F_35B

Members
  • تعداد محتوا

    353
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های F_35B

  1. بچه ها این یکی خیلی اموزنده است پیشنهاد میکنم اگه حوصله دارید بخونید عمليات غير ممكن براي عقاب ها گفت و گو با تيمسار كاظميان، كمك خلبان شهيد عباس دوران امروز بيست و ششمين سالگرد پرواز ابدي تيمسار خلبان شهيد عباس دوران است. نمي دانم با كدام معيار مي توان نقش دوران را در جنگ سنجيد و دردآور آنكه اين قهرمان ملي آنطور كه بايد به جامعه معرفي نشده است. دوران اگر چه در كسوت ارتش اما يك بسيجي بود كه بسيج مدرسه عشق است و آن همه حماسه را جز عشق سببي نيست.تنها آخرين ماموريت دوران براي آنكه از او يك اسطوره بسازد كافي است. ماموريتي به ظاهر غير ممكن كه از مرزهاي نظامي فراتر رفت و زلزله اي سياسي شد و ابعادي بين اللمل يافت. تيمسار خلبان آزاده منصور كاظميان آخرين كسي است كه دوران را ديده است. آنان سپيده دم چنين روزي سوار بر پرنده آهني خود راهي بغداد شدند تا عمليات غير ممكن را ممكن كنند. سهم دوران از اين پرواز شهادت بود و كاظميان كه در كابين عقب بود؛ اسارت.تيمسار خلبان آزاده منصور كاظميان سال 1351 وارد ارتش شده و از 53 تا 55 در تگزاس آمريكا دوره خلباني ديده و سه سال پس از آزادي از اسارت بازنشسته شده است.ضمن تشكر از مركز مطالعات و تحقيقات نيروي هوايي ارتش كه اسباب اين مصاحبه را فراهم كردند ، گفتگوي ما را با تيمسار كاظميان از نظر مي گذرانيد .¤ آقاي كاظميان، چطور با شهيد دوران آشنا شديد؟- من ابتداي جنگ در پايگاه بندرعباس بودم. پايگاه بندرعباس عملياتي نبود و ما براي عمليات به پايگاه هاي بوشهر، دزفول و همدان مامور مي شديم. براي يك ماموريت رفتم به پايگاه بوشهر كه با ايشان آشنا شدم البته از قبل اسم ايشان را شنيده بودم چون به خاطر پروازهاي زيادش معروف بود.¤ قبل از ماموريت بغداد هم با شهيد دوران عمليات رفته بوديد؟ - بله، اولين ماموريت مشترك ما هم زدن تاسيسات نفتي بصره بود كه با يك فانتوم رفتيم. دوران كابين جلو و من كابين عقب بودم. يك هواپيماي دومي هم بود كه در ارتفاع بالاتر پرواز مي كرد و كارش محافظت از ما در برابر هواپيماهاي دشمن بود.رادار زميني به ما اطلاع داد هواپيماهاي دشمن خيلي زياد است و برگرديد. هواپيماي پشتيباني برگشت اما دوران گفت منصور مي رويم و عمليات را انجام مي دهيم كه خوشبختانه عمليات هم موفقيت آميز بود و صحيح و سالم هم برگشتيم.سال 60 من درخواست كردم بروم همدان و ايشان هم آمد آنجا. اوج پروازهاي ما درفتح المبين بود كه در دو دسته چهار فروندي پرواز مي كرديم. دوران هم اغلب ليدر بود. من هم بيشتر با ايشان پرواز مي كردم. يك بار مشغول گشت هوايي بوديم كه يك هواپيماي دشمن را ديديم و به تعقيبش پرداختيم. تا مرز دنبالش رفتيم و آنجا ديگر بنزين كم آورديم و مجبور شديم برگرديم. حتي نتوانستيم برويم پايگاه خودمان و مجبور شديم برويم دزفول بنشينيم.¤ لطفاً آن عمليات معروف كه آخرين عمليات هم بود را شرح بدهيد .- عمليات رمضان در 23 ماه مبارك رمضان شروع شد و دوران به درخواست خودش براي پشتيباني هوايي و عمليات جنگي رفته بود اميديه كه براي اين عمليات يك هواپيما رفت و ايشان را آورد همدان.عمليات رمضان كه شروع شد عراق احساس كرد دارد شكست مي خورد و براي اولين بار شروع كرد به بمباران شهرها يعني خيلي راحت مي آمد و اهدافش را در شهرها مي زد. مثلاً راهپيمايي روز قدس همدان را زد و خيلي از خانم ها شهيد شدند. يك مدرسه را هم در كرمانشاه زدند كه كلي دانش آموز قرباني شدند. آن موقع پدافند شهرها ضعيف بود.نيروي هوايي از امام خواست كه مقابله به مثل كند و شهرهاي عراق را بزند اما امام مخالفت كرد و به گمانم تيتر بزرگ همين كيهان هم شد كه امام گفته اند ما نمي خواهيم مردم بي گناه عراق را بكشيم. با اين مسئله من حس كردم به زودي بايد يك ماموريت مهم به پايگاه ما محول شود. اتفاقاً همان روزها مي خواستند من را به يك ماموريت آموزشي شش ماهه بفرستند اما من قبول نكردم و گفتم باشد بعد از جنگ. چون اگر مي رفتم ماموريت هاي جنگي را از دست مي دادم.¤ شما از كنفرانس غير متعهد ها كه قرار بود در بغداد تشكيل شود، خبر داشتيد؟ - بله. بحثش خيلي داغ بود و صدام هم به شدت تبليغ مي كرد و مي گفت بغداد كاملاً امن است و يك كبوتر هم نمي تواند به بغداد برسد. خيلي روي امنيت بغداد مانور مي دادند البته شايد بي راه هم نمي گفتند چون خطوط آتش و پدافند خيلي زيادي درست كرده بودند و انواع و اقسام موشك ها را شوروي و فرانسه در اختيارشان گذاشته بود.شب بيست و نهم من آماده پايگاه بودم و تا صبح نخوابيدم به همين خاطر فرداي آن روز منزل بودم و استراحت مي كردم كه دوران تلفن زد و گفت ساعت پنج بعد از ظهر بيا پست فرماندهي. من خيلي خوشحال شدم و فهميدم ماموريت داريم.من زودتر از بقيه رفتم پست فرماندهي. مسئولش منصور شورچه بود. پرسيدم منصور عمليات كجاست؟ گفت فردا بغداد.من هم بلافاصله گفتم من فردا صبحانه را در بغداد مي خورم. منظورم اين بود كه اسير خواهم شد. او گفت نه اين حرف را نزن اما من مطمئن بودم و انگار به من الهام شده بود.شورچه گفت اگر مي خواهي من جاي تو بروم كه گفتم نه بايد خودم بروم.¤ چطور به اين نتيجه رسيده بوديد؟- نمي دانم. از يك هفته قبل انگار به من اين مسئله الهام شده بود كه اين آخرين ماموريت من است و اسير خواهم شد. به خانواده ام هم گفته بودم كه من توفيق شهادت ندارم اما اسير مي شوم.خلاصه كم كم بقيه هم آمدند. شش خلبان بوديم با شهيد خضرايي كه فرمانده پايگاه و شهيد ياسيني كه فرمانده عمليات پايگاه بود.¤ غير از شما و دوران بقيه خلبان ها چه كساني بودند؟- اسفندياري، باقري، توانگريان و خسروشاهي.ماموريت ها به صورت لاك و مهر شده از تهران با هواپيماي مخصوص مي آمد و مسئول پست فرماندهي، فرمانده پايگاه و مسئول عمليات در مورد آنها تصميم مي گرفتند. مثلاً اينكه كدام خلبان ها را انتخاب كنند.براي اين ماموريت هم ما شش نفرانتخاب شده بوديم كه معمولاً خلبان هاي ماموريت هاي سنگين را خود شهيد ياسيني انتخاب مي كرد.جلسه شروع شد و ياسيني گفت اين مأ موريت مخصوص شماست و هيچكس نبايد چيزي بداند، حتي اگر مشكلي فردا پيش آمد نبايد كسي بداند و يك روز عمليات به تاخير مي افتد اما خلبان ها نبايد تعويض شوند.¤ طرح عمليات چطور بود؟ - قرار بود صبح زود سه تا هواپيما بلند شوند و تا مرز برويم. من و دوران شماره يك، اسكندري و باقري شماره دو و شماره سه هم توانگريان و خسرو شاهي.به مرز كه مي رسيديم اگر براي يكي از هواپيماها مشكلي پيش مي آمد، بر مي گشت، دو تاي بقيه مي رفتند و اگر نه كه شماره سه بر مي گشت و يك و دو مي رفتند.در واقع شماره سه رزرو بود. علتش هم اين بود كه آمريكا به ما لوازم يدكي نمي داد و بچه ها خودشان قطعات را تعمير مي كردند. قطعه هم عمر مفيد دارد و بعد از آن احتمال خرابي هست.دوران آنجا به من گفت اگر مسئله اي پيش آمد خودت تنهايي اجكت كن، من اگر توفيقي باشد شهيد مي شوم. ¤ مگر شما مي توانستيد دكمه اجكت ايشان را هم بزنيد؟- بله. سيستم پرش فانتوم طوري است كه كابين جلو اگر آن را فعال كند اول كابين عقب مي پرد و بعد خودش با فاصله 57 صدم ثانيه مي پرد اما كابين عقب اختيار دارد كه يا خودش اجكت كند يا هر دو نفر. يعني دو وضعيتي است. سيستم اجكت يك اهرمي است تقريباً شبيه ترمز دستي ماشين كه حدود يك متر بايد كشيده شود.بالاخره جلسه تقريباً ساعت هفت تمام شد. من از همان جا به برخي از بستگان تلفن زدم و بدون اينكه از ماموريت فردا چيزي بگويم با آنها خداحافظي كردم. بعد هم رفتم خانه و با دو خواهر و برادرم كه پيش من بودند خداحافظي كردم البته باز هم از عمليات چيزي نگفتم.آن شب، شب سي ام ماه رمضان هم بود و معلوم نبود فردا عيد است يا نه. به همين خاطر ما بيدار شديم و سحري خورديم.ساعت پنج جيپ آمد دنبال من و بقيه بچه ها هم جمع شدند. رفتيم گردان پرواز و از آنجا اتاق چتر و كلاه و از آنجا هم رفتيم پاي هواپيماها براي چك كردنشان.من در دلم گفتم خدايا اگر من قرار است برنگردم هواپيما يك اشكال جزئي داشته باشد. همه چيز را چك كرديم و رفتيم داخل كابين. آنجا وقتي برق را وصل كردند ديديم سمت نما و حالت نما درست كار نمي كند اما چون پرواز ما در روز بود مشكلي ايجاد نمي كرد. اينجا بود كه من صد در صد مطمئن شدم بازگشتي نيست.قرار بود بدون هيچ تماسي با برج كنترل و پايگاه پرواز كنيم. فقط يك فركانس داخلي بين خود سه هواپيما بود. ساعت تقريبا يك ربع به شش بود كه اول شماره دو پريد و شماره سه رفت روي باند كه اشكالي برايش پيش آمد و نتوانست بپرد. همينطور كه روي باند بود ما هم رفتيم روي باند براي پريدن و صبر نكرديم از باند خارج شود چون وقتي نبود. طوري رفتيم كه وقتي از زمين كنده شديم من گفتم الان است كه چرخ هاي ما بخورد به شماره سه. حتي شماره دو فكر كرد ما مي خوريم به هم و منفجر مي شويم اما بدون حادثه بلند شديم و با سرعت كم و ارتفاع خيلي زياد پرواز را شروع كرديم. اين حالت تا مرز ادامه داشت.از جنوب شرق ايلام و كرمانشاه وارد عراق شديم. هوا گرگ و ميش بود. وقتي از روي ايلام گذشتيم چراغ هاي شهر هنوز روشن بود.مرز را كه رد كرديم سرعتمان به حدود هزار كيلومتر افزايش و ارتفاعمان را به 10 تا 15 متري زمين كاهش داديم. كابل هاي برق فشار قوي را از رويشان مي گذشتيم و دكل ها را از كنارشان رد مي شديم. هنوز خيلي از مرز نگذشته بوديم كه يك موشك زمين به هواي سام-7 به سمت هواپيماي دو شليك شد. من به آنها گفتم كه موشك برايتان آمد. خوشبختانه موشك به آنها نرسيد و در هوا منفجر شد.كمي كه رفتيم متوجه شدم رادارهاي آنها ما را رديابي كرده اند. من به دوران گفتم، ايشان گفت مسئله اي نيست. شماره دو هم همين را گفت و دوران گفت: مي گويي بروم زير زمين پرواز كنم؟دوران به من گفت مواظب بيرون باش كه هواپيماها يشان نيايند. قرار بود از جنوب شرق شهر وارد بغداد شويم و پالايشگاه الدوره را بزنيم و مستقيم از روي شهر بگذريم و بياييم ايران. اگر پالايشگاه را نتوانستيم هدف بعدي نيروگاه اتمي عراق بود.از بيست كيلومتري بغداد ديوار آتش شروع شد و انواع و اقسام موشك ها بود كه در هوا به سوي ما مي آمد و ما از وسط آنها مي گذشتيم. چند ديوار آتش بود و هر كدام را رد مي كرديم به بعدي مي رسيديم. يك پلي بود كه بايد بعد از رد كردن آنمي پيچيديم. من پايين را نگاه كردم و ديدم همه ماشين ها ايستاده اند و مردم دارند بالاي سرشان يعني به ما نگاهمي كنند. معلوم بود آژير خطر كشيده بودند.اول شماره دو پل را رد كرد و پيچيد و ما هم پشت سرش پيچيديم. دوران گفت موتور سمت راستمان را زدند. من گفتم مسئله اي نيست بعد از بمباران يك كاري مي كنيم. يك موشك چهار گلوله اي رولاند كه فرانسوي بود به ما اصابت كرده و يك لرزش خفيفي هم در هواپيما ايجاد كرده بود.پالايشگاه چسبيده به شهر است. رسيديم روي پالايشگاه و آن را بمباران كرديم. من پشت سرم را نگاه كردم و ديدم آتش تا پشت سر من آمده است. دستم را به سمت سيستم پرش بردم تا آن را روي دو نفره بگذارم و بكشم اما همانوقت جلوي چشمم سياه شد و ديگر چيزي نفهميدم. همه اينها در چند ثانيه اتفاق افتاد.¤ يعني خودتان اجكت نكرديد؟ - نه. يا خودش عمل كرده يا دوران آن را زده بود.¤ كلاً عمليات چقدر طول كشيد؟- از وقتي ما بلند شديم تا بمباران پالايشگاه نيم ساعت. شش و ربع بود كه ما را زدند.¤ وقتي بيرون پرديد چه شد؟ - بيهوش بودم و يكي دو ساعت بعد به هوش آمدم. در بيهوشي اول آدم صداها را مي شنود. شنيدم چند نفر عربي حرف مي زنند و كم كم فهميدم ماجرا چيست. يك جايي بود كه براي وزارت دفاعشان بود. چند سرباز عراقي دور و برم بودند و يكي هم داشت لبم را كه پاره شده بود بخيه مي زد. بعدش لباس پروازم را درآوردندو دشداشه تنم كردند و مرا به يك درمانگاه بردند. سر و صورتم زخمي بود و يك طرف بدنم كاملاً كبود بود. آنجا عكس برداري كردند و معلوم شد شكستگي ندارم.¤ هواپيماي شماره دو چه شد؟- آنها را هم گلوله باران كردند و با اينكه آنها هم خيلي گلوله خورده بودند اما توانستند خودشان را به مرز برسانند. وقتي آمده بودند تعداد گلوله ها را بشمارند نتوانستند و نوشتند بي نهايت.¤ شكنجه هم شديد؟ - بله. 15 روز اول در وزارت دفاع بودم و 45 روز هم در استخبارات در يك سلول يك در دو متري تنها بودم. هر روز هم بازجويي و شكنجه بود. اغلب هم شكنجه هاي رواني.¤ چطور فهميديد دوران شهيد شده؟ - من بعد از بيهوشي اولين سوالم اين بود كه خلبان اول چي شد؟ آنها جواب درستي نمي دادند. تا اينكه يك سربازي كه تا حدي انگليسي بلد بود دو ماه بعد گفت شما هما ن خلباني نيستي كه دو ماه پيش پالايشگاه را زديد؟ من گفتم بله و از دوران پرسيدم.سرباز عراقي گفت من خودم داشتم نگاه مي كردم. فقط يك چتر از هواپيما بيرون پريد و بعد هواپيما در شهر منفجر شد. آنجا ديگر مطمئن شدم عباس شهيد شده است.چند تا از روزنامه هاي عراقي عكس اين صحنه را چاپ كرده بودند.¤ در بازجويي ها دنبال چه بودند؟- اين عمليات باعث شد كنفرانس غير متعهد ها در بغداد لغو شده و به دهلي نو برود. عراقي ها خيلي عصباني بودند و روي اين مورد خيلي تاكيد داشتند و سوال و جواب مي كردند. من هم اظهاربي اطلاعي مي كردم ومي گفتم غير متعهد ها ديگر چيست؟!حتي چند وقت بعد كه مرا بردند به اردوگاه يكي ازسرهنگ هايشان آمد و گفت به كاظميان بگوييد شانس آوردي. ما بايد تو را اعدام مي كرديم چون عمليات شما سياسي بود، نه نظامي و تو اسير جنگي نبودي. برايشان گران تمام شده بود.¤ اسارت براي كسي كه در آسمان بوده سخت تر نبود؟- مسلم است. براي ما خيلي سخت تر بود البته اين را هم بگويم كه بعد در اردوگاه ما را كمتر از بسيجي ها و نيروهاي عادي شكنجه مي كردند.عراق كلاً 52 خلبان اسير داشت كه نصفشان را مخفي نگه داشته بود و در ليست صليب سرخ نبودند. آنها را خيلي بيشتر شكنجه مي كردند.¤ در دوران اسارت چه مي كرديد؟- سعي مي كرديم سر خودمان را گرم كنيم تا كمتر سخت بگذرد. كلاس هاي آموزشي مي گذاشتيم. هر كس چيزي بلد بود به بقيه ياد مي داد. من آنجا آلماني ياد گرفتم.¤ كي آزاد شديد؟ - سال 69.¤ از پيكر شهيد دوران چيزي هم ماند؟- بله بيست سال بعد تحويل دادند. دو استخوان از پايش، كمي از استخوان فك، قسمتي از پوتين و زيپ لباسش كه فلزي بود.پلاكش هم زنگ زده بود.¤ دوران چطور آدمي بود؟ - خيلي خيلي كم حرف بود و بسيار شجاع و نترس. او ركورد دار پرواز و عمليات بود و مي توانست ديگر عمليات نرود و بگويد من پروازهايم را كرده ام و بقيه بروند اما هميشه پيشقدم و داوطلب بود. دوران با آگاهي در اين عمليات شركت كرد. در هر طرح عملياتي درصد ريسك را مشخص مي كنند. ريسك اين عمليات 95 درصد بود يعني تنها 5 درصد احتمال برگشت وجود داشت.¤ آنطور كه بايد از خلبان كاظميان تجليل شده؟ - ببينيد ما براي مسائل دنيايي كه نرفتيم بجنگيم. وقتي آزاد شديم گفتند به شما خانه مي دهيم. من گفتم وقتي به همه داديد من هم مي گيرم. ما اگر به خاطر پول رفته بوديم راه هاي خيلي آسان تري براي پول و ثروت بود. من وظيفه خودم مي دانم كه بيايم و بگويم عباس دوران چه كسي بوده. جوان ها و مردم بايد اينها را بدانند.¤ علاقمندي هاي شما؟پرواز؛ چون آدم را از زمين جدا مي كند. ورزش به خصوص فوتبال و طبيعت چون آدم را به ياد خدا و معنويت مي اندازد. منبع:http://noorportal.net/1/61/62/15892.aspx
  2. [size=18]خاطرات دفاع مقدس از زبان سردار سوداگر فرمانده اطلاعات، عمليات قرارگاه قدس[/size] يكي از بچه‌هاي ديگر كه حادثه شهادتش را به ياد دارم، شريف مطوري از بچه‌هاي خرمشهر بود. الان هم مزارش در خرمشهر است. او با واسطه جزء بچه‌هاي اطلاعاتي شد. آنقدر شجاع و صبور بود و در شكستن خطوط دشمن از خود ايثار نشان مي‌داد كه بعضي وقتها غبطه مي‌خوردم. او عرب زبان بود و فصيح صحبت مي‌كرد، براي شناسايي در خاك دشمن مي‌رفت و يك يا دو روز آنجا مي‌ماند. از سنگرهاي عراقي تغذيه مي‌كرد و برمي‌گشت. او فردي بود كه روزي كه به محسن رضايي گفتم: اگر اجازه بدهيد نيروي شناسايي برود آن طرف منطقه والفجر هشت و از خور عبدا... و خليج برگردد. كسي كه مي‌خواستم بفرستم او بود؛ هر چند نمي‌خواهم زحمات ديگران را ناديده بگيرم. در ميان نيروهاي اطلاعات، نخبه‌هايي بودند كه كه چون كارشان كوچك بود، در مقياس كلان ديده نمي‌شد. ولي منشأ و پايه همه كارهاي بزرگ بوده‌اند. اگر شناسايي توسط اينها انجام نمي‌گرفت و شناسايي‌هايشان را به اتمام نمي‌رساندند، معلوم نبود كه عمليات به كجا ختم شود. هر چند ادعايي هم نداشتند ولي مي‌دانم كه چه شناسايي‌هاي سنگيني را انجام دادند. شناسايي عمليات والفجر هشت به اتمام رسيد. بعد از آن شناسايي عمليات ايذايي توسط كساني مثل شهيد شريف مطوري و صحرايي انجام شد. بعضي وقتها دو روز آن طرف مي‌ايستادند و داخل نيزارها مخفي مي‌شدند. از ريشه گياهاني كه قابل خوردن است تغذيه مي‌كردند و شناسايي را انجام مي‌دادند و برمي‌گشتند. بعضي وقتها از مطوري مي‌پرسيدم: چطوري. مي‌گفت: اين دفعه پدر سوخته‌ها اربابهايشان را آورده بودند. مي‌پرسيدم: اربابهايشان كي‌ هستند. چون عراقيها سگهاي تربيت شده داشتند و با استفاده از آنها منطقه را كنترل مي‌كردند، مي‌گفت: بدترين وضعيت اين است كه اربابهايشان را مي‌آوردند. با همان وضعيت، موظف بود بماند و شناسايي‌اش را تكميل كند و برگردد. پس از اتمام شناسايي‌هاي منطقه والفجر هشت، تدبير بر اين شد كه قرارگاه ما كه معمولاً به قرارگاه آفندي و عملياتي بود، در كنار عمليات والفجر 8، به عنوان عمليات ايذايي در منطقه ام‌الرصاص عمليات كند كه اساس آن فريب دشمن بود. با مشاهده افراد، دشمن قطعاً منحرف مي‌شد و همچنين پشتيباني خوبي براي عمليات اصلي بود. بدين منظور، شناسايي‌ها انجام شده و حتي افراد را در اختيار برادران قرارگاه نجف، غلامپور و محرابي قرار داده و به ام‌الرصاص روي آورديم. مجموعه نيروها به سمت ام‌الرصاص عزيمت و كار شروع شد. همه هم و غم قرارگاه كربلا فريب دشمن بود. با جديتي تمام، فعاليتهاي شناسايي و آماده سازي منطقه شروع شد. در شب موعود، مجموعه‌اي از يگانها به ام‌الرصاص حمله كردند. در شب عمليات، قسمت اعظم جزيره ام‌الرصاص و ام‌البابي به تصرف رزمندگان درآمد. قسمتي از ام‌الرصاص پاك‌سازي نشده بود و در حال طرح‌ريزي براي تصرف آن منطقه بوديم كه ابلاغ شد به طرف منطقه فاو حركت كنيم و راهي شديم. وقتي رسيديم آقاي شمخاني پرسيد: چي‌داريد؟ با خود چه آورده‌ايد؟ گفتم: مگر شما چه مي‌خواهيد؟ گفت: خط شما اينجاست، محل ماموريت شما فردا روي جاده استراتژيك است. براي توجيه منطقه و شناسايي خطوط خودي و دشمم حركت كرديم. وقتي آن طرف، در ساحل فاو پيدا شديم، به شريف مطوري گفتم: سريع حركت كنيم و آخرين حد خطوط خودمان را پيدا كنيم. اين عقيده را داشتيم كه بايد آخرين خطوط خودي را به خوبي شناسايي كنيم . رفتيم. خط هنوز در سه راهي فاو بود و نيروها داشتند مي‌جنگيدند. تيرهاي برق كنار جاده استراتژيك فاو – بصره براي ديده‌باني مناسب بود. در اخرين جايي كه نيروهاي ما بودند، بالاي تير برق يك دوربين 20 در 120 مستقر كرديم. ديده‌بان شريف مطوري بود. به او گفتم: پتو يا چيزي نمي‌بري. فقط يك تخته مي‌بري و آنجا مي‌نشيني و دوربين را مستقر مي‌كني. يك وقت كاري نكن كه معلوم شود يك حجمي بالاي دكل است و قضيه لو برود. فقط توجه داشته باش، تا جايي كه ما پيشروي مي‌كنيم هميشه دوربين تو تا سه كيلومتري دشمن باشد. پرسيد: اگر كسي خواست پيش من بيايد، چه كار كنم؟ گفتم: نبايد كسي رفت و آمد كند. شب مي‌روي و شب هم برمي‌گردي پايين. نماز خواندن و همه كارهاي شخصي‌اش را بايد با مشقت و سختي انجام ميداد. به دليل نزديكي به خط دشمن. امكان درست كردن اتاقك و غيره نبود و با اولين گلوله تانك منهدم مي‌شد. ابهاماتي را كه داشت مي‌پرسيد ابهامات شخصي او در مورد تغذيه نبود بلكه در مورد عبادت بود. دوربين 20 در 120 حدود 12 كيلومتر برد ديد دارد. وقتي اين دوربين را در 2 كيلومتري خط دشمن مستقر مي‌كرديم، ده كيلومتر عمق مواضع عراقيها را مي‌ديديم. جاده استراتژيك هم در وسط قاعده مثلث فاو قرار داشت. از وسط قاعده به سمت شمال تقريباً 5/3 تا 4 كيلومتر و به سمت جنوب – خورعبدا... نيز 5/3 تا 4 كيلومتر راه بود. اگر 5/3 يا 4 كيلومتر را از 12 كيلومتر كم كنيم، تقريباً 8 كيلومتر ديگر اضافه برد داشتيم. وقتي در آن بالا مستقر شديم، اخبار دقيقي به دست ما رسيد. حتي فرماندهان خودمان هم نمي‌دانستند اين اطلاعات را از كجا گير مي‌آورم. فقط سردار جعفري مي‌دانست. مثلاً يك روز گفتم: نيم ساعت ديگر عراقي‌ها حمله مي‌كنند. يا مي ‌گفتم: بر روي خط لشكر امام حسين (علیه السلام) يا خط وليعصر (عج) يا جاده ام‌القصر حمله كردند. يك روز آمد و پرسيد: تو اين اخبار را از كجا مي‌آوري؟ يا بايد از آن طرف ارتباط داشته باشي يا يك كار ديگر مي‌كني. خيلي هم ناراحت شده بود! يك شب به احمد غلامپور كه فرمانده قرارگاه كربلا بود، گفتم: امشب به خط شما حمله مي‌شود. آن شب تا ساعت 4 صبح بيدار بود. برايش مسلم بود كه وقتي كه گفتم حمله مي‌شود حتماً حمله‌اي صورت خواهد گرفت. در همين زمان بود كه گفت: كور خواندي، اين دفعه نگرفت. قاطع گفتم: به شما حمله مي‌شود. همه خوابيدند. تقريباً چهار و نيم بود كه بچه‌هاي لشگر وليعصر (عج) گفتند: عراقيها حمله كردند. بلافاصله به وسيله بيسيم با قرارگاه كربلا تماس گرفتم. به احمد غلامپور گفتم: عراقي‌ها آمدند. گفت: هيچ خبري نيست. بعد از چند لحظه صداي لشكر 7 و 14 امام حسين (علیه السلام) بلند شد، عراقيها چنان با شدت حمله كرده بودند خط لشكر 7 و لشكر 14 شكسته شد. عراقيها با نفربر اين طرف خاكريز آمدند. بعد با كمك لشكر 8 نجف و نيروهاي كمكي ديگر عراقي‌ها منهدم شدند. تا ساعت هشت صبح حمله آنها دفع شد و با تلفات سنگيني به عقب برگشتند. احمد غلامپور و عزيز جعفري به طور جدي گفتند: اين اخبار را از كجا آوردي؟ مجبور شدم دكل را نشان بدهم . گفتم: آن دكل را تا حالا ديده‌ايد؟ گفتند: بله. پرسيدم: چه مي‌بينيد؟ گفتند: فقط دكل برق. گفتم: خوب نگاه كنيد. دوربين به دستشان دادم. گفتند: يك چيزي هست. گفتم: همان ديده‌بان لشكر اسلام است. احمد غلامپور گفت: اين همه مدت ديده‌بان آن بالا بوده؟ گفتم: بله. پرسيد: حالا بگو چه كسي انجاست. گفتم: شريف مطوري. با تعجب پرسيد: پس كي غذا مي‌خورد؟ گفتم: صبح با غذا بالا مي‌رود و شب برمي‌گردد. همان جا غذايش را مي‌خورد و نمازش را مي‌خواند. البته يك يديگر هم با او همكاري مي‌كرد تا اين كه عراقيها مستاصل شدند. با پاتك كاري از پيش نمي‌بردند. اطلاعات دقيق و لحظه به لحظه‌اي كه به ما مي‌رسيد، دشمن را از هر گونه حركتي باز مي‌داشت. حدود ده كيلومتر در عمق عراق ديد داشتيم. شناسايي‌ها هم، با توجه به درهم ريختگي خط پدافندي دشمن، به خوبي انجام ميشد. لذا هر گونه رخنه براي آنها امكان‌پذير نبود. پس از گذشت چند روز بالاخره عراقي‌ها متوجه موضوع شدند. شايد علت آن اين بود كه تعدادي از دكل‌ها را قطع كرديم. براي اين كه هواپيماهاي خودي موقع پرواز در سطح پايين با آنها برخورد نكنند. عراقي‌ها عامل اصلي را شناسايي كردند و با تداوم و شدت توپخانه و تانك بالاخره ديده‌بان مخلص ما را به شهادت رساندند. شريف مطوري در بالاي دكل به شهادت رسيد. وقتي مطلع شدم كه در آن بالا شهيد شده و روي همان تخته افتاده خيلي ناراحت شدم. واقعاً برايم زجرآور بود. شهيد كميلي ‌فر و كاج را با دو سه نفر ديگر فرستادم و گفتم: غروب برويد و جنازه‌اش را بياوريد. وقتي غروب شد. رفتند جنازه او را پايين بياورند. اين موضوع دل همه را به درد آورد. اين بچه‌ها اين جور كار مي‌كردند. وقتي تاريخ جنگهاي ديگر را مي‌خوانيم، متوجه مي‌‌شويم هر كس بر اساس مبنا و اصولي جنگيده. اما هيچ جا نمي‌بينيم كه افرادش اينطور از خود گذشتگي و ايثار داشته باشند. هفتاد و پنج روز دفع همه پاتكها مديون او بود. وقتي مي‌گويند بناي بزرگ روي پايه محكمي بنا مي‌شود همين است. گذشت و ايثار علت مقاومت ما در آن مدت بود. منبع: پايداري- پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
  3. يادداشت هاي دكتر عباس فروتن از جنگ شيميايي عراق عصر روز بيست و هفتم اسفند ماه سال 1366 پس از بمباران شيميايي حلبچه، دهات اطراف آن نيز به طور مكرر،‌ تقريباً طي 15 مرحله، مورد بمباران جنگي و شيميايي قرار گرفت. اين حملات توسط تعداد زيادي هواپيما كه از ارتفاع بسيار پايين پرواز مي‌كردند انجام شد. هواپيما‌ها به صورت دسته‌اي و با هم بمباران مي‌كردند و يك گروه كه مي‌رفتند لحظاتي بعد گروه بعدي مي‌آمدند. بيشتر خانه‌هاي حلبچه و روستاهاي مجاور طي اين حملات ويران شد. اين حملات تا ساعت 6 بعد از ظهر ادامه داشت به طوري كه امكان جابه جايي و خروج افراد از شهر ميسر نبود. ساعت حدود 19 بعد از ظهر، مردمي كه زنده مانده بودند خود را براي خروج از شهر آماده مي‌كردند. برخي سوار وانت و برخي پياده و به صورت گروهي در حال حركت در جاده‌هاي اطراف شهر بودند. عده‌اي از مردم حلبچه از ترس بمباران خود را به روستاي « اِنب» در نزديك حلبچه رسانده و در دو مدرسه مستقر شده بودند. آنها مي‌خواستند پس از آرام شدن اوضاع و تاريك شدن هوا، به سمت ايران بروند كه مورد حمله شيميايي قرار گرفتند. در زمان بمباران شيميايي اِنب، اكثر ساكنين اصلي اِنب آن جا را ترك كرده بودند ولي گروهي از مردم حلبچه كه موقتاً به آنجا آمده و يا در حال عبور بودند آسيب ديدند. حادثه روستاي اِنب را از زبان يكي از بيماران نقل مي‌كنيم، وي يكي از معدود كساني بود كه به علت مسموميت تدريجي توانسته بود بدون درمان، ساعات زيادي را زنده بماند: در لحظه‌ بمباران من در خارج روستاي اِنِب بودم و به همراه يك راننده سوار بر يك ماشين تانكر نفت به سمت روستا در حال حركت بوديم كه بمباران شيميايي را مشاهده كرديم. ساعت حدود 20: 19 و هوا در حال تاريك شدن بود پنج دقيقه بعد به روستا رسيديم. آن قدر جنازه روي جاده ريخته بود كه راه بسته شده بود. ماشين‌هاي ديگري كه جلوتر از ما بودند همين طور جلو و عقب مي‌رفتند، نمي‌ دانستند كجا بروند و رفتار غير عادي داشتند. من و راننده از ماشين پياده شديم، داشتم با راننده صحبت مي‌كردم، هنوز بيش از چند قدم از ماشين دور نشده بوديم كه ناگهان متوجه شدم راننده بر زمين و داخل نهر آب مجاور افتاد. من احساس تنگي نفس شديدي كردم، كمي به جلو رفتم و لحظه‌اي بعد به زمين افتادم. كسي به كمك من نيامد. تا جايي كه مي‌توانستم فرياد زدم. ناله كردم، پدر و مادرم را صدا زدم ولي هيچ دست كمكي به سويم دراز نشد. مردم ديگر كه هنوز نيمه جاني داشتند حركاتي مي‌كردند و صداي ناله و شيون آنها بلند بود. زن و مرد و كودك ناله مي‌كردند، مي‌گريستند ولي بي‌نتيجه بود. در اين زمان شوهر خواهرم را ديدم، با همان حال تنگي نقس و تاري ديد كه داشتم و روي زمين افتاده بودم از حالش پرسيدم، گفت جايي را نمي‌بينم. البته در ظاهر بدنش عارضه‌اي ديده نمي‌شد ولي از چشمش اشك جاري بود، داشت خودش را با زحمت به نهر آبي كه آنجا بود مي‌رساند، فكر مي‌كرد سموم شيميايي وارد چشمش شده و مي‌خواست با آب چشمش را بشويد ولي نتوانست دستش را به آب برساند، در مجاور نهر بيهوش شد و مدتي بعد بي‌حركت ماند. هوش و حواس من هنوز به جا بود ولي هيچ كاري از دستم ساخته نبود. فقط نظاره گر مرگ تدريجي بستگانم بودم. تنگي نفس باز هم شديدتر شده بود و از چشم و بيني‌ام آب سرازير بود. من نيز سعي كردم خود را به نهر آبي كه در آن نزديكي بود برسانم. مقدار زيادي با آن فاصله داشتم، با هر سختي كه بود صورتم را با آب نهر شستم. در همان زمان 5- 6 نفر كه خود را تا نزديكي نهر رسانده بودند بيهوش شدند و مردند. شايد تا آن موقع حدود 2 ساعت از حادثه مي‌گذشت. من نيز ديگر توان حركت نداشتم اما فكرم كار مي‌كرد. مردمي كه دورتر بودند همچنان سعي مي‌كردند خود را به آب نهر برسانند تا چشم خود را بشويند، سينه خيز خود را روي زمين و جاده مي‌كشيدند ولي اكثراً در راه مي‌ماندند زيرا قدرت حركت نداشتند. تدريجاً صداي ناله‌ها كمتر شد. چند ساعت بعد (شايد تا نيمه‌هاي شب)، هم چنان در ميان مرده‌ها و زنده‌ها با مرگ دست و پنجه نرم مي‌كردم. تنگي نفس، تاري بينايي، تاريكي هوا، صداي ناله و شيون، افكارم را متشنج كرده بود و به سرنوشت محتوم خود فكر مي‌كردم. احتمالا نيمه‌هاي شب بود كه كاملاً بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم صبح شده بود، كمي استفراغ كردم و مجدداً بيهوش شدم. حدود ساعت 2 بعد از ظهر نيروهاي نظامي ايران مرا پيدا كردند. در آن موقع خودم قادر بودم سوار ماشين شوم مرا به پاوه باختران و سپس به تهران اعزام كردند. در اين مدت فكرم درست كار نمي‌كرد حس كردم درخانه خودم هستم. در تهران در ورزشگاه آزادي حالم بهتر شد و فهميدم كجا هستم. عراق پس از انجام حملات شديد با گازهاي اعصاب، در روزهاي بعد بمباران‌ها را بيشتر با گاز خردل در جاده‌هاي منتهي به حلبچه و چند شهر عراق مانند خرمال و سيروان و نيز شهرهاي مرزي ايران ادامه داد. اطراف پل‌ها با خردل مورد حلمه قرار گرفته بود و اين موضوع باعث بروز آسيب‌هاي موضعي در دست و پاي مردمي شد كه از حملات قبلي جان سالم به در برده و به صورت گروه‌هاي بزرگي در حال حركت به سوي ايران بودند. لذا از روز جمعه 28 اسفند به مدت 4-5 روز بيشتر حملات با گاز خردل انجام شد اگر چه حملات گاز اعصاب نيز قطع نشد. حتي نقاطي كه مردم به همراه احشام و خانواده‌هاي خود و مقداري اثاثيه و در تپه‌هاي دور از جاده موقتاً به استراحت پرداخته بودند نيز هدف حملات شيميايي عراق قرار مي‌گفت. علي رغم اين كه مقامات كشورمان جزييات حادثه حلبچه را به اطلاع سازمان ملل متحد رسانيده و درخواست اعزام تيم تحقيق نمودند. اما شوراي امنيت به اين بهانه كه حادثه در داخل خاك عراق رخ داده است از بررسي موضوع خودداري كرد. طبق آخرين آماري كه به همراه تصاوير مصدومين و شهداي حادثه حلبچه به شوراي امنيت ارسال شد در اين فاجعه كم نظير 5000 نفر شهيد و 7000 نفر مصدوم شدند درست داستانی نیست و همچین اب وتابی نداره ولی خوب روایت کرده (از نظر من)
  4. اینم تکلیف بلاد اسلامی راستی دوستان کسی میدونه انگلیس چندتا پایگاه نظامی تو ترکیه داره واستعداد نیروهاش چقدره؟
  5. (((اولین نامه شهید دوران به مهناز همسرش))) F35 مگه چندتا داره armani من هم با همین حس روبه رو شدم ولی تا اخر نامه رو با خجالت خوندم
  6. با ویژگی های ذکر شده به نظر من روبات امدادگر مناسبیه ولی برای جنگ به نظر من باید یکمی ارتقا داده بشه در ضمن اذرخش عکسی نداره
  7. GRIPEN به نظرت بعد از سه دهه یا اجمالا " بیشتر . میشه نسبت به یه جنگندهی نسل 3 بیشتر از این بها داد
  8. Mr_Fox خسته نباشی داستان پر فراز ونشیبی بود بشتر اوقات تو ذهن من عبارت کلمه ی نینجا = با بلوف منتظر قسمت بعدی
  9. newday جان منظور شما در چه عمقی زیر زمین است اگر زیر 100 متر یا 200 باشه که فشار هوا یا همون قارچ مثل یه ورق زمین رو پاره میکنه(البته با میزان در نظر گرفتن تقریبی اورانیوم) اگر بین 500 تا 300 یا 400 باشه که احمتمالا" با اثرات زیست محیطی دز زیر زمین و بوجود اومددن تپه های سوراخ شده در روی زمین که از نوک اونها بخار داغ بیرون میاد(که همون انرژی ازد شده باشه) اگر در 800تا 1000 یا بیشتر درزیر زمین باشه مستقیما" باعث گشاد تر و عمیق تر شدن گسل یا حتی در مواقعی ایجاد گسل (که در این نوع ازمایشها بعد از سال ها یا دهه ها عمق فاجعه شناخته میشود اما همه در حد احتماله . یاده یکی از دوستام که در این مورد صحبت میکرد میگفت صحبت کردن در این موارد کار اسونی نیست و باید برای جایی که ازمایش اتمی انجام میشه باید از میزان زلزله خیز بودن منطقه مطمن شود(چون با ازاد شدن یک انرزی بزرگ (اتمی ) زمین هم انرزی وارد میکند . مانند پس لرزه های یک زمین لرزهی ساده ) شرایط بومی افراد ساکن میزان تشاشات و دها چیز دیگر که عقل من ظرفیت کنجایشش رو نداره
  10. جان Amir_n با این داستانی که من ارش خبر ندارم وای از بابت این داستان از تو متشکرم ولی حکایت خیلی جالبی توی این داستان کوچولو است بازهم تشکر
  11. یعنی تمدن های ایران اولین بار در دنیا اینکار رو انجام دادن که سازمانی باشه که به شکایات مردم و نظم در شهرها و.... بپردازه حالا با هر اسمی من شنیده بودم ولی مطمن نبودم aryoreza خسته نباشید ممنون
  12. من هر وقت تاریخ جنگ جهانی و بعدش جنگ سرد رو از نظر میگذرونم فکر میکنم ما تو عصر حجر هستیم یعنی اینکه استارت خیلی از علوم هوا فضایی موشکی صنعتی نظامی و... در اون دوران زده شد که تا حا لا که کم کم سه دهه میگذره بازم بهشون میگن علوم فوق پیشرفته انگاری تازه از تو تنور در اومده بهر حال به خاطر مطلب مفیدتون تشکر mostafa2426
  13. جمع جالبي بود دست شما درد نكنه ميدوني اون قديميه(عكس يكي مونده به اخري) مال چه سالي هستش؟
  14. با سلام و عرض دو تسلیت به نظر قضیه کمی بلکه خیلی مشکوکه که این اتفاق ضد انسانی و نه فقط اسلامی در زمان بزرگترین عذای مسلمانان اتفاق بیفته یه عده ادم بد اب رو امام حسن بستن (اسرایلیها قزه رو محاصره کردن و خیلی وقته که مردم قزه غذا ندارن) بعد بایه لشکر بزرگ با بی رحمی تمام افراد تشنه رو کشتن (اسرایل دههاتن بمب با بیرحمی تمام بر سر مردم بی دفاع فلسطین میریزه) در حالی که کوفیان پیمان شکن در راحتی هستند یک عده انسان بزرگ مقاوم ومظلوم در حال مردن هستند) عربهای نامرد بی غیرت در راحتی بسر میبرن و هم نژادان خودشان /ای خدا حداقل نژاد/ در خاک خون اتش در هم میغلتند ... من نمیدونم از نظر باطنی درست هست یا نه ولی از نظر ظاهری کاملا شبیه کربلا است واینکه در این زمان حسینی ها بپا خیزن و از عثبانیت با یزیدی های زمان دشمن شوند و با حسنیان هم پیمان به نظر من اسرایل بعد از درس گرفتن از جنگ 33روزه با ساختن پنا گاها و امادگی بیشتر هم از شر غزه خلاص بشه و هم با سر گرم بودن افکار عمومی غرب با عید سال پاک (با کمک رسانه) اگه حزب... یا ایران(با احتمال کمتر) حرکتی چیزی ازشون سر زد حمله ی گسترده رو به حزب..شروع کنه و از داغ بودن مسلمانان در این ماه بهری کامل رو ببره به نظر من سید حسن برای همین گفت ما باید مراقب باشیم به نظر من تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم اینکه بغض خودمونو قورت بدیم وخون دل بخوریم تا زمانش فرا برسه که همه دست در دست هم اسرایل رو از صفحه ی روزگار محو کنیم
  15. F_35B

    زره پوش سبک Panzer 38t

    این که خوبه تانکه در زمان زضا شاه نزدیک به صد فروند هواپیما از امریکا خریدیم بعد که خریدیمشون به علت نبودن مهندس که بیاد واین هواپیما های خریداری شده رو سر هم کنه همشو به انگلسی ها دادیم و اونا بردن در جبه ی خودشون استفاده کردن دکتر خسرو معتضد تو تلویزیون گفت واقعا جای تاسف داره . خدا از رضا شاه نگذره که من نمیگذرم
  16. اقا خسته باشی گل کاشتی این تواریخ نشون میده در زمان جنگ یک روز ارامش وجود نداره و هر روز باید منتظر یک اتفاق تازه باشی با تشکر مجدد
  17. EMPEROR دست شما درد نکنه زحمت کشیدید این تقریبا میشه گفت تانک هوایی سرعتی هم نداره و فقط برای بدبختهای افغانستان بدرد میخوره
  18. F_35B

    زره پوش سبک Panzer 38t

    وقتی مدیر کشور مریض باشه عاقبت همین میشه (خاک خوردن ) RezaKiani خیلی منون از مطلب مفیدتون این کوچولو موثرترین نقش رو در تاکتیک جنگهای سریع المان نازی داشته و کارنامه ی تقریبا خوبی رو نسبت به هزینش به یادگار گذاشته
  19. خسته نباشی وخیلی ممنون این سلاح با توجه به امتیازهایی که داره احتمالا برای عملیات های ضد تروریستی موثر تر باشه
  20. F_35B

    جنگ به روايت ابورياض

    خوش به حالش چه سعادتی نه ما که تا اسم از مرگ میاد فکر نماز های غذامون میفتیم و نه به این برادر شهید که با اگاهی به مرگش ...
  21. F_35B

    اخبار عمومی منطقه و جهان

    به نظر من از جمهوری خواه ها بدتر نباشه بهتر نیست (سگ زرد برادر شغاله )
  22. اره دیگه همینه دوباره این ماسون های عوضی شیطان پرست دنبال یک جنگ کوتاه مدت و کنترل شده برای خروج از بحران اقتصادی
  23. خیلی جالب بود واریور جان دستت درد نکنه ادم تا وقتی این پرنده رو با بارش رو هوا نبینه نمیتونه باور کنه که این غول میتونه پرواز کنه
  24. F_35B

    استراتژی قورباغه

    ههه دوست من رامتینای عزیز اسم گذاری اینها به خاطر ما نیست که به ما بگن غورباقه این اسم این استراتژی هست گذشته از اون شاید کسی که این استراتژی رو رو ابداع کرده با الهام از این طرز پخت اسم این استراتژی رو گذاشت (غورباقه)
  25. F_35B

    استراتژی قورباغه

    از اقا سعید و Wolfenstein خیلی خیلی ممنون هستم یه بار اقا مصتفی تو یه تاپیک 14 صفحه ای به این استراتژی مهم اشاره کرده بودن ولی این قدر کامل نبود که لازمه من از شما دو برادر یه تشکر ویژه بکنم اقا سعید و Wolfenstein حقیقتش من یاد گرفتن این استراتژی ها رو خیلی دوست دارم و اطلاعاتم در این باره کمه شما تو صحبتا تون به 3 تا استراتژی نا اشنای دیگه اشاره کردید یعنی برای من کاملا مشخص نشدند در اصل همون (ققنوس) (بيني نمرود)(گلستان آتش ابراهيم) که اگه میتونین در بارهی این 3 تا استرتژی یه تاپیک درست کنین که به دانسته های کمم یه چیزی اضافه بشه البته به لطف شما دوستان یا اگه تاپیکی در این باره در سایت وجود داره راهنمایی کنید