alen

Members
  • تعداد محتوا

    765
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

  • Days Won

    5

تمامی ارسال های alen

  1. یه شب به دعوت برادر شهید قاسمی دعوت شدم برا سخنرانی تو یه مسجد حلقه صالحین بود . بعد از پایان مجلس دو تا جوون پیله شدن که حاجی ما رو هم با خودت ببر و کلی اسرار و التماس گفتم راهی نداره بازم ول کن نشدن گفتم چه نسبتی با هم دارین شماها گفتن پسر خاله هستیم خلاصه به اصرار شمارمو گرفتن و تلفنی پیگیر رفتن بودن از من انکار و از اونا اصرار گفتم صبر کنین برم اگه شد خبرتون میکنم اگه نشد هم برین دنبال افغان شدن ..(لهجه و مدرکداشته باشین) نمیدونم این موجودات غیر زمینی از کجا شماره سوریه مو هم پیدا کردن و بعد رفتن بازم پیگیر بودن اینقدر که بلاخره فرماندهان رو متقاعد کردم که بیان اما خبری دیگه ازشون نشد... تا اینکه بعد از دو ماه تو تدمر وقتی گردان جدید اومد تو مسجد یکی با لهجه غلیظ افغانستانی از پشت صدام کرد و حال و احوال کرد گفتم کجا همو دیدیم ؟ گفت از ما فراموش کردی در مسجد برایمان خطابه کردی! بعد که پسرخالشو نشونم داد تازه فهمیدم عهههه اینا که همون دو تا هستن ! جا خوردم اخه یکیشون مشهدی حرف میزد تو مسجد دومی تهرونی! گفتم دمتون گرم پس بلاخره اومدین گفت ۴۵ روزه سوریه هستیم مرخصیمون هم رسیده اما شنیدیم عملیاته نرفتیم. بعد چند روز برا سرکشی به خط و توجیه فرماندهان دفاع وطنی رفتم رو ابرویی ۲ که اسم یه تپه بود پر از گرد و خاک از سنگر بیرون اومدن و یه احوال پرسی سریع کردن زود رفتن. فکر کردم از من دلخور شدن که بهشون سر نمیزنم.رفتم پیش فرماندشون درخواست کنم بدنشون به یه واحد دیگه که دم دستم باشن. فرمانده گروه تک تیراندازها, مخالفت کرد و گفت این دو تا پسر خاله بهترین نیروهام هستن به هیچ کس نمیدمشون.  فرداش رفتم سراغشون گفتم از من دلخورین؟ گفتن نه آقا ابوزهرا ما سر پستمون بودیم نمیشد ترک پست کنیم گناه بود. تا اینکه یه روز داعش به اون تپه حمله کرد...تپه سقوط کرد و چند ساعتی هم دست دشمن بود با حاج مهدی حرکت کردیم به سمت تپه ماشینهاشون بالای تپه بود و با توپ ۲۳ داشتن به سمتون شلیک میکردن وقتی به تپه رسیدیم ماشینمون پر از سوراخ تیر و ترکش بود حتی لباس تنم سوراخ شده بود اما حتی یه خراش کوچک هم بر نداشتم حاج مهدی شروع کرد به توپخانه دستور شلیک داد گلوله های توپ رو سر خودمون و دشمن پایین میومد یه گروه پشتیبانی هم از راه رسید و دشمن وا به فرار گذاشت به بالای تپه که رسیدیم دو تا پسرخاله کنار هم یا بهتره بگم تو بغل هم لبخند زنان شهید شده بودن . ابو علی و چند تا از بچه های فرهنگی رسیدن و شهدا رو به عقب بردن دو تا پسرخاله ها کسی نبودند جز برادران شهید مجتبی و مصطفی بختی. که چون میدونستند دو تا برادر همزمان نمیشه کارکنن خودشونو پسرخاله معرفی کرده بودند.عصر اون روز خیلی دمق بودم بغض تو گلوم بود منتظر بودم یه جا خالیش کنم تا اینکه سید ابراهیم رسید با چشمان اشک آلود عکسهای سر متلاشی شده و جسم پاره پارشونو نشونش دادم. با یه خنده ای گفت جونم چه خوشگل شهید شدن کفری شدم و افتادم دنبال سید ابراهیم و اونم تو خاکا میدوید و میگفت انشالله تو از این بدتر شهید بشی. هیچ وقت یادم نمیره مادر بزرگوارشونو که بعد از مجلس با لبخند متینی میگفت مجلس عقیقه بچه هام حتما بیاین وگرنه دلخور میشم. میگفت ما شیرینی و میوه به مهمونا میدیم ما عزادار نیستیم. روحشان شاد
  2. چرا ميشه ..... نقل قول اين ماجرا ها خوبيش اينكه از خيلي ماجراها باخبر ميشيم . از دو حالت خارج نيست يا كمبود امكانات يا سهل انگاري كه فكر مي كنم دومي محتمل تر باشه چون راننده ميگه روزي چندبار ميرفتم و مي اومدم .      چند روزی میشد که اومده بود سوریه... سیدابراهیم گفت تو بچه ها دنبال چند نفر بگرد که به دردمون بخورن... یکی میخواستیم برای مسئولیت قسمت نیروی انسانی که هم خط خوبی داشته باشه و حداقل دیپلم باشه... بین بچه های جدیدالورود که به خط شده بودند پرسیدم یه نفر که خطش خوبه دستش رو بلند کنه.... یه نفر دستش رو بلند کرد گفت من خطم خوبه...پرسیدم تحصیلاتت چقدره؟ گفت:سوم ابتدایی منه بیمعرفت گفتم نه بشین...به دردمون نمیخوری... با ناراحتی ناشی از برخورد این حقیر که تو چهره اش هویدا بود، نشست... مجدد پرسیدم که کسی جواب نداد... جعفرجان دوباره بلند شد و با لحن و چهره ی آمیخته با التماس و همچنین لهجه ی شیرین افغانستانی گفت :ابوعلی بیذار من بیام به دردت میخورم..."کاتب خوبی میشم"...هر چی فکر کردم نتونستم یه سوم ابتدایی رو بذارم مسئول نیروی انسانی گردان...خلاصه از ترفندهای سید ابراهیم استفاده کردم و یه استخاره گرفتم که خیلی خوب اومد... اومد و مشغول شد...اصلا فکر نمیکردم اینقدر زیبا بنویسه...یه خطاط به تمام معنا (فقط هم خط ریز بلد بود) برام جای تعجب بود که با این سواد پایینش چطوری اینقدر زیبا مینویسه... و البته علاقه ی زیادی هم داشت...ازش جریان رو جویا شدم... مفصلا توضیح داد که کلاس خط میرفته و علاقه ی شدید و استعدادش باعث شده بود به این حد برسه... بعد چند روز یه اتاق با امکانات بهش تحویل دادیم و یکی رو گذاشتیم کنار دستش، چون غلط املایی خیلی داشت و گاهی مجبور میشدم نامه هایی که می نوشت رو دو سه بار بازنویسی کنه...از آخر هم یه دور نامه رو کامل مینوشتم و میدادم بهش تا پاکنویس کنه ... بعد هر چی مراجعات در رابطه با پیگیری اموراتی مثل دکتر و مرخصی و... بود رو میفرستادیم پیشش تا نامشو بنویسه...حسابی سرش شلوغ شده بود... یه روز با سید ابراهیم از جلو درب اتاقش رد میشدیم که دیدیم یه برگه نوشته و رو درب اتاقش نصب کرده...به این مضمون: "لطفن بیدون هماهنگی با مسعول نیروی انسانی وورود ممنون" من کلی خندیدم...سید گفت بابا اینا به اندازه ی وسعشونه...دوتا پیشنهاد دادم که سید قبول نکرد...اول گفتم ورقه رو از روی درب بکنم و دوم اینکه در بزنم و توجیهش کنم که در هر دو صورت سید مخالفت کرد و با حرکتش بهم فهموند امر به معروف و نهی از منکر مراتب داره... و عکس العملش این بود: ابوعلی یه برگه به همین اندازه بردار و روش بنویس "ورود به اتاق بدون هماهنگی در هر ساعت از شبانه روز بلامانع است" و نصب کن رو درب اتاقمون... فرداش دیدم ورقه روی درب اتاق نیروی انسانی نیست... جعفرجان هر روز بهتر از قبل میشد...اون خوی ناسازگاری اولیه اش(چند بار با بچه ها دعواش شده بود)کلا تغییر کرده بود... با همه بگو و بخند میکرد.... شب عملیات تعداد کمی فندک اتمی تحویلمون داده بودن که به مسئولین دسته تحویل بدیم برا روشن کردن فیتیله ی بمب های دست ساز...بین بچه ها تقسیم کردیم ولی شلوغی و ازدحام باعث شد عادلانه تقسیم نشه و صدای همه در بیاد...سید ابراهیم گفت قضیه چیه منم بهش توضیح دادم...خیلی حالم گرفته شد که به گوش سید رسیده بود و همین قضیه باعث شد فکرم مشغول بشه و حسابی قاطی بکنم... جعفر جان متوجه شد و گفت ابوعلی غصه نخور درست میشه... بعد چند دقیقه خودش رو رسوند و یه جعبه بهم داد...گفتم چیه اینا...گفت همونی که کم داشتی...باز کردم دیدم حدود 50 تا فندکه...گفتم از کجا آوردی؟ گفت از لوژستیک(تو نامه هاش اینطوری می نوشت)ون زدوم (کش رفتم)... خلاصه بعدش رفتم و از لجستیک حلالیت طلبیدم...
  3. چون اواخر ماه قمری بود و بالتبع مهتابی هم وجود نداشت و به سختی حتی یک متری رو میدیدی... یه مقدار که رفتم،دیدم مسیر برام نامانوسه... تو ماشین هم ، شهید ذوالفقار(با اینکه فرمانده گروهان بود،تو اون مدت واقعا زحمت میکشید و بقول سید ابراهیم حسابی نوکری بچه ها رو میکرد)و اون دو نفر، گفتن؛ فلانی راه رو عوضی نیومدیم؟ چون هنوز امید داشتم و احساس میکردم با یکم حرکت و دقت، مسیر رو پیدا میکنم،البته کار از کار گذشته بود و یکم غرورم هم اجازه نمیداد که اون مسیری که هر روز و شب چندین بار تردد میکردم و مثل کف دستم بلد بودم رو بگم اشتباه اومدم... تا اینکه چراغ سو بالا ماشین رو روشن کردم و یهو دیدیم حدود ۲۰ نفر مسلح ، روبرومون به فاصله ی تقریبا ۲۰ متری ایستادن... از نوع لباس و تجهیزاتشون،کاملا مشخص بود که نخودی هستن (اونجا اصطلاحا به دشمن میگیم: نخودی)... دیگه دیر شده بود، نه راه پس داشتیم نه راه پیش... بچه ها دست به سلاح بودن، و آماده شدن برا درگیری... ماشین هم همون خودروی فرهنگی بود که چهار گوشه ی سقفش ، چهار تا پرچم زده بودیم و یه بار با شهید سید ابراهیم رفته بودیم تو دل دشمن و به گلوله بستنمونچون چراغها سو بالا و دقیقا تو چشاشون بود و ما هم مستقیم به سمتشون میرفتیم،داخل خوردو و جزئیاتش برا اونا قابل رویت نبود و این امتیاز خوبی بود... سرعت ماشین رو تا حد ایستادن کم کردم، دیدیم چند نفرشون با چراغ قوه هایی که در دست داشتن، شروع کردن به علامت دادن و بهمون فهموندن که چراغها رو خاموش کنیم... بچه ها آماده ی درگیری شده بودن، گفتم حساسیت بوجود نیارید،گفتن که چاره ای نداریم...تو دلم احساس دلهره و ترس عجیبی از اینکه حماقت کرده و به حرف بچه ها عمل نکرده بودم، افتاده بود... با یکم تامل، فکر حرف شیخ عباس افتادم (تو گروه شرف حضور دارند) شروع کردم به وجعلنا خوندن...ولی کار از کار گذشته بود، چون دیده بودنمون... به قول شهید محمدی:اگه ختم قرآن هم بکنی دیگه فایده نداره گفتم درگیری رو شروع نکنید، چون ما ۵ نفر تو ماشین بودیم و اونا حدود ۲۰ نفر و بصورت پراکنده... چراغ قوه هاشونو مرتب تکون میدادن...چراغها رو کم کردم و با دستک، بهشون علامت دادم (چراغ دادم، طوری که فکر کنن دارم بهشون سلام میکنم، یاد جوکش افتادم....میگن تو ایران از بوق برا چند تا هدف استفاده ميشه... سلام کردن،خداحافظی کردن،علامت دادن،دستور دادن،فحش دادن و...) خلاصه، دیدم هیچ راهی ندارم به جز برگشتن، با کلی ذکر،توسل و توکل،آهسته و به نرمی، طوری که حساسیتشون رو جلب نکنم، فرمون را با ملایمت متمایل کردم به سمت چپ (اونجا هم چون زمین بیابونی بود و هیچ جاده ای نبود و دور زدن و تغییر مسیر هم زیاد جلب توجه نمیکرد) و برعکس بچه ها که هی میگفتن گاااااز بده یالا، با خونسردی تمام و حداقل سرعت ،حرکت میکردم... حتی یادمه یه صحنه، براشون دست هم تکون داده و چند تا فحش آبدار هم نصیبشون کردم... بماند که یکیشون هم برامون دست بلند کرد✋ و منم برحسب عادت، نزدیک بود همینجور که دستم رو تکون میدادم✋،بهش بگم یاااااعلی بچه ها از عصبانیت اینکه برده بودمشون تو دل دشمن و حالا هم با اون خونسردی دارم جلوشون رژه میرم، حسابی کفری شده بودن و اصطلاحا اگه کارد میزدی، خونشون در نمیومد...البته، ظاهر امر این بود و کوچکترین خطایی، به قیمت جونمون تموم میشد... بقول بچه های تخریب:اولین اشتباه، آخرین اشتباه بود... آهسته آهسته، پام رو روی پدال گاز میفشردم و با ملایمتی کشنده، به سرعت خودرو اضافه میشد و هر لحظه انتظار سوراخ سوراخ شدن ماشین رو میکشیدیم... به هر مکافاتی بود، از اون مهلکه ، بدون اتفاق خاصی گذر کردیم و تقریبا سمت دشمن رو متوجه شده و با هماهنگی از طریق بیسیم و تیراندازی هوایی رسام ، مسیر رو پیدا کرده و به جمع بچه ها پیوستیم...  
  4. دوستان عمليات تدمر مطمنا اكثريت ميدونيم چي شد ولي اتفاقاتي كه تو عمليات افتاد و مشكلات كسي نمي دونه مي خوام براتون عمليات تدمر به مرور كه دوستمون ابوعلي برام ميفرسته انتشار بدم . ولي يه خواهش از بعضي دوستان اينكه ايراد نگيريد كه چرا همه رو يه جا نمي زاري .... باور كنيد به دست من هم همينجوري مي رسه ..... عملیات تدمر... ماه رمضون پارسال بود...هوا بسیار گرم... بهمراه شهید حجت،شهید سید ابراهیم، شهید ذوالفقار،و دیگر دوستان، کم کم برای عملیات حاضر میشدیم... منطقه عملیاتی که قبل از شهر تدمر، وجود داشت، منطقه ای وسیع و از همه نوع سرزمینی تشکیل شده بود...دشت، کوه، زمین زراعی افتاده و رو به نابودی، پوششهای گیاهی متفاوت و...که دشت خاکی با زمینهای رملی نسبت به بقیه بیشتر به چشم میخورد... بعد از مدتی و با تدابیر و حضور فرماندهان بزرگی چون حاج قاسم، قرار شد عملیات وسیعی با حضور فاطمیون، حزب الله و جیش سوری انجام پذیرد... کل کار به سه بخش تقسیم شد...محور فاطمیون که محور شرقی و تلفیقی از کوهستان و تپه و البته قسمتی هم از منطقه ی دشت رو بعهده داشت... حزب الله ،از محور میانی ، که متشکل از  جاده ی منتهی به شهر تدمر که اطراف آن بعلت وجود چاه آب ، دارای باغهای سرسبزی بود که بعلت حضور داعش و فرار مردم، با خشکی و عدم آبیاری، دست و پنجه نرم میکرد...و جیش سوری که محور غربی رو بعهده داشت... و به لحاظ تاکتیکهای نظامی، هر سه محور باید بطور هماهنگ و همزمان آفند کرده و به دشمن یورش می بردند... لذا انتظار به اتمام رسیده و روز موعود فرا رسید... باران آتش تهیه ی سنگینی شامل آتشهای دور که شامل توپخانه، ادوات مثل خمپاره 120 و کاتیوشا و 107 و...بر سر دشمن باریدن گرفت و پس از اتمام، دستور پیش روی توسط سردار سرافراز سپاه اسلام، حاج قاسم عزیز، صادر شد... ابتدا پیشروی بسیار عالی و در حد چشم گیر بود... فاطمیون سرافراز ، و جیش سوری نسبتا پیش بودند، ولی حزب الله لبنان بعلت وجود تله های انفجاری مختلف که کنار جاده ی اصلی و داخل  باغها و منازل بود، سرعتش کند شده و عملا زمینگیر شد... و چون قرار بود هر سه محور همزمان و اصطلاحا در یک راستا و شبیه خط دشتبان پیشروی داشته باشند،با متوقف شدن بچه های حزب الله، دو محور شرقی و غربی مجبور به توقف شدند... و حدود 4 روز خط پدافندی تشکیل داده و از مواضع فتح شده دفاع میکردیم... که بعلت شیوه ی خاص جنگی داعش، نسبت به النصره و دیگر گروهها، که در اون منطقه حضور داشتند،در اون شرایط سخت و گرمای حدود ۴۵درجه و با دهان روزه،کار بسیار سخت و طاقات فرسا بود... که طی اون ۴ روز و قضایایی که قبلا عنوان کردم (قضیه ی خودرو صوتی که با شهید سید ابراهیم ، رفتیم تو دل دشمن که نمیدونستیم خودی هستند ویا دشمن و رگباری که به سمتمون زدن و ماشین رو سوراخ سوراخ کردن، که ابته فایل صوتی کاملش رو فبلا گذاشتم)شهیدان بزرگواری همچون برادران شهید مصطفی و مجتبی بختی و شهید علی احمد حسینی (ذوالفقار)رو از دست دادیم...که خودش کلی مفصله... خلاصه،با طولانی شدن کار، به ایام عید فطر نزدیک میشدیم، و شیعیان حزب الله هم چون عید فطر ، براشون عید بزرگی هست و چندین روز رو تعطیل هستند، لذا رزمنده های جدید که قرار بود جایگزین بشن، با تاخیر اومدن منطقه و همین باعث شد که کار با تاخیر بیشتری پیش بره... دشمن هم بسیار اعتقادی و مصمم اومده بود پای کار... طوریکه تو اون ۴ شب، شبی نبود که آروم باشن،و هر شب با پیشروی و نفوذ به نزدیکی خطوطمون، درگیری ایجاد کرده و سعی در تضعیف روحیه ی رزمنده ها داشتن... که البته با مقاومت شدید و مردانه ی شیر بچه های فاطمی مواجه شده و پس از دادن تلفات چشمگیر ، عقب نشینی کرده و به مواضع خودشون برمیگشتن،که در مواردی هم ، از بچه های ما به شهادت میرسیدند... نمونه اش،قبلا چند تا کلیپ مربوط به همین عملیات، از جنازه های نحسشون،گذاشتم و کلیپی که شهید سید ابراهیم بالای سر یکیشون، به داعشی ها هشدار میده... کار چون شبانه روزی و سنگین بود، با سید ابراهیم تقسیم کار کرده و یه شب مسئولیت با من بود یه شب با سید ابراهیم...  یکی از همون شبها به اتفاق چند تا از رفقا که دو نفرشون الان تو گروه حضور دارن(یک نفر برادر شهید خاوری و یکی دیگر از دوستان که امروز براشون آستین بالا زدن)،و شهید ذوالفقار، برای آوردن آذوقه و مهمات به عقبه مراجعه کردیم...پس از تهیه ی مقداری آذوقه، یخ، میوه و مهمات رسام و...به خط برگشتیم... تو راه برگشت و به دلیل حضور در منطقه ی تپه ماهوری و دشت و عدم وجود جاده(که بر اثر تردد خودروهامون که هرکدوم مسیری رو توی اون دشت خاک رملی انتخاب کرده بودند و بهمین علت چندین راه و بیراهه بوجود اومده بود و بیشتر مسیر رو باید با دنده ی کمک تردد میکردیم و پس از هر بار تردد، تمام ماشین و سرنشینها، از خاک شناخته نمیشدن) مسیر رو گم کردم...  
  5. پيكر مطهر شهيد مدافع حرم عليرضا بابايي ساعتي پيش در حرم مطهر حضرت ارباب سلام الله عليه تشييع شد. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  6. سلام بزرگوار ، موضوع انتهاي داستان نيست كه همه ميدونيم چي شد . ببين بقيه دوستان چه پيشنهادهاي خوبي راجب هر قسمت اين ماجرا مي دن كه ميشه از اون درس گرفت ضمن اينكه يكي از بچه هاي فاطميون حاضر تو اون عمليات همزمان داره جزئيات قضيه رو هم برام تعريف مي كنه
  7. عملیات بصرالحریر... صدای سیدابراهیم هم که مدام تو بیسیم پیجم میکرد و میگفت فلانی،چرا به کارت سرعت نمیدی و اگه به روشنی هوا برخورد کنیم و دیر برسیم پای کار،اینجا کربلا میشه، از یکطرف و عقب موندن تعدادی از بچه ها هم که طاقتشون سر اومده بود از طرف دیگه، حسابی کلافم کرده بود و با حرفهای حاج حسین که میگفت توکلمون به خدا، خودمو آروم میکردم... چون یه عده از بچه ها عقب مونده بودن و دستور اکید سید ابراهیم هم این بود که حتی یکنفر از بچه ها نباید از تو عقب بیافتن و تو باید آخرین نفر باشی، هرچه التماس میکردم که بجنبین و سریع باشین، افاقه نکرد... خلاصه اونجا سید،پشت بیسیم خطاب بهم چندتا لفظ سنگین بکار برد، منم که چاره ای نداشتم و تا بحال اونجور عصبانی ندیده بودمش، اخمام رفت تو هم که چرا سید خودش رفت جلو و منو با این شل و ولها اینجوری گذاشت... خلاصه اون کاری که نباید میشد، شد... عقب موندیم و راه رو گم کردیم... نقشه رو باز کردم و چون GPS دست سید بود،نتونستم مسیر رو پیدا کنم و حدود یک کیلومتر راه رو اشتباه رفتیم... بعد حدود 20 دقیقه سید مشتبیسیم نهیب زد که کجاااالایی پس چرا نمیایی... گفتم سید جان ما باید تا الان به شما میرسیدیم ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار دراومد و به جاده خاکی زدیم... سید گفت یا فاطمه ی زهراااااا (تیکه کلامش بود...وقتی خیلی هول میکرد) فشنگ رسام همراهمون بود ولی تو اون شرایط امکان استفاده و علامت دادن رو نداشتیم...لذا سید گفت از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن... دونفر ناوبرمون رو فرستاد تا ما رو پیدا کنن... بعد حدود نیم ساعت همدیگه رو پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم... حدودا نیم ساعت به اذان صبح داشتیم... رسیدیم به یه جاده و صدای چندتا ماشین و موتور میومد...یه عده از بچه ها رو مامور کردیم روی جاده کمین بزنن و ماهم همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به یه خونه که صدای تیراندازی اومد...ماهم به سمت آتش دهنه ی سلاحها شلیک کردیم... دوتا از بچه هامون مجروح شدن و یه موتور و یه ماشین از اونا رو به گلوله بستیم ... خلاصه اون خونه ای که قرار شد محل استقرار و فرمانرهی بشه رو پاکسازی کردیم... 4 نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه تو خونه بودن... به فرموده ی حاج حسین اسرا رو تو یک اتاق قرار دادیم که چند نفر گفتن نه باید زنها رو از مردها جدا کنیم که حاجی مخالفت کرد و گفت با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنن ...استدلالشم منطقی بود، میگفت اگه جداشون کنید، هزارتا فکر میکنن و ممکنه برامون مشکل درست کنند، ولی وقتی باهم باشن کاری انجام نمیدن... سریع تو خونه جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم گفت فلانی بسم الله، یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سراهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن... چون احتمال وجود مسلحین و کمین اونها متصور بود، لذا اول یه تیم 4 نفره جلو گروهان با فاصله ی امن حدود 50 متری راه انداختم که متشکل از خودم و یه تک تیرانداز با دوربین حرارتی ترمال و کمکش و یه نیروی پیاده.... همینطور که به جلو حرکت میکردیم و تا سراهی حدود 250 متر فاصله داشتیم،تک تیرانداز همینطور که دوربین سلاحش جلو چشمش بود و به چپ و راست نگاه میکرد و حرکات هر جنبنده ای رو رصد میکرد، گفت یه موتوری مسلح داره به سمت ما میاد، کفتم معطلش نکن و بزن تا به اجداد نحسش بپیونده.... اونم چنان زد که هر دوشون با موتور رفتن تو دیوار خونه... با استرس و هیجان وصف ناپذیری به جلو میرفتیم که یهو تک تیرانداز ایستاد و گفت یه جمعیت زیاد رو در فاصله ی حدود 300 متری میبینم...گفتم چند نفر؟ گفت حدود 50 تا 60 نفر... حسابی شکه شدیم... بعد یکم دقت کفت:نه نه صبر کنین تو دوربین اینا شبیه آدم معلوم میشد ولی آدم نیستن... گفتم کشتی ما رو، جون بکن بگو ببینم چیه؟ با خنده گفت:گله ی گوسفنده  سراهی ماموریت اصلی ما بود... سید ابراهیم گفت خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه...هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست از اونجا رد بشه، بهش مهلت نمیدین... به همراه سید مجتبی حسینی (مشهد) که فرمانده گروهان بود و تعدادی از بچه ها و همچنین حجت الاسلام مالامیری به سراهی رسیدیم...  سمت راست سراهی یه مدرسه ی دو طبقه بود...تعدادی رو که حدود یک دسته بودند تو مدرسه مستقر کردیم... یه دسته هم قبل از سراهی، تو خونه ای که به سراهی نزدیک بود مستقر شدند و اطراف خونه رو پوشش دادند و دسته ی سوم هم سید زمان و تعدادی از بچه ها مثل جواد و... سمت چپ سراهی تو یکی از خونه ها و اطرافش موضع گرفتن...نماز صبحمون رو هم در حال حرکت خوندیم و تو اون وضعیت تشنگی و خستگی خیلی فاز داد... هوا کم کم داشت روشن میشد و خورشید هم خودنمایی میکرد... سکوت سنگینی حاکم شده بود...تا حدود ساعت 8 صبح خبری نبود... تو این فاصله بچه ها به پاکسازی اطرافشون پرداختن و از مواضعشون سرکشی میکردم... حین پاکسازی یکی از بچه ها به خونه ای مشکوک شد و سعی میکنه درب خونه رو باز کنه که موفق نمیشه و از فاصله ی نزدیک به قفل درب تیراندازی میکنه که گلوله اصطلاحا کمونه میکنه و به پاش برخورد و از ناحیه ی کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا میکنه....پشت بیسیم یکی از مسول دسته ها با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:حاجی پای فلانی "میده"شده...منم متوجه منظورش نشدم و نمیخواستم سوتی بدم مجدد پرسیدم چی شده؟ که اونم حرفش رو تکرار کرد... تو اون شرایط دویدم که برم پیشش، کناریم متوجه شد و گفت فلانی، ینی پاش داغون شده...چون راه امدادمون بسته شده بود و نمیتونستیم با عقبه مون در ارتباط باشیم، مجبور شدیم مجروحین رو نگه داریم. .. کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارن میکشن جلو...که از لای شیارها و سنگها 3 نفرشون اومدن جلو و با دیدن این قضیه، به همراه شهید سید مجتبی حسینی(فرمانده گروهان) به سمتشون تیراندازی کردیم و یکیشون به پهلوش تیر خورد، همینکه دو نفر دیگه خواستن اونو بکشن عقب، با تیراندازی شدید ما مواجه شدن و به حال حودش رها گردنش و رفتن... با پوشش آتش بچه ها کشیدم جلو و خودمو رسوندم بالا سرش و پشت بیسیم اعلام کردم که به اسیر گرفتیم و این برا روحیه ی بچه ها عالی بود... سید مجتبی و سید زمان هم خودشون رو بهم رسوند و من که داشتم وضعیتش رو بررسی میکردم، گفتند که اذیتش نکنم... خستگی شب قبل و بی خوابی، خیلی فشار آورده بود...منتظر بودیم خط امدادمون باز بشه و آذوقه و مهمات بهمون برسه...  
  8. عملیات بصرالحریر بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه،شب اول ماه رجب قرار شد عملیات بشه... با گردانها عازم نقطه ی رهایی شدیم... یه پادگان ارتش بود که وقتی رسیدیم حدود یکساعت قبل از اذان مغرب بود... بچه ها تا جمع و جور شدن، اذان شد...تو این فاصله موضوع سید حسن حسینی که قبلا برا تحویل دادن ماشین بهش صحبت شد، اتفاق افتاد... چون مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم فرصتی برای اینکه از روی خطر جمعی غذا بخوریم نبود... همونجوری با پوتین و فرادا نماز رو خوندیم و بعضی هم ظرفهای یه بار مصرف غذا در حالیکه اینطرف و اونطرف میرفتن،در دستشون بود و هول هولکی و نصفه نیمه غذا رو خوردن و بعضی هم حتی فرصت شام خوردن پیدا نکردن... بعد سید ابراهیم گفت سریعتر نیروها رو حرکت بدیم.. قرار شد از سه محور حرکت کنند... یه محور ما بودیم... یه سری جیره خشک که شامل چند دونه خرما، بیسکوییت،چند دونه شکلات و یه بطری کوچک آبمعدنی کوچیک،توی نایلونهای اصطلاحا زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم... طبق نقشه ای که داشتیم، باید حدود 20 کیلومتر راه رو با کلی تجهیزات طی میکردیم تا به نقطه ی مورد نظر برسیم... هر نفر حدود 20 کیلو تجهیزات انفرادی، شامل جلیقه ی ضد گلوله، سرامیک،کلاه کامپوزیت،خشابهای اضافی، بمبهای دستی و...همراه داشت... همون ابتدای حرکت پس از طی حدود یک کیلومتر صدای انفجاری به گوش رسید (یکی از رزمنده ها پاش رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد)... سردار حاج حسین بادپا فرمانده ی محورمون بود که همراه ما و با گردان ما بود... سید ابراهیم گفت فلانی تو ستون کشی باید انتهای گردان رو داشته باشی و خودش طبق معمول سر ستون و جلودار بود... هر چی بهش گفتم منم با خودت جلو میام قبول نکرد و گفت همینی که میگم انجام بده... خلاصه با اکراه قبول کردم و راه افتادیم... چون شب اول ماه قمری بود و تو آسمان تقریبا مهتابی نبود و ظلمت همه جا رو فرا گرفته بود و تنها نوری که وجود داشت، نور مردان خدا بود... به سختی حتی یک متری جلوت رو میدیدی،انتهای ستون که معمولا اونایی که توان کمتری داشتند عقب میموندن...و عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگها و پستی بلندی های شدید و همچنین تجهیزات سنگین کار رو خیلی دشوار میکرد... حمل شش قبضه موشک کنکورس هم که تیم موشکی (سید مصطفی و سید مجتبی و...) به همراه داشت کار رو دشوارتر میکرد...و مجبور بودیم از بچه ها کمک بگیریم... سید مجتبی حسینی با اون قد رشید و هیکل ورزشکاریش حسابی به بچه ها کمک میرسوند و به قول سید ابراهیم حسابی نوکری بچه ها رو میکرد...  و بعضی که اصلا توقعش رو نداشتی، مثل یکی از بچه های تخریب بنام ...الله که اصلا وظیفه ای نداشت موشکها رو که هر کدوم حدود 24 کیلو وزنش بود رو به دوش میکشیدند... حدود نیمی از مسیر راه رو رفته بودیم و سختی کار خودش رو نشون میداد... سردار حاج حسین بادپا که هم از جانبازای دفاع مقدس و هم جبهه ی مقاومت بود به سختی راه میرفت و البته هیچی به روی خودش نمیاورد...طوریکه بعضی مواقع میدیدیم نمیتونه ادامه بده و مجبور میشدیم زیر بغلهاشو بگیریم... تو اون عملیات اولین و مهمترین آیتم، سرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود... حمل موشکها هم از یکطرف سرعتمون رو کند میکرد... طوریکه بعدا متوجه شدیم و سختی بسیار زیاد کار و بعضی هم که تعهد نداشتن و البته بسیار روشون فشار بود، تو اون تاریکی، چند تا از موشکها رو لای سنگها جا گذاشتند... کم کم رسیده بودیم تو دل دشمن و حرکت صامت در دستور کار بود... دونفر از ناوبرهامون که مسئولیت هدایت گردان رو بعهده داشتن به همراه تامین، جلوتر از بچه ها حرکت میکردن و با نشانگرهای فسفری،به فواصل تقریبا مشخص و جاهایی که توی شیارها و از دید دشمن دور بود، یه دونه روی زمین میذاشتن و بوسیله اونا مسیر مشخص میشد... خستگی و تشنگی، کم کم فشار میاورد... حین طی مسیر و تو اون سکوت شب، یه مرتبه همراه با صدای شلیک، صدای آه و ناله ی بلندی به گوش رسید... تو اون شرایط که باید سکوت محض حاکم باشه، خودمو به سمت صدا رسوندم و فورا دسنهامو گرفتم جلو دهان کسی که فریاد میکشید گذاشتم و دایما ازش میخواستم که سرو صدا نکنه...چرا که هر لحظه ممکن بود عملیات لو بره و اون منطقه به کشتارگاه تبدیل بشه... بعد کلی بررسی، تو اون حالت که کوچوترین چراغی هم نمیتونستیم روشن کنیم،متوجه شدیم، یکی از بچه ها اسلحه اش چرخیده بود و سلاحش از ضامن خارج شده و سهوا گلوله ای شلیک و از قسمت ساق پا وارد و از ناحیه ی کف پا خارج شده بود و بعلت خرد شدن استخوان قلم پا و کف،درد شدیدی داشت... (سلاحها بندش بصورت حلقه ای از توی گردن رد شده بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت و حین طی مسیر و قدم برداشتن به بدن برخورد داشت و قبلا مسلح شده و به حالت ضامن بود...) اون جا حدود یک کیلومتری دل دشمن بودیم...و نه راه پس داشتیم و نه راه پیش... مجبور شدیم مجروح رو با چهار نفر و دو عدد بیسیم همونجا بذاريم تا فردا که منطقه آزاد شد، بریم کمکش...  
  9. سروان مهدی خزایی از افسران کلاه سبزتيپ 65 نوهد
  10.  دلاور ديگري از خطه ستارخان و شهيد باكري ، شهيد مدافع حرم صادق عدالت به همرزمان شهيدش پيوست شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  11. بسم رب الشهدا و الصدیقین طبق اخبار واصله از منابع معتبر، دو تن دیگر از دلیر مردان ارتش حزب الله به کاروان شهدا پیوستند. هر دو شهید از تیپ 65 نیروهای ویژه نیروی زمینی هستند و در اثر اصابت خمپاره 120 میلی متری به نزدیکی آنها  به شهادت رسیدند ... شهید ستوانیکم حسین همتی و شهید ستوانیکم صادق شیبک شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات  
  12. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  13. علیرضا صفرپور جاجرمی دومین شهید مدافع حرم گنبدکاووس و هفتمین شهید مدافع حرم استان گلستان در سوریه به شهادت رسید ، اين شهيد عزيز ۵۰ ساله و دارای ۱فرزند پسر و ۲ فرزند دختر نیز می باشد. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  14. متاسفانه ساعتي پيش سروان حمدا... بخشنده جمعی تیپ 65 نیروهای ویژه که تا آخرین توانش بهمراه یگان تحت امرش زیر فشار آتش تکفیریان مقاومت کرده بود و به شدت مجروح شده بود بعلت شدت جراحات در بیمارستان به درجه شهادت ارتقاء پیدا کرد ...تعدادشهداي ارتش به 5 شهيد رسيد.  
  15. «ابوذر غواصی» بسیجی روستای صحرارود شهرستان فسا که برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها عازم سوریه شده بود به جمع شهدای مدافع حرم پیوست. ایشان فرزند کاووس، متولد 1360، متاهل و دارای سه فرزند پسر میباشد. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  16. سعید مسافری ماکلوانی و جمال رضی، دو شهید 30 و 35 ساله گیلانی حین عملیات مستشاری در استان حلب در شمال کشور سوریه به فیض شهادت رسیدند و زمان برگزاری مراسم تشییع و تدفین این شهدای والامقام پس از انتقال پیکر مطهرشان به خاک کشور اعلام می‌شود. این مدافعان حرم گیلانی 17 بهمن ماه 1394 از شهرستان های رشت و آستانه اشرفیه برای دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) عازم سوریه شده بودند. شهیدان مسافری و رضی متأهل بودند و از شهید جمال رضی دو فرزند پسر 6 و 2 ساله به یادگار مانده است. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  17. عيد رو به پايان است ، دخترت بي تاب است ، پس چرا نمي آيي؟؟؟ شهيد مدافع حرم جاويد الاثر محمد اينانلو شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  18. هفت سين دلاوران مدافع حرم در حلب شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  19. تو روزاي كه همه خانواده ، كنار هم هستيم فرزندان شهدا رو فراموش نكنيم . حتي با يه هديه كوچك شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  20. مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم احمد گودرزی سه شنبه در لشکر 27 محمدرسول الله (ص) برگزار می‌شود. همچنین چهارشنبه 19 اسفند ماه به خاک سپرده می‌شود. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  21. شهید محسن فانوسی از اهالی شهر همدان در تاریخ 13 آبان ماه امسال در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و مبارزه با تروریست های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. تصویر زیر تولد دو سالگی دختر این شهید مدافع حرم را نشان می دهد. دلتنگي هاي دختر شهيد مدافع حرم : پدر جان تولد 2 سالگيم اما جاي تو خالي. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  22. (۱۳ اسفند) آزمون کارشناسی ارشد دانشگاه پیام نور در سراسر کشور برگزار گردید. در این آزمون داوطلب شماره ۱۱۸۳۷۳ شهيد مدافع حرم احمد رضايي در حوزه‌ی «نیشابور» در آزمون حاضر نشد. او یک ماه قبل، بدون آزمون ورودی به بالاترین مدرک دست یافت. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات  
  23. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  24. وصيتنامه شهيد مدافع حرم اسماعيل كريمي شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات
  25. شادي ارواح مطهر شهداي محب اهل بيت سلام الله عليهم صلوات