Moghaddam

VIP
  • تعداد محتوا

    769
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های Moghaddam

  1.   دوست عزیز این راه شما برای ارتفاعات بالاست. در ارتفاع پایین چه کنیم؟ افزایش حداکثری تراست هم کمکی نمیکنه.
  2. شهید سید رضا میر حسینی         از زبان همسر: در روز ۲۱ آبان یعنی روز شهادت دلشوره عجیبی داشتم. ساعت ۱۰:۳۰ صبح همان روز سید رضا با من تماس گرفت. خیلی خوشحال بود و گفت: نگران نباش، تست با موفقیت انجام شد، با حاج حسن می خواهیم بریم پای سوله و بقیه کارها را انجام دهیم. خیلی سفارش بچه ها را کرد و گفت: همه جوره مراقبشان باش. همچنین قرار بود همان روز برای دانشجویی که از لحاظ مالی تأمین نبود کتابهایش را بخریم، خیلی تأکید کرد که حتماً همان روز کتابها را تهیه کنم. هرگز نمی دانستم که این تماس تلفنی آخرین صحبت های من و سیدرضا خواهد بود. گزیده خاطرات همسر شهید بزرگوار: در مقابل مشکلات خونسرد و آرام بود و با توکل خالصانه به دنبال راه چاره می رفت. گاهی اوقات از این که نمی تواند از استعداد خود استفاده کند ناراحت می شد، وضو می گرفت و شروع می کرد به نماز خواندن و پس از آن زیارت عاشورا می خواند و می گفت: شاید خدا دارد مرا امتحان می کند که سختی بکشم تا قدر استعداد و نعمت هایی که به من داده بدانم. در این اواخر بسیار کم می خوابید. وقتی ساعت ۱۲ شب به منزل می آمد نماز شب می خواند. به او می گفتم: رضا جان خسته ای. می گفت: خسته ام ولی وقتی نماز شب می خوانم آرام می شوم. پس از آن چند صفحه قرآن تلاوت می کرد. سیدرضا همیشه آرزو می کرد یکی از سربازان امام زمان باشد. نماز اول وقت را هرگز فراموش نمی کرد، حتی در بیابان. گاهی می شنیدم که در قنوت نمازهایش با حالت تزرع می گفت: خدایا مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده. قلبم فرو می ریخت، گویی به من الهام می شد که خدا دعای او را می شنود و به اجابت می رساند. خداوندا کمکم کن تا دو فرزندم را همانند پدرشان تربیت کنم تا آنها نیز راه پدر را ادامه دهند. گزیده خاطرات والدین شهید بزرگوار ( به ویژه خصوصیات دوران کودکی، نوجوانی و جوانی): در ایام کودکی در هیأت روستای خود به سینه زنی می رفت. همه بیاد دارند که از سن ۸ سالگی شروع به خواندن نماز و قرآن کرد. سید رضا در سن ۵ سالگی مادر خود را از دست داد و همسر پدرش می گوید: کارهای شخصی اش را همیشه خودش انجام می داد. هرگز نمی گذاشت من لباس های کثیفش را بشویم. می گفت: نمی خواهم زحمتم به دوش شما بیفتد. خاطرات حوزه کاری و فعالیت های جهادی شهید بزرگوار: بارزترین خصیصه فردی سیدرضا تحرک و مسئولیت پذیری فوق العاده ایشان بود. به گفته برخی از دوستان و همکاران سیدرضا با اینکه نیازی نبود به کارگاه های فنی سر بزند ولی ایشان در اتاق نمی ماندند و از هیچ کمکی دریغ نمی کردند. سیدرضا همچنین در محل کارشان امام جماعت بودند. آن عاشقان شهر که با شب نترسیدند                رفتند و شهر خفته ندانستند کیستند مرغان پرگشوده ی طوفان که روز مرگ             دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند   شهید سید محمد حسینی         خلاصه خاطرات شهید محمد حسینی این اواخر، به صورت مشهودی خیلی آرامتر و فکورتر، مظلومتر و مهربانتر شده بود. تنهایی و غربت را در وجودش حس می کردم ولی هیچ وقت بروز نمی داد و  از غم های پنهانیش چیزی نمی گفت، به همین دلیل مرتباً دعایش می کردم “خدایا کمکش کن! خدایا آرامش کن!” مثلاً یک بار که برادر کوچکترش گفت اگر این امتحان را بدهم راحت می شوم، سید محمد به او گفت: مصطفی توی این دنیا راحتی وجود ندارد، هر وقت یک مشکلی به پایان می رسد یک مشکل دیگر سر بر می دارد، راحتی ها همه برای آن دنیاست؛ این اواخر چقدر مشتاق رفتن به کربلا بود، شوق رفتن به کربلا و زیارت جدش در دلش زبانه می کشید اما شناسنامه اش گم شده بود و تا بعد از شهادتش پیدا نشد مثل اینکه باید در کربلای محل کارش امام حسین (ع) به دیدنش می آمد. شب قبل از شهادت منزل ما بود و یک نامه نوشته بود و به دست برادرش داده بود تا آن را تایپ کند ولی نامه در دست برادر ماند و سید محمد فردای آن شب شهید شد. قسمتی از نامه شهید که شب شهادتش خطاب به عده ای نوشته است و ما این نامه را به دست رهبر معظم انقلاب رساندیم: آیا لکه دار کردن نام سپاه در هر شرایطی جایز است؟ آیا اسراف بیت المال و کسب اعتبار و صرف آن توسط افراد غیر متخصص جایز است؟ آیا ما وسیله نیستیم؟ آیا نمی گویید اگر ما نباشیم، خداوند کسان دیگری را به ادامه ی راه ما مأمور می کند؟ آیا نمی گویید که اصل نماز است و کار بدون نماز را نمی خواهیم و اصلیات زیادی مانند نماز وجود دارد؟ آیا جلوی امر به معروف و نهی از منکر را نگرفته اید؟ آیا این ها اصل نیستند؟؟؟؟؟؟؟؟ آن شب شروع به حلالیت گرفتن از خواهرش می کند، وقتی که می خواست برود من از او خواستم کمی بیشتر بماند ولی او جواب داد که نمی تواند و شب باید زود بخوابد، چون فردا کار مهمی دارند و صبح زود باید سر کار برود و بعد جمله ای گفت که برایم عجیب بود چون معمولاً اینطور حرف نمی زد و این آخرین جمله ای بود که به مادر گفت: “مامان ما سربازهای گمنام امام زمانیم”. نمی دانم چرا این جمله آنقدر روی من تأثیر گذاشت، انگار در پشت این حرفش خیلی چیزها بود چون این  حرف را از عمق وجودش گفت، بعد از این حرف بلافاصله برگشت و به حالت شوخی  گفت: “هیچ کس تحویلمان نمی گیرد” وقتی این را می گفت چهره اش مخصوصاً پیشانی اش خیلی نورانی شده بود و این آخرین جمله ای بود که به من گفت:  “مامان ما سربازان گمنام  امام زمانیم، هیچ کس تحویلمان نمی گیرد.” فردا صبح زود که خواهرش برای برداشتن ماشین از حیاط منزل آنها ، به آنجا می رود محمد شروع به عذرخواهی و حلالیت گرفتن مجدد از خواهرش می کند به طوری که خواهرش به او می گوید آخر برای چه آنقدر حلالیت میخواهی؟ مگر چه کار کردی؟ دیگر آخرین بارت باشد که از من حلالیت می خواهی. در شب قبل از شهادت سید محمد، عموی محمد (که از روحانیون سال ۴۲ هستند و در کشتار فیضیه حضور داشتند) در خواب می بیند که محمد خوشحال به دیدن عمو رفته و می گوید: عمو من دارم می روم پیش فخر الدین (پسرعموی شهید شده ی محمد در فاو)     شهید علی کنگرانی     خلاصه ای از ویژگی و خصوصیات اخلاقی شهید بزرگوار: شهید بسیار منظم و تمیز بود و به بهداشت و رعایت نظم و تمیزی لباس ها و ظاهر بسیار اهمیت می داد. ایشان بسیار خانواده دوست بودند و اهمیت ویژه ای برای پدر و مادر قائل بودند. نسبت به همنوعان خود احساس مسئولیت قوی داشتند و از هر گونه کمک که می توانستند نسبت به همنوعان به خصوص افراد تهیدست مضائقه نمی کردند. به صله رحم اهمیت می دادند با وجود وقت کمی که داشتند و مشغله کاری زیاد هر گاه فرصتی دست می داد به دیدار اقوام و دوستان می رفتند.   ذکر آخرین خاطره از شهید بزرگوار: شب قبل از شهادت، عکس دسته جمعی از دوستان همکار ایشان روی دیوار بود. خواهر شهید به شوخی به او گفت علی جان این عکس مخصوص محل کار است نه اتاق خواب منزل. شهید جواب داد که نه جای این عکس همین جاست اینها همه شهدای آینده اند و انگشت روی عکس شهدا گذاشت و شهدا را نام برد که فردای آن روز یعنی روز حادثه همان کسانی که شهید نام برده بودند به مقام شهادت رسیدند.         گزیده خاطرات همسر شهید بزرگوار: شهید ازدواج نکرده بودند.   گزیده خاطرات والدین شهید بزرگوار ( به ویژه خصوصیات دوران کودکی، نوجوانی و جوانی): همیشه در کودکی دوست داشت بالاترین مقام را داشته باشد. یک روز می گفت می خواهم نماینده مجلس بشوم بعد از چند روز می گفت نه می خواهم وزیر بشوم، بعد از مدتی گفت که نه می خواهم رئیس جمهور بشوم. همان شب به منزل آمد و گفت مامان می دونی چه فکری کردم؟!! مقام رهبر از رئیس جمهور هم بالاتر است من می خواهم رهبر بشوم و ما همگی خندیدیم. بعد از زبان دوستان شهید شنیدیم که او واقعاً در کار خود رهبر موفقی بوده است. (به نقل از مادر شهید)     خاطرات حوزه کاری و فعالیت های جهادی شهید بزرگوار: یکی از همکاران وی میگفت روزی دندانم درد می کرد. علی مرا دید لیوان آبی در دست داشت. یک چهار قل به آن خواند و گفت بیا بخور. به این کارش خندیدم علی خیلی جدی گفت یک وقت یک عالم می خواند، یک وقت آیت ا… بهجت می خواند، یک وقت هم علی کنگرانی می خواند، فرق نمی کند مهم اعتقاد است و من آب را خوردم و دندانم خوب شد.   شهیدان کنگرانی و غلامی     بازدید فرماندهین از پادگان     شهیدان کنگرانی و دشتبان زاده       سفر به مشهد  
  3. طبق گفته های رسمی: در حین جا به جایی مهمات انفجار صورت گرفته.
  4. تصاویر دیده نشده شهید مقدم   بازدید رهبری از سازمان     شهید مقدم و همرزمان     بازدید فرمانده سپاه     شهید مقدم در بازدید از مجموعه     شهید مقدم در کنار سردار سلیمانی  
  5. برادر رایش مارشال من دلسوزی تون رو برای کشور درک میکنم این از پست های قبلی تون واضحه. و از این منطقتون خوشم اومد ولی با این وجود شک نکنید ایران هم بلده مشکلاتش رو حل کنه. من و شما قاسم سلیمانی رو نمیشناسیم. بماند چقد فرمانده عجیب غریب تر از اون ایران داره. جای نگرانی از سوی یه مشت آدم احمق حزب باد نیست. :winking:
  6. آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است! معلومه که جامعه جهانی زیر بار نمیره. پس بهتره به جای داد و فریاد کردن سر سوریه یا غزه یا اعراب از آب صاف یا گل آلود ماهی برای خودمون بگیریم. بی خیال جامعه جهانی. این تفکر دقیقا تفکر آمریکاست. یکی به نعل و یکی به میخ.
  7.   سخنان رهبری! این ملت 35 سال پیش به جمهوری اسلامی و رهبری و ولایت فقیه رای دادند. معیار مشروعیت سیاسی در کشور ما و امت ما رو نایب امام عصر تعیین میکنه. برادر شما میخوای با جامعه جهانی پیش بری یا با امت اسلام؟ جوابت برای خودت محفوظه و محترم برای ما! نیاز نیست بگی. ولی بدون ما اینجا با معیار اسلام وسیره اهل بیت پیش میریم. گور بابای سازمان ملل و دهکده جهانی و اوباما!
  8. شهید محمد غلامی       خاطره ای از مهندس غلامی دارم البته خاطرات زیاد است شهید غلامی فردی تحصیلکرده و مصمم بود درعین جدیت بسیار خوش اخلاق بود همین اخلاقش باعث شد خیلی زود با او صمیمی شوم آنقدر که گاهی فراموش میکردم او جانشین فرمانده است خوب بیاد دارم روزی به او گفتم مهندس انگار نه انگار اینجا سمتی داری با خنده گفت این میزها اگر  ماندگار بود که دست ما نمیرسید واقعا این را از ته قلب میگفت او هیچگاه از افق دید یک فرمانده به ما نگاه نمیکرد یک روز همراه حاجی پیش ما آمدند و گفت میخوام به حاجی بگم ادای رادیو افغانی رو درمیاری گفتم مهندس بی خیال شو   خلاصه به حاجی گفت حاجی گفت بهت نمیاد اینقدر زبل خان باشی حاجی گفت بگو اولش خجالت کشیدم ولی وقتی دیدم برای حاجی جالب است گفتم: شب گذشته نیروهای دشمن با حمله به دفتر مهندس غلامی او را ربوده و به افغانستان بردند هیچ خبری از وی در دست نمیباشه, حاجی خندید و گفت محمد غلامی اینا هم تورا شناختند یکساعت بعد مهندس را دیدم گفتم مهندس شوخی کردم ناراحت نشی؟  خندید وگفت بابا بی خیال مهندس غلامی الگوی یک فرد خودساخته ای بود که هیچ گاه مقام و منصب او را از خودش دور نکرد همین اخلاق باعث شده بود سالها کنار حاجی باشد او از جنس حاج حسن بود
  9. Moghaddam

    قاهر F-313

      یعنی خدا خیرت بده درست و حسابی! یعنی خدا غریق در رحمتت کنه خفه شی. حرف دلم رو زدی
  10. آیا میدانستید شهید مقدم علاوه بر فعالیت های موشکی و کوهنوردی فوتبالیست حرفه ای نیز بود؟ ایشان در برهه ای ریاست هیئت مدیره باشگاه صباباتری را بدست گرفتند و در مدت فعالیت ایشان این تیم به لیگ برتر صعود کرد.
  11. شهید مهدی نواب     شهید نواب در ۱۵ شهریور سال ۱۳۴۶ در محله سرچشمه تهران در یک خانواده متدین دیده به جهان گشود. ایشان خصوصیات اخلاقی پدرش را که شامل دینداری، ایمان، و روابط اجتماعی بالا و رعایت بیت المال و حق الناس بود را سر لوحه زندگی خود قرار داد و از ایشان الگو می گرفت، پدر کودکش را از همان کودکی با دو چرخه به نمازجمعه می برد زیرا ایشان دو چرخه سواری حرفه ای بود بگونه ای که چندین مرتبه با دو چرخه به کربلا رفته بودند و این حرفه هم در شهید نواب بود طوری که ایشان هم از سرچشمه تا کرج سر کار می رفتند و در سال ۱۳۶۹ فدراسیون دو چرخه سواری برای اردوی تدارکاتی مسابقات دو چرخه سواری آسیایی پکن او را دعوت نمودند، ایشان از همان نوجوانی روحیه بسیجی و انقلابی داشتن، اوایل انقلاب به کمک مردم مستضعف برای تقسیم نفت ومواد مایحتاج می رفتند و بعد به کمک یکی از دوستانش (شهید مهدی خلیلی) که در دوران جنگ شهید شد بسیج مسجدآیت الله کاشانی پامنا را بنیان گذاری کردند. در سیزده سالگی با اصرار به پدر و مادر با برادر بزرگش به جبهه رفتند و آن جا بود که شهید سلگی و شهید تهرانی مقدم و شهید نواب در توپخانه سپاه کرمانشاه آشنا شدن و باعث دوستی پایان ناپذیرشان بود. شهیدتهرانی مقدم از همان اوایل به هوش و استعداد و پشتکار شهید نواب پی برده بود و می گفتند هر کاری به مهدی می دهم خیالم راحت است که به نحو احسن انجام می دهد آن سه بزرگوار تا زمان شهادت با هم و در کنار هم عاشقانه کار می کردند. شهید کارش را با عشق و برای رضای خدا انجام می داد وقت و انرژی خودش را در کار می گذاشت و خستگی نمی شناخت، یاد ندارم که به زبان بیاورد خسته ام یا اینکه نمی توانم هر زمان هم که کار خودش تمام می شد به کمک دوستانش می رفت و این انرژی انگار زمینی نبود و از خدا انرژی می گرفت. ایشان همزمان در سپاه وبسیج کار می کرد و مسوول آموزش بودند بعد مسوول حفاظت اطلاعات بسیج شدند. وی بقدری خوش اخلاق و مهربان بودند که همیشه جوانان اطرافش را گرفته بودند وبا وی گرم می گرفتند ایشان هم به آنان کمک می کردند و با رفتارشان اشتباه آنان را می گفتند. در سال ۱۳۷۹ جانبازی شهید شدند از لحاظ مالی وضع مناسبی نداشتند شهید نواب با کمک شهید تهرانی مقدم و شهید سلگی مراسم دفن این جانباز شهید را گرفتن و پی کار بود ند به گونه ای که شهید نواب چند روزی سر کار نرفتند و دنبال کار این خانواده بودند سالها بعد دختر این خانواده ازدواج کردند شهید نواب  و شهید تهرانی مقدم جهیزیه این عروس را تهیه کردند. شهید نواب خیلی یتیم نواز  بودند و همیشهمی گفتند باید لیاقت داشته باشی که دست نوازش بر سر یتیمی بکشی  و این لیاقت را خدا می دهد، چون این بچه ها  درهای بهشت برای ما هستند. در پادگان هم اگر بچه ها  احتیاج به کمک داشتند با کمک حسن آقا  و دیگران به آن ها کمک می کردند. همیشه این سه شهید عزیز آماده  برای کمک  به دیگران بودند و همه کارهایشان  برای رضای خدا بود. محبت شهید نواب همیشه عملی بود و خیلی کم به زبان می آورد. ایشان علاقه خاصی  به ائمه اطهار داشتند و مثل یک مقتل همیشه از زندگی  ائمه می گفتند و ارادت خاصی به حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) داشتند و همیشه در ماشین رادیو قرآن  گوش می کردند. ۱۰ سال آخر عمرشان، این سه شهید عزیز مشغول کار تحقیقات بودند و شبانه روز زحمت می کشیدند و کم کم شهید نواب به خاطر اینکه کارشان  حساس بود و احتیاج به فیلم برداری داشت تبدیل به یک فیلم بردار حرفه ای با دوربین های فوق حرفه ای شد و یک دفتر سمعی و بصری افتتاح کرد با کمک شهید مقدم. اواخر، کارشان خیلی زیاد بود و این سه شهید شبانه روز با هم بودند و هر چه کار بیشتر می شد، ایمان آن ها بیشتر می شد با اینکه کار زیاد و سنگین بود و تا نیمه شب مشغول به کار بود ولی وظایف یک همسر و پدر نمونه و عاشق  را انجام می دادند به نحو احسن. شهید نواب با این که اواخر کسالت و بیماری که ناشی از کار زیاد بود داشت ولی هیچ وقت ناله ای از او  نمی شنیدی و می گفتند من با اراده خودم این بیماری را از بین می برم و همیشه خوشحال از این بود که جواب زحماتشان خوشنودی امام عصر(عج) و رضایت مندی رهبر عزیزمان  و قدرتمند شدن شیعه را در پی دارد و انصافا همه جوانی و سلامتیشان و جانشان را در این راه گذاشتند و هر سه با هم به درجه شهادت رسیدند خداوند شهید نواب را انگار برای خودش آفریده بو.با اخلاق و منش آسمانی  به زمین فرستاد او اهل مادیات نبود و به هیچ چیز در دنیا دل نمی بست.بسیار صادق بود و خوش خلق، امانت دار، مواظب بیت المال بود و حق الناس را رعایت می کرد. او همه ماموریت هایش را در  زمین درست انجام داد چه در عشق به همسر و فرزند و چه در کار و چه سرباز رهبرش بودن و آخر جوابش را خداوند شهادت داد و با اخلاق آسمانی اش دوباره به آسمان بازگشت. و همچنان کاروان شهدای کربلا از عاشورا تا ظهور در راه است الهی به خون شهدا ما را نیز جزو این کاروان قرار ده روحشان شاد
  12.   شما میشه بفرمایید چه جور دلیلی؟ خیلی واضح نیست. یکی از مهم ترین برهان هاش اینه که ایران اسراییل رو به رسمیت نشناخته. حالا اگه برهان دیگه ای میخواید؟ جنسش رو بفرمایید.
  13. شهید محمد قاسم سلگی     بنام الله… یگانه معبود بی همتا این اواخر خیلی بی قرار بود و خواب نداشت به اتاق می رفت و نماز شب می خواند چراغ ها را خاموش می کرد و تنهایی ناله و گریه می کرد. همیشه هم به همسرش می گفت: برایم دعا کن که شهید شوم. روز عرفه سال ۹۰ بود که آماده بود که به مراسم دعا برود، با همسرش به مسجد امیرالمومنین شهید محلاتی رفتند در آن جا شهیدان مهدی نواب و حاج حسن آقا هم حضور داشتند زمانی که به محل برگزاری دعا رسیدند و همسرش می خواست از ماشین پیاده شود دستش را  گرفت و گفت: خانم! دعای همیشگی یادت نره … همسرش به شرط گرفتن قول شفاعت از محمد دعای عاقبت بخیری وشهادت را در حق همسرش کرد. محمد در آخرین فرازهای دعا بود که دستی بر شانه ی دوستش نهاد و  با چشمانی گریان او را به حضرت زهرا(س) قسم داد که در این لحظه و در این حال دعایش کند که  شهید شود. آن روز خیلی التماس کرده بود وقتی بعد از پایان مراسم آمد چشمانش بشدّت قرمز شده بود.   محمدآقا واقعاً یک ولایت مدار به تمام معنا بودن و همیشه می گفتن: جان خودم و خانواده ام فدای ولایت و رهبر… هر وقت آقا حکم جهاد بدهند اوّلین شخصی که وارد جنگ و پشت ولایت فقیه می مانند، من هستم و جمله اش بارها در ذهن همه ی دوستان و نزدیکانش ماندگار شده که پیرو سخن همیشگی حاج حسن آقا که ما همواره پشت ولایت فقیه هستیم و لو اینکه جان ما در این راه از دست برود و هر اتفّاق دیگری رخ بدهد ما هستیم. چون امر، امر ولی خدا و ولی فقیه است و ما به این امر از صمیم جان افتخار می کنیم و به این افتخار بوسه می زنیم.     به ما می گفت هر قدمی بر می دارید رضای خدا را مد نظر بگیرید و تمام کارها و قدم هایتان را برای جلب رضای خدا و در راه او انجام دهید… خودش در طی سالهای زندگیش همین گونه بود او  در سال ۱۳۶۵ با اندک سنی که داشت وظیفه فرماندهی پادگان کرمانشاه را بر عهد داشت وتمام جنگ را برای رضای خدا و همچنین ولایت فقیه سپری کرد.پس از جنگ ایشان همانند قبل در نیروی هوایی سپاه در یگان موشکی به دلیل تخصص فنی به همراه حاج حسن مقدم و مهدی نواب و سایر همرزمانش شروع به ادامه کار نمود.در سال های پس از جنگ در سال های ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۴ در اکثر شهرهای مرزی کشور از جمله سیستان و بلوچستان و بندرعباس مشغول به فعالیت نظامی بود.او در استفاده و تعمیرات انواع ماشین های سنگین، توانایی بسیاری دارا بود. که مسوولیت فرماندهی ترابری به ایشان داده شد. وی سالهای سال در کنار شهید حاج حسن مقدم در زیر پرچم ولایت به انجام کارهای فنی پرداختند. و این خدمت های صادقانه اش گواه این گفته اش است که: « آن روزی که مرگتان فرا رسید خداوند آن قدم ها را چون برای جلب رضایت او بوده اجر شهید را برای شما می نویسد»   فرازی از وصیت نامه شهید محمدقاسم سلگی:   بنام خدا ۹/۸/۸۹ همه از اوییم و به سوی او می رویم شهادت می دهم که خدا واحد است و محمد (ص) رسول او و علی (ع) ولی اوست. آرزو داشتم که با شهادت به سوی او می رفتم ولی چه کنم که روزی نبود. شما همسر و فرزندانم را وصیت می کنم در راه حق قدم بردارید و نگذارید حق کسی گردن شما باشد چون خدا فرموده من از حق خودم گذشت می کنم ولی از حق مردم خیر. و در آخر از کسانی که حقی از آنها بر گردنم هست طلب عفو می نمایم که خدا فرمود ببخش تا ببخشم.
  14. دوستان ببخشید یه سوال: این نقشه های ویکیپدیا درسته؟ اگه باشه که دیگه امیدی به عراق نیست. تاپیک رو جمع کنید بزنید تحولات داعش!
  15. دوستان وقت پایان بحثه. این موشک ماهواره بره. پروژه اولین زمزمه هاش از سال 84 شروع شد. با نامه شهید مقدم به رهبری ( که در ذیل آمده ) و بعد در سال 85 همزمان با تشکیل سازمان جهاد خودکفایی این پروژه رسما کلید خورد و نتیجش هم در سال 90 دیدیم. آخرای متن روبخونید   نامه حاج حسن به حضرت آقا در سال 84    
  16. شهید مهدی دشتبان زاده     دایی من «شهید» شد. یکی از شهدای انفجار پایگاه ملارد سپاه بود. از کودکی قبل از آنکه ازدواج کند با هم بودیم، بعد از ازدواج هم چند سالی در یک خانه زندگی می کردیم.وقتی کوچک بودم با هم مسجد شهدا می رفتیم، مرا روی شانه اش می گذاشت تا عزاداری را تماشا کنم. با او بود که با خیلی چیزها آشنا شدم. خلاصه محبتش را در تمامی دوران زندگی ام از دور و نزدیک چشیده ام. همین آخری ها ذوق کردن هایش از اینکه ازدواج کردم و کارهایی که در مراسم عقد من کرد که تا آنوقت ندیده بودم. با همه مشغله اش آمده بود و از مراسم ما فیلم برداری می کرد و چقدر سعی می کرد که درست برگزار شود. من تنها نبودم همه دوستان و آشنایان دغدغه او و پیگری او را برای حل مشکل شان را دیده بودند. محبت و دوست داشتنم را جمع کنید با شهادت، آن هم با بدنی بی سر، با بدن سوخته و تکه پاره، حق می دهد جزع و فزع کردن را. بگذریم که ان شاءالله در نزد خداوندو اباعبدالله متنعمند، اینها برای دوری ماست از آنها! عیبی هم ندارد این ناراحتی ها و اشک ریختن ها! هنوز هم نبودنش باورم نمی شود! من اینها را حادثه و اتفاق نمی بینم، قضا و قدر الهی هم قطعه های منفصل هم نیست! یک مجموعه کاملاً مرتبط و پیچیده است که خیلی نمی شود تحلیلش کرد. این شهادت برای من خیلی حرف ها داشت و مرا به خیلی چیزها نزدیک کرد که چندان جای گفتنش نیست! کمترینش این است که جای پایی در مزار و قطعه شهدا بازکرد!   ((خواهر زاده شهید))
  17. روایت بچه های پادگان از حاجی , بچه ها و روز انفجار   جمعشان جمع بود خانه شان در کوچه حسابی نمایان بود آن هم به واسطه عکسی بزرگ از علی که روی در نصب شده بود و زیرش این جمله نمایان بود: خداحافظ سردار! زنگ که می زنم خیلی زود در به رویم باز می شود و مادر علی به گرمی به استقبالم می آید. پدر علی هم هست و البته یک نفر دیگر که از چند روز پیش دنبالش بودم و آنجا پیدایش کردم. همسر شهید مهدی دشتبان زاده که از چند سال پیش به جمع فرماندهان پادگان شهید مدرس پیوسته بود و طی این سالها همه جا و همیشه کنار حاجی بود. مثل محمد غلامی، مهدی نواب، محمد قاسم سلگی و علی کنگرانی که می گفتند این چند نفر آنقدر همیشه و همه جا در کنار هم بودند و با هم اخت که معلوم نبود اگر بعد از حادثه انفجار پادگان یکی شان زنده می ماند، چه اتفاقی برایش می افتاد و عجیب آنکه همه شان با هم رفتند. بحث مان تازه شروع شده بود که زنگ خانه به صدا در آمد و مهمانان دیگری هم از را رسیدند. مهمانانی که واقعا انتظار دیدنشان را آن روز و آنجا و آن هم به همین راحتی و بدون هیچ پیگیری و تماسی نداشتم. بچه های پادگان شهید مدرس بودند که روز حادثه بعضی هایشان در پادگان بودند و بعضی هایشان تا چند ساعت قبلش. به قول خودشان جامانده ها از حاج حسن و رفقایشان. با آمدنشان فضای خانه طور دیگری شد. به سن و سال، خیلی جوان بودند، شاید همه شان زیر 30 سال بودند. برایم این سئوال درست شد که حاج حسن تهرانی مقدم در این جوان ها چه دیده بود که پرو بالشان داده بود برای بودن در کاری که به اطمینان می گفتند می دانستیم اگر اتفاقی بیفتد همه مان پودر می شویم و از ما چیزی نمی ماند که برسد دست خانواده هایمان. اما آمده بودند و مانده بودند کنار حاج حسن به عشق حاج حسن. می گفتند حاج حسن می گفت به عشق امام زمان(عج) کار کنید و ما می گفتیم به عشق حاج حسن. آمده بودند درباره حاج حسن که از 5-6 سال پیش فرمانده شان بود و یک جورایی مرید و مرادشان، حرف بزنند، ولی مگر اشک مجالشان می داد. بغض بود و اشک بود و هق هق که هیبت مردانه شان را طور دیگری کرده بود. به حرف در آوردنشان خیلی سخت نبود. اصلا برای همین آمده بودند، برای حرف زدن از فرمانده ای که برایشان در پادگان فقط و فقط حاج حسن بود و بس. از اولین بار دیدن های او در پادگان گفتند، اینکه همیشه در پادگان لباس معمولی تنش بود بدون درجه و نشان با کفش کتانی. برای همین خیلی ها برای اولین بار که می دیدنش و از قبل نمی شناختنش نمی فهمیدند حاج حسنی که این همه درباره اش حرف می زنند همینی است که ساده و ساده بی هیچ تشریفاتی آمده داخل سوله بالا سرشان تا ببیند چه کار می کنند. بازمانده های پادگان شهید مدرس آن روز خیلی حرف زدند و خاطرات همه سالهای بودن در کنار حاج حسن و بچه هایی که با هم کار می کردند و فضای دوست داشتنی پادگان در میان بغض و اشکی که مدام صورتشان را خیس می کرد را مرور کردند. با یک حسرت بزرگ بر دلشان و اینکه دیگر نمی توانند کسی مثل حاج حسن و آن جمع دوست داشتنی پادگان شهید مدرس را جایی پیدا کنند. از میان تمام حرف هایی که گفتند بعضی هایش را گلچین کردم و خیلی هایش را که آنها گفتند ولی آنقدر تلخ و گزنده که همان بهتر بماند برای همیشه درگوشه ذهن آن بچه ها و ما که شنیدیم... والبته یک توضیح که بنا به دلایلی نام و مشخصات این بچه ها نزد ما محفوظ است. مخلص بی نشان - یک روز داخل سوله مشغول جوشکاری یک قطعه ای بودم. محلی که مشغول کار بودم از سطح زمین فاصله داشت و بالاتر بود.یک دفعه از آن بالا دیدم در سوله باز شد و چند نفر داخل شدند.برای بازدید آمده بودند. من توجه ای نکردم و دوباره مشغول کارم شدم.نزدیک من که رسیدند توقف کردند و یک نفر ازجمع آنها جدا شد و سمتم آمدو گفت خدا قوت ،خسته نباشی . لباس های معمولی تنش بود؛ نه لباس نظامی با درجه ونشان .من از همان بالا خیلی بی توجه جوابش را دادم وتو دلم گفتم این دیگه کیه که وسط کار آمده داخل سوله.... بعد یکدفعه از پایین دست دراز کرد برای دست دادن.حسی به من گفت بیایم پایین و احترام بگذارم .سریع پریدم پایین و مقابلش ایستادم وبا هم دست دادیم وبعد هم او با دستش زد روی شانه ام ورفت.وقتی هم که داشت از سوله بیرون می رفت دوباره سمت من برگشت و با لبخند نگاهم کرد. آخر من میان جمع بچه ها تازه وارد بودم .آنها که رفتند یکی از بچه ها آمد و گفت شناختی کی بود؟ گفتم نه . گفت: حاج حسن بود دیگه.     مرید های جوان حاج حسن -حاج حسن اخلاق و تخصص فنی درباره کارش را توامان با هم داشت.یک موقع هایی می شد تا ساعت 3 بعد از نیمه شب کار می کردیم. خسته و عصبانی ؛اما حاجی که می آمد همه چیز عوض می شد. با چند تا ماشاالله ماشاالله وبه قول حاجی تشویق فوتبالی شرایط را عوض می کرد و دوباره همه را جمع می کرد. صورت عرق کرده بچه ها را می بوسید.شما دست دادن های حاج حسن را باید می دیدید. یک خاطره اومی گفت یکی ما. شوخی می کرد و ماهم با او شوخی می کردیم .حاج حسن یک همچین آدمی بود. کدام فرمانده ومدیری در سطح او با چنین رفتارهایی وجود دارد؟ مثل او دیگر نیست. من در پادگان خیلی با بچه ها شوخی می کردم و سربه سرشان می گذاشتم. هیچ جای دیگر اینطور نیستم ولی نمی دانم چرا آنجا آن طور بودم. هر روز صبح که می خواستم بیایم پادگان شهید مدرس با خودم عهد می کردم که دیگر امروز شوخی نکنم. ولی نمی شد و تا بچه ها را می دیدم، شروع می کردم به شوخی کردن . فضای آنجا و آن آدم ها طور دیگری بودند که ما را هم تغییر داده بودند. کما اینکه با رفتنشان ما هم تغییر کردیم. دیگر نمی توانیم بخندیم. - حاج حسن با اینکه نظامی بود ولی تفکرات و عقایدش بروز بود. برای همین توانسته بود یک تعداد جوان زیر 30 سال را در پادگان دور خودش جمع کند. کسانی که با علم به اینکه می دانستند چه کار می کنند به عشق حاج حسن کنار او مانده بودند. حاج حسن می گفت کاری که دارید می کنید برای امام زمان (عج) است و همه شیعیان وجهان اسلام و آخرش هم شهادت. می گفت :راه تهرانی مقدم شهادت است. می گفت: کاری را که شما دارید انجام می دهید مال کشورهای پیشرفته ای مثل روسیه است که با آن علم و تکنولوژی وبا کلی نیروی متخصص وپروفسور وسه هزار نفر نیروطی 30 سال پیش بردند. ولی شما 50 – 60 نفر آن را در عرض 5 سال پیش بردید، آن هم با حداقل امکانات.     بهترینها را بخرید! پراید سوار نشوید! -تعلیم، دکترین نظامی و تهذیب نفس سه اصلی بود که حاج حسن آنها را داشت. عجیب اینکه با آن همه مشغله کاری ورزشش ترک نمی شد. هر روز لباس می پوشید و روزی 8 کیلومتر می دوید. شهید مهدی نواب راننده اش می گفت هر روز وارد پادگان که می شویم موقع عبور از کنار ماشین بچه ها که در محوطه پارک شده حاج حسن می گوید آرام تر برو. بعد می گفت: یادت هست روزهای اول اینجا هیچ ماشینی نبود. لذت می برد از اینکه ماشین های بچه ها را می دید. اگر از بچه ها کار می خواست از آن طرف فکر خانواده و معیشت بچه ها بود. می گفت شما باید بی دغدغه سر کار بیایید. شهید علی کنگرانی تعریف می کرد که حاج حسن یک بار به او گفته بوده بهترین لحظه های عمرم وقتی است که تو درخواست وام های ازدواج و خرید خانه بچه ها را می آوری جلو من و می گویی امضا کن! همیشه می گفت ماشین های خوب بگیرید و سوار شوید. پراید نگیرید. می گفت حق شماست که زندگی خوب داشته باشد حاج حسن استقلالی حاج حسن طرفدار تیم استقلال بود برای همین گفته بود همه جای پادگان شهید مدرس را رنگ آبی زده بوند. یک بار یکی از مسئولان سپاه برای بازدید آمده بود پادگان. گفته بود اینجا تنها جایی است که حتی کپسول های آتش نشانی اش هم آبی است. همه کارمان برای نماز است - حاج حسن از هر فرصتی برای گفتن نکات اخلاقی استفاده می کرد. یک بار قرار بود تستی را در فضای بازانجام دهیم. همه چیز آماده بود که یکدفعه باران شروع به باریدن گرفت. به حاج حسن گفتیم امروز این تست را انجام ندهیم. گفت اگر هم جواب ندهد، مهم نیست ولی این کار باید امروز انجام شود. خلاصه شلیک انجام شد و حاج حسن اولین کسی بود که سمت محل اجرای تست رفت. تست با موفقیت انجام شده بود و بعد از او بقیه بچه ها هم آمدند. بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفته بودند. حاج حسن همانجا و به عادت همیشه دو رکعت نماز شکر خواند و بعد بچه ها را جمع کرد برای صحبت کردن. من پیش خودم گفتم الان حتما حاجی می خواهد حرف پاداش دادن به بچه هارا بزند. اما اصلا در این مورد حرف نزد و گفت بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده یعنی خدا ما را نگاه کرده پس بیاییم به هم قول بدهیم ما هم از این به بعد نمازمان را اول وقت بخوانیم .البته این را برای ما می گفت چون خودش در هر شرایطی نماز اول وقتش ترک نمی شد. همیشه با وضو بود. ار فردا تازه کار شروع می شود - روز حادثه قرار بود تست نهایی کار را انجام دهیم. به عبارتی می خواستیم از 5 سال کارمان نتیجه بگیریم.روز بزرگی برایمان بود. این آخرین مرحله کارمان بود ودر واقع کاربعد از این تست از مرحله مطالعاتی و تحقیقاتی خارج می شد و به مرحله تولید می رسید. بچه ها سر این کار خیلی سختی و زجر کشیده بودند. خیلی وقت ها پیش می آمد که چند شب به خانه هایشان نمی رفتند و همسرانشان را نمی دیدند. از جانمان مایه گذاشته بودیم. پیش خودمان می گفتیم دیگر بعد از این تست همه چیز تمام می شود و بعد از سختی ها دوران راحتی هم می رسد. مصداق آیه«ان مع العسر یسرا». اما حاج حسن می گفت این کار فینال است اگر امروز این تست جواب دهد از فردا کارمان سخت تر می شود. اصلا فکر نکنید کار اینجا تمام شده، بلکه سخت تر می شود و همت بیشتری می خواهد. قرار بود بعد از این تست کار در خط تولید بیفتد. بعد به شوخی می گفت از فردا زن طلاق، بچه یتیم! خونه...     شب عروسی یک روز قبل از حادثه - شب قبل از حادثه، عروسی یکی از بچه ها بود وهمه دعوت داشتیم . خیلی از بچه ها که از چند روز قبل به خاطر کار در پادگان مانده بودند و به خانه هایشان نرفته بودند، کت و شلوارهایشان را هم آورده بودند و از همانجا به عروسی آمدند و بعد از عروسی هم برگشته بودند پادگان. بعضی ها هم ساعت 5 آمدند پادگان. آن روز جو خوبی در پادگان بود و بچه ها با شور و نشاط خاصی کار می کردند. یادم هست که شهید علی کنگرانی مدام با بچه ها شوخی می کرد وسر به سرشان می گذاشت. همه چیز آماده و مرتب بود و جریان کار خیلی خوب پیش می رفت و ما از اینکه همه چیز طبق برنامه پیش می رود لذت می بردیم. از انجام هیچ کاری هم ابا نداشتیم حتی تی کشیدن. یادم هست که بعد از کار محیط کارمان را با آب شستیم و آب بخار کرد و سقف سوله بخار گرفته شد. حاج حسن تا این صحنه را دید گفت این بخارها برای کار ضرر دارد. ماهم سریع دست به کار شدیم و با تی شروع کردیم به خشک کردن بخارهای سقف سوله. حدودا نیم ساعت قبل از انفجار یکی از بچه ها که شهید شد آمد داخل سوله و گفت برو نماز و ناهارت را بخور و برگرد! حاج آقا که نماز را به جماعت خوانده بودند؛ اما من چون کار داشتم به نماز جماعت حاج آقا نرسیده بودم. از سوله بیرون رفتم، اول ناهار را خوردم و بعد رفتم برای خواندن نماز که سریع برگردم. در سجده رکعت دوم بودم که صدای انفجار بلند شد. دیگر هیچ چیز نفهمیدم بعد از چند دقیقه مثل آدم هایی که در برزخ اند و نمی توانند دست و پایشان را تکان دهند به خودم آمدم. از آن زیر صدای انفجار های کوچک و ماشین آمبولانس را می شنیدم و صدای یکی از بچه ها را که برادرش شهید شده بود؛ اما خودش سالم مانده بود. او مرا از زیر خاک ها در آورد .هنوز هم مانده ام که چطور از حادثه ای که موج انفجارش تا دو و نیم ریشتر تهران را لرزاند و من با محل حادثه فقط 20- 30 متر فاصله داشتم، زنده ماندم. حالا که فکر می کنم می بینم آنها اخلاص داشتند. بچه ها خوشحال بودند! - همیشه من پای سنگین ترین وزنه های کار می ایستادم. بابت این موضوع چند بار هم گله کرده بودم که چرا همیشه کارهای سخت مال من است. آن روز هم شرایط همین گونه بود. چند ساعت قبل از حادثه گفتند اسم شما را برای حضور در تست امروز خط زدند.اولش خوشحال شدم. اما چند بار که در سوله و میان بچه ها که گشت زدم، پشیمان شدم. فضای آن روز پادگان و بچه ها جور دیگری بود. یک نورانیت خاصی بین بچه ها بود. چهره ها عوض شده بود. به یکی از بچه ها گفتم فلانی امروز هم سرمان کلاه رفت.ببین شهید کنگرانی و یک سری دیگه از بچه ها لب استخر نشستند و آب میوه می خورند. امروز که کار سبک است ما خط خوردیم. دو ساعت قبل از انفجار حدودهای ساعت یازده ونیم بود که من پتک را برداشتم و روی قطعه ای که پایین نمی رفت شروع کردم به کوبیدن. حاج حسن خیلی روی قطعه ها و اینکه آسیب نبینند، حساس بود. تا من را در حال کوبیدن آن قطعه دید با صدای بلند گفت نزن! شهید مهدی دشتبان زاده هم که همراه حاجی بود به شوخی گفت بزن ومن شروع کردم به زدن. دوباره حاجی داد زد که نزن و بعد آمد مرا بغل کرد و رو به شهید دشتبان زاده کرد و با خنده گفت: مهدی اینها رو از کجا آوردی؟! بعد هم با نگاه خاصش که همیشه یک جور خیره آدم را نگاه می کرد ، نگاهم کرد و رفت. همانجا حس کردم که چهره حاجی هم عوض شده.     آنها شهید شده بودن و از آسمان نیامده بودند؛ آنها از میان ما بودند - انفجار که شد 40 ثانیه با راه رفتن معمولی با سوله فاصله داشتم. صدای انفجار که بلند شد یکدفعه یک نور شدیدی دیدم و بعدش پرتاب شدم. سریع از جایم بلند شدم و دویدم سمت خاکریز که سوله پشت آن بود. از آن سوله با آن همه وسیله و از بچه ها هیچی باقی نمانده بود. صحنه باور نکردنی ای بود. الان تنها حسرتی که دارم این است که ای کاش می دانستم اینها رفتنی اند و بهتر از اینها با آنها رفتار می کردم .البته حسرتی از بد رفتاری با آنها در دلم نیست چون با همه شان رفیق بودم و به آنها خوبی کردم؛ اما می توانستم بهتر باشم. آنها انسان های بزرگی بودند که تفکراتشان مال این زمان نبود. از حاج حسن بگیرید تا تک تک بچه ها. این را الان می فهمیم. روز اولی که وارد پادگان شهید مدرس و جمع بچه های حاج حسن شدم از من پرسیدند اگر روزی ببینی رفیقت در اثر حادثه ای در پادگان غرق خون روز زمین افتاده فردایش باز هم می آیی؟ گفتم آره. ولی باور نکردم. الان این را می فهمم.ماها اگر ماندیم شاید باور نکردیم و آنها که رفتند باور کردند. آنها خیلی هایشان از شهادت گفتند و ما بهشان خندیدیم. می گفتیم این خبرها نیست.فکر می کردیم یک عده باید از آسمان بیایند تا شهید شوند.   متن برگرفته از سایت خبر آنلاین است.
  18. Moghaddam

    قاهر F-313

      برادر من هزینه ساخت کشتی و هواپیماهای جنگنده و هلیکوپتر ها یکیشه. من میگم شما سیاهه کن بعد ببینیم می ارزه یا نه: ناو های اسکورت ( هر ناو هواپیما بر بدلیل عدم توانایی در مانور زیاد نیاز به ناوگروه داره ) - هزینه تحقیقات همه اینها و هزینه ساختشون - ناو هواپیمابر به هواپیمای آواکس نیاز داره - رآکتور هسته ای میخواد که ما درکشور نداریم ( هزینه ساخت و تحقیقات اون ) اینها ورای هزینه روزانه ناوگروه و صد البته دوری خدمه از خانواده. تازه ما مگه چند تا فرمانده حرفه ای نیروی دریایی تو کشور داریم که حالا دو سه تاشون رو هم بفرسیتم ماموریت تقریبا دائمی؟ هنوزم می ارزه؟
  19. Moghaddam

    قاهر F-313

    نمی ارزه.
  20. Moghaddam

    قاهر F-313

    سلام به نظرت نبرد به این راحتی خواهد بود؟ با 5 تا هواپیما؟
  21. ایده جدا کردن قسام رو خوب اومدی فقط سوال اینجاست اگه با حماس دربیفتن که میفتن باید چه کنیم؟
  22. لینکش رو میذارم ان شا الله یه تاپیک کامل بشه برا حاج حسن و یارانش.   راست عکس های اصلی حاجی رو دارم. مدیریت سایت ایراد میگیره بذارم؟
  23. از کجا معلوم؟