mahdi345n

Members
  • تعداد محتوا

    684
  • عضوشده

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های mahdi345n

  1. صد در صد.به قول ارنستوي عزيز كه مهم فقط تلفات نيست بلكه ايجاد رعب و وحشت هست... امام اون ادمك خندون رو گذاشتم واسه نشون دادن لحن شوخي. ماشالله اعضا بچه نيستن..همشون يه پا مرد شدن.. البته من روحيه خشن ولي بسيار قابل كنترلي دارم.. و صد البته هر چي ياد ميگيريم به بركت دوستان خوبي مثل شما و ساير دوستان خوب توي اين سايت هست....
  2. اين كلنل خان توقعمون رو برده بالا.تا چند تا انفجار و جنازه درست و حسابي نبينيم كمين به دلمون نميشينه....
  3. mahdi345n

    ویدئوی کمین معروف Shatoi در چچن

    اول تشكر كنم از جناب كلنل ..بعد برم دانلود كنم چون دانلودش كمي طول ميكشه... به به به به به
  4. mahdi345n

    شماره 127 هنوز سالم است

    برای شهید «حسن ‌محمد علی‌خانی» کلاس دوم راهنمایی، در مدرسه شهید «مدرس» الوکلاته درس می‌خواند. هر صبح، در گرگ میش هوا، چهار کیلومتر پیاده می‌رفت و در تاریکی غروب برمی‌گشت. چهل تا کبوتر داشت، عاشق کبوترهایش بود. از مدرسه که برمی‌گشت، آب و دانه کبوترها را می‌داد. اذان که می‌شد، می‌رفت مسجد، تا نیمه‌های شب. بسیجی هم بود. هر شب که از محراب، نیایش و رزم شبانه برمی‌گشت، سری به کبوترهایش می‌زد و می‌خوابید. • چند روزی از عملیات خرمشهر گذشته بود. نیمه‌های روز بود که از مدرسه برگشت. بی ‌حوصله، لب سکو کز کرد و تکیه داد به ستون. مادر داشت رخت می‌شست. دستش توی تشت رخت‌شویی بود. گفت: «چه شده مادر؟!» گفت: «غلام‌علی، رفیقم زخمی شده، حالش خیلی بد است.» بعد از سکو پایین پرید و توی حیاط دنبال خروس دوید. توی توری گیرش انداخت. کبوتر‌ها ترسیدند و به هوا پر کشیدند. خروس را توی بغل گرفت و آورد. مادر تعجب کرده بود، گفت: «می‌خواهی چه‌کار کنی مادر؟!» گفت: «می‌خواهم برای سلامتی غلام‌علی، خون بریزم.» غلام ‌علی توی روستا از اولین‌ کسانی بود که پا به جنگ گذاشت و نخستین کسی بود که زخم برداشت. «حسن» خروس را برد و داد، کشتند. بردش در خانه یک فقیر و برگشت. سبک شده بود، گفت: «مادر! آدم‌هایی مثل غلام‌علی خیلی با ارزشند، جانباز جنگند، حرمت دارند.» و اشک‌هایش نم‌نم چکید. مادر او را به حال خودش گذاشت. حسن توی فکر بود. مادر از حال دلش باخبر بود، می‌دانست که ته دلش جوش جنگ را می‌زند و می‌خواهد بال بکشد و برود. پدر از سرِ زمین برگشت. علف‌ها را از کولش به زمین انداخت و دست‌هایش را شست. حسن هنوز لب سکو، زانوی غم بغل گرفته بود و زل زده بود به پریدن کبوترهایش، خیلی دوستشان داشت. شب‌ها که طبقه بالا روی ایوان می‌خوابید، کبوترها روی نرده‌ها دوروبرش بال‌ بال می‌زدند. جمعه‌ها حیاط را می‌گرفتند روی سرشان و حسن بین درخت‌ها دنبالشان می‌کرد. حسن بلند شد و سلامی داد. پدر از پلکان بالا رفت. حسن وضو که گرفت و نمازش را خواند، مادر داشت سفره را پهن می‌کرد. حسن برگه‌ای درآورد، رفت بالا و توی ایوان پیش پای پدر نشست. شروع کرد به تعریف کردن از جنگ، بعد برگه رضایتنامه را نشان پدر داد. گفت: «بابا! این رضایتنامه را امضا کنید تا من بروم جبهه.» ابروهای پدر در هم رفت، گفت: «نه! نمی‌گذارم بروی.» ـ بابا جان! مگر امام نگفته‌اند که دفاع از کشور واجب است؟ مگر ما مسلمان نیستیم؟ ـ یکی از برادرهایم زمان شاه لعنتی، توی سربازی یخ زد و مرد، یکی دیگر هم توی جنگل گم شد و هیچ ‌وقت پیدا نشد. نه! تو هنوز خیلی بچه‌ای. حسن گفت: «ببین بابا! من دیگر پانزده سالم تمام شده است، بیش‌تر از این طاقت ندارم.» مشهدی «حسین» بلند شد. خسته بود و حسن، حسابی لجش را در آورده بود. حسن به التماس افتاد. مشهدی حسین گفت: «دیگر چه می‌گویی؟ اصلاً من مسلمان نیستم، خوب شد؟» حسن گفت: «باشد! پس اگر مسلمان نیستی، برای چه رفتی و برای مکه ثبت‌نام کردی؟ چرا منتظری که بروی؟» مادر خنده‌اش گرفت. پدر هم از خنده مادر خندید و گفت: «من که می‌دانم تو بالاخره یک داغ بزرگ روی دلم می‌گذاری، قبول!» برگه رضایتنامه را گرفت و امضا کرد. حسن پله‌ها را دوتا یکی پایین دوید و رفت بسیج. ثبت نام کرد و برگشت. وقتی داشت اعزام می‌شد، به مادر گفت: «ببین مادر جان! اگر روزی آمدند و گفتند، عکس حسن را بده، دلمان برایش تنگ شده، بدان که حسنت شهید شده است.» بعد یک شانه در آورد و نشان مادر داد. کشید به موهایش و گفت: «ننه! موهایم را شانه بزنی‌ها.» دل مادر هوری ریخت. حسن پرید توی اتوبوس و راهی جبهه شد. روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشیدند و رفتند. یک ماه بعد، جنازه اصغر را که آوردند توی روستا، کبوترها دیگر هیچ‌ وقت برنگشتند. توی عملیات «محرم»، «اصغر» فرمانده بود؛ معاون گردان حضرت «ابوالفضل(ع)». بچه‌های سلطان‌آباد را جمع کرد و گفت: «باید همه، موهایتان را از ته بزنید. این مطلب به همه نیروهای گردان هم ابلاغ شده. گفتم اول از شما شانزده نفر که هم‌ محلی‌مان هستید، شروع کنم.» حسن عاشق موهای لختش بود. یک شانه داشت که دائم به موهایش می‌کشید. همه موهایشان را تراشیدند، اما حسن افتاد سر لج و گفت: «من نمی‌تراشم.» به اصغر هم گفت: «تو فرمانده من هستی و من مطیع فرمانت هستم. فرمانده! به من بگو برو روی مین، می‌روم. بگو با نارنجک برو زیر شنی تانک، می‌روم. فرمانده! قسم می‌خورم که هرگز از فرمانت سرپیچی نکنم، اما از من نخواه که موهایم را کوتاه کنم.» اصغر گفت: «پسر! موهایت خیلی بلند است، اگر زخمی شوی، پر خاک می‌شوند.» هرچه اصغر گفت، حسن کوتاه نیامد. شب بود و همه خواب بودند. «حسین‌علی» و اصغر، یک قیچی آوردند که سر حسن را از ریخت بیندازند، تا حسن مجبور شود که موهایش را بزند. وقتی رسیدند بالای سرش، حسن از جا پرید و مچشان را گرفت. گفت: «بابا! من اصلاً می‌خواهم با همین موها شهید شوم. فرمانده! من به مادرم وصیت کرد‌ه‌ام که وقتی شهید شدم، سرم را شانه بزند، برای چه می‌خواهید وصیتنامه‌ام را خراب کنید؟ جواب مادرم با خودتان.» بعد سرش را آورد جلو. قصه زلف‌های حسن توی گردان پیچیده بود. شب دوم عملیات، تو موسیان صفر، حسن و چند نفر دیگر ‌دویدند سمت خاکریز عراقی‌ها. یک مرتبه حسن آخی گفت و افتاد. تیر کالیبر شکمش را پاره کرده بود. یکی از بچه‌ها نشست و لباس حسن را بالا زد. سرش را گذاشت روی زانوهایش. داشت ذکر می‌گفت. لبش خشکیده بود، تشنه‌اش بود، اما نگفت بهم آب بدهید. گفت: «شما بروید. بروید و به‌خاطر من نمانید.» یک دقیقه بعد، نفس‌هایش برید، پر کشید و شهید شد. مادر اشک می‌ریخت و می‌گفت: «غروب بود. دلم تاب‌تاب می‌زد. بی‌حوصله شده بودم. مادرم آمد و گفت، «حاج خدیجه! من یک حالی شده‌ام؛ انگار کمرم شکسته است.» من هم حال خوشی نداشتم. یک مرتبه همه کبوتر‌های حسن پریدند. هیچ‌وقت کبوترها این وقت غروب، از توری بیرون نمی‌زدند. مادرم گفت: «حاج خدیجه! حسن شهید شده.» من سست و بی‌حال افتادم. دهانم خشک شد و سردرد گرفتم. شب بود، مشهدی حسین، بدجور بی‌طاقتی می‌کرد. نصف شب رفت بیرون. کبوترها هنوز برنگشته بودند. بدجوری دلواپس بودیم؛ انگار خانه را آتش زده بودند. هر کس کز کرده بود یک کنج و هیچ‌ کس دلش رضا نمی‌داد که رازش را فاش کند. شب تا صبح اصلاً نخوابیدم. صبح دو روز بعد، یکی از اقوام، در زد و آمد خانه. اول از این ور و آن ‌ور حرف زد و بعد گفت: « دلم بدجور برای حسن تنگ شده است، از عکس‌های حسن دارید تا بهم بدهید؟» گفتم: «راستش را بگو. حسن من شهید شده است، شما به من نمی‌گویید.» گفت: «نه، اصلاً!» گفتم: «پس چرا این دو سه ماه، یک بار هم نشد که بیایی در خانه و حال حسن را بپرسی؟ حالا چه شده؟» • تشییع جنازه حسن شد. توی روستا رسم بود که شهید جوان را توی حیاط و خانه‌اش طواف دهند. مردم جمع می‌شدند، برای شهید ذکر مصیبت گرفتند و چاووشی می‌کردند. زن‌های فامیل، برای پسر‌ها مجمعه دامادی درست می‌کردند و دسته ‌دسته می‌آمدند مبارک باد شهید. شهید که تسلیت نداشت. مشهدی حسین دهانش قفل شده بود و هیچ گریه نکرد. حتی نم اشکی نریخت؛ مثل یک درخت خشک زمستانی! ظهر بود. جنازه حسن را که توی حیاط گذاشتند، کبوترها یک جا پایین آمدند و نشستند. چندتایشان پریدند روی تابوت حسن. مردم آبادی‌، های‌های گریه کردند. حسن را که بردند، کبوترها دوباره رفتند. • عملیات محرم که تمام شد، پانزده نفر از هم ‌رزمان حسن، همراه فرمانده‌‌شان آمدند خانه حسن. اصغر اشک ریخت و به مادر گفت: «شرمنده‌ام! نتوانستم امانتت را سالم تحویلت دهم.» • روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشیدند و رفتند. یک ماه بعد، جنازه اصغر را که آوردند توی روستا، کبوترها دیگر هیچ‌ وقت برنگشتند. نویسنده :غلامعلی نسائی تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان http://www.tebyan.net/godlypeople/martyrs/martyrs/2010/12/23/148550.html
  5. mahdi345n

    شماره 127 هنوز سالم است

    شیمیایی بود. از شش سال سختی جراحی‌هایش در خارج می‌گفت. 67 سانت از روده‌‌اش نبود. می‌گفت، با همین دست‌هایش 250 شهید را از زیر خاک بیرون آورده و همین‌ قدر که دعای پدر و مادر شهدا پشتش است، برای آخرتش کفایت می‌کند و هیچ اجر دیگری؛ حتی از جبهه‌اش هم نمی‌خواهد. مطلبی که پیش روی شماست خاطراتی است از آقای «موسوی»، مسئول گروه تفحص شلمچه : دنبال این نباشید که شهدا کجا باید دفن شوند، دنبال این باشید که شهدا چگونه و با چه وضعیتی پیدا می‌شوند. شهید جایش روی تخمان چشم ماست. تمام میادین باید پایش یک شهید باشد. شهدای گمنام، گمنام شهید شدند و گمنام هم دفن می‌شوند و این کار صحیح نیست. شهید باید در قلب مردم باشد، نه در ارتفاعات. همین ‌طوری گلزار شهدا در حال فراموشی هستند، وای به حال آن ‌که در سر تپه‌ها دفن شوند. باید شهدا از آرشیو درآورده شوند و تمام خیابان‌هایمان پر از بوی شهدا باشد. اگر جوان ما بفهمد که این بچه‌ها با چه وضعیتی و به چه طرز وحشتناک و با چه شکنجه‌هایی شهید شده‌اند، ببینید آیا مخالفت می‌کند؟ اگر بداند شهید کیست، چه کرده و ملت چه سختی‌ها کشیده است، اصلاح می‌شود. شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند در یکی از زندان‌های عراق، دو شهید را در فاضلاب زندان پیدا کردیم که در اثر بیماری، جراحت یا شکنجه به شهادت رسیده بودند. آن‌ها را بدون این‌ که تحویل صلیب سرخ داده شوند، شبانه تحویل یکی از ستادها داده بودند و آن‌ها هم در فاضلاب همان زندان رهایشان کرده بودند. شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند حدود شش ماه پیش در حوالی دریاچه «ماهی» بیست‌وپنج شهید پیدا کردیم که با شکنجه، زنده به گور شده بودند. این شهدا را پنج تا پنج تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و زنده ‌زنده دفن کرده بودند. پنج شهید دیگر را هم پیدا کردیم که آن‌ها را مثل دوستانشان نبسته بودند، ولی در گودال دیگری زنده به گور کرده بودند. این شهدا بند انگشت نداشتند. زمانی که خاک به روی آن‌ها ریخته می‌شد، برای این‌که بتوانند از گودال بیرون بیایند، آن ‌قدر چنگ به خاک می‌انداختند که ناخن‌هایشان جدا می‌شد. طبق نظر پزشکی قانونی 65 درصد بدن‌هایشان سالم بود. این خبر در منطقه خوزستان پیچید و اصلاً سابقه نداشت که پس از بیست‌وپنج‌، سی سال این‌ گونه جنازه‌ها سالم بمانند. عراقی‌ها به نحوی شهدا را زنده ‌به ‌گور می‌کردند که پس از پیدا شدن، موجب شوکه شدن مردم ایران شوند؛ در کنار دیوارهای زندان، مناطق باتلاقی و... هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند یک بار هم هفت شهید را پیدا کردیم که از ستون فقرات از وسط جدا شده بودند. هفت سر جدا، پاها جدا، دست‌ها جدا. پس از بررسی متوجه شدیم این‌ها که بچه‌های بسیجی بین دوازده تا هجده سال بوده‌اند، با قیچی‌های بزرگ فولادی که مخصوص تانک است و بیش‌تر در توپ خانه‌ها استفاده می‌شود، یکی‌یکی جلوی چشم هم ‌دیگر قطعه‌قطعه شده‌اند. نحوه پیدا شدن بیست‌وپنج شهید پس از یک ماه تلاش بی ‌ثمر گروه تفحص، یکی از بچه‌های تفحص که سید هم هست، گوشه‌ای نشسته بود و زارزار گریه می‌کرد. یک دفعه بلند شد و گفت: «سید! نوری دیدم فوق‌العاده زیبا. تا به حال همچین نوری ندیده بودم.» شروع کردیم به جست‌وجو و پس از پیداکردن تکه‌ای از یک پیراهن و جست ‌وجوی بیش‌تر، بیست‌وپنج شهید را با بدن سالم پیدا کردیم. سالم بودن بدن این شهیدان حامل پیامی برای جامعه و جوان‌های ما بود. بنده عاجزم از بیان آن، باید به اهل آن مراجعه کرد و گمان نکنید با یک یا دو سال به دست می‌آید، نه! رازش دست امام زمان(عج) است. پس از شش ساعت، شهیدش را آورد و گفت: «این مال شما!» دنبال سه شهید بودیم که پس از یک هفته تجسس پیدایشان کردیم. آن‌ها را داخل پارچه‌های سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند. به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان پیدا شده‌اند. مادری آمده بود و طوری زجه می‌زد که تا به حال در عمر چهل ‌وشش‌ ساله‌ام ندیده بودم. دخترش می‌گفت: «مادرم از زمانی که فرزندش مفقود شده، بیست‌وپنج سال است که حالش همین‌ طور است.» ناگهان رفت داخل اتاق و روبه‌روی سه شهید ایستاد. به بچه‌ها گفتم: « کاری نداشته باشید.» رفتیم و دوربین آوردیم. این مادر، یک شهید را بغل کرد و دوید سمت مسجد. به بچه‌ها گفتم: «بگذارید ببرد.» هنوز اطلاع دقیقی از هویت سه شهید نداشتیم. نمی‌دانستیم اصلاً همان سه نفر هستند یا نه؟ نامشان چیست؟... آن مادر بر جنازه شهید نماز خواند و شروع کرد به صحبت کردن با او. دل ‌تنگی‌های بیست‌ وپنج ‌ساله‌اش را گفت؛ از تنهایی‌هایش، از این‌ که پدرش فوت کرده، خواهر و برادرانش ازدواج کرده‌اند و سختی‌هایی که کشیده بودند. گفت: «می‌خواستند تو را به ما بفروشند به یک‌ میلیون، دو میلیون تومان. می‌آمدند به ما می‌گفتند، ماشین می‌خواهید، خانه می‌خواهید یا زمین؟» پس از شش ساعت شهیدش را آورد و گفت: «این مال شما!» بهش گفتم: «مادر چه ‌طوری فهمیدی این بچه شماست.» گفت: «همان موقع که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم با همان چهره بیست ‌و ‌پنج سال پیش، که فرستاده بودمش منطقه، با همان تیپ و همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت، مادر منتظرت بودم...» همه این‌ها را ضبط کردیم و نوار ویدیوئی‌اش موجود است. صبح روز بعد، وقت نماز مادر دق کرد و از دنیا رفت. پس از فوت مادر شهید، رفتیم و شناسایی کردیم. پلاک شهید را در قفسه سینه‌اش یافتیم. تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم، دیدیم که شهید، پسر خودش است. شما اگر می‌خواهید بدانید شهدا چه‌ طور و با چه وضعیتی پیدا می‌شوند، بیایید توی گروه تفحص، در منطقه شلمچه تا چیزهایی ببینید که تا به حال ندیده‌اید. جبهه عالمی داشت، آمدن اسرا خودش دنیایی بود. پیدا کردن شهدا هم عالمی دارد و همه این‌ها از لطف خدا، حضرت فاطمه ‌زهرا(س)، امام حسین(ع) و امام زمان(عج) است. چرا بچه‌های جبهه و جنگ، سرشان را کرده‌اند توی لاک خودشان؟ جبهه رفتن وظیفه هر مسلمانی بود، اما امروز دنبال ‌روی راه شهدا بودن مهم است. این هنر است، این راه امام است. متأسفانه هنوز خیلی‌ها سرشان توی لاک خودشان است. بچه‌های جبهه و جنگ هم سرشان را کرده‌اند توی لاک خودشان. برای چی؟! چرا کاروان‌ها را راه نمی‌اندازند، این بچه‌ها را نمی‌آورند توی اتوبوس‌های راهیان نور و نمی‌گویند که چه بر ما و پیروان خمینی(ره) گذشت؟ آن جوانی که بفهمد برادرش، عمویش، دایی‌اش، همسایه‌اش چه‌ طور رفته، چه ‌طور شهید شده، چگونه جنازه‌اش پیدا شده، پدر و مادر شهید در نبودنش چه خون دلی خورده‌اند، اصلاح می‌شود. ولی اگر این مسائل گفته نشوند، یا گفته‌ها کم باشند و خوب منتقل نشوند، آرام‌آرام فراموش می‌شوند. شیطان، هم قوی است و هم در کمین، نباید او را دست‌کم گرفت؛ چون غلبه پیدا می‌کند. باید مراقب باشیم که مصداق صحبت‌های شهید «باکری» نشویم که گفت : زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم می شوند: 1.دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند. 2.دسته ای راه بی تفاوت می گزینند و در زندگی مادی خود غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند. 3.دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها ،دق خواهند کرد. پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید. ان‌شاالله پیرو راه شهدا باشیم! منبع : امتداد تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/memories/2010/12/22/148548.html
  6. 2 تا ارسال ديگه بذي برابر امسال ميشه بازم شيريني بايد بدي. كار نيكو كردن از پر كردنست..نابرده رنج..گنج ميسر نميشود... شيرينيش هم چنذ تا فيلم خفن و خيلي باحال عين هيمنها كه زحمتشو ميكشي...(ضد كمين خيلي خوبه.. )
  7. همش يه طرف..اون دقيق 6:20 كه ار پي جيش شليك نشد همونطرف. دست كلنل جان درد نكنه. تعداد ارسالت و تاريخ عضويتت يكي شده.شيرينيش رو بده...
  8. نكته بسيار جالب و مهمي بود... [color=red]آن‌ها سلاح‌هاي پيشرفته دارند اما انسان‌هايي از خود گذشته ندارند كه يك عنصر بسيار كليدي است. عنصر شهادت طلبي و ايثار مزيت رقابتي ما در برابر دشمنان است.[/color]
  9. .واقعا جالب بود. فردا پس فرداست كه با اين باكتريها بمب صل كنن بفرستن اين ور و اون ور. البته راه حلش مايع دستشويي رادار گريز انتي باكتريال هست...
  10. يه سوال؟خوب بي 2 رو مگه تنها و بدون اسكورت ميفرستن كه بشه با يه اف 5 شكارش كرد؟ در كل رژيم غاصب و ساير ارازل و اوباش مونده تا حسابي غافلگير بشن. حتما اونهايي كه همچين چيزي رو واسه كشف طراحي ميكنن يه چيزي هم واسه انهدام ساختن.
  11. mahdi345n

    کمک برای انتخاب صحیح!

    مبارك باشه.انشالله فنش برات حالا حالاها بچرخه.
  12. استوكا جان اين كه نوشتي از اينجا دانلود كنيد كه يك فيلم دو دقيقه اي به نام Ghelmet هست كه داره كارخونه توليد كلاه جنگي رو نشون ميده كه توي المان هست.8 مگا بايته.يه چكيش كن ببين چرا اينجوريه؟ اون دومي هم كه شپلتلپرتيرتورپرپره.ما از همون كه نوشتم شكنش رو نداريم.
  13. mahdi345n

    تقدیم به همه غارتگران بیت المال

    زبان از گفتن عاجز ميمونه در برابر اين همه عظمت....
  14. ایران براساس اظهارات معاون علمی ریاست جمهوری با اجرای طرح کلان تولید ابر رایانه ملی به جمع کشورهای دارای برترین ابر رایانه‌های دنیا می‌پیوندد که جزئیات این ابررایانه به گفته معاون علمی رئیس جمهور در دهه فجر اعلام خواهد شد. به گزارش خبرنگار مهر، ابر رایانه، رایانه‌ای است که از نظر ظرفیت پردازش و سرعت محاسبه از دیگر کامپیوترها قوی تر عمل می‌کند. اولین ابر رایانه‌ها در دهه 1960 طراحی شد. ابر رایانه‌ها برای کارهایی که به محاسبات زیاد و دقیق نیازمند است مانند پیش بینی وضع هوا، نمونه سازی مولکولی برای محاسبه ساختارها و خصوصیات ترکیب‌های شیمیایی، مولکول‌های زیستی، شبیه سازی‌های فیزیکی مانند شبیه سازی هواپیما در تونل باد، تحقیقات در مورد جوش هسته‌ای و رمزگشایی به کار می‌رود. اولین ابر رایانه در ایران در سال 1380 از سوی توسط محققان مرکز تحقیقات پردازش‌های فوق سریع دانشگاه صنعتی امیر کبیر به بهره داری رسید. محققان این مرکز این ابر رایانه را با بهره گیری از فناوری کلاستر با حافظه‌ای برابر 56 گیگا بایت و ظرفیت ذخیره سازی 5 هزار و 800 گیگا بایت به مرحله بهره برداری رساندند. این ابر رایانه دارای حداکثر توان پردازشی 860 میلیارد عمل در ثانیه است این در حالی است که در قوانین تجارت جهانی، ابر رایانه‌های قوی تر از 190 میلیارد عمل در ثانیه به عنوان کالاهایی راهبردی محسوب می‌شوند. سیستم عامل مورد استفاده در این سامانه، لینوکس است و یک نرم افزار نیز برای مدیریت، نظارت و کنترل سیستم توسط محققان مرکز تهیه شده است. گام بعدی از سوی پژوهشگران پژوهشگاه دانشهای بنیادی برداشته شد. محققان این پژوهشگاه اولین ابر رایانه برای پردازش در حوزه نانو محاسباتی در پژوهشگاه دانشهای بنیادی را راه‌اندازی کردند. این ابر رایانه ظرفیت پردازش 500 گیگا فلاپ را دارد ولی محققان این پژوهشگاه امیدوارند بتوانند ظرفیت پردازش را تا یک ترا فلاپ ارتقا دهند. این ابر رایانه، محققان و متخصصان حوزه نانومحاسباتی و فیزیک نظری را در مطالعات سیستم‌های مولکولی و اتمی، ساخت حسگرهای فوق حساس برای تشخیص و درمان بیماری‌ها، ساخت روبات‌های بسیار کوچک، ساخت داروهای هوشمند، فیزیک زیستی و ساخت اتمهای مصنوعی یاری می‌دهد. شبیه سازی روندهای دینامیکی، شبیه سازی انباشت هیدروژن از جمله قابلیتهای این ابر رایانه است. ضمن آنکه این سیستم امکان محاسبات 500 گیگا فلاپ محاسبه را دارد که با توافق‌های صورت گرفته با ستاد ویژه توسعه فناوری نانو قرار است با افزایش دو برابری ظرفیت، قدرت پردازش اطلاعات این مرکز به یک ترا فلاپ (10 به توان 12 عملیات در ثانیه) برسد. ابررایانه ایران در میان 500 ابر رایانه برتر دنیا دکتر نسرین سلطانخواه معاون علمی و فناوری ریاست جمهوری چندی پیش از اجرای طرح کلان تولید ابر رایانه ملی توسط محققان کشور خبر داد و اظهار داشت: طرح کلان ابر رایانه ملی با مرکزیت دانشگاه صنعتی امیرکبیر و دانشگاه صنعتی اصفهان اجرا می‌شود. به گفته معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری با اجرای طرح کلان تولید ابر رایانه ملی، ایران به جمع کشورهای دارای برترین ابر رایانه‌های دنیا می‌پیوندد و در لیست 500 ابر رایانه دنیا برتر دنیا قرار می‌گیرد. دکتر سالار آملی معاون معاون علمی رئیس جمهور در گفتگو با خبرنگار مهر درباره جزئیات این طرح با بیان اینکه طرح ابر رایانه از جمله طرحهای کلان ملی است گفت: جزئیات تولید ابر رایانه ملی در دهه فجر اعلام خواهد شد. http://www.tabnak.ir/fa/news/136196/اعلام-جزئیات-ابررایانه-ملی-در-دهه-فجر
  15. mahdi345n

    " اخبار برتر علمی"

    يادمه يه بار يه تاپيكي بود كه يكي از بچه ها يه همچين طرحي رو داده بود البته اگر اشتباه نكنم و در اونجا دربارش يك سري صحبتهايي شده بود.اينو نميدونم اما اونجا انگار قرار بود كه بتونه با توجه به ميزان انرزيش تانكها رو ابكش كنه.بگردم ببينم ميتونم پيداش كنم
  16. mahdi345n

    " اخبار برتر علمی"

    با استفاده از یک تفنگ الکتریکی (Railgun)، سریع‌ترین گلوله دنیا پرتاب شد. این گلوله به سرعت باورنکردنی 7.5 ماخ رسید و عنوان اولین گلوله ابرصوت (hyper sonic) را برای خود ثبت کرد. به گزارش برنا، دانشمندان با استفاده از ریل گان (Railgun) و با صرف انرژی 33 مگاژول (یعنی انرژی که با آن می توان سرعت 33 خودروی سواری را تا 170 کیلومتر رساند)، گلوله ای را پرتاب کردند که سرعتش به 7.5 ماخ رسید. ریل گان (Railgun) نوعی اسلحه الکتریکی است که گلوله را میان 2 ریل فلزی پرتاب می کند. نحوه کار این تفنگ، بر پایه موتورهای تک قطبی است. در موتورهای تک قطبی میدان مغناطیسی اطراف محور چرخشی موتور وجود می آید. در اطراف 2 ریل تشکیل دهنده این تفنگ، دو جریان قوی الکتریکی در جهت های مخالف همدیگر تشکیل می شود. این میدان مغناطیسی با اعمال نیرو بر روی گلوله، شتاب فوق العاده زیادی بر آن اعمال می کند. به علت اصطکاک بالای میان گلوله و ریل ها، شلیک این گلوله انرژی گرمایی بسیار بالایی تولید خواهد کرد و برای جلوگیری از انبساط و ذوب گلوله و ریل ها، موادی که در ساخت این تفنگ به کار می رود از مقاومت حرارتی بسیار بالایی برخوردار هستند. نکته جالب دیگر این تفنگ، نیروی فوق العاده زیاد لگد زدن آن است که تقریبا با مقدار انرژی که گلوله را پرتاب می کند، برابر است. نیروی دریایی آمریکا پیش از این، جسمی با وزن 3.2 کیلوگرم را با سرعت 2.4 کیلومتر در ثانیه پرتاب کرده است و چندی پس از آن در تاریخ 31 ژانویه 2008 میلادی، دانشمندان موفق شدند گلوله ای با سرعت 2520 متر بر ثانیه را پرتاب کنند. به عقیده دانشمندان ساخت این تفنگ به عنوان تحول عظیمی در صنعت مهمات سازی محسوب می شود و با گسترش این فناوری کم کم چاشنی های انفجاری جای خود را به پرتابه های الکترونیکی خواهند داد. http://www.rajanews.com/detail.asp?id=72557
  17. در اين فيلم به گوشه اي از ذلت و حقارت شهرك نشينان صهيونيست اشاره شده كه چگونه از ترس مرگ گريه ميكنند. و حال انرا با كلام مادران شهداي حزب الله و حماس مقايسه كنيد. با كلام شهدا مقايسه كنيد و فرق ايمان به خدا و دنيا پرستي صهيونيست را ببينيد. و واي بر كساني كه ذليل اين ذليلانند.... حجم:4.1 مگابايت. فرمت: 3GP http://www.4shared.com/video/F66GlOC8/zelat_yahood.html .........................................
  18. mahdi345n

    کمک برای انتخاب صحیح!

    gforce نميدونم چرا با اين يكي بيشتر حال ميكنم. البته هر دو لپ تاپي كه انتخاب كردي خوبن. فكر كنم اينجا ديگه كار خودته كه بري سراغ شكل ظاهرش.هركدوم بيشتر تو دلت بود رو بگيري. هردوش خوب كه نه ...خيلي خوبن. حالا من هميشه با gforce كار كردم باهاش بيشتر حال ميكنم. مباركت باشه...شيرينيش رو هم بايد بديا......
  19. جالب بود... يك نفر هم بي زحمت جواب سمندون يكدونه رو بده.چرا؟؟؟
  20. سرداران گرامي خب بي زحمت اين بحث رو توي تاپيك خودش منتقل كنين تا اون تاپيك تكميل بشه.كي مياد درباره موشك نور توي اين تاپيك مطلب بخونه.اصلا كي ميتونه پيداش كنه. دست گل شما درد نكنه اگه يكي زحمت انتقالشو بكشه كه ما بيسوادها هم اونجا بتونيم دربارش بخونيم.
  21. عكس سمت راست تصوير جديدي از سردار سليماني هست و سمت چپي قديميه ام در سمت چپ شما درجه سرتپي ميبيني و در سمت راست سرتيپ دو. ثانيا عرض كردم خدمت داداش گلم .هر دو سليماني هستن اما اوشون حاج يعقوب و ايشون حاج قاسم. تازه حاج حسين سليماني هم داريم.اونم دو يا سه تا. مطمئن باش ايني كه شما اشاره بهشون دارين حاج يعغوب هست نه حاج قاسم. حاج يعغوب توي اردوي راهيان نور تشريف ميارن و كلا مصاحبه هم دارن. حاج قاسم کمترین حضور را در عرصه رسانه های داخلي دارن. شما اخرين عكسهاي ايشون كه محاسن و موهاشون سفيد شده رو با عكس مورد نظر خودتون انطباق بدين متوجه تفاوتها ميشين. در هر صورت خدا همه سرداران و سربازان اسلام رو در پناه خودش حفظ بفرمايد.
  22. روح الله جان سردار يعقوب سليماني، فرمانده سازمان اردويي راهيان نور هستن.تازه ما چندتا سردار سليماني داريم. حاج قاسم خود خودشه. توي عكس هم تقريبا مشخصه كه چهره هاشون با هم فرق داره.
  23. mahdi345n

    اخبار عمومی منطقه و جهان

    15 ماه پس از گفتگوهای ژنو 2، مذاکرات ژنو 3 در فضایی برگزار شد که کشورهای1+5 مسیر بی فایده و پر هزینه راهبرد فشار و تحریم در قبال ایران را بیش از همیشه تجربه کرده بودند و این موضوع آنها را مجدداً به پای میز مذاکره کشاند. به گزارش «تابناک»، کشورهای غربی با توجه بهبرآورده نشدن اهدافشان در پروژه تحریم ها، گمان می‌کردند که شاید بتوانند در پای میز مذاکره به اهداف خود برسند اما تصور نمی‌کردند که گفتگوهای ژنو 3 به جلسه محاکمه آنها به دلیل همسویی با تروریست‌ها تبدیل شود. بنابر این گزارش، شهادت پرفسور مجید شهریاری دانشمند هسته‌ای کشورمان از همان ابتدا به شدت فضای نشست ژنو 3 را تحت تأثیر خود قرار داد به گونه ای که سعید جلیلی دبیر شورای عالی امنیت ملی و مسئول تیم مذاکره کننده جمهوری اسلامی ایران با قدرشناسی از خون پاک این شهید والا مقام در یک ابتکار عمل کشورهای طرف مذاکره را با این پرسش به چالش کشید که چرا شما ترور این شخصیت برجسته علمی و دانشگاهی را محکوم نکردید؟ اینکه بازرسان آژانس اسامی دانشمندان ایرانی را اعلام و شورای امنیت آن را در فهرست قطعنامه‌ها قرار دهد و با اقدام تروریستی در جهت اجرای قطعنامه این دانشمندان هدف قرار گیرند، رسوایی بزرگی برای شورای امنیت است که باید به جامعه جهانی درباره آن پاسخ دهند. بر این اساس، جمهوری اسلامی ایران با آمادگی بیشتری نسبت به گذشته، با اقتدار و منطق روشن وارد این دور از گفتگوها شد و همان گونه که در گفتگوهای ژنو 1 و 2 گروه مذاکره کننده ایرانی اجازه نداد حقوق ملت ایران موضوع گفتگو قرار بگیرد، در مذاکرات ژنو 3 نیز حقوق ملت ایران را مفروض گفتگوها دانست و به هیچ عنوان اجازه نداد به حقوق مسلم ملت ایران تعرضی صورت بگیرد. از سویی کشورهای غربی که با نابسامانی‌های فراوانی در زمینه‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی دست به گریبان هستند، با توجه به اینکه نباید مسیری را انتخاب کنند که به خاطر منافع برخی گروه ها به ویژه صهیونیست ها، هزینه های بیشتری را به ملت های خود تحمیل کنند پا به این مذاکرات گذاشتند. به هر حال اکنون و پس از پایان این دور از مذاکرات، کشورهای 1+5 در برابر یک آزمون حساس قرار گرفته اند و آن میزان پایبندی به توافق صورت گرفته در گفتگوهای ژنو 3 است؛ توافقی که دبیر شورای عالی امنیت ملی آن را چنین بیان کرد: «گفتگو برای همکاری حول نقاط مشترک » نکات برجسته درباره مذاکرات ژنو 3 1 ـ غربی ها فقط با دستور کار شکلی وارد مذاکرات شده بودند اما ایران توانست یک موضوع محتوایی مهم در مورد دستور کار مذاکرات آتی را به آنها تحمیل کند. 2 ـ توافق نهایی جلسه که توسط خانم اشتون جمع بندی شده این است که دستور کار جلسه بعدی «یافتن نقاط مشترک» و «گفت وگو برای همکاری حول نقاط مشترک» خواهد بود. این دقیقا چیزی است که قبل از مذاکرات توسط ایران اعلام شده بود. 3 ـ به دلیل فشار برخی گروه‌ها در غرب به ویژه صهیونیست‌ها، ضعف خانم اشتون و اختلافات و سردرگمی داخلی کشورهای 1+5، در پایبندی آنها به توافق به عمل آمده تردیدهایی بروز کرده است. 4 ـ واقعیت این است که هیئت مذاکره کننده ایرانی با پیروزی از ژنو بازگشت و دور بعدی مذاکرات با دستور کار هیئت ایرانی برگزار خواهد شد. 5 ـ مذاکرات ژنو 3 علاوه بر اینکه یک پیروزی دیپلماتیک برای ایران بود، یک پیروزی رسانه‌ای هم محسوب می شود. عملیات رسانه ای انجام شده از جانب ایران در این دور از مذاکرات، یک عملیات بسیار موفق و با در دست داشتن ابتکار عمل و از موضع فعالانه بود که می توان آن را یک نمونه قابل توجه از پیروزی ایران در جنگ نرم به حساب آورد. رسانه های غربی در طول مدت مذاکرات کاملا منفعل بودند و در موارد متعدد به بازنشر تولیدات رسانه های ایران پرداختند. 6 ـ ایران در گفتگوهای ژنو 3 موفق شد اولا به افکار عمومی جهانی نشان دهد که 1+5 و تروریست‌ها در جنایت علیه دانشمندان ایرانی هم دست بوده اند و عملا تقسیم کاری میان آژانس، شورای امنیت و تروریست ها وجود دارد، ثانیا به محاکمه جدی 1+5 در این باره پرداخت و ثالثا توانست 1+5 را وادار به عذرخواهی در این مورد نمایند. 7 ـ ایران در گفتگوهای ژنو 3 ثابت کرد راهبرد دو مسیره غرب مبتنی بر فشار ـ مذاکره، شکست خورده و ناکارآمد است و تحریم ها نه تنها خللی در اراده ملت ایران نداشته بلکه آن را در پیمودن راه پیشرفت و تعالی مصمم تر کرده است. 8 ـ بر مبنای تعهدی که 1+5 داده بحث درباره حقوق هسته‌ای ایران به هیچ وجه در دستور کار هیچ مذاکره‌ای در آینده نخواهد بود و این دستاورد بزرگ جمهوری اسلامی ایران است. http://www.tabnak.ir/fa/news/135191/جمع-بندی-گفتگوهای-ایران-و-کشورهای-1+5-در-ژنو
  24. دست گل علي اقا گل درد نكنه. من به تيربار IMI – NEGEV ساخت رژیم اشغالگر قدس راي ميدم. به خاطر ريتم اتش و وزن مناسب و ساپورت تيربارش و طول كوتاه در مدل كماندو. من يكيشو ميخوام اگه ميشه لطفا...
  25. mahdi345n

    شماره 127 هنوز سالم است

    فکه یادآور نام چهار عملیات است: عملیات‌های والفجر مقدماتی (بهمن 61)؛ والفجر یک (فروردین 62)؛ ظفر چهار (تیر 63)؛ و عاشورای سه (مرداد 63). فکه روایت سرزمینی است که رمل‌های آن پیکر خونین بسیاری از عزیزان این سرزمین را کفن شده است. این روایت ساده و مختصری است از منطقه فکه، که احتمالاً یا رفته‌ای یا قرار است که بروی و ببینی. اما من می-خواهم روایت دومی را هم از فکه بیان کنم. روایتی که این¬قدر مختصر نباشد و گوشه¬ای از حقایق را به تصویر بکشد. بسیجی¬ها هشت تا چهارده کیلومتر، را در حالی با پای پیاده از میان رمل و ماسه¬های روان فکه گذشتند، که وزن تقریبی تجهیزاتی که در دست داشتند دوازده کیلو بود، تازه بعضی¬ها هم مجبور بودند قطعات چهل کیلویی پُل را نیز حمل کنند. این پُل¬ها قرار بود روی کانال¬ها تعبیه شود تا عبور رزمندگان به مشکل فوگاز برنخورد. تا همین جا را داشته باش تا برسیم سر موانع. اصلاً عملیات والفجر مقدماتی را به خاطر همین می¬گفتند عملیات موانع. هدف بسیجی¬ها خط دشمن بود. مجموعه¬ای از کانال¬ها، سیم¬خاردارها و میدان مین¬ها که گاهی عمق آن به چهار کیلومتر می¬رسید، بچه‌ها یکی را که رد می‌کردند به دیگری می¬رسیدند. موانع معروف فکه هنوز زبانزد نیروهای عملیاتی است، کانال-هایی به عرض سه تا نه متر و عمق دو تا سه متر و پر از سیم خاردار، مین والمر و بشکه‌های پر از مواد آتش¬زا. دشمن با هوشیاری مین¬ها را زیر رمل و ماسه¬ها کار گذاشته بود و چون بیشتر عملیات¬ها در شب انجام می¬گرفت، تا چند نفر روی مین پرپر نمی¬شدند، بقیه از وجود میدان مین باخبر نمی¬شدند. اکثر رزمندگان دشت فکه، نوجوانان و جوانانی بودند که عزم و اراده قوی¬شان آنان را سدشکن کرده بود، حالات معنوی و روحی آنها به قدری بی¬نظیر بود که با اشتیاق برای عملیات آماده می¬شدند. فکه را «قتلگاه» می¬گویند، قتلگاه شهیدان خودش یک سرزمین پهناور مملو از رمل و ماسه، با چند تا تپه ماهوری و نیروهایی که در محاصرة دشمن داخل شیار بین دو تپه پناه گرفته، شیار پر از مین والمر، آتش دشمن متمرکز بر شیار سه روز مقاومت، بدون آب و غذا و سرانجام قتل¬عام. در محور لشکر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب، بچه‌ها در ساعت ده شب، با دشمن درگیر می‌شوند و خط دشمن شکسته می‌شود. جنگ شدیدی درمی‌گیرد. شهید زین‌الدین دستور می‌دهد بچه‌های مهندسی سریعاً اقدام به زدن خاکریز کنند اما حجم شدید آتش دشمن مانع می‌شود و سرآغاز حماسه مظلومانه‌ای در فکه شکل می‌گیرد، حدود ساعت 2:15 خبر می‌رسد مهمات بچه‌ها در حال اتمام است و تعداد زیادی از بچه‌ها زخمی و شهید شده‌اند، با توجه به حجم شدید آتش دشمن و وضعیت خاص منطقه (رملی بودن) امکان ارسال مهمات به سختی ممکن است. عراقی‌ها بچه‌ها را از سه طرف محاصره می‌کنند، اما فرزندان عاشورایی خمینی تا ساعت حدود هفت صبح مقاومت می‌کنند، وقتی دستور داده می‌شود کمی بچه‌ها به عقب برگردند صدایی از آن طرف بی‌سیم برای همیشه جاودانه می‌شود فرمانده گردان می‌گوید اطراف من بچه‌هایم روی خاک افتاده‌اند، من اینها را چطور تنها بگذارم. از ناگفته¬هایی که فکه آرام و ساکت در سینه دارد، نحوه شهادت اسرا و مجروحین است. گروه تفحص در حین عملیات جست¬وجو به سیم¬های تلفنی رسیدند که از خاک بیرون زده بود. رد سیم¬ها را که گرفتند رسیدند به یک دسته از شهدا که دست و پایشان با همین سیم¬ها بسته شده بود، معلوم بود که آنها را زنده به گور کرده¬اند. چرا که کسی دست کشته‌ای را نمی‌بندد. اجساد مطهري هم کشـــف شد که معلوم بود قبل از شهادت آنها را آتـــــش زده اند... قبل از شـهادت آنها را آتش زده اند... نمی¬دانم چقدر از گردان حنظله می¬دانی؟! سیصد نفر در یکی از کانال¬ها محاصره شدند و اکثراً با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند. در آن موقعیت، عراقی¬ها مدام با بلندگو از نیروها می¬خواستند که تسلیم شوند و بچه¬ها در جواب با آخرین رمق خود، فریاد تکبیر سر می¬دادند. آن شب آنان فریاد سر دادند اما سر تسلیم فرود نیاورند. گرچه فکه از لحاظ نظامی، پیروزی آن‌چنانی به خود ندید، اما قصه مقاومت رزمنده¬ها در شرایط بسیار سخت جنگی و تشنگی مفرط، کربلایی دیگر را برای این مملکت رقم زد و در واقع اذن دخول سرزمین فکه، همین «تشنگی» است. http://www.hawzah.net/hawzah/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=5751&id=57559 ............................. یکی ازحزن انگیزترین ودر عین حال حماسی ترین پرده های نمایشی فکه ،ماجرای گردان حنظله است؛300 تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال های به محاصره نیروهای عراقی در می آیند آنها چند روز وصرفا" با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می دهند وبه مرور همگی توسط آتش دشمن وبا عطش مفرط به شهادت می رسند . سعید قاسمی که درنبرد عملیات والفجر مقدماتی ،مسئولیت واحد اطلاعات وعملیات لشگر 27محمد رسول الله(ص)را بر عهده داشت از سرنوشت گردان حنظله می گوید : ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ،بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست .حاجی آمد پای بی سیم وگوشی را به دست گرفت صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید :احمد رفت ،حسین هم رفت .باطری بی سیم دارد تمام می شود .عراقی ها عن قریب می آیند تا مارا خلاص کنند .من هم خدا حافظی می کنم . حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت،گفت :بی سیم را قطع نکن ...حرف بزن .هر چی دوست داری بگو ،اما تماس خودت را قطع نکن .صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :سلام ما را به امام برسانید .از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم،ماندیم وتا آخر جنگیدیم. آخرین برگ از دست نوشته یکی از شهدای گردان حنظله امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندی کرده ایم. نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده است. همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه http://radekhoun.blogfa.com/post-25.aspx .............................................. به همراه بچه هاى تفحص بوديم و از همراهى شان كسب فيض مى كرديم گهگاه پاى خاطراتشان هم مى نشستيم از جمله پاى خاطرات جانباز شهيد حاج على محمودوند. خاطره اى كه در ذيل مى آيد نقل از اوست كه قسمم داد تا وقتى زنده است آن را بازگو نكنم! و حالا كه محمودوند گرامى در بهشت آرميده است نقل اين خاطره شايد نقبى بزند به آن روزهاى خوب خدا، اميد كه از آن حال و هوا خوشه چين معرفت باشيم. سال ۶۱ در عمليات والفجر مقدماتى(فكه) از واحد تخريب لشكر ۲۷ به گردان ها مامور شده بوديم و محل حضورم در گردان حنظله بود. يك شب كه در گردان خواب بوديم متوجه شدم شخصى كه در كنار من خوابيده به نام عباس شيخ عطار به شدت در حال لرزيدن است و به حال تشنج افتاده بود. دندان هايش به شدت چفت شده بود من كه يكباره از خواب پريدم او دست و پاى خودش را گم كرد و بعد از يك ربع ساعت بالاخره به حالت اوليه برگشت و همين كه متوجه شد من بالاى سرش بوده ام خيلى ناراحت شد كه من اين قضيه را فهميده ام لذا مرا قسم داد كه به كسى چيزى نگويم تا احيانا اين مساله باعث نشود كه به عمليات نرود از او سوال كردم كه چرا به اين حالت دچار مى شوى؟ در جوابم گفت: من هر وقت خوشحال و يا ناراحت شوم به اين حالت دچار مى شوم و ديگر صحبتى نكرد من به او گفتم اگر مجددا به اين حالت دچار شدى من چه بايد بكنم؟ گفت: در جيب من شيشه قرصى است كه اگر به اين حالت دچار شدم يك قرص را با كمى آب حل كن و از لاى دندان ها به دهانم بريز و شيشه قرص را نشانم داد و سپس داخل جيبش گذاشت. بالاخره نمى دانم اين قضيه چگونه لو رفت كه مسوولين گردان فهميدند و تصميم گرفتند كه او را به عمليات نبرند اما او حرفى زد كه ديگر هيچ كس نتوانست تصميمى بگيرد. او گفت: آن كسى كه مرا آورده خودش هم مرا به عمليات مى برد. و واقعا هم كسى حرفى نزد. دوست ديگرى هم داشتم به نام حسين رجبى ايشان هم خيلى با من رفيق بود در شب عمليات يك لحظه از من جدا نمى شد شديدا به هم وابسته بوديم. در آن شدت درگيرى در فكه هر وقت از من عقب مى ماند بلند صدايم مى كرد، محمودوند محمودوند… و به هر صورتى كه بود هم ديگر را پيدا مى كرديم. در شب عمليات از يك كانال بزرگى رد مى شديم، تعدادى نيرو ديدم كه داخل كانال نشسته بودند، از آنها سوال كردم بچه ها كجا هستند؟ گفتند بچه هاى گردان كميل. گفتم چند روز است كه در اينجا هستيد گفتند: سه روز. سپس در تاريكى عبور كردم. چند كانال ديگر كه رد شديم ديگر هوا روشن شده بود. بچه ها گفتند كه نماز صبح را بخوانيم، شروع به خواندن نماز صبح نموديم. عراقى ها ما را محاصره كرده بودند و ما اطلاع نداشتيم. با روشن شدن هوا متوجه شديم كه در محاصره هستيم. عراقى ها فرياد مى زدند تسليم شويد، بياييد طرف ما و در همين حين تيراندازى را شروع كردند و اولين تير به سر حسين يارى نسب فرمانده گردان حنظله خورد و شهيد شد. ناگفته نماند كه برادر حسين يارى نسب ( تنها كسى بود كه لباس فرم سپاه به تن داشت) عراقى ها از سر كانال شروع به قتل عام بچه ها كردند در همين حين يك گلوله هم به سر رجبى خورد، آرام آرام قدرى به عقب رفت و به زمين افتاد. درگيرى شدت زيادى پيدا كرده بود و تنها يك راه بازگشت داشتيم كه از ميدان مين بود و اول ميدان مين هم يك موشك ماليبيوتكا كه عمل نكرده بود روى سيم خاردار افتاده بود و اين تنها راه و نشانه بود براى بازگشت. داخل كانال انباشته از شهدا شده و جاى پا براى عبور نبود و بالاجبار بايد از روى شهدا رد مى شديم. به اتفاق ،۷ ۸ نفرى كه مسير برگشت را مى آمديم وارد ميدان مين شديم. پشت يك تپه خاكى كوچك پناه گرفتيم. چهار لول عراقى ها همه بچه ها را قلع و قمع مى نمود. ۲ تا از بچه ها گفتند ما به سمت چهارلول شليك مى كنيم تا شما باز گرديد. در همين حين چهارلول به سمت تپه خاكى شليك كرد و ۲ تا از بچه ها را انداخت. همه ما به شدت مجروح شده و جراحات زيادى برداشته بوديم ولى مصمم بوديم تا مجروحين را از مهلكه نجات دهيم. هرچند متاسفانه از ۸ نفر من زنده از ميدان مين خارج شدم و بقيه را عراقى ها به شهادت رساندند. در حين عقب آمدن به همان كانالى كه بچه هاى گردان كميل برخورد نموده بودند، رسيديم قدرى سينه خيز در كف كانال خوابيدم تا كمى آتش سبك شد. سپس متوجه شدم كه به غير از تعداد انگشت شمارى بقيه شهيد شده اند من با چشم خودم در حدود ۸۰ تا ۹۰ شهيد را در اين كانال ديدم و تعداد ديگرى كه در ميدان مين به شهادت رسيده بودند، به انتهاى كانال كه رسيدم ديدم چند نفر در گوشه اى نشسته اند گفتم چرا اينجا نشسته ايد؟ گفتند: مدت ۴ روز است كه تشنه و گرسنه در اينجا مانده و رمق حركت كردن نداريم به هر صورتى كه بود به كمك همديگر خودمان را به يك خاكريز بزرگ رسانديم و حدود ۴۰ كيلومتر پياده روى كرديم. در كنار خاكريز هم شهداى زيادى را مشاهده نموديم. به نزديكى خط بچه هايمان كه رسيديم از خستگى و خون ريزى زياد من ديگر هيچ چيز نفهميدم و فقط احساس مى كردم كه روى برانكارد هستم. پس از آن تمام صحنه ها در مدت ،۱۲ ۱۳ سال در ذهنم ماند تا قضيه تفحص شروع شد. سال ۷۱ اتفاقا اولين جايى كه رفتيم و مشغول تفحص شديم همان محور والفجر مقدماتى بود ( قتلگاه فكه) من خيلى اصرار داشتم كه كانال گردان كميل و حنظله را پيدا كنم. بسيار گشتيم و بالاخره اول گردان كميل را يافتيم و همان شهدايى كه من آن شب داخل كانال ديده بودم همگى شان را ( حدود ۸۵ الى ۹۰ شهيد بودند) از زير خروارها خاك بيرون كشيديم. من مدت ۱۰ روز به دنبال كانال گردان حنظله مى گشتم و آنجا را نمى يافتم، علت هم اين بود كه عراقى ها كانال ها را پر و صاف كرده بودند و روى آن را مين گذارى كرده بود. من هر چه قدر به مسوولين مى گفتم كه كانال ديگرى هم وجود دارد كه بچه هاى گردان حنظله درونش هستند، كسى جدى نمى گرفت. تا يك روز حاج محمد كوثرى فرمانده لشگر ۲۷ به منطقه آمد من به ايشان گفتم من چون آن شب در گردان بودم و آن شب را هم كاملا به ياد دارم تاكيد مى كنم كه اينجا كانال حنظله مى باشد. تا اين كه به دستور ايشان دوباره تفحص در همان حول و حوش فعال شد. حالا چطور گردان حنظله را پيدا كرديم؟ اين خودش حكايتى است. شب عمليات كه ما در حين عقب نشينى مى خواستيم وارد ميدان مين شويم همان موشك مالييوتكا كه عمل نكرده بود را ديديم و حالا بعد از ،۱۱ ۱۲ سال آن موشك به همان صورت بر روى سيم خاردارها افتاده بود و اين جرقه اى بود در ذهنم براى به ياد آوردن آن شب. وارد ميدان مين شديم و همان تپه خاكى را كه در شب عمليات به آن پناه برده بوديم يافتيم و پيكرهاى مطهر همان دو شهيد را كه چهارلول عراقى ها آنها راتكه پاره كرده بود كشف كرديم. در همين حين حاج محمد به يك تكه استخوان برخورد نمود و گفت: اين چيه؟ من گفتم اين يك بند انگشت است خود حاج محمد زمين را زير و رو كرد و به يك شهيد برخورد كرديم كه بر پشت شهيد با حروف درشت نوشته شده بود حنظله. با خوشحالى فراوان توام با آه و درد كه در سينه ام شعله ور بود همان منطقه را زير و رو كرديم ولى متاسفانه بعد از ۱۰ روز ديگر شهيدى پيدا نشد ديگر از غصه دلم داشت مى تركيد مطمئن بوديم كه تمام شهداى گردان در همين اطراف هستند و احساس مى كردم كه خيلى به آنها نزديكم خيلى به خدا و شهدا توسل جستيم بعد از ۱۲ روز به تنهايى در همان اطراف به دنباله نشانه اى از كانال بودم بى نهايت فكرم خراب بود منطقه را كه نگاه مى كردم به ياد شب عمليات مى ا فتادم كه چطور بچه ها در قتلگاه توسط مزدوران عراقى كه شديداً مست بودند قتل عام مى شدند. در همين افكار غوطه ور بودم و آرام آرام از روى سيم خاردار رد شدم و وارد ميدان مين شدم ناگهان چشمم به يك تكه از لباس سبز سپاه افتاد كه قسمتى از آن بيرون زده بود. با دست هايم خاك را كنار زدم ديدم شهيد است در حالى كه لباس سبز سپاه بر تن داشت، فرياد زنان به طرف بچه ها دويدم در حالى كه با چشمان اشك بار فرياد مى زدم پيدا كردم، پيدا كردم به سيدميرطاهرى مسوول گروه گفتم: سيد! گردان حنظله را پيدا كردم. بچه ها همگى به آن منطقه حركت كردند. شهيدى را كه زير خاك بيرون آورده بودم نشان دادم و گفتم اين شهيد برادر حسين يارى نسب است. سيد گفت: شما از كجا مطمئن هستيد؟ گفتم چون تنها كسى كه در شب عمليات لباس سپاه را بر تن داشت و قدش هم بلند بود. يارى نسب بود آن روز تا شب ۱۵ شهيد را از زير خاك بيرون آورديم و با احترام در معراج شهدا جا داديم و هنگامى كه همان شهيدى كه لباس سبز سپاه را به تن داشت استعلام كرديم، اعلام كردند برادر حسين يارى نسب فرمانده گردان حنظله است و اين باعث شد كه همه به يقين و اطمينان برسيم كه كانال گردان حنظله را پيدا كرديم. با همت بچه ها، شهداى گردان حنظله را كه در يك گروه دسته جمعى مدفون شده بودند پيدا كرديم، حسين رجبى هم در ميان ساير شهدا بود. روز ديگر كه به دنبال شهداى گردان بوديم در كنار همان ميدان مين كه قبلا گفتم هر كسى از بچه ها كه در شب عمليات مى خواست رد شود عراقى ها مى زدند يك خاكريز كوچك كنار ميدان مين پيدا كرديم كه همه شهدا را جمع نموده و دفن كرده بودند و گروهى از بچه هاى گردان حنظله بودند و گروهى از گردان كميل. پيكر شهيدى تنها در وسط ميدان مين افتاده بود و وقتى كاملا پيكرش را از زير خاك بيرون آورديم به دنبال پلاك و يا مشخصاتى از او بوديم. وقتى دست در جيب شهيد بردم دستم به شيشه برخورد نمود تا آن را از جيب شهيد بيرون آوردم دنيا بر سرم خراب شد و از خودم بى خود شدم و شديدا گريستم. تمام صحنه آن شب ( لرزيدن شيخ عطار) جلوى چشمم آمده بود. آن چيزى نبود جز شيشه قرص شيخ عطار كه در شب عمليات به من نشان داد و سفارش كرده بود كه در صورت نياز بر دهان او بگذارم…. جانبار شهيد حاج على محمودوند http://www.sajed.ir/new/disquisition/disquisitions-memorabilia/5282.html ............................................