F35

Members
  • تعداد محتوا

    1,040
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های F35

  1. متشكرم ادامه دارد icon_cheesygrin
  2. [quote="F35"]پس از عمليات «مطلع الفجر»، تلاش كرديم تا دوباره سازماندهي كنيم. عده اي از بچه ها شهيد شده و عده اي هم ترخيص شده بودند. مناطق جديدي[align=right] تصرف شده بود و بايد مقرها تغيير مي كرد. علاوه بر اين، بايد براي عمليات بعدي آماده مي شديم. اين بود كه شروع كرديم به كار و فعاليت. وظيفة من شناسايي ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عمليات آينده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بي تجربه. كار را از اول شروع كرديم و كم كم روش هاي شناسايي را به آنها دادم. خيلي زود راه افتادند و شناسايي ها شروع شد. در همين گيرو دار ، يك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسي مي كرديم، پيشنهاد كردم بياييم و يك گردان مخصوص شناسايي تشكيل دهيم. كم كم طرح گردان شناسايي كامل تر شد، طوري كه تبديل شد به «گردان القارعه»؛ يا «عمليات بدون بازگشت». در ضمن ، اين كه بچه ها مشغول چسبانيدن اطلاعيه هاي جذب نيرو به در و ديوار بودند، ما هم گفتيم و محلي را در ده كيلومتري سرپل ذهاب پيدا كرديم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزي» بود كه به دليل جنگ خالي شده بود و ساختمان هاي سنگي محكمي داشت. كنارش هم يك ده كوچك بود. تا زماني كه اولين نيروهاي شهادت طلب براي نوشتن رضايت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختيم و امكانات دفاعي براي آنان فراهم كرديم. همچنين، به ساكنان روستا هم كمك مي كرديم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه داديم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند. در مقر، ساختمان مناسبي را پيدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگي داشت. طبقه بالا را براي كار تشكيلات گردان و طبقة پايين را به عنوان اتاق تمرين، ورزش و آموزش در نظرگرفتيم. يك روز داشتم از سرپل ذهاب رد مي شدم، تو مسير ديدم بچه ها تمام در و ديوار را پر ركده بودند از آگهي هاي القارعه. در آگهي نوشته شده بود: «اين گردان تعدادي شهادت طلب را جهت عمليات هاي ويژه آموزش مي دهد.» در آن زمان، عدة زيادي عاشق فداكاري و تلاش بودند كه به منطقة غرب مي آمدند براي جنگيدن. اما بعد از اين كه مي ديدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته مي شدند. بنابراين، يا بر مي گشتند، يا تقاضاي انتقال مي كردند. در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفي كردند. بچه هايي بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گيلان و چند شهر ديگر. ثبت نام رسمي شروع شد. تعداد افراد به بيست و هفت نفر رسيد؛ در حد يك دسته. قرار شد كارهاي عملياتي را من انجام بدهم و كارهاي عقيدتي و سازماندهي را هم آقاي «بني احمد» به عهده بگيرد. پس از ثبت نام، بني احمد يك جلسه توجيهي گذاشت. برايشان توضيح داد كه مي خواهيم فعاليت خارج از عمليات جاري در جبهه داشته باشيم. اين عمليات احتياج به بچه هايي دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كساني نياز داريم كه وقتي رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نيازهاي اطلاعاتي ما را برآورده كنند. بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هايي را پر و زير آن را هم امضا كردند. مضمون فرم اين بود: «ما با پاي خود به اين گردان آمده ايم و تا مرز شهادت پيش مي رويم و براي انجام هرگونه فعاليت سخت حاضريم.» شناسنامه هايشان را هم ضميمة فرم كردند! حيرت زده مانده بودم. اين كار از تكليف هم خارج بود. جلوه هايي از عشق در تك تك آن برگه ها نمايان بود. كاش الان اين اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را يك شبه طي كردند. يكي، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كرديم. از صبح زود بيدار مي شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار مي كرديم. سعي مي كرديم با روش هاي مختلف، روي سلاح ها كار كنيم. اين كار دو، سه روزي ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاريكي شب آشنا كرديم . نزديك شدن به روستاها؛ بدون اين كه حتي سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توي صخره و شيار و در تاريكي شب، مين برداري و مين گذاري در شب و… تمرينها براي بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پيشنهاد جديد مي دادند. نيروها آموزش و مين گذاري در جاده را گذراندند و به جايي رسيدند كه يك شب تا خلع سلاح يكي از پاسگاه هاي دشمن پيش رفتند. فقط كافي بود اولين تير شليك مي شد تا همه را به اسارت مي گرفتيم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگي نكرده بودم، متصرف شديم و برگشتيم. ديگر برايمان مشخص شد كه بچه ها مي توانند كار كنند و توانستيم افراد قوي و ضعيف را بشناسيم. اولين ماموريتي كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسايي كامل منطقه بود. اين كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجيه شوند. دومين ماموريت مهم و جالب، تهية مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتيم: «از جبهه هاي عراق برايمان خمپاره 60 بياوريد!» در ضمن شناسايي، دو موضع خمپاره 60 را شناسايي كرده بودند. رفتند و كوله پشتي هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولويت هم گذاشته بوديم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اينها نبود، جنگي! وضعيت مهمات ما چندان خوب نبود و بايد خودمان به فكر تهية مهمات مي افتاديم. در كنار اين فعاليت ، كار شناسايي براي عمليات آينده را هم انجام مي داديم. مرحله اول شناسايي، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. اين منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشيرين محسوب مي شد. اگر مي توانستيم اين ارتفاعات را تصرف كنيم، در عمليات هاي بعدي، ديد دشمن كور مي شد. به همين دليل، سعي كرديم تا علي رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بيرون بياوريم. بچه ها به راحتي رفتند شناسايي كردند و با اطلاعات جالبي برگشتند. براي بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلايد تهيه كرديم. در شناسايي بعدي، متاسفانه عده اي از آنها به ميدان مين برخوردند. دشمن مين هاي پراكنده و نامنظم كاشته بود كه ديده نمي شد. به اين مين هاي جهندة «تيزپنجه» مي گفتند. بچه ها با ميدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوري كه قادر به ايستادن نبودند و تا جايي كه مي توانستند خودشان را سينه خيز روي زمين كشيدند. شش نفر بودند. «پرويز لرستاني» هم در بين آنها بود. پرويز بسيار شجاع بود و روحية مبارزي داشت. لباس آبي روشن، از لباس هاي نيروي هوايي ارتش، مي پوشيد و چفية كردي مي بست. براي اين كه راحت باشد، سرش را مي تراشيد. او خيلي تلاش كرده بود تا به جايي برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونريزي زياد به او مجال نداده بود. وقتي ديديم بچه ها نيامدند، به ديده بان گفتم تا مراقب مسير باشد و ببيند مي آيند يا نه. وقتي ديده بان گفت كسي را نمي بيند ، چون مسير حركتشان را مي دانستيم، راه افتاديم به سمت آنها. وقتي پيداشان كرديم كه خيلي دير شده بود. تمام صر و رويشان را خاك پوشانيده بود و پا و سينه و كتف هايشان زخمي بود. زخم، صورت پرويز را پوشانيده بود؛ با اين حال از همه جلوتر بود. رد خوني كه از آنها باقي مانده بود، تا ميدان، يعني حدود يك كيلومتر دورتر، ديده مي شد. اين شش نفر، اولين گروه القارعه بودند كه به شهادت رسيدند. گروه دوم براي شناسايي ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بيشگاه» كه نوار مرزي بود، تعيين شدند . اين گروه هشت نفره هم شناسايي بسيار كاملي انجام دادند و با آوردن عكس هاي بسيار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسايي، براي بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسيم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتي و بدون برخورد با مشكلي به مقر برگشتند. اما گروه بعدي تاخير داشت. بچه ها آمادة دريافت پيام از بي سيم بودند و مراقبت كامل داشتند. هيچ تماسي از آن طرف برقرار نشد. بيست و چهار ساعت بعد، يكي از آن سه نفر آمد؛ در حالي كه تمامي اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمي»(پاورقي1) بود. او گفت در مسيرشان، از نزديكي يكي از مقرهاي عراق رد مي شده اند . يكي از آنها مي گويد: «نمي توانم دست خالي برگردم.» عراقي ها داشتند غذا مي گرفتند و به كارهاي روزمرة خودشان مي رسيدند. تصميم مي گيرد روي آنها عمليات انجام بدهد. هرچه بقيه مي گويند قرار نيست عمليات داشته باشيم، بايد اطلاعات را ببريم، او جواب منفي مي دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمي تنها مي آيد تا به مقر مي رسد. بعدها با خبر شديم كه آن دو نفر، صبح خيلي زود، عمليات خودشان را انجام مي دهند و به قلب مقر حمله مي كنند و بعد از درگيري شديد با دشمن، به شهادت مي رسند . همچنين چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت مي رسانند. اينها اولين تجربه هاي القارعه بود. پاورقي ها: 1- او مدت ها ديده بان منطقه بود و در اواخر سال 60 در دشت ذهاب به شهادت رسيد. منبع:سايت [/align]سپاه پاسداران[/quote]
  3. پس از عمليات «مطلع الفجر»، تلاش كرديم تا دوباره سازماندهي كنيم. عده اي از بچه ها شهيد شده و عده اي هم ترخيص شده بودند. مناطق جديدي[align=right] تصرف شده بود و بايد مقرها تغيير مي كرد. علاوه بر اين، بايد براي عمليات بعدي آماده مي شديم. اين بود كه شروع كرديم به كار و فعاليت. وظيفة من شناسايي ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عمليات آينده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بي تجربه. كار را از اول شروع كرديم و كم كم روش هاي شناسايي را به آنها دادم. خيلي زود راه افتادند و شناسايي ها شروع شد. در همين گيرو دار ، يك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسي مي كرديم، پيشنهاد كردم بياييم و يك گردان مخصوص شناسايي تشكيل دهيم. كم كم طرح گردان شناسايي كامل تر شد، طوري كه تبديل شد به «گردان القارعه»؛ يا «عمليات بدون بازگشت». در ضمن ، اين كه بچه ها مشغول چسبانيدن اطلاعيه هاي جذب نيرو به در و ديوار بودند، ما هم گفتيم و محلي را در ده كيلومتري سرپل ذهاب پيدا كرديم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزي» بود كه به دليل جنگ خالي شده بود و ساختمان هاي سنگي محكمي داشت. كنارش هم يك ده كوچك بود. تا زماني كه اولين نيروهاي شهادت طلب براي نوشتن رضايت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختيم و امكانات دفاعي براي آنان فراهم كرديم. همچنين، به ساكنان روستا هم كمك مي كرديم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه داديم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند. در مقر، ساختمان مناسبي را پيدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگي داشت. طبقه بالا را براي كار تشكيلات گردان و طبقة پايين را به عنوان اتاق تمرين، ورزش و آموزش در نظرگرفتيم. يك روز داشتم از سرپل ذهاب رد مي شدم، تو مسير ديدم بچه ها تمام در و ديوار را پر ركده بودند از آگهي هاي القارعه. در آگهي نوشته شده بود: «اين گردان تعدادي شهادت طلب را جهت عمليات هاي ويژه آموزش مي دهد.» در آن زمان، عدة زيادي عاشق فداكاري و تلاش بودند كه به منطقة غرب مي آمدند براي جنگيدن. اما بعد از اين كه مي ديدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته مي شدند. بنابراين، يا بر مي گشتند، يا تقاضاي انتقال مي كردند. در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفي كردند. بچه هايي بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گيلان و چند شهر ديگر. ثبت نام رسمي شروع شد. تعداد افراد به بيست و هفت نفر رسيد؛ در حد يك دسته. قرار شد كارهاي عملياتي را من انجام بدهم و كارهاي عقيدتي و سازماندهي را هم آقاي «بني احمد» به عهده بگيرد. پس از ثبت نام، بني احمد يك جلسه توجيهي گذاشت. برايشان توضيح داد كه مي خواهيم فعاليت خارج از عمليات جاري در جبهه داشته باشيم. اين عمليات احتياج به بچه هايي دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كساني نياز داريم كه وقتي رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نيازهاي اطلاعاتي ما را برآورده كنند. بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هايي را پر و زير آن را هم امضا كردند. مضمون فرم اين بود: «ما با پاي خود به اين گردان آمده ايم و تا مرز شهادت پيش مي رويم و براي انجام هرگونه فعاليت سخت حاضريم.» شناسنامه هايشان را هم ضميمة فرم كردند! حيرت زده مانده بودم. اين كار از تكليف هم خارج بود. جلوه هايي از عشق در تك تك آن برگه ها نمايان بود. كاش الان اين اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را يك شبه طي كردند. يكي، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كرديم. از صبح زود بيدار مي شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار مي كرديم. سعي مي كرديم با روش هاي مختلف، روي سلاح ها كار كنيم. اين كار دو، سه روزي ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاريكي شب آشنا كرديم . نزديك شدن به روستاها؛ بدون اين كه حتي سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توي صخره و شيار و در تاريكي شب، مين برداري و مين گذاري در شب و… تمرينها براي بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پيشنهاد جديد مي دادند. نيروها آموزش و مين گذاري در جاده را گذراندند و به جايي رسيدند كه يك شب تا خلع سلاح يكي از پاسگاه هاي دشمن پيش رفتند. فقط كافي بود اولين تير شليك مي شد تا همه را به اسارت مي گرفتيم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگي نكرده بودم، متصرف شديم و برگشتيم. ديگر برايمان مشخص شد كه بچه ها مي توانند كار كنند و توانستيم افراد قوي و ضعيف را بشناسيم. اولين ماموريتي كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسايي كامل منطقه بود. اين كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجيه شوند. دومين ماموريت مهم و جالب، تهية مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتيم: «از جبهه هاي عراق برايمان خمپاره 60 بياوريد!» در ضمن شناسايي، دو موضع خمپاره 60 را شناسايي كرده بودند. رفتند و كوله پشتي هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولويت هم گذاشته بوديم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اينها نبود، جنگي! وضعيت مهمات ما چندان خوب نبود و بايد خودمان به فكر تهية مهمات مي افتاديم. در كنار اين فعاليت ، كار شناسايي براي عمليات آينده را هم انجام مي داديم. مرحله اول شناسايي، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. اين منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشيرين محسوب مي شد. اگر مي توانستيم اين ارتفاعات را تصرف كنيم، در عمليات هاي بعدي، ديد دشمن كور مي شد. به همين دليل، سعي كرديم تا علي رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بيرون بياوريم. بچه ها به راحتي رفتند شناسايي كردند و با اطلاعات جالبي برگشتند. براي بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلايد تهيه كرديم. در شناسايي بعدي، متاسفانه عده اي از آنها به ميدان مين برخوردند. دشمن مين هاي پراكنده و نامنظم كاشته بود كه ديده نمي شد. به اين مين هاي جهندة «تيزپنجه» مي گفتند. بچه ها با ميدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوري كه قادر به ايستادن نبودند و تا جايي كه مي توانستند خودشان را سينه خيز روي زمين كشيدند. شش نفر بودند. «پرويز لرستاني» هم در بين آنها بود. پرويز بسيار شجاع بود و روحية مبارزي داشت. لباس آبي روشن، از لباس هاي نيروي هوايي ارتش، مي پوشيد و چفية كردي مي بست. براي اين كه راحت باشد، سرش را مي تراشيد. او خيلي تلاش كرده بود تا به جايي برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونريزي زياد به او مجال نداده بود. وقتي ديديم بچه ها نيامدند، به ديده بان گفتم تا مراقب مسير باشد و ببيند مي آيند يا نه. وقتي ديده بان گفت كسي را نمي بيند ، چون مسير حركتشان را مي دانستيم، راه افتاديم به سمت آنها. وقتي پيداشان كرديم كه خيلي دير شده بود. تمام صر و رويشان را خاك پوشانيده بود و پا و سينه و كتف هايشان زخمي بود. زخم، صورت پرويز را پوشانيده بود؛ با اين حال از همه جلوتر بود. رد خوني كه از آنها باقي مانده بود، تا ميدان، يعني حدود يك كيلومتر دورتر، ديده مي شد. اين شش نفر، اولين گروه القارعه بودند كه به شهادت رسيدند. گروه دوم براي شناسايي ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بيشگاه» كه نوار مرزي بود، تعيين شدند . اين گروه هشت نفره هم شناسايي بسيار كاملي انجام دادند و با آوردن عكس هاي بسيار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسايي، براي بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسيم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتي و بدون برخورد با مشكلي به مقر برگشتند. اما گروه بعدي تاخير داشت. بچه ها آمادة دريافت پيام از بي سيم بودند و مراقبت كامل داشتند. هيچ تماسي از آن طرف برقرار نشد. بيست و چهار ساعت بعد، يكي از آن سه نفر آمد؛ در حالي كه تمامي اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمي»(پاورقي1) بود. او گفت در مسيرشان، از نزديكي يكي از مقرهاي عراق رد مي شده اند . يكي از آنها مي گويد: «نمي توانم دست خالي برگردم.» عراقي ها داشتند غذا مي گرفتند و به كارهاي روزمرة خودشان مي رسيدند. تصميم مي گيرد روي آنها عمليات انجام بدهد. هرچه بقيه مي گويند قرار نيست عمليات داشته باشيم، بايد اطلاعات را ببريم، او جواب منفي مي دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمي تنها مي آيد تا به مقر مي رسد. بعدها با خبر شديم كه آن دو نفر، صبح خيلي زود، عمليات خودشان را انجام مي دهند و به قلب مقر حمله مي كنند و بعد از درگيري شديد با دشمن، به شهادت مي رسند . همچنين چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت مي رسانند. اينها اولين تجربه هاي القارعه بود. پاورقي ها: 1- او مدت ها ديده بان منطقه بود و در اواخر سال 60 در دشت ذهاب به شهادت رسيد. منبع:سايت [/align]سپاه پاسداران
  4. جالبيش اينجاست بعد از جنگ باما حمله كرد به همان كويتي كه اسلححه طلايي هديه داد icon_cool
  5. مهدي مرندي يك شب به من خبر دادند يك افسر عراقي تسليم شده است. گفتند: «شما بياييد، او را تحويل بگيريد و منتقل كنيد.» وقتي به «ريجاب» رسيدم، «حاج طهماسبي»(پاورقي1) گفت: «اسير آمادة انتقال است.» پرسيدم: «چه اطلاعاتي ازش گرفتيد؟» گفت: «خودش پناهنده شده، ما خيلي ازش سؤال نكرديم.» گفتم: «از كجا فهميديد كه پناهنده شده؟» گفت: «تا بچه ها ديدنش، دست هاش رو برده بالا و گفته من پناهنده هستم.» آنها هم او را به عقب منتقل كرده بودند. پذيرايي مفصل و استحمام و خلاصه امكاناتي كه رزمندگان خودمان هم نداشتند، در اختيارش قرار داده بودند. همين كه افسر عراقي را ديدم، حدس زدم براي شناسايي آمده بوده و براي اين كه خيلي بازجويي نشود، گفته است كه من پناهنده ام. به حاج آقا گفتم: «شما هركاري داريد، انجام بديد، من مي خوام ببرمش سرپل.» گفت: «دير وقته، شايد توي راه براتون كمين بزنن.» گفتم: «نه، همين امشب بايد بريم.» افسر عراقي را برداشتيم و راه افتاديم. بين راه، من رانندگي مي كردم و «مهدي خندان»(پاورقي1) با اسلحة كلت مراقب اسير بود. آن شب در حالي كه باران هم مي باريد، اسير را آورديم سرپل ذهاب. تصميم گرفتم كه او را به پادگان نبرم و در مقر خودمان ازش بازجويي كنم. ساعت دو نيمه شب بود. ماشين را گذاشتم جلو ساختمان و رفتم بالا. آقاي بني احمد را بيدار كردم و گفتم: «اسير دارم، مي خواهم بازجويي كني. فكر كنم اطلاعات زيادي داره و نمي خواد لو بده.» بني احمد بلند شد. چشم هايش را ماليد و گفت: «باشه، هر وقت گفتم، بيارينش. بگذار كمي آب به صورتم بزنم.» همة نيروهاي آموزشي خواب بودند. برگشتم پايين پيش خندان. داشتم در را باز مي كردم اسير را بياورم پايين كه يكدفعه داي رگبار بلند شد . حدس زدم بني احمد دارد بچه ها را بيدار مي كند. اين سريعترين و راحت ترين روش بيدار كردن بچه ها بود. مي دانستم بچه ها در كمتر از يك دقيقه لباس پوشيده و مسلح به خط مي ايستند، تا اسير عراقي از ماشين پياده شد، يكي از بچه ها آمد و گفت: «آقاي مرندي، بفرماييد بالا!» چشم هاي افسر عراقي بسته بود. دستش را گرفتم و به طرف مقر بردمش. توي سالن، بچه ها پشت سر هم توي سه خط ايستاده بودند. بني احمد شروع كرد به راه رفتن. دور بچه ها قدم مي زد و صداي پايش توي سالن مي پيچيد . افسر عراقي رنگش پريده بود . حتي صداي نفس كشيدن بچه ها هم به گوش نمي رسيد. من و خندان هم دست هاي او را راها كرده و كناري ايستاده بوديم. نمي دانستم بني احمد مي خواهد چه كار كند. يكدفعه فرياد زد: «تكبير» و بچه ها توي ستون گفتند: «الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر!» چشم هاي اسير عراقي بسته بود و فقط صداي تكبير را كه در فضاي بزرگ سالن مي پيچيد، مي شنيد. رنگ صورتش سفيد شده بود و زانوها و لب هايش مي لرزيد. بني احمد در حالي كه پاهايش را شايد محكمتر از هميشه به زمين مي كوبيد، جلو آمد. رسيد به اسير عراقي، دستش را گذاشت وسط سينه اش و آرام فشار داد، طوري كه عقب عقب برود. تا پشتش به ديوار رسيد، پرسيد: «شي اسمك؟» اسير عراقي جواب داد، پرسيد: «اهل كجايي؟» او جواب داد: پشت سرهم سؤال كرد. به عربي مسلط بود. بعد از دو، سه سؤال، دستش را از روي سينة او برداشت و آرام آرام شروع كرد به راه رفتن. اين بار بي صدا راه مي رفت. لحن حرف زدن افسر عراقي نشان مي داد دارد دروغ مي گويد. براي جواب دادن مكث مي كرد. بني احمد جلو آمد . حرف هاي افسر عراقي كه تمام شد، محكم خواباند توي گوشش، و بهش گفت: «تو اول گفتي من مسلمونم، شيعه ام . مگه شيعه دروغ مي گه؟ اين ضربه براي دروغت بود كه اين جا عذابش رو بكشي و گناهش رو با خودت به اون دنيا نبري؟» اسير عراقي با شنيدن اين حرف، بيشتر از قبل ترسيد. صداي تكبيري كه در فضا پيچيده بود و اين بازجويي حرفه اي، همه و همه باعث شده بود تا زبانش باز شود و اطلاعات بدهد. پس از حدود دو ساعت، علاوه بر اين كه روش جديدي براي بازجويي ياد گرفتم، فهميدم كه قرار است حدود هشتصد نفر از نيروهاي ضدانقلاب كه رهبرشان فردي به نام «الله نظري» از طايفة «قلخاني» است ، همراه با دو گردان عراقي به ريجاب حمله كنند و جادة سرپل ذهاب به باختران را قطع كنند. اگر اين حمله با موفقيت انجام مي شد، ارتباط ما با باختران قطع و دچار مشكلات زيادي مي شديم. افسر عراقي گفت: «زمان حمله سه روز ديگر است.» بني احمد بازجويي خوبي انجام داد. اطلاعات ارزشمندي نصيبمان شده بود. پاورقي: 1- او در سال 59 و 60 اولين فرماندة سپاه ريجاب و «دالاهو» بود. وي چندين مرتبه مجروح شد و هم اكنون يكي از فرماندهان سپاه پاسداران است. 2- از فرماندهان گردان هشت پادگان ولي عصر(عج) تهران بود. در سال 60 فرماندة سپاه ريجاب شد . طي سال هاي 62 و 63 به لشكر حضرت رسول(ص) منتقل شد و در سمت فرماندهي گردان «مقداد» در عمليات «والفجرچهار» به شهادت رسيد. پيوند :‌ کلبه جديد خيبريان منبع: سایت سپاه پاسداران
  6. F35

    شاهزاده ولز چگونه غرق شد؟

    جالب بود دستت درد نكنه icon_cool
  7. در خصوص درجه ار تشبرد فكر كنم اشتباه نكردي نوع قرار گرفتن ستاره ها باهم تفاوت داره شايدم بعداز انقلاب تغيير كرده icon_cool
  8. من دوست دارم با ‌بي 52 پرواز كنم icon_cool
  9. تازه اگر ايجاد كنه نمياد رسما اعلام كنه :!:
  10. واقعا اين فرمانده كارش عالي بوده مخصوصا در امر آموزش سربازانش :!:
  11. F35

    ارتش قوي تر است يا سپاه

    كركس جان : 1 تانك ذوالفقار كليتش طراحي كارهاي ديگرشو ارتش انجام داده و وزارت داع توليدش و مثل هواپيماي صاعقه. 2 دكترين سپاه دفاع از كليات نظام جمهوري اسلامي (مثل لشكر گارد زمان شاه) 3 در زمينه آموزش سپاه هنوز از نحوه آموزش ارتش استفاده مي كنه 4 ارتش از لحاظ لشكر ؛ تيپهاي هوابرد ؛ جنگنده ؛ هوانيروز ؛ بزرگتر ازسپاه 5 از لحاظ موشكي سپاه حرف اول و مي زنه
  12. كركس جان خيلي مطمپن صحبت مي كني از كجا مي دوني سوخو27 نداريم ما حتي ميگ 31 دارم چه بره به سوخو 27 :!: آقا جان هرچي هست بهتر ازاين اف7 چيني هستش كه خلبانان ما با هاش پرواز مي كنند
  13. روزنامه روسی کومرسانت ادعا کرد: "عربستان به روسیه وعده داده است در صورت کاهش روابط این کشور با ایران قراردادهای بزرگ و جذاب تسلیحاتی با مسکو منعقد خواهد کرد." این روزنامه در شماره روز سه شنبه به نقل از منابع دیپلماتیک ناشناس گزارش داد: "سعود الفیصل وزیر خارجه عربستان فوریه امسال (بهمن 86) طی نشستی در مسکو پیشنهاد داد روسیه از همکاری خود با ایران بکاهد و در ازای آن ریاض قراردادهای جذاب تسلیحاتی با این کشور منعقد خواهد کرد." کومرسانت مدعی شد: "این پیشنهاد به نام ملک عبدالله پادشاه عربستان به کاخ کرملین ارائه شده است." این ادعا در زمانی مطرح می شود که شاهزاده بندر بن سلطان دبیر شورای امنیت ملی عربستان برای دیدار و گفت و گو با دمیتری مدودف رییس جمهور و ولادیمیر پوتین نخست وزیر روسیه در مسکو به سر می برد. دو طرف در دیدار روز دوشنبه با هدف افزایش همکاری های نظامی و فنی، توافقنامه ای به امضا رساندند. به نوشته روزنامه روسی، شاهزاده بندر در این دیدار جزئیات پیشنهاد کشورش در مورد ایران را تشریح کرده است. این گزارش می افزاید: "در اصل به روسیه پیشنهاد شده به یک شریک اصلی عربستان در خاورمیانه تبدیل شود." روسیه همکاری نزدیکی با ایران در زمینه های اقتصادی، انرژی و بازرگانی دارد که نمونه آن همکاری مسکو در ساخت و تکمیل نیروگاه هسته ای بوشهر است. کومرسانت نوشت: "عربستان علاقه مند به خرید سامانه های دفاع موشکی، بالگرد و تانک از روسیه است." به گزارش خبرگزاری های روسیه شاهزاده بندر پس از دیدار روز دوشنبه با پوتین در مسکو گفت: "عربستان تلاش می کند منابع تامین سلاح خود را متنوع کند." ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری منبع:مجله هوايي
  14. من موافقم به نظر من كاراييش خيلي بيشتر از اين جنگنده هاي چيني و زمان شاه .حتي F4 هم كارايي خوبي نداره. اگر ميشد فانتمم مثل F5 ارتقا مي داديم از نظر راداري يا مو شكي مثلا استفاده ازرادار هاي پر قدرت روسي مثل همين رادا سوخو 35 با موشك هايي كه با اين رادار همخوني دارن واقعا عالي بود . :!: :!: با اين كار من بيشتر موافقم . :? icon_cheesygrin
  15. F35

    میگهای انگلیسی

    نام جنگنده هاي عكس پايين را مي توني بنويسي icon_cool
  16. منم موافقم چيزيرو معلوم نمي كنه icon_cool
  17. آخه چرا همش ميگين شاه با همين الان با آمريكا رابطه دوستانه بر قرار كنيم خلباناني حتي بهتر از اون موقه تربيت مي كنيم icon_cool
  18. ارتشم خيلي وقت رزمايش نگذاشته icon_cool
  19. اين گروه آكرو جت آمريكاست اسمشون و فراموش كردم icon_cool