-
تعداد محتوا
1,053 -
عضوشده
-
آخرین بازدید
تمامی ارسال های kaftar
-
نیمه کند رو؟
-
من یه عکس دیده بودم که رزمندهه موشک ار پی جی تو کتفش مونده بود.گریه ام گرفته بود.این هم شبیه همون بود.مردانگی رو باید از اینها یاد گرفت
-
تاپیک جامع اشیاء پروازی ناشناخته پرونده ای برای یوفوها Unidentified flying object
kaftar پاسخ داد به HIT-LER تاپیک در تاریخ نیروی هوایی
[quote]ما چند بار خلبانهای این بشقاب پرندهارو مشاهده کردیم اصلن ارزوی اینو نکونید با این موجودات در تماس باشید به شدد هراسناک است با اینکه با ما کاری نداشتن خوف عجیبی پیدا کردیم تا حالا یادم میاد حال ناخوشی دارم چند تا از دوستان که با ما بودن روانی شده بودن[/quote] جان!؟- 345 پاسخ ها
-
- بشقاب پرنده
- ایران
-
(و 6 بیشتر)
برچسب گذاشته شده توسط
-
بالگرد تهاجمی بل ah-1 کبرا /طوفان بالگرد تهاجمی آ.اچ-1 کبرا/طوفان (Bell AH-1 Cobra) - شامل تمامی گونه ها
kaftar پاسخ داد به amir تاپیک در بالگردهای هجومی
[quote]بازم میپرسم کسی نمیدونه ما میتونیم رو کبری هامون موشک های هوا به هوا مثل سایندوایندر رو نصب کنیم یا نه ؟[/quote] بله در تایپیک ارتقا های انجام شده بر روی کبرا یه عکس از این هلیکوپتر با موشک سایدواندر بود -
راکت انداز چندگانه توس-1/2 راکت انداز چندگانه توس-1/2 ( TOS-1/2 )
kaftar پاسخ داد به kingraptor تاپیک در راکت انداز ها
ولی بردش نسبتا کم نیست؟ -
بالگرد تهاجمی بل ah-1 کبرا /طوفان بالگرد تهاجمی آ.اچ-1 کبرا/طوفان (Bell AH-1 Cobra) - شامل تمامی گونه ها
kaftar پاسخ داد به amir تاپیک در بالگردهای هجومی
بله در جنگ 8 ماوریک استفاده شد.اون هم به دلیل کبمود تاو ولی چون موشک های گران و با ارزشی برای ایران بود(برای شکار ناوچه ها) به دفعات معدودی و آن هم برای اهداف مهم بکار برده می شد. منبع کتاب سجیل آتش انتشارات عقیدتی سیاسی ارتش -
خیلی ممنون.مطلب جالبی بود
-
انشاالله ادامه داره فقط یخورده دندون رو جیگر بذارید.
-
نارنجک ضد زره panzerwurfmine نارنجک ضد زره Panzerwurfmine
kaftar پاسخ داد به Stuka تاپیک در تسلیحات ضد زره
تا اون جا که توی ویدئو ها پیداست اینه که باید با تعداد بالا(حداقل2)پرتاب بشه که اینجوری دقت کمشون جبران میشه. از دور شبیه بطری نوشابست! اگر به نوشته های زیر ویدئو دقت کنید مینویسه(استهداف همر عراقی برمان حراری)یعنی مورد هدف واقع شدن همر امریکایی به وسیله انار حرارتی!که البته عراقیها به نارنجکیجات میگن رمان یعنی انار! تصور کنید کسی نفهمه یعنی چی اونوقت میگه که این صدام......انار هارو هم مین گذاری کرده! -
اون توپ 130 همون توپ های معروف سوئیدین.که زمان جنگ خریدیمشون؟
-
[quote]من اگر اشتباه نکنم این مطلبو جای دیگر هم خوندم یا تو این سایت بود دقیقن یادم نیست[/quote] من هم یه تایپیک تو مایه های این تو سایت دیدم.ولی این کاملتره
-
حرف شما کاملا درسته.با نظرتون موافقم. اسمم هم کفتاره نه کفتر.اسم واقعیم هم حسین هست
-
خوب از شما میخوام نظر بدید.ادامه یا نه؟
-
به شرط سوت بلبلى من و حسين تازه به جبهه آمده بوديم و فقط همديگر را مى شناختيم! فرستادنمان دژبانى و شديم نگهبان. خيلى شاكى بوديم. همان شب اول قرار شد دو نفرى بايستيم جلوى ورودى پادگان. حالا چه موقعى است؟ ساعت دو نصفه شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خطخطى و كشمشى. حسين كه خيلى حرص مى خورد گفت: «شانس نيست كه، برويم دريا، آبش خشك مى شود و بايد يك آفتابه آب ببريم!» پِقى زدم زير خنده. حسين عصبانى شد و مى خواست بزندم كه از دور چراغ هاى يك ماشين را ديديم كه مى آيد. حسين گفت كه بعداً حسابم را مى رسد. ماشين رسيد. طبق آموزشى كه ديده بوديم، من ايستادم نزديك باجه نگهبانى و حسين جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشين بودند. ريشو و باجذبه. حسين گفت: «برگه تردد!» نفرى كه بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر. ما غريبه نيستيم.» حسين گفت: «برادر برادر نكن. من غريبه و آشنا حاليم نيست. برگه تردد لطفاً!» راننده كه معلوم بود خسته اس گفت: «اذيت نكن. برو كنار كار داريم!» مرد كنارى راننده به راننده اشاره كرد كه چيزى نگويد. بعد از جيب بلوزش دسته برگى درآورد و شروع كرد به نوشتن. حسين پوزخند زد و گفت: «آقا را. مگر هركى هركى است؟ خودت مى نويسى و خودت امضا مى كنى؟ نخير قبول نيست.» راننده عصبانى شد و گفت: «بچه برو كنار. من حالم خوب نيست.» حسين زد به پررويى و گفت: «بچه خودتى. اگر تو حالت خوب نيست من بدتر از توام. سه ماه آموزش ديده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پِقى زدم زير خنده. آن سه هم خنديدند. حسين بهم چشم غّره رفت. مرد كنار راننده گفت: «پس اجازه بده تلفن كنم به فرماندهى تا بيايند اين جا. آنها ما را مى شناسند.» - مگر هركى هركى است كه شما مزاحم خواب فرمانده لشكر بشويد؟ نخير. ديدم حسين هيچ جور از خر شيطان پياده نمى شود. آن سه هم كم كم داشتند اخمو مى شدند. رفتم جلو وساطت كنم كه حسين «هيس» بلندى كرد و نطقم كور شد. بعد رو كرد به راننده و گفت: «به يك شرط مى گذارم تلفن كنى. بايد سوت بلبلى بزنى!» راننده با عصبانيت در ماشين را باز كرد. اما مرد كنارى اش دستش را گرفت و رو به حسين گفت: «باشه برادر. من به جاى ايشان سوت بلبلى مى زنم.» بعد به چه قشنگى سوت بلبلى زد. بعد رفت و تلفن زد. چند لحظه بعد ديدم چند نفر دوان دوان مى آيند. فرمانده مان بود و چند پاسدار ديگر. فرمانده مان تا رسيد مى خواست من و حسين را بزند كه آن مرد نگذاشت. فرمانده مان رو به من و حسين كه بغض كرده بوديم گفت: «شما ايشان را نشناختيد! ايشان فرمانده لشكرند!» حسين از خجالت پشت سرم قايم شد. فرمانده لشكر خنديد و گفت: «عيب ندارد. عوضش بعد از چند سال يك سوت بلبلى حسابى زدم!» من و حسين با خجالت خنديديم.
-
دعواى جنگى نمى دانم چه شد كه كشكى كشكى آرپى جى زن و تيربارچى دسته مان حرفشان شد و كم كم شروع كردند به تند حرف زدن و «من آنم كه رستم بود پهلوان» كردن. اولِ كار جدى نگرفتيمشان. اما كمى كه گذشت و ديديم كه نه بابا قضيه جدى است و الان است كه دل و جگر همديگر را به سيخ بكشند، با يك اشاره از مسئول دسته، افتاديم به كار. اول من نشستم پيش آرپى جى زن كه ترش كرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بيرون مى پريد. يك كلاهخود دادم دست تيربارچى و گفتم: «بگذار سرت خيس نشوى. هوا سرده مى چايى!» تيربارچى كلاهخود را سرش گذاشت و حرفش را ادامه داد. رو كردم به آرپى جى زن و خيلى جدى گفتم: «خيلى خوبه. خوب دارى پيش مى روى. امّا مواظب باش نخندى. بارك الله.» كم كم بچه هاى ديگر مثل دو تيم دور و بر آن دو نشستند و شروع كردن به تيكه باركردن. - آره خوبه فحش بده. زودباش. بگو مرگ بر آمريكا! - نه اينطورى دستت را تكان نده. نكنه مى خواهى انگشتر عقيق ات را به رخ ما بكشى؟! - آره. بگو تو مورى ما سليمان خاطر. بزن تو بُرجكش. آن دو هِى دستپاچه مى شدند و پارى وقت ها به ما تشر مى زدند. كمك آرپى جى زن جلو پريد و موشك انداز را داد دست آرپى جى زن و گفت: «سرش را گرم كن، گراش را بگير تا موشك را آماده كنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشك شد. كمك تيربارچى هم بهش برخورد و پريد تيربار را آورد و داد دست تيربارچى و گفت: «الان برات نوار آماده مى كنم. قلق گيرى اسلحه را بكن كه آمدم!» و شروع كرد به فشنگ فرو كردن تو نوار فلزى. آن قدر كولى بازى درآورديم كه يك هو آن دو دعوايشان يادشان رفت و زدند زير خنده. ما اول كمى قيافه گرفتيم و بعد گفتيم: «بَه. ما را باش كه فكر مى كرديم الانه شاهد يك دعواى مشتى مى شويم. برويد بابا! از شماها دعواكن درنمى آد!»
-
خبرنگار سمج آوازه اش در مخ كارگرفتن و صفركيلومتر بودن و پرسيدن سؤال هاى فضايى به گوش ما هم رسيده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فكر مى كرد ماها جملگى براى خودمان يك پا عارف و زاهد و باباطاهر عريانيم و دست از جان كشيده ايم. راستش همه ما براى دفاع از ميهن مان دل از خانواده كنده بوديم اما هيچكدام مان اهل ظاهرسازى و جانماز آب كشيدن نبوديم. مى دانستيم كه اين امر براى او كه خبرنگار يكى از روزنامه هاى كشور است باورنكردنى است. شنيده بوديم كه خيلى ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و كلك از سر بازش كرده بودند. اما وقتى شصتمان خبردار شد كه هماى سعادت بر سرمان نشسته و او كفش و كلاه كرده تا سروقت مان بيايد. نشستيم و فكرهاى مان را يك كاسه كرديم و بعد مثل نوعروسان بدقلق «بله» را گفتيم. طفلك كلى ذوق كرد كه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مى نشينيم و به سؤالات او پاسخ مى دهيم. از سمت راست شروع كرد كه از شانس بد او يعقوب بحثى بود كه استاد وراجى و بحث كردن بود. - برادر هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟ - والله شما كه غريبه نيستيد، بى خرجى مونده بوديم. سرِ سياه زمستونى هم كه كار پيدا نميشه. گفتيم كى به كيه، مى رويم جبهه و مى گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. شايد هم شكم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم! نفر دوم احمد كاتيوشا بود كه با قيافه معصومانه و شرمگين گفت: «عالم و آدم ميدونن كه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غير از اين كه كف پام صافه و كفيل مادر و يك مشت بچه يتيم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلى از دعوا و مرافه مى ترسم! تو محله مان هروقت بچه هاى محل با هم يكى به دو مى كردند من فشارم پايين مى آمد و غش مى كردم. حالا از شما عاجزانه مى خواهم كه حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ كنيد. شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل كنند!» خبرنگار كه تندتند مى نوشت متوجه خنده هاى بى صداى بچه ها نشد. مش على كه سن و سالى داشت گفت: «روم نمى شود بگم، اما حقيقتش اينه كه مرا زنم از خونه بيرون كرد. گفت: «گردن كلفت كه نگه نمى دارم. اگر نرى جبهه يا زود برگردى خودم چادرم را مى بندم دور گردنم و اول يك فصل كتكت مى زنم و بعد مى رم جبهه و آبرو برات نمى گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم.» خبرنگار كم كم داشت بو مى برد. چون مثل اول ديگر تندتند نمى نوشت. نوبت من شد. گفتم: «از شما چه پنهون من مى خواستم زن بگيرم اما هيچ كس حاضر نشد دخترش را بدبخت كند و به من بدهد. پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقّى به توقّى بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. خدا كريمه! نمى گذارد من عزب و آرزو به دل و ناكام بمانم!» خبرنگار دست از نوشتن برداشت. بغل دستى ام گفت: «راستش من كمبود شخصيت داشتم. هيچ كس به حرفم نمى خنديد. تو خونه هم آدم حسابم نمى كردند چه رسد به محله. آمدم اين جا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگى كنند.» ديگر كسى نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجك تو چادرمان تركيد. تركش اين نارنجك خبرنگار را هم بى نصيب نگذاشت.
-
جیرجیرک بلبلی بزن! شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون. ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم. دیدم یکی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم. رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟ چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم کنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن! عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.» عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم. شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک! رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس که چشماش گرد شده بود، با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!» رفیقش هم یه نمه حال کرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»
-
صد قدم به راست پنجاه تا به چپ ما یک عده بودیم که عازم جبهه شدیم. اول جنگ بود و همه جا به هم ریخته بود. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده کنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رستهای آموزش دیدهاید؟ همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه کردیم. هیچ کس نمیدانست رسته چیست؟! فرمانده که فهمید ما از دَم، صفر کیلومتر و آکبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام کردیم که این یک قلم را واردیم. ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه میکنید. دیدهبان گزارش میدهد و شما شلیک کنید. بروید به سلامت! هیچ کدام به روی مبارک خود نیاوردیم که از خمپاره هیچ سررشتهای نداریم. رحیم گفت: انشااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاحهای جنگی وارد خواهیم شد. «یاعلی» گفتیم و به همراه قبضه خمپاره و گلولههایش عازم منطقه جنگی شدیم. کمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین کاشتیم و چشم به بیسیمچی دوختیم تا از دیدهبان فرمان بگیرد. بیسیمچی پس از قربان صدقه با دیدهبان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یک گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها کردیم. خمپاره زوزهکشان راهی منطقه دشمن شد. لحظهای بعد بیسیمچی گفت: دیدهبان میگه صد تا به راست بزنید! همه به هم نگاه کردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟ رحیم که فرمانده بود کم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است که قبضه را صد متر به سمت راست ببریم. با مکافات قبضه خمپاره را از دل خاک بیرون کشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بیسیمچی گفت: دیدهبان میگه چرا طول میدین؟ رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست که زودی ببریمش! دوباره خمپاره را در زمین کاشتیم. بیسیمچی از دیدهبان کسب تکلیف کرد و بعد اعلام آتش کرد. ما هم آتش کردیم! بیسیمچی گفت: دیدهبان میگه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مکافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره کاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بیسیمچی گفت: میگه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریهمان میگرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خرکش به این طرف و آن طرف میکشاندیم و جناب دیدهبان غُر میزد که چرا کار را طول میدهیم و جَلد و چابک نیستیم. سرانجام یکی از بچهها قاطی کرد و فریاد زد: به آن دیدهبان بگو نفسات از جای گرم در میآدها. کنار گود نشسته میگه لنگش کن! بگو اگر راست میگه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره! بیسیمچی پیام گهربار دوستمان را به دیدهبان رساند و دیدهبانکه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیکها عصبانی شده، گفت که داره میآد.
-
ایه الکرسی بلدی! گلوله ها تمام شده بود. منتظر بودیم تا برای مان مهمات برسد. دست برد به جیبش و نامه ای بیرون آورد. شروع به خواندن نامه کرد رو به من کرد و گفت «پدر بزرگم نوشته است. روحانی است. نوشته که در مواقع خطر آیت الکرسی و سوره های کوچک قرآن را بخوانید.» کاغذ نامه را دوباره تا زد و داخل جیبش گذاشت. - اکبر! راستی آیت الکرسی بلدی؟ - آره. - پس برای من هم بخوان.
-
دریغ از یک فریاد شب بود و تاریکی همه جا را زیر پر و بال خود گرفته بود. سکوت بود و دیگر هیچ. سایه هایی در تاریکی شب یکی بعد از دیگری سیاهی شب را می شکافتند و جلو می رفتند. - صبر کنید به مانع برخوردیم. دشمن این جا تله های انفجاری کار گذاشته، باید خیلی مواظب باشید با کوچک ترین حرکت نابجا و تماس با این سیم ها ،عملیات شناسایی ما لو می رود متوجه شدید؟ همه آهسته گفتند «بله.» حالا دیگر حرکت این سایه ها کند شده بود آرام و بی صدا. نفس ها در سینه حبس شده بود. این جا مرز بین زندگی و مرگ به باریکی همین سیم هاست. چیزی شعله ور شد و به تاریکی شب چنگ انداخت. سیم رابط تله بود که پای یکی از بچه ها با آن برخورد کرده بود همه در جای خود میخ کوب شدند. دل توی دل شان نبود. همه وحشت کرده بودند. همین حالاست که عملیات شناسایی لو برود می دانی آخر نور این شعله ها دست کمی از منور ندارد منور که می دانی چیست. همان ستاره شومی که وقتی آن را می بینی باید دراز بکشی. نباید نگاه کنی چون صورتت برق می زند. چشمانت سیاهی می رود باید صبر کنی تا این ستاره شوم خود افول کند. هیچ معطل نکرد بلافاصله دستش را برد سیم شعله ور را گرفت و با دستش به زیر خاک برد حتی یک آخ هم نگفت. - نترسید انشاءالله که دشمن متوجه این شعله نشد. صدای آن بسیجی قهرمان بود که با صدای جزغله شدن دستش از زیر خاک درآمیخته بود ولی او اصلاً ناله نکرد وقتی دستش را از زیر خاک بیرون آورد همه بچه ها دل شان ریش بعضی روی شان را برگرداندند و بعضی با دست جلوی چشم های شان را گرفتند چون حتی توان نگاه کردن به آن را هم نداشتند از آن دست فقط اسکلت استخوان باقی مانده بود که آن هم سیاه و سوخته بود اما قلب بسیجی آرام گرفته بود چون عملیات دیگر لو نرفته بود.
-
زندگی یه ساعته در عملیات کربلای 4 به یکی از برادران سپاهی که بنه(پستۀ کوهی) را با پوست سخت می جوید گفتم: ـ اصغری دندان هایت خراب می شود. ـ یک ساعت بیشتر با آنها کار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!
-
خواهر اوشین در عملیات مرصاد آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین کوردل داشت قطع میشد. بچههای گردان روحالله داشتند آماده میشدند بروند کمک بچههای گردان امام سجاد(ع). تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و کوفته و دلخور از اینکه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشک لمیده بودیم. اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. کتری بزرگ روی اجاق داشت میجوشید. خوردن یک شیشه مرباخوری چایی آتشی جان میداد. شنبه شب بود و میشد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یک سریال درست و حسابی دید. شنبهها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد. بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر کافشانی (از بچههای تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچههای گردان داد. آقای کافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام کرد: برادرانی که میخواهند سریال خواهر اوشین را تماشا کنند، به حسینیه گردان. صدای انفجار خنده بچههای رزمنده بود که به هوا بلند شد.
-
ار پی جی زن سن زیادی داشت ، معرفی شد به گروهان ما، خیلی متین و با ادب و سر به زیر ، سلام کرد و برگه امضاء شده حسین رونشونم داد ، یه نگاه بهش کردم ؛ از گوش های شکسته و حالت بینی اش معلوم بود در جوانی کشتی گیر بوده. ازش پرسیدم حاج آقا اسم و شغلتون ؟ ...خسروی هستم و معلم مدرسه ابتدائی. رفت دسته یک. • اصرار که می خوام آرپی جی زن بشم ، گفتم : پدرم شما یا امداگر بشو یا برانکارد چی . اما زیر بار نمی رفت. گفتم : فعلا بهش بگید آرپی جی زنی، تا شب عملیات یا موقع رفتن به خط پدافندی منصرفش می کنیم . • چند روز بعد بچه ها داشتند آموزش می دیدند. سلاح آن روز آرپی جی هفت بود ،بعد از آموزش قرار شد چند نفر از بچه ها شلیک کنند تا به صدا و حال و هواش عادت کنند، هدف یک بشکه 220 لیتری بود ، گلوله اول رو خودم نشانه رفتم و بعد شرح چگونگی شلیک ،آتش کردم به هدف نخورد. نفر دوم هم نتونست به هدف بزنه. گلوله سوم رو دادیم به حاج آقا خسروی ،پیش خودم گفتم که با شلیک اولین گلوله قید آرپی جی زدن رو می زنه. قبضه رو گذاشت رو شونش و بعد از خواندن آیه (ما رمیت ....) شلیک کرد فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد درست زد به هدف. شد آرپی جی زن. گفتم حاجی جون تو عملیات فرصت خوندن (ما رمیت...) نیست.باید سریع شلیک کنی وگر نه با قناسه می زننت. • چند هفته بعد ،خط پدافندی فاو.آتیش وحشت ناک سنگین بود ،تیر بار دشمن امان نمی داد، هر کسی می رسید یک گلوله آرپی جی شلیک می کرد اما اثری نداشت . حاجی رفت خوابید رو سر خاکریز ، داد و بیدا که حاجی بیا پایین ،زود باش ،الان می زننت، اما اون بی خیال مشغول هدف گیری بود . باصدای بلند فریاد کشید: (ما رمیت ....) شلیک کرد ،فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. تیر بار عراقی ها خاموش شد . • بعد از جنگ چند وقت پیش سوار تاکسی شدم از پل سپاه تا سه راه فردوسی شاهین شهر. یه پیکان تقریبا آبی رنگی که از بس آفتاب خورده بود به سفیدی می زد رانندش یه پیر مرد محاسن سفید . اون رانندگی می کرد اما من فقط نگاهش می کردم. نفر بغل دستیم همش نق می زد که بابا تند تر . حاجی خیلی با ادب گفت چشم ببخشید ،پیریه دیگه. اشک تو چشمام حلقه زده بود. باید پیاده می شدم . گفتم: حاجی جون یادش بخیر. فقط یه نیش خند زد و رفت. هنوز دارم زجر می کشم که ایکاش به اون مسافر گفته بودم راننده تاکسی چه دلاوری بوده.