Arash

VIP
  • تعداد محتوا

    1,330
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

  • Days Won

    1

تمامی ارسال های Arash

  1. نه ایم که نمیتونند . بلکه اگه دست بزنند آمریکا کواه نمیاد ، در اصل آمریکا اجازه این کار رو نمیده
  2. [quote] جناب نیک پیام : [font=tahoma, geneva, sans-serif]با تشکر از ارش جان و دوست عزیزمون که زحمت تهیه مقاله را کشیده بودند و بله بنده هم منظورم همان اسناد بود که ایشان با استناد به انها این مقاله را تهیه کردند . زیرا در همین اسناد هم سانحه هلی کوپتر دایی بنده و زنده یاد شهید والهی رو اعلام کرده بودند که تمامی خدمه شهید شده اند که اینطور نبوده و دایی بنده زنده ماندند به خاطر همین موضوع گفتم با توجه به اینکه این اسناد توانسته است گوشه ای زحمات پرسنل نیروی دریایی را در طول جنگ نشان دهد ولی به خاطر اینکه خیلی از اسناد زمان جنگ از بین رفته اند در بعضی قسمت ها حالا یا به خاطر نبود اطلاعات کافی و یا توسط راویان این مسائل ممکن است به اشتباه عنوان شده باشد . ولی باز از این دوست عزیز که زحمت تهیه این مقاله را کشیدند کمال تشکر را دارم چون می دانم که کاره بسیار سختی است که از بین تقریبا 14 جلد و یا بیشتر این مسائل مربوط به هوادریا رو به صورت مقاله تهیه کرد[/font]. [font=tahoma, geneva, sans-serif]در مورد AFCS تا جایی که می دانم بر روی هیچ کدام از هلی کوپترهای ما این سیستم نصب نمی باشد و چون تخصص حلبانهای هوادریا پرواز بر روی اب هستش و این پروازها هم چون به خاطر شرایط دریا و نبود خط افق اکثرا در حال پرواز کور هستند باید حتما باید با اتکا به الات دقیق پرواز کنند ودر پرواز شب هم همین مسائل را باید در پرواز به کار برد .[/font] راستی در مورد اون سیستم هلی کوپترهای سی کینگ و ار اچ داشتن ولی 212 نداره [/quote]
  3. Arash

    خواندني هاي جنگ

    روي تخته سياه كلاس يكي از مدارس خرمشهر كه موشك خورده بود اين جمله نوشته شده بود: « اسلام درس اول و آخر شماست بچه ها » در حالي كه خلبانان جوانمرد ايراني از زدن يك پل كه ماشيني روي آن در حال عبور است اجتناب مي‌كنند، خلبانان دشمن به مدارس كودكان كرمانشاه حمله كرده و تعداد زيادي از كودكان معصوم را به خاك و خون مي كشند. شهيد محمود كاوه (فرمانده لشكر ويژه شهدا) وقتي به كردستان رفت بعد از 2 هفته ضد انقلاب ها براي سرش 3 هزار تومان جايزه گذاشتند، 2 هفته بعد شد 15 هزار تومان، چند ماه گذشت در عمليات آزادسازي بوكان، قيمت سرش به 2 ميليون تومان رسيد. سال 1361، قرار بود كنفرانس سران كشورهاي غير متعهد در بغداد برگزار شود. اگر اين كنفرانس برگزار مي شد صدام به مدت 8 سال رياست آن را به عهده مي‌گرفت. تنها راهي كه مي شد از برگزاري كنفرانس جلوگيري كرد، ناامن نشان دادن بغداد بود كه صدام به امنيت آن خيلي افتخار مي‌كرد. صبح روز 31 تير ماه سال 1361، خلبان شجاع عباس دوران، كه عراق براي سرش جايزه گذاشته بود. پس از بمباران پالايشگاه بغداد، هواپيماي خود را كه آتش گرفته بود به هتل محل برگزاري اجلاس سران غيرمتعهدها كوبيد و بدين ترتيب با شهادت خود كاري كرد كه اين اجلاس به علت فقدان امنيت در بغداد، برگزار نشود. پيكر پاك شهيد دوران به همراه 570 شهيد ديگر در دوم مرداد 1381 به خاك ميهن بازگشت. بر روي يك ديوار مخروبه در سوسنگرد با خطي شتابزده اين جمله نوشته شده بود. صداي توپ و خمپاره همه جا را فرا گرفته و دشمن وارد شهر شده و تا چند لحظه ديگر همه ي ما شهيد خواهيم شد. براي ما شهداي گمنام فاتحه بخوانيد. براي بچه هايي كه تازه رسيده بودند پي جا مي گشتم يك پسر بچه را ديدم گفت: با بچه هاي تهران آمده‌ام من رو جا گذاشتند و رفتند. بچه بود و دست خالي و تنها، ولي معلوم بود كه نمي‌ترسد. گفتم خوب اشكالي نداره تو هم بيا پيش ما. بعدها فهميدم (فهميده) بود. محمد حسين فهميده با اصابت ششمين موشك ايران به بغداد، صدام از بغداد گريخته و به شهر سامرا (يكي از چهار شهر امن) پناه مي‌برد. راديو صوت الجماهير در توجيه اين فرار اعلام مي كند صدام براي زيارت به اين شهر سفر كرده است. درحالي كه مردم با ايمان خرمشهر مشغول دفاع از شهر در مقابل دو لشكر عراق بودند، بني صدر به وعده دادن اكتفا مي‌كند. و وقتي نيروهاي سپاه از او مي خواهند كه براي پشتيباني آنها فانتوم بفرستد مي‌گويد: «مگر فانتوم نقل و نبات است كه برايتان بفرستم» ناهار اشرافي داشتيم (نان و ماست) سفره را انداخته و نيانداخته، دكتر چمران از راه رسيد. دعوتش كرديم بماند. دست هايش را شست. بر سر همان سفره نشست يكي پرسيد: پس اين وزير دفاع كه گفتن قراره بياد چي شد؟ بقيه خنديدند... رژيم عراق با تصرف شهر مهران، در ارديبهشت سال 65 جهانيان را به تماشاي فتوحات خود فرا مي‌خواند. اما رزمندگان جشن و پايكوبي صدام را با بازپس‌گيري اين شهر در عمليات كربلاي يك در تاريخ دهم تير ماه 65 به عزا مبدّل نمودند. در بهمن ماه سال 1365 در پي بمباران وحشيانه رژيم بعثي عراق به دو مدرسه در شهر ميانه، 68 دختر بي‌گناه دانش آموز به شهادت رسيدند. به پاس فداكاري نيروي دريايي در عمليات مرواريد (7/9/1359) و فتح اسكله البكر و حماسه آفريني ناوچه پيكان و نابودي نيروي دريايي عراق، هفتم آذر به نام «روز نيروي دريايي» نام گذاري شده است. در عمليات كربلاي يك وقتي يكي از عراقي ها خود را تسليم كرد، گفت: من شيعه هستم هنگام اعزام مادرم يك تكه پارچه ي سبز حرم امام حسين عليه السلام را به قصد تبرك به من داد و گفت اگر اسير شدي اين پارچه نزد ايراني ها خيلي ارزشمند است بگو مال كربلاست. با تو كاري نخواهند داشت. دوستم فرياد زد بياييد كمك سيب ها رو خالي كنيد. از لبنان فرستادند. نمي دانستيم خنده كنيم يا گريه. حتي لبناني ها هم براي ما كمك فرستاده بودند ولي از توپخانه خودمان كه بني صدر گفته بود دارد مي‌آيد، خبري نبود. گروه توپخانه اعزامي از اصفهان، كه بني صدر خائن روزهاي اول جنگ وعده آمدن آن را داده بود پس از 36 روز (يك رو پس از سقوط خرمشهر) وارد منطقه شد. شهيد صياد شيرازي دو پايش از ساق شكسته بود و در آن سرما حاضر نشد يك مسكن به او بزنيم و حتي حاضر نشد جلوتر از ديگران او را معاينه كنيم. شهيد دكتر رهنمون در جبهه ها خودش راننده آمبولانس معرفي كرده بود در حالي كه رئيس يك كارخانه بزرگ داروسازي بود. در بحبوحه جنگ شهرها در سال 1366، خلبانان غيور ايران هنگام بازگشت از بمباران شهر بغداد، موفق به ساقط كردن يك فروند ميگ 23 دشمن شدند. پس از پرتاپ 9 موشك ايران به بغداد در سال 64، صدام حسين كه در جنگ شهرها به استيصال مي‌افتد، كشورهاي ليبي و سوريه را متهم به تحويل موشك به ايران مي كند و آن ها را خائن به اعراب مي نامد. پس از عزل بني صدر، ظرف كمتر از يك سال، در چهار عمليات بزرگ ثامن الائمه ، طريق القدس، فتح المبين و بيت المقدس، 57 درصد از سرزمين‌هايي كه در طول جنگ به اشغال دشمن درآمده بود، آزاد شد. در طول 8 سال دفاع مقدس بيش از 70 هزار نيروي عراقي در ميدان هاي نبرد به اسارت رزمندگان اسلام در آمدند كه تعداد زيادي از اتباع كشورهاي مختلف از جمله (سودان، مصر، اردن، مراكش و ...) بين آنها بودند كه بصورت مزدور به كمك صدام آمده بودند. گروه تفحص در حين عمليات جست و جو در منطقه فكه به سيم هاي تلفني رسيدند كه از خاك بيرون زده بود. رد سيم ها را كه گرفتند رسيدند به يك دسته از شهدا كه دست و پايشان با همين سيم‌ها بسته شده بود، معلوم بود كه آنها را زنده به گور كرده‌اند. زيرا كسي دست كشته‌اي را نمي‌بندد. [quote] یکروز از پادگان اومدم خونه . وارد کوچه که شدم دیدم هیچکس نیست حتی یک نفر . یکی از همسایه ها از لای در تو کوچه رو نگاه می کرد . وقتی اومدم روبروی خونمون دیدم یه شیئی حدودا نصف یه آبگرمکن افتاده تو کوچه و ازش داره دود بلند میشه . یواش یواش رفتم جلو دیدم و بازرسیش کردم دیدم موتور یه موشکه که ازش جدا شده و افتاده تو کوچه ما . فکر کنم همون موشکی بود که خورده بود فلکه احمد آباد اصفهان پشت پمپ بنزین . خلاصه به همسایه ها گفتم که خطری نداره و بعد هم برادران اومدند و این تکه جدا شده از موشک رو بردند [/quote] [quote] این خاطره جناب سرهنگ من رو یاد یک خاطره دیگه انداخت در زمان جنگ یک موشکی اومد که قرار بود محل اعزام رزمنده ها به جبهه رو که برای عملیات اعزام میشدند رو مورد هدف قرار بده اما موشک تقریبا یک کیلومتری منحرف شد و خورد توی یکی از محله های شیراز در حقیقت خورد توی حیاط یک خونه. در همون موقع یک تازه عروس برای وضو گرفتن اومده بود توی حیاط که کلا ناپدید شد و هرگز جسدش پیدا نشد. علاوه بر این یازده نفر دیگه هم شهید شدن و تعدادی هم مجروح از جمله یک پسربچه شش ماهه خلاصه چند سالی گذشت و اون خونه و کوچه بازسازی شد و جنگ هم تموم شد. ما از راه رسیدیم و اون خونه رو خریدیم و شدیم اولین صاحبخانه اونجا بعد از بازسازی القصه ، پانزده بیست سالی گذشت و شهرداری تصمیم به لوله کشی فاضلاب گرفت. اومدن و کوچه شش متری رو شروع به کندن کردن برای لوله گذاری. چند متری پایین تر از خانه ما و سر پیچ کوچه وقتی دو متری پایین رفتن با اسکلت دو تا آدم و لاشه یک موتور سیکلت نصفه و زنگ زده برخورد کردن. بعدا معلوم شد این جنازه ها مربوط به دو نفر بخت برگشته بوده که موقع اصابت موشک داشتن با موتور از توی کوچه عبور میکردن و همون موقع گم شده بودن و زیر آوار کوچه ناپدید شده بودن. البته بعد جنازه این دو نفر شهید گمنام رو کردن توی کیسه و انداختن توی ظرف زباله [/quote] [url="http://rahrovan-artesh.ir/topic/706-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%86%D9%8A-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%AC%D9%86%DA%AF/#entry8822"]منبع[/url]
  4. Arash

    خواندني هاي جنگ

    [quote name='kaftar' timestamp='1402124732' post='383485'] [right][background=rgb(247, 247, 247)]البته بعد جنازه این دو نفر شهید گمنام رو کردن توی کیسه و انداختن توی ظرف زباله[/background][/right] [right][size=5][color=#282828][font=tahoma, helvetica, arial, sans-serif][background=rgb(247, 247, 247)] [/background][/font][/color][/size][/right] [right][color=#282828][font=tahoma, helvetica, arial, sans-serif][size=5][background=rgb(247, 247, 247)] [/background][/size][/font][/color][/right] [/quote] شاهکار شهرداری شیراز
  5. [size=5]از:[/size] [size=5]به: تیپ نوهد مأموریت : انهدام پل در عمق خاک عراق[/size] چون قرار بود رزمندگان به زودی عملیاتی را شروع کنند که آن پل در پاتک دشمن و در هم شکستن نیروهای ما نقشی حیاتی داشت. ماموریت، برون مرزی بود و حساس. آن سوی مرز، وادی تنهایی و غربت است، آن جاست که عشق شکل می‌گیرد و کسی به ما امر و نهی نمی‌کرد و تصمیم نمی‌گرفت، عشق بود که ما را با خود می‌برد. ما یک تیم دوازده نفره بودیم و فرماندهی این عملیات ویژه به عهده من بود. با توکل به خدا راه افتادیم. روزها نمی‌توانستیم حرکت کنیم چون هواپیماهای ملخ دارد دشمن که مثل هواپیماهای سمپاش بود و مرتب بالای سرمان دور می‌زدند و ما مجبور بودیم روزها در شکاف سنگ و صخره و خاشاک مخفی شویم و شب‌ها حرکت کنیم. پس از مدتی به جایی رسیدیم که روزهایش گرمای هلاک کننده‌ای داشت و شب‌هایی سرد و طاقت‌فرسا که برای گرم شدن مجبور بودیم به هم بچسبیم و همدیگر را بغل کنیم. در این نوع ماموریت‌های طولانی معمولا حداقل بار و وسایل ضروری را با خود می‌بردیم. در این موقع سنگینی انگشتر و ساعت هم حس می‌شد، چه رسد به سلاح، مهمات و کنسرو و غذا. لحظه به لحظه شرایط سخت و سختر می‌شد. یاد گرفته بودیم که به وقت نیاز با خوردن گیاه چگونه زنده بمانیم. مطلب دیگر اینکه در یکی از ارتفاعات رادار مزاحمی هم بود که باید از بین می‌رفت، کار سختی بود چون تیپ 3 گارد ریاست جمهوری عراق از آن مراقبت می‌کرد. با این وجود تیم کار کشته ما آنها را درگیر کردند و از سمت دیگر نیروهای اصلی وارد کار شدند و رادار را منفجر کردند. در آن ماموریت آنقدر راه رفتیم که جوراب و پوتین به پوست چسبیده شده بود و برای وضو و نماز مشکل داشتیم. شب بی‌مهتاب آن چنان سیاه و تاریک بود که اصلا دید نداشتیم تا جایی که دست به خاشاک می‌زدیم و کورمال، کورمال جلو می‌رفتیم. بالاخر به پل مورد نظر که نزدیکی یکی از پادگان‌های عراق در شمال غرب ایران بود رسیدیم. اول در حاشیه رودخانه، غار دنجی را پیدا کردیم و در آن مخفی شدیم و 3 شب پی‌درپی به شناسایی و بررسی پرداختیم و پس از آن توان پل را محاسبه کردیم دیدیم برای تخریب آن، مواد منفجره و تی‌ان‌تی زیادی لازم است که ما نداشتیم. با قرارگاه تماس گرفتیم و موقعیت و نیاز را گزارش دادیم. گفتند باید خودتان فکری کنید! بروید بگردید و از مناطق اطراف تهیه کنید. یعنی از مین‌های ضدتانک و غیره‌ای که عراق برای نیروهای ایرانی، کردها و اشرار خودشان در جاده و معبر‌ها کاشته بودند جمع‌آوری و استفاده کنیم. چاره‌ای نبود، یک هفته تمام، شب‌ها مخفیانه به محل و مسیرهایی می‌رفتیم که احتمال می‌دادیم دشمن بر سر راه چریک‌ها مین گذاری کرده است. بیش از همه می‌بایست مراقب مین‌ها تلویزیونی 18M آمریکایی می‌بودیم که با سیم نامرئی وصل بود. وقتی مواد لازم آماده شد. در شب آخر ساعت 3 پل را خرج‌گذاری کردیم و تا ساعت 4.5 تمام شد و بعد از آن را مفنجر کردیم. می‌دانستیم که پس از انفجار بلافاصله پشت سرمان را بمباران خواهند کرد و ما با تاکتیک دیگری جان سالم به در بردیم. دشمن آتشبازیش را شروع کرده بود و هواپیماها مسیر را بمباران می‌کردند و ده روستاهای مسیر را هم می‌زدند، برایشان مهم نبود که کجاها تخریب و چه افرادی کشته می‌شوند. مهم این بود که می‌خواستند به هر قیمتی شده نیروهای ما سالم به عقب برنگردند. این تاکتیک و عقب‌نشینی حدود 12 ساعت طول کشید. بدین شکل که پس از انفجار، ما به سمت داخل عراق دویدیم و آنها فکر می‌کردند سمت ایران فرار کردیم لذا مسیر ایران را می‌زدند. ما از دوری می‌دیدیم که چطور آن جا را جهنم کرده بودند. زمان کوتاهی مخفی شدیم تا آب از آسیاب افتاد و سپس من با صدای بلند آیات آیت‌الکرسی را خواندم و بچه‌ها تکرار کردند و چند جمله هم دعا و بعد به سمت خط خودمان حرکت کردیم و... باز همان راه طولانی بود و همان پیاده‌روی روی اشکی و گرسنگی و تشنگی و غیره... در برگشت موقعیت سخت‌تری داشتیم و نمی‌توانستیم حتی برای تهیه آب و آذوقه به روستا و مزارع سر بزنیم، چون منطقه آلوده بود و نیروهای اطلاعاتی جیش‌الشعبی عراق تمام منطقه را پوشش داده بودند. در حقیقت برای سر ما جایزه گذاشته بودند. با احتیاط تمام می‌رفتیم، از خیر غذا و شکم گذشته بودیم. فقط راه می‌رفتیم، تا جایی که به مرور وسائل اضافی را دور می‌انداختیم تا سبک شویم و بتوانیم خود را از مهلکه نجات دهیم. فقط یک سلاح و یک قمقمه برای ما مانده بود. شرایط لحظه به لحظه بد و بدتر می‌شد. به 10 کیلومتری میله‌های مرزی که رسیده بودیم ناگهان صدای انفجار از پشت سر بلند شد! برگشتم دیدم دو تا از بچه‌ها روی زمین افتاده‌اند. جلو رفتم، صفری و آقازاده بودند که به روی مین رفته بودند و از مچ پا آسیب دیده بودند –[color=#ff0000] این دو نفر در عملیات بعدی شهید می‌شوند[/color] – پایشان را با باند بستیم و آنها را با خود بردیم. لب بچه‌ها از گرسنگی و تشنگی ترکیده و ترک خورده بود. پاها تاول زده، مجبور شدیم پوتین‌ها را دربیاوریم. پاها آنچنان ورم کرده بود که توی کفش فرو نمی‌رفت، پاها را باندپیچی کردیم و کفش‌ها را دور انداخیتم. در طول مسیر به تدریج بچه‌ها بی‌حس می‌شدند و یکی یکی می‌افتادند. مسوولیت تیم با من بود، هر بار که به عقب نگاه می‌کردم می‌دیدم یکی افتاده، برمی‌گشتم و با کمک دوستانی که توان داشتند زیر بغلش را می‌گرفتم و کشان کشان با خود همراهی می‌کردیم. مجبور بودم خودم عقب قافله حرکت کنم. کمی جلوتر من هم آن چنان بی‌رمق شده بودم که یک مرتبه بیهوش به روی زمین افتادم. نمی‌دانم چقدر گذشت، چشم که باز کردم دیدم سمت چپ صورتم روی خاک بود و یک مورچه سیاه داشت روی صورتم رژه می‌رفت، بی‌حرکت به آن خیره شدم. پائین که رفت دیدم یک تکه نان در دهان آن مورچه زبان بسته است، ناخودآگاه دست دراز کردم و آن تکه نام را از دهانش گرفتم و به دهان خودم گذاشتم، به زحمت نشستم. برگشتم و دیدم همه بچه‌ها افتاده‌اند و از لب و لوچه ترک خورده بغل‌دستی خون می‌آید. مجدد برگشتم و به مورچه و نان فکر کردم، پیش خودم گفتم که این مورچه نان را از کجا آورده، به زحمت جاکن شدم و چار دست و پا 40-50 متری مورچه را تعقیب کردم... به یک لشکر مورچه برخوردم که به ستون یک در رفت و آمد بودند. در آخر خط به شیاری رسیدم که مورچه‌ها لای تخته سنگی می‌رفتند و زیر آن تخته سنگ بزرگ، چشمه جوشانی بود که آبش به زلالی اشک چشم بود! مقداری نان لواش لهیده لب آب جمع شده بود و در کنارش قوطی نوشابه خالی‌‌ای که با حرکت آب بالا و پایین می‌رفت. چشمانم را مالیدم، خواب نبودم. ما دنبال قطره‌ای آب بودیم که به چشمه رسیدیم. دست به آب زدم، سرمایش دستم را گزید. با خوشحالی بچه‌ها را صدا کردم. آبی‌ بر سر و روی آنها که بیهوش بودند زدیم و کم‌کم سرحال آمدند جگر تشنه را سیراب کردند و پاها را در آن چشمه گوارا شست‌وشو دادند و جان تازه‌ای گرفتند. کم‌کم باند پاها باز شد و تاول‌ها سر باز کرد. قمقه‌ها را پر کردیم و با توکل و امید قمقمه‌‌ها را پر کردیم و به راهمان ادامه دادیم. سیصد متر جلوتر هلیکوپتر خودی را دیدیم که بالای سرمان پرواز می‌کند. هلیکوپتر چند دور زد. جای مناسبی برای نشستن نبود. بالاخره با سلام و صلوات روی تپه ناهمواری به سختی نشست. اول دو مجروح را سوار کردیم و فرستادیم. نوبت ما که شد با خوشحالی به طرف هلیکوپتر رفتیم تا سوار شویم [color=#ff0000]از قرارگاه دستور آمد که شما بمانید و خودتان را برای یک ماموریت دیگر آماده کنید[/color]! [url="http://rahrovan-artesh.ir/topic/173-%D8%AA%DB%8C%D9%BE-65-%D9%86%D9%88%D9%87%D8%AF/page-5#entry10473"]منبع[/url] [color=#008080][size=2]-------------[/size][/color] [color=#008080][size=2]منتقل شد[/size][/color] [color=#008080][size=2]PersianKing[/size][/color]
  6. فرزند کاپیتان نیک پیاو از خلبانان همین نوع هلیکوپتر لبته مقاله نقص هایی داشت از جمله پرواز درشب که گفته شده که برای خلبان ها مشکل بوده باید گفت خلبانان هوادریا قبل از انقلاب و در مانورهای میدلینگ این پروازها رو انجام داده بودند وپروازهای شب از همان ابتدا در روند پروازی خلبانان بوده و جزء اموزش های روتین خلبانان بوده . منظور از این جمله در این مقاله ناتوانی در استفاده از موشکهای AS-12 در شب هستش که به علت اینکه این موشک توسط هدایت دستی و در خط دید خلبان باید شلیک شود در شب به علت نبود دید نمی توان از این موشک استفاده کرد یه خاطره جالب هم از همین شکار شناورهای عراقی پدر دارند که ایشان در یکی از همین پروازها بعد از شناسایی هدف وپرواز به سمت آن موشک را به سمت شناور شلیک می کنند و موشک به هدف برخورد میکند و بعد از اطمینان از مورد هدف قرار گرفتن شناور تصمیم به ترک منطقه میگیرند که در راه بازگشت پیام کمک از یکی از واحدهای شناور مبنی براتش سوزی و ترک شناوررا می شنوند که بعد از تایید خبر متوجه می شوند که پیام کمک از همان شناوری است که چند دقیقه پیش خود ایشان مورد هدف قرار داده بودند پس توجهی نکرده و به راه خود به خاطر شلوغ بودن منطقه و شکاری های دشمن ادامه میدهند . ولی باز چندین بار دیگر این پیام مخابره میشود و معلوم بود که واحدهای عراقی هنوز برای کمک به شناور اسیب دیده خود اقدامی نکردند و در آخر با توجه به خطرناک بودن منطقه ایشان تصمیم میگیرند که خود برای کمک به آنها به سمت شناور پرواز کنند و بعد از هاور کردن تعدادی از آنها را از آب می گیرند و جالب اینجا بود که هنوز اسرا فکر میکردند که هلی کوپترمربوط به کشور دیگری هستش که برای کمک به آنها امده و خبر نداشتند که خود ایشان شناور رامورد هدف قرار داده که بعدامتوجه میشوند در آخر مقاله اسمی از زنده یاد [color=#ff0000]شهید احمد رخشانفر[/color] امد بد نیست یادی از ایشان کنیم [center][url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/25~0.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10266/25~0.jpg[/img][/url][/center]
  7. [quote name='IRINavy' timestamp='1402076723' post='383392'] تاجاییکه من میدونم؛ شاید غلط یا ناقص باشه! ؛ بالگردهای 412 رو نیروی هوایی بعد از جنگ و به تعداد سه یا چهارتا مخصوص آشیانه جمهوری اسلامی خریداری کرد و هنوز هم در آشیانه فعال هستند. [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10259/IRIAF-VIP-Bell412.jpg"][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10259/normal_IRIAF-VIP-Bell412.jpg[/img][/url] اما نیروی دریایی از Agusta Bell 212 استفاده میکرده. 412 هم نمونه توسعه یافته 212 هست که تفاوت اصلی اونها در استفاده از روتور 4 ملخه با طول کوتاهتر در مدل 412 هست. 412 اگه اشتباه نکنم در اوایل دهه هشتاد میلادی تولیدش شروع شد. [/quote] بابک تقوایی : [quote] دو فروند بل 412 و پنج فروند بل 212 بعلاوه یک فروند بل 206 لانگ رنجر جهت استفاده شرکت خدمات هوایی پست و تلگراف - پیام خریداری شدند. اما این خرید زمانی صورت گرفت که خود آشیانه جمهوری فاقد هلیکوپتر ایمن جهت حمل سران مملکتی بود، یک فروند بل 212 داشت بعلاوه یک فروند بل 214 بی-1 که از پیش از انقلاب مانده بودند، اس-61 هایش هم سال 1358 به هوادریا بخشیده شده بودند.تنها بل 212 آن به علت برخورد با کابل فشار قوی در نزدیکی تهران در سال 1370 سانحه داد و خدمه و مقامات در آن شهید و کشته شدند. فقط اون بل 214 موند. بعدا رفتند بل 212 پادشاه برونئی را خریدند اما جوابگو نبود. این ها که آمدند هر 7 تا بل را به آشیانه جمهوری دادند و در مقابل اون بل 212 سابق پادشاه برونئی و بل 214 را به پیام دادند. اگر اشتباه نکنم شرکت خدمات هلیکوپتری تارا اون بل 212 را از پیام خرید و تا تابستان سال پیش در بوشهر جهت پشتیبانی از عملیاتهای شرکت نفت فلات قاره مستقر بود، شماره ثبت کشوری آن EP-TRN بود. خرید این هلیکوپتر های از کانادا جهت استفاده آشیانه جمهوری یکی از نخستین نمونه های دور زدن تحریم ها بود. از سال 1388 و به دلیل ادعای آمریکا مبنی بر تصاحب کلیه شرکت های خدمت هلیکوپتری هلی کیش ، پاسکو، نوید، تارا و البرز خرید هلیکوپترهای غیر نظامی حتی با کمک واسطه های دست سوم و چهارم ممکن نبوده و هیج شرکت خارجی از ترس تحریم ها حاضر به فروش نیست. سالهای سال هست که شرکت نوید قصد خرید هلیکوپتری یوروکوپتر EC-145 را جهت استفاده در هلال احمر دارد. اما به دلیل اینکه غربی ها میگویند این شرکت متعلق به سپاه هست حتی اجازه فروش این هلیکوپتر اروپایی را از طریق واسطه نمیدهند. بل 412 آمریکایی دیگر جای خود دارد. در حال حاضر پاسکو با دو فروند بل 412 (گفته میشود یکیشان در سال 1390 سانحه داد : [color=#ff0000]با تشکر از شما بابک جان در مورد 412 های پاسکو بله یک فروند زمانی که بر روی رمپ در حال هاور کردن بود به طور اتفاقی یک سمت از بالشتکهای هوا که بر روی اسکیت ها قرار دارند باد شده و تعادل هلی کوپتر را برهم می زند و از سمت چپ به زمین برخورد می کند . خدا را شکر که خلبانان در این سانحه در لحظه آخر از هلی کوپتر خارج میشوند .و صدمه ای نمی بینند [/color].) ملکی و یک فروند اجاره ای، شرکت هلی کیش با یک فروند (شرکت منحل شد و هلیکوپترش هنوز در ایرانه)، البرز با یک فروند اجاره ای و خدمات هلیکوپتری نیز با یک فروند اجاره ای کاربران این هلیکوپتر در ایران هستند. [/quote] [quote] اگر درست خاطرم باشد سانحه زنده یاد جناب ملکی البته اگر اسم ایشان را اشتباه نکرده باشم در اطراف سکوی نفتی در پرواز شب بعد از بلند شدن از سکو بود که یه مدت می گفتند که خلبانها توسط شناورهای امریکایی نجات پیدا کردند ولی در آخر بعد از پیدا کردن لاشه هلی کوپتر مشخص شد که خلبان ها درون کاکپیت گیر کرده بودند . [color=#ff0000]درست می فرمائید این هلیکوپتر در جهت غرب و در فاصله 190 کیلومتری جزیره کیش سقوط کرد.که سه نفر از سرنشینان آن بنا براظهارات توسط یدک کش فانوس و پیکر خلبان و کمک خلبان بعد از 10 روز از آب بیرون کشیده شد بطوریکه شناسایی اجساد به سختی صورت پذیرفته بود.[/color] [/quote] [url="http://rahrovan-artesh.ir/topic/139-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B1%DB%8C-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1-%D9%87%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%B2/page-13"]منبع[/url]
  8. ماشین تدارکات ، تازه داشت وارد پایگاه می شد و نشان از آن داشت که تا چند روز باید با کمبود ها بسازیم . [color=#0000ff]البته تدارکات ما از طریق ارتش می‌آمد و هیچ‌وقت چیزی از کمک‌های مردمی به خود ندیدیم. همیشه همان قورمه سبزی پرچرب و قیمه آب زیپویی را به خوردمان می دادند و ما هم آروغ چلو مرغ و کباب کوبیده می زدیم![/color] شستن ظروف غذا ، از بشقاب و دیگ و قابلمه ، هم را به نوبت و با قرعه کشی خودمان انجام می دادیم. [color=#0000ff]کامیون وقتی توقف کرد ، فقط چادر و امکانات برپایی و خواب را آورده بود ، اما نمی دانستند با شکم گرسنه و خالی ، پلک‌ها روی هم نمی‌آید. مثل این بود که متخصصان امور رفاهی ارتش ، فقط دوره خواب را طی کرده بودند.[/color] با تخلیه کامیون تدارکات همه دست به‌‌کار شدیم و هر گروه ، چادرهای خودشان را برپا کردند. جوی که در این شرایط بین نیروهای فنی و خلبانان پیش‌ می‌آمد ، بسیار لذت بخش بود و همه همان نداشته ها را با مهربانی و عشق با هم تقسیم می‌کردند و یادمان می‌رفت که در شهر و پیش خانواده‌هایمان اسم و رسمی داریم. عملیات که شروع شد ، توقع شلوغی عملیات فتح المبین را داشتیم ، اما گویا ظرفیت عملیات کوچک‌تر از تعاد هلی‌کوپتر حاضر در منطقه بود. لذا گروه ما در چند مورد بیشتر در منطقه حضور نداشت و البته جور ما را گروه‌های دیگر هوانیروز کشیدند. منطقه عملیات از پل ( مارد شروع می شد. در مرحله اول عبور از رودخانه کارون انجام شد و تا جاده اهواز خرمشهر پیش رفتیم . در این عملیات کمک خلبانم مهدی صابر اصفهانی بود که به دلیل سانحه‌ای که قبلا در فکه داشت ، یکی از مهره‌هایش شکسته بود نمی‌توانست راحت داخل کابین بنشیند. روز اول عملیات گفتند تا دارخوین دست ماست ، بنابراین از دارخوین تا جاده اهواز خرمشهر را راحت پرواز می‌کردیم. در اولین دور حمله صابر قدری درد داشت که مجبور شدم با علی‌زاده پرواز کنم ایشان هم سر نترسی داشت . در حال رفتن به سوی هدف نفهمیدم که از کدام سمت و با چه اسلحه‌ای به سوی‌مان شلیک کردند. صدای برخورد گلوله و شوکی که به هلی‌کوپتر وارد شد ، باعث شد تا با تماس رادیویی وضعم را به بچه‌های تیم آتش اطلاع بدهم . در همین لحظه صدای علی‌زاده بلند شد:[list] [*][color=#008000]حسین ! از پام داره خون می‌آد ، فکر کنم گلوله خوردم[/color] [/list] [color=#008000]نگران به بچه‌ها خبر دادم علی‌زاده هم تیر خورده و به قصد برگشت ، آماده دور زدن شدم. هنوز چرخش را شروع نکرده بودم که علی‌زاده با لحنی متفاوت که گویا می خواهد سوالی را با تمسخر بپرسد ، پرسید:[/color][list] [*][color=#008000]حسین تو چیزیت نشده ؟[/color] [*][color=#008000]من؟ نه مشکلی ندارم[/color] [*][color=#008000]پس من چم شده؟ از پام داره خون می‌آد اما جائیم درد نمی :نه . هیچ‌جام نمی‌سوزه ، گلوله به تو نخورده؟[/color] [/list] [color=#008000]برای جواب منتظر ماندم تا احساس درد یا سوزش کنم ، اما همه چیز عادی بود.[/color][list] [*][color=#008000]مرد حسابی ! مار رو گرفتی ؟ اگرم خورده باشه ، چطوری از کابین عقب خون من روی پای تو می‌ریزه ، ببین چت شده ، اگه مشکللی داری ، برگردم.[/color] [/list] [color=#008000]اعلام کرد که کاملا سالم است. اما همچنان از پایش خون می‌آید و کف کابین می‌ریزد ، در عین حال اصرار داشت برگردیم به حملاتمان ادامه دهیم. خوشبختانه با هدف قراردادن تعدادی تانک و نفربر بدون کوچکترین دردسری ، به پایگاه بازگشتیم. روی زمین که نشستم ، سریع سراغش رفتم . از فشار خنده روی صندلی پهن شده بود ، علت را که پرسیدم ، به نشان‌دهنده‌ها اشاره کرد . گلوله بعد از برخورد به دماغه هلی‌کوپتر و عبور از مدارهای برقی به یکی از نشان‌دهنده‌ها برخورد کرده بود که مایع سرخ رنگش روی پای علی‌زاده ریخته بود![/color] آفتاب نرده با صابر داخل هلی کوپتر نشستیم ، تیم ما آمادگی کامل داشت ، اما طبق روال همیشه مسئولان نمی‌دانستند که دشمن در کدام منطقه است. وقتی شناسایی دست خودمان بود ، با خیال راحت‌تر پرواز می‌کردیم . صابر از این بی اطلاعی خوشحال شد و گفت:[list] [*]حسن جان زودتر راه بیفت که اگر آدرس بدهند ، دچار سانحه می‌شیم. [/list] حین گشت و شناسایی ، صابر به تریلی با نمره‌ی ایران که روی آن کانکسی قرار داشت اشاره کرد و گفت :[list] [*]پس تا این قسمت از منطقه باید دست نیروهای خودمون باشه [/list] چند بار روی منطقه دور زدیم به خاکریز بلند و طولانی رسیدیم که پشت آن تعداد زیادی تانک نو با چراغ‌های روشن در حال پیشروی بودند. نمی‌دانستیم خودی هستند یا دشمن ، مجبور شدیم یک بار از بالای سرشان پرواز کنیم و به دنبال پرچم عراق بگردیم. بالای سر اولین تانک که رسیدیم ، بچه‌ها داد کشیدند ، عراقیه ! اما آنها به سوی ما شلیک نکردند ، یک‌بار دیگر هم دور زدیم و آنها واکنشی نشان ندادند، شک کردم که تانک‌ها غنیمتی باشند و نیروهای خودی داخل آنها باشند. قصد داشتیم که منطقه را ترک کنیم و به جایی دیگر برویم که صابر یک دستگاه جیپ 106 را نشانم داد. راننده به تنهایی تلاش می کرد شیب تند شانه خاکی جاده بالا برود . با اطمینان از اینکه ایرانی است ، کنارش فرود آمدم . از هلی‌کوپتر پیاده شدم و به سمتش رفتم ، راننده که از تلاش زیاد خسته شده بود ، با اشاره به هلی کوپتر پرسید ،می‌تونی کمک کنی تا ازاین سربالایی بالا برم ؟ جوابش را ندادم و با لبخندی پرسیدم : نیروهای خودمون کجان؟ این تانک‌هایی که دارند می آن مال خودمونه؟ راننده نیشخندی زد و گفت : [color=#ff0000]اولا نمی دونم نیروهای خودمون کجان ، ثانیا این تانک‌هایی که دیدید ، همه مال عراقن که دارن میان این طرف ، ثالثا منم می خوام برم جلو چند تا گلوله بزنم و برگردم ، شاید عقب نشینی کردند. [/color] شجاعتش را تحسین کردم اما تصمیمش را که می‌خواست به تنهایی آن را اجرا کند نپسندیدم .[list] [*]مرد مومن خودتو نمی تونی از این سربالایی ، بالا بکشی ، اونوقت می‌خواهی بری به جنگ یه میدون تانک ؟ می‌دونی چند تا تانک‌ اون طرف خاکریزه ؟ مگه با این 106 چند تا رو می تونی بزنی ؟ بیا برو عقب خودتو به کشتن می دی [*][color=#ff0000]جناب سروان ، اینجا میدون دعواست ، من و شما دست تو دست هم بذاریم ، می شیم یه لشگر ، بالاخره یه چیزی از آب در‌می‌آد دیگه . اگه حریف شدیم قصه‌اش مال اونایی که می‌گن ارتشی‌ها نمی‌جنگن. حریف هم نشدیم ، مسئله ای نیست ، پیش خدا رو سفیدیم که برای مقام و دنیا نجنگیدیم. [color=#ff0000] [color=#ff0000][color=#ff0000] [color=#ff0000][color=#ff0000][color=#ff0000][color=#ff0000] [/color][/color][/color][/color][/color][/color][/color][/color] [/list] با این جواب دور زد و سرعت گرفت تا شانه خاکی را بالا برود . به آسفالت نرسیده دستی تکان داد و پایش را روی پدال گاز گذاشت . فریاد کشیدم : چند تا موشک داری؟ باز هم لبخند زد و به راهش به طرف تانک ها ادامه داد. هوش و حواسم را با آنهمه مردانگی با خودش برد. راننده 106 تنها بود و باید کمکش می کردیم . با همین شوق به سمت هلی‌کوپتر رفتم اما لذت این احساس بسیار کوتاه بود. [color=#ff0000]بیش از ده پانزده متر با هلی کوپتر فاصله داشتم که جسمی غیر عادی رو روی زمین دیدم ، خم شدم تا آن را بردارم که بدنم به لرزه افتاد . باورم نمی‌شد که روزی میان میدان مین به دام بیافتم.[/color] آخرین قدمم را که برداشته بودم ، آرام روی زمین گذاشتم و ایستادم. در همان حال صابر اشاره می کرد که چرا وایستادی ، یا الله بیا تا بریم دیگه ! نمی توانستم چیزی بگویم ، ذهنم میان رمل‌ها بود . باید به خودم می آمدم. از جایی که پیاده شده بودم تا جایی که ایستاده بودم را نگاه کردم ، رد پاهای قبلی امر می دیدم. بیش از یک قدم با من فاصله داشتند. با لبخند به صابر نگاه کردم ، هنوز دستش را تکان می داد می خواست که بدوم ، در همان حال آرام آرام دور موتور را زیاد کرد ،‌باد ملخ رمل‌ها را جابجا کرد و می رفت تا جای پاهایم پاک شود. خدا را صدا کردم و تا رسیدن به اولین رد پا نفس را در سینه حبس کردم. به هلی‌کوپتر که رسیدم ، گویی به ساحل نجات رسیده بودم تند بالا رفتم داخل کابین نشستم. دوباره اضطراب به سراغم آمد که میادی پایه های هلی‌کوپتر روی مین باشد ! ملتمسانه خدا را به کمک طلبیدم و دستم را که به زیر اهرم ارتفاع برد ، نفسم میان راه ایستاد ، انگار کسی گلویم را گرفته بود.[list] [*]پس چرا معطل می کنی ، بچه ها منتظرن ، می‌خوای بلند شم؟ [*]نه فکر کنم هلی‌کوپتر مشکل داره ، بذار خودم بلند شم که اگه اشکالی داشت ، زود جمعش کنم. [/list] و اهرم ارتفاع را به یک باره بالا کشیدم ، در حالی که هر آن منتظر اتفاقی بودم . خیالم که راحت شد ، صابر را صدا کردم و وقتی که گفتم داخل میدان مین فرود آمده بودیم ، نالید و گفت : آخ کمرم! با گذر از این مرحله وارد میدان آتش شدیم و توانستیم با شکار تانک ها و بدون سانحه به قرارگاه باز گردیم . راننده 106 هم به تنهایی از جایی به جایی دیگر می رفت و هدفی را مورد اصابت قرار می داد. ادامه دارد
  9. [quote name='TALASH' timestamp='1401823551' post='382637'] شما بگید من چی بگم؟؟ خداییش این تصویرو نگاه کنین : [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10225/Parade_283029.jpg"]http://gallery.milit...rade_283029.jpg[/url] همین فقط به تنهایی به کل رژه های ما ارزش داره! [/quote] وقتی تیم آکرجت تاج طلایی رو با اون همه رنک بین المللی منحل میشه کی میخواد بیاد از این کارها بکنه ؟
  10. فکر کن سوریها چقدر نابقه بودند که با تا 62 از پس سنچوریون فسیل بر نیومدن
  11. [quote name='SHAHABESAGEB' timestamp='1401793689' post='382473'] خب این مسئله رو بنده هم در نظر گرفتم ولی باید در نظر داشت که موشک های ضد ناو ایران (بالستیک و کروز) تقریبا تمام خلیج فارس و دریای عمان رو پوشش میدن که همین مورد باعث میشه که ناو های دشمن از این مناطق فاصله بگیرن و اضافه شدن موشک های بالستیک ضد کشتی دوربرد باز هم مشکل رو تشدید میکنه و در صورت وجود این موشک ها ناوگان دشمن در دریای عرب هم در تیرس موشک های ما قرار میگیرن و هرچقدر این فاصله بیشتر بشه کارایی موشک های کروز سطح به سطح دشمن کاهش پیدا میکنه و عمق کمتری رو میتونن هدف قرار بدن ! تو بحث موشک های کروز هواپایه هم مشکل تعداد قابل حمل توسط هواپیمای حامل وجود داره و اینکه برای حمله به اهداف در عمق ناچارا باید وارد حریم هوایی کشور مذکور شد. حالا بر فرض که ناوهای مذکور تونستن موشک هاشونو شلیک کنن در این صورت با توجه به سرعت کم و فاصله زیاد چند ساعتی رو تو راه خواهند بود و همین ضعف موجب میشه که در صورت شناسایی بتونیم با امکانات مختلف (مثل نیروی هوایی- پدافند موشکی و توپ های ضد هوایی مستقر در مسیر- جمرها و...) این موشک ها رو تهدید کنیم و در صورت دارا بودن سیستم های شناسایی و رهگیری معلق (بالن) میتونیم تعدادی از این موشک ها رو با موشک های دوربرد و میانبرد هدف قرار بدیم و از بار پدافندهای کوتاه برد مستقر در منطقه مورد نظر کم کنیم و باید در نظر داشت که تعدد اهداف هم خیلی زیاده و در عمل شاید این روش ها برای کشوری که همه تهدیدات رو بررسی و برای اونها برنامه ریزی کرده باشه زیاد جواب نده ! همه این تمهیدات به علاوه تهدید به حمله موشکی به فلسطین اشغالی و حمله به پایگاه های آمریکا در منطقه میتونه بازدارندگی به وجود بیاره . [/quote] من هم گفتم برای این مشکل توپ ها زد هوایی در تعداد بالا جوابگو هست ( همین توپ هایی که از 8 تا زو 23 استفاده میکنند ( اسم اش یادم رفته )) که نیاز به نفر هم نباشه و اتوماتیک بعد از قرمز شدن وضعیت درگیر بشن فقط باید برنامه نویسی بکنند که اینها با هم با یک هدف درگیر نشوند . مثلا دو تا توپ یه کروز رو هدف بگیرند اینطوری موشک های گرون تر رو هم نیاز برای زدن کروز ها استفاده کنیم و برای تهدیدات مهمتر نگه میداریم
  12. [quote name='Persian_ranger' timestamp='1401810097' post='382553'] چرا هیچ تصویری بعد از انفجار نیست؟؟ مسلما اگه این خودروها با یه همچین IED هایی منهدم میشدن یا صدمه میدین داعش تا الان صد بار فیلم و عکسشون و تو نت پخش میکرد! خصوصا امرپ هایی مثل کوگار [/quote] اگه منهدم شده بود مطمئن باشید عکس منهدم شده اش رو میگذاشتند . اینجور عکس ها برای افرادی که اطلاعات زیادی ندارند جالبه مثلا چند تا عکس بود از شلیک آر پی جی 7 به آبرامز که به آبرامز میخوره ولی از بعدش عکس نیست . حالا اگه کسی اطلاعات نداشته باشه میگه آبرامز خراش هم بر نداشته ولی کسی که اطلاعات نداشته باشه میگنه نگاه انفجار ف تانک رو فرستاد هوا و از این دست استفاده ها
  13. [quote name='SHAHABESAGEB' timestamp='1401747062' post='382408'] این رادار اونقدر اهمیت داره که با انواع سیستم های پدافندی موشکی و توپخانه ای حفاظت بشه در کنار اینها نیروی هوایی هم حتما باید بکار گرفته بشه , اما با همه اینها بازهم نمیشه به طور کامل سلامت این رادار رو تضمین کرد اما با بالا بردن هزینه (انهدام موشک ها و هواگردهای دشمن) نابودی این رادار و بالا بردن هزینه و تلفات جنگ میشه امنیت رو تا حد زیادی تضمین کرد به طوری که کسی جرات نزدیک شدن به شما رو نداشته باشه و حمله به شما رو مساوی با نابودی و یا به خطر افتادن و تنزل خودش بدونه. [/quote] یا شلیک تعدا بالای موشک کروز میتونه شانس اش رو برای زدن زیاد کنه و نیازی هم نداره هواگرد هاش رو تو خطر بندازه سیستم های توپخانه ای رو میشه در تعداد بلا کار گذاشت
  14. [color=#0000ff]ناخدا هوشنگ صمدی يکي از قهرمانان ملی ارتش در دوران مقاومت 34 روزه خرمشهر است؛ افسری که به فرماندهی او، تکاوران، نیروهای مردمی و سپاه پاسداران با ایثار خون و جان خود موفق شدند ارتش تا بُن دندان مسلح عراق را هفته‏‌ها در خرمشهر زمین‏‌گیر کنند.[/color] به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) «تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر» جدیدترین اثر منتشر شده سوره مهر با موضوع خرمشهر است که به همت سید قاسم یاحسینی تدوین شده و به روایت خاطرات یکی از فرماندهان آن دوران در خرمشهر گذشته می‌‌پردازد. ناخدایکم هوشنگ صمدی، راوی این کتاب به عنوان فرمانده گردان تکاوران نیروی دریایی خرمشهر و گردان تحت فرمانش، نقش مهمی در مقاومت این شهر تا اشغال توسط ارتش عراق و همچنین حوادث بعد از آن که منجر به باز پس‌گیری دوباره آن در سوم خرداد 1361 می‌شود، داشته است. ناخدا هوشنگ صمدی يکي از قهرمانان ملی ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران مقاومت 34 روزه خرمشهر است؛ افسری شجاع، دلیر، با کفایت و بسیار ایران‏دوست که به فرماندهی او، تکاوران، نیروهای مردمی و سپاه پاسداران با ایثار خون و جان خود موفق شدند ارتش تا بُن دندان مسلح عراق را هفته‏‌ها در خرمشهر زمین‏‌گیر کنند و ضربات و تلفات سنگینی بر تجهیزات و نفرات متجاوزان به آب و خاک ایران زمین وارد کنند. [color=#008000]در ادامه بخش پایانی این کتاب را از زبان ناخدا صمدی می‌خوانیم:[/color] تا اینکه این شهر نیروهای عراقی در عملیات شکست حصر آبادان به سماجت و قدرت عملیات ذوالفقاری نبودند. کاملاً روحیه‏‌شان را باخته بودند. به همین دليل فرماندهان عالی‌رتبه جنگ تصمیم گرفتند به پیشروی‏ خود ادامه بدهند. بعد از شکست حصر آبادان تا خرداد 1361 در مجموع سه عملیات دیگر هم به فاصله‏‌های کوتاهی از یکدیگر انجام شد که در نخستین عملیات پس از ثامن‌الائمه، شهر مرزی بستان در ناحیه دشت آزادگان، که از روزهای اول جنگ به اشغال عراقی‏‌ها درآمده بود، آزاد شد. من در این عملیات (طریق ‏القدس) و عملیات بعدی (فتح‏ المبین) شرکت نداشتم. گردان تکاورهای نیروی دریایی در عملیات بیت‏ المقدس حضور پررنگ‌تري داشت که منجر به آزادسازی خرمشهر شد. ما با استعداد کامل و هفت گردان در این عملیات تاریخی و غرورآفرین شرکت کردیم. در مقر لشکر92 زرهی اهواز یک قرارگاه تشکیل شد. سه گردان شناور هجومی ما و همچنین300 فروند قایق در سه گردان قایقران برای عبور نیروها از رودخانه کارون و شرکت در عملیات تصرف سرپل ساحل دشمن هم حضور داشتند. هر گردان قایقران به یکی از قرارگاه‏های عمل‌کننده فتح، نصر و قدس پيوست. من به منجیل بیسیم زدم و تعدادي زيادي قایق تقاضا کردم. یک گردان تقویت‌شده تکاور، یک گردان تقویت‌شده تفنگدار و یک گردان تفنگدار دیگر به اضافه یک گروهان از عملیات ویژه اس‌بي‌اس ما همچنين 45 تکاور غواص هم در عملیات بیت‏‌المقدس شرکت داشتند. سه هاورکرافت و سه هلی‏کوپتر هم از ما بود. یکی از گردان‏‌های تفنگدار تکاور ما به عنوان احتیاط در آبادان ماند و گردان‏‌های دیگر تکاوران در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کردند. عراقی‏‌ها از روز دوم خرداد در محاصره کامل نیروهای عمل‌کننده ایرانی بودند. بچه‌‏های تکاور در همین روز به داخل شهر نفوذ کرده و مواضع و استحکامات و نیروهای عراقی را به طور کامل شناسایی کردند. تکاوران نیروی دریایی نخستین رزمندگانی بودند که همان اول صبح روز سوم خرداد ماه 1361 با قایق و حتی برخی با شنا وارد خرمشهر شدند و دشمن را پس از حدود 19 ماه مجبور به عقب‌نشيني کردند و انتقام آن همه خونی را که در این شهر ریخته شده بود گرفتند. همه حال عجیبی داشتند. تکاوران وقتی پا به ساحل می‏‌گذاشتند، خم می‏‌شدند و زمین و خاک خونین خرمشهر را می‏‌بوسیدند. و اغلب از شوق گریه می‏کردند. صدای تیراندازی از همه جا به گوش می‌‏رسید. شمار زیادی از نیروهای نظامی عراقی کشته و مجروح و شمار زیادی اسیر نیروهای ایرانی شدند. من در ساحل شرقی کارون همه چیز را با چشمان اشکبار می‏‌دیدم. کساني که هنوز در ساحل شرقی بودند، از شوق گریه می‏‌کردند. برای ورود به شهری که گردان من در آن پرپر شده بود، لحظه‌شماری می‌‏کردم. پل خرمشهر شکسته و غیر قابل عبور بود و ناچار باید از عرض رودخانه عبور می‏‌کردیم. ساعت حدود ده صبح من و ناخدا ابوطالب ضرب‌علیان سوار قایق شدیم و از رودخانه کارون گذشتیم. همان مسیر عقب‏ نشینی را برعکس طی کردیم. من یاد شب نکبت‏بار و شوم چهارم آبان 1359 و آن عقب‏ نشینی تحمیلی افتادم. جای همه تکاوران و پاسداران و نیروهای مردمی شهید که در آن 34 روز مقاومت تاریخی خالی بود. گریه امانم نمی‌‏داد. هر دو گریه می‏‌کردیم. اما این بار اشک شوق و شادی بود. [url="http://www.ibna.ir/vdcb0gb5arhbg5p.uiur.html"]منبع[/url]
  15. [quote name='rasoolmr' timestamp='1401293370' post='381229'] [color=#0000ff]همین شرایط به صورت حادتری موقع برگشت داشتیم.خسته و کوفته از مبارزه با دشمن ، ابتدا با کامیون و وانت خودمان را به نزدیکترین شهر منطقه عملیاتی می رساندیم. بعد به دنبال بلیت اتوبوس شهر را زیر پا گذاشته و در نهایت با کامیون های حمل آجر ! و نفتکش‌ها ، به مسافرت خودمان ادامه می دادیم .... [/color] [/quote] مگه غیر از این بوده ؟ از همه ارتشی ها بپرسی همین وضع بوده
  16. عملیات بیت المقدس روز های آخر فروردین 61 همراه تیمی ، عازم منطقه عملیاتی جنوب شدم. باز هم بی برنامگی و کمبودهای گذشته روی دلم تلمبار شد . [color=#0000ff]از عذاب آور ترین لحظات ، رفت و برگشت از ماموریت بود. قاشق و چنگال و بشقاب و لیوان و تاید و دستمال کاغذی ، به همراه لباس وسایل پروازی مثل کاپشن و کلاه پرواز و در کنار آنها جلیقه ضد گلوله‌ای که بیست کیلو وزن داشت ، وبال گردنمان بود تا هرجا می رویم به دنبال خودمان ببریم. [/color] [color=#0000ff]رفت و برگشت ما ونیروهای فنی به منطقه عملیاتی بیشتر شبیه به عذاب شب اول قبر بود . تمام آنچه که نیاز داشتیم را داخل کیسه و ساک می کردیم و به سمت جبهه راه می افتادیم . تا نزدیکترین شهر به جبهه مشکلی نبود اما دردسر از جایی شروع می شد که به علت سرما و گرمای منطقه ، کنار جاده می ایستادیم و ماشین‌های گذری را التماس می کردیم. [/color] [color=#0000ff]همین شرایط به صورت حادتری موقع برگشت داشتیم.خسته و کوفته از مبارزه با دشمن ، ابتدا با کامیون و وانت خودمان را به نزدیکترین شهر منطقه عملیاتی می رساندیم. بعد به دنبال بلیت اتوبوس شهر را زیر پا گذاشته و در نهایت با کامیون های حمل آجر ! و نفتکش‌ها ، به مسافرت خودمان ادامه می دادیم . بازهم شهر بعد و شهر بعدی تا سرانجام خسته به منزل می رسیدیم و همان جا پشت در از خستگی به خواب می رفتیم!‌[/color] این گونه مشکلات پیش و پا افتاده ما را راحت از پا می‌انداخت. در عملیات فتح المبین چندین بار به مسئولان تذکر داده بودم که چادرهای برزنتی نمی تواند حفاظ خوبی برای ترکش بمب باشد . بیش از چهل پنجاه نفر از خلبان‌ها و نیروهای فنی در بدترین شرایط منطقه و بدون داشتن امکانات اولیه ، چسبیده به هم در زیر چادر می‌خوابیدند، [color=#ff0000]در حالی که در قرارگاه‌ها و اردوگاه‌های دیگر ، استحکامات کافی برای جان عزیزان وجود داشت.[/color] اگر در محوطه قرار گاه ما بمب خوشه‌ای منفجر می‌شد، نیمی از گروه پشتیبانی اصفهان به رحمت بی دقتی مسئولان می‌پیوستندو ازرش خدا بیامرز هم پیدا نمی کردند. عدم توجه به امنیت و رفاه جنگی نیروهای هوانیروز ، شاید یکی از مثال‌زدنی ترین نمونه‌های بی دقتی فرماندهانی و مسئولان جبهه و جنگ در طول دوران دفاع مقدس باشد. خدمات رفاهی ارائه شده به نیروهای هوانیروز به هیچ وجه متناسب با میزان بالای ماموریت های آنها نبود . مناعت طبع خلبانان و عدم توجه فرماندهان باعث مشکلات زیادی می‌شد که شرح آن مثنوی هفتاد من کاغذ است. [color=#008000]البته در زمینه ایجاد کمبود ها خودمان هم مقصر بودیم ، ماموریت‌ها را فی سبیل‌الله می رفتیم و روی برگه ماموریت می نوشتیم: ( کمک به جبهه‌ها) . مسئولان امر هم خیالشان راحت می شد و اگر حقوقی‌ هم داشتیم ، آن را از ما گرفته و به امان خدا رهایمان می‌کردند. آن روزها کسی به فکر این نبود که این مدارک را جمع‌کند و امروز به عنوان سندی از ایثار و حضور ارتش در جنگ نشان بدهدو چون ماموریت [/color][color=#ff0000]فی سبیل‌الله[/color][color=#008000] بود ، مدارکش را نابود می کردند تا مبادا ریا شود و از ارزش‌ها کاسته شود.[/color] بنابراین نگاه بیش از اندازه اسلامی بعضی های ما را از حقوق خودمان هم دور کرد، به طوری که امروز نیروهای هوانیروز چیز زیادی برای ارائه عملکرد خود ندارند. حالا در اهواز و در منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ، به نوع جدید از بی‌توجهی ها برخورد کرده‌بودم. بیش از سی فروند انواع هلی کوپتر را در کارخانه فولاد اهواز که خودش هدف اقتصادی بود ، میان هزاران کیلومتر کابل‌های فشار قوی و دکل‌های بلند پارک کرده بودند. کابل‌ها مثل تار عنکبوت آسمان بالای سرمان را آذین کرده بودند و راه فرار را بسته بودند. از هر طرف که قصد برخواستن می کردی ، دکل‌ها و کابل‌ها مقابلت صف می کشیدند. چند بار به مسئولان تذکر دادم امام آنقدر درگیر مسائل پیش از عملیات بودند که توجهی نکردند . در همین ایام یک روز در حین گشت در قرارگاه بودم که که یکی از خلبان‌ها در میان میدان ، موتور یک هلی کوپتر شناسایی را روشن کرد و آماده پرواز شد. ناگهان صدای ناهنجاری به گوشم رسید ، آنقدر مهیب بود که همه از چادرها بیرون ریختند ، بالطبع نگاهم را به هلی‌کوپتر در حال پرواز دوختم و منتظر فاجعه ماندم ، اما اتفاقی نیافتاد و هلی‌کوپتر با آرامش راهی آسمان شد. محل برخاستن را نگاه کردم ، از وحشت آنچه که میدیدم مو بر تنم راست شد، دو رشته کابل فشار قوی پاره شده و روی زمین افتاده بودند. برایم مسلم بود که هلی‌کوپتر با آنها برخورد کرده. سریع با خلبان تماس گرفتم و از وضع هلی‌کوپتر پرسیدم :[list] [*]همه چیز خوبه ، مشکلی ندارم [*]حس نکردی به چیزی خوردی ؟ [/list] با اینکه خلبان مطمئن بود ، از او خواستم با رعایت احتیاط سریع فرود بیاید. وقتی به هلی کوپتر رسیدم از تعجب خشکم زد ، مطمئن بودم که کابل‌ها در اثر برخورد با هلی کوپتر قطع شده‌اند ، اما کوچکترین نشانه‌ای روی بدنه یا ملخ دیده نمی‌شد! خلبان هم دچار شوک شده بود و محل و زاویه برخاستنش را کنترل می‌کرد. چند لحظه بعد مسئولین شرکت برق اهواز در محل حاضر شدند. برای اینکه مسئول خودمان را هوشیار کنم ، اولین سوالی که از برقی‌ها پرسیدم :[list] [*]می شه این دکل‌ها را از منطقه جمع کرد؟ [/list] اجازه ندادم مسئول مربوطه به سوالم بخندد و بلافاصله گفتم:[list] [*]اگر نمی‌شه ، حداقل برقش رو قطع کنید تا ما جزغاله نشیم. [/list] نخواستم اثر نیش کلام و شرم اشتباه را توی صورت فردی که آن محل را برای فرود انتخاب کرده بود ببینم . راهم را پیش گرفته و در حالی که خدا را شکر می‌:رد به سمت قرارگاه رفتم. چند روز بعد به محلی به نام خضریه نقل مکان کردیم . مسئولان یک قدم به جلو برداشته بودند . محل فرود هلی کوپترها را صاف کرده و یا ایجاد خاکریز اقدامات احتیاطی را انجام داده‌بودند. ادامه دارد
  17. Arash

    کلاه سبزها

    [quote name='senaps' timestamp='1401192399' post='380955'] مطلب شما داره میگه که دلتا برای این عملیات تشکیل شد؟؟؟؟ در واقع یگان عملیات های مخصوص نیروی زمینی، دلتا فورس از قبل وجود داشت ولی تجربه‌ی عملیاتی نداشت و این عملیات اولینش بود که به شکست انجامید... بعد از اون هم هیچوقت از دلتا پشت خطوط دشمن به اون شکل استفاده نشد... اعزام نیروها به پشت خطوط دشمن( بدون هیچ پشتیبانی و با تجهیزات سبل و صد البته نشانه گذار لیزری برای زدن اهداف مهم) فقط و فقط توسط 5 ام هوابرد امریکا( گرین برتس) انجام میشه.... در هر دو جنگ عراق و افغانستان این نیروها اولین کسانی بودن که همراه SAS وارد شدن [/quote] [url="http://rahrovan-artesh.ir/topic/661-%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B7%D8%A8%D8%B3-%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%87-%D8%B9%D9%82%D8%A7%D8%A8/"]میثم جان و بقیه دوستان به شما اکیدا توصیه میکنم این تایپیک رو مطالعه کنی[/url] [url="http://rahrovan-artesh.ir/topic/661-%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B7%D8%A8%D8%B3-%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%87-%D8%B9%D9%82%D8%A7%D8%A8/"]تا بفهمید قضیه چی بوده[/url] [url="http://rahrovan-artesh.ir/topic/661-%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B7%D8%A8%D8%B3-%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%87-%D8%B9%D9%82%D8%A7%D8%A8/"]و حتی نوی سیلز محبوب شما چطوری به صورت امروزی درآمده[/url]
  18. Arash

    کلاه سبزها

    [quote name='zed' timestamp='1401112534' post='380793'] در اوایل انقلاب که هنوز نظام به خوبی جای پای خود را محکم نکرده بود و درگیر فتنه هایی نظیر کودتای نوژه و گروهک ها و تجزیه طلبان بود [/quote] دقیقا به همین خاطر بود که ترسیدند و یکی از محل ها هم مکان زندگی امام خمینی ( ره ) بود . محافظت از مکان هایی که قرار بود تسخیر بشه دست نیرو های مردمی ( همون بسیج ) بود
  19. [quote name='Ice_Man' timestamp='1401111634' post='380792'] بسم الله الرحمن الرحیم الیوم هرگونه نشر و بازنشر تصاویر این رزمایش در فضای مجازی و سایت های بیگانه در حکم محاربه با امام زمان است. Ice Man [color=#ff0000]به یاد فتوای تاریخی آیت الله میرزای شیرازی[/color] [/quote]
  20. Arash

    کلاه سبزها

    [quote name='angz' timestamp='1401110244' post='380789'] [b]عملیات در تهران مختصر به این عملیات میپردازیم. در سال ۱۳۷۰ به دستور [[ فرمانده کل قوا ]] تیپ ۶۵ برای نشان آمادگی افراد نیروهای ویژه هوابرد می بایست در تهران عملیات انجام میداد. تیپ ۶۵ تنها نیروی نظامی بود که در تهران عملیات انجام داد. در این عملیات تیپ ۶۵ بدون داشتن هیچ سلاحی می بایست قسمت های مهم تهران را تسخیر میکردند. در این عملیات نیروهای انتظامی بعد از شناسایی افراد تیپ ۶۵ اجازه تیراندازی از کمر به پایین را داشتند، افراد تیپ ۶۵ با لباس شخصی در تهران وارد عمل شده و مکان های مهم تهران را کمتر از ۳ ساعت تسخیر کردند. (تسخیر بیمارستان ها ، برخی از پادگان های نیروی انتظامی و سپاه ، سازمان صدا و سیما ، دزدیدن ماشین های پلیس ، افراد مهمی که از قبل مشخص شده بودند و ... ) بعد از انجام این عملیات فرمانده ها از عملکرد تیپ ۶۵ ترسیدند و به دلیل اینکه بار دیگر کودتایی رخ ندهد پیشنهاد منحل شدن این تیپ را دادند ، به دستور فرمانده کل قوا این تیپ ثابت ماند ولی ۹۰ درصد افراد این تیپ به شهرستان ها منتقل شدند و بیشتر این افراد به عملیات های خارج از کشور فرستاده شدند و سرنوشت هیچ کدام از این افراد مشخص نشد. فقط تعداد کمی بعد از عملیات در تهران در تیپ ۶۵ ماندگار شدند.[/b] من این مطلبو در فیس خوندم ولی صحتشو تایید نمیکنم اما در اینکه همچین عملیاتی انجام شده تقریبا مطمنم ولی برخورد بعدش با افرادو اطلاع ندارم [/quote] این مربوط به اگه اشتباه نکنم لشکر 23 هست و اوایل انقلاب اتفاق افتاد و نه سال 70 که همین اتفاق هم افتاد و نیرو های این لشکر تقسیم شدند تیپ 65 بعدا از بازماندگان همین لشکر تشکیل شد
  21. نظر یکی ار پیش کسوتان هوانیروز بعد از دیدن این عکس [url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10178/bate_almogadas_28_28929.jpg"]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10178/bate_almogadas_28_28929.jpg[/url] [quote] متاسفانه در سالیان اخیر با توجه به تحریم ها و هزینه بالای تعمیر و نگهداری بالگردها خلبانانی که جذب نیرو می شوند با سیمولاتورهایی که با استانداردهای جهانی فاصله بسیار زیادی دارند آموزش می بینند و بعد از شروع به کار در یگان خدمتی هم با توجه موارد گفته شده اگر بخت و اقبال با ایشان همراه باشد و ترافیک هم قطارانی که بدنبال پر کردن ساعت پرواز خود هستند اجازه بدهد بتوانند پرواز کنند و گرنه باید بروند سیمولاتور بازی!!! به همین دلیل اکثرا از تجربه پروازی بسیار پایینی برخوردارند و نتیجه اش میشه همونی که دیدید.چندی پیش یک سوال پیش پا افتاده از خلبان جوانی که ماشاء ا... دنیایی از غرور رو در خود جای داده بود پرسیدم که متاسفانه جواب ایشان غیر قابل باور بود .بنده معتقدم خلبان یعنی knowledgeسپس touch&contorol . [url="http://rahrovan-artesh.ir/topic/139-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B1%DB%8C-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1-%D9%87%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%B2/page-10#entry9674"]منبع[/url] [/quote]
  22. [quote name='Marine101' timestamp='1400878083' post='380271'] بستگی داره به نوع ماموریتی که براش پیش بینی شده باشه و همین طور کیفیت ساخت ... حتی تا بالای 1000 کیلومتر هم میتونه بره! فقط مشکل مخابرات و هدایتش مطرح هست ... فعلاً 200 کیلومتر براش قابل تصور هستش ... نوع آمریکاییش تا 20 ساعت هم مداومت پروازی داره! با سرعت 120 کیلومتر! (اگر اشتباه نکنم) ... [/quote] اون که بله سرعت و ارتفاع خیلی مهمه پس با این برد ، شناسایی یه پایگاه تو 25 کیلومتری مرز کاملا امکان پذیر هست
  23. [b]بخش سوم : جنگ ، اولین سانحه[/b] در 17/7/59 با یک فروند کبرا برای اجرای ماموریتی به کرمانشاه رفتم ، از همان ابتدا شخص بود هماهنگی لازم وجود ندارد . معلوم نبود من با یک فروند هلی کوپتر ، چه تاثیری در کارایی گروه کرمانشاه دارم ؟ از لحظه ورود به پایگاه با مشکلی مواجه شدم که از رفتن به آنجا پشیمان شدم. خلبان‌های گروه کرمانشاه ، آنچنان با هم منسجم و رفیق بودند که برای اجرای ماموریت‌ها ، فرد غریبه را به خود راه نمی دادند . برای من هم که در گروه خود دارای جایگاه و احترام ویژه‌ای بودم ، این برخورد ها به معنای بدترین بی احترامی بود . یکی دو روز این وضع را تحمل کردم ، اما سرانجام به سراغ سرهنگ قانع فرمانده پایگاه رفتم و گفتم : اینجا چه خبره ، من از اصفهان برای کمک اومدم ، حالا دارن من رو به بازی می گیرند . یک روز می گن برو کرمانشاه ، روز بعد ایلام . خودتون می دونید که توی گروه خودم تا وقتی که من هستم خلبان‌های کبری جرات عرض اندام ندارند ، اما اینجا معلوم نیست چه خبره ، شدم مثل بوف کور ! سرهنگ مرا با خود به ایلام برد و تلاش کرد ضمن شناسایی من به بچه‌ها ، آنها را به همکاری با من دعوت کند ، اما کار به جایی نرسید و با برگشتن او به کرمانشاه ، روز‌گار تلخم از سر گرفته شد. اواخر مهرماه 1359 برای ماموریتی دوباره به ایلام رفتم ، احمد کشوری فرمانده گروه ایلام بود . نه من و نه او هیچ کدام شناختی از هم نداشتیم و فقط می دانستیم خلبان کبرا هستیم . فضل الله مشهدی یکی از اساتید خلبان مرکز آموزش معاون وی بود ، او مرا خوب می‌شناخت و با اخلاقم آشنا بود. همان روز اول متوجه شدم ، احمد و فضل‌الله هر روز عصر به استانداری می روند و ساعاتی بعد با اطلاعاتی که از وضعیت دشمن می گیرند ، باز می گردند. بعد بدون آنکه چیزی به کسی بگویند ،‌تیم آتش را به سلیقه خودشان می چینندو به منطقه عملیاتی می‌روند. فقط خودشان می دانستند ، مسیر رفت و برگشت از کجاست . این روش برای کار تیمی مناسب نبود و می توانست خطر ساز باشد . بنابراین در فرصتی مناسب اشکال کار را با آنها در میان گذاشتم . کشوری برخورد مناسبی نکرد و کارمان به مجادله کشید . به او گفتم : مرد حسابی این چه روشیه پیش گرفتی ؟ چرا اطلاعات را بین خلبان‌ها مطرح نمی کنی ؟ اگه کسی بین راه دچار سانحه شد یا فرود اضطراری کرد ، نمی دونه کجاست و از چه راهی باید برگرده . شما فکر کردید فقط خودتون نقطه اطمینان و اعتماد مملکت هستید و بقیه ستون پنجم‌اند؟ گرچه با این اتفاق اخلاق‌ها به هم ریخت و قدی تنها شدم . اما تا حدی موثر واقع شد و هر دور روش کارشان را تغییر دادند. یکی از این تغییرات استفاده از من به عنوان فرمانده تیم عملیات بود که روز بعد در اولین اقدام با دو تیم سنگین به سوی نیروهای عراقی یورش بردیم. من و فضل‌الله با هم پرواز می کردیم و تیم خودمان را داشتیم ، کشوری هم با دو فروند دیگر تیم خودش را داشت. با این حال هدف عملیات برای هر دو تیم یکی بود. منطقه کفی بود و از تپه ماهور ها برای پنهان شدن استفاده می کردیم . عراقی‌های هم مترصد زمان مناسب ، روی محلی که ما مخفی شده بودیم ، ثبت تیر کرده و دقیقه شماری می کردند تا هلی‌کوضتر از مخفیگاه خارج شود. آخرین بار که ارتفاع کم کردیم و پشت مانع پنهان شدیم ، احساس ناخوشایندی سراغم آمد. فضل‌الله استاد ماهر و دانایی بود. به او گفتم ، فکر می :نم عراقی‌های موقعیت ما رو پیدا کردند ، بهتره جامون رو عوض کنیم . بدون مکث جواب مثبت داد . حدود صد متر جامان را عوض کردیم ، هم زمان علی زمانی و جواد پور صدری به نقطه قبلی ما رسیدند و آرام آارام از پشت تپه بالا آمدند تا آتش کند . فرصتی نبود تا به آنها هشدار دهم ، عراقی‌ها به محض اینکه ملخ هلی‌کوپتر را دیدند شروع به شلیک کردند و با انفجار اولین گلوله توپ ، هلی‌کوپتر میان کوهی از آتش فرو رفت و زمین خورد. سریع خودمان را به آنها رساندیم و از فضل‌الله خواستم تا در نزدیک‌ترین محل روی زمین فرود آید. وقتی فضل‌الله هلی‌کوپتر را به زمین نزدیک کرد ، تحمل نکردم و بدون توجه به زیر پایم با سرعت بیرون پریدم ، اما تا رسیدن پاهایم به زمین مدت زمانی سپری شد و ناگهان با تمام وزن محکم به زمین خوردم و تا تپه پایین مثل گلوله غلط زدم. صدمه‌ای ندیده‌بودم و بلند شدم ، در آن لحظه هر دو خلبان میان آتش دست و پا می زدند . سرانجام با کشیدن دسته اضطراری درها ، موفق به نجات آنها شدم و همان لحظه محمد مهر آبادی با هلی‌کوپتر شناسایی از راه رسید و هر دو را به بیمارستان منتقل کرد. چند روز بعد در تاریخ 4/8/59 با یک فروند هلی‌کوپتر تاو آماده اجرای ماموریت شدیم. طبق معمول مهرآبادی هم هلی‌کوپتر نجات ما بود. از کمک خلبان خواستم سیستم ها را چک کند و آماده شلیک باشد :[list] [*]( سیستم کاملا سالمه فقط هدف بده) [*]خوب سیستم رو چک کن ، نریم وسط میدون آتیش و بگی دستگاه کار نمی کنه [/list] برای اولین بار بود که می خواستم از کابین عقب ، رها شدن موشک ضد تانک را ببینم . هنوز وارد میادان آتش نشده بودیم که برای اطمینان دوباره از کمک خواستم که مطمئن شود که مشکلی برای پرتاب موشک نداریم. مکثی کرد و با بررسی سویچ ها دو باره اعلام آمادگی کرد :[list] [*]حسین جان! همین الان هدف بده تا برات پودرش کنم . نگران چی هستی [/list] پس از موضع گرفتن از کمک خواستم اولین موشک را رها کند ، زمان بیش از حد انتظار طول کشید و صدایم درآمد :[list] [*]چه کار می کنی؟ اگر بخواهی برای هر موشک اینقدر معطل کنی که ما رو می زنند. [/list] وقتی گفت : دوربین چیزی را نشان نمی دهد ، وا رفتم و بدنم یخ کرد .[list] [*]یعنی چی ؟ تو که گفتی همه چیز سالمه ، این همه ادوات که بدون دوربین هم قابل دیدنه ،‌ دقت کن وقت نداریم [/list] رای اینکه فضای بهتری داشته باشد ، قدری ارتفاع گرفتم و بالای صخره‌ای ایستادم ، به راحتی می‌دیدم گلوله‌های توپ و خمپاره ، شیارها و صخره ها را چنگ می زنند و لحظه به لحظه بالاتر می‌آمدند . برای آخرین بار سیستم‌ها را یکی یکی نگاه کردم و با اطمینان از سلامت آنها از کمک خلبان خواستم عجله کند.[list] [*]همه چیز دیده می شه ، اما سیستم.... [/list] با صدای انفجار سنگینی مابقی حرفش را نشنیدم . هلی‌کوپتر از حال طبیعی خارج شد ، سرش بالا رفا و سپس از سمت دم سقوط کرد. زیر نقطه‌ای که ایستاده بودیم شیار تنگی به اندازه بدنه هلی‌کوپتر وجود داشت که بعد از چند متر عمق به رودخانه خشکی می رسید. وقتی سر هلی‌کوپتر بالا رفت در همان لحظه اول ملخ اصلی به دیواره ها برخورد کرد و از هم متلاشی شد. بعد هلی‌کوپتر مثل تکه سنگی ، مسیر شیار را با سرعت پیش گرفت و از قسمت دم به زمین اصابت کرد. چند لحظه مثل درخت کاشته شده سرپا ایستاد و ناگهان از سمت جلو ، محکم به روی زمین افتاد و تا سینه درون ماسه ها فرو رفت. لحظاتی گیج ومنگ بودم و باورم نمی‌شد که سانحه داده ام. میان بی‌هوشی و هوشیاری ناگهان با هرم آتشی که به جلو هجوم می آوذد به خودم آمدم و تازه به واقعیت بروز سانحه پی بردو شیشه سمت راست کاملا فروریخته بود ، با تمام قدرت خودم را به جلو پرتاب کردم اما درد سنگینی از طریق کمربند‌ها که هنوز بسته بودند به شکم و شانه هایم وارد شدو نفسم حبس شد. تا به خود بیایم ، بوی روغن سوخته و دود و حرارت آتش ریه‌هایم را می سوزاند و سرفه امانم را بریده بود. کمربند‌ها را باز کردم . آتش بالای سرم چتری باز کرده و گاه تا چند متر جلوتر از دماغه هلی کوپتر پیش می رفت. هیچ صدایی از کمک خلبان به گوشم نمی رسیدو نگرانش بودم. در اولین اقدام دستگیره‌های اطفاء حریق را کشیدم . گرچه در آن لحظه تاثیر مثبتی نداشت اما از نظر روحی آرامم کرد و سپس به سمت جلو خیز برداشتم و هم زمان با خارج کردن سر از داخل کابین ، دسته انهدام شیشه‌ها را کشیدم که ناگهان با صدای انفحجار مهیبی ، دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد . صورتم در اثر ترکش های شیشه آسیب دید. با خروج از هلی‌کوپتر ، در زیر شعله‌ها به سمت کابین جلو رفتم ، کمک خلبان بی حال افتاده بود و سرش به سمتی خم شده بود باریکه‌ای از خون از کنار لبش جاری بود. شکی نبود که تمام کرده و کاری از دستم بر نمی آید . اما همان لحظه ، نیرویی از درونم خواست تا او را صدا کنم:[list] [*]بلند شو . هلی کوپتر آتیش گرفته ، الان منفجر می‌شه [/list] چشم چپش پلک زد و بسته شد. معطل نکردم و دست بردم و کمربند‌هایش را باز کردم و دست‌ها را زیر بغلش فرو بردم و هیکل سنگینش را از داخل کابین بیرون کشیدم. وقتی بیرون آمد ، خودش روی دو پا ایستاد . وقتی خیالم راحت شد ، رهایش کردم و سمتی دویدم. چند قدم نرفته ، برگشتم و نگاهش کردم . شوکه شده بود و بی توجه به شعله‌ها هنوز مات سرجایش ایستاده بود.[list] [*]بخواب رو زمین یا فرار کن . الان منفجر می شه! [/list] وقتی دیدم عکس العملی نشان نمی دهد به سویش دویدم و دستش را روی شانه ام انداختم و از او خواستم که به دنبالم بیاید. حالا بین دست و پای او گیر کرده بودم و هرلحظه انتظار تکه پاره شدن خودم را می کشیدم که دو دست گرم زیر بغل هایم فرو رفت:[list] [*]ولش کن ، بدو ، من میارمش [/list] وقتی برگشتم ، چهره مهربان سرهنگ کشفی فرمانده توپخانه منطقه را دیدم که با دست اشاره می کرد که به سمت هلی‌کوپتر نجات بروم. به سختی خودمان را از صخره‌ها بالا کشیدیم و سوار هلی‌کوپتر نجات شدیم. محمود مثل همیشه بالاترین سرعت را به کار گرفت و به پرواز درآمد.[list] [*]محمود جان عجله‌ای برای مردن نداریم . می تونی آروم تر بری ؟ [/list] به این جور پرواز کردن عادت داشت . اول چشم تو چشمم انداخت و بعد با عصبانیت گفت: تو وقتی از دست موشک های دشمن فرار می‌کنی ، رعایت قوانین پرواز رو می‌کنی ؟ مرد حسابی ! کلاس آموزش که نیست. فکر کنم باید داد بزنم سرت بکشم تا تو دیگه توی کار من دخالت نکنی![list] [*]بابا ابن تکون ها داره حالم رو به هم می زنه ، فکر من نیستی ، فکر این بد بختی باش که هنوز تو فکر اینه که چه اتفاقی افتاده. [/list] وقتی در پایگاه کرمانشاه از هلی‌کوپتر پیاده شدم. محمود صدایم کرد و ملخ دم هلی‌کوپتر را نشانم داد. معلوم نبود برای چه خداوند آنهمه لطف را یکجا شامل حال ما کرد. هر دو ملخ دم در اثر برخورد با جسمی سخت ، علاوه بر پارگی ، خم شده بودند . با آن شرایط هلی کوپتر به هیچ شکل قابل پرواز نبود ، اما ما را صحیح سالم به پایگاه رسانده بود.
  24. [quote name='Marine101' timestamp='1400877459' post='380268'] توی خود تصویر نوشته ... ماموریت شناسایی برون مرزی! گروه پهپاد حضرت ولی عصر (عج) نزاجا! اسفند 1390! [/quote] برد پروازی یسیر یا همون ورژن آمریکایی اش چقدر هست ؟
  25. [quote name='worior' timestamp='1400875204' post='380261'] یسیر مهر 92 رونمایی شد در حالی که بر اساس این عکس اسفند ماه 90 در افغانستان مشغول تصویر برداری بوده ! [/quote] ممکنه اطلاعات مدل آمریکایی باشه که دست ایران افتاده