اما بعدها متوجه شدم با هزاران نفر مثل من مصاحبه شده است. آنها هر 3 سال یکبار، چنانچه بتوانند آدمهای مناسب پیداکنند، یک دوره آموزشی برگزار می کنند. هر دوره با 15 نفر شروع می شود که برخی اوقات هر 15 نفر دوره را تمام می کنند و برخی اوقات هیچکس به پایان دوره نمی رسد. نتیجه کار از پیش معلوم نیست. آنها چنین چیزهایی را به هر 15 نفری که در دوره پذیرفته شده اند می گویند، اما در واقع 5000 نفر را برای شرکت در دوره امتحان کرده اند. آنها افراد دست راستی را بر می گزینند، نه الزاما آدمهای خوب را. بین این دو فرق زیادی وجود دارد. بسیاری از انتخاب کنندگان از افراد باتجربه هستند و به دنبال خصایص ویژه ای در استخدام شدگان هستند، اما این را آشکارنمی سازند. آنها فقط کاری می کنند که آدم فکر کند عنصر برجسته ای است و برای از سرگذراندن آزمایش انتخاب شده است. کمی قبل از روز معهود، نامه ای توسط پیک به در خانه ام تحویل شد که زمان و مکان حرکت را مجددا یادآوری می شد و تقاضا می کرد لباسهای خواسته شده برای مناسبتهای مختلف را همراه ببرم. همچنین نوشته بودند از نام واقعی ام استفاده نکنم. باید نام مستعاری را روی یک تکه کاغذ می نوشتم و پس زمینه ای برای یک هویت جدید نیز به آن همراه می کردم. نام "سیمون لهاو" را انتخاب کردم. اسم پدرم سیمون است، و به من گفته شده بود نام استروفسکی در زبان روسی یا لهستانی به معنی "تیغ تیز" است. لهاو نیز در زبان عبری به معنی تیغ است. سابقه خودم را به عنوان یک طراح گرافیست آزاد ذکرکردم که از تخصص واقعی ام نیز در این زمینه بهره مند می شدم، اما هیچ مطلب خاصی که مرا به موضوع خاصی منتسب کند و ربط دهد عنوان نکردم. به عنوان آدرس محلی را در هالون ذکر کردم که می دانستم کسی در آنجا سکونت ندارد. هنگامی که کمی قبل از ساعت 7 صبح یک روز بارانی در ژانویه 1983 به محل مورد نظر وارد شدم گروهی مرکب از دو نفر زن و هشت مرد نیز در آنجا بودند. 3 یا 4 نفر دیگر نیز در آنجا حضور داشتند که فکر کردم مربیان ما هستند. پس از تحویل دادن پاکتهایی که محتوی نام و هویت جدید افراد بود، گروه را با اتوبوس به هتل معروفی به نام "کانتری کلاب" که اطاقهای آن به صورت آپارتمان است و در خارج از تل آویو در جاده حیفا قرار دارد بردند. گفته می شود این هتل از هر اقامتگاه دیگری در اسرائیل مجهزتر است. به هر یک از ما اتاقی یک نفره در آپارتمانهای هتل دادند و گفتند پس از گذاشتن چمدانهایمان در اطاقها، در واحد شماره یک جمع شویم. بر بالای تپه ای که در چشم انداز کانتری کلاب قراردارد، ساختمانی است که مردم آن را به اسم اقامتگاه تابستانی نخست وزیر می شناسند. اما در واقع این ساختمان "میدراشا" یا دانشکده آموزشی موساد است. همان روز اول به این تپه و ساختمان موجود بر فراز آن خیره ماندم. همه اسرائیلی ها می دانند این ساختمان به طریقی به موساد مربوط است، و من از اینکه بالاخره کارم به آنجا کشیده است تعجب می کردم. در آن وقت احساس می کردم هر کس در کنار من به سر می برد قصد امتحان کردن مرا دارد. ممکن است این امر کمی خیالاتی شدن به نظر برسد، اما باید گفت خیالاتی شدن یکی از عواقب این حرفه است. ..... یوزی ناکدیمون برای گروه سخنرانی کرد:" به دوره آزمایشی خوش آمدید. به مدت سه روز در اینجا خواهیم بود. هیچ کاری که فکر می کنید از شما انتظار انجامش را دارند انجام ندهید و هر مسئله ای را با درک و فضاوت شخصی تان با آن برخورد کنید. ما در جستجوی آدمهایی هستیم که به آنها نیاز داریم. شما قبلا چند آزمایش از سرگذرانده اید و اکنون می خواهیم مطمئن شویم واقعا به درد ما می خورید." او ادامه داد:" هر یک از شما یک راهنما یا مربی خواهید داشت. هر کدامتان یک نام و حرفه جعلی برای پوشش خود دارید. سعی خواهید کرد این پوشش رو حفظ کنید. اما در همین حال تلاش خواهید کرد هویت و حرفه واقعی هر کس دیگری را که در اینجا نشسته کشف کنید." .... ما 10 نفر کار خود را با معرفی خود و تعریف کردن داستان جعلی هویتمان شروع کردیم. در حالیکه هر یک از ما این کار را می کرد، سایر آزمایش شوندگان پرسیدن سوالات خود را شروع کردند. گهگاه مربیانی هم که پشت سر ما در کنار دیوار نشسته بودند سوالاتی می پرسیدند. من داستان خودم را طوری مطرح کردم که دستم برای پاسخ دادم به سوالات بازباشد. نمی خواستم بگویم برای فلان شرکت و بهمان اداره کارکرده ام ، زیرا شاید کسی از بین آنها جایی را که می گفتم می شناخت. گفتم که دو فرزند دارم، اما جنس آنها را پسر اعلام کردم زیرا مجاز نبودیم در اجزای اطلاعات ارائه شده هیچ گونه حقیقتی را بگنجانیم. با این حال قصد داشتم تا جاییکه می توانم با واقعیت زندگی ام نزدیک باشم. کار آسانی بود. فشاری حس نمی کردم. کار ما در حد یک بازی بود که از آن لذت می بردم. کار 3 ساعتی به درازا انجامید. در یک مرحله هنگامی که در حال پرسیدن سوالاتی بودم یک آزمایش کننده با دفترچه یادداشتش به کنارم آمد و گفت:" معذرت می خواهم. نام شما چیست؟" کارهایی از این قبیل برای سنجش تمرکز افراد صورت می گرفت. آدم باید دائما مواظب می بود. هنگامی که جلسه به پایان رسید به ما گفته شد به اتاقهایمان برویم ولباس رفتن به خیابیان بپوشیم:"باید به شهر برویم." ما را به چند گروه 3 نفری تقسیم کرده و دو نفر مربی را نیز در اتوموبیل با ما همراه کردند. هنگامی که به تل آویو رسیدیم دو مربی دیگر در تقاطع بلوار "کینگ سائول" و خیابان "ابن جرول" به ما پیوستند. حدود ساعت 4.5 بعد از ظهر بود. یکی از مربیان به طرف من برگشت و گفت:"آن بالکن طبقه سوم را در آنجا می بینی؟ می خواهم 3 دقیقه اینجا بایستی و فکرکنی. بعد باید به آن ساختمان بروی و در عرض 6 دقیقه همراه صحبخانه یا مستاجر روی بالکن ظاهرشوی. یک لیوان آب هم باید دستت باشد." حالا نوبت من بود که وحشت کنم. کارت شناسایی و از این چیزها اصلا با خودمان نداشتیم، و همراه نداشتن اوراق هویت، در اسرائیل جرم به حساب می آید، به ما گفته شده بود در هر حال صرفا از نام جعلی خود استفاده کنیم. در اسرائیل کسی بدون اوراق هویت از خانه خارج نمی شود. گفته بودند که اگر دردسری پیش آمد و پای پلیس به معرکه کشیده شد، باید در اداره پلیس نیز داستان جعلی خود را تکرارکنیم. بنابراین چه باید می کردم، نخستیم مسئله ام این بود که دقیقا مشخص کنم باید به سراغ کدام آپارتمان بروم. پس از لحظاتی که چون یک عمر طولانی بود به مربی گفتم آماده رفتن هستم. او پرسید:"در مجموع چکار می خواهی بکنی؟" جواب دادم:" می خواهم در مجموع فیلم بازی کنم." هر چند مربیان خواستار اقدام سریع و بدون نقشه بودند، اما از هریک از ما توقع داشتند به جای اینکه مثل عربها خودمان را به دست قضا و قدر بسپاریم و مسئولیت را به عهده خدا بگذاریم، اساس نقشه ای را برای عمل در ذهن خود داشته باشیم. من به سرعت وارد ساختمان شده و از پله ها بالا رفتم. پله را می شمردم تا آپارتمان را گم نکنم. زنی حدود 65 ساله در را بازکرد. به زبان عبری گفتم:" سلام. اسم من سیمون است. کارمند سازمان ترافیک هستم. می دانید که در چهار راه روبرو چند تصادف اتفاق افتاده..." صبرکردم تا واکنش او را ببینم، با توجه به طرز رانندگی اسرائیلی ها، در همه چهارراه ها تصادفات زیادی رخ می دهد. این فرضیه کاملا محتملی بود که من به موقع از آن استفاده کردم. او گفت:"آه بله، می دانم." -"ما علاقمندیم اگر بتوانیم اجازه دهید، بالکن شما را اجاره کنیم." -"بالکن مرا اجاره کنید؟" -"بله. می خواهیم از بالکن شما از محل تقاطع فیلمبرداری کنیم. کسی به آنجا نمی آید. فقط یک دوربین در اینجا می گذاریم. آیا می توانم از آنجا نگاهی به پایین بیاندازم تا کاملا از بدرد بخور بودن بالکن مطمئن شوم؟ اگر بالکن برای ما مناسب باشد، آیا برای شما 500 شکیل در ماه مناسب است؟" او در حالی که مرا به سوی بالکن هدایت می کرد:"بله، مسلما." -"آه باید ببخشید. شما را به زحمت می اندازم. آیا می توانید یک لیوان آب به من بدهید. امروز خیلی گرم است." چند لحظه بعد من و صاحبخانه در کنار یکدیگر روی بالکن ایستاده و پایین را نگاه می کردیم. احساس بزرگی می کردم. همه داشتند مرا می پاییدند. هنگامی که پیرزن سرش را برگرداند لیوانم را در مقابل آنها بلندکردم. نام و شماره تلفن زن را از او گرفتم، گفتم چند جای دیگر را هم باید ببینم و بعد و در صورتیکه خواستیم از بالکن خانه استفاده کنیم به او اطلاع می دهیم. هنگامی که به پایین برگشتم، یکی دیگر از دانشجویان به سراغ کاری که به او واگذار شده رفته بود. او باید به کنار یک خودپرداز بانک می رفت و از یکی از کسانی که از آن پول دریافت می کردند 10 شکیل قرض می کرد. او به ناآشنایی که از خودپرداز پول می گرفت گفت زنش در بیمارستان در حال وضع حمل است و او برای سوارشدن به تاکسی پول ندارد. آنگاه اسم و شماره تلفن آن مرد را گرفت و در مقابل قول بازپرداخت پول آن را دریافت کرد. سومین دانشجو گروه چندان خوش شانس نبود. به او گفته بودند باید در بالکن ساختمان دیگری ظاهرشود و وی ابتدا با گفتن اینکه قصد دارد آنتن تلویزیون را درست کند به پشت بام رفت ولی متاسفانه هنگامی که به سراغ آپارتمان مورد نظر رفت و به مستاجر آن گفت آیا اجازه دارد از بالکن وی نگاهی به آنتن بیاندازد، مرد صاحبخانه کارمند شرکت آنتن سازی از کار درآمد. او از رفیق ما پرسید:" در مورد چه صحبت می کنید؟ آنتن که هیچ عیبی ندارد!" و وقتی تهدید کرد به پلیس تلفن می کند، دانشجو شتابزده عقب نشست. دنباله مطلب در پست بعدی.....
  25. 1 پسندیده شده
    در بين کشورهاي خاورميانه ، بي شک هيچ ارتشي به اندازه ارتش اسرائيل براي منطقه خطرناک نيست. اين ارتش از نظر ابعاد کمي و کيفي به درجه اي از قدرت رسيده که براي مراقبت از کشوري در ابعاد هندوستان - با بيش از يک ميليارد نفر جمعيت و 3 ميليون و 500 هزار کيلومتر مربع وسعت - کفايت مي کند. اين در حالي است که جمعيت سرزمين هاي اشغالي حدود 6 ميليون نفر و مساحت آن نزديک به 20 هزار کيلومتر مربع است. ارتش اسرائيل از نظر امکانات پيشرفته نظامي پس از کشورهاي آمريکا ، روسيه ، چين و انگليس ، پنجمين ارتش قدرتمند دنياست. حمايت هاي بي حد و حصر در زمينه هاي سياسي ، اقتصادي ، نظامي و ... از اسرائيل ، اين رژيم اشغالگر را ظاهرآ به قدرت برتر و شکست ناپذير منطقه تبديل کرده است. کشورها و سازمان هاي بزرگ به همراه شبکه گسترده صهيونيست ها ، از اين رژيم جلعي حمايت مي کنند. ارتشي که طي 48 ساعت ، 4 برابر مي شود ارتش اسرائيل انبوهي از تانک ها ، نفربرها ، هواپيماها و موشک ها را در اختيار دارد. اما به علت کمي جمعيت ، از نيروي کافي و مناسب بي بهره است. تعداد نيروهاي رسمي ارتش اسرائيل ، 120 هزار نفر است. اين جمعيت ، معادل نيروهاي يک ارتش متوسط منطقه است ؛ اما همين ارتش ، ظرف مدت 48 ساعت مي تواند مبدل به ارتشي 600 هزار نفري شود. اگر در اسرائيل ، در حال خريد از مغازه اي متوجه شديد که فروشنده يک ستوان توپخانه است و يا راننده تاکسي ، يک تک تيرانداز است تعجب نکنيد. اين افراد سالي چند بار با معرفي خود به واحدهاي نظامي «کادري» ، تمرين و آموزش ديده و دوباره کار خود را با لباس شخصي ادامه مي دهند. در دنيا ، اين سيستم تنها متعلق به سوئيس است که اصلآ ارتش ثابتي ندارد. اما اسرائيل علاوه بر اين توانايي ، يک ارتش آماده نيز دارد. بالاترين هزينه سرانه تسليحاتي اسرائيل بجز آنکه بالاترين بودجه نظامي خاورميانه را (بعد از عربستان) دارد ، از هزينه نظامي بالايي نيز برخوردار است. درحالي که کشورهايي مانند ايران و ترکيه ، سرانه نظامي 78 و 126 دلاري در اختيار دارند (تقسيم بودجه نظامي به جمعيت) نگهداري ارتش اسرائيل براي هر شهروند اسرائيلي در سال ، 1698 دلار هزينه در بر دارد. اين رقم حتي بسيار بالاتر از رقم هاي سرسام آور بودجه هاي اعراب خليج فارس است که علي رغم جمعيت کم ، بدنبال خريد گرانترين تجهيزات براي ارتش خود هستند. شکل و نوع سلاح هايي که در ارتش اسرائيل به کار مي روند يکي از عمده ترين کمک هاي ايالات متحده به اسرائيل ، کمک هاي تسليحاتي است. به گونه اي که رژيم صهيونيستي ، همواره از جديدترين جنگ افزارهاي امريکايي سود برده است. اين وضعيت در توپ هاي متحرک ، موشک اندازها ، موشک هاي هدايت شونده ، ضدهوايي ها ، هواپيماها ، بالگردها و ... به چشم مي خورد. ايالات متحده ، بزرگترين تأمين کننده تسليحاتي اسرائيل است. واشنگتن از بدو تشکيل رژيم صهيونيستي ، راهبرد برتري نظامي اين رژيم را به عنوان يکي از مهمترين راهکارهاي حفظ اين رژيم غيرمتجانس برشمرده است.