-
تعداد محتوا
35 -
عضوشده
-
آخرین بازدید
تمامی ارسال های takavar68
-
هوا كه روشن شد، ما خبر تصرف ارتفاعات تنگ كورك را به محمود شهبازى بى سيم زديم. او هم خبر اين فتح را به رده هاى بالا مخابره كرد. از آن طرف خط به او گفتند: اشتباه مى كنيد، امكان ندارد بچه هاى شما به تنگ كورك رسيده باشند اين غيرممكن است. اما بعد از اصرار شديد محمود، آنها هلى كوپتر هوانيروز را براى بررسى وضعيت منطقه به آنجا فرستادند و وقتى عناصر شناسايى، از سنگر ديده بانى با دوربين خر گوشى، ما را ديدند، تازه به مسئولان حاضر در قرارگاه ثابت شد كه رزمنده هاى دلير ما توانسته اند از آن مسير صعب العبور بگذرند و اين ارتفاعات را تسخير كنند. خودمان هم باورمان نمى شد كه آن شب را با پيروزى پشت سر گذاشته ايم و بعثى ها را كشته و فرارى داده ايم. همه شاد و مسرور از اين نبرد پيروزمندانه همديگر را در آغوش مى كشيديم كه ناگهان عده اى از كماندوهاى دشمن توانستند در قسمت راست تنگه ـ مشخصاً در سمت تيغه اول ـ به مواضع ما رخنه كنند و بچه ها را از نقاطى كه خيال مى كردند پاكسازى شده، با آتش تيربار و تفنگ هاى دوربين دارشان هدف بگيرند. از همان ساعات اوليه صبح، درگيرى ما با دشمن در تيغه اول شروع شد تمام آتش هاى مستقيم تانك ها و آتش منحنى توپخانه دشمن در منطقه متمركز شده بود و ما به تجربه مى دانستيم كه اين آتش تهيه سنگين دشمن، مقدمه اى است براى اجراى يك رشته پاتك گسترده. از بالاى ارتفاعات به دشت مقابل سرك كشيديم و متوجه شديم كه ضربت شب قبل بچه هاى ما چه ولوله اى در بين بعثى ها راه انداخته و همه اين نشانه ها، حاكى از آن بود كه، بچه ها احتمالاً به هدف اصلى حمله، يعنى به هم زدن تمركز دشمن بر روى شياكوه و كشاندن آنها به تنگ كورك دست پيدا كرده اند و ما كه از منظور واقعى اين حمله مطلع بوديم بسيار خوشحال شديم. بعد از آن كه فهميديم جناح راست ما در تنگه قاسم آباد خالى مانده درصدد برآمديم تا ۲۴ساعت ديگر هم آنجا دوام آوريم. تا بتوانيم با مقاومت، يگان هاى بيشترى از ارتش بعثى را به آن منطقه بكشانيم. توفيق ما در اجراى اين برنامه، مساوى بود با برداشته شدن فشار دشمن از روى نيروهاى محاصره شده خودى در منطقه عملياتى شياكوه. خوشبختانه در همين اثنا، خبر آوردند بعد از درگيرى كه منجر به فرار و عقب نشينى دشمن شد زاغه مهمات به جا مانده از عراقى ها را پيدا كرده اند. آنجا پر بود از صندوق گلوله و نارنجك دستى، گفتم: به اين مى گويند وفور نعمت. با آشنايى كه از وضعيت ارتفاعات و مسير داشتيم، با يك محاسبه سرانگشتى، تخمين زديم كه عراقى ها حدود سه ربع ساعت وقت لازم دارند تا نخستين فوج كماندوهايشان را به زير پاى نيروهاى ما برسانند. بلافاصله گفتيم عده اى بروند و مهمات داخل آن زاغه عراقى را بياورند و بين بچه ها توزيع كنند. حتى گفتيم: صرفه جويى نكنيد، اينجا دريايى از مهمات خوابيده، مال خودشان را بزنيد توى سر خودشان ما بالاى ارتفاعات بوديم و كماندوهاى عربده كش دشمن، در سراشيبى پشت تخت سنگ ها. در شروع درگيرى نارنجك ها را از آن بالا پرتاب نمى كرديم. بلكه بعد از كشيدن حلقه ضامن، آنها را روى شيب، قل مى داديم طرفشان. به فاصله چشم برهم زدنى صداى هلهله و فريادهاى گوشخراش عاش صدام آنها تبديل شد به ضجه و زوزه. مثل گله اى شغال تيرخورده، مدام زوزه مى كشيدند، عده اى كشته شدند و تعدادى زخمى لاى صخره ها افتادند و گروهى از بيم جان، سر و ته كردند و زدند به چاك. از آنجا كه هيچ آذوقه اى به همراه نداشتيم و دو روز بود كه چيزى نخورده بوديم بعضى از بچه ها ضعف كرده بودند. اما چند تا از رزمنده ها از انبار تداركات مقدارى كشمش با خود آورده بودند كه بين همه تقسيم كردند و بعد از خوردن آنها كمى جان گرفتيم. هنوز سلام نمازمان را نداده بوديم كه دشمن پاتك دوم خود را آغاز كرد. اين بار به صورت همزمان اجراى آتش شديد تانك ها از دشت مقابل و تيراندازى تيربارهاى دشمن از روى تيغه اول شروع شد. در دفع پاتك دوم دشمن، علاوه بر شهادت على سماوات، تعداد ديگرى از بچه ها هم مجروح شدند، حوالى عصر، با مقاومت شديد بچه ها، نيروهاى دشمن ضمن دادن تلفات زياد، از لابه لاى صخره ها عقب كشيدند. تيغه سوم، عملاً تا غروب دست بچه هاى ما بود. ديگر آسمان منطقه به رنگ غروب درآمده بود كه موج سوم پاتك دشمن بر روى تيغه هاى دوم و سوم تنگ كورك شروع شد. منتها اين بار دشمن، از راهكارهاى مختلف سعى مى كرد روى ارتفاعات نفوذ كند. ديگر همه مى جنگيدند حتى مجروحين. بچه ها ديگر سنگر به سنگر و صخره به صخره مى دويدند و از بالاى آنها نارنجك مى انداختند و شليك مى كردند، تا كماندوها خيال كنند بالاى سرشان نيروى ايرانى زيادى مستقر شده در حالى كه نيروى قادر به رزم ما فقط ۲۰ نفر بود. دشمن به كرات با شعله افكن به سمت ما آتش مى كرد. آنجا بود كه امداد الهى را به چشم ديديم، هرچند دقيقه يكبار، تندباد شديدى از بالاى ارتفاع، رو به سمت پائين مى وزيد و آن شعله هاى جهنمى را به سمت خود بعثى ها پس مى زد. كماندوها كه ديدند از سلاح مهيب شان هم كارى ساخته نيست، دوباره به پرتاب نارنجك متوسل شدند. ما هم جوابشان را با زبان نارنجك مى داديم. زير نور زردرنگ منورها، تيربارچى شجاع مان با تمركز و خونسردى عجيبى نشسته بود و كماندوهاى دشمن را كه سعى داشتند بالا بيايند درو مى كرد. در بحبوحه همين درگيرى ها بوديم كه برادر شهبازى از طريق بى سيم به ما گفت: هرچه سريع تر بچه ها را به عقب برگردانيد. مابا تعجب گفتيم: ما همين جا كه هستيم مى مانيم. فقط شما برايمان نيروى كمكى بفرستيد. شهبازى كه سعى مى كرد مرا آرام كند جواب داد: وقتى برگشتى، به تو مى گويم، فقط حسين جان! به حرفم گوش كن، شما حتماً بايد... و اينجا بود كه بى سيم خراب شد و ارتباطمان را قطع كرد. وقتى خبر را به برادران همرزم دادم همه ناراضى بودند اما بالاخره تصميم به برگشت گرفتيم. شب هنگام هر كدام يك زخمى را به دوش كشيديم و راه افتاديم. به محض ورود به روستا، ديديم بروجردى، صيادشيرازى و رحيم صفوى به استقبالمان آمده اند. با شور و شعف و هيجان عجيبى تك به تك بچه ها را در آغوش مى گرفتند، به سر و صورت خونى و خاك آلودشان بوسه مى زدند و مى گفتند: ماشاالله احسنت بر شما... شما سربازان امام حسين(ع) هستيد. شما اسلام را سربلند كرديد و... به كوشش: حسين بهزاد
-
خيلى آرام و بى صدا وارد شهر شديم. از ميدان مدخل شهر گذشتيم و با احتياط نيروها را وارد انبار كارخانه نوشابه كه مقابل ساختمان مدرسه بود كرديم. هيچ كس نمى دانست دشمن تا كجاى «سرپل ذهاب» پيش رفته است. بعد از استقرار بلافاصله دو تن از رزمنده ها كه از قبل با موقعيت آنجا آشنايى داشتند را براى تجسس وضعيت آرايش لشكر عراقى و محل استقرارشان فرستاديم؛ معلوم شد عمده تانك هاى دشمن در اطراف جايگاه پمپ بنزين شهر تجمع كرده اند اما در ساير محلات، حضور ندارند. از آنجا كه تجهيزات و نيروى چندانى در اختيار نداشتيم بسيار نگران بوديم. خيلى زود به عقب بازگشتيم و مشاهداتمان را براى بچه هاى ارتش تشريح كرديم. براى بيرون راندن ۱۵۰ دستگاه تانك عظيم الجثه و صدها بعثى از شهر بايد نقشه دقيقى مى كشيديم. يكى از برادران خبر داد كه چند نفر از خلبانان هوانيروز در پادگان ابوذر هستند. از شنيدن اين خبر بسيار شاد شديم چرا كه فكر جالبى به ذهنمان خطور كرد. بى درنگ يكى از نفرات را به پادگان فرستاديم. چند ساعت بعد سه فروند هلى كوپتر كبرا از آن سوى آسمان وطن به سمت ما مى آمد. پنج، شش نفر از خلبانان زبده هوانيروز به فرماندهى احمد كشورى و على اكبر شيرودى به يارى ما آمده بودند. هلى كوپتر اول كه در وسط ميدان نشست من از دور على اكبر شيرودى را شناختم و با ذوق زدگى براى استقبالش دويدم. در كابين كبرا را كه بالا زد و قدم به زمين گذاشت ديدم چند تا هندوانه با خود آورده و با لبخندى كه بر لب هايش نقش بسته بود گفت: آوردم بخوريد و گلويى تازه كنيد. براى چند لحظه همه چيز را فراموش كردم و به آن كار بامزه خنديدم. به محض اين كه ما اطلاعات خودمان را درباره وضعيت شهر و نحوه استقرار تانك هاى عراقى به ايشان داديم، يك جلسه توجيهى چند دقيقه اى و مختصر گذاشتند و بعد شيرودى با قيافه اى متفكر و گام هايى با صلابت و محكم به سمت هلى كوپترش رفت و آن دو فروند كبرا ديگر هم به دنبال او به سوى مقر دشمن به پرواز درآمدند و ما با دعا و صلوات از صميم قلب آرزوى موفقيت شان را داشتيم. آن روز شيرودى و بچه ها دو سورتى پرواز كردند. در يك سورتى، چند تانك را منفجر كردند و آتش عظيمى به راه انداختند و وقتى مهمات كبراها تمام شد، سريع به پادگان ابوذر برگشتند و مجدداً خودشان را مسلح كردند اما اين دفعه مى دانستند كار دشمن تمام خواهد شد. دشمن با مشاهده آتش باران كبراها، تانك هايشان را برداشته بودند و داشتند سراسيمه از اطراف جايگاه پمپ بنزين پراكنده مى شدند كه هلى كوپترهاى ايرانى از راه رسيدند و خيلى دقيق و مرتب، ستون زرهى ـ مكانيزه عراقى ها را كه شامل ۳۰ دستگاه نفربر زرهى و خودروهايى كه به دنبال آنها در حال فرار بودند هدف قرار دادند. آنهايى كه از اين درگيرى دلاورانه جان سالم به در بردند به سمت سه راهى قره بلاغ و حتى از آن هم دورتر بر تپه هاى كوره موش فرار كردند. در پايان عمليات بچه هاى هوانيروز به لطف خدا شيرازه دشمن در سرپل ذهاب از هم پاشيده شد و در نتيجه نيمى از شهر دست خودمان افتاد. از اين پيروزى مسرور بوديم كه اطلاع دادند هنوز عده اى از مسئولان استان در پاسگاه تيله كوه مانده اند و محاصره شده اند. لذا دغدغه عمده ما، معطوف به اين امر شد كه براى نجات آقاى طايفه نوروزى و بچه هاى همراهشان اقدام كنيم. تصميم بر اين شد كه از سمت پاسگاه مرزى تيله كوه آنها را به عقب بكشيم و به سرپل ذهاب بياوريم براى همين آن روز در شهر مانديم قبل از هجوم وحشيانه بعثى ها سكنه شهر آن را ترك كرده بودند. آن طور كه مشخص بود مردم بى گناه قبل از ترك آنجا، حتى فرصت جمع آورى ضرورى ترين مايحتاج خودشان را هم پيدا نكرده بودند و با وحشت جان خود و خانواده شان را برداشته و از آنجا گريخته بودند. در خيلى از خانه ها، جواهرات، لوازم منزل و حتى اسباب بازى بچه ها سر جايشان پهن بود. هنوز ظرف غذا روى اجاق مانده بود و يخچال ها پر از مواد غذايى بود. جالب اينجاست كه من و رزمنده هاى ديگر با اين كه بسيار خسته و گرسنه بوديم به خاطر پايبندى شديدى كه نسبت به موازين شرعى داشتيم به خود اجازه برداشتن و خوردن حتى يك سيب از خانه اى را نمى داديم. خوراكمان شده بود نان كپك زده توى كيسه هاى نان خشك و نوشابه هايى كه در انبار كارخانه مانده بود. تازه براى رضايت صاحب كارخانه كه حالا معلوم نبود كجاى دنيا به سر مى برد يكى از برادران كه در همدان طلافروشى داشت يادداشتى نوشت با اين مضمون كه: برادر عزيز و ناشناس، شما به اين نشانى در شهر همدان مراجعه بفرماييد تا ما پول تمام نوشابه هايى را كه مصرف كرده ايم، به شما تقديم كنيم. هوا تاريك شد و ما با مشاهده اجراى آتش كاليبر سبك و سنگين دشمن در اطراف شهر و استفاده از فشنگ رسام متوجه شديم كه شهر از همه طرف در محاصره دشمن است. شدت آتش دشمن در وصف نمى گنجيد. تمام آسمان روشن مى شد و از هر طرف صداى انفجار و شليك گلوله به گوش مى رسيد. از آنجا كه قطع يقين داشتيم به محض روشن شدن هوا عراقى ها دوباره به شهر حمله خواهند كرد با زحمت تسليحات جمع آورى كرديم و بين رزمنده ها تقسيم نموديم. بلادرنگ آنها را در طبقات فوقانى ساختمان هاى مشرف به دو طرف جاده اصلى سرپل ذهاب سازماندهى كرديم. با آماده باش كامل حدود ۳ ساعت گذشت و از بعثى ها خبرى نشد گويى جرأت پيش روى نداشتند. تا آن موقع بچه هاى پشتيبانى دو دستگاه تانك M6 برايمان فرستادند و ما بچه ها را از ساختمان ها بيرون آورديم و دستورات لازم را به آنها داديم. همه را در پناه آن دو تانك مستقر كرديم و با احتياط راه افتاديم. طى چند خيز، از پل اصلى كه به روى رودخانه قرار گرفته و دو بخش شهر را به همديگر متصل مى كرد، عبور كرديم. در آن طرف رودخانه عراقى ها كمين كرده بودند و به محض رسيدن با آنها درگير شديم. دوباره گلوله ها به صدا درآمدند و آتش باران شروع شد لكن اين بار جوانان با غيرت و شجاع ما سينه ستبر كرده بودند و به سمت دشمن شليك مى كردند و هركدام به تنهايى چندين بعثى را به هلاكت مى رساندند شجاعت و نظم بچه ها در آن شرايط وصف ناشدنى بود. فرمانده دو دستگاه تانك خودى كه افسر باغيرتى بود با سرعت و دقتى كه داشت چندين تانك عراقى را منفجر كرد و صحنه نبرد را به جهنمى براى دشمن تبديل نمود و نگذاشت حتى خراشى به تانك هايمان وارد شود. ولى در همين عمليات زخمى شد و در پايان درگيرى موقعى كه مى خواستيم او را با تانك به عقب بفرستيم متوجه شديم بر اثر شدت خونريزى به شهادت رسيده است. متأسفانه تعدادى از بچه ها مجروح و دو تن هم شهيد شدند. اما در نتيجه همين تهاجم كه تمام بضاعت تجهيزات سنگين ما همان دو دستگاه تانك بود، واحدهاى باقى مانده تانك و پياده عراقى وحشت زده سر و ته كردند و تا حوالى سه راهى قره بلاغ عقب كشيدند. بعد از پاكسازى شهر، هلى كوپترهاى هوانيروز مجدداً آمدند و دو دستگاه از تانك هاى عراقى را زدند. ديگر طورى شد كه بعثى ها كاملاً از منطقه عقب نشينى كردند و ما توانستيم خاك قسمتى از وطن عزيزمان را از وجود دشمن غاصب پاك كنيم. روزنامه ایران
-
اختصاصي/ عبدالمالك ريگي و همراهانش به هلاكت رسيدند خبرگزاري فارس: در يك عمليات در مرزهاي شرق كشور «عبدالمالك ريگي» از اشرار بسيار خطرناك مرتبط با بيگانگان و 11 تن از همراهانش كشته شدند. به گزارش خبرنگار سياسي خبرگزاري فارس، يك منبع آگاه در وزارت كشور كه نخواست نامش فاش شود، با تاييد اين خبر تصريح كرد عبدالمالك ريگي سردسته گروهك ترويستي موسوم به جندالله كه در ماههاي اخير در دو اقدام مشابه و با هدف اخاذي و ياغيگري ابتدا 9 مرزبان ايراني را در منطقه سروان در مرز مشترك ايران و پاكستان ربوده و به پاكستان منتقل كرده بود و سپس با مسدود كردن جاده زابل به زاهدان در محور تاسوكي، 26 تن از شهروندان بيگناه را به شهادت رسانده و 5 نفر را ربوده بود، در يك عمليات در مرز مشترك ايران و افغانستان كشته شد. اين در حالي است كه اين ياغي مشهور، در ربايش اول مجبور به آزادي 8 مرزبان ايراني شده ولي يكي از آنان را به شهادت رساند. گروهك تروريستي موسوم به جندالله(نزديك به طالبان) در جريان ربايش نوبت دوم باز هم قصد اخاذي و معاوضه گروگانهاي خود با چند ياغي ديگر را داشت. منابع اطلاعاتي در نيروي انتظامي هنوز اين خبر را تاييد نكرده اند. اميدوارم خبر صحت داشته و به درك واصل شده باشن مبع خبر.. http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8501160396
-
بچه ها صد متری از من جلوتر بودند و هوا هم رو به تاریكی می رفت، می ترسیدم كه در تاریكی بچه ها را گم كنم خیلی داد زدم بالاخره یكی از بچه ها به نام مسعود انصاری ایستاد و من به او رسیدم. چفیه ای داشت به دستم پیچید و با هم رفتیم. از علی حاتمی سراغ گرفتم، گفت: علی از ما جدا شد و با محمد فاضل و چند نفر دیگر از طرف دیگر رفتند و گفتند از این طرف كه ما می رویم به نیروهای ارتش می رسیم. ولی من در اصفهان بودم كه خبر پیدا كردم علی شهید شده است. بعداً دوباره كه به سوسنگرد برگشتم و از مسعود سراغ علی حاتمی را گرفتم، گفت: علی همان موقع تیر خورد، هنوز به سنگرها نرسیده بودیم كه یك تیر به سرش خورد و افتاد. هم چنین محمد فاضل كه تیر به شكمش خورد. در هر صورت، آن شب حدود یك ساعت راه رفتیم تا به كرخه كور رسیدیم. ارتش پس از عقب نشینی، آن جا مستقر شده بود. هرچه سراغ گرفتیم نه یك آمبولانسی وجود داشت نه یك خودرو نه یك جیپ كه زخمی ها را ببرند. هرچه بیشتر جلو رفتیم هیچ خودرویی وجود نداشت. از روی پلی كه عراقی ها روی كرخه كور زده بودند گذشتیم، كنار آن پل، جاده ای بود كه یكی گفت جاده جلالیه است، ولی از هركس دیگر كه می پرسیدیم می گفت نمی دانم. بالاخره مسعود به من گفت: « نمی شود كه تو تا صبح این جا بمانی و خون از بدنت برود، اگر می توانی راه بیایی بیا تا برویم بالاخره به یك جایی می رسیم » .راه افتادیم. حدود یك ساعت رفتیم، طرف چپ ما جبهه های عراق بود كه همه اش روشن بود، هنوز منور خاموش نشده، منور دیگری می انداختند. از این جهت خیالمان راحت بود كه به طرف جبهه های عراق نمی رویم، ولی می ترسیدیم كه به گروه كمین عراق در این بیابان برخورد كنیم؛ زیرا، آنها دوربین مادون قرمز داشتند. در همین حین، صدایی شنیدم، چندنفر فارسی حرف می زدند. آنها هم گروه دیگری بودند كه به فرماندهی كریم، پیش رفته و محاصره شده بودند، تا این كه بعد از دادن چندین شهید توانسته بودند فرار كنند و دو نفر زخمی را - كه می توانستند راه بروند - نیز با خودشان بیاورند. یكی از آنها از بچه های اصفهان بود. شب آنها را نزدیك كرخه كور دیدیم، چند نفر از بچه های اصفهان هم با آن گروه بودند، همدیگر را از صدا شناختیم و ما نزد آنها رفتیم. می گفتند كه به وسیله بی سیم تماس گرفته ایم و گویا توپخانه همدان این نزدیكی ها مستقر است. حدود ده دقیقه دیگر راه رفتیم، گویا بچه ها منطقه را می شناختند، از طرف راست جاده وارد دشت خاكی شدیم، پس از طی مسافتی حدود صد متر به محل استقرار توپخانه همدان رسیدیم. ساعت حدود هشت شب بود... منبع سايت شهيد آويني
-
هركس یك جایش را گرفته بود و از درد می نالید، من كه تیر به كتفم خورده بود می توانستم راه بروم ولی جرئت نداشتم از سینه جاده بلند شوم. بالاخره اسلحه ژ-3 را برداشتم و روی دوش طرف راست گذاشته، به راه افتادم؛ همین كه راه افتادم صدای بچه های كنار سینه جاده دو مرتبه بلند شد: برادر كمكمان كن ما را هم با خودت ببر. این كلمات را به هر كس راه می افتاد می گفتیم و حالا نوبت من شده بود كه به من بگویند: برادر! كمك كن. من با آن وضعی كه داشتم هیچ گونه كمكی نمی توانستم به هیچكس بكنم. درثانی، هیچ كس امید نداشت كه لااقل پنج متر برود و تیر نخورد، لذا هیچ كس زخمی ها را بر نمی داشت كه مبادا كسی زیر رگبار بیشتر معطل شود؛ ثالثاً، زخمی را بردارد و كجا ببرد؟ كسی جایی را بلد نبود، نیروی خودی هم به چشم نمی خورد كه بخواهد در آن مهلكه مجروح را بردارد. آنجا شاید اگر برادر تنی انسان روی زمین می افتاد، برادرش او را می گذاشت و لااقل جان خود را نجات می داد. حال پیش خود حساب می كنم كه حسین علم الهدی و محسن غدیریان و جمال كه در پشت آن تپه ماندند و ما را روانه كردند كه ما نمانیم، آنها چه كسانی بودند و ما چه افرادی هستیم. داشتیم در راه می رفتیم كه رگبارهای دشمن هم چنان كار می كرد. صدای رگبارها كه نزدیك می شد، خود را روی زمین می انداختیم و همین كه بر می خاستیم دوباره برویم، دو سه نفر دیگر، بلند نمی شدند، تیر خورده بودند. از آنها می گذشتیم و آنها هم طبق معمول تقاضای كمك می كردند ولی هیچ كس نمی ایستاد و من آخرین نفر بودم كه از این زخمی ها رد می شدم. هر لحظه انتظار می كشیدیم كه گلوله ای بخوریم. مرتب گلوله های خمسه خمسه به ما می زدند. گلوله های خمسه خمسه، هر ثانیه یكی می افتاد. همین كه یك سری می ریختند، دوباره پنجاه متر بالاتر را می زدند و همین طور دشت را به رگبار كشیده بودند. به طرف راست جاده هم رگبارها می آمدند. صدای رگبارها كه نزدیك می شد و صدای خمسه خمسه كه می آمد همه خودمان را روی زمین می انداختیم، رگبار كه تمام می شد و گلوله توپ در اطراف به زمین می خورد، صبر می كردیم تا تركش های آنها رد شوند سپس بر می خاستیم و به راه رفتن ادامه می دادیم. یادم هست كه 100 الی 150 متر راه رفته بودیم، یكی از برادران كه 25 سال داشت، در حدود بیست متری جلوتر از من می رفت، ناگهان صدای فرود آمدن خمسه خمسه كه شتابان هوا را می شكافت، در منطقه پیچید، من به سرعت خوابیدم او هم خوابید، دو سه نفر هم جلوتر از او می رفتند، گلوله وسط ما افتاد، ولی به او نزدیك تر بود، لحظه ای صبر كردیم و برخواستیم راه افتادیم؛ در راه دیدیم كه او دارد می غلطد، با خود فكر كردم كه حتماً می خواهد به جای سینه خیز با غلطیدن خود را از رگبار دشمن نجات دهد، ولی دوباره با خود گفتم مگر چقدر می تواند بغلطد و بلند نشود، به او كه رسیدم صورتش خون آلود و از بدنش خون می آمد؛ در خون خود غلط می خورد. او هم می گفت برادر كمك كن. در این حال از خدا می خواستم كه بتوانم به او كمك كنم ولی امكان نداشت. افرادی كه مجروح شده بودند و توان حركت نداشتند، مجبور بودند همان جا بمانند. آنها افزون بر تقاضای كمك به طور لفظی، با نگاهشان هم خواستار كمك بودند. وقتی ما را می دیدند كه داریم به آنها می رسیم امیدوار می شدند، اما وقتی بدون امكان انجام كمكی از آنها رد می شدیم، نگاه نومیدانه شان ما را همراهی می كرد. خیلی از برادران مجروح می توانستند زنده بمانند، چون مثلاً تیر به پایشان خورده بود و مردنی نبودند. ما هم چنان جلو می رفتیم. بچه ها همه از من جلوتر بودند و من هم مرتب داد می زدم كه بلكه یكی از آنها بایستد تا با هم برویم. من به علت این كه تیر خورده بودم و شانه ام به شدت درد می كرد و نمی توانستم تند راه بروم از همه عقب تر بودم؛ شاید فاصله نزدیك ترین افراد به من متجاوز از صدمتر بود. من از وقتی كه در محاصره افتادم و تیر خوردم، لبانم خشك شده و احساس می كردم كه مثل آتش داغ شده ام، بدنم خیس عرق شده بود، خیلی سعی می كردم كه آب دهانم را فرو بدهم، ولی آب وجود نداشت، انگار یك هفته بود كه آب نخورده بودم، در قمقمه هم آبی نبود. در حالی بودم كه احساس می كردم اسلحه و فانوسقه متجاوز از پنجاه كیلو بر من فشار وارد می آورد؛ چندبار تصمیم گرفتم اسلحه را بیندازم كه راحت راه بروم، ولی با خودم می گفتم مال بیت المال است و مدیون می شوم. هوا رو به تاریكی (اذان مغرب) بود، نه آبادی دیده می شد و نه درختی بچه ها هم كه همه جلوتر از من رفته بودند. با خود فكر می كردم كه ممكن است شب در بیابان گرگی، سگی یا حیوانی درنده به من حمله كند و یااین كه در تاریكی شب، طرف جبهه عراق بروم، لااقل خشابهایم باشد و بتوانم مقداری مقاومت كنم. خلاصه دوباره راه افتادم. تا الان حدود 150 متر آمده بودم. از آن جایی كه در پشت جاده موضع گرفته بودیم و برخواستیم راه افتادیم باید حدود چهارصد متر می رفتیم تا به خاكریز و سنگرهایی می رسیدیم. ما اگر می توانستیم به این سنگرها برسیم لااقل از رگبار مسلسل های دشمن در امان بودیم. هرچه به سنگرها نزدیك تر می شدم بیشتر امیدوار می شدم و از خدا می خواستم كه این آخرین لحظات تیر نخورم. بالاخره به سنگرها رسیدم و از خاكریز بالا رفتم سپس آن طرف خاكریز قرار گرفتم. هنوز باورم نمی شد كه چطور من جان سالم به در بردم.
-
همه آماده بودیم كه تانك های عراقی از آن طرف جاده بیایند این طرف یا تسلیم می شدیم یا همه را به رگبار می بستند؛ هیچ گونه جان پناهی دیگر نداشتیم. در همان حال دیدم كه دیده بان ارتش هم حدود دو سه متری من نشسته و هی دارد فحش می دهد و می گوید چرا به من نگفتند و عقب نشینی كردند، من كه بی سیم داشتم چرا من را این طور گیر انداختند. رگبار تانك ها قطع نمی شد، بچه ها یكی یكی داشتند تیر می خوردند، هر كدام یك جایی مان را گرفته بودیم و خودمان را در پناه جاده جلو می كشیدیم. خون از بدن بچه ها سرازیر بود ولی هنوز كسی از بچه ها شهید نشده بود. یكی از برادران به نام « خیرالله موسوی» كه از تهران آمده بود، در یك متری جلوی من بود و داشت به تانك ها تیراندازی می كرد، ناگهان یك تیر آمد و خورد به كلاهش و من كه پشت سرش نشسته بودم، دیدم كه عقب كلاه سوراخ شد و گلوله در رفت، او كلاهش را برداشت و خون همین طور از سر و صورتش به روی لباس هایش می ریخت و هی می گفت: بچه ها من تیر خوردم؛ دو سه بار تكرار كرد. تیر به پیشانیش خورده و از عقب سرش درآمده بود. حدود یك دقیقه ای پهلوی او بودم، هنوز داشت حرف می زد، ولی زبانش گیر می كرد و می گفت: بچه ها مرا هم با خود ببرید، نگذارید این جا بمانم. هنوز در پناه جاده خوابیده بودیم و بچه ها سینه خیز جلو می آمدند، در این حین مسعود انصاری هم داشت خودش را جلو می كشید. از او سراغ حسین و محسن و جمال را گرفتم و او گفت آنها را به رگبار بستند و هر سه شهید شدند. علی حاتمی، كه از دانشجویان پیرو خط امام بود و رفته بود برای حسین و محسن و جمال غذا ببرد، داشت می آمد. نمی دانم او فهمیده بود كه محاصره شده ایم و چه موقعیت داریم یا هنوز از اوضاع خبر نداشت. علی در امتداد جاده جلو می آمد، همین كه به بچه ها رسید و دید همه بچه ها خوابیده اند و تانك عراقی آن طرف جاده است، بلافاصله راهش را كج كرد و به طرف سمت چپ جاده (مخالف هویزه) به راه افتاد و به طور مایل به طرف كرخه كور، سمت جلالیه می رفت. او نمی دانست كه از این سمت به كجا سر در می آورد، در حقیقت، هیچ كس نمی دانست و لیكن به علت این كه سمت دیگر جاده، تانك های عراقی وجود داشت و نیز در دو كیلومتری روبه روی ما هم، در امتداد جوفیر بقیه تانك های عراقی داشتند پیش می آمدند، به ناچار، علی در این سمت آغاز كرد به رفتن. من هم كه كنار جاده افتاده و تیر خورده بودم، بارها از خدا خواستم كه نجاتمان بدهد. هیچ راه چاره ای به نظر نمی آمد، مرگ ما حتمی بود. به بچه ها گفتم: «لااقل برخیزید خودمان را تسلیم كنیم » .ولی آنها هیچ كدام جوابی ندادند. ساعت حدود 5 الی 5/5 عصر بود و هوا داشت رو به تاریكی می رفت، شاید نیم ساعت به اذان مغرب مانده بود. دلم می خواست در یك لحظه هوا تاریك می شد تا از دست عراقی ها فرار كنیم، ولی غیرممكن بود. بچه ها همگی از راه رسیده و در پشت جاده خوابیده بودند و نمی دانستند چكار بكنند؛ تا جایی كه علی حاتمی (از دانشجویان خط امام) از راه رسید. تمام این جریان ها از لحظه ای كه تیر خوردم و آمدم و دیدم تانك های عراقی سر راه ما هستند تا لحظه ای كه علی حاتمی رسید و به طرف چپ راه افتاد كه برود، در مدت شاید پنج الی شش دقیقه روی داده بود. در هر صورت، علی به راه افتاد. نزدیك ترین تانكی را كه گفتم حدود سی متر از ما فاصله داشت، آن طرف دو تانك دیگر ایستاده بود، در نتیجه، فاصله اولین تانك تا جای ما، حدود هفتاد الی هشتاد متر بود. علی كه راه افتاد، من هی داد زدم: بخواب می زنند. وضع طوری بود كه اگر از پشت جاده بر می خواستیم هیچ گونه پناهگاهی دیگر وجود نداشت كه مانع از تیرخوردن بشود. سه چهار نفر دیگر برخاستند و دنبال او به راه افتادند؛ هفت، هشت متر كه رفتند، چند نفر دیگر برخاستند و راه افتادند. همه از روی ناامیدی بلند می شدند و راه می افتادند. وضع طوری بود كه در یك ثانیه چندین صدای گلوله می آمد. بچه ها كم كم همه رفتند و فقط ما دوازده نفر هم چنان سینه جاده افتاده بودیم و هی می گفتیم كه ما را هم ببرید، یكی بیاد مرا هم بگیره و ببره، ولی هیچ كس گوش نمی داد. خیرالله موسوی كه حدود دو دقیقه قبل تیر به سرش خورده، هنوز زنده بود. همه رفته بودند و آخرین نفری كه رفت محمد فاضل، یكی دیگر از دانشجویان خط امام بود. او داشت با دو نفر دیگر می رفت. حدود سی متر رفته بود و دیگر كسی از سینه جاده برنخواست.