RezaKiani

Members
  • تعداد محتوا

    1,928
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

  • Days Won

    2

تمامی ارسال های RezaKiani

  1. بعد از صبحانه روز سوم، ما را به تل آویو برگرداندند. نخستین وظیفه من این بود که به رستورانی بروم و سرصحبت را با مردی که نشانم می دادند بازکنم. باید برای همان شب قراری با او می گذاشتم. کمی قبل از اینکه وارد رستوران شوم، متوجه شدم پیشخدمت با توجه خاصی به حرفهای او گوش می کند، و بنابراین نتیجه گرفتم وی باید مدیر رستوران باشد. هنگامی که کنار میزی در نزدیکی او نشستم، متوجه شدم در حال مطالعه یک مجله سینمایی است. حساب کردم کلک سینمایی در بالکن خانه آن پیرزن حقه بدردبخوری بود و ممکن است در اینجاهم برایم مفید واقع شود. به پیشخدمت گفتم می خواهم با مدیر رستوران صحبت کنم، زیرا در حال ساختن فیلمی هستم و ممکن است این مکان جای مناسبی برای کارم باشد. حتی قبل از اینکه جمله ام تمام شود آن مرد کنار میز و روبروی من نشسته بود. به او گفتم باید چند جای دیگر را هم ببینم و بنابراین مجبورم بروم، اما شب می توانم به دیدارش بیایم. دست دادیم و من آنجا راترک کردم. کمی بعد هر ده نفر داوطلب را به پارکی در نزدیکی بلوار "روتشیلد" بردند و گفتند مرد قوی هیکلی با پیراهن قرمز و سیاه از آنجا رد خواهد شد. باید او را بدون جلب توجه تعقیب می کردیم که کار مشکلی بود زیرا ما 10 نفر در تعقیب او بودیم و 20 نفر هم به دنبال ما راه افتاده بودند. کار ما 2 ساعت ادامه داشت. عده ای از بالای بالکنها مواظب بودند، دیگران از پشت درختی به پشت درخت دیگر می رفتند، و خلاصه همه جا پربود از افراد مختلف، اما کسانی که ما را دنبال می کردند در حال مطالعه رفتار غریزی ما و چگونگی واکنشمان در مراحل مختلف تعقیب بودند. پس از پایان آزمایش و نوشته شدن گزارش عملکرد ما، دوباره تقسیم شدیم. مرا با اتومبیل به خیابان "جویرویل" برگرداندند. اما اینبار اتومبیل در مقابل بانک"هاپوآلیم" ایستاد. به من گفته شد به داخل بانک بروم ونام رئیس آن را به همراه آدرسش و هرگونه اطلاعات دیگر در مورد وی به دست آورم. باید به خاطر داشته باشید که اسرائیل کشوری است که در آن هرکس به همه کس و همه چیز مشکوک است و با نظر سوء ظن نگاه می کند. من در حالیکه لباس رسمی پوشیده بودم به داخل بانک رفتم و از کارمندی نام رئیس بانک را پرسیدم. وی نام رئیس را گفت، و بدون اینکه چیز دیگری پرسیده باشم راه طبقه دوم را نشانم داد. بالارفتم، سراغ او را گرفتم، و اظهار داشتم سالهای طولانی در ایالات متحده بوده ام و اکنون در برگشت به اسرائیل قصد دارم مبالغ هنگفتی پول همراه خود برگردانم. بنابر این احتیاج به افتتاح یک حساب جدید دارم. در خواست کردم با شخص رئیس بانک صحبت کنم. هنگام وارد شدن به دفتر متوجه شدم پلاکی روی میز اوست که ناش "بنایی بریت" را روی آن حک کرده اند. مدتی در مورد جریان انتقال پول صحبت کردیم وقبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جورکنم به خانه اش دعوتم کرد. او به زودی به نیویورک منتقل می شد تا به سمت معاول رئیس کل بانک برسد. آدرسهایمان را مبادله کردیم و به او گفتم به دیدارش خواهم رفت. گفتم خودم دائما در سفرم و تلفن مشخصی در اسرائیل ندارم اما اگر شماره اش را بدهم به او تلفن خواهم کرد. حتی سفارش داد برایم قهوه بیاورند. در مورد انتقال 150 هزار دلار صحبت کردم و گفتم چنانچه سرعت کارشان زیاد باشد انتقال مبالغ بیشتری را به آنان واگذار خواهم کرد. حدود 10 تا 15 دقیقه به گفتگو در مورد پول گذشت و بعد کم کم با یکدیگر خودمانی شدیم. در عرض 1 ساعت همه چیز را درباره اش می دانستم. پس از پایان آزمایش من و 2 داوطلب دیگر را دوباره به هتل تال بردند و گفتند منتظر باشید تا دیگران هم برگردند. حدود 10 دقیقه بعد 6 نفر وارد شدند. یکی از آنها به من اشاره ای کرد و گفت:"همین است." یک نفر از بین آنها گفت:"همراه ما بیا!سعی نکن اوضاع هتل را بهم بریزی!" پرسیدم :"منظورت چیست؟ من کاری نکرده ام!" کارتش را نشان داد و گفت:"همراهمان بیا." هر سه نفر را در کامیونی نشاندند، چشمانمان را بستند و رانندگی پر پیچ و خمی را در شهر شروع کردند. سرانجام ما را به ساختمانی بردند و درحالیکه هنوز چشمانمان بسته بود از یکدیگر جداکردند، صدای رفت و آمد افرادی را می شنیدم، اما گفته شد در اتاق کوچکی بنشینم و تکان نخورم. بعد از 2 یا 3 ساعت مرا از اتاق بیرون آوردند. ظاهرا در حمام و روی نشیمن دستشویی نشسته بودم. هر چند در همان وقت این را نفهمیدم، اما این محل در طبقه دوم آکادامی موساد قرارداشت. مرا به اتاق دیگری در آن سوی راهرو بردند. پنجره ها را سیاه کرده بودند و یارویی با هیکل غول آسا در آنجا نشسته بود. لکه کوچک سیاهی روی چشم داشت. به نظر می رسید چشمش 2 مردمک دارد. او با متانت آغاز به پرسش کرد: اسمم؟ اینکه چرا روز قبل در همان هتل گوشی تلفن را دستکاری کرده ام؟ آیا در حال طرح نقشه ای تروریستی بودم؟ کجا زندگی می کنم؟ در یک مرحله او از من آدرس و محل سکونت را خواست. می دانستم آدرسم در واقع زمین بایری است، بنابراین خنده ام گرفت. گفت برای چه می خندم و من هم جواب دادم فکر می کنم موقعیت خنده آوری است. خودم فکر می کردم مرا همراه خودشان به محل آدرس خواهند برد و من خواهم گفت:"ای وای خانه ام! خانه ام کجا رفته؟!" نمی توانستم خنده ام را قطع کنم. گفتم:" این باید یک جور شوخی باشد. منظورتان چیست؟" گفت ژاکتم را به او بدهم. ژاکت پشمی ام دوخت پیربالمان بود و بنابر این وی آن را برداشت. سپس همه لباسهایم را کند، هنگامی که مرا به حمام برگرداند برخنه بودم و درست قبل از آنکه در را ببندند یک نفر سطلی آب بر سرم ریخت. مرا حدود 20 دقیقه برخنه و لرزان در حمام نگه داشتند و سپس دوباره نزد آن مرد پر هیبت بردند. او گفت:" آیا باز هم احساس می کنی دوست داری بخندی؟" برای 4 تا 5 بار بین دفتر او و حمام کوچک در رفت و آمد بودم. هرگاه کسی در اطاق او را می زد، باید پشت میز تحریر پنهان می شدم واین کار حدود 3 بار تکرار شد. سرانجام وی گفت:"ناراحت نباشید، سوءتفاهمی شده بود." لباسهایم را برگرداند و گفت مرا به جایی که دستگیر شده ام برخواهند گرداند. دوباره چشمهایم را بستند و در ماشین نشاندند، اما درست هنگامی که ماشین در حال حرکت کردن بود یک نفر داد زد:" یک دقیقه صبرکن! برش گردان! آدرسش را کنترل کردیم و چیزی در آنجا نبود." گفتم:"نمی دنم در مورد چه صحبت می کنید." اما آنها مرا به حمام برگرداندند. حدود 20 دقیقه دیگر گذشت آنگاه مرا دوباره به دفتر بردند و گفتند:"متاسفیم! اشتباهی رخ داده است." در کانتری کلاب پیاده ام کردند و عذرخواهی کنان دور شدند. صبح روز چهارم همه را به نوبت به اتاقی می بردند تا با ما گفتگو کنند. پرسیدند:" چه فکر می کنی؟ آیا فکر می کنی موفق شده ای؟" -"نمی دانم. نمی دانم چه توقعی از من داشتید. گفتید به بهترین شکلی که می توانم عمل کنم و من هم کردم." برخی از داوطلبان حدود 20 دقیقه در اتاق می ماندند اما کار من 4-5 دقیقه بیشتر طول نکشید. در پایان گفتند:"متشکریم، به شما تلفن می کنیم." دو هفته بعد تلفن کردند و دستور دادند صبح زود روز بعد خودم را معرفی کنم. وارد موساد شده بودم و اینک آزمایش واقعی شروع می شد. اصل داستان از این به بعده از دست ندیدش.....
  2. دیروز داشتم مجله قدیمی هام رو زیر و رو می کردم به این آمار رسیدم. گفتم شاید برای بعضی دوستان که مثه خودم توی گذشته زندگی می کنند جالب باشه. این شما واینهم آمار: اف-18 : 33 میلیون دلار اف-16 : 17 میلیون دلار اف-15 : 38 میلیون دلار اف-14 : 46 میلیون دلار آوی8بی: 42 میلیون دلار آ10تاندربولت: 18 میلیون دلار ئی-3آواکس: 83 میلیون دلار ئی اف-111 : 23 میلیون دلار اف-5اف : 10 میلیون دلار سی-5 گالاکسی: 400 میلیون دلار بی-1 : 56 میلیون دلار کاسی-10 : 100 میلیون دلار آ اچ-64 آپاچی : 18 میلیون دلار سی اچ 53 : 26 میلیون دلار موشک فینیکس : 2.4 میلیون دلار موشک هارپون : 1 میلیون دلار موشک هلفایر: 63 هزاردلار موشک تاو : 12.1 هزاردلار موشک اسپارو: 200 هزاردلار موشک ماوریک: 370 هزاردلار منبع: مجله ماشین شماره 33 خرداد 1361
  3. آرش جان سلام. همون جور که توی پست دوم خودم نوشتم ممکنه این آمار اشتباه باشه. تازه من که منبع خودم رو نوشتم شما چرا می گی که :"آمارت اشتباهه" این که آمار من نیس که بخواد اشتباه باشه. به هرحال شاید هم آمار درست باشه ودر اون سالی که من گفتم قیمت این هواپیما اینقدر باشه و بعدا کاهش پیداکرده باشه. توی پست دوم قسمت سی5 رونزدیک همون آمار شما ذکر کردم. در ضمن درباره اف14 : اون زمان که من بچه بودم و مجله ماشین و دانستنیها می خریدم قیمت اف14 بودش حدود44 میلیون دلار. قیمت اف 18 هم قرار بود که در حدود 20 میلیون دلار تمام بشه وی همین جور که پروژه اف18 جلوتر می رفت قیمت اون هم بر خلاف پیش بینی ها بالاتر رفت تا به این قیمتی که می بینید رسید. مطمئنا اگر پست دوم من رو ببینید متوجه می شید که قیمت 1 فروند اف 18 الان بالاتر از 1 فروند اف14 در ده ساله پیشه. به هرحال از توجه شما متشکرم. در ضمن این اطلاعاتی که در باره سی5 ارائه دادی خیلی خوب بود. کاشکی یه تاپیک جداکانه براش درست می کردی بعد لینک میدادی به اون تاپیک. برادر کوچکتر شما رضا.
  4. عصر روز بعد به همه ما گفته شد هرچه دوست داریم بپوشیم. ما را به تل آویو می بردند و هر کس باید ساختمانی را تحت نظر قرارمی داد. باید از هر آنچه در هنگام این مراقبت اتفاق می افتاد یادداشت بر می داشتیم. در ضمن باید داستانی برای توجیه کار خودمان جعل می کردیم. حدود ساعت 8 بعد از ظهر دو نفر با اتومبیل کوچکی مرا به شهر بردند. یکی از آنها مامور اطلاعاتی کهنه کری به نام "شای کائولی" بود. مرا در ابتدای خیابان "دیزینگوف" که خیابان اصلی تل آویو است پیاده کردند و گفتند ساختمان 5 طبقه ای را تحت نظر بگیرم. باید ساعت ورود و خروج همه را یادداشت می کردم و قیافه شان را تشخیص می دادم. ساعات روشن و خاموش بودن چراغها هم ثبت می شد. گفتند بعدا به سراغم می آیند و با علامت چراغ های اتومبیلشان مرا احضار می کنند تا برگردیم. اول فکرم این بود که باید در جایی پنهان شوم. اما درکجا؟ آنها گفتند باید در معرض دید باشم، که نفهمیدم به کدام منظور چنین دستوری می دهند. سپس به فکرم رسید بنشینم و یک طرح از ساختمان بکشم. در این طرح از حروف انگلیسی برای ثبت اطلاعاتی که لازم بود استفاده می کردم، اما حروف را بر عکس می نوشتم. توجیهم برای نقاشی در شب می توانست این باشد که در شب مزاحمت کمتر است و چون طرح من به صورت سیاه و سفید است احتیاجی به نور اضافی نیست. حدودنیم ساعت بعد از آغازکار سکوت و آرامش مرا زوزه اتومبیلی بهم زد. مردی بیرون پرید و علامت پلیس را نشانم داد. -"کی هستی؟" -"سیمون لهاو." -" اینجا چکار می کنی." -" نقاشی می کشم." -"یکی از همسایه های شکایت کرده، می گوید داری بانک را می پایی."(در طبقه اول ساختمان یک بانک وجود داشت.) -"نه، دارم نقاشی می کشم، نگاه کن." و کارم را جلویش گرفتم. -" این کثافت را نشانم نده. بپر توی ماشین." در اتومبیل فورد بجز راننده مرد دیگری در صندلی جلو نشسته بود. آنها با بیسیم اطلاع دادند کسی را گرفته اند، و کسی هم که گفته بود سوار ماشین شوم در عقب ماشین کنار من نشست. نفر جلویی پرسید:"اسمت چیست؟" و من دوباره گفتم:"سیمون." او یکبار دیگر پرسید و وقتی خواستم جواب بدهم نفر بل دستی با کشیده به گوشم کوبید و گفت:"خفه شو!" من گفتم:"او از من سوال کرد." اما او اصرار ورزید:" کسی از تو چیزی نپرسید." حالا دیگر شوکه شده بودم. سردرنمی آوردم که مربیانم کجا غیبشان زده. سپس کسی که پهلویم بود پرسید کجایی هستم. گفتم اهل هالون، و نفر جلویی رویش را به طرفم کرد و گفت:"من اسمت راپرسیدم." وقتی دوباره گفتم سیمون نام دارم و اهل هالون هستم نفر پهلویی گفت:"فکر می کنی خیلی می فهمی؟!" و با خم کردن سر، دستانم را از پشت دستبند زد. بعد با گفتن فحشی کثیف مرا قاچاقچی خواند. گفتم فقط داشتم نقاشی می کردم. اما او پرسید کار اصلی ام چیست. جواب دادم کار هنری می کنم. اتومبیل به راه خود ادامه می داد و نفر جلویی گفت:" می بریمت پایین شهر نشانت خواهیم داد!" نقاشی مرا برداشت، پاره کرد و کف ماشین ریخت. بعد گفتند کفشهایم را درآورم که با دست بسته کار سختی بود. یکی پرسید:"مواد مخدر را کجانگه می دارید؟" -"منظورتان چیست؟ من مواد مخدر ندارم، من یک هنرمندم." او گفت:" اگر حالا نگویی، بعدا خواهی گفت." بعد شروع به کتک زدن کردند . یکی از آنها چنان به دهانم کوفت که فکر کردم یکی از دندانهایم شکسته است. کسی که در صندلی جلو نشسته بود مرا به طرف خودش کشید، مستقیم به صورتم خیره شد، و تهدید کنان پرسید مواد مخدررا کجا گذاشته ام. در همین حال راننده به صورتی بیهدف در خیابانها این طرف و آن طرف می رفت. متوجه شدم هدف آنها به هراس انداختن من است. آنها یکنفر را در خیابان یافته بودند و حالا می خواستند اذیتش کنند. از آنجا که قبلا در مورد این طور برنامه ها چیزهایی شنیده بودم از انها تقاضا کردم مرا به مقر خودشان ببرند تا بتوانم وکیلی بگیرم. حدود یک ساعت دیگر گذشت ویکی از آنها پرسید آثارم را در کدام گالری به نمایش گذاشته ام. من تمام گالری های تل آویو را بلد بودم و می دانستم هیچکدام در آن وقت شب بازنیست. بنابریان نام یکی از آنها را گفتم. وقتی به محل گالری رسیدیم هنوز دست بسته بودم، بنابر این با سرم به طرف گالری اشاره کردم و گفتم:"نقاشی های من دراین گالری هستند." مسئله بعدی من این بود که اوراق شناسایی نداشتم. به آنها گفتم کارت شناسایی ام در خانه جا مانده است. آنگاه شلوارم را به بهانه جستجوی مواد مخدر بیرون آوردند. احساس ناامنی زیادی می کردم. اما سرانجام آنها نرمتر شدندو به نظر می رسید حرفم را باور کرده اند. به آنها گفتم می خواهم به جایی که مرا در آنجا دستگیر کرده بودند برگردم، اما نمی دانم چگونه باید به آنجا بروم و گفتم پولی همراه ندارم اما قرار است یکی از دوستان در آنجا به سراغم بیاید. به این ترتیب آنها مرا به همان منطقه بردند و در ایستگا اتوبوس توقف کردند. یکی از آنها کاغذهای پاره شده ام را از کف ماشین جمع کرد و از پنجره بیرون ریخت. دستانم را بازکردند و یکی از آنها مشغول نوشتن گزارش شد. آنگاه اتوبوسی به ایستگاه رسید. سرانجام کسی که پهلویم نشسته بود مرا از ماشین به بیرون پرت کرد که نزدیک بود زمین بخورم. او لباسهای زیر و کفشهایم را نیز پرت کرد و سپس با گفتن اینکه وقتی برمی گردند نباید آنجا باشم به راننده گفت راه بیافتد. روی سطح خیابان افتاده بودم. مردم از اتوبوس پیاده می شدند و من شلوار به تن نداشتم، اما اوراقم را جمع کردم و وقتی توانستم خرد و ریزکاغذها را گردهم آورم به نظرم رسید از قله اورست صعودکرده ام. احساس کامیابی می کردم. 30 دقیقه بعد، پس از اینکه لباس پوشیده بودم و کار مراقبت خود را از سرگرفتم متوجه چراغهای ماشین شدم که علامت می داد. به درون ماشین رفتم وبه سوی کانتری کلاب راه افتادیم تا گزارشم را بنویسم. بعدها آن "پلیس ها" را دوباره ملاقات کردم. آنها اصلا پلیس نبودند. به نظر می رسید در آن شب دیگران نیز به نوعی به تور "پلیس ها" افتاده بودند. این هم بخشی از آزمایش بود. یکی ازدانشجویان دیگر هنگامی گیر پلیس افتاد که زیردرختی ایستاده بود. از او پرسیدند آنجا چه می کنی؟ او گفته بود مواظب جغدها است. وقتی پلیس به او گفت در آنجا جغدی وجود ندارد، دانشجو جواب داد:" شما آنها را پرواز دادید." او را نیز برای سواری با خود برده بودند. یکی دیگر از افراد دستگیرشده در میدان معروف "کیکرهمدینا" گیرافتاد. دانشجویی که در این میدان گیر افتاد آدم کودنی بود. او گفت در ماموریت ویژه ای است و قرار است به خاطر استخدام در موساد آزمایش شود. واضح است که او در آزمایش خود رد شد. در واقع از ده نفری که من دوره آزمایشی خود را با آنان شروع کردم تنها کسی که دوباره او را دیدم یکی از زنهای همدوره ام بود. او هرپایان هفته در کنار استخر موساد، نجات غریق خانواده افراد عضو سازمان بود.
  5. آقا آرش قسمت آخرو خوب اومدی. این که کدوم کشور قدرتش بیشتره باید یادت باشه که نسبی هستش . یعنی باید ببینی کجا رو با کجا مقایسه می کنی. من به عنوان برادر کوچکترت یه توصیه بهت می کنم. 2 تا کتاب رو حتما بخون. هرچه زودتر بهتر 1- ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ(از قرن 15 تا حالا) نوشته پل کندی. در این کتاب رابطه قدرت اقتصادی و نظامی با آمارو مدرک و به صورت منطقی بررسی شده و یکی از بهترین کتابهای جهان در این زمینه هستش. توی این کتاب با سند و مدرک بحث می کنه که هر قدرت اقتصادی درست و حسابی در هنگام نیاز می تونه این قدرت اقتصادی رو به صورت قدرت نظامی دربیاره. نمونه اش هم فرانسه قرن 18 و انگلیس و آلمان قرن نوزدهم و آمریکای قرن بیستم . 2- کتاب جابجایی در قدرت. نوشته الوین تافلر. این کتاب یه فاکتور دیگر رو هم وارد قضیه قدرت کرده و اونهم اطلاعات یا قدرت نرم افزاری هستش. اگر حوصله کردی کتاب جنگ و ضدجنگ رو هم بخون. این کتاب بعد از جنگ اول خلیج فارس 1991 نوشته شده و درباره جنگهای آینده هستش. خیلی از پیش بینی های این کتاب الان به وقوع پیوسته. این هم نوشته الوین تافلر هستش. بقیه دوستان هم اگر خوندن بی نتیجه نخواهد بود. بعدا سرفرصت اگر خداخواست یه تاپیک درباره این موضوع قدرت و رابطه اون با ثروت و علم می زنیم. اما در بحثی که شما کردی باید به این نکته توجه کنیم که ما الان در زمینه تولید ثروت و علم کجای جهان قرارداریم. البته باید نفت رو از آمارمون بذاریم کنار. خوب دیگه وقت خداحافظیه...
  6. دوست عزیز اولا یادت باشه این آمار قدیمی هستش دوما یادت باشه که ممکنه اون زمان توش اشتباه شده باشه. مثه اشتباه چاپی و غیره پس 100 درصد نمی شه بهش اعتمادکرد. اصولا به هیچ آماری نمی شه 100درصد اعتمادکردو همیشه باید یه جایی برای خطاها درنظر بگیری. اما سی 5 گالاکسی این هواپیما یکی از بزرگترین هواپیماهای باری جهان و بزرگترین هواپیمای باری فعلی آمریکا هستش. از سال سال 1970 وارد خدمت شده و سایت ویکیپدیا قیمت اون رو 167 میلیون دلار اعلان کرده. حالا راست ودروغش با خودش. همین سایت قیمت موشک فونیکس رو 477 هزاردلار اعلان کرده. اف18 : 40 میلیون دلار در سال 2008 اف16: 18.8 میلیون دلار در سال 1988 اف 15: 29.9 میلیون دلار در سال 1998 اف 14 : 38 میلیون دلار در سال 1998 حالا بد نیست یه مقایسه جدید بکنید بین قیمت اون زمان و این زمان.
  7. سامان جان مرسی از لطف شما! اما ادامه داستان.... آغاز جنگهای اول صلیبی در سال 1090 زائری فرانسوی به نام پطرس و ملقب به پیرارمست به بیت المقدس وارد شد و از دیدن تسلط مسلمانان بر سرزمین مقدس برآشفت وقسم یادکرد که آنجا را از دست مسلمانان خارج کند. او به نزد اسقف بیت المقدس به نام سمعان رفت و هر دو شروع به درددل کردند. در انتها، سمعان نامه هایی برای پاپ و دیگر سلاطین اروپا نوشت و به دست پیرارمیت داد. پیر ارمیت به رم رفته و نامه را به دست پاپ اوربان دوم داد و پاپ که از سخنان وی متاثر شده بود به او دستور داد تا برای جهاد مردم را ترغیب کند. در حقیقت، پیر ارمیت با سمعان (اسقف بیت المقدس) سرو سری یافته بود. سمعان عامل و کارگذار حکومت بیزانس بود. بیزانس از افزایش نفوذ پاپها در اروپا نگران شده بود و از این بیم داشت که سلطه معنوی پاپ ها تا قسطنطنیه نیز گسترش پیداکند. از طرف دیگر قلیچ ارسلان سلجوقی (حاکم قونیه) تا حوالی بسفر تاخته بود و قسطنطنیه را با خطر روبرو کرده بود. امپراطوری بیزانس سعی داشت تا با درگیر کردن این دو دشمن بالقوه خود از شر هر دو در امان باشد. پاپ ابتدا مجمعی در شهر بالانس ایتالیا برگذارکرد تا مردم و سلاطین را به جهاد ترغیب کند اما در این کار موفق نبود. در نوامبر 1095 پاپ خود در کلرمون فرانسه سخنرانی کرد و از مسیحیان درخواست کرد تا اورشلیم را از دست مسلمانان خارج کنند. مردم و سلحشوران فرانسه بر سرشوق آمدند و پس از نام نویسی پاپ آنها را برکت داد و پرچم صلیب را به آنها اعطاکرد. قرار شد که در روز 15 آگوست 1096 (مصادف با سالروز عروج حضرت عیسی(ع)) هر فرمانده با سپاهیانش رو به قسطنطنیه حرکت کند تا از آنجا متحد شده و به یکباره به فلسطین حمله کنند. عده یکصدهزار نفر سوارکار و 6 هزار نفر افراد متفرقه در آن زمان سوگند یادکردند. فردای آن روز پاپ امتیازات زیر را به صلیبیون واگذارکرد: 1- بخشوده شدن تمام گناهان گذشته و آینده. 2- معافیت از پرداخت عوارض و صدقات دینی. 3- مصونیت عائله ودارایی آنها تا پایان جنگ. اردوی عوام الناس از چند ماه مانده به روز موعود، مردم عادی دسته دسته از تمام خاک اروپا رو به سوی قسطنطنیه آوردند. هر کس مالمیک زیادی و دست و پاگیر خود را فروخت تا به همراه زن و فرزند خود به سوی ارض موعود و سرزمین شیر وعسل رهسپار شود. این دسته ها بیشتر تحت هدایت کشیشها حرکت می کردند و چون آذوغه کافی نداشتند در طول راه به غارت دهات و شهرها پرداختند و بارها توسط حکام شهرها سرکوب شدند تا در انتها به قسطنطنیه رسیدند. هر دسته که از راه می رسید توسط ماموران بیزانس در محل مخصوصی در خارج از شهر مستقرمی شدند و برای آنها جیره تعیین می شد. امپراطور بیزانس -الكسيس كومنون -که از کثرت این جمعیت به وحشت افتاده بود منتظر ورود اردوی سرکرده ها و فرماندهان نظامی نشد و به کشتی هایش دستور داد تا این اردوی نامنظم را از بسفر عبور داده و در آسیای صغیر پیاده کنند. اردو پس از چند روز استراحت به راهنمایی راهنمایان بیزانسی حرکت به سوی خاک سلجوقیان را آغازکرد. پیرارمیت کشیش که احساس خطر کرده بود به بهانه ای اردو را ترک کرد و برای اعتراض به قسطنطنیه بازگشت. حاکم وقت قونیه در آن زمان قلیچ ارسلان سلجوقی بود. او با گروهی از چابکسواران خود به استقبال اردوی عوام الناس رفت ولی پس از رسیدن به آنها از برابر آنها فرار کرد. اردو که از مردم عادی تشکیل شده بود و سلاح آنها چماق و سپر بود به دنبال قلیچ ارسلان افتادند. قلیچ ارسلان در حوالی قونیه ناگهان بازگشت و برسرشان تاخت و همه را کشت. تعداد کشته شدگان را تا 1 میلیون نفر هم ذکر کرده اند. اردوی فرماندهان اولین اردوی صلیبی در رسیدن به هدف خود یعنی فتح اورشلیم موفق عمل کرد. صلیبیون پایه های حکومتی نظامی را در شرق بنانهادند که تقریبا تا 200 سال توانست در برابر هجوم مسلمانان مقاومت کند. صلیبیون این سرزمین را "اوترمر" نامیده بودند که به زبان فرانسوی "فراسوی دریاها" معنی می دهد. اولین اردوی فرماندهان نتوانست هیچ پادشاه اروپایی را جذب کند و تنها چندتن از شاهزادگان و فرماندهان در آن شرکت کردند. چون اکثریت این اردو با فرانسویان بود بعدها کلمه فرانک و فرنگی توسط مسلمانان برای اشاره به تمام اروپایی ها بکاربرده شد. بزرگترین مشکل اردوی فرماندهان این بود که هیچ کدام از آنها نقش یک فرمانده و بزرگتر را در میان دیگرفرماندهان نداشت و هر فرمانده ای بنا به تصمیمات و هوس خود عمل می کرد. از طرف دیگر توافقی درباره رابطه این فرماندهان با کشیشها و روحانیت وجود نداشت. این افراد بیشتر برای کسب منافع مالی و دنیوی به جنگ مسلمانان آمده بودند و تحمل اظهار نظر کشیشها را نداشتند. به هرحال اگر چه آنها در ظاهر مطیع پاپ بودند ولی در نهان علاقه ای به پیروی از پاپها نداشتند. از طرف دیگر این فرماندهان رابطه ای نامشخص با امپراطور بیزانس داشتند و معلوم نبود که با متحدان و رعایای امپراطور چگونه برخورد کنند. با اینهمه تفرقه و بی اعتمادی پیروزی این اردوی چندپاره بر مسلمانان را بیشتر می توان چون معجزه ای دانست. بقیه داستان ادامه دارد.... جایی نرید ها!!! icon_cool
  8. بامزه ترین چیزی که توی این تاپیک بعضی دوستان ازش صحبت می کنند زدن یه کشور توی 2000 کیلومتری با کلاهکهای خوشه ای هستش. خوب دوستان. این کلاهک خوشه ای هر بمبش چقدر وزن داره؟ برای حمله به چه چیزی طراحی شده؟ ضدنفره؟ ضدزرهی؟ ضد استحکامات؟ همین جوری می شینیم واسه خودمون نقشه حمله اتمی می کشیم. کم کم حقش بود یه نفر می یومد توی همین تاپیک بررسی می کرد ببینه که توی اسرائیل چند تا هدف داریم که باید با کلاهک خوشه ای اونها رو بزنیم . صواب داره به خدا. آرش جان از شما هم بعیده. یه بار دیگه با دقت بخون ببین چی نوشتی!! به هر حال....
  9. دوستان یه نیگاه به تحقیقات این دوستمون بکنید. فقط با یه گوگل ارث و یه خورده.... ببینید چه کرده!!!!!!!!!! http://www.militaryphotos.net/forums/showthread.php?t=129494
  10. سامان جان واقعا دستت درد نکنه. این مطالبی که جمع کردی خوندنش کلی طول می کشه. کاشکی همون موقع هر کدوم رو توی یه تاپیک جداگانه قرارمی دادی تا هرکس دنبال هرچیزی که دلش می خواد بره. به هرحال خیلی خوبه. تازه ما که نگفتیم که شما جنگ ندیده هستید. ماشالله یه پا برای خودت واریو تشریف داری. اون سرکه و جوش شیرین هم چشم . یه بار امتحانش می کنم ولی فکر کنم واسه درست کردن گاز دی اکسید کربن بیشتر به کار بره. درسته؟
  11. باقی داستان اینک هوا آنقدر تاریک شده بود که سرسرای هتل کم کم شلوغ می شد و بنابر این من و مربیانم در طول خیابان به راه افتادیم. یکی از مربیان در حالیکه می گفت این آخرین امتحان آن روز است یک میکروفن به دست من داد که دوسیم به آن وصل بود. کاغذی نیز در پشت وسیله بود که مشخصات آن را نشان می داد. به من گفته شد به هتل تال رفته و به سراغ تلفن عمومی دیواری آن در سرسرایش بروم، میکروفن تلفن را از آن خارج کنم، وسیله ای را که داده بودند به جایش قراردهم، و با مطمئن شدن از درستی کار، میکروفن خارج شده را برای آنها بیاورم. مردم در کنار تلفن قطارشده بودند، اما با خودم گفتم باید از پس این کار برآیم. وقتی نوبتم شد پولی در شکاف انداختم، شماره ای تصادفی گرفتم و گوشی را بین شانه و گونه نگه داشتم. زانوانم آرام آرام می لرزیدند. مردم پشت سرم ردیف شده بودند و منتظر نوبت خود بودند. روپوش پلاستیکی میکروفن تلفن را بازکردم، یادداشتم را از جیبم درآوردم و تظاهرکردم چیزی را یااشت می کنم. گوشی را بین چانه و شانه ام نگه داشتم و انگلیسی صحبت می کردم. در این هنگام یک نفر پشت سرم آنقدر نزدیک ایستاده بود که نفسش را پشت گردنم حس می کردم. بنابر این دفترچه ام را روی پایه تلفن گذاشتم، برگشتم و گفتم:"معذرت می خواهم!" وقتی کمی عقب رفت من میکروفن جدید تلفن را روی آن سوارکردم. تا این هنگام یک نفر گوشی شماره تصادفی را که گرفته بودم برداشته بود، اما کار من تمام بود و بنابر این تلفن را قطع کردم. هنگامی که میکروفن تلفن را در جیب می گذاشتم می لرزیدم. قبلا هرگز چنین کاری نکرده بودم و چیزی را ندزدیده بودم. وقتی به مربی رسیدم و میکروفن را به او دادم نزدیک بود ضعف کنم. کمی بعد هر 5 عضو گروه در راه بازگشت به کانتری کلاب بودیم و حرف چندانی رد و بدل نمی شد. بعد از شام به گفته شد تا صبح فردا گزارش کاملی از جزئیات فعالیتهای آن روزمان بنویسیم و هیچ نکته ای ار ولو اینکه جزئی و بی اهمیت به نظر برسد از قلم نیندازیم. در حدود نیمه شد من و هم اتاقی ام خسته و کوفته در حال تماشای تلویزیون بودیم که یکی از مربیان به درکوفت. او گفت لباس جین بپوشم و همراه او بروم. مرا با اتوموبیل به نزدیکی بیشه ای برد و گفت ممکن است افرادی در آنجا جلسه داشته باشند. زوزه شغالها از دور دست شنیده می شد و جیرجیرکها آواز خود را قطع نمی کردند. او گفت:" به تو خواهم گفت در کجا جمع می شوند. باید بفهمی چند نفرند و چه می گویند. دو تا سه ساعت دیگر می آیم دنبالت." -"خیلی خوب!" مرا از جاده ای شنی به جلو برد وبه جویباری رساند که کمی آب در آن جریان داشت. یک لوله سیمانی که حدود 80 سانتیمتر قطر داشت نیز در کنار جاده به چشم می خورد. در حالیکه به لوله اشاره می کرد گفت:" آنجا جای خوبی برای مخفی شدن است. چند روزنامه کهنه آنجا هست که می توانی جلوی خودت بگذاری." این برای من آزمایشی واقعی بود. من از مکانها تنگ وحشت دارم و آنها این را از هنگام آزمایشهای روانی شان می دانستند. از جانوران موذی مانند سوسک، کرم و موش نیز نفرت دارم. حتی دوست ندارم به خاطر کف لیز دریاچه ها در آنها شناکنم. هنگامی که به داخل لوله نگاه کردم، نتوانستم انتهای آن را ببینم. این 3 ساعت طولانی ترین ساعات عمر من بود، واضح است کسی هم به آنجا نیامد. جلسه ای نبود. سعی کردم خوابم نبرد. به این فکر می کردم که در کجا هستم و بنابر این خوابم نمی برد. سرانجام مربی به سراغم آمد و گفت:"گزارش کاملی از جلسه بنویس." -"کسی به اینجا نیامد." -"مطمئنی؟" -"بله" -"شاید خوابت برده باشد." -"نه، نخوابیدم." -"من خودم از اینجا گذشتم." -"باید از جای دیگری گذشته باشید. کسی از این طرفها رد نشد." در راه بازگشت به من گفت در مورد قضیه با کسی حرف نزم.
  12. RezaKiani

    بمب های الکترو اپتیک

    بالاخره این بمب بودش یا موشک؟؟؟
  13. بابی عزیز ! اینکه کی بتونه کیو بزنه من نمی دونم. قبلا هم گفتم اطلاعات من درباره موشکهای بالستیک تقریبا صفر هستش وادعایی ندارم. فقط خواستم بگم اونها به جایی رسیده اند که دوستان جنگ طلب و میلیتاریست این سایت هنوز نرسیده اند. یعنی اگر ما به فکر زدن هستیم اونها به فکر نخوردن هستند و از این نظر یه پله از ماجلو تر هستند. البته من می دونم همین که بعضی از دوستان این پست رو بخونند فریادشون می ره به آسمون هفتم که آقا ما بهترش رو داریم و پاتریوت و آرو باید بوق بزنند بروند جلو تا آب بندی بشوند. عیبی نداره. من هم که می دونستم این جوری هستش گفتم بذار خودم زحمت این دوستان رو کم کنم. آقا جان من با مدرک و دلیل ثابت می کنم که ما سیستم دفاع ضدموشکهای بالستیکی کاملا بومی داریم. هر کی خواست زنگ بزنه خونمون. حالا.....
  14. دوستان عزیز مثه این که منظور منو نگرفتید. منظورم این نبود که این آقا شاهکار کرده یا نه. منظورم این بود که ما چه شاهکاری انجام دادیم؟ این بابا با ابزارهایی که در دستش بوده یه کار تحلیلی انجام داده. ما هم همین ابزار رو داریم ولی تا حالا یکی از دوستان رفته درباره اسرائیل مثلا همین کارو بکنه. خوشبختانه بعضی از دوستان هرکاری از دستشون بر بیاد انجام می دهند که سطح سواد ما بره بالا. مثه مطلبی که همین دوستمون فلانکر درباره نمایشگاه پلیس تهیه کرده. یا مطالبی که داش علی درباره تانک بر و کامیون تهیه می کنه یا مطالبی که آرش درباره زرهی تهیه می کنه . ولی بقیه بیشتر چسبیدیم به خبر و تجزیه و تحلیلهای عجیب و غریب. من نظرم این بود که به جای این همه خبرکار کردم هر کسی به اندازه توانش کار تحلیلی و فنی انجام بده. فکر نکنم عقیده اشتباهی داشته باشم. راستی سامان جان من دیروز با دخترم یه موشک درست کردیم که با سوخت قرص جوشان (ویتامین سی) کار می کرد. خیلی حال داد. جای شما خالی بود.
  15. بعد از این آزمایش ما را به خیابان "هایارکان" بردند که خیابانی اصلی در امتداد ساحل مدیترانه است و همه هتلهای بزرگ در آن قراردارند. مرا به سالن هتل شرایتون بردند و گفتند در آنجا بنشینم. یکی از مربیان گفت:"آن هتل کنار خیابان، هتل "باسل" را می بینی؟ می خواهم به آنجا بروی و نام سومین مهمان هتل را در لیست اسامی مسافرین برای من بیاوری." در اسرائیل دفترثبت نام هتل را نه روی میزکلیددار، بلکه زیر میز نگهداری می کنند و مانند بسیاری چیزهای دیگر دفترمحرمانه ای به شمار می آید. هنگام که از عرض خیابان می گذشتم هوا تازه داشت تاریک می شد و هنوز نمی دانستم چطور باید نام مورد نظر را به دست بیاورم. دلم گرم بود، می دانستم پشتیبان دارم، می دانستم دارم بازی می کنم، اما با این حال هراسان و هیجان زده بودم. هر چند فکر می کردم کاری که می کنم خیلی احمقانه است، اما می خواستم در انجام آن موفق شوم. تصمیم گرفتم انگلیسی صحبت کنم، زیرا در این صورت آدم را بسیار بهتر تحویل می گیرند. فکر می کنند شخص توریست است..... کارمند هتل پرسید:"آیا مهمان هتل هستید؟" -"خیر، اما می خواهم کسی را در اینجا ملاقات کنم." دفتردار پرسید:" چه کسی را؟ نامشان چیست؟" به صورتی جویده نامی را که شبیه به "کامالونکه" بود گفتم. کارمند هتل به سراغ دفتر مسافرین رفت و سرگرم کنترل آن شد:"این نام را چگونه می نویسند؟" درحالیکه روی میز خم می شدم که ظاهرا به او کمک کنم اما قصد داشتم سومین نام را در لیست بخوانم گفتم:"درست نمی دانم که آن را با سی می نویسند یا با کا." سپس درحالیکه گویی یکباره متوجه اشتباه خود شده ام گفتم:"آه! این که هتل باسل است، فکر کردم این هتل سیتی است. متاسفم. چقدر خرفت شده ام." بازهم احساس پیروزی کردم. سپس با خود اندیشیدم مربیانم چگونه از درستی نامی که به آنها می دهم باخبر می شوند. اما به یادآوردم که در اسرائیل موساد به هر چیزی دسترسی دارد. ادامه دارد.....
  16. دوستان عزیز سلام! این تاپیک شامل قسمتهایی از کتاب راه نیرنگ هستش که جنبه آموزشی داره و من برای اطلاع دوستانی که دسترسی به کتاب ندارند آن را تایپ کردم. مسئولیت همه مطالب با نویسنده است پس لطف کنید که یقه من بیچاره رو نگیرید که آی فلان و آی بهمان. در ضمن دوستان عزیزی که اثل هنر کپی پیست هستند خدمتشون عرض می کنم که لطف کننند و اسم نویسنده و مترجم را فراموش نفرمایند. امیدوارم که برای دوستان جالب باشه. رضا کیانی راه نیرنگ نوشته ویکتور استروفسکی ترجمه محسن اشرفی انتشارات اطلاعات 1380؛چاپ اول 1370 در اواخر آوریل 1979، تازه از یک ماموریت دو روزه زیردریایی به تل آویو بازگشته بودم که فرمانده ام در نیروی دریایی امریه ای برای شرکت در جلسه ای در پایگاه نظامی "الیشوت"واقع در محلی به نام "امتگان"در حوالی تل آویو به دستم داد. در آن هنگام درجه سروانی داشتم و در قرارگاه مرکزی نیروی دریایی در تل آویو، فرمانده شاخه آزمایش سیستمهای جنگ افزار دریایی در بخش عملیات نیروی دریایی به من سپرده شده بود. وقتی برای شرکت در جلسه وارد پایگاه شالیشوت شدم، مرا به دفتر کوچکی بردند. مردی پشت میز نشسته بود که او را نمی شناختم و با اوراق روی میز ور می رفت. او بدون مقدمه چینی گفت: "ما اسم شما را از یک کامپیوتر بیرون کشیده ایم. برای کار ما مناسب هستید. می دانیم که قبلا به کشورتان خدمت کرده اید، اما راهی وجود دارد که می توانید خدمات بهتری نیز انجام دهید. دلتان می خواهد؟" -خب بله دلم می خواهد. اما چه باید بکنم؟ - اول باید یک سری آزمایش از سربگذرانید تا بدانیم مناسب هستید یا نه. بعدا به شما تلفن می کنیم. دو روز بعد مرا برای رفتن به جلسه ای در ساعت 8 صبح در یک آپارتمان در خیابان هرتسیلا فراخواندند. هنگامی که روانکاو نیروی دریایی در را برویم گشود حیرتزده شدم. آنها با این کار خود اشتباه کردند. او گفت برای یک گروه امنیتی کار می کند و من نباید در نیروی دریایی قضیه را مطرح کنم. به او گفتم خیالش از این بابت راحت باشد. در چهار ساعت اول یک سری آزمایش روانی از من به عمل آوردند که از نشان دادن لکه های جوهر برای تشخیص شکل آنها تا سوالاتی مشروح درباره افکار من در مورد هر چیزی را در بر می گرفت. یک هفته بعد به جلسه دوم در مکان دیگری در شمال تل آویو دعوت شدم. قبلا با همسرم در این مورد صحبت کرده بودم و حس کرده بودیم موضوع به موساد مربوط می شود زیرا کسی که در اسرائیل بزرگ شده باشد این طور چیزها را می فهمد. به هرحال، کس دیگری نمی تواند در اسرائیل چنین آزمایشهایی را انجام دهد. این جلسه نخستین برخورد من با مردی بود که خود را "عقال" می نامید و طی جلساتی طولانی در کافه "اسکالا" با او به گفتگو نشستم. او دائما برام تکرار می کرد کارش خیلی مهم است. یکریز حرف می زد. صدها فرم پرکردم که سوالات عجیب و غریبی داشت:"آیا شما کشتن یک نفر در راه کشور را کار نادرستی می دانید؟ آیا فکر می کنید آزادی مهم است؟ آیا چیزی مهمتر از آزادی وجود دارد؟" و چیزهایی از این قبیل. از آنجا که مطمئن شده بودم جریان به موساد ارتباط دارد، فکر کردم پاسخهایی که می خواهند خیلی واضح و قابل پیش بینی است. و من هم واقعا می خواستم قبول شوم. با گذشت زمان دفعات تشکیل این جلسات به هفته ای دوبار رسید و این امر به مدت چهار ماه ادامه یافت. در موقعیتی، در یک پایگاه نظامی آزمایش کامل جسمی از من به عمل آوردند. در سایر مراکز معاینه وقتی کسی وارد می شود حدود 150 نفر را به کار مشغول می بیند و کار در این مراکز مانند کار یک کارخانه است. اما در این پایگاه آنها ده اتاق داشتند که در هر کدام یک پزشک و دستیارش انتظار مرا می کشیدند. تنها بودم. در هر یک از اتاقها تقریبا نیم ساعت معطل می شدم. هر نوع آزمایشی به عمل می آمد. حتی دندانپزشکی هم داشتم که جریان را به نظرم خیلی مهم جلوه داد. با این وجود همه اینها، هنوز هم اطلاعات چندانی از کاری که قصد داشتند به عهده من بگذراند نداشتم، با این حال مشتاق بودم هرچه باشد آن را بپذیرم. سرانجام عقال به من گفت که دوره آموزشی مربوط به کار جدید، مرا برای اکثر اوقات در اسرائیل نگه خواهد داشت، اما در خانه خودم نخواهم بود. فقط می توانستم هر دو یا سه هفته یک بار خانواده ام را ببینم. سرانجام مرا به خارج می فرستادند و از آن به بعد دیدن خانواده ام هر ماه یکبار امکان پذیر بود. عقال گفت: "نمی توانم این همه مدت از خانواده دور باشم. این کار به درد من نمی خورد." با این حال وقتی از من خواست درباره اش فکر کنم پذیرفتم. آنگاه همسرم بلاّ را توسط تلفن احضار کردند. در هشت ماه بعد از آن، از طریق تلفن ما را به ستوه آوردند. تا آن هنگام به من گفته نشده بود کاری که پذیرفته ام دقیقا چه کاری است، اما وقتی به موساد پیوستم فهمیدم مرا برای کار در "کیدان" (جوخه مرگ بخش متسادا) در نظر گرفته بودند. در سال 1981 نیروی دریایی را درحالیکه از شروع جنگ در لبنان بسر برده بودم ، ترک کردم. در ماه اکتبر 1982، تلفنی به خانه من شد و از من خواستند روز سه شنبه بین ساعت 7 تا 9 صبح به شماره ای تلفن کنم. می بایست سراغ زنی به نام "دبورا" را می گرفتم. سر وقت زنگ زدم و آنها آدرسی به من دادند که در طبقه اول ساختمان "حدردفنا" واقع بود. این ساختمان چند طبقه در بلوار "کینگ سائول" قرارداشت و بعدا فهمیدم اداره مرکزی موساد است: از همان ساختمانهای خاکستری که فقط از سیمان ساخته شده و تعداد آنها در اسرائیل زیاد است. به سرسرا قدم گذاشتم. نیمکتی در طرف راست بود و روی دیوار سمت چپ نیز تابلوی کوچک و کمرنگی به چشم می خورد: بخش استخدام سرویس امنیتی. تجربه قبلی ام هنوز مرا آزار می داد و فکرش رهایم نمی کرد. احساس می کردم چیزی را گم کرده ام. زمانی که ساعت تعیین شده رسید از پله ها پایین رفتم و سرانجام در دفتری که علامت روی در آن بود مرا به اتاقی کوچک که میز چوبی بزرگی با رنگ روشن در آن قرار داشت هدایت کردند. این اطاق مبله شده بود. یک تلفن و کیفی روی میز قرارداشت، روی دیوار یک آینه و تصویری از یک مرد به چشم می خورد که نگاه آشنایی داشت اما نتوانستم او را بشناسم. مرد خوش برخوردی که پشت میز نشسته بود پوشه ای رابازکرد، نگاه سریعی به آن انداخت و گفت: "ما مواظب مردم هستیم. کار و هدف اصلی ما این است که یهودیان را در همه جای جهان محافظت کنیم. به نظر ما، شما برای کار ما مفید هستید. ما همچون خانواده ای هستیم. کارمان سخت است و می تواند خطرناک باشد اما قبل از چند آزمایش نمی توانم چیز بیشتری به شما بگویم." او ادامه داد که بعد از هر سری آزمایش دوباره به من تلفن خواهد کرد. اگر در مرحله ای رد می شدم که هیچ، ولی چنانچه مرحله را از سرمی گذراندم، در مورد آزمایش بعدی به من اطلاعات می دادند. -"اگر رد شدید دیگر نباید با ما تماس بگیرید. اعتراض و تقاضای تجدید آزمایش پذیرفته نمی شود. فقط ما هستیم که تصمیم می گیریم. آیا فهمیدید؟" - "بله." -"خوبه. دو هفته دیگر بعد ازامروز، ساعت 9 صبح اینجا باشید تا آزمایشها را شروع کنیم." -"آیا این کار مستلزم این است که مدت زیادی از خانواده ام دور باشم؟" -"نه این طور نیست." -"خوب است. دو هفته دیگر اینجا خواهم بود." هنگامی که آن روز فرارسید مرا به اتاق بزرگی هدایت کردند. 9 نفر دیگر نیز در آنجا پشت میز و نیمکتهایی شبیه به میز و نیمکت مدارس نشسته بودند و به هر یک از ما پرسشنامه ای 30 برگی محتوی سوالاتی در مورد مسائل شخصی، پرسشهایی از هر قبیل و هر آنچه برای فهمیدن سوابق یک نفر لازم است و ممکن است به فکر کسی برسد تحویل شد. پس از پر شدن و تحویل پرسشنامه ها به ما گفتند: "به شما تلفن می کنیم." یک هفته بعد دوباره مرا خواستند و با مردی ملاقات کردم تا طرز انگلیسی صحبت کردن مرا که بدون داشتن لهجه اسرائیلی است آزمایش کند. او معانی بسیاری از اصطلاحات عامیانه را از من پرسید، اما معلوم بود از زمانه عقب مانده است زیرا همه اش اصطلاحات بسیار قدیمی می پرسید. همچنین سوالات زیادی درمورد شهرهای کانادا و آمریکا و چیزهایی از قبیل اینکه رئیس جمهور آمریکا چه کسی است از من پرسید. ملاقاتها برای 3 ماه ادامه یافت اما بر خلاف تجربه قبلی ام، در دفتر موساد در پایین شهر و در طول روز صورت می گرفت. یک آزمایش بدنی دیگر داشتم اما این بار تنها نبودم. همچنین دوبار مرا از جنبه توانایی در نسخه برداری و کپی کردن اسناد امتحان کردند. به استخدام شدگان مرتب یادآوری می شد هیچ چیز را نزد یکدیگر مطرح و آشکار نکنند. شعار آنها این بود:"مسائل هر کس به خودش مربوط است." با تداوم یافتن ملاقاتها من بیشتر و بیشتر مضطرب می شدم. کسی که با من مصاحبه می کرد یوزی نام داشت و بعدها او را بیشتر و به عنوان "یوزی ناکدیمون" رئیس بخش استخدام شناختم. سرانجام او به من گفت همه آزمایشها را از سر گذرانده ام بجز آزمایش نهایی، ولی قبل از آن باید همسرم بلاّ به دیدن آنها بیاید. جلسه ملاقات با او 6 ساعت به طول انجامید. یوزی هر چیزی را که بتوان تصور کرد از او پرسید و نه تنها دربراره من بلکه درباره پیشینه سیاسی خودش، پدر و مادرش، و نقاط ضعف و قوتش پرسش کرد. علاوه بر آن، سوالات امنیتی زیادی در مورد عقیده او درباره دولت اسرائیل و جایگاه این کشور در جهان پرسید. روانکاو بخش استخدام نیز در آنجا بود اما فقط گوش می داد. آنگاه یوزی مرا احضارکرد و گفت روز دوشنبه 7 صبح به آنجا بروم. می بایست دو چمدان از انواع لباسهایم، از لباس جین گرفته تا لباس رسمی به همراه ببرم. این آخرین آزمایش من بود که 3 تا 4 روز طول می کشید. او ادامه داد که دوره آموزشی 2 سال است و حقوق آن معادل حقوق یک درجه بالاتر از آخرین درجه ام در نیروی دریایی خواهد بود. من فکرکردم حقوق بدی نخواهم داشت. در آن هنگام در نیروی دریایی سمت سرهنگ دومی داشتم، و به این ترتیب رتبه سرهنگی به دست می آوردم. واقعا هیجان زده شده بودم. بالاخره آنچه در انتظارش بودم اتفاق افتاده بودم. فکر می کردم حالا دیگر آدم بخصوصی هستم، اما بعدها متوجه شدم با هزاران نفر مثل من مصاحبه شده است. آنها هر 3 سال یکبار، چنانچه بتوانند آدمهای مناسب پیداکنند، یک دوره آموزشی برگزار می کنند. هر دوره با 15 نفر شروع می شود که برخی اوقات هر 15 نفر دوره را تمام می کنند و برخی اوقات هیچکس به پایان دوره نمی رسد. نتیجه کار از پیش معلوم نیست. آنها چنین چیزهایی را به هر 15 نفری که در دوره پذیرفته شده اند می گویند، اما در واقع 5000 نفر را برای شرکت در دوره امتحان کرده اند. آنها افراد دست راستی را بر می گزینند، نه الزاما آدمهای خوب را. بین این دو فرق زیادی وجود دارد. بسیاری از انتخاب کنندگان از افراد باتجربه هستند و به دنبال خصایص ویژه ای در استخدام شدگان هستند، اما این را آشکارنمی سازند. آنها فقط کاری می کنند که آدم فکر کند عنصر برجسته ای است و برای از سرگذراندن آزمایش انتخاب شده است. کمی قبل از روز معهود، نامه ای توسط پیک به در خانه ام تحویل شد که زمان و مکان حرکت را مجددا یادآوری می شد و تقاضا می کرد لباسهای خواسته شده برای مناسبتهای مختلف را همراه ببرم. همچنین نوشته بودند از نام واقعی ام استفاده نکنم. باید نام مستعاری را روی یک تکه کاغذ می نوشتم و پس زمینه ای برای یک هویت جدید نیز به آن همراه می کردم. نام "سیمون لهاو" را انتخاب کردم. اسم پدرم سیمون است، و به من گفته شده بود نام استروفسکی در زبان روسی یا لهستانی به معنی "تیغ تیز" است. لهاو نیز در زبان عبری به معنی تیغ است. سابقه خودم را به عنوان یک طراح گرافیست آزاد ذکرکردم که از تخصص واقعی ام نیز در این زمینه بهره مند می شدم، اما هیچ مطلب خاصی که مرا به موضوع خاصی منتسب کند و ربط دهد عنوان نکردم. به عنوان آدرس محلی را در هالون ذکر کردم که می دانستم کسی در آنجا سکونت ندارد. هنگامی که کمی قبل از ساعت 7 صبح یک روز بارانی در ژانویه 1983 به محل مورد نظر وارد شدم گروهی مرکب از دو نفر زن و هشت مرد نیز در آنجا بودند. 3 یا 4 نفر دیگر نیز در آنجا حضور داشتند که فکر کردم مربیان ما هستند. پس از تحویل دادن پاکتهایی که محتوی نام و هویت جدید افراد بود، گروه را با اتوبوس به هتل معروفی به نام "کانتری کلاب" که اطاقهای آن به صورت آپارتمان است و در خارج از تل آویو در جاده حیفا قرار دارد بردند. گفته می شود این هتل از هر اقامتگاه دیگری در اسرائیل مجهزتر است. به هر یک از ما اتاقی یک نفره در آپارتمانهای هتل دادند و گفتند پس از گذاشتن چمدانهایمان در اطاقها، در واحد شماره یک جمع شویم. بر بالای تپه ای که در چشم انداز کانتری کلاب قراردارد، ساختمانی است که مردم آن را به اسم اقامتگاه تابستانی نخست وزیر می شناسند. اما در واقع این ساختمان "میدراشا" یا دانشکده آموزشی موساد است. همان روز اول به این تپه و ساختمان موجود بر فراز آن خیره ماندم. همه اسرائیلی ها می دانند این ساختمان به طریقی به موساد مربوط است، و من از اینکه بالاخره کارم به آنجا کشیده است تعجب می کردم. در آن وقت احساس می کردم هر کس در کنار من به سر می برد قصد امتحان کردن مرا دارد. ممکن است این امر کمی خیالاتی شدن به نظر برسد، اما باید گفت خیالاتی شدن یکی از عواقب این حرفه است. ..... یوزی ناکدیمون برای گروه سخنرانی کرد:" به دوره آزمایشی خوش آمدید. به مدت سه روز در اینجا خواهیم بود. هیچ کاری که فکر می کنید از شما انتظار انجامش را دارند انجام ندهید و هر مسئله ای را با درک و فضاوت شخصی تان با آن برخورد کنید. ما در جستجوی آدمهایی هستیم که به آنها نیاز داریم. شما قبلا چند آزمایش از سرگذرانده اید و اکنون می خواهیم مطمئن شویم واقعا به درد ما می خورید." او ادامه داد:" هر یک از شما یک راهنما یا مربی خواهید داشت. هر کدامتان یک نام و حرفه جعلی برای پوشش خود دارید. سعی خواهید کرد این پوشش رو حفظ کنید. اما در همین حال تلاش خواهید کرد هویت و حرفه واقعی هر کس دیگری را که در اینجا نشسته کشف کنید." .... ما 10 نفر کار خود را با معرفی خود و تعریف کردن داستان جعلی هویتمان شروع کردیم. در حالیکه هر یک از ما این کار را می کرد، سایر آزمایش شوندگان پرسیدن سوالات خود را شروع کردند. گهگاه مربیانی هم که پشت سر ما در کنار دیوار نشسته بودند سوالاتی می پرسیدند. من داستان خودم را طوری مطرح کردم که دستم برای پاسخ دادم به سوالات بازباشد. نمی خواستم بگویم برای فلان شرکت و بهمان اداره کارکرده ام ، زیرا شاید کسی از بین آنها جایی را که می گفتم می شناخت. گفتم که دو فرزند دارم، اما جنس آنها را پسر اعلام کردم زیرا مجاز نبودیم در اجزای اطلاعات ارائه شده هیچ گونه حقیقتی را بگنجانیم. با این حال قصد داشتم تا جاییکه می توانم با واقعیت زندگی ام نزدیک باشم. کار آسانی بود. فشاری حس نمی کردم. کار ما در حد یک بازی بود که از آن لذت می بردم. کار 3 ساعتی به درازا انجامید. در یک مرحله هنگامی که در حال پرسیدن سوالاتی بودم یک آزمایش کننده با دفترچه یادداشتش به کنارم آمد و گفت:" معذرت می خواهم. نام شما چیست؟" کارهایی از این قبیل برای سنجش تمرکز افراد صورت می گرفت. آدم باید دائما مواظب می بود. هنگامی که جلسه به پایان رسید به ما گفته شد به اتاقهایمان برویم ولباس رفتن به خیابیان بپوشیم:"باید به شهر برویم." ما را به چند گروه 3 نفری تقسیم کرده و دو نفر مربی را نیز در اتوموبیل با ما همراه کردند. هنگامی که به تل آویو رسیدیم دو مربی دیگر در تقاطع بلوار "کینگ سائول" و خیابان "ابن جرول" به ما پیوستند. حدود ساعت 4.5 بعد از ظهر بود. یکی از مربیان به طرف من برگشت و گفت:"آن بالکن طبقه سوم را در آنجا می بینی؟ می خواهم 3 دقیقه اینجا بایستی و فکرکنی. بعد باید به آن ساختمان بروی و در عرض 6 دقیقه همراه صحبخانه یا مستاجر روی بالکن ظاهرشوی. یک لیوان آب هم باید دستت باشد." حالا نوبت من بود که وحشت کنم. کارت شناسایی و از این چیزها اصلا با خودمان نداشتیم، و همراه نداشتن اوراق هویت، در اسرائیل جرم به حساب می آید، به ما گفته شده بود در هر حال صرفا از نام جعلی خود استفاده کنیم. در اسرائیل کسی بدون اوراق هویت از خانه خارج نمی شود. گفته بودند که اگر دردسری پیش آمد و پای پلیس به معرکه کشیده شد، باید در اداره پلیس نیز داستان جعلی خود را تکرارکنیم. بنابراین چه باید می کردم، نخستیم مسئله ام این بود که دقیقا مشخص کنم باید به سراغ کدام آپارتمان بروم. پس از لحظاتی که چون یک عمر طولانی بود به مربی گفتم آماده رفتن هستم. او پرسید:"در مجموع چکار می خواهی بکنی؟" جواب دادم:" می خواهم در مجموع فیلم بازی کنم." هر چند مربیان خواستار اقدام سریع و بدون نقشه بودند، اما از هریک از ما توقع داشتند به جای اینکه مثل عربها خودمان را به دست قضا و قدر بسپاریم و مسئولیت را به عهده خدا بگذاریم، اساس نقشه ای را برای عمل در ذهن خود داشته باشیم. من به سرعت وارد ساختمان شده و از پله ها بالا رفتم. پله را می شمردم تا آپارتمان را گم نکنم. زنی حدود 65 ساله در را بازکرد. به زبان عبری گفتم:" سلام. اسم من سیمون است. کارمند سازمان ترافیک هستم. می دانید که در چهار راه روبرو چند تصادف اتفاق افتاده..." صبرکردم تا واکنش او را ببینم، با توجه به طرز رانندگی اسرائیلی ها، در همه چهارراه ها تصادفات زیادی رخ می دهد. این فرضیه کاملا محتملی بود که من به موقع از آن استفاده کردم. او گفت:"آه بله، می دانم." -"ما علاقمندیم اگر بتوانیم اجازه دهید، بالکن شما را اجاره کنیم." -"بالکن مرا اجاره کنید؟" -"بله. می خواهیم از بالکن شما از محل تقاطع فیلمبرداری کنیم. کسی به آنجا نمی آید. فقط یک دوربین در اینجا می گذاریم. آیا می توانم از آنجا نگاهی به پایین بیاندازم تا کاملا از بدرد بخور بودن بالکن مطمئن شوم؟ اگر بالکن برای ما مناسب باشد، آیا برای شما 500 شکیل در ماه مناسب است؟" او در حالی که مرا به سوی بالکن هدایت می کرد:"بله، مسلما." -"آه باید ببخشید. شما را به زحمت می اندازم. آیا می توانید یک لیوان آب به من بدهید. امروز خیلی گرم است." چند لحظه بعد من و صاحبخانه در کنار یکدیگر روی بالکن ایستاده و پایین را نگاه می کردیم. احساس بزرگی می کردم. همه داشتند مرا می پاییدند. هنگامی که پیرزن سرش را برگرداند لیوانم را در مقابل آنها بلندکردم. نام و شماره تلفن زن را از او گرفتم، گفتم چند جای دیگر را هم باید ببینم و بعد و در صورتیکه خواستیم از بالکن خانه استفاده کنیم به او اطلاع می دهیم. هنگامی که به پایین برگشتم، یکی دیگر از دانشجویان به سراغ کاری که به او واگذار شده رفته بود. او باید به کنار یک خودپرداز بانک می رفت و از یکی از کسانی که از آن پول دریافت می کردند 10 شکیل قرض می کرد. او به ناآشنایی که از خودپرداز پول می گرفت گفت زنش در بیمارستان در حال وضع حمل است و او برای سوارشدن به تاکسی پول ندارد. آنگاه اسم و شماره تلفن آن مرد را گرفت و در مقابل قول بازپرداخت پول آن را دریافت کرد. سومین دانشجو گروه چندان خوش شانس نبود. به او گفته بودند باید در بالکن ساختمان دیگری ظاهرشود و وی ابتدا با گفتن اینکه قصد دارد آنتن تلویزیون را درست کند به پشت بام رفت ولی متاسفانه هنگامی که به سراغ آپارتمان مورد نظر رفت و به مستاجر آن گفت آیا اجازه دارد از بالکن وی نگاهی به آنتن بیاندازد، مرد صاحبخانه کارمند شرکت آنتن سازی از کار درآمد. او از رفیق ما پرسید:" در مورد چه صحبت می کنید؟ آنتن که هیچ عیبی ندارد!" و وقتی تهدید کرد به پلیس تلفن می کند، دانشجو شتابزده عقب نشست. دنباله مطلب در پست بعدی.....
  17. آره راس می گید. اتفاقا یه سیستم ضدموشکی هستش به نام آرو که اسرائیلیها هنوز اختراعش نکردند ولی ایران داردش. پس 1 هیچ به نفع دوستان ما در ایران.
  18. این ناکثها برداشتن هواپیمای صاعقه خودمون رو دوباره اختراع کردن. فقط نمی دونم چرا 20 سال جلوتر!! icon_cool
  19. من هیچ وقت نگفتم که این بنده خدا اشتباه نکرده. هیچ وقت هم نگفتم تمام قدرت پدافندی ایران این هستش. فقط می خواستم بگم یه محقق آماتور اگر درست و حسابی وقت بذاره و از ابزار مناسب استفاده کنه به چه نتایج جالبی می رسه. شما فکرش رو بکن اگر این بنده خدا توی سیا کار می کرد و عکسهای ماهواره کیهول رو به دستش می دادند چیکار نمی کرد. ولی ما چیکار می کنیم. شما رو به خدا نگاه کنید تعداد نفرات عضو این سایت چندتا هستند و تا به امروز چندتا کار تحقیقاتی درست وحسابی ازشون دیده اید؟ نمی گم بچه های زحمتکش ما کار تحقیقاتی نکرده اند یا اگر کرده اند درست و حسابی نبوده. منظورم اینه که تعدادش خیلی خیلی کم بوده. بیشتر وقت بچه های ما بحث سر اینه که آمریکا رو فلان، اسرائیل رو فلان یا اف22 فلان و سوخو 35 فلان. اونهم بدون نتیجه گیری منطقی و جمع بندی. به هرحال امیدوارم این نمونه بعضی از دوستان رو سرغیرت بیاره و مخصوصا اونهایی رو که خیلی ادعا دارند به این فکر بندازه که ما هم می تونیم . پس آستینها تون را بالا بزنید. یه یا علی بگید و بسم الله. رضا کیانی دست همه شما رو می بوسه.
  20. نابغه بوده است طراح این هواپیما
  21. ایول داش علی محض اطلاع دوستان بگم که این کوچولو رو پارسال پیارسال بردن افغنستان شلیک کردن خیلی هم بهشون خوش گذشته. روی یه دونه ناوهم کارگذاشتنش ولی اصلا بهشون حال نداده.
  22. اینکه ما مسلمانیم یعنی چی؟ راستش من خیلی خنگم هرچی فکر کردم نفهمیدم منظور شما چیه. میشه واضحتر بگید.
  23. RezaKiani

    جنگ فالكلند

    یکی از نکات قابل ذکر درباره این جنگ این هستش که به علت کوتاهی باند فرودگاه استنلی و دیگر فرودگاه های فالکلند آرژانتینی ها نمی تونستند پروازهای سوپراتاندرادها و اسکای هاوک هاشون رو از اونها انجام بدهند. انگلیسی ها هم در دونوبت با بمب افکن ولکان باند استنلی رو بمبارون کردن. به همین دلیل هواپیماهای آرژانتینی مجبور بودند تا از خاک ارژانتین پرواز کنند وخودشون رو به ناوگان انگلیس برسونند. از طرفی برد این هواپیماها محدود بود به خود جزیره فالکلند و بیشتر از اون رو نمی تونستند پوشش بودند . در نتیجه هواپیماها تا فالکلند می آمدند و اگر می تونستند ناوی رو پیداکنند می زدند ولی انگلیس بیشتر ناوها و مخصوصا 2 تا ناو هواپیمابر خود رو در فاصله دورتری از جزایر مستقر کرده بود و دست آرژانتین بهشون نرسید. اما نکته اصلی که می خواستم بگم اینه که در زمان آغازجنگ آرژانتین باک سوخت اضافی برای جنگنده هاش نداشت و زمانی که جنگ آغازشد آمریکا ودیگر کشورها به بهانه بی طرفی از فروختن این باکهای سوخت به آرژانتین سرباززدند. اگر خلبانهای ارژانتینی با باک سوخت اضافی پرواز می کردند ناوهای هواپیمابر انگلیس مجبور بودند بروند و 500-600 کیلومتر عقب تر وایستاند که با توجه به برد کم و مصرف سوخت جنگنده های هاریر انگلیسی عملا هواپیماهاشون بی مصرف می شدند و کنترل حریم هوایی جزایر فالکلند رو از دست می دادند. خلبانهای آرژانتینی واقعا توی این جنگ سنگ تموم گذاشتند و اگر توان فنی ارژانتین اجازه می داد نیروی هوایی آرژانتین به تنهایی برنده جنگ می شد. یه نکته جالب دیگه: هیچ کدوم از هاریرهای انگلیسی در جنگهای هوایی و داگ فایت سرنگون نشدند. بازهم یه نکته دیگه: بعد از جنگ جهانی دوم این جنگ اولین جنگ درس و حسابی دنیا بود که هر دو طرف به سلاح های غربی مجهز شده بودند. در جنگهای قبلی مثه اعراب-اسرائیل و هند-پاکستان یکی از طرفین از سلاح های غربی و دیگری از سلاح های روسی استفاده می کرد. بازهم یه نکته دیگه: زیردریایی کنکورر در این جنگ تونسط رزمناو ژنرال بلگرانو آرژانتینی ها رو بزنه و در تمام تاریخ این تنها باری هستش که یه زیردریایی اتمی تونسته یه شناور سطحی رو با اژدر هدف قراربده. درباره این جنگ صحبت خیلی زیاده و فکر کنم قبلا هم یه تاپیک درباره اش داشتیم. دوستان اگر جیزی به خاطرشون می رسه بنویسند. چون این جنگ خیلی مورد علاقه این حقیر هستش.
  24. هانس عزیز دستت واقعا درد نکنه و خسته نباشی. معلولها رو به خوبی نوشتی . حالا اگر فرصت کردی آستینهاتو بالا بزن و علت ها رو هم بنویس. یعنی نتیجه گیری درس و حسابی از بحثی که در بالا شروع کردی.... موفق باشی. رضا
  25. این یارو که صدام رو بغل کرده قیافه اش مثه همین هوگو چاوز خودمون می مونه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!111111