Arash

VIP
  • تعداد محتوا

    1,330
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

  • Days Won

    1

تمامی ارسال های Arash

  1. جالبه که تکنولوژی هیبریدی تو پهپاد ها هم اومده
  2. Arash

    گزارش مشکلات سایت

      میتونی از خود ادمین بپرسی   http://www.military.ir/forums/index.php?app=core&module=usercp&tab=core&area=viewNotification&do=view&view=392192   اگه لینک باز نشد   فکر نمیکنم رده ی کسی از ادمین بالاتر باشه
  3. Arash

    گزارش مشکلات سایت

      مگه الکی هست که لغو بشه خود ادمین به من داد بعد یکی دیگه گرفته ؟
  4. Arash

    گزارش مشکلات سایت

    من یه vip داشتم که هنوز نزدیک به 120 روز داشت ، الان رفته . چرا ؟
  5.   :laughing:  :laughing:  :laughing:   rolling_on_the_floor  rolling_on_the_floor  rolling_on_the_floor   واقعا از دوستان معذرت میخوام به خودم قول داده بودک که از ضرب المثل یه چی بگو که بگونجه استفاده نکنم ولی واقعا چیزه دیگه ای به ذهن ام نمیرسه.     این کاربر از تاپیک اخراج شد worior
  6. [color=#0000ff]دوستان عزیز ، همانطور که خدمتتون عرض کرده بودم ، به تازگی کتابی روتحت عنوان وقتی که پلنگ خواب است مطالعه کردم که خاطرات سرهنگ خلبان حسین وکیلی از استاد خلبانان کبری هست ، به دوستان قول داده بودم که بخش هایی که از این کتاب رو که برام جالبه توی انجمن قرار دهم تا دوستان استفاده کنند ، البته پیشنهاد می کنم که دوستان کتاب رو خریداری و مطالعه کنند ، حالا برای آن دسته از دوستانی که فرصت کافی جهت مطالعه کل کتاب ندارند ، و به منظور نشر مساظل جنگ بخش هایی از اون رو اینجا می آورم ، لطفا کسانی که این مطالب رو کپی می کنند و در انجمن های دیگر قرار می دهند ،[/color] [color=#ff0000]منبع اصلی رو که کتاب وقتی پلنگ خواب است نوشته حجت شاه محمدی و منتشر شده توسط انتشارات سوره مهر ذکر فرمایند . [/color] [b]بخش اول : تیمسار سرلشگر منوچهر خسروداد [/b] در مجموعه هوانیروز ، آمریکایی ها از خسروداد به شدت می ترسیدند ، همین که خبر آمدن او به یکی از پادگان ها با مراکز آموزش هوانیروز می رسید به قول معروف همه ماست ها را کیسه می کردند . یک روز طی یکی از بازدید ها ، در حضور تمام دانشجویان خلبانی ، هنرجویان فنی ، اساتید ایرانی و نیروهای کادر ، در مراسم صبح گاه مطالبی را عنوان کرد که با توجه به زشتی کلمات ، همه آنها را نمی توانم بازگو کنم . اما در بحث خودکفایی و عدم وابستگی ، در مقابل چند آمریکایی حاضر در مراسم جملاتی را اظهار کرد که هنوز هم باورم نمی شود از زبان او جاری شده است . مسلما تمام کسانی که آن روز در مراسم صبح گاه حضور داشتند این اظهارات او را هنوز به یاد می آوردند ، او گفت : [color=#008000]( این پدر سوخته ها می گویند ، خلبان های ایرانی یک مشت چوپان هستند که از دهات آمدند . راست می گویند ، اما چشمشان کور است که ببینند همین چوپان ها دارند اساتید آمریکایی را آموزش می دهند . من به شما حقوق خوب می دهم تا خوب بخورید ، خوب بخوابید و خوب درس بخوانید و خوب یاد بگیرید ، خوب بپوشید و خانواده شما در رفاه کامل باشند برای این که تلاش کنید تا از اینها کار را یاد بگیرید ، تا این بی پدر و مادرهای مادر ق ......ه را که پول و نفت این مملکت را به یغما می برند بیرون کنیم . اینها مفت اینجا نیامده اند . من همین قدر که بدانم شما کار را یاد گرفته اید ، با لگد این مفت خورهای بی پدر و مادر را از مملکت بیرون می ریزم )[/color] حرفهایش را صادقانه می زد در آن زمان نیاز نبود برای ما جانماز آب بکشد ، از قدرت خوبی برخوردار بود و رو در روی آمریکایی ها حتی روسای شرکت بل و ژنرال های آمریکایی می ایستاد و حرفش را میزد . شاید همین حضور و قدرت او بود که موجب احترام ما می شد . اما این ما بودیم که با رعایت نکردن اصول اساسی فرهنگ و مذهبمان ، نخواستیم و نتوانستیم شایسته عمل کنیم. چهار سال پیاپی از نزدیک با کسانی کار کردم که مسلمان نبودند اما تعهد داشتند . عوامل شرکت بل واقعا در اجرای کار متعهد و با وجدان بودند و چماق بالای سر نیاز نداشتند ، در روزهایی که خودشان آموزش می دادند و خودشان امتحان می گرفتند ، آیا نمی توانستند در کارشان تقلب کنند و نیروی ضعیف تحویل ارتش بدهند ؟ به راحتی این کار برایشان امکان پذیر بود اما تعهدشان مانع از این کار می شد . خسرو داد در روش فرماندهی ، مدیر خوبی بود و از یگان و نیروهایش خوب دفاع می کرد و در عوض ، توقع داشت که ما هم مثل نیروهای آمریکایی خواسته هایش را برآورده کنیم . حسن ستاری یکی از خلبان های هوانیروز بود که قبل از انقلاب برخوردی با یکی از امرای ارتش داشت که شرح آن را زبان خوش می گویم : ( به من ابلاغ کردند که با یک فروند 206 یکی از امرای ارتش را به جایی برسانم ، وقتی او را دیدم ، پرسیدم مقصدش کجاست ؟ ، متاسفانه با تکبر خاصی گفت بعدا می گویم ، داخل هلی کوپتر که نشستم ، سوالم را دوباره پرسیدم ، این بار با چوب تعلیمی توی سرم زد و همان جواب را داد . موتور را که روشن کردم ، دوباره پرسیدم و او دوباره با تعلیمی اش توی سرم زد و همان جواب را داد . از زمین که بلند شدم باز سوالم را پرسیدم ، متاسفانه ذوق پرواز و مقام آنچنان ایشان را در خود گرفته بود که فکر می کرد تاکسی سوار است ، نه حرمت قایل می شد و نه به قوانین پرواز احترام می ذاشت . برای اینکه او را به نوعی سرزنش کرده باشم ، با چند بار جابجایی سریغ فرامین موجب شدم که هلی کوپتر تکان های شدیدی بخورد . این مسله که اتفاق افتاد ، ترسید و پرسید : جناب سروان اتفاقی افتاده؟ جواب دادم : بله متاسفانه هلی کوپتر دچار اشکال شده و باید برگردیم . ایشان که نمی خواست موقعیت دلپذیرش را از دست بدهد ، پرسید : آیا کاری از دستم بر می آید که انجام بدهم ؟ من هم یکی از سوییچ های بالای سرم را نشان دادم و گفتم اگر می خواهید به پرواز ادامه بدهیم باید تا مقصد این انگشتش را روی آن سوییچ نگه دارد. هم موقع رفتن و هم موقع بر گشت مجبوش کردم که این کار را بکند. موقع پیاده شدن رو کرد و گفت : به تیمسار می گویم که با چه هلی کوپتر خرابی مرا به پرواز برده ای تا شما و مسولان را تنبیه کند . چند روز بعد آجودان خسروداد مرا احضار کرد. حقیقتا ترسیده بودم و بر روی ادامه خدمتم خط قرمز کشیده بودم . وقتی به دفتر فرماندهی رفتم ، خسرو داد گفت : یکی از امرای ارتش را با هلی کوپتری به پرواز برده ای که اشکال داشته است . ایشان به من گفته اند این وسایلی که خریده ام به درد نمی خورد و باید آنها را پس بدهم . بعد از من توضیح خواستند و من هم تمام اتفاق را آنطور که بود برای ایشان تعریف کردم و آماده بودم تا دستور شدیدترین تنبیه را بدهد . بر عکس آنچه که فکر می کردم ، وقتی حرفم تمام شد ، خندید و گفت : حقش بوده ، برو سر کارت و نگران نباش کسی که برای خلبان من احترام قایل نمی شود و فرماندهی او را در پرواز به زیر سوال می برد و جواب سوالش را نمی دهد ، نباید از این بهتر باهاش برخورد کرد . قبل از پیروز انقلاب ، جضور و قدرت خسرو داد باعث شکوفایی هوانیروز شده بود و این در حالی بود که نیروی زمینی هیچ گاه نگاه مثبت و سازنده ای به هوانیروز نداشت . شاید اگر توسعه هوانیروز با انقلاب هم زمان نمی شد ، امروز این یگان می توانست خدمات بهتری به انقلاب و جنگ و کشور بکند . خاطره ای که خودم از برخورد با خسرو داد دارم این است که در زمانی که تازه پروازهای عملیاتی ام را هلی کوپتر 205 شروع کرده بودم ، مانوری در منطقه دارنگون شیراز برگزار شد ، صبح روز شروع عملیات ابلاغ کردند که با ستوان خسرو صالحی که خلبان یکم 205 بود به دارنگون بروم . بعد هم اطلاع دادند که تیمسار خسرو داد با هواپیما به فرودگاه شیراز خواهند آمد و باید از آنجا ایشان را به منطقه مانور ببریم. صالحی از خلبانان قدیمی هوانیروز بود و چندین بار اینگونه ماموریت ها را انجام داده بود پس تمام حواسم را جمع کردم و گوش به حرف های او سپردم : ( قبل ار فرود هواپیما ، ما باید موتور هلی کوپتر را روشن کنیم . هواپیما که وارد پارکینگ شد و موتورش را خاموش کرد ، ما باید پرواز کنیم و هلی کوپتر را نزدیک هواپیما ببریم . وقتی تیمسار خواستند سوار هلی کوپتر شوند ، من پیاده می شوم شما کنترل ها را در اختیار می گیرید تا تیمسار روی صندلی خلبان یکم بنشینند. با تعجب پرسیدم : مپر خودشان پرواز می کنند؟ صالحی بعد از اینکه به سوالم جواب مثبت داد ، توضیحاتش را این گونه دنبال کرد : تیمسار به عنوان فرمانده هوانیروز با تمام وسایل پرنده هوانیروز می تواند پرواز کند . برابر قوانین استاندارد پرواز ، باید با استاد خلبان یا خلبان یکم با تجربه پروازشان انجام شود تا اگر خدای نکرده هلی کوپتر دچار مشکل شد ، سالم روی زمین بنشینند. وقتی تیمسار روی صندلی نشست من در هلی کوپتر را می بندم و به طرف شما می آیم . شما هم وقتی تیمسار کلاه پروازشان را روی سرشان گذاشتند ، کنترل ها را در اختیارشان قرار داده و پیاده می شوید تا من جای شما بنشینم ، خودت هم می روی کابین عقب و قسمت پشت سوار می شوی . از زمان شروع پرواز تا برگشت حق صحبت با کسی را نداری و اگر همراهان تیمسار سوالی داشتند ، می گویی از من بپرسند. توضیحات صالحی کامل بود و سعی کردم به گونه ای رفتار کنم تا مورد ایراد قرار نگیرم. هواپیما که داخل پارکینگ شد ، هلی کوپتر را نزدیکش بردیم و طبق برنامه صالحی پیاده شد تا تیمسار را به سمت هلی کوپتر هدایت کند . من هم با دلهره فرامین را در اختیار گرفتم تا وقتی خسروداد کلاه پروازش را گذاشت ، آنها را تحویل او بدهم . وقتی رو صندلی نشست ، تعدادی از فرماندهان ارشد و معاونتهای هوانیروز در کابین عقب نشستند . ستوان صالحی بعد از اینکه مطمین شد که تیمسار کمربندش را بسته و کلاه پرواز را به سر گذاشته ، در را بست و به سمت من آمد . من هم منتظر بودم تا خسروداد فرامین را به دست گیرد تا طبق قرار جایم را به صالحی بدهم. زمانی که تیمسار کلاهش را گذاشت، به او سلام کردم و خواستم فرامین را در دست بگیرد ، جواب سلامم را داد اما فرامین را در دست نگرفت ، وقتی دیدم صالحی منتظر است تا من پیاده شوم ، با صدای بلند گفتم : ببخشید قربان ! کنترل ها با شما ، من خلبان دوم هستم . باید پیاده شوم تا خلبان یکم بنشیند . خونسرد جواب داد : نمی خواهد پیاده شوی ، خودت بنشین . صالحی هم هر چند لحظه یکبار با دست به پهلویم می کوبید تا پیاده شوم . به او اشارهکردم و گفتم : تیمسار می گویند ، پیاده نشو ، خودت بنشین . باورش نمی شد ، بازهم فشار آورد تا به خسرو داد بگویم و پیاده شوم ، اما دیگر جرات نداشتم که حرفم را تکرار کنم. صالحی که این طور دید ، به کابین عقب رفت و موضوع را با معاون خسرو داد در میان گذاشت ، او هم به اتفاق بقیه سرش را از بین دو صندلی جلو آورد و با صدای بلند گفت : قربان ایشان تازه خلبان شده . تجربه پرواز را ندارد ، طبق مقررات شما باید با یک نفر که ساعت پرواز بالا دارد پرواز کنید . خسرو داد با چشمانی خشم آلود نگاهش کرد و مشغول بازدید سوییچ ها شد ، معاونش برای بار دوم حرفش را تکرار کرد و جوابی نگرفت . دفعه بعد یکی دیگر از همراهانش موضوع را مطرح کرد ، خسروداد ، دستش را زیر گلوی او گذاشت و وی را به عقب هل داد و با عصبانیت فریاد کشید : سر جاتون بنشینید ، مگه خلبان نیست ؟ ! خودش باید پرواز کنه . من می خواهم همین تازه خلبان شده ها پرواز کنند . می خوام ببینم چقدر یاد گرفته ، عرضه داره فرمانده هوانیروز رو پرواز ببره یا پولای این مملکت رو به باد دادیم؟ چه موقع اینها باید تجربه پیدا کنند ؟ تمام کارها رو خودتون قبضه کردید و نمی ذارید جوونا خودشون رو نشون بدن . مانور مال ایناست و باید از حالا یاد بگیرن. خسرو داد هنگام بلند شدن از زمین ، چند بار تلاش کرد با برج مراقبت شیراز ارتباط برقرار کند و اجازه پرواز را بگیرد ، اما جوابی نگرفت ، دست آخر هم بدون اینکه موفق به کسب اجازه شود ، با چند ناسزای زشت ، از روی باند بلند شد ، حین برخاست زیر چشمی نگاهی به رادیو انداختم ، فرکانس ها درست بودند . آرام دست بردم و صدای آن را زیاد کردم . هم زمان صدای برج به گوشمان رسید که عاجزانه عذر خواهی می کرد و طلب بخشایش داشت ، خسرو داد هم هرچه بر زبانش آمد نثار روح اموات آن بیچاره کرد. [url="http://rahrovan-artesh.ir/topic/353-%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%BE%D9%84%D9%86%DA%AF-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%B3%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D8%AE%D9%84%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%88%DA%A9%DB%8C/"]منبع[/url] لطفا با این[url="http://www.military.ir/forums/topic/26563-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D9%87%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%D9%86%DA%AF/"] تایپیک [/url]ادغام نشود ادامه دارد ...
  7. ادامه از والفجر 8     در والفجر 8 ، دو قرارگاه به نام‌های عقاب در نیمه راه آبادان به ماهشهر و دیگری  قرارگاه مهدی در نزدیکی چوبیده داشتیم. اجرای اولین ماموریت آتش به من ابلاغ شد ، بر اساس اطلاعاتی که گرفتیم قرار شد تیم ما شامل دو فروند کبری و یک فروند هلی کوپتر نجات ، بعد از خور دوم که در مسیر پرواز قرارداشت ، از فاو به سمت بصره عملیات را شروع کند . مسئول اطلاعات اشاره ای نکرد که عراقی ها دهانه خور اول را بسته‌اند و خور خشک شدئه است ، فقط گفت : (‌بعد از خور دوم ، نیرویی نداریم و هرکسی را دیدید بزنید) بنابراین وقتی از روی اروندرود به خور دوم رسیدم ، فکر کردم خور اول است و ادامه پرواز دادم ، اما هرچه جلوتر رفتم ، خور دوم را پیدا نکردم . روی زمین پر از سنگر منهدم شده و جسد بود ، اما هیچ چیزش به جبهه زنده نمی‌خورد . آنقدر جلو رفتم که دیگر اثری از نیروی خودی و دشمن نبود. شک کردم و برای اطمینان روی نخل‌هایی که زیر پایم بودند ، دور زدم. همین که خواستم ، ادامه بدهم ، متوجه شدم سر نخل به هوا پرتاب می‌شود ، زیر پایم را نگاه کردم ، دیدم یک قبضه 23 میلی‌متری نیروهای خودی است و تیرانداز به خیال اینکه هلی کوپتر عراقی است تلاش می کرد تا سر اسلحه را بیاورد بالا و مرا ساقط کند ، اما چون زاویه توپ بسته بود ، موفق نمی‌شد و در یک دایره بسته سر تمام نخل‌ها را می زد. به خیر گذشت و به قراگاه برگشتیم. پس از تبادل اطلاعات با عبداللهی و پیدا کردن خور اول ، موازی با اروند به پرواز ادامه دادم تا به خور دوم رسیدم. با خیال راحت مشغول شناسایی بودم که در یک لحظه غیر قابل تصور آب با با تمام وسعت و فشارش از هم باز شد ، از بچه‌ها شنیدم که می گفتند : مواظب باشید ، هواپیماهای عراقی اینجان . دارن منطقه رو بمباران می کنن. با رفتن هواپیمای عراقی ، شناسایی قبل از آتش را شروع کردم ، حین گردش دوباره و آماده شدن برای آتش ، نگاهم به جاده فاو- بصره افتاد. تعداد زیادی تانک عراقی ، با فاصله کم از یکدیگر روی جاده در حال حرکت بودند. با دیدن اولین دسته از تانک‌های دشمن ، محلی را که عبداللهی برای حمله تعیین کرده بود ، از یاد بردم ، سریع مسیر را عوض کردم و از رضا مقدمی خلبان هلی کوپتر ضد تانک خواستم که اولین و آخرین تانک‌ها را و بعد از آن تانک‌های وسط ستون را هدف قرار دهد ،‌او هم با هوشیاری و دقت خوبی دست به کار شد ، با انهدام چند دستگاه ، بقیه برای فرار به سمت شانه‌های خاکی جاده رفتند ، غافل از اینکه هر دو طرف جاده انباشته از گل و لای است. در این عملیات هلی کوپتر‌های ضد تانک و امید (‌مجهز به ماوریک )‌به طور موثری نقش داشتند. مهماتمان که تمام شد برای بارگیری به قرارگاه بازگشتیم.   *** چند روز بعد کاوس جهانگیری خبر داد که یک ناوچه عراقی که از روی آب‌های خورعبدالله نیروها را تحت فشار قرار داده بود و هرکاری می کردیم تا کلکش را بکنیم ، غیبش می زد ، روی آب  است و زمان خوبی برای هدف قراردادنش است. به اتفاق اژدر نظری و حسین فرزانه  با هلی کوپتر امید به سمت نقطه مورد نظر پرواز کردیم ، خلبان هلیکوپتر نجات ، خدابنده لو بود. منطقه ساحلی مورد نظر دست نیروهای خودی بود که قبلا عراقی ها سیستم پدافندی با سایت بسیار قوی  ای کار گذاشته بودند تا علیه وسایل پرنده ما به کار گیرند. و وقتی ساحل به دست نیروهای ما افتاده بود ، سایت را فعال کرده بودند تا علیه عراقی ‌ها به کار گیرند. نگفته بودند که پدافند هوایی فعال است ، بنابراین من هم با خیال راحت به سایت نزدیک شدم ، قصد داشتم که برای اعلام حضور و شناسایی ، یک دور روی سر نیروهای مستقر پرواز کنم تا موقع برگشت از عملیات ما را هدف قرار ندهند. از بخت بد همین که شروع به گردش کردم به جای سیستم پدافند ، هدف گلوله‌های کالیبر 50 قرار گرفتم ، راه چاره‌ای نیود و نمی توانستم داد بکشم و بگویم خودی هستم. تیرانداز با ظرافت و دقت از نوک هلی کوپتر تا انتهای دم را به گلوله بست . ابتدا چراغ‌های احتیاط و سپس آژیر خطر هلی کوپتر روشن شد. هم‌زمان گلوله‌ای به ساق پایم اصابت کرد و از شدت درد به خودم پیچیدم. به هلی کوپتر نجات گفتم ، بچه‌ها مرا زندند. کمک خلبانم که محمد گودرزی بود که نمی دانست کجای من تیر خورده ، برای جلوگیری از بروز سانحه و بدون اطلاع من ، روی کنترل‌ها آمد ،‌من هم که اطلاع نداشتم فکر کردم در اثر برخورد گلوله ، فرامین قفل شده است. هرچه تلاش کردم تا بتوانم کنترل ها را قدری تکان دهم ،‌امکان پذیر نشد ، غافل از اینکه کمک خلبان از کابین جلو با هر عمل من روی فرامین ، عکس العملی خلاف »ا انجام می داد. icon_cheesygrin  icon_cheesygrin  icon_cheesygrin چاره‌ای جز بستن موتورها و انجام فرود اضطراری ندیدم. هلی‌کوپتر که روی زمین آرام گرفت ، گودرزی پرسید : حسین حالت چطوره ؟ کجات تیر خورده ؟ خندیدم و گفتم : چیزی نیست ،‌فکر کنم خراشه چون می تونم پام رو تکون بدم. سرجات بنشین و مواظب کنترل ها باش تا ببینم هلی کوپتر چه وضعی داره . مشغول بازکردن کمربند ها بودم که صدای برخورد گلوله‌ها زیادی از سمت راست به روی زمین و هلی کوپتر شنیدم. از گودرزی خواستم تا سریع از هلی کوپتر پیاده شود و سنگر بگیرد ،‌اما چون سمت راست ، زیر آتیش بود ،‌چاره ای نبود که شیشه‌ها را منفجر کنم. وقتی شیشه‌ها فروریخت ، از هلی کوپتر پایین پریدم و کنار آن سنگر گرفتم ، هر دو به زیر رگبار گلوله‌ها به سمت هلی کوپتر نجات دویدیم و توانستیم قبل از حادثه‌ای دیگر از آنجا دور شویم. به شدت عصبانی بودم ، خون هم از سوراخ روی پوتینم بیرون می زد . ، به خدا بنده لو گفتم ، به اژدر بگو بره طرف هدف ، همین امروز باید کلک این ناوچه رو بکنند. بهش بگو من سالمم و نگرانم نباشند. اژدر با شنیدن این خبر به سمت آب های مشترک کویت و عراق ادامه پرواز داد تا اینکه فرزانه با صدای بلند و لهجه گیلکی اش فریاد زد ، دیدمش ، دیدمش !‌اونجاست . به سختی شی سیاه‌رنگی که روی آب شناور بود را دیدم ، فاصله آنقدر زیاد بود که معلوم نبود شناور چیست ، اژدر برای تعیین تکلیف پرسید:‌حسین چی کار کنیم ؟ معلوم نیست چیه؟! گفتم : وقتی از این فاصله بشه اونو دید معلومه که خیلی بزرگه ،‌می تونید بزنیدش؟ آره فقط نمی دونم چیه ؟ آقا جان ! هرچی باشه یه هدفه که توی منطقه جنگی قرار داره بین گفتگوی ما فرزانه صدایش را بلند  کرد: بابا دارید استخاره می :نید ؟ خودشه ، اگه از دستمون در بره ، دیگه پیدایش نمی کنیم . بذارید روش قفل کنم لحظه‌ای بعد فرزانه اعلام کرد : ( موشک در راه) رها شدنش را دیدم ، اما هرچه انتظار کشیدم انفجاری ندیدم. از فرزانه پرسیدم : پس موشک کجا رفت؟ به صورت عادی می خندید : این ویالونش بود ، صداش بعدا در می‌آد :laughing:  :laughing:  :laughing:  خدابنده لو که گویا از انتظار خسته شده بود ، شروع به گردش کرد و گفت : ( یه موشک به موشک های سرگردون اضافه شد ، خدا به داد برسه ...) با صدای فرزانه ، حرفش را نیمه تمام گذاشت و سریع به جای اولش برگشت : حسین آقا تحویل بگیر ! این هم صداش ! چه ذوقی میکرد ، هلی کوپتر و حسین هر دو با هم بالا و پایین می پریدند و من غرق شادی خدا رو شکر می گفتم . کوهی از دود و آتش روی آب  شعله ور بود . لحظه‌ای بعد روی رادیو کسی پرسید : (‌چی بود که تو آب رفت رو هوا ؟  این ناوچه رو کی زد ؟ غرق شد ، دست‌مریزاد) روز بعد با تلاش بچه‌های فنی ، هلی‌کوپتری که من با آن پرواز می کردم و توسط نیروهای سپاه ساقط شده بود ، در همان محل تعمیر شد و خودم با اینکه زخمی بودم ، برای بازگرداندنش رفتم که مشکل تازه‌ای بروز کرد و اینکه بچه های فنی یادشان رفته بود ملخ دم را مهار کنند و ملخ در اثر وزش باد به سرعت می چرخید و راهی نبود تا نگهش داریم تا  بچه‌ها شفت آن را عوض کنند. باید به هر طریقی ملخ را از حرکت باز می ایستاندیم ، تصمیمی خطرناک گرفتم و دست به کار شدم ، دست‌کش هایم را به دست کردم و به بچه‌ها گفتم : اگه بتونم با دستام  دور چرخش رو کم کنم موفق می شم. این کار خطرناک بود و اگر نمی توانستم ، شفت دستام رو می‌کشید و از بازو قطع می کرد. با دلهره هر دو دست را در جه چرخش شفت روی آن قرار دادم و مثل لنت ترمز ماشین ، آرام آرام فشار را زیاد کردم ، هرچه فشار را زیاد تر می کردم ، دور کمتر می شد اما آنقدر قدرت نداشتم که بتوانم  آن را به طور کامل نگه دارم . با صدای بلند گفتم : دستا رو بذارید رو شفت و فشار بدید ، زود باشید ، دستام داغ شدم . بالاخره موفق شدیم و ملخ را نگه داشتیم و شفت را عوض کردیم . چون هواپیما شیشه نداشت ، ماسک شیمیایی به صورت زدم و پشت فرامین قرار گرفتم و استارت زدم و به هر زحمتی بود هلی کوپتر را از زیر آتش عراقی ها بلند کردم و پرنده زخمی را به خانه بازگرداندم.   ادامه دارد ...
  8.   بعد از اینکه موشک صاف شد همچین چیزی رو حس کردم وظیفه ی اصلی بوستر این بود که از تو آب بیاردش بالا ، بقیه اش وظیفه ی موتور موشک هست
  9. Arash

    شيار كاري ( fluting )

    مگه شیار کاری چقدر دردسر داره که اشتایر های خودمون این شیار رو  ندارن ؟
  10. روزبیست وپنجم مهرماه: روزهاي سرنوشت ساز   ازسحرگاه امروز، فعالیت هوایی دشمن درخلیج فارس بازهم افزایش یافت و ازجمله اهداف عمدۀ هوایی دشمن، تأسیسات بندرماهشهرومجتمع پتروشیمی بندرامام خمینی بود.دراین حملات، هواپیماهاي دشمن، موفق شدند خساراتی به تأسیسات بندرماهشهر وارد سازند.درخرمشهر درحالیکه برتري کامل با نیروهاي دشمن بود، نبردتن به تن ادامه یافت.تکاوران دریایی،همراه با بقیه نیروهاي باقیمانده ازیگانهاي نزاجا، با شجاعت فوق العاده اي درکنارنیروهاي سپاه ومردمی باقیمانده درخرمشهرمیجنگیدند. درآبادان، خطوط مواصلاتی درکنترل دشمن قرارداشت وآتش توپخانۀ خودي آنچنان نبودکه مانع فعالیتهاي دشمن گردد.روزهاي سرنوشت سازخرمشهر وآبادان یکی پس ازدیگري سپري میشد ونیروهاي جان برکف ایران اسلامی، فقط با نثارخون خود اجازه نمیدادند که موفقیتهاي پی درپی دشمن، ارزان نصیب وي گردد.نیروي دریایی و ادارۀ دوم ستاد مشترك ارتش اعلام نمودند، آخرین خبرتا ساعت 10:40 امروزازآبادان وخرمشهر، حاکی است که کلیۀ راههاي آبادان وخرمشهر دردست دشمن میباشد وتعداد شهدا ومجروحان زیاد وامکان تخلیه وجود ندارد، سردخانه ها ازکارافتاده، آب و برق و دارو وجود ندارد،جمع آوري شهدا ومجروحان درمحوطۀ، باز، بی اندازه روحیۀ نفرات را پایین آورده وکلیه فرماندهان نیزشهید شده اند واوضاع متشنج است.هم چنین درساعت 19:00 ، نقاط مختلف شهروبیمارستان هلال احمرآبادان، زیرآتش توپخانۀ عراق قرارگرفت وچند اطاق بیمارستان وتعدادي ساختمان تخریب و 11 نفرشهید و 45 نفرمجروح و 8 خودرو و یک منبع آب منهدم گردید. ازمأموران شهربانی، 1 نفرشهید و 16 نفرزخمی شدند. دراثر ادامۀ نبرد واجراي آتش وبمباران دشمن درسطح شهر خرمشهر، صدها شهیدپراکنده است وامکاناتی براي تخلیۀ آنها وجود ندارد.همچنین پمپ بنزین فلکۀ کوه دشت خرمشهرتوسط نیروهاي دشمن منهدم گردیده است.     لشکر 92 زرهی اهواز، برابر اعلام سازمان هلال احمر، گزارش نمود در 24 ساعت گذشته، تلفات آبادان 216 نفر زخمی و 19 نفرشهید است که ازاین عده 110 نفرنظامی بوده اند. دراثرمقاومت سرسختانۀ نیروهاي ژاندارمري، سپاه پاسداران، تکاوران و نیروهاي مردمی درمنطقۀ آبادان وخرمشهرحدود 80 نفرازنیروهاي دشمن به هلاکت رسیده و آنها ازدارخوین وآبادان وخرمشهردرحال عقب نشینی هستند.برابراطلاع واصله، تیپ 15 مکانیزۀ ارتش عراق با پشتیبانی یک گردان توپخانۀ صحرایی ازشلمچه به منطقۀ بین پل نو وخرمشهرانتقال یافته وگردان 69 ضدهوایی سبک درپشتیبانی این تیپ قرار دارد.درساعت 18:35 سریال اول گروه رزمی 153 وگردان 246 تانک با قطارازمشهد به اهوازاعزام شد.درساعت 21:40 سریال دوم گروه رزمی 153 ازمشهد به اهوازاعزام گردید. نخست وزیرجمهوري اسلامی ایران، براي شرکت درجلسه شوراي امنیت، امروز وارد نیویورك شد.آقاي محمدعلی رجایی، طی سخنرانی مفصلی، حمله سازماندهی شده عراق به خاك جمهوري اسلامی ایران را نقض حقوق انسانی خواند. کمکهاي شرق وغرب به دولت عراق را تشریح کرد وافزود که زیرچکمهها و رگبارهاي دشمن، نمیتوان ونباید به آتش بس موافقت کرد.     از یادداشتهاي روزانه آیت الله جمی درتاریخ 1359/7/25: صبح زود بعد ازکسب خبربوسیله تلفن، به ستاد عملیات مستقردر ژاندارمري میرفتم. معلوم شد با ازخود گذشتگی دسته جمعی برادران سپاه، جنگ آوران وافراد ژاندارمري ونظامیان عزیزوهمچنین جوانان غیوروجان برکف آبادان، نیروي دشمن عقب رانده شده؛ اما جمعی ازعزیزان رزمنده ما شب گذشته جان عزیزخود را ازدست داده وبه مقام شهادت نایل شده اند؛ که دونفرافسردانشکدۀ افسري و یک سرگرد فرماندۀ تانک ازاین جمله اند؛ همچنین عده اي ازجوانان عزیزو داوطلب که سرکوبی وعقب راندن دشمن، به قیمت خون آنها تمام شد. ....نزدیکیهاي غروب، طبق عادت هر روزه، براي نمازمغرب وعشاء به مسجد رفتیم. باید بگویم که ازبدو درگیري تقریبا نمازجمعه وجماعت تعطیل است. فقط احیانا شبها به مسجد میروم که افرادي معدود میآیند. ..... به 20 نفرنمیرسند. چون خیلی تشنه بودیم، قبل ازرفتن به مسجد،براي تحصیل آب به ستاد فرماندهی رفتیم. معلوم شد کمی آب خنک دارند.هرکدام لیوانی سرکشیدیم وبه مسجد رفتیم. درتمام آن ساعات، غرش توپ وشلیک خمپاره ها، شهر را آرام نمیگذارد و درطول روز، خرابیها وخساراتی به شهر وارد شد.   ادامه دارد ...
  11. Arash

    در کمینگاه دشمن

    فريب خوردن خلبان فانتوم تعدادي از خودروها كه عبور كردند، جلوتر در كمين ضد انقلاب افتاده بودند؛ تمام جاده شده بود يك پارچه آتش كه ما هم خودمان را به جاده رسانديم. جالب اين كه روي جاده هم وقتي پيچ جاده بين ما فاصله مي انداخت، نمي توانستيم با بي سيم هاي پي آرسي 77 ، با هم ارتباط داشته باشيم. تعدادي خودرو در حال سوختن بودند و تعدادي مجروح و شهيد داخل ستون و ضد انقلاب هم ابتكار عمل را در دست داشت . بالاخره دو تا فانتوم آمد، ارتفاعات سمت راست جاده را زد. البته عصر هم يك فانتوم آمد و ارتفاعات سمت چپ جاده را زد، ولي در برگشت انتهاي ستون را زد . البته مأموريتش تمام شده بود كه در برگشت از مسلسل استفاده كرد و قسمتي از پرسنل ستون را به رگبار بست كه فكر مي كنم نه نفر شهيد شدند. وقتي افسر ناظر هوائي توسط بي سيم با خلبان داد و فرياد كرد، خلبان گفت چند لحظه پيش خودتان اين مشخصات را داديد كه من بزنم. من كه شاهد بحث بودم با توجه به اين كه روز قبل، شاهد آمدن ضد انقلاب روي فركانس بي سيم شهيد صياد بوديم، به ذهنم زد كه شايد ضدانقلاب او را فريب داده، اتفاقاً تماسي كه با سردشت داشتيم، فرمانده پادگان سردشت سرهنگ كشاورز هم گفت ضدانقلاب با تماس بي سيمي خود را به جاي افسر ناظر گذاشته و خلبان را فريب داد كه در هر حال حادثه تلخي در ستون بود؛ آتش گرفتن تعدادي خودرو و مجروح و شهيد شدن تعدادي از نفرات وضع روحي بدي را ايجاد كرده بود.   ستوان كاظمي مردانه به شهادت رسيد بالاخره ستون متوقف شده بود و دود و آتش و داد و فرياد و آه و ناله از هرگوشه ستون بر مي خواست. وسط ستون سمت راست جاده يك بركه آب بود كه لباسها و سر و وضع خونين و ساير وسايل خودمان را درون آب شستشو داديم. البته درگيري ادامه داشت. شايد قريب به 10 الي 15 خودرو در حال سوختن بود، با فرياد صياد تعدادي از بچه ها از جمله سرگرد آرين ، بچه هاي نوهد، من، كلاته و تعدادي بچه هاي سپاه تا حدودي خودمان را از جاده دور كرديم و به بالاي ارتفاع كشانديم. توي اين جريان ستوان كاظمي به وضع فجيعي ولي مردانه شهيد شد و كلاته و من توانستيم يك تير بار ضدانقلاب را با زدن دو تيربار چي آن به دست بياوريم. البته من پوشش دادم و كلاته خودش را به تيربار چي ها نزديك كرد و آن ها را زد. صداي تيراندازي ها و انفجار ها كاهش يافت و ضد انقلاب از ما دور شد . هوا داشت تاريك مي شد. يك بركه آب سمت راست جاده، بين جاده و دامنه ارتفاع بود كه لباسها و سر و وضع خويش و ساير وسايل گل آلود خودمان را در آب شستشو داديم، غافل اين كه فردا و پس فردا مجبوريم به دليل نداشتن آب از آن بخوريم كه همين طور هم شد. در روز بعد، از همان آب آلوده مي خورديم؛ من زير پيراهن آلوده و كثيف و تيره شدة خود را روي كلاه آهني انداختم و با ته قمقمه، آب از بركه برداشتم و روي زير پيراهن ريختم تا لارو حشرات و قورباغه هاي كوچك روي آن باقي بمانند، بعد آب داخل كلاه آهني را البته يكي دو بار توي همان كلاه جوشانديم و خورديم و بعد هم چند بار بدون جوشاندن خورديم . به همين دليل هم دو سه روز بعد من و تعدادي ديگر اسهال يا اسهال خوني گرفتيم كه به دليل بيماري همراه با گرسنگي به شدت توان جسماني ما تحليل رفت، طوري كه سه يا چهار روز بعد من كه جوان ورزشكار و ورزيده اي بودم، يك فاصله 10 الي 15 متري در شيب و ارتفاع را با دو يا سه بار توقف طي مي كردم؛ گرسنگي هم بيداد مي كرد، بلوط را از درخت ها مي كنديم و خام يا اگر حالش را داشتيم مي پختيم و مي خورديم. بگذريم، از فرداي آن روز بگويم. البته همان روز دو بالگرد توانست روي جاده در فاصلة دو الي سه متري زمين بايستد و تعدادي از بچه هاي نوهد و سپاه را به كمك ستون بياورند كه سروان شهرام فر هم جزو آن ها بود. شب را با همان وضع گذرانديم. از صبح با طلوع آفتاب، آتش انواع سلاحهاي مستقيم و غير مستقيم ضد انقلاب روي ما باريدن گرفت. روحيه ها پايين بود . بعضي از سربازها از ترس و برخي به دليل ضعف آموزش زير خودروها پناه گرفته بودند كه به زور آن ها را بيرون مي آورديم. آن جا براي حفظ جانشان نه تنها مفيد نبود كه هدف هم بودند و حتي شاهد بودم كه خودرويي را ضد انقلاب به آتش كشيد و سه نفر هم زير آن سوختند و فرصت فرار پيدا نكردند. فردا صبح افسر خلباني با بالگردي آمد و جايگزين ناظر مقدم هوايي قبلي شد. ستوان نجفي بسيار شجاع، دلسوز، پر تلاش و خستگي ناپذير بود كه خيلي زود از بچه هاي نوهد آموزشهايي را فرا گرفت و غير از كار هوايي به عنوان يك عضو رزمنده ضد چريك به خوبي فعاليت مي كرد و باعث تقويت روحيه اطرافيانش بود. به خصوص در روحيه بچه هاي پياده هم اثر خوبي داشت. ناگفته نماند كه تعدادي مي خواستند با آن بالگردها برگردند، تعدادي سرباز، چند نفر كادري و البته 2 يا 3 نفر هم سپاهي بودند كه با داد و فرياد برادر جعفري موفق نشدند برگردند. در مجموع روحيه خوب نبود، نه تنها در بين بچه هاي سرباز بلكه حتي تعدادي از برادران سپاه شايد حدود 20 الي 25 نفر دور برادر جعفري جمع شده بودند كه اين طوري بدون اين كه بجنگيم، كشته مي شويم. اين شهيد شدن نيست، هرز رفتن است، بهتر است با بالگرد برگرديم. اما جعفري به آنها مي گفت من قبل از آمدن با شما اتمام حجت كرده بودم، چرا خودتان را باختيد، چرا مي ترسيد بجنگيد، چرا نجنگيده به قول خودتان كشته شويد، بجنگيد و مردانه مقاومت كنيد و مردانه به شهادت برسيد. با موعظه هاي او بچه هاي سپاه كوتاه آمدند، البته گرسنگي، كمبود حمايت، نبودن آب، باقي ماندن شهدا و مجروح ان، حضور ضد انقلاب روي ارتفاعات و ما در كف جاده و در نقاط پست، از بين رفتن خودروها و بقيه مهمات عواملي بودند كه موجب ضعف روحيه مي شوند، ولي به حق تمامي بچه هاي نوهد به ويژه سروان شهرام فر، ستوان نوري، ستوان اسدي ، ستوان معصومي، ستوان نوردي، رضوان، تارقلي، قدياني و... و فرمانده ستون سرگرد آرين و تقريباً همه ي بچه هاي سپاه، و به خصوص برادر جعفري كه بسيار با شجاعت و مؤمنانه كار مي كرد، كلاته و سر آمد همه خود صياد با تمام وجود و با عشق به شهادت مي جنگيدند. شايد هم با فاصله خيلي زياد از آنها من هم جزو رزمندگان ستون بودم كه جنگيدن را برگزيده بودم، نه برگشت و رها شدن را. دو سه روزي اين طور گذشت. روز 59/6/20 هم برادر جعفري تعدادي از بچه هاي سپاه را كه بريده بودند، جمع كرد و آن ها را تحريض و تهييج كرد . البته بچه هاي سپاه از حادثه اي كه يكي دو روز قبل رخ داده بود و يك سپاهي به اشتباه سپاهي ديگري را جاي ضدانقلاب گرفت و ا و را به رگبار بست و شهيدش كرد هم متأثر بودند. شهيد شهرام فر، من و شهيد معصومي و شهيد صياد و شهيد كلاته هم در هر گوشه اي اين كار را با تعدادي از بچه هاي ارتش كه بريده بودند، انجام مي داديم. البته بيشتر سرباز بودند و چهار الي پنج نفر درجه دار و يك افسر از سوار زرهي هم از پرسنل كادر بودند كه غُر مي زدند و مي گفتند ما را با بالگرد برگردانيد، بي خود كشته مي شويم. ما با آن ها صحبت مي كرديم، البته تعدادي از آن ها با زور هجوم آوردند و توانستند سوار بالگرد بشوند و برگردند. يكي از بالگردها را براي تخليه شهدا به سختي توانستيم خالي نگه داريم، ولي كسي حاضر به كمك نشد. براي تخليه شهدا وضعيت اسف بار بود؛ بعضي ها سوخته و بعضي ها تكه تكه شده بودند، تعدادي هم بو گرفته بودند، ضمن اينكه بالگرد هم نمي توانست زياد روي زمين بنشيند؛ ديده بان دشمن كه روي ارتفاع مستقر بود، روي محل توقف و استقرار ستون و نفرات آن ديد داشت و با خمپاره جاي فرود بالگرد را مي زد. همين بالگرد هم كه براي تخليه شهدا مانده بود، سه مرتبه بلند شد و تغيير محل داد و چند گلوله اي هم توسط ضدانقلاب نثار جاي خالي آن شد. من و كلاته و دو تا از بچه هاي سپاه بنام هاي حبيب بهرامي و فريبرز كروريان كه به حق شجاع و دلسوز و پرجنب و جوش و فعال بودند و سه سرباز به سرعت حدود 10 الي 12 جنازه را به سختي در بالگرد جا داديم و بالگرد رفت. دو سرباز و يك سپاهي بعد از اين كار، حالشان به هم خورد و چند بار استفراغ كردند تا كم كم رو به راه شدند. با همان آب آلوده بركه كنار جاده دستهايمان را مثلاً شستيم. در اين گير و دار آتشباري خمپاره دشمن شروع شد و محشري در ستون ايجاد شده بود. از آنجايي كه خودروها بيرون از جاده محلي براي پراكندگي نداشته و سر و ته ستون را هم كمين ضد انقلاب بسته بود، لذا روي جاده نمي توانستند از هم فاصله بگيرند. از طرفي به دليل وحشت ايجاد شده از كمين، همه مي خواستند نزديك هم باشند و لذا تعدادي خودرو از جمله يك اسكورپيون و يكي دو قبضه خمپاره انداز مورد حمله خمپاره اي ضدانقلاب قرار گرفتند و با خدمه و كساني كه اطراف آنها بودند منهدم شدند و نفراتي هم شهيد و مجروح شدند. با اين وضعيت، گرسنگي، تشنگي و بيماري نيز دشمناني بودند كه با ضد انقلاب همراه شده و در از پاي درآوردن ستون با او شركت داشتند . بالگردي هم در بين آن آتش و دود آمد كه غذاي سرد و ميوه را براي ستون بريزد كه به دليل باز شدن آتش خمپاره روي ستون و رگبار مسلسل و ضد هوايي ضد انقلاب، بالگرد مواد را به اجبار جايي ريخت كه قابل دسترس ستون نبود و مقداري از آن هم نصيب ضد انقلاب شد. كلاته و يكي از بچه هاي نوهد و 3 تا سپاهي را به همراه 5 نفر سرباز جمعاً 10 نفر با يك تيم آتش فرستادم جايي كه وسايل ريخته شده بود كه آنها توانستند مقداري ميوه را بياورند كه يادم نيست چه بود، ولي ميوه اي بود كه بايد پوست كنده مي شد، شايد پرتقال بود. آنها را خلبان نجفي بين پرسنل تقسيم كرد. تعدادي را ديدم كه از گرسنگي با ولع ميوه را با پوستش مي خوردند، چون جيره انفرادي و جيره جنگي نزد نفرات تمام شده بود و با درگيري يك هفته اي و صرف انرژي فراوان در نبردها و بيماري ها ، گرسنگي شدت يافته بود و ضعف جسمي شديدي را ايجاد كرده بود . آن شب هم تا صبح صداي شليك خمپاره دشمن بلند و به صورت پراكنده روي ستون ادامه داشت. اوايل صبح كه آتش كم شده بود، شايد ضد انقلاب در خواب بود، فكر مي كنم دو سورتي بالگرد وسط ستون آمد و تعدادي از بچه هاي سپاه (به نظرم از تهران و كرمان بودند) را به جمع ما اضافه كرد. اين اقدام با توجه به حمله خمپاره اي ضد انقلاب در روز و شب قبل باعث افزايش روحيه ستون شد كه در آن شرايط تعدادي به كمك ما آمده اند.      ادامه دارد ...
  12. Arash

    در کمینگاه دشمن

    در محاصره ضد انقلاب با سرعت خودم را به جلوي ستون يا گروه نوك رساندم، توي مسير و داخل ستون دو نفر از بچه هاي سپاه از من خواستند كه طرز كار با دوربين و قطب نما را براي ديدباني به آنها آموزش بدهم. توي همين گير و دار تقريبا كنار يك درختي نيم ساعت آموزش دادم، باهوش بودند و مشتاق، لذا مطالب را زود مي گرفتند. به هر حال صياد پيش بيني كرد كه دو تا گشتي شناسايي از اطراف جاده به جلو حركت كنند و ستون با يك فاصلة زماني بعد از گشتي ها حركت كند و گشتي ها اگر با مورد مشكوك و ضد انقلاب برخورد كردند اطلاع دهند . البته تعدادي مجروح و شهيد روي دست ستون مانده كه امكان تخليه آ نها نبود و باعث تأخير در حركت ستون شد و آ نها را در داخل اطاق بار خودرو حمل كردند. من ديگر ديده بان توپخانه نبودم، چون نه از پادگان بانه و نه از سردشت امكان پشتيباني توپخانه نبود بنابراين تقريباً در بيشتر موارد در كنار صياد بودم و هر وقت هم كه كنار او نبودم به عنوان عنصر رزمنده با بچه هاي نوهد به صورت انفرادي يا به عنوان گشتي رزمي و گشتي شناسايي انجام وظيفه مي كردم. از آموزش بچه هاي سپاه هم غافل نبودم و هر كجا هم كه ميسر بود، خمپاره هاي داخل ستون را ديده باني و هدايت مي كردم. يك گروه گشتي به فرماندهي ستوان نوري و يك گروه هم به سرپرستي من از ستون جدا شديم. همراه من كلاته بود، پنج نفر از بچه هاي نوهد از سمت ارتفاعات سمت راست جاده با فاصله حدود پانصد متر الي يك كيلومتر دور از جاده و تقريباً دو كيلومتر جلوتر از ستون حركت مي كردم كه به روستايي رسيديم. درست يادم نيست شايد روستاي نمشير بود؛ روستا خالي از سكنه بود، داخل منزلي رفتم كه تنور نان هنوز روشن بود، معلوم بود كه تازه روستا تخليه شده است. يكي از بچه ها با تقليد زبان كردي گفت: در محاصره ايد . از مخفيگاه بياييد بيرون و تسليم شويد. من به كناري آمدم كه با بي سيم وضعيت روستا را به صياد بگويم. هر كاري كردم به دليل ارتفاعات اطراف، بي سيم قادر به ايجاد ارتباط نبود. مي دانستم طبق قراري كه با صياد داشتيم، اگر بيش از يك ساعت با صياد تماس نمي گرفتيم، ستون حركت مي كرد. تلاش كردم با نوري كه در سمت ديگري از جاده بود تماس بگيرم، آن هم ميسر نشد . خيلي از اين بابت ناراحت و نگران بودم، راهي غير از تفتيش روستا و ادامه راه برايمان نبود. با نبودن ارتباط، فكري به ذهنم رسيد كه يك يا دو نفر از جاده برگردند و موضوع را به ستون بگويند كه با يك محاسبه از نظر زمان ديدم كه آن هم ميسر نيست و فايده اي ندارد. در حال بررسي ده بوديم كه يكدفعه صداي تير اندازي و در پي آن رگبار گلوله كه به اطراف ما و درخت هاي كناري مان اصابت مي كرد بلند شد، سريعاً از هم جدا شديم و نقطه اي در پايين ده را نشان كرديم كه خودمان را به آنجا برسانيم. به تيراندازي ها كم و بيش جواب مي داديم، ولي جواب دقيق و كامل ميسر نبود، چون از همه طرف به ما تير اندازي مي شد، محل دشمن هم معلوم نبود. ما هم هر كدام 100 الي 150 تير فشنگ بيشتر همراه نداشتيم و نبايد اسراف مي كرديم. وضع وحشتناكي بود. باران گلوله بود كه مي باريد، ولي تيراندازان معلوم نبودند. درخت به درخت من و كلاته خودمان را به نهري رسانديم و داخل نهر شديم. تا كمرمان آب و لجن بود و چون خميده حركت مي كرديم، سر و صورت و سينه مان هم خيس شده بود مقداري جلو رفتيم، ولي بچه هاي نوهد را كه همراهمان بودند نديديم. از نهر خارج شديم، يك شيب را بالا مي رفتم كه بوته زار بود از داخل بوته ها هم به ما تيراندازي مي شد. من پشت به پشت علي (كلاته) نشستم و به علي گفتم تو به سمت بوته ها كه البته از ما بالاتر بود تيراندازي كن، من هم ارتفاع مقابل نهر را دارم و مي زنم تا بتوانيم خودمان را بكشيم بالا آن طرف جاده، چون وقتي توي نهر بوديم از زير يك پل عبور كرديم و حالا به طرف ديگر جاده رسيده بوديم. علي دو تا نارنجك به بالاي سر خودمان توي بوته ها پرتاب كرد، صداي تيراندازي از آن طرف قطع شد. به نظر ضد انقلابي كه آنجا بود به درك واصل شده بود. به همين ترتيب من به سمت مقابل تيراندازي مي كردم. علي رفت بالا، صدايي از او نيامد. از هم فاصله گرفتيم. من فكر كردم به جاده رسيده، رفتم بالا كه باز صداي تيراندازي شروع شد، البته جنازه 2 نفر از ضدانقلابي ها را ديدم كه شايد كار نارنجك كلاته بود. علي را توي يك قسمت خاكي ديدم كه گلوله ها به اطرافش مي نشست . علي رفت زير يك پل كوچك و بعد فرياد زد كه از آن طرف پل مرا مي زنند . من هم كه مي ديدم اين طرف پل هم رگبار مي خورد، فهميدم علي زير پل گير افتاده يا محاصره شده است. توي اين اثنا بچه هاي نوهد را هم ديدم كه پشت يك كپه خاك سنگر گرفته اند و تيراندازي مي كنند. يك گودال پيدا كردم و خودم را داخل آن انداختم و سرم را بالا آوردم و ديدم دو نفر از قسمت شمال به پلي كه علي زير آن بوده، نزديك مي شوند . اگر به پل مي رسيدند، كار علي تمام بود. فرياد زدم: علي فرار كن، تو محاصره مي افتي. يك پل ديگري هم نزديك من بود، به سختي رفتم زير آن كه به علي نزديك تر بود و سمت آن دو نفر رگبار بستم و به علي گفتم بيا بيرون، بيا اين طرف. با حمايت آتش من، علي سريع آمد بيرون و نزد من آمد. در اين گير و دار ستون هم رسيد و خودروهاي اوليه ستون عبور كردند، ولي ما نمي توانستيم زير آن رگبار خودمان را به ستون برسانيم . بچه هاي نوهد هم با آتش و حركت آمدند كنار من و دوباره تيم گشتي ما كامل شد . يك كانكس روي جاده آمد و مقابل چشمانمان با آرپي جي ضد انقلاب آتش گرفت. من و علي با هم بوديم و يك پل بين ما و جاده فاصله بود. به علي و يكي از بچه ها گفتم از پل رد شوند. آن ها هم رفتند، اما وقتي مي خواستند از آن سر پل بيرون بيايند و روي جاده بروند ما چند نفر به سمتي كه حس مي كرديم از آن طرف به سمت علي و همراهش تيراندازي مي شود، آتش باز كرديم تا با حمايت آتش ما آ نها بتوانند به عرض جاده وارد شوند . بالاخره هم آن كار انجام شد.   ادامه دارد ....
  13. روزبیست وچهارم مهرماه: نزدیک شدن دشمن به سه راهی ماهشهر- آبادان   درخرمشهر نیروهاي عراقی ضمن پیشروي خود، با بلدوزر وسایر وسایل مهندسی سریعاً مواضع دفاعی برقرارمیساختند وبا توجه به اینکه گمرك خرمشهربه اشغال دشمن درآمده بود، ازاسکله گمرك براي پشتیبانی وتدارکات نیروهاي عراقی ازطریق آب (رودخانۀ اروندرود) استفاده میشد. دراوایل روز 24 مهرماه نیروهاي دشمن درشمال به نزدیکی سه راه ماهشهر- آبادان رسیدند.بهمنشیر درزیرآتش دشمن قرارگرفت، اما نیروهاي ایرانی موفق شدند دشمن را تا 5 کیلومتري شمال بهمن شیرعقب برانند.در ساعت 8:30 عراقیها توانستند درحوالی کارخانۀ شیرپاستوریزه موضع پدافندي ایجاد نمایند.ازساعت 9:00 صبح به دنبال تسلط کامل دشمن برگمرك خرمشهر، نبردبه داخل خیابانهاي شهرکشیده شد. با توجه به تهدید بسته شدن راههاي مواصلاتی زمینی به آبادان،اقدامات اولیه براي پشتیبانی نیروهاي مستقردرآبادان ازطریق هوا به عمل آمد و دوفروند بالگردشنوك براي رساندن تدارکات ازاهوازبه ماهشهر اعزام گردید که درمسیر راه، این بالگردها مورد حملۀ هواپیماهاي دشمن قرارگرفتند، یک بالگرد آسیب دید وفروداضطراري کرد.بالگرد دیگرتوانست درماهشهربه زمین بنشیند.ضمنا درعملیات روز 23 مهرماه یگان هوانیروز درمنطقۀ سرپل دشمن، یک فروند بالگرد کبري مورد اصابت آتش دشمن قرارگرفت وسرنگون شد و 2 نفرسرنشینان آن به شرف شهادت رسیدند. تا ظهرآن روزحدوداً یک سوم شهرخرمشهربه اشغال نیروهاي عراقی درآمده بود وسرانجام نیزدشمن موفق شد در روز 24 مهرماه قسمت قابل ملاحظه اي ازخرمشهر را درکنترل خود بگیرد وازاین روز تا زمان سقوط خرمشهربه مدت 10 روزحماسیترین وسختترین نبردهاي شهري جنگ ایران وعراق درخرمشهرجریان یافت ومدافعان میهن اسلامی با ایثاروفداکاري فوق العاده و دربرابرتجاوزدشمن به حریم استقلال وآزادي ایران مقاومت کردند وبا نثارخون مطهر و پاك خود تا حدي که درتوان داشتند کوشیدند.درپایان روز 24 مهرماه وضعیت خرمشهربه قدري بحرانی بود که اعلام شد خرمشهر سقوط کرده ونیروهاي دشمن پل را دردست گرفته وبا تیربار ازپل دفاع میکنند. با این وجود نیروهاي باقیمانده درخرمشهردرخیابانها وکوچه ها وخانه ها ازوجب به وجب شهردفاع میکردند وخون مقدس خود را براي تداوم شجرۀ طیبۀ استقلال و آزادي برخاك مطهر میهن اسلامی میریختند.به همین علت خرمشهر ازآنروز "خونین شهر" نامیده شد.     با توجه به اینکه راههاي وصولی به خرمشهرکاملاً مسدود شده بود، دشمن میتوانست مناطق اشغال نشده را کاملاً با آتش شدید خود بپوشاند.با وجود برتري مطلق دشمن وتزاید تعداد شهداء ومجروحان مقاومت شرافتمندانۀ رزمندگان اسلام درنزدیکی پل خرمشهرادامه داشت. براي کنترل وسازماندهی مقاومت تحت شرایطی که استعداد رزمی لشکر 92 به شدت کاهش یافته بود، فرماندهی اروند موفق شد تا ساعت 22:00 روز24 مهرماه با کمک فرماندهان، نیروهاي پراکنده را جمع آوري نماید وآنان را براي ادامۀ مقاومت ترغیب سازد تا موقتاً ازاشغال کامل خرمشهرجلوگیري شود. همانطورکه بیان شد درمنطقۀ دزفول، حملۀ لشکر 21 پیاده با عدم موفقیت مواجه شد وآن لشکرکه تکیهگاه نیروي زمینی براي نگهداري منطقه دزفول بود، تلفات زیادي را متحمل گردید.درجبهه سوسنگرد وبستان نیز نیروهاي دشمن به نزدیکی بستان رسیدند و این شهردرموقعیت سقوط قرارگرفت. درنتیجه درهر 4 جبهۀ اصلی خوزستان یعنی جبهۀ غرب دزفول، جبهۀ اهواز،جبهۀ سوسنگرد وجبهۀ خرمشهروآبادان، نیروهاي جمهوري اسلامی ایران وضعیت بسیارسخت ونامطلوبی داشتند. درجبهۀ آبادان- ماهشهر نیروهاي طرفین به شدت درگیر بودند وبا توجه به اینکه تمام تأسیسات بندري غرب خرمشهر به اشغال دشمن درآمده بود، دشمن ازجبهۀ جنوب نیزمیتوانست ازطریق آبراه اروندرود درجزیرۀ مینو نیرو پیاده کند وجزیره آبادان را ازطریق آن جزیره که با یک پل به هم ارتباط داشتند، تهدید نماید.در ساعت 10:00 نقل وانتقالهاي زیادي ازدشمن، روبروي خسروآباد آبادان دیده شد. ستون پنجم عراق درآبادان وخرمشهر، در پی مقاومتهاي پایدار وایثارگرانۀ مدافعان با ایجاد شایعه،ترس و وحشت دربین مردم، آنان را به فرارتشویق میکردند. برابرگزارش نیروي دریایی، درساعت 5:30 پنج فروند میگ عراقی به جزیرۀ خارك وبندربوشهرحمله کردند که یک فروند آنها توسط هواپیماي اف- 14 منهدم گردید. حضرت امام خمینی امروز در 3 صفحه خطاب به ملت وارتش عراق پیامی صادر فرمودند برابراعلام ادارۀ دوم ستاد مشترك ارتش، نیروهاي عراقی درمنطقۀ مقابل قُصبه آبادان با بولدوزر،نخلها را کنده ومشغول صاف کردن وآسفالت میباشند. تصورمیرود ازاین منطقه، قصد حمله به قُصبه آبادان را با ایجاد پلهاي متحرك دارند.حجت الاسلام و المسلمین شریف قنوتی در روز 24 مهرماه شهید شد. این روحانی بزرگوار، هم میجنگید وهم تدارکات ونیازمنديهاي رزمندگان را انجام میداد. با سخنان خود مردم را براي مقاومت ومقابله با دشمن متجاوز تشویق میکرد. وقتی عراقیها او را به شهادت رساندند، دورجنازه او جمع شدند وعکس گرفتند ویکی ازآنان اعلام کرد: من یک خمینی را کشتم و این عکس درمطبوعات عراق منتشر شد.     ازیادداشتهاي روزانه 1359/7/24 آیت الله جمی، امام جمعه آبادان: درخرمشهر اغلب خانه ها نیمه مخروبه وآسیب دیده است. درآبادان که ازنظرسکونتم دراین شهرتا اندازهاي بیشتر اطلاع دارم، تا این تاریخ (24مهر) وضع شهر تقریباً ازنظرحملۀ هوایی و اصابت خمپاره ازاین قراراست:  مساجد هدف خمپاره قرار گرفته: 1- مسجد معروف به دشتستانیها که خودم درآنجا اقامه جماعت میکنم، هدف قرارگرفت وگلولۀ خمپاره، دیوارمسجد را شکافته، به دیوارخانۀ همسایه اصابت کرده وآنجا راهم شکافته، ولی عمل نکرده؛ که اگرمنفجرمیشد، فاجعه به بارمیآورد ومسجد وتمام خانه هاي اطراف وساکنین آنها را ازبین میبرد. 2- مسجدمعروف به صاحب الزمان درآبادان که حجت الاسلام عبدالستاراسلامی امام جماعت آنجاست، مورد اصابت گلوله خمپاره قرارگرفت، درنتیجه دونفرشهید وحدود 12 نفرمجروح شدند. 3- بیمارستان نفت، خمپاره باران شده که بعضی ازپرستاران شهید وعده اي مجروح شدند. آماردقیق ندارم. مراکز فرهنگی: الف- ادارۀ آموزش وپرورش آبادان مورد حمله هوایی قرارگرفت که دراثرآن،ساختمان اداره منهدم وحدود بیست نفرشهید شدند. ازجمله رئیس آموزش و پرورش، مرحوم شهید صالحی وجمعی ازمعلمان وکارمندان. حدود 30 نفرهم مجروح شدند که ازجمله مجروحان، فرزندم احمد باهمسرش بودند که سطحی بود. ب- خوابگاه دانشکده نفت که دراثرحملۀ هوایی دونفردانشجو شهید وجمعی مجروح شدند. خانه هاي مردم.... حدود 100 خانه منهدم یا نیمه ویران وبیش از 200 خانه طوري آسیب دیده که قابل سکونت نیست. حدود دوشب قبل.....کوي ذوالفقاري (ازمحله هاي فقیرنشین آبادان) بوسیله خمپاره گلوله باران شد، خانه اي ویران وحدود 20 نفرازپیرمرد وپیرزن واطفال صغیربا وضع فجیعی شهید شدند. دست وپاي بعضیها قطع شده بود. بعضیها سرشان با خمپاره ازتن بریده بود. .....شهداي شهر....حتی زنان باردارکه خود وجنینشان به ضرب خمپاره ریزریز شدند.     پالایشگاه عظیم آبادان، زیرآتش قرارگرفته و شهر در زیرکوهی از دود و بخارقرارگرفته.... ....در جریان این چندروز.....باردوم.......به گارد ساحلی رفتم....فرمانده عملیات، سرگرد بهرام پور بود......روحیه ها را خوب دیدم....جمعی ازعشایر کهُکیلویه براي شرکت درعملیات داوطلبانه آمده بودند...به شدت ابرازاحساسات میکردند...... چند کلمه اي براي آنان صحبت کردم.... سپس به طرف توپخانه مستقردرنزدیکی چوئیبده رفتم. بین راه ماشین ما پنچرشد. با زحمت با ماشین دیگري به مقصد توپخانه حرکت کردیم.... با یک یک آنان صحبت وقدردانی کردم. این جاهم با روحیه هاي خوبی مواجه شدم. ....درطول این چند روز، یک روزبه قبرستان براي زیارت شهدا رفتم. ....چند نفرغیرنظامی آورده بودند که با خمپاره به شهادت رسیده بودند. ....آماري ازقبورشهدا گرفتم، تا آنروز به 166 قبر رسیده بود .... صبح زود تلفن شد که وضع جبهۀ خرمشهرفوق العاده خطرناك است. اکیداً ازمن خواستند جریان را به اطلاع مقامات بالابرسانم. فوراً به دفترامام تلفن وتاکید کردم که وضع وخیم است. سپس به هنگ ژاندارمري و اتاق جنگ رفتم. آنجا همه نگران بودند.....بعد به رادیو براي پیام روزانه رفتم وپیامی چون روزهاي گذشته به رزمندگان ومردم خوزستان دادم. نزدیکیهاي ظهربه منزل آمدم که نه آب داشتیم ونه غذاي ناهار- براي رفع تشنگی، اناري را مکیدم وبعد به زحمت مقداري سیب زمینی وتخم مرغ آب پزپیدا کردیم   ادامه دارد ...
  14.   به شرطی که سیاست مدار های ما خل بازی در بیارن و قبول کنن وگرنه تا وقتی ما قبول نکنیم روس ها هرچی بگن فایده نداره
  15.   این دوتا قرمز چیه ؟ کار خاصی انجام میده یا فقط جزوی از استتار هست ؟
  16.   یه چیزی گفت شما جدی نگیر   موتور همون j 85 هست میگه  j 90  گزینه ی 3 هم جک محض هست ، مگه سالن اورهال وله که توش بری گشت و گذار بقیه اش هم  :chatterbox:  :chatterbox:  :chatterbox:
  17. Arash

    حیدرخان عمواوغلی

    دیگه بدتر
  18. Arash

    در کمینگاه دشمن

    درسي از امير صياد شيرازي بالا ي قله كه رسيديم تكبير گفتيم. صياد به من گفت نقشه و قطب نما داريد؟ گفتم بله، از من خواست كه موقعيت مان را روي نقشه پيدا كنم و ببينم در كجا قرار داريم، سريع نقشه را باز كردم؛ دو نقطه به تشخيص خودم روي طبيعت پيدا كردم كه پيچي از جاده و قله اي از ارتفاعات بود، گراي آنها را خواندم و معكوس كردم، از آن دو نقطه روي نقشه با گراي معكوس دو خط كشيدم و محل تقاطع آن ها شد محل و موقعيت ما كه من با اين جمله پاسخ صياد را دادم: به احتمال زياد اين ارتفاع كوخان است و محل را روي نقشه نشانش دادم.   صياد بدون اين كه پاسخي به من بدهد سريعاً نقشه اش را باز كرد و به همين شيوه اي كه من عمل كردم و با سرعت بيشتر - او استاد نقشه خواني بود- محل توقف ما را روي نقشه مشخص كرد، وقتي ديدم همان جايي است كه من هم به آن رسيده بودم، به من برخورده بود و مي خواستم به او تأكيد كنم كه كار من درست بود و سواد اين كار را دارم، لذا بلافاصله به او گفتم جناب سرهنگ! بنده هم كه به همين نتيجه رسيده بودم، گرچه در اين كار شاگرد شما هستم، ولي چون استادم شما بوديد و من هم درس را ياد گرفته ام كارم درست بود، پس چرا شما مجدداً بررسي كرديد؟ صياد پاسخي داد كه برايم درس بود و هنوز هم آويزه گوشم است. گفت: جناب سروان ! در كار علمي آن هم در جنگ وقتي با پيروزي و شكست سر و كار داريم و وقتي مسئله جان انسان هاست بايد با يقين و علم كار كنيم و حرف بزنيم، نه با احتمال و به نظر مي رسد و... بايد شما مطمئن مي بوديد و نتيجه كار را با اطمينان به من منتقل مي كرديد، چون گفتيد به احتمال زياد، من بر اساس مسئوليتم موظف بودم كه خودم عمل كنم تا به اطمينان و يقين برسم، اين كار كه يك بر آورد و يا پيش بيني از آينده نبود كه در آن جاي احتمال و نظر و شك باشد. با كمي شرم به او گفتم: بله قربان، شما درست مي گوييد، من كمي شك به كارم داشتم كه آن طور پاسخ شما را دادم. صياد لبخندي زد و گفت خيلي خوب، حالا هر دو اطمينان داريم، بله با شك نمي شود شهيد شد و نمي شود كسي را كشت، بايد يقين داشته باشيم كه شخص مقابل ما دشمن است تا با او بجنگيم و او را از پاي در آوريم، بايد يقين داشته باشيم كه در راه خدا و با نيت كسب رضايت خدا عمل مي كنيم كه اگر كشته شديم هرز نرفته باشيم و شهيد شده باشيم. اين هم يك درس ديگر البته از استراتژي مرگ در جنگ بود كه در هيچ كتابي تا آن روز نخوانده بودم. مي ارزيد كه به خاطر يك كلام همراه با شك دو درس بزرگ فرا بگيرم؛ اول اينكه كار علمي بايد با يقين علمي همراه باشد و دوم براي شهادت و همين طور كشتن در راه خدا بايد يقين داشت. گروه ديگر هم به قسمت ديگر ارتفاع رسيده بودند، ارتفاع را كاوش كرديم و به صورت دايره اي يك پدافند موقت روي قله ايجاد نموديم، سپس من با دسته خمپاره انداز پايين (روي جاده ) تماس گرفتم و صياد هم با فرمانده ستون و موقعيت خودمان را براي آن ها باز گو كرد.   اختفاي دشمن ميان گوسفندان ديگر غروب شده بود، وسايل زيادي با خودمان بالا نبرده بوديم و هم لباس گرم يا پتو همراه نداشتيم (چون شب سردي بود ) خوراكي و مهمات اضافي هم همراهمان نبود. اگر كارمان طول نمي كشيد مي توانستيم برگرديم و وسايل لازم را با خودمان بالا ببريم، ولي كار درگيري و پاكسازي تا غروب طول كشيده بود. به كسي هم نمي توانستيم بگوييم وسايل را بالا بياورد، چون هوا داشت تاريك مي شد و مطمئن هم نبوديم كه ضد انقلاب بعد از فرار از قله، بين قله و ستون پراكنده نباشند و نفراتي را كه در تاريكي بالا مي آيند هدف قرار ندهند، لذا صياد به سر گرد آرين - فرمانده ستون - در خصوص تأمين اطراف ستون سفارشاتي كرد، به ما هم براي مراقبت و بيداري در طول شب و تيراندازي نكردن مگر با دستور او، تذكراتي داد. به شدت خسته بودم و نگران اين كه شب چه خواهد شد؟ ضد انقلاب براي گرفتن اين ارتفاع به ما تعداد اندك حمله مي كند يا نه؟ هيچ اطلاعي از وضع دشمن نداشتيم، اطرافمان را هم نمي شناختيم، لذا اميدي هم به پشتيباني آتش از دسته خمپاره انداز مستقر در جاده نداشتيم،گرچه من هماهنگي لازم را با بچه هاي خمپاره انداز انجام داده بودم. سعي مي كردم نخوابم، مرتب پلكهايم روي هم ميرفت، به كلاته گفته بودم هر كداممان نگذاريم طرف مقابل خوابش ببرد. صياد با صداي بلند قرآن مي خواند، ما هم شروع كرديم سورههاي كوچك جزء سي ام را كه حفظ بوديم، بلند بلند خواندن، بگي نگي كمي هم سردمان شده بود، سنگر هم نداشتيم. در پناه صخرهها و سنگها هر دو يا سه نفري سنگر گرفته بوديم، طوري كه يك دايره كوچكي سر ارتفاع تشكيل داده بوديم، مجبور بوديم تا صبح بيدار باشيم كه ضد انقلاب غافلگيرمان نكند و به قول معروف دخلمان را نياورد و باز به روي ستون مسلط نشود . در همين حال بوديم كه صداي زنگوله و بع بع گوسفند و بره را شنيديم كه از روي يك تپه مقابل كه شيب ملايمي به سمت ما داشت، به ما نزديك مي شد. توي اين وضعيت صداي فرياد صياد را شنيدم كه مي گفت هيچ كس تا من نگفتم تيراندازي نكند. همه ما به محل نزديك شدن گله نشانه رفته بوديم، ولي صياد با هوشياري چند نفر را در جهت ديگر ارتفاع و در حقيقت پشت به محل آمدن گله مستقر كرد و دستور داد در همان وضعيت باشند كه اگر اين عمل فريبي باشد تا از طرف ديگر به ما حمله كنند، غافلگير نشويم در همين اثنا از داخل گله با تفنگ و آر پي جي به ما تيراندازي شد،فرياد صياد هم با صداي گلوله ها همزمان شد كه حالا بزنيد، ضد انقلاب داخل گله است، ما هم شروع كرديم به تيراندازي، صداي شيون گوسفند ها هم بلند شد، تقريبا حدود يك ساعت يا يك ساعت و نيم درگيري ادامه داشت، فكر مي كنم 4يا 5 نفر از ما زخمي شدند، صبح كه شد بعد از نماز به دستور صياد تعداد ديگري به بالاي ارتفاع آمدند و تقويت شديم و قرار شد ما آن جا بمانيم تا انتهاي ستون از زير آن ارتفاع رد شود، بعد بياييم پايين و به ستون ملحق شويم كه ما هم مانديم. البته صياد با روشن شدن هوا در اول صبح با تك تك ما كه روي قلّه بوديم خداحافظي كرد و گفت: مي روم پايين ستون را راه بياندازم و بعد با هلي كوپتر مي روم قرارگاه. آن بالا مانديم، البته ديگر بدون حضور صياد، از رفتن او هم دمغ شده بودم. با پايين تماس داشتم، خليلي هم با بچه هاي خودشان در پائين در تماس بود. با چشم ستون را مي ديدم، منتظر بودم كه ضد انقلاب به قله -البته از جبهه شمالي- حمله كند تا ستون را زير آتش بگيرد كه اين اقدام انجام نشد، گرچه حدس مي زديم با دفاع جانانه اي كه حدود يك ساعت و نيم در آن بالا با ضد انقلاب داشتيم ديگر آن ها روز روشن حركت و حمله نمي كنند و جلوتر كمين مي زنند -كه بعد معلوم شد اين حدس ما درست بوده است- با اين حال براي اطمينان از جلوگيري نفوذ ضد انقلاب به بالاي ارتفاع آنقدر مانديم كه ستون حركت كرد و ديديم نفرات سپاهي عقب دار ستون و آخرين خودرو هم از زير ارتفاع حركت كردند و رد شدند، آن موقع با فرمانده ستون سرگرد آرين تماس گرفتم و بعد با سرعت و عجله به سمت پايين حركت كرديم، من و كلاته چون مي خواستيم خودمان را به نوك ستون برسانيم، به صورت اوريب حركت كرديم كه بعد از دقايقي به وسط ستون رسيديم، البته من درد شديدي در ناحيه دنده هايم حس مي كردم كه مربوط به سقوط خودرو در مرداب بود. هنوز زخمهاي دست و صورتم كه به دليل همان حادثه رخ داده بود، مي سوخت ساق پوتين پاي چپم هم پاره شده بود و راه رفتن را براي من سخت مي كرد، ولي فكر مي كردم خب امروزيا فردا به سردشت مي رسم و هم نسبت به مداواي دنده هايم و هم به تعويض پوتين اقدام مي كنم، اما تقدير اين بود كه يك ماه بعد هم نتوانم در سردشت اين كار را بكنم، چون بيش از حدود 35 روز بعد به سردشت رسيديم و موفق شدم يك جفت پوتين در سردشت گير بياورم، دنده هايم هم خود به خود خوب شده بود، البته بي انصافي است اگر نگويم شهيد رضوان پزشكيار شجاع و حاذق و رزمنده دلير تيپ نوهد كه همراه ما بودو با هم رفيق شده بوديم، چهار پنج روزي كه در كمين ضد انقلاب در محاصره بوديم، با بادكش كردن توسط يك ليوان درد دنده هايم را تا حدود زيادي مداوا و زخم هايم را پانسمان كرد، ولي درماني براي پوتين پاره ام پيدا نشد تا اينكه به آن عادت كردم، آن پوتين بيچاره هم با همان پارگي و بدن نحيفش با من مي ساخت. وقتي پايين رسيديم ديدم صياد هم نرفته و توي ستون است، من و ستوان نوري از او پرسيديم كه چرا نرفتيد؟ گفت ديدم روحيه ستون ضعيف مي شود، تصميم گرفتم بمانم. با خوشحالي گفتم: روحيه ما كه با ديدن شما چند برابر شد، ولي بهتر است شما برويد، اينجا جاي شما نيست، ستوان نوري و خليلي هم بهش همين حرفها را زدند. البته ته دل من - شايد بقيه هم همين طور- مي خواستم جواب مي مانم را از صياد بشنوم. صياد به همه ما نگاهي كرد و گفت تا آخرش انشا ا... همه با هم مي مانيم، از جوابش خوشحال شدم، ولي از اين كه خطري متوجه او شود ناراحت بوديم. صياد از من پرسيد راستي آيا شما داخل همان خودروي پيشرو بوديد كه با مين برخورد كرد؟ گفتم ما نه، بلكه ما و اسكورپيون به رودخانه كنار جاده پرت شديم و تعدادي مجروح شدند، مثل اين كه خودروي بعد از ما به مين برخورد كرد. صياد سري تكان داد و گفت: من حدس مي زدم اين پوتين پاره و سر و وضع مجروح مال مينه، گفتم نه مال زمينه! هر دو خنديديم كه كلام من وزن و قافيه داشت. يادم رفت بگويم كه همان اوايل يك هليكوپتر كه ستون را پشتيباني مي كرد، با گلوله دشمن سقوط كرد و چون هم اسكورپيون به دامنه ارتفاع به ضد انقلاب تيراندازي مي كرد و هم ضد انقلاب به سمت ستون و بالگرد تيراندازي مي كرد، بعضي ها مي گفتند اسكورپيون بالگرد را زد. بعضي ها هم مي گفتند ضد انقلاب، ولي من كه نزديك اسكورپيون بودم شاهد بودم كه جهت لوله سلاح اسكورپيون در مسير ديگري بود و بالگرد كه خلبانانش هم شهيد شدند، بايد با تير بار ضد انقلاب سقوط كرده باشد . در آن محل اين موضوع را به جناب صياد يادآور شدم كه من شاهد بودم ضد انقلاب هلي كوپتر را زد، نه اسكوربيون.    ادامه دارد ...
  19. Arash

    نردبان طنابی

    خاطرات سرتیپ دوم ناصر آراسته    ارتفاع 402    هوا خیلی گرم بود .حدوداً فکر می کنم . گرمای هوا به 40 درجه سانتیگراد می رسید . دو نفر همراهم بودند، آقای سرهنگ فردپور و یک سرباز مسلح که مراقب ما بود. راه افتادیم از کمرکش ارتفاع 402 می رفتیم بالا، به علت شیب زیاد و بارش گلوله های مختلف توپ و خمپاره به روی ارتفاع، بالا رفتن چندان هم ساده نبود. به علت برتری هوایی دشمن هواپیماهایش مرتب ارتفاع را بمباران می کردند. هر کجا که تپه یا حفره ای در زمین بود خودمان را در آنجا . مخفی می کردیم. تا برسیم به بالای 402 تقریباً برای سومین بار این ارتفاع مجدد به دست نیروهای خودی افتاده بود در مدت 48 ساعت این ارتفاع 2 یا 3 بار دست به دست شده بود خیلی از جاها من دقیقاً از روی جنازه سربازان عراقی رد می شدم یا جنازه شهدای خودمون. که بچه ها کشیده بودند کنار کانال یا خاکریز که زیر دست و پا نمانند. از کنار جنازه ها حرکت می کردیم . هنوز فرصت نکرده بودند . شهدا رو تخلیه کنند . در این چند روز فکر کنم دو روز یا 3 روز وقتی که داشتم می رسیدم به بالای ارتفاع 402 از 3  4 تا سرباز پرسیدم که فرمانده تیپ کجاست؟ چون دنبال فرمانده تیپ می گشتم و همه درگیر عملیات بودند هر کسی به ما یک نشونی میداد . از هر یک از پرسنل سئوال می کردم یک جهت را نشان میداد . روی ارتفاع 402 به صورت سینه خیز و گاه ایستاده و در کانال در  جهت های مختلف حرکت کردم . تا دیدم یک سرهنگ 2 داره از دور می اید. من او را شناختم. که فرمانده تیپ است. وقتی نزدیک شدم او منو نمی شناخت. البته چهره اش با دود باروت سیاه، سیاه بود . و اگر کسی چشمش را می بست و به این موجود نزدیک می شد، بوی باروت را استشمام میکرد. فرمانده تیپ سرهنگ محمدی فر را دیدم، بعد گفتم جناب سرهنگ محمدی فر من آراسته هستم رئیس بازرسی نیروی زمینی، آمده ام در حین عملیات از کار شما بازدید کنم . بسیار عصبانی و تند و خشن گفت اینجا جای بازرسی نیست، پشت کرد به من و رفت. بسیار دلخور بود از این وضعیت، شرایط هم خیلی سخت بود . شاید حدود یک گروهان تلفات داده بود . بقیه گردانهای تیپ که در خط بودند زیر بمباران شدید دشمن، مشکل تغذیه و مهمات داشتند. به او حق دادم . با خودم فکر کردم . که او فکر می کند من از این بازرسهائی هستم که مدتها در تهران بوده، حالا آمده است بازدید . به این نتیجه رسیدم که او کار خودش را می کند و من هم کار خودم را، در همین حد که خودم را به او نشان دادم کافیست که یک موقع اخلالی در کار پیش نیاد یا فرمانده با خودش بگوید این غریبه کیست؟ من رفتم دنبال کار خودم، داخل سنگرهای سربازها می رفتم و سربازها مشغول جنگیدن بودن . یکجا توقف نمی کردم، بیشتر در حال تغییر مکان بودم به نوک تپه ای رسیدم، دیدم اوضاع بسیار ناجور است، تعداد شهدا و زخمی ها از تعداد کسانی که زنده بودن و در حال جنگیدن بیشتر است. با چشم دیدم که یک گردان نیروهای مخصوص عراقی روی تپه مقابل می باشند که با ما حدود 100 تا 150 متر فاصله دارند . در پناه پشتیبانی آتش تانک ها در حال پیشروی به سمت ما هستند . ولی مقاومتهای روی ارتفاع نمی گذاشت که تانکهای دشمن جلو بیایند.  دیدم دارن میان جلو و میرسن به ما .آتش توپخانه هم هست، حس کردم چیزی نمونده که این گردان برسه و همه رو قلع و قمع بکنه. خب دیگه هم جرأت برگشتن نداشتم . چون اومده بودم . داخل یگان که اگه می رفتم خیلی بد می شد . باید وای میستادم تا آخرش، هرچی برای این گردان پیش می اومد . برای من هم باید پیش می اومد . بعد خودم رو رسوندم پشت فرمانده تیپ باز یک خسته نباشید گفتم .برگشت دید منم . دیگه روش نشد چیزی بگه. دید اگه از اون بازرس ها بودم شاید اینجا نباید می اومدم . شایدم پیش خودش گفت : بازرس سمجی است و دیگه نمیشه از دستش رها شد. چشماش پر از اشک بود. بسیار افسر شجاع، پر غرور و با صلابتی است . اونهایی که میشناسنش میدونن . الان پیش ماست و مشاور حضرت آقاست، (بعد از تعویض از فرماندهی) ما در خدمتشون هستیم. گردان عراقی با سرعت می اومد جلو . گلوله های تانک سنگر نمی زدند، نفر می زدند . هر کسی رو می دیدند، می زدند . راحت گلوله رو برای یک نفر هزینه می کردند . شب شد، صدای غرش هلی کوپترها که اومد محمدی فر دیگه فکرکرد همه چیز تمومه . من هم فکر کردم همه چیز تمومه . یعنی هلی کوپترها میان اون دوتا گردانی رو که تقریباً ازش یه گردان مونده روی تپه قلع و قمع می کنند و گردان نیروی مخصوص  عراق میاد . جلو بعد هم تیپش میاد و تپه رو می گیره و این دفعه دیگه باید فاتحه این تپه رو بخونیم . البته هلی کوپترها که با امکانات دید در شب پرواز می کردند از روی تپه گذشتند و رفتند پشت سر ما را مواد آتش زا ریختند. بعد برگشتند مجدد به سمت ما. محمدی فر فریاد زد . مثل اینکه دیگه متوجه نبود کسی اطرافش هست، یا من هستم یا سرباز دیگه . فریاد زد به خدا کاش خودش بود و خاطره رو خودش می گفت خدا رو مورد خطاب قرار داد. گفت: ما امام زمان داریم . دور و برش هم 7 8 نفر بیسیم چی، و من و تعدادی بودند. بقیه هم توی سنگرهای دیگه مشغول بودند. و این هم توی سنگر دیگه. گفت: ما امام زمان داریم . پس کجایی؟ اگر هستی که ما می گیم هستی اینا هم سربازای تواند . الان وقتشه و دیگه هم وقت دیگه ای نیست . اگه میخوای مارو کمک کنی امام زمان الان وقتشه و دیگه هم وقت دیگه ای نیست (فریاد میزد ) اگر هم نیستی تکلیف مارو روشن کن . نمی شد توی اون شرایط هم کسی چیزی بگه، که خدای نا کرده کفر نگه .کسی جرأت نمی کرد باهاش حرف بزنه من هم جرأت نمی کردم . مرتب اینو تکرار می کرد . اگه هستی به دادمون برس. نیستی؟ با لهجه فارسی و شیرین آذری با فریاد می گفت، بغضش هم ترکیده بود. خب دونه دونه می دید که جَوونا جلوی پاش میفتن و پرپر میشن . یکبار حس کردیم حدود 6  7 تا هلی کوپتر سنگین عراقی دیگه مثل اینکه می دیدمشون گرچه دیده نمی شدن . تیربارها شروع کردن به شلیک کردن که کار به جایی نبردند چون هلی کوپترها دیده نمی شدند . توی اون شرایط همه برتری هوایی مال عراق بود. تازه هواپیماهای جدید خریده بود. و بچه های پدافند ما هم جدیداً، ابتکارات جدید می زدند . که هواپیماهای دور پرواز رو بزنند . ولی این ها هلی کوپتر بودند که برای اولین بار در شب پرواز می کردند. عملیات روز قبل رو هم دیده بودیم، که تعدادی هواپیما اومدن و زیر هواپیما که باز شد نه بمب بلکه بشکه های مواد آتشزا ریختند رو سر سربازها، که تعداد زیادی، سرباز در اطراف سوختند . بوته و سنگ و انسان همه با هم سوخت. بلافاصله اونهایی که حادثه دیروز رو دیده بودند . و ما که اونجا بودیم، حدس زدیم، که چه پیش خواهد آمد . منتظر این بودیم، بعضی ها چشمها رو می بستن که بشکه مواد آتشزا میفته الان کنارشون . هلی کوپترها اومدن نزدیک شدن . خیلی هم با صبر میومدن و هیچ هراسی نداشتند . مثل اینکه می دونستند که دست ما خالیست و اونها رو نمی بینیم و نمی تونیم آسیب بهشون برسونیم . رسیدند 100 یا 150 متری ما که اون گردان تکاور نیرو مخصوص عراق هم رسیده بود به همون جا. من نمی دونم چه شد که بمبها رو بر روی تپه ای که گردان پیشرو نیرو مخصوص عراق بود رها کردند . بمبهای مواد آتشزا را، همه ما ماتمون برده بود . و برای چند لحظه ای هیچ کس صداش در نمی اومد که این مواد ریخت رو سر گردان عراقی و تمام اون تپه رو که گرماش مارو هم گرفت آتش گرفت . آتشی که اونجا گرفته بود گرماش رو ما هم حس می کردیم . در این فاصله که شاید 150 متر هم بیشتر نبود . تمام تپه روبرو آتش گرفت . تمام تپه ای که یک گردان مسلح نیرو مخصوص بسیار ورزیده عراقی روش بود . و از فاصله 200  220 متری رسیده بود به 100 الی 150 متری ما . تمام گردان سوختند . بعد از چند لحظه اولین نفری که تکبیرش بلند شد محمدی فر بود. تکبیری که هق هق گریه می کرد . و برگشت به ما گفت : امام زمان هست . ما امام زمان داریم . زنده است و می شنوه . ما هم گریه می کردیم و واقعاٌ کار دیگری نمی توانستیم بکنیم. سربازهای مجروح فریاد می زدند از خوشحالی . اونهایی که حادثه رو دیده بودند تقریباً یک چیزی حدود 20 تا 25 دقیقه طول کشید تا شعله های آتش اومد پایین و بعد از 20  25 دقیقه هیچ موجود زنده ای ما روی اون تپه ندیدیم . یعنی کسی که سرپا ایستاده باشه و کسی که فریادی بزنه و کسی که انسان حس کنه موجودی داره حرکت می کنه . بعد هنوز آتش روی تپه بود . که محمدی فر گروهان احتیاط خودش رو صدا کرد و به فرمانده گروهان دستور داد سریع اون تپه ای رو که گردان عراقی روش وجود داشت . با یک گروهان اشغال بکنه. یک گروهان لشکر 88 از تیپ ایشون رفت روی اون تپه مستقر شد. ما تقریباً 4 ساعت اونجا ایستادیم . تمام آتشها روی 402 قطع شد . آتش توپخانه عراقی ، هواپیماهای عراقی هیچ کدوم . اونجا اجراء نشد. سکوت، سکوت. مثل نیمه شبی که هیچ حرکتی در یک آبادی نیست. گروهان اونجا مستقر شد و تمام 402 به این ترتیب تصرف شد و آخرین حمله ای بود که ما کردیم . و آخرین پاتکی بود . که عراق کرد و با این خلوص نیت و این فریادهای امام زمان محمدی فر ، بحث 402 پایان یافت . و فرصت شد شهدا تخلیه بشوند. و جنازه های عراقی هم توی کانالها، پلاکهاشون رو جدا کردن . و در همون کانالها سربازهای لشکر، دفنشون کردند.   (ارتفاع 402 در منطقه عمومی سومار و نفت شهر می باشد. این خاطره در سال 1384 در کلاس آموزش دانشگاه افسری امام علی(ع) بیان گردید.)   منبع  
  20. Arash

    نردبان طنابی

    زندگی هم اداره می شود، خدا را شکر    این بار رفته بود پایین تر از میدان شوش تهران ، محله دولت آباد. منزل پیرمرد 63 ساله ای که پدر شهید بود و با پسر جانبازش که از ناحیه کمر به پایین فلج شده بود، زندگی می کرد. کل فضای خانه 38 متر هم نمی شد. گفت: وظیفه من این است که اگر درد دل یا گله و شکایتی داشته باشید، به حضرت آقا منتقل کنم . گفت شکایت و درخواستی ندارم سلام مرا به آقا برسانید. بعد از پیرمرد پرسید: زندگی ات چطور می گذرد؟ پیرمرد گفت : یک دستشویی - توالتی هست که من آن را از شهرداری اجاره کرده ام . روزها آنجا می روم و دستشویی را نظافت می کنم و هر کسی که برای قضای حاجت می آید، پولی هم به من می دهد . از این پول اجاره شهرداری را می دهم، چیزی هم می ماند که روزی من است و با آن زندگی می کنم. خدا بده برکت. پیرمرد سپس مکث کوتاهی کرد و با دلخوری گفت : البته از شهرداری هم گله دارم، چون شرط کرده اند که اگر شیری بشکند، لامپی بسوزد و یا شلنگی خراب شود من باید خرج آن را بدهم. با تعجب و ناباوری از پیرمرد پرسید: چقدر در می آوری؟ گفت: خدا را شکر ! زندگی ام می گذرد . فقط اگر از دست شما برمی آید، به مسئولان شهرداری بگویید هزینه این شیر و شلنگ ها لامپ های سوخته را از من نگیرند، چون بعضی ها می روند توی دستشویی و شیرها را باز می کنند و با خودشان می برند . خب! من هم نمی بینم و فقط خرجشان می افتد روی دست من. شرمنده شده بود . می خواست هر طوری که شده پیرمرد گله ای کند یا خواسته ای داشته باشد . به پسر معلولش اشاره کرد و ادامه داد : این بچه چطور؟ مشکلی ندارد؟ چیزی برای او نمی خواهی؟ باز هم پیرمرد با رضایت سرش را بالا گرفت و گفت : نه، الحمدالله این بچه هم مشکلی ندارد. زندگی هم اداره می شود. خدا را شکر. او یک گونی برنج، یک حلب روغن و دو مرغ هم برای پیشکش با خودش آورده بود، اما رویش نشد که حتی درباره آن ها با پیرمرد حرفی بزند. با خودش گفت: من فقیر و نیازمندم، نه این پیرمرد     :rose:  :rose:  :rose:  :applause:  :applause:  :applause:   ادامه دارد ...
  21. Arash

    حیدرخان عمواوغلی

      به نظر من جنبش جنگل رو باید به دو بخش با میرزاکوچک خان و بدون اون تقسیم کرد در جنبش جنگل هم با روس هم با انگلیس و هم با قاجار میجنگیدند . که این تجزیه طلبی نیست و جزو انقلاب مشروطه و درگیری هاش هست . ولی همون جنبش جنگل با کج کردن راه به سمت بلشویک و ... مسیر دیگه ای رو انتخاب میکنه که میرزا کوچک خان مخالفت میکنه و به فومن میره
  22. Arash

    حیدرخان عمواوغلی

      درست میگید جای انتحاری باید مینوشتم انفجاری     این برای من یعنی تجزیه طلبی
  23. Arash

    حیدرخان عمواوغلی

    همچین آش دهن سوزی هم نبوده بلشوویک ، انتحاری ، تجزیه طلب   اگر جمله ی بالا واقعا مال ستارخان باشه . نظر من در مورد ستارخان هم عوض میشه