-
تعداد محتوا
1,504 -
عضوشده
-
آخرین بازدید
-
Days Won
2
تمامی ارسال های Antiwar
-
چشم جناب برنابا من هم بحث را بیشتر ادامه نمی دهم، اما به عنوان اختتامیه این نکات رو عارض می شم: 1. ابتدا شرح ما وقع: http://jahannews.com/vdchq-nzk23nqmd.tft2.html [b]جواني كه روحالله داداشي را از پا درآورده است[/b] (یک نفر بیشتر نیست) در اولين اعترافات خود مدعي شد نه خود او و نه همراهانش نميدانستند فردي كه با وي درگير شدهاند قويترين مرد ايران است. تابناک ، متهم در اعترافات اوليه خود اينطور گفت: شب حادثه به همراه دو نفر از دوستانم داخل يك پرايد در حال حركت بوديم كه پشت چراغ قرمز آينه ماشينمان با آينه اتومبيل آزرا مرد تنومندي برخورد كرد. به گزارش خبرنگار تهران امروز وي افزود: [b]بينمان درگيري لفظي پيش آمد. وقتي چراغ سبز شد شروع به حركت كرد ولي ما كه از برخورد وي ناراحت شده بوديم او را تعقيب كرده و در خيابان پونه كه مكاني نسبتا خلوت بود جلوي او پيچيديم. وقتي وي پياده شد و من جثه او را ديدم آنقدر ترسيدم كه بياختيار دستم به چاقو رفت. آنقدر از هيكل وي ترسيده بودم كه بياختيار چند ضربه چاقو به او زدم. وقتي روي زمين افتاد و ديدم خون زيادي از گلوي وي در حال ريختن است و مردم نيز با خبر شدهاند بلافاصله آنجا را ترك كرد. بعد از اين جنايت بود كه تازه فهميديم كسي كه او را با چاقو زدهام روح الله داداشي قويترين مرد ايران است.[/b] 2. متاسفانه ما از لفظ اشرار به صورت بی رویه استفاده می کنیم. عبارت صحیح این هست که بگوییم متهمین. اصلا اشرار چه معنی ای دارد؟ کسانی که سابقه ی کیفری دارند و در زندان متحمل مجازات شده اند؟ در این صورت دین خود را به جامعه پرداخته اند و چرا باید به آن ها گفت اشرار؟ کسانی که مجرم هستند و هنوز دستگیر نشده اند و جرمشان در یک محکمه ی عادل اثبات شده است؟ در این فرض سوال این است که چرا باید تاکنون آزاد باشند و چرا به آن ها می گوییم اشرار نمی گوییم محکومین؟ افرادی که ما فکر می کنیم آدم های دیو صفتی هستند؟ کسانی که تیپ های وحشی و ترسناک دارند؟... توجه کنید اگر ما بخواهیم راه این گونه اتیکت زدن ها را باز بگذاریم مستقیما با آزادی های فردی و حقوق اجتماعی اعضای جامعه طرفیم. این هست که می گویم ترس از جرم از خود جرم می تواند مهلک تر باشد. ترس از جرم مستقیما جامعه را به سمت پلیسی شدن و امنیتی شدن پیش خواهد برد. در این شرایط احتمال بسیار دارد که بی گناهان گرفتار دستگاه کیفری شوند. 3. جرم چهار ستون دارد. 1. مجرم 2. جامعه 3. بزه دیده 4. قانون و اخلاق عمومی. شما وقتی می خواهید تدبیری در مورد جرم لحاظ کنید باید رعایت هر چهار جزء آن را بکنید. بی عدالتی و بی انصافی به هر کدام از این چهار رکن خروج از راه صحیح است. اگر به سیره ی علوی مراجعه کنیم می بینیم که مجرم از دیدگاه حضرت علی یک هیولا نیست، بلکه یک انسان است که باید با رعایت انصاف و عدالت به عنوان عضوی از جامعه با او برخورد کرد. در واقع دید فقیه و قاضی باید دید پدرانه باشد. قاضیِ شرع، مثل پدری است که ضامن حقوق چهار رکن اصلی واقعه ی مجرمانه خواهد بود. 4. در مورد افساد فی الارض و محاربه. کماکان اگر به فتوای امام یا حتی قانون مراجعه کنید می بینید که تاکید شده است. بایستی عمل استفاده از سلاح به منظور ترساندن مردم باشد. یعنی بایستی انگیزه ی ترساندن مردم وجود داشته باشد. مردم یک کلمه ی جمع است. یعنی اگر من چاقو بکشم که شما را بترسانم مصداق محارب نخواهم بود. اما اگر مثل منافقین چاقو کشی کنم که ایجاد هراس کنم محارب ام. اگر مثل زور گیرها چاقو کشی کنم که همه ی محله حساب ببرند محارب محسوب می شوم. باید بین مواردی که چاقو کشی من ناخواسته باعث ترس دیگران می شود و حالتی که تعمد در ترساندن وجود دارد تمیز قایل شد. 5. چیزی که مد نظر من بود رسانه ها بودند. ببینید همین پوشش رسانه ای اخیر باعث شده که این حس در اعضای سایت در کمتر از چند ماه ایجاد شود که جامعه بسیار نا امن شده و اوضاع به سمت وخامت می رود. در صورتی که واقعا چه حادثه ای می تواند چنین رشد جرمی را در این مقطع کوتاه زمانی واقعا ایجاد کرده باشد؟ هیچ چیز! بجز این که نا امنی روانی در جامعه دامن زده شده که من هم بیشتر توضیح نمی دهم چون در آن صورت صحبت هایم منجر به انتقادات تندی از سیستم قضایی و پلیسی خواهد شد. اما سر بسته آن که نرخ جرم که واحد اندازه گیری جرم است رشد آن چنانی ای در جرایم خشونت بار نشان نمی دهد. من الان اگر مدعی ببشم که ما یکی از کم جرم ترین کشورها هستیم در این دست جرایم، احتمالا برخی دوستان به من نسبت های کذا و کذا خواهند داد. ولی این یک واقعیته و علت این هست که جرم بیش از این که تدابیر کیفری و پلیسی و اقتصادی درش موثر باشد ریشه در بسترهای اجتماعی اخلاقی داره. 6. بر خلاف نظر دوستان مجازات شدید آن چنان اثر بازدارندگی نخواهد داشت. مصداق بارز این امر وضع مجازات اعدام برای قاچاق مواد مخدر است. شما آیا کاهشی احساس می کنید؟ این ایده که مجازات شدیدتر منجر به جرم کمتر می شود ناشی از این تصور است که مجرم حساب گر است. یعنی آن که وقتی که می خواهد جرمی را انجام دهد دو دوتا چهارتای عقلی می کند که آیا انجام جرم به عدم انجام آن می چربد یا خیر. در عمل این گونه نیست. مخصوصا در جرایم یقه چرکین و خشونت بار.
-
[quote][quote]کاش یاد می گرفتیم به همدیگر احترام بگذاریم.[/quote] واقعا موافقم ، قضاوتشم باشه با بقيه دوستان ، براي اينكه به اين قهرمان ملي كه اين تاپيك به اسمشه بي احترامي نشه ... بحث رو كش نميدم .[/quote] با شما موافقم. [quote]در هر صورت خدا بيامرزتش انسان زيبا دلي بود اگر واقعا در اين كشور يك كار درستو حسابيو ارامش فكريو زندگيه راحتي بود هيچ وقت شاهد اين تيترها نبوديم[/quote] رفاه و آرامش روحی مهمه. درش شکی نیست دوست خوبم. اما این تیترها با این چیزا از روی گیشه ها نمیره. به نظرم رسانه ها دارن به شکل خیلی حرفه ای عمل می کنند ولی به سبک 40 سال قبل. یعنی دارن مخاطب محور میشن! قتل جنایت تجاوز و... همیشه هست و اتفاق میفته. ذات شهر نشینی مدرن این چیزا رو تشدید هم می کنه چون مردم ارتباط هاشون با هم کم میشه. اما این طور پوشش دادن این مسایل به این حجم و وسعت اصلا کار صحیحی نیست. یک وقت یک روزنامه ی زردی میاد این کار رو می کنه آدم می گه توقعی نیست. اما این که الان چند ماهه روزنامه ها سایت ها تلویزیون و ... کارشون شده پیدا کردن این اخبار و پوشش دادن اون ها به فاجعه ترین حالت ممکن... این چه معنی ای می تونه بده؟ الان حس امنیت مردم از بین رفته. همه ی دنیا کلی از ظرفیت رسانه استفاده می کنند که حس امنیت رو بین مردمشون زیاد کنن ما داریم نابودش می کنیم. ترس از جرم از خود جرم خطرناک تر است. برخوردها رو با متهمین هم ببینید به چه شکلی هست؟ تو رسانه یک مجرم را چطور نشون می دن؟ انگار حیون هست. تازه بعضی هاشون هنوز جرمشون توی دادگاه ثابت نشده! همین سه تا بچه رو نگاه کنید؟ مگه هر سه تاشون قاتلن؟ اینا بعد نباید توی جامعه زندگی کنن؟ بچه های خودمون نیستن؟ وقتی به جرایم جونییل یا نوجوان ها میرسیم تدابیر خاصی لازمه. نوجوون اصلا رشنالیتی و منطق درست حسابی نداره و لذا ترس از مجازات و حساب گری براش بی معنی هست. من حتی به نظرم میاد شاید اینا بالغ نباشن. اگر با مجرم درست برخورد نکنید او بعدا از جامعه انتقام خواهد گرفت. این اقل اتفاقی است که می افتد. به دور از این که اصلا کار انسانی ای هست یا نه. بزده دیده رو ببینین چطور شخصیتش را دارن نابود می کنن. چرا باید تصویر جنازه ی این مرحوم به اون وضع فاجعه نشون داده بشه؟ این بی احترامی نیست به ایشون؟ امنیت جامعه را نباید با سیاست مخلوط کرد ولی متاسفانه همیشه این دو تا با هم آمیخته میشن و دست آویزی میشن برای مقاصدی از این دست. مخصوص ما هم نیست توی آمریکا آقای بوش یکی از شعارهای عمدش جنگ با مواد مخدر بود! این یعنی عوام زدگی در برخورد با جرم. مواد مخدر چیزی هست که به جنگش برن؟ یا باید سیاست های پیشگیرانه و عمیق برای مبارزه با اون گذاشت؟ [quote]نتی وار بزرگوار ما از شما یاد میگیریم و داریم درس پس میدیم نظر شما بسیار محترم هست اما به نظر من ماده212 ق م ا {قانون مجازات اسلامی} صادق هست[/quote] اختیار دارید آقای برنابا مباحثه با شما افتخاری است برای بنده. اما نظر حقیر این هست که ماده ی 212 اشاره به مشارکت در قتل دارد یعنی این که همه افراد به نحوی مباشرت در جرم داشته باشن. به عبارت دیگه این که فعل کشنده متضمن مجموع افعال اون ها باشه (ماده ی 215). اما در این مورد اون طور که رسانه ها انعکاس دادن دو نفر ایستادن و یکی با چاقو به مقتول حمله کرده. بنا بر این مشارکت در قتل منتفی است. روح الله داداشی اگر می خواست وارد درگیری بشه هر سه تاشونم حریفش نمیشدن، ایشون قصد درگیری نداشته و در حال آرام کردن اوضاع بوده که غافل گیر میشه. اما در مورد اشهار سلاح لاخافه الناس یا همون محارب. این جرم عنصر روانیش دو قسمتی است یعنی هم سوء نیت خاص لازم داره هم سوء نیت عام. سوء نیت خاص این جا بیرون آوردن سلاح به قصد ایجاد رعب و وحشت در میان مردم است. یعنی باید این قصد در او احراز بشه. که بعید می دونم چنین قصدی وجود داشته باشد.
-
[quote]كلونل جان منظورم شما نيستي ، فقط پستم بعد از پستت قرار گرفته ! وقتي نظر بعضي دوستان رو ميخونم ، جدا جا ميخورم . بعضي ها تو اين سايت ، انگار فقط استخدام شدن كه برعكس همه حرف بزنن و يه جوري فقط ناظم بازي در بيارن ! آخه تو هر موضوعي اين كار كردين خسته نشدين ؟ قتل يه قهرمان (نميگم يه پهلوان ، ولي واقعا هيچي از پهلوان كم نداشت) هم براي شما ايجاد مسئوليت ميكنه كه پست هاي بقيه رو ارشاد كني ؟ حقوق بگيري ؟؟؟[/quote] به نظرتون فقط با همین پستتون، نمیشه این سوال ها را از شما هم پرسید؟ این جا یک فروم عمومی است و هر کس بر اساس مقررات می تونه نظرش رو بدون بی احترامی به دیگران بیان کنه. مسلما همه ی افرادی که این جا نظر دادن قتل این پهلوان براشون دردناک بوده که وارد این تاپیک شدن و مطالعش کردن. کاش یاد می گرفتیم به همدیگر احترام بگذاریم.
-
1. برنابای عزیز به نظرم مجاززات اعدام مختص همون کسی است که فاعل و مباشر قتل بوده یعنی، کسی که چاقو زده. دو نفر دیگر نهایتا در صورت داشتن شرایط می توانند معاون جرم باشند. البته اعدام هم عبارت درستی نیست و باید گفت قصاص که می تواند با رضایت ولی دم تبدیل به دیه یا عفو کامل بشه که بنا به قانون احتمالا در چنین صورتی 10 سال زندان خواهد داشت. 2. دوستان توجه شما را به نحوه ی پوشش چرایم در رسانه ها جلب می کنم! به این قضیه توجه داشته باشید. رسانه ها به برخی جرایم که دارای ارزش خبری هستند به صورت بلد شده می پردازند. (جرایمی که دارای خشونت، جاذبه ی جنسی، سلبریتی و ... باشد را دارای ارزش رسانه ای می گویند) این یکی از کابوس های دستگاه های مبارزه با جرم در همه ی کشورهاست. یعنی می تونه ترس از جرم را بیش از میزان واقعی جرایم در جامعه افزایش بدهد. افزایش ترس از جرم منجر به تقاضای مجازات های سنگین تر میشه و تقاضای مجازات سنگین تر باعث میشه که سیاست های پوپلیستی در مبارزه با جرم زیاد بشه که یک موردش افزایش بی رویه ی مجازات های سنگین است. چون سیاست پوپلیستی هیچ تاثیری بر کاهش جرم نخواهد داشت لذا وارد یک دور بی پایان می شویم. متاسفانه رسانه های ما چند وقتی است که به صورت بسیار ناشایست در حال تشدید این دور هستند که نشون میده ما اصلا سیاست رسانه ای در مواجهه با پدیده ی جرم و جنایت نداریم یا این که مقصودی پشت پرده وجود دارد....
-
[quote][quote][quote]اساسا تجزیه طلب ها ادعا دارند که خوزستان تا زمان روی کار آمدن رضاشاه یک کشور جدا بوده است و همیشه بر داشتن یک کشور مستقل تاکید داشتند.لطفا به شون دروغ نبندید![/quote] منم از قضا ادعا دارم که تهران تا قبل از آقا محمد خان یک کشور جدا بوده و همیشه هم بر یک کشور مستقل تاکید دارم. یک وقت به من دروغ نبندی ها! [quote]تازه اگر میخواست متعلق به جایی باشه متعلق به عراق می بود که چند صد کیلومتر باهاش مرز زمینی دارد! [/quote] راست می گن ایشون! چرا بحث بی خود می کنید. خوزستان فقط با عراق مرز مشترک داره! با ایران که اصلا مرز نداره! اینم سندش: http://www.difdifi.com/uploaded/60af285127cb58c4dd3a63425e77ae8e.gif[/quote] آقای محترم حرف من اینه اگر از ایران می خواهید دفاع کنید درست دفاع کنید!! دروغ بستن به دشمن کار درستی نیست! یک مثال بزنم شهرهای جنوب خوزستان عرب نشین تا زمان روی کار آمدن رضاشاه اسامی عربی داشته است ! و زمان رضاخان اسامی کنوبی بر آن ها گذاشته شده است.شهر خرمشهر را اهالی اش به نام محمره می شناسند و تا الان بین مردم این اسم رایج است.حالا بعضی آمده اند و در رسانه ها نوشته اند که صدام این اسامی را بر این شهرها گذاشته است و این اسامی جعلیه! اگر ایران می خواهد ایران متحد باشد باید به فرهنگ های قومیت های مختلف احترام گذاشته شود. اگر ایران متحد می خواهیم باید همانگونه که به تهران توجه می کنیم به شهرهای استان خوزستان توجه کنیم. اگر مردم اعتراض نمی کنند نه به خاطر عدم توانایی است بلکه به خاطر این است که عرق ملی دارند نباید کاری کنیم که این عرق ملی تبدیل به عرق قومی شود![/quote] آقای محترم! یک بار دیگر جمله ی اون دوستمون را بخون و به من بگو کدام یک از این حرف هایی که شما زدید را زده بودند که در مقام پاسخ گویی بر آمدید؟ کجای حرفشان دروغ بود؟ نکند شما تردید دارید که پشت جدایی طلبان خوزستان و عرب دلارهای سعودی و آمریکایی نهفته است؟ یا در خیانت کار بودنشان تردید دارید؟ [quote]جدیدا خائنان فراری و تجزیه طلبها که پول بگیر رژیم سعودی هستند ادعا کردند که خوزستان متعلق به رژیم سعودی و عربستانه.[/quote] این تبعیض خیلی جاهای دیگر هم هست، چرا آن ها جدایی طلب نشده اند؟ در همین تهرانِ پایتخت، تبعیض میان طبقه ی اشراف و فرودست بسیار شدید تر از هر جای دیگر ایران است. الان باید جدایی طلب بشوند؟
-
[quote]اساسا تجزیه طلب ها ادعا دارند که خوزستان تا زمان روی کار آمدن رضاشاه یک کشور جدا بوده است و همیشه بر داشتن یک کشور مستقل تاکید داشتند.لطفا به شون دروغ نبندید![/quote] منم از قضا ادعا دارم که تهران تا قبل از آقا محمد خان یک کشور جدا بوده و همیشه هم بر یک کشور مستقل تاکید دارم. یک وقت به من دروغ نبندی ها! [quote]تازه اگر میخواست متعلق به جایی باشه متعلق به عراق می بود که چند صد کیلومتر باهاش مرز زمینی دارد! [/quote] راست می گن ایشون! چرا بحث بی خود می کنید. خوزستان فقط با عراق مرز مشترک داره! با ایران که اصلا مرز نداره! اینم سندش: http://www.difdifi.com/uploaded/60af285127cb58c4dd3a63425e77ae8e.gif
-
من همشو می خواممممممم at_wits'_end_new! i_dont't_know لطفا زیپ کنید یک جا در یک فایل قرار بدید.
-
برای این که به عظمت این پروژه و بعضی از ظرافت های طراحی اون پی ببرید توصیه می کنم این فیلم را با دقت به توضیحات دو نریتورش ببنید و گوش بدید: http://www.youtube.com/watch?v=W2VygftZSCs چون حجمش زیاده بنده اون را در هیچ سایت دیگه ای نمی تونم قرار بدم. ولی حیفه این فیلم را از دست بدید. از من گفتن بود. این هم یک ویرچوآل تصویر 360 درجه ای از داخل شاتل: http://360vr.com/2011/06/22-discovery-flight-deck-opf_6236/index.html
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
قصد دارم کم کم بعضی از دست نوشته های دکتر چمران را قرار بدم تا گام به گام با هم بخونیمشون. از این به بعد ابتدا یک مورد روز نوشت را می گذارم بعد از کتابهای دیگر شون یک مطلب را گلچین می کنم. ============================================================= [u][size=18]روز نوشت[/size][/u] اوايل تابستان 1959 من تصميم دارم كه از اين به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشويم، قلب خود را يكسره تسليم خدا كنم، از دنيا و مافيها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خويش را در آب ديده قرار دهم. من روزگار كودكى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى كرده ام. من آدم خوبى بوده ام، بايد تصميم بگيرم كه مِنبعد نيز خود را عوض كنم. حوادث روزگار آدمى را پخته مىكند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مىسوزاند. منبع، کتاب خدا بود و دیگر هیچ، یاداداشت های آمریکا --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- [u][size=18] یادداشت: سوسنگرد به روایت چمران (1) [/size][/u] http://www.s-moosavi.com/pictures/image.raw?type=img&id=755 http://revolution.shirazu.ac.ir/wp-content/uploads/2010/11/74309_859.jpg [b]معرکه ی شرف و افتخار[/b] من در زندگي خود، معركه هاي سخت و خطرناك زياد ديده ام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمده ام، به رگبار گلوله ها و خمپاره ها و توپ ها و بمب ها عادت دارم، و به كرّات با دشمناني سخت و خونخوار رو به رو شده ام. ولي داستان شورانگيز سوسنگرد اسطوره اي فراموش ناشدني است. من به جهات سياسي –نظامي آن توجّهي ندارم، و نميخواهم از اهميّت استراتژيك سوسنگرد و رابطة آن با حميديه و اهواز سخن بگويم. آنچه در اينجا مورد توجه است، سرگذشت شخصي من در اين نبرد است كه يك شهيد (اكبر چهرقاني) و يك شاهد (اسدلله عسكري) به آن شهادت ميدهند و ده ها نفر از دور ناظر آن صحنه عجيب و معجزه آسا بوده اند. اين را نميگويم چون خود قهرمان داستانم –زيرا از اين احساس نفرت دارم- بلكه از اين نظر ميگويم كه افتخار ملت ما و نمونه برجسته اي از پيروزي ايمان مردم ما و نوع مبارزات عظيم آنان است، و حيف است كه به رشته تحرير درنيايد و از يادها برود… [b] سوسنگرد در محاصره دشمن[/b] سوسنگرد براي ما اهميت خاصي دارد، زيرا معبر حميديه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره كرده بود، و به شدت ميكوبيد. 500نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرين رمق خود، جانانه، مقاومت ميكردند و هر روز تلفاتي سنگين ميدادند. عراق نيز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله كرده بود، كه يكبار آن، تا حميديه هم به پيش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعي قرارداد، ولي بازهم شكسته و مغلوب بازگشت؛ و اكنون همه توان خود را جمع كرده بود تا با قدرتي بزرگ سوسنگرد را تسخير كند و آن را پايگاه خود در زمستان قرار دهد. [b]تصميم براي درهم شكستن محاصره[/b] در تاريخ 26/8/59 حملة ما آغاز شد؛ براي آزاد كردن سوسنگرد، براي درهم شكستن كفر و ظلم و جهل، براي بيرون راندن ظلمه صدام كثيف، براي نجات جان صدها نفر از بهترين دوستان محاصره شده ما، براي پاك كردن لكه ذلت از دامن خوزستان، براي شرف، براي افتخار، براي انقلاب و براي ايمان. تانكهاي ارتشي در خط اَبوحُمَيظِه سنگر گرفتند، و دشمن نيز بشدت اين منطقه را زير آتش قرار داده بود و گلوله هاي توپ فراواني در گوشه و كنار بر زمين ميخورد. من نيز صبح زود حركت كرده بودم، قسمت بزرگي از نيروهاي ما محافظت از جادة حميديه –ابوحميظه را به عهده گرفته بودند، ولي من بعضي از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب ميكردم و به جلو ميبردم. تيمسار فلاحي(1) و آقاي مهندس(2) غرضي نيز با ما بودند، در ابوحميظه قرار گذاشتيم كه آنها بمانند، زيرا تيمسار فلاحي مسئوليت داشت تا نيروهاي ارتشي را هماهنگ كند، و فقط او بود كه در آن شرايط ميتوانست قدرت ارتش را براي پيشتيباني ما به حركت درآورد. ما تصميم گرفتيم كه با گروهاي چريك، حمله به سوسنگرد را آغاز كنيم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازيم، زيرا دو طرف، در محل هاي خود ايستاده و به يكديگر تيراندازي ميكردند، و اين وضعيت نميتوانست تعيين كننده پيروزي باشد؛ چه بسا كه دشمن با آتش قويتر و تانكهاي بيشتر، قدرت داشت كه نيروهاي ارتشي ما را درهم بكوبد. دشمن ميترسيد ولي شك داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعي به نتيجه نرسيده بود، بنابراين هر دو طرف در جاي خود ايستاده و به هم تيراندازي ميكردند… محركي لازم بود تا اين تعادل شوم را برهم زند و صفحه سياه صدام را در سوسنگرد واژگون كند. اين محرك حياتي و اساسي، همان نيروهاي چريكي بودند كه با شوق و ذوق براي شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از اين رو فوراً اين نيروهاي مردمي را سازماندهي كردم. گروه «بختياري» را كه بيشتر، از صنايع دفاع آمده بودند و در كردستان نيز خدمات و فداكاريهاي زيادي كرده بودند و براستي تجربه داشتند، مسئول جناح چپ كردم، و آنها نيز كه حدود 90نفر بودند از داخل يك كانال طبيعي خشك شده، خود را به نزديكهاي دشمن رساندند و ضربات جانانه اي به دشمن زدند، و تعداد زيادي از تانكها و تريلرهاي دشمن را از فاصله نزديك منفجر كردند. گروه دوم بيشتر از افراد محلي تشكيل ميشد و آقاي «امين هادوي»، فرزند شجاع دادستان پيشين انقلاب، آن را هدايت ميكرد. آنها مأموريت يافتند كه از كناره جنوبي رود كرخه، كه كانال كم عمقي نيز براي اختفا داشت، طي طريق كرده از شمال شرقي سوسنگرد وارد شهر شوند. اين گروه اولين گروهي بود كه پيروزمندانه توانست خود را زودتر از ديگران به سوسنگرد برساند. مسئوليت گروه سوم را نيز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسيار ورزيده اي در كنار من بودند. برنامه ما اين بود كه از وسط دو جناح چپ و راست، در كنار جادة سوسنگرد، به طور مستقيم به سوي هدف پيش برويم. توپخانه دشمن بشدت ما را ميكوبيد و ما هم به سوي سوسنگرد در حركت بوديم. جوانان همراهم را تقسيم كردم، چند نفر سيصد متر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقيه نيز مشتاقانه به جلو مي تاختيم. شوق ديدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج ميزد، و هنگامي كه شجاعت؛ و مقاومتهاي تاريخي آنها در نظرم جلوه ميكرد، قطره اشكي بر رخسارم ميغلتيد، ستوان «فرجي» و ستوان «اخوان» را به ياد مي آورم كه با بدن مجروح، با آن روحيه قوي از پشت تلفن با من صحبت ميكردند، درحالي كه سه روز بود كه غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمي حاكم شرع، دكّاني يا خانه اي را باز كنند و از نان موجود در محل، سدّ جوع نمايند. آن دو صرفاً پس از اينكه حاكم شرع اجازه داد كه رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب ميتوانند اموال مردمي را كه از شهر گريخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگي وارد يك دكّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مايحتاج خود از آنها استفاده كنند. اين تقوي در اين شرايط سخت از طرف اين جوانان پاك رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را مي لرزانيد كه سر از پا نمي شناختم. به ياد مي آورم خاطره هاي دردناك بي حرمتي هاي سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را كه، حتي به زنان و كودكان خردسال هم رحم نكردند. مرور اين خاطرات، آن قدر مرا عصباني و نفرت زده كرده بود كه خونم ميجوشيد. به ياد ميآورم كه خاك پاك وطنم، جولانگاه غولان و وحشيان شده است، و صدام كثيف، اين مجرم جنايتكار، در نيمه روزي روشن، حمله همه جانبه خود را عليه ايران شروع كرد، درحالي كه ارتش ما اصلاً آمادگي نداشت، و هنوز با مشكلات سخت طبيعي خود دست و پنجه نرم ميكرد. اين مجرم يزيدي سبب شد كه منابع كثيري از ايران و عراق نابود شود كه استعمار و صهونيسم به ريش همه بخندند! اين كافر بي دين، ايرانيان را مجوس و كافر خواند، و خود را بيشرمانه ابن حسين(ع) و ابن علي(ع) قلمداد نمود كه براي نجات اسلام قيام كرده است! اين جاني مجرم، بدون ذره اي خجالت و ناراحتي، اعلام كرد كه اصلاً ايران به عراق حمله كرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه شماري ميكردم. كربلا در نظرم مجسم ميشد، و ميديدم كه چگونه اصحاب حسين(ع) يك تنه به صفوف دشمن حمله ميكردند، و با چه شجاعتي ميجنگيدند، و با چه عشقي به خاك شهادت درمي غلتيد…. و با ارادة آهنين و ايمان كوه آسا و سلاح شهادت چگونه سيل لشكريان ابن سعد و يزيد را متلاشي و متواري ميكردند، و چطور به قدرت ايثار و حقانيّت خود، داغ باطل و ذلّت و نكبت بر جبين يزيد و يزيديان عالم ميزدند…. و مي ديدم كه حسين(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مركب زمان و مكان ميراند، شمشير خونينش سنت تاريخ را پاره پاره ميكند، و فرياد رعد آسايش، زمين سخت را آنچنان به لرزه درمي آورد، كه موج هايي بر زمين به وجود ميآيد كه تا بينهايت ادامه دارد… اين خاطرات در ذهنم دور ميزد، خونم را به جوش ميآورد و آرزو ميكردم كه صدام را بيابم و با يك ضربت او را به دو نيم كنم… ديگر سر از پا نمي شناختم، و اگر بزرگترين قدرت زرهي دنيا به مقابله ام ميآمد، بلادرنگ به قلب آن حمله ميكردم، از هيچ چيزي وحشت نداشتم، و از هيچ خطري روي نميگردانم. به يزيد و صدام كثيفتر از يزيد لعنت و نفرين ميكردم و به جبروت و كبرياي حسين(ع) چشم داشتم. و خدا را تسبيح ميكردم و به عشق شهادت به پيش مي تاختم. نيمي از راه بين ابوحميظه و سوسنگرد طي شده بود، و من بر سرعت خود مي افزودم، در اين هنگام، تانكي در اقصي نقطه شمال، زير رود كرخه، به نظرم رسيد كه به سرعت به سوي ما پيش ميآيد، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگيرند، و جواني را با آر.پي.جي به جلو فرستادم كه تانك را شكار كند. اما تانك حضور ما را تشخيص داد؛ راه خود را به سمت جنوب كج كرده و به سرعت از روي جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گريخت و جوان آر.پي.جي به دست ما نتوانست خود را به تانك برساند. [align=left]ادامه دارد... [/align] منبع متعاقبا در انتها اعلام خواهد شد.[size=12][/size] 1) شهید ولی الله فلاحی: زندگی نامه: http://langrood.blogfa.com/post-223.aspx http://media.farsnews.com/Media/8707/ImageReports/8707221172/3_8707221172_L600.jpg 2) مهندس غرضی: زندگی نامه: http://www.petronews.ir/files/archive/003977.php- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
[quote]جسارت نباشه خدمت اون دوست عزيزي كه گفتن سه تا موشك به طرف ناوچه پيكان شليك شد كه يكيش رو روي هوا زدن و موج انفجار اون باعث شد كه ناوچه پيكان غرق بشه ولي دقيقا يادم نيست كه كجا خوندم كه در مورد اين اتفاق نوشته بودن كه موشك اول رو كه با توپ ناو زده بودن و آسيبي به ناوچه نزده بود ولي موشك دوم كه به پاشنه ناوچه خورده بود اونو تبدل به يه هدف ثابت كرده بود و بعد از اين قضيه دستور ترك ناوچه رو ميدن كه موشك بعدي كار ناوچه رو تموم مي كنه - ياد غيور مردان ناوچه پيكان هم گرامي [/quote] ممنون دوست عزیز از توضیحاتتون. چه جسارتی! لطف کردید و توضیح تکمیلی دادید. توی پست قبلیم هم گفتم مطمین نیستم دقیقا ماجرا به چه شکل بوده و اصلا این واقعه مربوط به پیکان بود یا یک ناوچه ی دیگه. اما اینو درست یادم هست که اون بنده خدایی که با توپ موشک را زده بود می گفت در اثر موج انفجار یک بخش عمده ای تخریب ایجاد شد و خودش هم در اثر موج درون آب پرتاب میشه.- 6,879 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
[quote]ممکنه , منتها اگر دقت يک موشک ضد کشتي آنقدر پايين باشه که هدفي به بزرگي يک کشتي رو بخواد از دست بده ديگه حرفي براي گفتن نميمونه ......!!!![/quote] اگر منظور موشک های کروز باشه حق با شماست ولی اگر منظور موشک های بالستیک باشد، از دست دادن چند متری یک کشتی چیز عجیبی نخواهد بود. ضمن این که بستگی داره چه شناوری هدف باشد. ناو هواپیما بر یا قایق توپ دار. [quote]نفجار موشک هم در اطراف کشتي آسيب خاصي به کشتي وارد نميکنه, ترکش ها که کلا هيچ اثري روي بدنه کشتي ندارند ! [/quote] بعید می دونم این طور باشه در خاطرات یکی از ملوانان جنگ می خوندم که گفت سه موشک به سمت کشتیشون شلیک میشه و ایشون موفق میشه یکیشون را پیش از رسیدن به پاشنه ی کشتی با توپ بزنن ولی موج انفجار باعث آسیب جدی به کشتی و نهایتا غرق شدنش میشه. فکر کنم ناو پیکان بود. موج انفجار می تونه آسیب جدی برسونه. همون طور که گفتم اگر درون آب انفجار اتفاق بیفته آسیب جدی تر هم خواهد بود چون ضربه مستقیما از طریق آب به بدنه وارد میشه و ناو را از درون آب در هم خواهد شکست. البته بازم تاکید می کنم بستگی به اندازه ی ناو هدف و هم چنین کلاهک موشک هم دارد. [quote]مگر اينکه مثلا بر عليه ناو هواپيما بري باشه و به هواپيماها آسيب برسونه . منتها اگر بجاي ترکش مثلا بمبلت پخش کنه اونوقت بله اثر گذار هست ... ولي باز هم اين حرف غير منطقي بنظر مياد,شايد هم منظورشون از کلاهک مجاورتي چيز ديگه اي بوده ... مثلا موشک اگر بالستيک باشه در چند صد متري بالاي هدف, هدف رو تشخيص بده و منفجر بشه و بمبلت ها رو آزاد کنه .... [/quote] این هم یکی از گزینه هاست همون طور که گفتید می تونه یک کلاهک خوشه ای باشد.- 6,879 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
[quote][quote]كلاهكهاي مجاورتي عليه اهداف بسيار بزرگ شناوري در دريا استفاده كنيم. [/quote] [color=red]کلاهک مجاورتي[/color] در موشک ضد کشتي ????? به حق چيزهاي نشنيده و نديده !!!!!!!!!! کلاهک مجاورتي فقط در موشک هاي پدافند هوايي کاربرد داره , مثلا وقتي موشک به محدوده چند ده متري هدف ميرسه هدف رو تشخيص داده و منفجر ميشه و ترکش ها بدنه نرم هواپيما رو نابود ميکنند ..... چنين کلاهکي براي کشتي اصلا کاربردي نداره !!! [/quote] بدم نیست جناب استوکا. می تونه دو هدف داشته باشه: یکی این که موشک با فاصله از هدف مثلا بالاش منفجر بشه که سطح پخش ترکش ها و آسیب بیشتر بشه. این بعیده! دوم این که اگر موشک از کنار کشتی رد شد و دقیقا بهش نخورد بازم منفجر بشه که در این صورت موج انفجار و ترکش ها به هدف آسیب جدی خواهد زد. اگر احیانا داخل آب و کنار هدف منفجر بشه احتمالا از این که به خودش برخورد کنه آسیب جدی تری وارد می کنه.- 6,879 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد، دردی قلبش را فشرد، زانوهایش تا شد. زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه داد. نگاهش روی همه چیز چرخید، این دوسال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد میشد به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانکهای سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست میکردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشهاش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ. آن وقتها او اصلاً فارسی بلد نبود. نمیفهمید امام موسی و مصطفی با هم چی میخوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت. که: الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها. وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم میفهمیدم که مردم رحم میکنند، میگویند این خارجی است، آداب ما نمیفهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر جان بودم، دوستان بودند. هرشب را یک جا میخوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شبهای سختی را میگذراندم. لبنان شلوغ بود. خانهمان بمباران شده بود و خانوادهام رفته بودند خارج. از همه سختتر روزهای جمعه بود. هر کس میخواهد جمعه را با فامیلش باشد و من میرفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس میکردم دل شکستهام، دردم زیاد، و به مصطفی میگفتم: تو به من ظلم کردی. [color=red]از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد» یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. به خاطر این چیزها احساس میکردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر میکردم، میدیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسانها. من و یادم هست یک بار که از ایران میآمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام «غاده چمران» بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی! [/color] وگاهی فکر میکرد به همین خاطر خدا بیشتر از همه، از او حساب میکشد، چون او با مصطفی زندگی کرد، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی میگفت: توحضرت علی نیستی. کسی نمیتواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خوردهاش باز میشد و چشمهایش نم دار، میگفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را میبندید. راه باز است. پیامبر میگوید هر جا که من پا زدم امتم میتواند، هر کس به اندازه سعهاش. همه جا مصطفی سعی میکرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین. وقتی خارجیها میآمدند یا فامیل، رویم نمیشد بگویم کفش در بیاورید. [color=red]به مصطفی میگفتم: من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: چرا ما این هم عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش نمیآید روی فرش. [/color] از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آنها را شکستیم. میگفت: اینها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان میآورم. مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود. ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. میگفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما میگوئید (مستضعف)، مستضعف قاشق و چنگال دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم. همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدمها بود به اصرار من گرفت. قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش میخوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را میداد به بچهها. میگفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است. اصلاً در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی. در این دنیا نبود، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را میدید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمیتواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساختهاند. نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمیدانست که مصطفی چه میخواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمهای ساختهاند. میدانست در تهران هم یکی از خیابانهای آباد وزیبا را به اسم مصطفی کردهاند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال میشد ولیای کاش باطن شهر هم این طور بود.گاه آدمهایی را در این خیابانها میدید که دلش میشکست. میترسید، میترسید مصطفی بشود یک نام و تمام. اینکه خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر میکنم اگر تمام ایران را به اسم چمران میکردند این دلم را خشک میکند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران میکند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا. مصطفی کسی نیست که مجسمهاش را بسازند و بگذرند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدمها، در قلب آنها است. آدمها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه میکردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان؟ من همیشه میگفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند میمیرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمیآمد. به مصطفی میگفتم: اگر میدانستم انقلاب پیروز میشود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمیدانم قبول میکردم این ازدواج را یا نه. اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامهام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس میکنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم میسوختم بیرون کشید. [color=red]میشد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهران و برادرهایم.گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید میرفتم لبنان به من میخندیدند، میگفتند: ایرانیها هم صف ایستادهاند برای گیرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست میدهی؟ به آنها گفتم: بزرگترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشتهام. [/color] با همه وجودم این نعمت را احساس میکنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمیتوانم شکر خدارا بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا میخواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد: «خدایا! من از تو یک چیز میخواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز. خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. میخواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بینهایت.» منبع: پايگاه اطلاع رساني فرهنگ ايثار و شهادت [url=http://www.tabnak.ir/fa/news/105657/%D8%B4%D9%87%D9%8A%D8%AF-%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1%D8%B4-%C2%AB%D8%BA%D8%A7%D8%AF%D8%A9%C2%BB] نقل شده از منبع[/url] [b]آقای خامنه ای :تیر 1360[/b] درباره برادر شهید عزیزمان دکتر چمران با هیچ زبان و بیانی من نمیتوانم ستایش خودم را نسبت به این برادر شهید و عزیز و تاسف خودم رااز فقدان او به عرض شما برسانم و نکته ای را که من در مورد ایشان لازم میدانم بگویم این است که ایشان در طول مدت این دو سال، که ما با ایشان همکاری مستمری داشتیم یعنی از دوران دولت موقت، همکاریهای نزدیکی ما با مرحوم دکتر چمران داشتم، در زمینه های مختلف یک لحظه من دکتر چمران را متخطی از خط ولایت فقیه نیافتم. ایشان فرمان امام را، امر امام را، عشق به امام را از همه صبغهها و رنگهایی که در عالم سیاست و خطوط سیاسی وجود دارد مرجح می دانست و این خصوصیت دکتر چمران بود. [url=http://www.tabnak.ir/fa/news/171903/%D9%86%D8%B8%D8%B1-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86]منبع[/url] [b] پيام حضرت امام خميني بمناسبت شهادت دكتر مصطفي چمران[/b] بِسْمِ الله الرََّّحْمنِ الرََّّحيمِ انالله وانّااليه راجعون شهادت انسانساز سردار پرافتخار اسلام، و مجاهد بيدار و متعهد راه تعالي و پيوستن به «ملاء اعلي»، دكتر مصطفي چمران را به پيشگاه وليعصر ارواحنا فداه تسليت و تبريك عرض ميكنم. تسليت از آنرو، كه ملت شهيدپرور ما سربازي را از دست داد، كه در جبهههاي نبرد با باطل، چه در لبنان و چه در ايران، حماسه ميآفريد و سرلوحه مرام او اسلام عزيز و پبروزي حق بر باطل بود. او جنگجويي پرهيزگار و معلمي متعهد بود، كه كشور اسلامي ما به او و امثال او احتياج مبرم داشت و تبريك از آنرو كه اسلام بزرگ چنين فرزنداني تقديم ملتها و توده هاي مستضعف ميكند و سرداراني همچون او در دامن تربيت خود پرورش ميدهد. مگر چنين نيست كه زندگي عقيده و جهاد در راه آن است؟ چمران عزيز با عقيده پاك خالص غيروابسته به دستجات و گروههاي سياسي، و عقيده به هدف بزرگ الهي، جهاد را در راه آن از آغاز زندگي شروع و به آن ختم كرد. او در حيات، با نور معرفت و پيوستگي به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار كرد. او با سرافرازي زيست، و با سرافرازي شهيد شد و به حق رسيد. هنر آن است كه بيهياهوهاي سياسي، و «خودنمايي»هاي شيطاني، براي خدا به جهاد برخيزد و خود را فداي هدف كند نه هوي، و اين هنر مردان خداست. او در پيشگاه خداي بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و يادش بخير. و اما ما ميتوانيم چنين هنري داشته باشيم، با خداست كه دستمان را بگيرد و از ظلمات جهالت و نفسانيت برهاند. من اين ضايعه را به ملت شريف ايران و لبنان، بلكه به ملتهاي مسلمان و قواي مسلح و رزمندگان در راه حق، و به خاندان و برادر محترم اين مجاهد عزيز، تسليت عرض ميكنم. و از خداوند تعالي رحمت براي او، و صبر و اجر براي بازماندگان محترمش خواهانم. [align=left] اول تيرماه شصت روح الله الموسوي الخميني [/align] [color=black][/color]- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمیدانستم اصلاً زنده است یا نه. سختترین روزها، روزهای اول جنگ بود. بچههای خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم. بعد که بمبارانها سخت شد به استانداری منتقل شدیم. خیلی بچههای پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم، مصطفی در «نورد» اهواز بود درحال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روزها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشکهایی که میزدند خیلی وحشت داشت. هر جا میرفتم میگفتند: مصطفی دنبالتان میگشت. نه او میتوانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم. در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم. هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار میکردم. آنها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمیدانست با چه منظره ایی مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود. گفتند شهدا اینجایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها. جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بیهوش شد و افتاد. اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو میکشیدم و بچهها را دانه دانه تحویل میگرفتم. شبها که میرفتم میگفتم فردا جسد کی را باید پیدا کنم؟روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار میکردم و پیام عربی میدادم. بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقتها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمیکردم و بعد برایم یک کاغذ کوچک میآمد که «اترکک لله». در لبنان هم این کار را میکرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یکبار در سردشت بودم. فارسی بلد نبودم وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ میآید برای من «اترکک لله» و میرفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش میشد برای ترقی این خبر و خودم را آماده میکردم برای تمام شدن همه چیز. تا روزیکه ایشان زخمی شد. آن روز عسگری، یکی از بچههایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم: کجا؟ گفت: بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنهای آنجا هستند و مصطفی را از اتاق عمل میآورند، میخندید. خوشحال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل میشویم تهران و تامدتی راحت میشویم. شب به مصطفی گفتم: میرویم؟ خندید و گفت: نمیروم. من اگر بروم تهران روحیه بچهها ضعیف میشود. اگر نتوانم در خط بجنگم لااقل اینجا باشم، در سختیهایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمیشد. گفتم: هر کس زخمی میشود میرود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر میخواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمیکرد. میگفت: هنوز کار از دستم میآید. نمیتوانم بچهها را ول کنم در تهران کاری ندارم. حتی حاضر نبود کولر روشن کنم. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد، اما میگفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند؟ همان غذایی را میخورد که همه میخوردند ودر اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرج اللهی «که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد» [color=red]گفتم: این طور نمیشود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خونریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمیکند. گفتم: نمیگذاریم مصطفی بفهمد. میگوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد میکردم. او احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش میسوخت. زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آنجا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال، گاز و... داشت. به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت. آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آنجا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز میخواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسرها از اتاق میدویدند بیرون و همه فکر میکردند اینها ترکش خوردهاند. بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسهشان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کنندهای بود. همه میگفتند: جریان چی بوده؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و.... نمیدانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کردهایم در ستاد. برگشتم بالا و همان طور میخندیدم. گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمیشوید؟ گفت: نه. گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی میخندید و میخندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد. [/color] [color=brown]غاده اگر میدانست مصطفی این کارها را میکند، عقب نمیآید، اهواز میماند و اینقدر به خودش سخت میگیرد، هیچ وقت دعا نمیکرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! هر کس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم. و او نمیتوانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست، که مصطفی مال او است. [/color] آن وقتها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا. به مصطفی میگفتم ایران را ول کن. منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد. احساس میکردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک آشوب در دلم بود. انتظار چیزی، خیلی سختتر از وقوع آن است. من میگفتم: مصطفی تو مال منی. و او درک میکرد، میگفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه میکنی. من مال خدا هستم، همه این وجود مال خدا هست. برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ. و او جواب داد که: این خودخواهی است. اما من خودخواهی تورا دوست دارم. این فطری است. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمیکنی؟ من تورا میخواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو میگویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالاتر از ملکی. من از شما انتظار بیشتر دارم. من میبینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. میتوانی از فراز همه حاجزها عبور کنی. میتوانی در تاریکی پرواز کنی. هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمیخواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمیآمد ولی ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم؟ من امشب برای شما بر گشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم. من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمیتوانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش میداد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تصلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم. [color=red]مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی میآوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمیگوید، چشمهایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید میشوم. خیال میکردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار میکرد که: من فردا از اینجا میروم. میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمیدانستم چرا راضی شدم. نامهای داد که وصیتاش بود[/color] و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمیشود. ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمیتوانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار میکنند؟ گفت: آنها اشتباه میکنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچ وقت! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی، زنهای حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: میدانم. میخواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمیکنم. غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده میگفت: نمازتان خراب میشود. و او نمیفهمید شوخی میکند یا جدی میگوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا میکرد و میدید مصطفی بعد از هر نماز به سجده میرود، صورتش را به خاک میمالد، گریه میکند، چقدر طول میکشید این سجدهها! وسط شب که [color=darkred]مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، غاده تحمل نمیآورد میگفت: بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب میداد: تاجر اگر از سرمایهاش را خرج کند بالاخره ورشکست میشود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم. [/color] اما او که خیلی شبها از گریههای مصطفی بیدار میشد، کوتاه نمیآمد میگفت: اگر اینها که این قدر از شما میترسند بفهمند این طور گریه میکنید، مگر شما چه مصیبتی دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه مصطفی هق هق میشد، میگفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر میکرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمیبینیم؟ مصطفی گفت: نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشمهایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم. شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمیدانم آن شب واقعا چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم: یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش میشود، این شمع دیگر روشن نمیشود. نور نمیدهد، تازه داشتم متوجه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید میکرد امروز ظهر شهید میشود. مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد میکردم: میخواهم بروم دنبال مصطفی، نمیگذاشتند. فکر میکردند دیوانه شدهام، کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چکار کنم. در ستاد قدم میزدم، میرفتم بالا، میرفتم پایین و فکر میکردم چرا مصطفی این حرفها را به من میزد. آیا میتوانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه میکردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. باهم کار میکردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم، خُب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو وشلوار قهوهای سیری داشتم. آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از اینکه مصطفی امروز دیگر شهید میشود. او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را میزنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور میگویی؟ چرا مدام میگویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! میگفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام میشود. هنوز خانهاش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که میخواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا میبینی اینطور نیست، تو داری تخیل میکنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش میدادم که چه میگوید و او فقط میگفت: نه! نه! [color=darkblue]بعد بچهها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم میدانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسدها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس میکردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص.[/color] وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگیاش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او. شبها گریه میکرد، راه میرفت، بیدار میماند. احساس میکردم مصطفی دیگر نمیتواند تحمل کند دوری خدارا. آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف میخواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم. نمیدانم چرا اینجا جسد را به سردخانه میبرند. در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانهاش، همه دورش قرآن میخوانند، عطر میزنند. برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه. خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست. این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمیکرد. بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بدبود. خیلی گریه میکردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سختتر بود. چون با همین هواپیمای c-۱۳۰ بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبانها اورا صدا میکردند که «بیا با ما بنشین.» ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش میرفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم میکردند. وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم. هرچه میگفتم، مصطفی کو؟ هیچ کس نمیگفت. فریاد میزدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بیتابی میکردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل میدهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را میکنید؟ و گریه میکردم. گفتند: میرویم اورا میآوریم. گفتم اگر شما نمیآورید خودم میروم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح مینشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچه گیش، غسلش داده بودند، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعاً تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمیفهمد. ========================= لینک منبع در آخرین شماره متعاقبا اعلام خواهد شد.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
[quote]با سلام و تشکر از AntiWar بزرگوار. تاپیک فوق العاده ای شده. فقط اگه فاصله بین ارسالها کمی کمتر بشه خیلی بهتره! (خوبه فقط وقتشو بیشتر کنین! ) باز هم ممنون. یا حق[/quote] خواهش می کنم آقا میثم عزیز، راستش چون من خودم تنبلم! اگر یک متن طولانی یکی بذاره کمتر حوصله می کنم بخونمش، به همین خاطر این خاطرات را هم تکه تکه میذارم که احتمال خونده شدنش بیشتر بشه. حیف است ما با زندگی چنین فرد فرزانه ای بیگانه باشیم. اما به چشم ایشالا دو قسمت نهایی این نوشته را فردا و پس فردا می ذارم. اما بعدش میرم سراغ دست نوشته های دکتر در آمریکا، لبنان و ایران.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
[quote][quote name="mahdavi3d"][quote] در دنياي تبليغات كدوم بهتره ؟؟؟؟ در يك روز 100 تا عمليات كنيم يا در 100 روز هر روز 1 عمليات كنيم ؟ 100 روز مشغول رزمايش باشيم بهتره يا 1 روز ؟[/quote] اين مورد به شرطي مصداق دارد كه لااقل خبري منتشر بشود. [/quote] نه وقتی که شما نیاز داشته باشید به صورت مداوم هر از چندی یک شوک وارد کنید.- 6,879 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
[quote]علت به تعويق افتادن رزمايش اين بود كه مدت زمانه بيشتري رو در رزمايش باشيم !!!! يعني عمدا كشش دادن !!! باز هم يعني در حاليكه چند روز عملياتي يا اقدامي نكردند اما همگان ميدونند كه اونها هنوز در رزمايشن !! نميدونم مطلب افتاد ؟!! باز هم به عبارتي ديگه : در دنياي تبليغات كدوم بهتره ؟؟؟؟ در يك روز 100 تا عمليات كنيم يا در 100 روز هر روز 1 عمليات كنيم ؟ 100 روز مشغول رزمايش باشيم بهتره يا 1 روز ؟[/quote] دقیقا! و باز توجه دوستان را به کل کل های اخیر نفتی جلب می کنم! چند بار شنیده بودید که به این صراحت که سردار جعفری اعلام کرد، بگوییم ما تنگه ی هرمز را می بندیم؟ ذخایر استراتژیک نفت یک ویژگی دارد، نمی شود به مدت طولانی آن ها را به بازار تزریق کرد.- 6,879 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش میدانند و فقیر و بیکس بودنش. امام موسی میگفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. من آن وقت نمیفهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی میافتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا میکرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند: ما نمیتوانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشتهاید؟ مصطفی میگفت: من به کسی نمیگویم اینجا بماند. هر کسی میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نماندهام. تا بتوانم، میجنگم و از این پایگاه دفاع میکنم، ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند. آنقدر این حرفها را با طمأنینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. [color=red]مصطفی کمی دیگر برای بچهها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا میکند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی میکرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه میکرد و گریه میکرد خیلی گریه میکرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریهاش را هم میشنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچهها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند.[/color] [i][color=red]گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده میکرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری میگویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عدهای در پناهگاهها نشستهاند و شما همه اینها را زیبا میبینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمیکنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست دادهاند وخیلی خون ریخته، شما به من میگوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپها میآمد و در آسمان منفجر میشد او میگفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال میبینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادهاند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه میکنید. این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست.[/color][/i] برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمیآورد، در مقابل این زیبایی که از خدا میدید اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشتههایش هست که: من به ملکه مرگ حمله میکنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. میگفتم: خب حالا که محافظ نمیبرید، من میآیم و محافظ شما میشوم. کلاشینکف را آماده میگذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی میکنم. میگفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمیتوانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم. یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کردهاید. خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر میکرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادتها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند. مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟ آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی میکردم، اشک میریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا میتوانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را میدانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمیکردم بشود. خیلی شخصیتها میآمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچههای ایرانی میآمدند و در موسسه تعلیمات نظامی میدیدند. میدانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است. یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی میگفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمیدانستم نتیجهاش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم میرویم ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمیدانم! مصطفی رفت، آنها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواستهاند که بمانم و من میمانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود. هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه میشود؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. میگفت: نمیخواهم بچهها فکر کنند من و شما رفتهایم ایران و آنها را ول کردهایم. در طول این مدت، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه میشود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا میکند؟ تا اینکه جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا میکردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد میآمد. فارسی بلد نبودم. فقط چند کلمه و متوجه نمیشدم، دیگران هم نمیگفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس میکردم مسئلهای هست ولی کسانی که دورم بودند میگفتند: چیزی نیست، مصطفی بر میگردد. هیچ کس به حرف من گوش نمیکرد. مثل دیوانهها بودم ودلم پر از آشوب بود.روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آنجا فهمیدم خبری است، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند. پاوه محاصره بود. به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه میگویم گوش نمیدهند. نمیگذارند من بروم. فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول میدانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که «محسن الهی» را دنبال او فرستاده، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، میشناخت. البته من وقتی رسیدم پاوه، آنجا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر میکردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: میخواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامههای کشورهای عرب. مصطفی میگفت و من مینوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم، از پاوه به سقز، از سقز به میاندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات، تنها. زبان که بلد نبودم. قدم میزدم تا بیاید. گاهی با خلبانان صحبت میکردم، چون انگلیسی بلد بودند. در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان میافتادم، یاد خاطراتم، طبیعت زیبایی دارد نوسود، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان میانداخت. من ومصطفی در این طبیعت قدم میزدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت میکرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری میخواهند، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمیدهید؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آنها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد. البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همهاش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانههای نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاقها روی خاک میخوابیدیم، خیلی وقتها گرسنه میماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم. یک روز بعداز ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم. غاده تا آنجا که میتوانست نمیگذاشت که مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه میکند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی. گفت: من میدانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمیکردی به این روز بیفتی. اگر خواستی میتوانی برگردی تهران. ولی من نمیتوانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم میایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمیتوانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، میتوانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد گفت: میدانی که بدون شما نمیتوانم برگردم. اینجا هم کسی را نمیشناسم با کسی نمیتوانم صحبت کنم. خیلی وقتها با همه وجود منتظر مینشینم که کی میآیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمیشود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من. به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمیتوانستم بیکار بمانم. در کردستان سختیها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله میکردند به او. عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک میکرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار میکرد، چقدر خسته میشد، گرسنگی میکشید، اما روزنامهها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمیکرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من میگفت: فکر نکن من آمدهام و پست گرفتهام، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمیکنی، جنگ هم هست. بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام میدادم میگفت. سفارش یک یک بچههای مدرسه را میکرد و میخواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم. برایشان نامه مینوشت. میگفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم. مدام میگفت: اصدقائنا، دوستانم، نمیخواهم دوستانم فکر کنند آمدهام ایران، وزیر شدهام، آنها را فراموش کردهام. یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدولله تمام شد. فکر میکردم آن اشکهای من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آنجا واقعاً با همه وجودم دعا میکردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شدهام. دلم برای مصطفی هم میسوخت. من نمیتوانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر میکردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله عراق برایم یک ضربه بود میدانستم اولین کسی که خودش را برساند آنجا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا میزدم که هرچه سریعتر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عدهای با یک هواپیمای ۱۳۰c راهی اهواز شدیم. در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی میافتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانیش را بیشتر میکرد. آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس میکنم، فریاد میزنم، میسوزم و با تو میدوم زیر بمباران و آتش. من احساس میکنم با تو بسوی مرگ میروم، بسوی شهادت، بسوی لقای خدا با کرامت. من احساس میکنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره میکند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب میشود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل میکند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت» ================== منبع متعاقبا در آخرین شماره درج خواهد شد.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
رابطه ی بازار نفت و رزمایش اخیر چیست؟ راهنمایی: ایران، اپک، عربستان، ذخایر استراتژیک اروپا و آمریکا... ندیدم کسی در این رابطه صحبت کنه!- 6,879 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح تاپیک جامع رزمایشهای نیروهای مسلح از اردیبهشت 1386
Antiwar پاسخ داد به amirhosin تاپیک در اخبار نظامی
[quote] از اساتيد يه سوال داشتم اگه كشور ما بخواد يه روزي يه موشك با برد بيش از پهنه جغرافيايش رو تست كنه بايد چيكار كنه؟؟؟؟؟[/quote] یک منطقه در آب های آزاد را به صورت موقت منطقه ی ممنوعه ی نظامی اعلام می کنند و از حضور شناورها جلوگیری می کنند. بعد موشک را به اون سمت شلیک خواهند کرد. [quote] آيا موشكهاي با برد 2000 بالستيك هستند يا خير؟؟[/quote] موشکی بالستیک است که مسیر بالستیکی را طی کند. درست مثل یک سیب که آن را پرتاب کنید. این هیچ ارتباطی به برد موشک ندارد. ممکن است یک موشک با برد 2000 کیلومتر بالستیک باشد یا نباشد یعنی مثلا کروز باشد.- 6,879 پاسخ ها
-
- نیروی انتظامی
- نیروی هوایی
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکردهام، اذیت نکردهام، ولی برای اولین بار میخواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر میکرد مسئله من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمیزدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بیمقدمه، بیآنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد میکنم. هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آوردهام! مصطفی اصلاً نمیدانست من دارم چنین کاری میکنم. مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و برای اولین بار میخواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی؟ گفتم: دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجهای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواستهاید فراهم کردهام، ولی من میبینم این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست، فامیلش را نمیشناسیم. من برای حفظ شما نمیخواهم این کار انجام شود. گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفتهام. میروم. امام موسی صدر هم اجازه دادهاند، ایشان حاکم شرع است و میتواند ولی من باشد. بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت: حالا چرا پس فردا؟ ما آبرو داریم. گفتم: ما تصمیممان را گرفتهایم، باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفتهام که میخواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر. اگر شما رضایت بدهید و سایهتان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم. باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملاً! نمیدانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم ازهمه امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود میگذشتم. البته آن موقع نمیفهمیدم، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط میدیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق میورزیدم. بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمیشوم. باورم نمیشد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر میدادم؟ نکند مجبور شود از حرفش برگردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجا است؟ این طرف وآن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمیشد، و مگرخودش باورش میشد؟ الان که به آن روزها فکر میکند میبیند آدمی که آنها را کرد او نبود، اصلاً کار آدم و آدمها نبود، کار خدا بود و دست خدابود، جذبهای بود که از مصطفی و او میتابید بیشناخت، شناخت بعد آمد بیهوا خندید، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد، [size=18]او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان میگذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی. دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده .آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده که چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردهاید که شمارا ندید؟ ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد. آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم. [/size] به پدرم گفتم: جشن نمیخواهم فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید. صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس. مادرم با من صحبت نمیکرد، عصبانی بود. خواهرم پرسید: کجا میروید؟ گفتم: مدرسه. گفت: شما الان باید بروید برای آرایش، بروید خودتان را درست کنید. من بروم؟ رفتم مدرسه. آنجا همه میگفتند: شما چرا آمدهاید؟ من تعجب کردم. گفتم: چرا نیایم؟ مصطفی مرا همینطور میخواهد. از مدرسه که برگشتم، مهمانها آمده بودند. مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند. از فامیل خودم خیلیها نیامدند، همهشان مخالف بودند وناراحت. خواهرم پرسید: لباس چی میخواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه میگفتند دیوانه است، همه میگفتند نمیخواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمیتوانم نشان بدهم. اگر میفهمیدند میگفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت: داماد کجا است؟ بیاید، باید انگشتر بدهد به عروس. آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت: میخواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد میآید برای عقد انگشتر نمیآورد؟ آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلوی همه رفت. گفتم: خوب انگشتر نیست. چکار کنم؟ هر چه میخواهد بشود! بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون. مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فامیلم، برای مردم اینها عجیب بود. مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد. گفتم مامان، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی میگفتم و او هم حتماً میخرید و میآورد. مادرم گفت: حالا شما را کجا میخواهدببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم: میخواهم بروم موسسه، با بچهها. مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟ ولی من در این بادیها نبودم، همان جا، همانطور که بود، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم. مادرم گفت: من وسایل برایتان میخرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند. آخر در لبنان بد میدانند دختر چیزی ببرد خانه داماد، جهیزیه ببرد، میگویند فامیل دختر پول دادهاند که دخترشان را ببرند. من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. میخواستیم همانطور زندگی کنیم. یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم میروم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی میخواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی میکنم. من اما ادامه دادم؛ فردا میآیم بقیه وسایلم را میبرم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد میگذرد. من هم دنبال او ودست پاچه. مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن. حرفهایی که میزد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه میخواست آرامش کند بدتر میشد و دوباره شروع میکرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش میدهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش میدهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟ مصطفی گفت قول میدهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق میکشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش میدهم. من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید. مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق میخواهم. گفتم: باشه مامان! فردا میروم طلاق میگیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان میخواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر میخواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفتهام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید. چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت را نگاه کرد. فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرفها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر میآورد. بابا که بیشتر وقتها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمیآیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب میآیم دنبالتان. آن شب حال مادر خیلی بد شد. ناراحتم، مصطفی که آمد دنبالم، مامان حالش بد است، ناراحتم، نمیتوانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد میکشد، اشکهایش سرازیر شد. دست مامانم را میبوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقتها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران میکرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من میبرمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شبها. مامان هر وقت بیدار میشد و میدید مصطفی آنجا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی میگفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم میمانم. و دست مادرم میبوسید و اشک میریخت، مصطفی خیلی اشک میریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همان طور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کارها میکنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید میگویید؟ گفت: آنها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمیشناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری میخواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
با تشکر از برادر استوکا بخش دوم متن را قرار می دهم: ----------------------------------------------------------------------- بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر میکردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند باید آدم غسیای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدتها قبل میشناخته حرف میزد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیدهام. مصطفی گفت: همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمیدانم. این شمع، این نور، انگار دروجود من هست، من فکر نمیکردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمیکردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم. مصطفی گفت: من. (بقیه ی نگارگری های چمران): http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140092_370.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140093_263.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140094_494.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140095_236.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140091_888.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140096_169.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140097_136.jpg http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140098_709.jpg تابلو شمع (تکرار): http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140090_941.jpg بیشتر از لحظهای که چشمم به لبخندش و چهرهاش افتاده بود تعجب کردم شما! شما کشیدهاید؟ مصطفی گفت: بله، من کشیدهام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی میکنید، مگر میشود؟ فکر نمیکنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشتههای من. گفت: هر چه نوشتهاید خواندهام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام. و اشکهایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود. باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جاها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچهها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه. برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود. بیآنکه خود او عمدی داشته باشد. غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجملها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش میآید. بچهها میتوانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفشهایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود، غافل کننده و جذاب. یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد، اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد، خودم متوجه میشدم، مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد میدهیم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانیاند. اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد. نه ماه. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد. تو دیوانه شدهای! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است، ایرانی است، همهاش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ مانیست، حتی شناسنامه ندارد! سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او، مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی میکرد، کارگری میکرد، آنوقت همه چیز طور دیگری میشد. میدانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچههایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند، قبولش نمیکنند. آه خدایا! سختترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت. مادر بزرگ به حرفش گوش میداد، دردش را میفهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی میکرد. جوانی سنی یکی از دخترها را میپسندد و مخالفتی هم پیش نمیآید، اما پسرک روز عاشورا میآید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دلگیر میشود و خواستگار را رد میکند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده میخواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمیکند، یک روز مینشیند ترک اسب و با دخترش میآید این طرف مرز، بصور. مادر بزرگ پوشیه میزد، مجلس امام حسین در خانهاش به پا میکرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را میدید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب میخواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمیکرد. و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت، من همیشه مینوشتم که هنوز دریای سرخ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من میرساند. این صدا در وجودم بود. حس میکردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت. او میتوانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرّگی بکشد بیرون. قانع نمیشدم که مثل میلیونها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمیآمد. آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه، ظاهر مصطفی را میدیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آنها این را میدیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدمها به ظاهرشان و پولشان هست به کسی احترام میگذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمیکند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانوادهام خواستگاری کرد. گفتنند نه. آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش میکردم. این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آنها همچنان حرف خودشان را میزدندو من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم. فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد میکنیم، اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود. میگفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه میآمد. وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آنها بود. روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران میکردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچهها و من که به همهشان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم، آقای صدر نامهای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه. آنجا گفتند دکتر نیست، نمیدانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در «الخرایب» پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچهها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود. مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمیروم، اینجا میمانم و به بیروت بر نمیگردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت. اما من نمیخواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است، باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه اینکه خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچهها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر! وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم میرسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه میکردم. به مصطفی گفتم: فکر میکردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمیکردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل میشدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل همان مصطفی که میشناختم گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمیخواهم شما بیاجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید. به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمیدانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا میخواستم بروم برادرم مرا میبرد و بر میگرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید. میگفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راههایی پیدا میکردم ومصطفی را میدیدم. اما این آخریها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما شدهایم نقل مردم، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطعاش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب میکردم. سخت بود، خیلی سخت. گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی میروم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمیتواند ادامه داشته باشد. --------------------------------------------------------------------------- مدیران، اگر صلاح بود عکس ها را به گالری منتقل کرده و در پست قرار دهید. منبع در آخرین شماره ی خاطره قید خواهد شد.- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
[quote][quote][color=green]دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم میآید» با همه غمی که در دلش بود خندهاش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه میدانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیاگری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا میشناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت میرفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت میکرد و آنها خرج میکردند، هر طور که دلشان میخواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمیفهمید چرا![/color] [color=darkred]نمیفهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمیفهمیدم چه میشود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ما در صور زیبا بود،........[/color][/quote] قسمت سبز را يك راوي بيروني روايت كرده در حاليكه در قسمت قرمز روايت داستان و خاطره به اول شخص تغيير مي كند . شايد اضافه كردن چند جمله براي تغيير روايت داستان مفيد باشد.[/quote] حق با شماست با یک خط جدایش کردم چون متن متعلق به من نیست و دارم کپی پیست می کنم زیادتر نمی تونم درش دخل و تصرف کنم ممنون از تذکرتان- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران تاپیک جامع وزیردفاع شهید دکتر مصطفی چمران (عکس ، خاطره ، فیلم و ... )
Antiwar پاسخ داد به marmoolak تاپیک در جنگ آوران
سالها از آرام گرفتن چمران میگذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخرهای پشت صخره دیگرپریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگهای سرنوشت ساز پایان یافتهاند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت میکند، «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت.» سالها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت میگذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت میکند، داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.» دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم میآید» با همه غمی که در دلش بود خندهاش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه میدانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیاگری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا میشناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت میرفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت میکرد و آنها خرج میکردند، هر طور که دلشان میخواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمیفهمید چرا! -------------------------------------------------------------------------------------------------------- نمیفهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمیفهمیدم چه میشود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد. شبها در این بالکن مینشستم، گریه میکردم و مینوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف میزدم، با ماهیها، با آسمان. اینها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ میشد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشتهها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین. در بارهاش هیچ چیز نمیدانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است. ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر میخواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار میکرد که آقای موسی صدر چنین و چناناند، خودشان اهل مطالعهاند و میخواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشتههایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشتهام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاهها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم. گفت: اینها را رها کنید، بیایید با ما کار کنید. پرسیدم (چه کاری؟) گفت: شما قلم دارید، میتوانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین (ع)، از لبنان و خیلی چیزها بگویید، خوب بیایید و بنویسید. گفتم: دبیرستان را نمیتوانم ول کنم، یعنی نمیخواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم: من برای پول کار نمیکنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمیکردم، ولی اگر بدانم کسی میخواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم. و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بیمقدمه پرسید چمران را میشناسم یا نه. گفتم: اسمش را شنیدهام. گفت: شما حتماً باید اورا ببینید. تعجب کردم، گفتم: من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمیتوانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست. ایشان دنبال شما میگشت. ما موسسهای داریم برای نگهداری بچههای یتیم. فکر میکنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من میخواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم. شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا من را میدید میگفت: چرا نرفتهاید؟ آقای صدر مدام از من سراغ میگیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر میکردم نمیتوانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همهشان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آنها نبود. یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسیکه بدنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمیدانستم چه کسی این را کشیده. تصویر شمع: (اگر صلاح بود منتقل شود به گالری) http://www.asriran.com/files/fa/news/1389/3/30/140090_941.jpg ============================= خواهش می کنم آقای اربیت لینک منبع را در آخرین شماره ی خاطره قرار خواهم داد- 138 پاسخ ها
-
تاپیک جامع نمایشگاه داخلی تاپیک جامع نمایشگاه های داخلی
Antiwar پاسخ داد به nasirirani تاپیک در اخبار نظامی
[quote]. پایین سمت راست بنظر میرسه یه مدل خاصی ریز پهپاد باشه http://www.leader.ir/media/album/original/21567_409.jpg[/quote] یک کوآدروتر است. این لینک را ببین http://en.wikipedia.org/wiki/Quadrotor- 1,492 پاسخ ها
-
- ایران
- نمایشگاه نظامی
-
(و 2 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط