BREAK

Members
  • تعداد محتوا

    7
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های BREAK

  1. درسالهای بین دو جنگ جهانی یکباردیگرروابط دوستانه ایران وآلمان تقویت گردید وآلمانیها نقش مهمی درصنعتی کردن ایران به عهده گرفتند. در سال1927 امتیاز حمل پست هوایی در سراسرایران به شرکت هواپیمایی یونکرس داده شد . درسال1928 ساختن قسمتی از راه آهن شمال به مقاطعه کاران آلمانی واگذارگردید و در سال ۱۹۳۰ اداره اموربانک ملی ایران نیز به کارشناسان آلمانی سپرده شد. وقتی آدولف هیتلر رهبرحزب ناسیونال سوسیالیسم در ژانویه 1933 ( دی ماه1311) زمام امورآلمان را در دست گرفت و رایش سوم را به وجود آوردروابط بین دو کشورواردمرحله جدیدی گردید. آلمانیها تبلیغات وسیعی در مورد مشترک بودن نژاد آریایی دو ملت ایران و آلمان و مشابهت هدفهای ملی دوکشوردرمبارزه با کمونیسم و امپریالیسم آغاز کرده و محبوبیت خود را دربین ایرانیان دو چندان نموده بودند. در نوامبر 1935 دکتر شاخت وزیراقتصاد آلمان به تهران آمد و مذاکرتی درباره توسعه روابط بازرگانی بین دو کشور به عمل آورد و متعاقب آن یک قرارداد در دسامبر 1935( آذر 1314) بین دو کشورامضا شد و مبادلات بازرگانی ایران و آلمان به سرعت توسعه یافت به طوری که در عرض پنچ سال صادرات آلمان به ایران پنچ برابر شد و آلمان نیز بزرگترین خریدار مواد خام صادراتی گردید. صدها مهندس وکارشناس آلمانی برای ایجاد و اداره صنایع جوان ایران استخدام شدند و کالاهای آلمانی با شرایط سهل مناسبی دراختیارایرانیان قرار می گرفت. درسال 1938 خط کشتیرانی مستقیم بین هامبورگ وخرمشهر دایر شد وشرکت هواپیمایی لوفت هانزا خط هوایی تهران - برلن را تاسیس کرد. دولت ایتالیا هم که متحد آلمان به شمار می رفت کمک های گرانبهایی در به وجود آوردن نیروی دریایی ایران نمود. ساختن و تحویل فوری کشتی هایی که دولت ایران سفارش داده بود،آموختن فنون دریانوردی به افسران جوان ایرانی که به ایتالیا فرستاده شده بودند واعزام مربیان و مستشاران ایتالیایی نیروی دریایی باعث شد که دولت ایران بتواند درمدت کوتاهی دارای نیروی دریایی کوچکی شده و پس از قرنها راسا دفاع از آبهای ساحلی خود دردریای خزر و خلیج همیشه فارس را به عهده بگیرد . خطوط راه آهن ايران و كمك در احداث آن توسط آلمان ها كه ديگر به كسِ پوشيده نيست و هنوزم كه هنوز است اگر از ساختمان های مجاور ساختمان اصلی راه آهن واقع در ميدان راه آهن به سقف آن بنگريم صليب شكسته معروف آلمان ها ( چليپای ما ) و عقاب آلمان ها قابل رويت و ديدن است . نازی آباد ازمحله های جنوب شهر تهران است. جنوب آن، به شهر ری، شرق آن به راه آهن تهران و غرب آن به بوستان ولایت (پادگان قلعه مرغی) متصل است . در طی جنگ جهانی دوم بخشی ازنازی آباد به نام چهارصد دستگاه توسط آلمان نازی ساخته شد و از آن زمان به بعد آنجا را نازی آباد نامیدند. از آنجا که محله ی نازی آباد و ایستگاه راه آهن (شرق نازی آباد) توسط رایش سوم یا همان آلمان نازی ساخته شد ، این محله نیزبه نام نازی آباد نامگذاری شد. در نازی آباد بیش از ۷۰ میدان وجود دارد . این محله را می توان دارای بافتهای شهری امروزی و جدید دانست. این محله دارای دوبازار درمنطقه جنوب تهران می باشد که به نام بازار اول وبازار دوم معروفند که برخلاف بسیاری از بازارهای تهران امروزی تر و مدرن تر هستند. منطقه نازی آباد تقريبا همه جايش مهم است، مثلا كارخانه دخانيات، چای جهان و پل پيچ كه ظاهرا قدمتی به اندازه تاريخ تهران دارد . در مورد نامگذاری نازی آباد روایت ضعیفی وجود دارد که ؛ زمین های این محله در زمان قاجار متعلق به یکی از زنان قاجار به نام نازخاتون بوده است ، که موثق نیست و تاریخدانان به هیچ وجه این روایت را تایید نمی کنند. منبع : UNKNOWNWAR.BLOGFA
  2. در روز های آغازین جنگ ، منطقه دزفول زیر آتش توپخانه دشمن بود و این شهر هر روز تلفات بسیار زیادی می داد . مردم باقی مانده در شهر نیز روحیه خود را از دست داده بودند و نیاز بود تا چاره ای اندیشیده شود . در این هنگام "تیمسار اعلمی فر" تصمیم میگیرد تا محل استقرار توپخانه دشمن را شناسایی و آتش آن را خاموش کند . ایشان در بیان خاطره آن روزها می فرمایند : هر روز برای بررسی قیف انفجاری و یافتن مواضع دشمن به داخل شهر می رفتم ، ولی می دیدم که متاسفانه در اثر رفت و آمد مردم و وسایل موتوری ، قیف انفجاری دستکاری شده است . توپخانه دشمن هم از گلوله هایی استفاده می کرد که پس از طی یک مسافت مشخص ، با صدای انفجار دیگری ، تغییر مسیر می داد به گونه ای که حتی فرماندهان جنگ ، با صدای انفجاری که از نزدیکی دزفول به گوش می رسید ، به این باور رسیده بودند که ضد انقلاب با خمپاره بر روی شهر اعمال آتش می کند و مکرر از توپخانه ارتش می خواستند که محل آنها شناسایی و منهدم شود . اینچنین نبود ، بنده پس از بررسی های زیاد متوجه شدم گلوله های توپ پرتاب شده توسط دشمن ، دارای خرج موشکی هستند و پس از رسیدن آنها به نقطه عطف مسیر پرتاب ، خرج موشکی فعال شده و با صدای انفجار ، دریچه موشکی باز شده و حدود ده کیلومتر
  3.     با سلام وتشکر از مطلب خواندنی شما. اما نامی از خلبانان شرکت کننده که در عملیات حضور داشته اند برده نشده ؟ خاطره ای از سرتیپ خلبان جعفر عمادی کمان 99 ، اولین پرواز جنگی من که دوربردترین هم بود خاطره از : سرتیپ خلبان جعفر عمادی روز یکم مهرماه اقتدار نیروی هوایی شامگاه روز 31 شهریور ماه سال 1359 طرح عملیات 140 فروندی کمان 99 رسیده بود و همه خلبانان و فرماندهان مشغول کار برروی این طرح بودند لیست خلبانان شرکت کننده نیز توسط فرمانده و معاون عملیات پایگاه در حال تکمیل بود . روز یکم مهرماه سال 1359 برای نیروی هوایی ایران روزدیگری بود من در آنزمان در پایگاه سوم شکاری خدمت می کردم . در آن روز بین 45 تا 50 فروند فانتوم مسلح از پایگاه هوایی همدان به پرواز درآمدند تا مواضع از پیش تعیین شده را در خاک عراق بمباران کنند . روزباشکوهی بود تا به آن روز پایگاه ما این تعداد جنگنده را در یک روز به پرواز در نیاورده بود . گروه های پروازی مشخص شده بودند و من نیز هدفی را که باید بمباران می کردم می دانستم . ماموریت من دوربردترین هدف در آن روز بود شاید هم دلیل آن این بود که من در آن زمان لیدر طبقه سوم بودم و از تجارب خوبی برخوردار بودم . لیدر طبقه سوم به خلبانانی اطلاق می شد که می توانستند فرماندهی دو تا چهار فروند هواپیما را در روز یا شب برعهده گیرد ، به همراه آنان به پرواز درآید و بعد از طی مسافتی طولانی فرود آید . هدف پایگاه هوایی حبانیه هدف دسته ما پایگاه حبانیه بود این پایگاه در 70 مایلی غرب بغداد بود و بعد از پایگاههای الولید دورترین پایگاه هوایی عراق بود . قرار بر این بود که 8 فانتوم در دسته های دوفروندی با فواصل زمانی کوتاه به این پایگاه حمله کنند که من در دسته دوم قرار داشتم و قرار بود بعنوان شماره دو این پرواز باشم هواپیمای شماره یک را یکی از بهترین خلبانان نیروی هوایی که استاد خلبان هم بود و بدها به درجه رفیع شهادت نایل آمد برعهده داشت . قرار بود تمامی پروازها در صبح زود انجام شود . راس ساعت مقرر نوبت به ما رسید که پرواز کنیم همانطور که گفتم ما به صورت دوفروندی پرواز می کردیم هر دو فانتوم مسلح روی باند رفتیم ، هواپیمای شماره یک با هدایت شهید سرهنگ خلبان محمد حسن قهستانی و فانتوم دیگر به خلبانی من پرواز می کرد به یاد دارم که کابین عقب من هم ستوان حدادی بود که یک هفته بعد در یک پرواز برون مرزی مورد هدف قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد و به اسارت درآمد . با اشاره شهید قهستانی که لیدر دسته بود به پرواز در آمدیم . بلافاصله بعد از بلند شدن ارتفاع گرفتیم و به همین شکل ادامه دادیم تا وارد خاک عراق شدیم . تا چند روز اول جنگ ما با ارتفاع بالا پرواز می کردیم و وارد خاک عراق می شدیم که چند روزی از جنگ نگذشته بود که متوجه شدیم اگر بخواهیم با این ارتفاع وارد خاک عراق شویم به راحتی هدف قرار می گیریم و از آن به بعد برخلاف آموزشهایی که در تمرینات برای بمباران ، از ارتفاع بالا دیده بودیم تغییر رویه دادیم و برای مخفی ماندن از دید رادارهای دشمن با ارتفاع خیلی پایین وارد خاک عراق می شدیم عراقی ها فکر حمله از طرف ما را نمی کردند بهرحال ما در آن روز با ارتفاع بالا وارد خاک عراق شدیم . به محض ورود به خاک دشمن تمام حواس خود را جمع کردم و به کابین عقب هم تاکید کردم که مراقب سامانه های موشکی دشمن باشد هر چه در خاک عراق جلوتر می رفتیم من بیشتر هراسان می شدم بخاطر اینکه هیچ مانعی روبروی ما نبود نه پدافندی کار می کرد نه موشکی شلیک می شد و نه خبری از جنگنده های رهگیر آنها بود و ما بدون هیچ مزاحمتی در حال پرواز بودیم که البته بعد از ورود به خاک خودمان علت دستگیرم شد که عراقی ها که بخیال خود در حمله روز قبل توان نیروی هوایی را از بین برده بودند با خیال راحت در تدارک حملهایی دیگر به خاک ما بودند و اصلا فکر نمی کردند که مورد حمله قرار گیرند که در هنگام برگشت ما متوجه این موضوع شدیم . در حال عبور از خاک عراق گهکاه چند تیر پدافند آنها به سمت ما شلیک می شد که خطری برای ما ایجاد نمی کرد . به هدف رسیده و آنجا را در هم کوبیدیم هدف بسیار دور بود ما باید از شمال شهر بغداد می گذشتیم و 70 مایل ادامه می دادیم . بدون هیچ مشکلی به پایگاه حبابنیه رسیدیم که با فرمان شهید قهستانی شروع به بمباران نمودیم پدافند پایگاه که تازه متوجه ما شده بود با تمام قدرت به سمت ما شلیک می کرد که البته بخاطر ارتفاع بالا هیچ کدام از تیرهای آنها به ما اصابت نکرد با اتمام بمباران بلافاصله گردش کردیم و با سرعت از همان مسیر به سمت مرز حرکت کردیم . در همین زمان نیروی هوای عراقی با تعداد کمی هواپیما به پایگاههای ایران حمله کرده بود . تا مرز فاصله ای نداشتم و بالاخره به سلامت از مرز گذشتیم با ورود به خاک کشور احساس خوبی داشتم چون اولین عملیات جنگی خودم را با موفقیت به پایان رسانده بودم غافل از اینکه ماجراهایی هنوز در انتظارم بود . با ورود به خاک کشور متوجه شدم به بسیاری از پایگاها از جمله پایگاه همدان حمله هوایی شده است و اکثر خلبانانی که از ماموریت برگشتند بدلیل کمبود سوخت مجبور به فرود اضطراری هستند که رادار به نوبت به آنها اجازه فرود داد البته تعدادی هم به پایگههای کمکی رفتند و در آنجا فرود آمدند . نوبت فرود خودم را به دیگر دوستانم دادم در نزدیکی پایگاه همدان نیز خلبانانی که کمبود سوخت داشتند درخواست می کردند که زودتر فرود بیایند من نگاهی به عقربه های سوخت جنگنده کردم و دیدم به دلیل اینکه ما در ارتفاع بالا پرواز کردیم سوخت مورد نیاز را داریم تا دقایقی برروی آسمان بمانین که تصمیم گرفتم فرصت خودم را به بقیه که سوخت کمتری دارند بدهم پس به رادار اعلام کردم من ارتفاع لازم را دارم و می توانم برای دقایقی در همین ارتفاع بمانم و دیرتر فرود بیایم . بلافاصله به حریم پایگاه رسیدم و شروع به گشت زنی نمودم تا اینکه بالاخره نوبت به من رسید . با اعلام برج مراقبت ارتفاع خود را کم کرده و آماده فرود شدم همه چیز مرتب بود چرخهای هواپیمایم ابتدای باند را لمس نمود و به محض اینکه بر زمین نشستم .... دوفروند میگ عراقی آماده بمباران بودند دو فروند هواپیمای عراقی از روبرو دیدم که در حال نزدیک شدن هستند ، درست حدس زده بودم هدف آنها باند فرود پایگاه بود . دچار تردید شده بودم که باید چتر دم را بزنم یا نه ؟ اگر از چتر دم استفاده می کرم بعلت اینکه سرعت هواپیما به یکباره کم می شد مطمئنا به انتهای باند نرسیده توسط میگهای عراقی هدف قرار می گرفتم اگر این کار را نمی کردم ، سرعت هواپیما کم نمی شد و به سختی باید آنرا در انتهای باند متوقف می کردم ، در یک لحظه بالاخره تصمیم خود را گرفتم و چتر دم را زدم ولی همزمان قدرت موتورها را افزایش دادم هواپیما را تا اواسط باند به همین شکل جلو بردم و سپس به کمک کابین عقب با تمام قدرت شروع به فشار دادن پدالهای ترمز نمودیم و بالاخره موفق شدیم قبل از رسیدن میگهای عراقی از باند خارج شویم . فانتوم دیگر اوج گرفت و میگها بمباران کردند در همین هنگام با خروج من از باند یک فروند فانتوم دیگر که سوخت کافی نداشت آماده فرود شد ، خلبان این هواپیما شهید سرگرد خلبان بهرام عشقی پور و خلبان کابین عقب شهید سروان خلبان عباس اسلام نیا بودند . آنها به محض اینکه برروی باند نشستند میگها به انتهای باند رسیده بودند که با دستور برج مراقبت شهید عشقی پور بلافاصله قدرت موتور را به حداکثر رساند و دوباره به پرواز درآمد . پرواز او به موقع بود چون میگها از انتهای باند شروع به بمباران کردند و به سرعت از روی باند گذشتند ، آتش و دود همه جا را پر کرده بود ولی خوشبختانه به دلیل بی تجربگی خلبانان عراقی تمامی بمبها به کنار باند برخورد کرد و آسیب جدی به باند نرسید چون بعد از آن هم هواپیماهای دیگر برروی باند نشستند . عشقی پور و اسلام نیا پروازی دیگر را ادامه دادند ولی حادثه ای که نباید اتفاق رخ دهد روی داد ، در حین اوج گیری هر دو موتور هواپیمای آنان بدلیل گردش شدید دچار واماندگی شد و آنها در شرایط اضطراری قرار گرفتند ، شهید عشقی پور و شهید اسلام نیا می توانستند اجکت نمایند و جان خود را نجات دهند ولی اگر اجکت می نمودند هواپیما برروی خانه های مسکونی پایگاه می افتاد . شهیدان بزرگوار عشقی پور و اسلام نیا در جنگنده خود باقی ماندند و سعی در هدایت آن به محلی دیگر کردند و در نهایت هواپیما به ساختمانی برخورد کرد که از قضا خانه شهید عشقی پور بود و هر دوی این عزیزان به درجه رفیع شهادت نایل شدند همسر شهید عشقی پور در لحظه حادثه در آشپزخانه منزل خود بود و چهره همسر خود را در آخرین لحظه دید و با او وداع نمود . هنوز با یاد و خاطره آن روزها ... من خود در آخرین لحظات هواپیمای این عزیزان را در حال گردش دیدم و برخورد آنرا نیز با ساختمان مشاهده کردم الان بعد از گذشت 28 سال از آن روزها هنوز هم به یاد دوستان شهیدم می افتادم و برای آنان طلب آمورزش می نمایم کسانی که صادقانه پای در رکاب نبرد و دفاع از وطن نهادند و گمنام رفتند ولی یاد آنها در بین من و دیگر دوستان خلبانم همیشه جاودان است . منبع: نیروی هوایی...
  4. سلام" این متن را همینجوری برای در دل ارسال میکنم . به مدت 25 ماه در مناطق عملباتی خدمت کردم. در گردان ویژه 505 عملیات مرزی پاوه. بیشتر سعی کردم سرباز خوبی باشم!! نه عشق خدمت بودم و نه به من خوش میگذشت 2 ماه اضافه خدمت برای شیطنت هایم داشتم! ولی در جایی بودم که سربازان بد حتی 1 ساعت تحمل نکردند! باید فهمیده باشید جه میگویم؟ به قولی: در جنگ لحظات و صحنه هایی و روزهایی که بر ما گذشت که نه میشود به درستی بیان کرد و نه مردم توان درک گفته ها را دارند! فقط باید در قیامت خدا فیلم منتخب آن را برای همه پخش کند و همه لحظاتی از آنچه بر ما گذشت را ببینند تا بفهمند فرزندان و پدرانشان چه کردند و چه زحمتی کشیدند! بچه های جنگ همگی مشکلاتی دارند که نمیتوانند عنوان کنند! کابوسهای شبانه و دردهای عصبی و افسردگی! حتی فکرش را نمیکردیم که پس از جنگ انقدر روزگار برایمان سخت بگذرد! خیلی خیلی سخت است ! روزی نیست که چند بار به آن دوران و خاطراتش فکر نکنیم!! مثل بک آدم پولداری که روزی اطرافش پر ازدوست و آشنا و... و یکدفعه پولها و دوستانش را با هم از دست بدهد و گوشه نشینی پیشه کند! مگر در تاریخ کشورمان چند بار چنبن جنگی با این وسعت و مدت زمانی روی داده و خواهد داد؟ و ما در دوره ای هستیم و بودیم که در آن جنگ شرکت کردیم و آیندگان بیشتر از ابن جنگ خواهند فهمید! تا تاامروزیها!اصلا عدهای خاص که به جنگ و ادوات جنگی و هواپیماهای جنگنده و ... علاقه دارند دوست دارند از جنگی بشنوند که مدرنترین ادوات در زمان خود را در آن استفاده کردتد! سومین قدرت هوایی جهان با قویترین ارتش اعراب یا بهترین ادوات دو ابر قدرت جهان رودر روی هم در یک آزمایش بی نظیر با شرکت ایران و عراق!همه جور مهمات این دو ابر قدرت با جدی ترین و بیشترین مقدار مصرف شد!کشورهای درجه دو و سه نیز تجهیزات نظامی خود را به عراق دادند و انان هم روی ما ریختند! وقتی خمپاره در چند صد متری به زمین میخورد زمین زیر پا وحتی کوههای و تپه ها نبز میلرزید! هواپیماها وقتی دسته جمعی آسمان را سیاه میکردند سایه میشد! و مرگ مییارید!از نوع خیلی خیلی بدش! وقتی میآمدند اول چند تاشون پدا فندها را خاموش میکردند و باقی با خیال راحت تر هر کاری دلشان میخواست میکردند صدایشان که در ارتفاع پایین میزدند هنوز تو گوشم است! بوی مواد منفجره و سوختن ادوات و بوی کباب و جزغاله آدم!! میفهید چه میگویم؟! در گوشه ای بی پناه و وحشت زده دراز کشیده و چشمها را بسته و منتظر مرگ و یا رفتن آنان بودیم هیچ دفاعی و کاری هم از ما ساخته نبود! و بالاخره میرفتند! همه جا داشت میسوخت! و صدای ناله و فریاد سرسام گرفته ها! و بوی خیلی بد کباب دوستانمان! اجساد تکه تکه شده و شدیدا سوخته که نگاه کردن به آنان دل شیر میخواست! مگ یک جوان چند بار توان دیدن این صحنه ها را دارد؟ در طول بیش از 2 سال بارها و بارها مشابه این صحنه ها را دیده ام ! و درگیریهای نزدیک تر با نفرات در برف و با درجنگل و کوهستانهای پر از دره و پرتگاه. خالا همان جوان زنده برگشته ولی روح داغانش را پر درد میبیند! در جامعه رها شده و باید زندگی کند و کار کند رانندگی کند به زن و بچه اش برسدو...! بکی مشابه را نشان دهید که توانسته موفق باشد؟ بولدار شده و در کار و تجارت پولدار شده باشد؟! اکثرا وضع مالی خوبی ندارند. فرق نمیکند سرباز و خلبان وافسر و درجه دار هم ندارد همه با مشکلات درگیرند! رها شدند و فراموش شدند!در یگانهای آموزشی میتوانند بهترین استاد شوند و با کمکشان و تجربیاتشان جزوات و مقاله های با ارزش درست کردو... نه اینکه خاطراتشان بشود سرگرمی و داستان. عده ای که به تاریخ جنگ و کشورشان علاقه دارن تنها کسانی هستند که امثال من را امید میبخشندو احترام قایلند! خیلیها اصلا حوصله گوش کردن به خاطرات ما را هم ندارند! در فکر اکثر پولداران جنگ چیزی چرت است! جوانان در فکر فرار از خدمت و دنبال پارتی به هر دری میزنند!درقانون هم اگر خدمت سربازی نروند مشکلی جز پاسپورت تا 50 سالگی ندارند.هم ازدواج میکنندوهم در معاملات همه چیز به نامشان میشود! بدتر از همه میدانید چیست؟! هنگامی که جنگ بود کسانی که هم سن وسال من بودند و از دوستانم بودند از کشور فرار کردند و به اروپا و آمریکا رفتند پناهنده و...شدند و وضعشان هم اکنون خیلی بهتر از ما که ماندیم و دفاع کردیم است! بدون هیچ تنبیه و توبیخی حالا پاسپورت ایرانی؟! هم گرفته اند و مرتب به کشور رفت و آمد دارند در شمال ویلا سازی هم میکنند! ودر تهران ملک و املاک خریده اند ماشین و چه و چه؟! مگر قاچاقی رفتن در زمان جنگ و فرار از خدمت در حالی که کشور به اینان نیاز داشت جرم نبود و نیست؟ پس چرا ما را به ... دادند؟! چرا ما را که نرفتیم و در کشور ماندیم و جنگیدیم به حال خود رهاکردید و کسی نیست که از اینان بپرسد مگر ما نمیتوانستیم مثل اینان باشیم؟ اگر ما نبودیم الان صدام در شمال ویلا سازی میکرد!اقلا جریمهشان کنید وبه آنان که ماندند برسید!آینان که خدمت سربازی نرفتند! چطور پاسپورت گرفته ا ند؟ چون پول دارند؟ چون حقوق پناهندگی میگیرند؟ گناه است به خدا حق کشی است! خالا قضاوت کنید چه میکشیم و کجایمان میسوزد...!
  5. با سلام. ماجرای حمله به پادگان هوانیروز و فرار عراقی ها را بخوانید در انتها توضیحاتی در باره این عملیات خواهم داد . شهید علی‌اکبر شیرودی می‌گفت: اگر از ما توضیح بخواهند چرا پادگان را تخلیه نکرده‌ایم، مسئله‌ای نیست. ارزش آن را دارد که بازداشت یا حتی اخراج شویم. مملکت در خطر است و حقانیت ما سرانجام اثبات خواهد شد. به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، جنگ نابرابر نیروهای بعثی عراق علیه ایران غافلگیر کننده بود اما مردان بزرگی بودند که با درایت و هوشیاری خود معادلات را به نفع کشورمان تغییر دادند و شهید «علی‌اکبر شیرودی» از جمله آنان است که در جلوگیری از سقوط پادگان هوانیروز کرمانشاه و شهرهای آن نقش محوری داشت. *** روزهای اول جنگ پایگاه هوانیروز کرمانشاه، هدف هواپیماهای عراقی قرار گرفت؛ پس از این حمله بود که پایگاه به حال آماده‌باش درآمد و دستور خارج کردن بالگردها از آنجا صادر شد؛ خلبان‌ها و تیم‌های فنی به سرعت دست به کار شدند و چند ساعت بعد، بالگردها از پایگاه خارج شدند و در میان کوه‌های نزدیک پایگاه به حالت استتار قرار گرفتند. از سرپل ذهاب خبرهای نگران‌ کننده‌ای به گوش می‌رسید و اخبار حاکی از پیشرفت دشمن به سوی این منطقه بود؛ طبق دستور بلافاصله به طرف سرپل ذهاب حرکت کردیم و در پادگان سرپل به زمین نشستیم. وضع پادگان خیلی درهم و برهم بود. بی‌آنکه از وضعیت منطقه دقیقاً اطلاع داشته باشیم، بالگردها را وارد عمل کردیم و به سوی مرز رهسپار شدیم، ولی آنچه از بالا شاهد آن بودیم، باور نکردنی بود. تانک‌های عراقی انگار که جاده‌ای آسفالته را می‌پیمودند، پشت سر هم به طرف سرپل ذهاب در حرکت بودند. سریع به پادگان برگشتیم و وضعیت را گزارش کردیم. شهید شیرودی با تعدادی دیگر آنجا بودند. چهره شیرودی از شدت عصبانیت گلگون شده بود گفت: الان به من دستور دادند که هر چه سریعتر پادگان را خالی کنیم؛ در حالی که هنوز یک گلوله توپ هم اینجا نیفتاده است! یکی از بچه‌ها گفت: اکبر، عراقی‌ها دارند هر لحظه نزدیک‌تر می‌شوند ما چند ساعت پیش خودمان آنها را دیدیم. اکبر گفت: دشمن در سراسر مرزهای ما در حال پیشروی است؛ پس هر جا با او پیشروی کرد، ما باید عقب‌نشینی کنیم؟ دستور داده‌اند پس از تخلیه پادگان، زاغه مهمات را با یک راکت از بین ببریم تا دست عراقی‌ها نیفتد، ولی نظر من این است که تا جایی که می‌توانیم، بمانیم و مقاومت کنیم؛ هنوز هم طوری نشده است. حیف نیست این همه مهمات و موشک‌های خودمان را از بین ببریم؟ ما باید تا جایی که امکان دارد، این مهمات را روی سر عراقی‌ها بریزیم. اگر پیشروی‌شان متوقف شد، چه بهتر، و گرنه استارت می‌زنیم و بالگردها را از این جا دور می‌کنیم موافقید؟ شهید سهیلیان گفت: من حرفی ندارم، می‌مانم. بقیه بچه‌ها هم تحت تأثیر قرار گرفتند و ماندند. مهمات‌گیری بالگردها شروع شد و ما به طرف تانک‌ها حرکت کردیم. بچه‌های فنی مرتباً موشک‌های تاو را سوار می‌کردند و ما بدون معطلی به طرف نیروهای مهاجم پرواز می‌کردیم. ستون تانک‌های دشمن همچنان به طرف سرپل ذهاب در حرکت بودند و پیروزی را حق مسلم خود می‌دانستند. آتش خشم و نفرت بچه‌های خلبان در موشک‌های تاو و رگبار توپ‌های بالگردهای کبرا بر سر مهاجمان می‌ریخت و چنان ضربتی به آنها وارد کرده بود که برخی از تانک‌ها دور خودشان می‌چرخیدند. دودهای قارچ مانندی که بر اثر اصابت موشک‌ها به تانک‌ها به هوا برمی‌خاست، همه جا را تیره و تار کرده بود. عراقی‌ها به قدری ترسیده و دستپاچه شده بودند که اصلاً نمی‌دانستند توسط بالگردها مورد حمله قرار گرفته‌اند؛ برای همین، بدون هدف شلیک می‌کردند، با هم تصادف می‌کردند و بعضی در مسیر بازگشت، واژگون می‌شدند. شکار از این بهتر نمی‌شد! عملیات تا نزدیک غروب طول کشید. ما برخلاف استانداردهای پروازی، در حال روشن بودن بالگرد، مهمات‌گیری می‌کردیم و سوخت می‌زدیم. پرسنل فنی که سر و صورتشان پر از خاک بود، راکت‌ها را نصب می‌کردند و ما هم بدون پیاده شدن، منتظر تمام شدن کار آنها می‌نشستیم. بعد هم نوبت تانکرهای سوخت بود. وقتی بالگردهای دیگر برای زدن سوخت و مهمات‌گیری برمی‌گشتند، بالگردهای آماده از زمین کنده می‌شدند و به طرف دشمن حرکت می‌کردند. با عملیات پیروزمندانه ما، دو سه دستگاه از تانک‌های خودی که در حال عقب‌نشینی بودند، قوت قلب گرفتند و شروع به تیراندازی به سوی آنها کردند. حالا دیگر صحنه برعکس شده بود. تانک‌های عراقی در حال عقب‌نشینی بودند و دو سه تانک ما آنها را دنبال می‌ کردند!! پادگان تخلیه شده بود و ما تنها بودیم. این صحنه در عین حال که بسیار غم‌انگیز بود، ما را از انجام عملیات منصرف نکرد. کم کم هوا تاریک می‌شد و ما از اینکه دیگر نمی‌توانستیم به عملیات ادامه دهیم، ناراحت بودیم. ممکن بود با آمدن شب، عراقی‌ها حمله کنند، ولی خوشبختانه خبری نشد. هنوز روشنایی صبح ندمیده بود که اکبر گرفت:باید دوباره به سراغشان برویم. گفتم:فکر نمی‌کنم این قدر احمق باشند که تا حالا مانده باشند! حدود ساعت شش صبح دوباره پروازهای ما شروع شد. دیدیم تانک‌های زیادی دست نخورده باقی مانده‌اند. اگر نیروهای پیاده در آن موقع آماده بودند، به راحتی می‌توانستیم صدها تانک را به غنیمت بگیریم، ولی چاره‌ای جز منهدم کردن آنها نداشتیم. آن روز 150 تانک دیگر از عراقی‌ها منهدم شد و به نظر ما خطر از بین رفته بود. با تمام این احوال، ما همچنان در فکر دستور عقب نشینی بودیم. فرماندهان دستور داده بودند و ما هم فرصتی برای تماس با آنها نداشتیم. اکبر می‌گفت: اگر از ما توضیح بخواهند که چرا پادگان را تخلیه نکرده‌ایم، مسئله‌ای نیست. ارزش آن را دارد که بازداشت یا حتی اخراج شویم. مملکت در خطر است و حقانیت ما سرانجام اثبات خواهد شد. شب ورق برگشت و همه چیز عوض شد. خبر شهادت بچه‌ها و نجات یافتن سرپل ذهاب به تهران رسید و تلفنگرامی از تهران آمد که اسامی بچه‌ها را برای تشویق می‌خواستند. اضطراب و دلهره‌ای که در چشم و دل همه موج می‌زد، جای خود را به دریایی از شادی و امید داد. تشویق برای ما اهمیتی نداشت، مهم این بود که به حقانیت ایمان خود پی برده بودیم و پیشروی دشمن را به سوی شهرهای مهمی چون اسلام‌آباد و کرمانشاه متوقف کرده بودیم. فردا صبح یکی از افسران عملیات آمد و با خوشحالی گفت: اکبر، بگو بچه‌ها آماده شوند؛ یک ستون دیگر از تانک‌های عراقی در حال پیشروی به سوی گیلان غرب هستند. بچه‌ها به سرعت آماده شدند و دقایقی بعد بالگردها به سوی گیلان غرب به پرواز درآمدند. جاده‌ای که به این شهر ختم می‌شد، در اشغال ستونی از تانک‌ها بود و گرد و خاک زیادی بر اثر حرکت تانک‌ها به وجود آمده بود. در آن شرایط چهره شهر به کلی دگرگون شده بود و مردم روی پشت بام‌ها سنگر گرفته بودند و در انتظار پذیرایی از آنها به سر می‌بردند. به محض دیدن تانک‌ها و با تجربه‌ای که در طول دو روز گذشته به دست آورده بودیم، شروع به منهدم کردن ستون کردیم. نمی‌دانم چگونه شرایط و صحنه درگیری را توصیف کنم، ولی یقین دارم خداوند برکت بزرگی در مهمات و بالگردهای ما قرار داده بود. ما طبق مقررات پروازی باید مرتباً تغییر موضع می‌دادیم، ولی آنها به قدری غافل بودند که ما از همان مواضع قبلی آنها را زیر آتش می‌گرفتیم. به این ترتیب غرب کشور از سقوط حتمی نجات پیدا کرد. ... عملیاتی گمنام و باز مضلومیت ارتش در روزهای ابتدایی جنگ ! که در کمتر جایی به آن اشاره شده ! من فیلم مستند از زبان خود خلبانان شرکت کننده در این عملیات دارم.که نکاتی جا افتاده را از همان عملیات را به مطلب اضافه میکنم . در همانروز در که خلبانان در داخل پادگان نیمه تخلیه شده سر پل زهاب در حال برسی وضعیت بودند متوجه حضور چند زن جوان و پیر زن و چند نوجوان غیر نظامی در جلوی دژبانی پادگان با حالتی بسار ناراحت کننده شدند که از هموطنان مرز نشین بودند ! وقتی آنان متوجه حضور خلبانان شدند با حالتی از خشم و اعتراض به خلبانان میگویند : شما خلبانان ما هستید ؟ بی غیرتها خبر ندارید که عراقیها با آن تعداد بالا با ما چه کردندو.. ( تجاوز گروهی به آنان )!!و چه و چه ! و همین مسئله باعث میشود که چند خلبانان شروع به گریه میکنند ! و شیرودی در همانجا میگوید به جای گریه و انهدام انبار مهمات خودی که متعق به خوذ ماست و این خشم وگریه ها را در همان مهمات را بروی تقویت و بر روی ستون در حال پیشروی به این سمت بریزیم . و پس از خوردن فقط چند عدد سیب زمینی خام که تنها غذای موجود در پادگان بود شروع به کار میکنند ! البته وجود شیرودی و نقش او در تحریک بچه ها نقش بزرگی در این عملیات داشت ولی فرماندهی این عملیات به عهده 2 سرهنگ خلبان( در آن موقع ) خلبانان سرهنگ قیاحی و سرهنگ اسماعیلی بود . و از خود گذشته گی عوامل فنی مثل همافر ناصحی نژاد و مروتی و 2-3 سرباز داوطلب و با تعدادی محدود پرنده که جمعا شامل 8 هلیکوپتر کبری و جت رنجرو ... جهنمی را برای یک لشگر زرهی و پیشرفته بر پا میکنند که پس از 17 روز از آن عملیات وقتی اسیر میگیرند یک افسر اسیر عراقی میگوید که در روز اول حمله ما به سمت پادگان سر پل زهاب هوانیروز ایران با بیش از 100 فروند هلیکوپتر ما را تارو مار کرد ! و اسامی تعدادی از خلبانان شرکت کننده در آن عملیات : فرماندهی با جنابان قیاهی و اسماعیلی و خلبانان بدون تفکیک و نوع پرنده : علیپور- شه پرست - شادان پور - اسوار -شهید شیرودی - شهید سهیلیان - نریمان شاداب- اسدی زاده ولی پور- نظر محمدی و ... دیگران که من اطلاعی از نامشان ندارم و اگر دوستان کسی اطلاعاتی تکمیلی از این عملیات دارد محبت کند و در انجمن قراردهند. با تشکر از توجهتان.
  6. چرا به این زودی بازنشسته شد؟