جستجو در انجمن
مشاهده نتایج برای برچسب های 'تاپیک جامع شهید نادر مهدوی'.
پیدا کردن 1 result
-
خبرگزاری فارس: او بچه «گناوه» است اما در خارک بزرگ شده و در بوشهر تا اول دبیرستان درس خوانده بود. شهید گرد بعد از اینکه وارد سپاه شد مجددا درسش را ادامه داد. پدرش هم در شرکت نفت کار میکرد به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، شهید بیژن گرد به همراه دیگر همرزمانش از جمله شهید نادر مهدوی در تاریخ 16/7/1366 به شهادت رسیدند. در آن روز آنها برای گشت زنی در دریای خلیج فارس به ماموریت اعزام شده و با ناوچه ها و بالگردهای آمریکایی مواجه می شوند. در این درگیری یکی از بالگردهای آمریکایی مورد هدف قرار می گیرد و به قعر آب می رود. پس از مدتی درگیری و جنگ بین قایقهای سپاه و ناوچه ها و بالگردهای آمریکایی قایق بیژن مورد هدف قرار می گیرد. شهید سید مرتضی آوینی در رابطه با این عملیات می نویسد: «خلیج فارس آن همه ماهی دارد که میشود دویست کشتی صید صنعتی -از آن کشتیهایی که ماهیها را دویست کیلو دویست کیلو در حلقهای بزرگ و وحشتناک خویش هُرت میکشند- سالی دویست میلیون ماهی دویست کیلویی بگیرند، اما کجاست آن شجاعت و توکل و عشقی که یکی مثل «مهدوی» یا «بیژن گُرد» بر یک قایق موتوری بنشیند و به قلب ناوگان الکترونیکی شیطان در خلیج فارس حمله برد؟ میپرسد: «این شجاعت و توکل و عشق به چه درد میخورد؟» هیچ! به درد دنیای دنیاداران نمیخورد، اما به کار آخرت عشاق میآید، که آنجاست دار حاکمیت جاودانه عشاق...» آنچه خواهید خواند مصاحبه ای است با همسر شهید بیژن گرد که لطف کردند و دقایقی از وقتشان را در اختیار ما قرار دادند. *خانواده ای از بوشهر *من متولد سال 1345 در «کوی خواجه» بوشهر. تا 5 سالگی در بوشهر بودم اما به دلیل اینکه پدرم سر آشپز باشگاه افسران بود منتقل شدیم اهواز و چند سال هم در خانه های سازمانی آنجا زندگی کردیم. اول راهنمایی بودم که انقلاب شروع شد. خانواده ما 7 نفره بود، دو برادر 3 خواهر هستیم و من فرزند دوم هستم. پدر بزرگ مادریام مکتب دار بود و به همین دلیل مادرم خانم رحمتی میرشکاری سواد مکتبی داشت. پدرم هم حیدر آقا تا کلاس ششم درس خوانده بود. *می خواستند پدرم را اعدام کنند در خانواده ما با توجه به جو آن زمان درس خواندن برای دخترها بد نبود. پدرم خودش کتابخوان بود و چند بار به خاطر کتابهایش در محل کار با او برخورد کرده بودند اما بعد متوجه شده بودند کتابخوانی او از سر علاقه است. ایشان مقلد آقای خوئی بود و هیچ وقت یاد ندارم نماز و یا روزه اش ترک شده باشد. حتی اگر مریضی سخت هم میداشت باز راضی به روزه نگرفتن نمیشد و میگفت تا زنده هستم روزه میگیرم. ایشان مردی شجاع بود و برایش فرق نمیکرد چه کسی روبه رویش است هر کسی به او زور میگفت با او به شدت برخورد میکرد. حتی در سالهای جوانی میخواستند پدرم را اعدام کنند چون با یک سرهنگ بالاتر از خودش درگیر میشود و پدرم را به همین دلیل زندانی کرده و میخواستند اعدامش کنند. یکی از آشناهای ما گفته بود بگویید او دیوانه است تا حکم اعدام برایش اجرا نشود. اما ایشان می گوید: من خودم را به دیوانگی نمیزنم. کلی با او صحبت میکنند که تو زن و بچه داری قبول کن بعد از این ماجرا پدرم تبعید میشود. با اینکه پدرم ارتشی بود اما در تظاهرات با لباس شخصی شرکت می کرد. تیمساری که مافوق ایشان بود پدرم را می ترساند و می گفت اگر بگیرنت برات خیلی بد میشه! بعد از پیروزی انقلاب طولی نکشید که انتقالی مان درست شد و برگشتیم بوشهر. وقتی برگشتیم بوشهر در محله «باغ زهرا» ساکن شدیم. مستاجر بودیم اما پس از مدتی منطقه صاحب خانه شدیم. *رفت و آمد با خانواده شهید گرد با خانواده شهید گرد از بچگی همسایه بودیم. اما چند سالی به دلیل انتقالی های شغلی پدرم از هم بی خبر بودیم تااینکه برگشتیم و در باغ زهرا ساکن شدیم. آنها هم انجا بودند و دوباره به یاد قدیمها دوستیمان برقرار و روابط خانوادگی مان شروع شد. بیژن متولد 1345 و هم سن و سال بودیم. او بچه «گناوه» است اما در خارک بزرگ شده و در بوشهر تا اول دبیرستان درس خوانده بود. شهید گرد بعد از اینکه وارد سپاه شد مجددا درسش را ادامه داد. پدرش هم در شرکت نفت کار میکرد. من دائم فکر درس خواندن بودم و تنها فعالیتم در بسیج محل و انجمن مدرسه بود. اوایل انقلاب شور و حال مردم بیشتر بود و به همین دلیل شاید گروه های زیادی مثل مجاهدین خلق، حزب کارگر و ... تشکیل شده بود که فعالیت های گسترده ای می کردند. بیژن هم جزو بچههای بسیج بود. *تو زن برادر خودم هستی! سال 61 بود که شهید گرد وارد سپاه شد. با برادرهایم ثبت نام کرده بود. چون بیژن دوست برادرم بود و خانوادهاش با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند برای همین زیاد او را می دیدم. خواهرش هم که یکسال از من بزرگتر بود در مدرسه ما درس میخواند. همیشه به من میگفت: تو زن برادر خودم هستی! به او میگفتم این حرف را نزن خوشم نمیآید اما ول کن نبود. من خواستگارهای زیادی داشتم. همانزمان که بیژن به خواستگاری من آمد همزمان 3 نفر دیگر منزل ما آمده بودند، نمیخواهم از خودم تعریف کنم و بگویم من خیلی خوبم نه این طور نیست، خدا میخواست این طور باشد. هیچ وقت روی حرف پدرم حرف نمیزدم و احترام ایشان را همشه حفظ میکردم، یعنی اگر ایشان میگفت: بمیر ما میمردیم. چون عقیده داشتیم بعد از خدا حرف پدرم برای ما حجت است. با اینکه من از شهید گرد خوشم میآمد اما اگر پدرم میگفت نه، برای من هم نه بود و اصراری روی این قضیه نداشتم. *بیژن می ترسید بگویم «نه» یک روز عصر در حیات بودم که خانواده بیژن آمدند منزل ما. بعدها شنیدم که آن روز شهید گرد قرآن میخوانده و میترسیده نکند که مثل خواستگارهای قبلی به او هم جواب منفی دهیم. آن روز وقتی رفتند پدرم از من پرسید نظرت چیست؟ گفتم: من نمیدانم هر چه شما بگویید. همین شد که بله را دادیم و صلوات فرستادند. (خنده) یکی از خواستگارهای من شهید علی بختیاری آزاد بود که برادر زن برادرم بود. به این دلیل ایشان را قبول نکردیم چون پدرم میگفت ما بد میدانیم وقتی از شما دختر گرفتیم، دختر خودمان را عروس شما کنیم. یک خواستگار دیگر هم داشتم که از اقواممان بود و پدرم میگفت من به قوم و خویش دختر نمی دهم تا ایل و طایفهام گسترده شود. به هر حال ایشان عقاید خودش را داشت من خودم هم جز بیژن به پدرم هیچ وقت نمیگفتم هر چه خودت بگویی و سکوت میکردم اما سر این یکی چون میخواستم رضایتم را نشان دهم گفتم هر چه شما بگویید. *برخورد تصادفی من و همسرم قبل از ازدواج یادم میآید قبل از ازدواجمان یک بار سرم پایین بود و داشتم میرفتم داخل منزل، بیژن هم که خانه ما بود داشت از اتاق بیرون میآمد که به هم برخورد کردیم یکی از دوستانم که آنجا بود شروع کرد به خندیدن و با منظور به من گفت: هه هه هه شما به هم خوردید. گفتم: برای چه میخندی؟! این اتفاق ممکن است در خیابان هم بیفتد. اما دوستم به دید دیگری به این ماجرا نگاه میکرد. آن زمان که جنگ بود و تازه انقلاب شده بود ما نیز عقایدمان آتشی تر بود و خانواده ما چون خودش نظامی و بسیجی بود با شغل بیژن که سپاهی بود مشکلی نداشت. این اعتقاد کلی ما بود. دختری نبودم که بخواهم بگویم با کسی صحبت نمیکردم و یا بیرون از خانه نمیرفتم. دوستهای برادرم از جمله خود بیژن زیاد به منزل ما رفت و آمد میکردند و من احساس نمیکردم که من یک دختر هستم البته خودم به عنوان یک خانم حد و حدود خودم را میدانستم که مثلا فاصلهام با نامحرم باید چقدر باشه اما در برخوردم گوشه گیر نبودم. با این حال قبل از ازدواج با هم صحبت نکردیم و در واقع چنین رسمی در خانواده مان نبود البته من تا حدودی با او آشنا بودم. روحیات و اخلاقیات بیژن را می شناختم و بیگانه نبودم. این شناخت را هم از طریق خواهرهایش به دست آورده بودم. من هم به لحاظ اعتقادی شبیه پدرم بودم. *22 سکه به نیت 22 بهمن 22 سکه بهار آزادی به نیت 22 بهمن مهریهام بود. این مقدار را پدرم تعیین کرد. بین عقد و عروسی ما یک هفته فاصله بود چون پدرم با نامزدی مخالفت می کرد. *عروسی یک شهید من و بیژن اهل زرق و برق نبودیم، روز عقد لباسم مانتو و شلوار بود و در عروسی هم همین را پوشیدم. چادری نبودم. در انتخاب حجابم آزاد بودم گاهی چادر سر میکردم و گاهی هم نه. هیچ وقت شهید گرد در مورد این مسائل به من سخت نمیگرفت چون اعتقاد داشتیم چادر تکامل است نه حجاب. بیژن هم در مجلس عروسی مان یک بلوز و شلوار عادی به تن کرده بود. مراسم ما خیلی ساده برگزار شد. عدهی کمی را دعوت کردیم و شام دادیم. آن زمان مردم تجملات را خیلی نمیپسندیدند و اکثر به همین منوال ازدواج میکردند. آن زمان رسم بود شام عروسی قیمه با برنج می دادند. به تاریخ 1/2/62 ازدواج کردیم و زندگی را در اتاقی در منزل پدر بیژن شروع کردیم. در اهواز رسم نیست که خانم ها جهیزیه ببرند و یا اگر عروس جهیزیه می برد پولی به عنوان شیر بها می گرفت و همان را خرج خرید وسایل می کرد. البته الان تقریبا دیگر این رسم نیست. آن زمان روی سند ازدواج چند کالا می دادند که ما هم گرفتیم. من از نظر اقتصادی خوب فکر می کنم و اهل ولخرجی نیستم. برای همین بیژن حقوقش را که حدودا 4 هزار تومان بود می داد دست من. البته ما با خانواده شهید گرد با هم بودیم و خرج جدا نداشتیم. هیچ وقت هم با مادر شوهرم مشکلی نداشتم چون آنها واقعا من را مثل دخترشان می دیدند. *نیمرو با طعم پشه شهید گرد غذاهای ساده را خیلی دوست داشت. از بس رزمندگان در جبهه نان خشک خورده بودند غذاهایی را که شاید ما حاضر به خوردنش در شهر نمی شدیم آنها روی چشمانشان می گذاشتند. برادرم تعریف می کرد که موقع عملیات خیبر بیژن میاد داخل سنگر میگه چی داری برای خوردن؟ برادرم میگرده و یک تخم مرغ پیدا می کنه و روی چراغ نفتی در تابه ای سرخ می کنن. هر چی پشه بود روی آن جمع شده بود. نان کپک زده که برای چند روز پیش بوده را هم پیدا کرده و با تخم مرغ می خورند. کسی که در این اوضاع و احوال زندگی کرده شهر برایش با همه کمبودها قابل تحمل می شود. شهید گرد قبل از ازدواج با بعد از ازدواجش نسبت به رفتن جبهه هیچ فرقی نکرده بود. آن زمان مادرها برای بچه هایشان زن می گرفتند که پاگیر شهر شوند اما این فکرشان اشتباه بود. من با رفتن ایشان مشکلی نداشتم. چون پدرم و برادم خودشان زیاد به جبهه می رفتند. در طول زندگی مان هیچگاه وقت نشد برویم مسافرت فقط گاهی با ماشین می رفتیم امامزاده های اطراف یا روستای خودشان. 20 روز بعد از ازدواجمان بیژن رفت مرخصی. نصف زندگی ما ایشان جبهه بود. *تاکید بیژن به صحیح خواندن نماز شهید گرد به نماز ما خیلی تاکید داشت. حتی من و دو خواهرش را که به سن بلوغ رسیده بودند را وادار می کرد و می گفت باید جلوی من نمازتان را بخوانید ببینم عیب و ایرادی داره یانه؟ میگفتم چرا اصرار می کنی شاید ما روی مان نشود جلوی تو نماز بخوانیم یا بخواهیم از نماز خواندن فرار کنیم مگه برای تو می خوانیم؟ من آن زمان حدودا 15 سالم بود. میگفت نه اما وظیفه منه بهتون یاد بدم. خلاصه خیلی سر این موضوع شوخی میکردیم. شهید گرد بسیار به مادرش وابسته بود و من هم که این موضوع را می دانستم سعی می کردم در حد توان مادرش را ناراحت نکنم. چون می دانستم ناراحت کردن ایشان باعث ناراحتی همسرم می شود. زمانی که بیژن شهید شد پرداخت مهریه من خود به خود می افتاد بر عهده پدرش. اولین بار این موضوع توسط بنیاد شهید در خانه ما مطرح شد. من فقط به چشمانشان نگاه کردم و گفتم مگر من روزی که زنش شدم بنایام بر این بود که مهریه ام را از او بگیرم؟ الان هم فکر نمی کنم لزومی داشته باشد که بگویم من مهریه ام را می خواهم. *زردآلوی نوبرانه اولین فرزندمان مهدی بود. دو سال و نیم بعد از عروسی هنوز باردار نشده بودم و حتی یکی از اقوام سر این موضوع حرفی زد که خیلی ناراحت شدم و گفتم بچه را باید خدا بدهد و اگر هم نخواهد نمی دهد. ما یک شاهزاده ابراهیمی داریم که در برازجان است، مادر بیژن نذر ایشان کرده بود برای بچه دار شدن ما و من از این موضوع بی اطلاع بودم. شبی در خواب دیدم یک سید بلند بالایی به خوابم آمد و یک پسر گذاشت توی بغلم و گفت بیا این هم مهدی تو. صبح که بیدار شدم و برای مادر شوهرم تعریف کردم گفت: به زودی بچه دار می شوی اسمش را هم بگذار مهدی. یک هفته بعد متوجه شدم باردارم. شهید گرد خودش رفت جواب آزمایشم را گرفت. آن زمان تازه زردآلو نوبرش شده بود که دیدیم زرد آلو خریده و آمد خانه. گفتگو : زهرا بختیاری http://www.farsnews....=13910627001267