mahdi345n

شماره 127 هنوز سالم است

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

قسمت اول

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/1_m-shafiee.jpg[/img]
بچه تازه شده بود نه ماهش. خوشمزه و كپل. شیرین زبان و شیطان. تاتی‌تاتی دور اتاق چرخی زد و آرام شش‌تا پله حیاط را گرفت كه برود پایین. خانه‌شان قدیمی بود و یك حوض نقلی هم وسطش. مادر نگاهش دنبال تپلش بود و صدایش می‌كرد: محمدرضا، محمدرضا، نرو مادر. كجا می‌روی. بیا پیش خودم. وای خاك برسرم. نرو محمدرضا. از پله‌ها می‌افتی.

نگاه مادر به پایش كه در گچ بود و پردرد افتاد. اصلاً نمی‌توانست تكان بخورد. به تقلا افتاد. محمدرضا حالا رسیده بود كنار حوض. چشمانش برق می‌زد و آسمان دل مادر هم رعد و برق می‌زد. هرچه صدا زد، به پایش زد فایده نداشت. كوچولو آب دیده بود و خوشحال. از لب حوض خم شد طرف آب و تا مادر جیغ بلندش را بكشد افتاد توی حوض. دست و پا می‌زد. می‌رفت زیر آب و بالا می‌آمد. مادر هم جان می‌كند آن بالا. بال‌بال می‌زد. فریاد می‌زد اما كسی در خانه نبود. بچه دیگر نبود. مادر زار می‌زد. دیگر داشت بی‌حال می‌شد كه خواهرش از در آمد. حال مادر را كه دید و اشاره‌اش را، سراغ حوض رفت و محمدرضا را بیرون آورد. نفس‌نمی‌كشید. به پشتش زد. خم و راستش كرد. دعا خواند، صلوات فرستاد تا نفس آمد بالا. آبها را از دهانش بیرون ریخت و خدا محمدرضا را پس داده بود.

مادر به پایش فكر می‌كرد. چند روز پیش رفته بود بیرون خامه بخرد. محمدرضا هم بغلش بود. سال 1347. یك گله گاو آمد كه از كوچه رد شود. كوچه خیلی باریك بود. حمله كردند طرف مادر. مادر محمدرضا را محكم در آغوش گرفت و خودش اما سخت به زمین خورد. بچه سالم ماند اما پای مادر خُرد شده بود. و حالا خانه‌نشین و دردمند. چند وقتی از آن واقعه نگذشته بود كه دوباره محمدرضا همان تپل شیرین‌زبان كه خیلی هم كنجكاو و شیطان بود و حالا یك‌ساله بود، رفت سراغ كلید برق. تازه برای خانه برق كشیده بودند و هنوز درستش نكرده بودند. كلید برق روی زمین بود و سر سیم‌هایش لخت. مادر از گوشه اتاق مدام نهی‌اش می‌كرد و او گوش نمی‌داد. یك دستش شاید در دهانش بود و با آن یكی مدام كلید را خاموش و روشن می‌كرد كه یك لحظه دستش به سیم برق خورد و رفت توی پاشوی حوض و دیگر هیچ حركتی نكرد. ضجه مادر همه‌جا را می‌لرزاند. نیم‌ساعتی گذشت و جز صدای گریه مادر هیچ صدایی نبود كه دوباره خواهر را خدا رساند. آمد و حال مادر را كه دید دنبال محمدرضا گشت. وقتی بغلش كرد، بچه مرده بود. مادر و خواهر گریه می‌كردند. بچه را زیر چادر مشكی گرفت و راهی شد. رفت تا از پزشكی قانونی جواز دفن بگیرد. توی كوچه سید بقال را دید. سید پی اضطراب و اشك‌اش بود و جویای جریان شد. خواهر پیكر بی‌جان محمدرضا را نشانش داد. سید گفت: بیاورش داخل دكان. بچه مرده را خواباند روی میز. سید اهل ذكر بود. دعا خواند و بعد آب دهانش را با انگشت به دهان محمدرضا گذاشت. بچه مرده، مزمزه كرد، چشم باز كرد و بلند شد.

خدا دوباره محمدرضا را به مادر بخشید و محمدرضا دیگر رنگ دكتر و مریضی و دارو را ندید تا... صبر كنید می‌گویم.

بابا یك چرخ دستی داشت. دور می‌گشت و بستنی می‌فروخت. در خانه با كمك مادر بستنی درست می‌كرد و گل بستنی را هم اول به بچه‌ها می‌داد. بعد راه می‌افتاد در كوچه پس كوچه‌های شهر دنبال رضایت خدا كه كار بود و لقمه حلال برای خانه. محمدرضا گاهی همراه پدر می‌رفت. مثل آن شب كه تظاهرات علیه شاه بود. محمدرضا با پدر رفتند تظاهرات. مرگ بر شاه گفتن یك مزه شیرینی داشت كه تلخی ظلم را كم می‌كرد. برگشتن گیر ساواكی‌ها افتادند. یك چرخ تافی گوشه كوچه بود، پشت آن پنهان شدند. مأمورها پیدایشان نكردند. یك گاز اشك‌آور انداختند كه قل خورد و رفت زیر چرخ تافی. چشم و گلوی پدر سوخت. محمدرضا اما بیمه دعا و قرآن و نفس سید بود. وقتی مأمورها رفتند، پدر حالش خیلی بد بود. به‌شدت از چشمش آب می‌آمد و گلودردی كه دیگر تمامی نداشت. یك‌سال مریضی كشید و آخرش هم گفتند سرطان حنجره است و پدر همه را تنها گذاشت. وقتی بابا رفت، انقلاب یك‌سالی بود كه پا گرفته بود. جیب پرحلال پدر سه تا یك‌تومانی بیشتر نداشت. محمدرضای ده ساله شد نان‌آور خانه. كار می‌كرد روزها، درس می‌خواند شب‌ها. حقوقش را هم می‌آمد بی‌حرفی، مقابل مادر می‌گذاشت. یك تومانش را هم برای خودش برنمی‌داشت. خیلی حرف است كسی كه نوجوان باشد، پر از شر و شور هم باشد اما مطیع و قانع باشد. وضع مالی‌شان آباد نباشد اما او چشم و دل سیر باشد. خسته كار باشد اما وقتی كه اذان به گوشش می‌خورد راهی مسجد بشود. چهار سال بود كه كار می‌كرد و حالا شده بود چهارده ساله. خودش را خیلی بزرگ حساب می‌كرد. با حالت جدی و رسمی رفت توی صف ثبت‌نام جبهه. با كمال آرامش جواب منفی بهش دادند. حسابی بهش برخورد. آمد خانه سر صبر و با دقت شناسنامه‌اش را یك‌سال بزرگ كرد. حالا رسماً پانزده ساله بود. هزارتا صلوات هم نذر آقا كرده بود و رفته بود توی صف ثبت‌نام جبهه. مسئول ثبت‌نام شناسنامه را كه دیده بود گفته بود: معلومه كه خیلی عاشقی. دیروز چهارده ساله بودی. به صورت خندان و ملتمس محمدرضا زل زده بود و دل به دریای دل او سپرده بود و اعزامش كرده بودند.

رفت جبهه. توی گردان، كوچك‌تر از همه بود، اما برای خودش بزرگ بود. اخلاق و رفتارش مثل بچه‌ها نبود. مودب و مؤقر و سنجیده برخورد می‌كرد. قوت بدنی‌اش هم عالی بود. از كوچكی كار كرده بود. تا پدرش بود كمك او بود. بعد هم كه خودش یك‌باره مرد خانه شده بود. در مسیر زندگی درست بزرگ و تربیت شده بود. اسلحه‌اش كمی كوتاه‌تر از قدش بود، اما برایش سنگین نبود. تنبل هم كه نبود تا دم ظهر بخوابد و بعد هم حال هیچ كاری را نداشته باشد. مثل فرفره می‌چرخید و هر كاری از دستش می‌آمد، انجام می‌داد. كم‌كم متوجه شد كه باید برای خودش یك راه و روش صحیح و حساب شده انتخاب كند. افتاد دنبال خودش. بعد هم جوینده خدایش شد. فضا و هوا، آسمان و زمین، خانه و شهر و جبهه و چادر و اسلحه و جنگ و درس و خرجی خانه و خدا و مرگ و... به همه چیز فكر كرد. همه را كنار هم چید. دوباره فكر كرد. تفكیك‌شان كرد. دقیق‌تر فكرد كرد تا آخر به نتیجه رسید. مسیر را پیدا كرد و محكم‌تر در راه قدم گذاشت. هر روز كه می‌گذاشت محمدرضا بهرة آن روزش را برمی‌داشت تا فردا كه البته باید فردایش بهتر از امروزش باشد. یعنی سود بیشتری به او بدهد. لطفاً وقتی از سود حرف می‌زنیم برداشت اقتصادی نكنید كه حقوق جبهه به زحمت به ماهی هزار تومان می‌رسید. آن هم مأموریتی حساب می‌شد و الا كه هیچ. سود یعنی رشد. صعود. امروز محمدرضا رشد یافته‌تر از دیروزش می‌شد. این شد كه برنامه‌اش ثمر داد و بعد از دو سال شد عضو تخریب. شانزده ساله بود كه رفت كنار بچه‌هایی كه هر لحظه مرگ را كنارشان می‌دیدند. یعنی با مرگ می‌خوابیدند، با مرگ راه می‌رفتند. با مرگ می‌نشستند و مرگ در رگ و خونشان جاری بود.

خودش را خیلی بزرگ حساب می‌كرد. با حالت جدی و رسمی رفت توی صف ثبت‌نام جبهه. با كمال آرامش جواب منفی بهش دادند. حسابی بهش برخورد. آمد خانه سر صبر و با دقت شناسنامه‌اش را یك‌سال بزرگ كرد. حالا رسماً پانزده ساله بود. هزارتا صلوات هم نذر آقا كرده بود و رفته بود توی صف ثبت‌نام جبهه. مسئول ثبت‌نام شناسنامه را كه دیده بود گفته بود: معلومه كه خیلی عاشقی. دیروز چهارده ساله بودی.
محمدرضا در عملیات زخمی شد. نه این‌كه فقط یك‌بار زخمی شده باشد. نه. چند بار بدنش میزبان تیر و تركش شدند اما به خانواده‌اش نمی‌گفت. سختی‌های زندگی كفایتشان می‌كرد. اما آن بار خیلی سخت زخمی شد. بعد از سه سال جبهه رفتن، یك تركش حسابی از چكمه‌اش گذشت و زانواش را از كار انداخت. منتقل شد بیمارستان شیراز. آنجا نگذاشت كسی خانواده‌اش را خبر كنند. فكر مادر را می‌كرد كه بدون بابا زندگی را می‌گذراند به سختی، حالا سختی راه و غصه محمدرضا. مدتی بعد به قم منتقل‌اش كردند. بیمارستان آیت‌الله گلپایگانی. آن وقت مادر را خبر كرده بودند و گفته بود یك زخم كوچك برداشتم. همه سراسیمه خودشان را رسانده بودند بیمارستان و معنی زخم كوچك را هم فهمیده بودند. كلی شوخی كرده بود كه مادر غصه نخورد. پایش را قم هم عمل كردند. بعد هم تهران یك‌بار دیگر عمل كردند، اما فایده نداشت. دردش زیاد بود و درمان‌ناپذیر. مدام بین قم و تهران در رفت و آمد بود. به مادر نمی‌گفت كه دكترها چه می‌گویند. تا این‌كه یك روز آمد خانه. نشست كنار مادر و گفت: مامان یك چیز بگویم ناراحت نمی‌شوی. پایم كه زخمی شده باید قطع بشود. خطرناك است اگر قطع نكنم. وقتی چشمان مضطرب مادر را دید، خندید و دوباره گفت: مادر من! خدا پای سالم به من امانت داده حالا دلش می‌خواهد پس بگیرد. تازه این خراب شده و سالم نیست.

مادر اما دلش شكسته بود و گریه كرده بود. نیمه‌شب كه دیگر مضطر شده بود كه صبح نزدیك است، رو كرده بود به آقا و گفته بود یا امام زمان من خانه‌ام همه‌اش دوتا قالی دارد. یكی برای شما آقا یكی هم برای من. من دل ندارم محمدرضایم را بی‌پا مقابلم ببینم و اشك ریخته بود و با آقا درد دل كرده بود.

صبح محمدرضا كلی شوخی كرده بود تا همه را بخنداند و راهی بیمارستان شده بود. دكتر پیش از عمل می‌آید پای محمدرضا را ببیند. محمدرضا پاچه شلوارش را تا می‌زند تا بالا. دكتر كمی با تعجب نگاه می‌كند و می‌گوید: این پایت را نمی‌گویم. پایی كه مجروح است و قرار است قطع كنیم. محمدرضا كه با تعجب و تحیر به پایش خیره شده بود، می‌گوید: باور كنید همین پایم است. دكتر در چشمان محمدرضا خیره شده بود و با صدایی كه از بهت انگار از ته چاه در می‌آمد گفته بود: پای تو كه از پاهای من هم سالم‌تر است. هیچ عیبی ندارد. شما مادر دارید؟ محمدرضا بغض‌اش را فرو داده بود. دكتر گفته بود: كار مادرت است. هر كاری كرده او كرده. مادر وقتی محمدرضا را سالم دیده بود. رو كرده بود به آقا و گریه كرده بود اما این بار از خوشحالی، قالی را هم تقدیم كرده بود و دوباره صورت محمدرضا را بوسیده بود و از زیر قرآن ردش كرده بود تا برود سربازی آقایش را بكند.

محمدرضا سالم‌تر از قبل، پرشورتر و امیدوارتر راهی جبهه شده بود. خالص‌تر و بی‌ریاتر از قبل. با یك تحول عظیم. شب‌ها كه می‌شد چند ساعتی استراحت می‌كرد بعد خیلی آهسته بیدار می‌شد. اوركتش را می‌پوشید (شبیه اوركت شهید همت بود) كلاهش را به سرش می‌كشید. آهسته می‌رفت وضو می‌گرفت و راهی موقعیت صفا می‌شد. تقریباً همه بچه‌های تخریب برای خودشان یك قبر اختصاصی داشتند كه سند داشت. سند منگوله دار. كسی حق تصرف نداشت الا اینكه اولی شهید می‌شد و ارث می‌رسید به نزدیك‌ترین دوستش. قانون ارث آنجا متفاوت بود.

محمدرضا پاچه شلوارش را تا می‌زند تا بالا. دكتر كمی با تعجب نگاه می‌كند و می‌گوید: این پایت را نمی‌گویم. پایی كه مجروح است و قرار است قطع كنیم. محمدرضا كه با تعجب و تحیر به پایش خیره شده بود، می‌گوید: باور كنید همین پایم است. دكتر در چشمان محمدرضا خیره شده بود و با صدایی كه از بهت انگار از ته چاه در می‌آمد گفته بود: پای تو كه از پاهای من هم سالم‌تر است. هیچ عیبی ندارد. شما مادر دارید؟ محمدرضا بغض‌اش را فرو داده بود. دكتر گفته بود: كار مادرت است. هر كاری كرده او كرده.
محمدرضا نماز می‌خواند. چه نمازی. اشك به لطافت باران از آسمان چشم‌اش می‌بارید. به سجده كه می‌رفت از خاك سر برنمی‌داشت، جز این‌كه اشك بارانی‌اش خاك را گل كرده بود. بعد نیم ساعت مانده به اذان صبح می‌نشست رو به كربلا: «حسین جان، ارباب من، سلام! السلام علیك یا اباعبدالله الحسین.» و عاشورا می‌خواند. اذان صبح و نماز جماعت كه تمام می‌شد، گردان رو به كربلا می‌نشست و دسته جمعی سلام می‌دادند به سردار كربلا.

اهل مطالعه بود. می‌خواست علم و معرفت و معلوماتش را هم رشد بدهد. فوتبال و والیبال هم بازی می‌كرد... . كار هم می‌كرد. ظرف‌ها را می‌شست. چایی ذغالی و كمپوت و میوه اهدایی و... جمع مصفایی داشتند. معلم هم بود. توی گروه تخریب استاد بود. توی شناسایی‌ها هم مهارت و تبدیر و دقت و شناسایی زیادی داشت. با بچه‌های اطلاعات عملیات می‌رفت شناسایی. یك پایه كار بود. برای پاك‌سازی بعد از عملیات از پركارترین بچه‌های تخریب بود.

بعضی شب‌ها هم یك گروه از بچه‌ها می‌رفتند مهمان دسته دیگر می‌شدند. مهمانی با همه ویژگی‌های خوبش. چایی و گز و میوه و تخمه و... هركس هرچه داشت رو می‌كرد. صحبت و خنده و مجلس بی‌ریا و بی‌گناه و.... آخرش محمدرضا آرام بلند می‌شد با چفیه‌اش لامپ را شل می‌كرد یعنی خاموش. فانوس هم اگر بود كم می‌كرد یعنی خاموش. بعد آرام شروع می‌كرد و دم می‌گرفت: «حسینم وا حسینم وا حسینا. غریبم وا شهیدم وا حسینا.»

بعد هم شهید حسین قاسمی دم می‌گرفت و بعد كاجی « اگر كشتند چرا خاكت نكردند. كفن بر جسم صد چاكت نكردند.» آدم همیشه باید با یك خوب‌تر از خودش مأنوس باشد. با یك خوب‌تر از خودش مشهور باشد. كنار یك خوب‌تر از هركسی جایی داشته باشد. قلبش را برای یك خوب آب و جارو كند. خودش را به زور هم كه شده در خانه یك عزیز جا بدهد و چه كسی عزیزتر و خوب‌تر از حسین فاطمه؟! پس ذكر هر روز و هر شب: «حسین جانم حسین جانم حسین جان».

غروب هر روز دوباره این محمدرضا بود كه ساكت و بی‌صدا می‌رفت در موقعیت صفا و رو به كربلا زیارت عاشورا می‌خواند. وقتی این تعریف‌ها را از محمدرضا می‌گویم تصور یك مرد چهل ساله در ذهنتان نقش نبندد؛ بلكه اینها همه از بچه‌های تخریب برمی‌آمد كه زیر بیست سال سن داشتند و محمدرضا كه استادشان بود، هیجده ساله بود.

یادش به خیر! با حوصله چفیه‌اش را تا می‌زد و می‌انداخت دور گردنش. آن‌قدر تمیز بود كه انگار نه انگار آنجا از حمام خبری نیست و همه‌جا خاك است. مرتب و منظم و البته معطر. زمان تلف شدة زندگی‌اش صفر بود. در حال عادی اگر ذكر می‌گفت در خلوت و تنهایی‌اش هم تسبیح به دست بود و ذاكر. انگار كه خدا را حی و حاضر می‌دید، دیگر حال ریا برایش نمانده بود.

بی‌تكلیف و بی‌منت شده بود «رنگ خدا» همین هم بود كه بچه‌ها از دیدن محمدرضا لذت می‌بردند. همین كه راه می‌رفت، ساكت بود و حرف می‌زد. می‌نشست چون «رنگ خدا» بود و لذت می‌بردند از دیدنش و از حضورش.

بگذریم؛ من دارم خودم را خفه می‌كنم كه محمدرضا را وصف كنم. دوستانش كه با او زندگی كرده‌اند از این كار عاجزاند، چه برسد به من ندیده.

نه این‌كه فكر كنید فقط آنجا این‌قدر خوب بوده. مادر كه جبهه محمدرضا را ندیده بود، می‌گفت: در خانه خیلی خوشرو و مهربان بود. صفا را هم با خودش از جبهه می‌آورد. چند روزی را كه در قم بود، دنبال كارها می‌رفت. در مسجد هم بچه‌ها را دور خودش جمع می‌كرد و هم صحبت‌شان می‌شد. مادر شب‌های محمدرضا را هم دیده بود كه نماز شب می‌خواند و زیارت عاشورا و....

مادر قد و بالای محمدرضا را می‌دید؛ اخلاق خوش، دل مهربان و بازوی پرتوان و صورت نورانی‌اش را. دلش پر می‌زد برای دامادی محمدرضا. می‌گفت: محمدرضا تو كه همه‌اش به جبهه می‌روی، پس كی می‌خواهی دنبال كار بروی! می‌خواهیم برایت زن بگیریم. بالاخره تو باید خانه و زندگی داشته باشی. تازه تو موهایت به دو طرف موج دارد، باید دوتا زن بگیری خانه و زندگی باید داشته باشی.

محمدرضا می‌خندید و می‌گفت: زنم تفنگ است. خانه‌ام هم یك قبر سفید و تمیز و معتدل. اینجوری كم‌خرج‌تر است دیگر تیرآهن و بند و بساط نمی‌خواهد.

دفعة آخر كه آمده بود مرخصی، رفته بود نجاری شوهر خواهرش و یك كمد درست كرده بود (كمد هنوز گوشة اتاق است) كلیدش را هم داده بود به مادر كه: مامان این كلید كمدم است، اما تا شهید نشدم بازش نكنید. چشم غره مادر را كه دیده بود شروع كرده بود به شوخی. قبل از حركتش هم رفته بود چند جعبه شیرینی و عطر خریده بود و گفته بود: آنجا می‌خواهیم جشن بگیریم.

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=337

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
قسمت دوم
[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/2latzkg.jpg[/img]
شب عملیات کربلای چهار ، سال 1365:

محمدرضا لباس تمیز پوشیده بود، عطر هم زده بود. موهایش را هم مثل همیشه كج شانه كرده بود. وقتی سرش را بالا آورده بود به نگاه مشتاق بچه‌ها خندیده بود. خوشگل شده بود. خوش‌تیپ. معطر و خواستنی. خواستنی‌تر شده بود. نورانی. با شرم گفته بود: این عملیات آخر من است. دیگر برنمی‌گردم. لباس پاسداری‌ام را هم نپوشیدم. چون نمی‌خواهم عراقی‌ها متوجه بشوند كه پاسدار هستم.

بچه‌ها باید از رود خین می‌گذشتند. عرض رود تقریباً بیست متر، عمق هم چهار ـ پنج متر. عراق هم نامردی را كم نگذاشته بود. تمام عرض رود را پر از سیم خاردار و مین و خورشیدی كرده بود. مسیر راه بچه‌ها را هم به عمق یك كیلومتر میدان مینی عجیب و وحشتناك كار كرده بود.

كار، كار خود محمدرضا بود. رفت و در میدان با سرعتی عجیب و دقتی بالا یك راه باز كرد. از رود خیّن هم او بود كه گردان را عبور داد. بچه‌ها در مقابل بهت عراقی‌ها خط را شكستند. درگیری سنگینی بین دو طرف بود كه یك تركش بزرگ روزی محمدرضا شد. تركش شكم محمدرضا را پاره كرده بود و یك زخم بدقلق از تك و تا انداخته بودش. خون زیادی ازش می‌رفت كه یك پیغام دل همه را شكست: «باید به عقب برگردید!» زخمی و شهید زیاد بود. اوضاع خیلی به هم ریخته بود. یكی از دوستان «یاعلی» گفت و محمدرضا را به دوش گرفت. فرمانده‌هان برای نجات جان بقیه بچه‌ها دلهره داشتند. عراق هم بی‌پروا همه را به گلوله می‌بست. آن‌كه محمدرضا را به دوش داشت به سختی قدم برمی‌داشت. محمدرضا اصرار می‌كرد كه او را بگذارد و برود. از بقیة بچه‌ها عقب مانده بودند. كنار یك كانال چندتا زخمی دیگر هم برزمین مانده بودند. همه را آنجا گذاشته بودند به امید فردا كه برگردند و عراقی‌ها را عقب برانند و دوستان زخمی‌شان را ببرند. دل‌های سوزان و چشمان اشك‌بار بچه‌ها بود كه از یكدیگر جدا می‌شد.

فردا شد. بچه‌ها دوباره آمدند و عراقی‌ها را عقب زدند. اما نه محمدرضا بود، نه زخمی‌های دیگر. عراقی‌ها شبانه بچه‌ها را برده بودند.

شب عملیات، مادر خواب دیده بود كه محمدرضا با لباس سبز خیلی زیبایی كه خط‌های طلایی داشت همراه یك بسته آمد خانه و گفت: مامان برایت هدیه آوردم. گفت: زود آمدی این دفعه. عجب. گفت: آمدم كه چشم به راهم نباشی. داشت هدیه‌اش را بازمی‌كرد كه بیدار شد. دو شب همین خواب را می‌بیند. روز بعد عكس و فتوكپی شناسنامه محمدرضا را می‌فرستد سپاه تا از او خبر بگیرد. سپاه هم مدارك را تحویل صلیب‌سرخ می‌دهد.

درد هفت روز بود كه امان محمدرضا را بریده بود. قطرات اشك هم از درد دیگر نمی‌آمدند. لب‌هایش ورم كرده بود از بس گزیده بود و عطش. محمدرضا خودش را به طرف ظرف آبی كه كنار اتاقش بود كشاند، اما دوستانش امیدوار بودند كه عراقی‌ها محمدرضا را درمان كنند. آبش ندادند تا زخمش بدتر نشود. محمدرضا خندة تلخی كرد و آرام ذكر گفت.
عراقی‌ها محمدرضا را همراه چند نفر دیگر كه همه زخمی بودند به یك بیمارستان بردند. محمدرضا روی برانكارد خوابیده بود. زخمش خونریزی داشت. درد آن‌قدر پرزور می‌آمد و می‌رفت كه محمدرضا گاهی تاب نمی‌آورد و همراه دارو از هوش می‌رفت. گرسنه بود اما تشنگی... امان از عطش. آب می‌خواست آب. می‌دانست برای زخمش خوب نیست. عراقی‌ها به مجروحین رسیدگی درستی نمی‌كردند. فقط دست زورشان بود كه بر سر آنها كوبیده می‌شد. می‌آمدند برای تفریح و اقرار گرفتن. برای تحقیر بچه‌ها كه زودباش باید به امامت ناسزا بگویی. باید خمینی را نفرین كنی. بگو مرگ بر.... كسی لب باز نمی‌كرد. با لگد به زخم بچه‌ها می‌كوبیدند كه بگو مرگ بر.... بچه‌ها لب‌هایشان را از درد می‌گزیدند، اما حرفی نمی‌زدند. محمدرضا اما ابرمرد بود. رو می‌كرد به عراقی‌ها و بلند می‌گفت: مرگ بر صدام. عراقی‌ها ایستاده به این خوابیده دردمند نگاه می‌كردند. می‌ماندند كه چه كنند. بار اول با پوتین كوبیدند توی دهان محمدرضا. دهانش پر از خون شد. جانبازی‌اش چند درصد بالاتر رفت. چون دندانش هم شكسته بود. محمدرضا دهانش را باز كرد. برای آن‌كه بلندتر بگوید: مرگ بر صدام. عراقی‌ها وقتی دیدند كه محمدرضا صدایش را بلندتر كرده و نمی‌توانند ساكتش كنند از ترسشان از اتاق بیرون رفتند.

یك روز گذشت: گفتم كه اذیت و آزار بود و دردی كه از زخم‌ها شروع می‌شد در تمام بدن دور می‌زد. محمدرضا به بچه‌ها می‌گفت: عراقی‌ها قابل نیستند كه ما اسیرشان باشیم. به فكر فرار باشید بچه‌ها.

دو روز گذشت: درمانی در كار نبود. تب كم‌كم داشت میهمان محمدرضا می‌شد. ناراحت نبود از درد. زیر لب آرام ذكر می‌گفت. زندگی دیگری داشت زیر سایه یاد خدا.

سه روز گذشت: درد دندان هم اضافه شده بود و درد و تب و زخم و لب ذكر گویان محمدرضا.

چهار روز گذشت: زخم محمدرضا عفونی شده بود. تركش در گوشت فرو رفته بود و عفونت و خون از بدن آرام آرام بیرون می‌ریخت. محمدرضا صبور بود ـ ناراحت هم بود از این‌كه چرا زیر دست عراقی‌ها اسیر شده. آرام دعا می‌خواند و شادی‌اش را با ذكر زینت می‌كرد.

پنج روز گذشت: از اتاق عمل خبری نبود. بچه‌های مجروح را از بیمارستان بصره به زندانی در بغداد منتقل كردند. یعنی كه درمانی وجود ندارد. محمدرضا اما غمی ندارد. بین خودش و خدایش هرچه هست و نیست، پلی زده به وسعت ذكر. پس وقتی «همه» هست غصه نیست.

شش روز گذشت: یكی از بچه‌های مجروح شهید شد. مظلوم و غریب. محمدرضا خیلی ضعیف شده بود. زخمش وخیم‌تر می‌شد و عطش و عطش. گاهی می‌گفت تشنه‌ام. اما تمام زمان دیگر را آرام بود و روی پل بین خودش و مولایش قدم می‌زد.

هفت روز گذشت: درد هفت روز بود كه امان محمدرضا را بریده بود. قطرات اشك هم از درد دیگر نمی‌آمدند. لب‌هایش ورم كرده بود از بس گزیده بود و عطش. محمدرضا خودش را به طرف ظرف آبی كه كنار اتاقش بود كشاند، اما دوستانش امیدوار بودند كه عراقی‌ها محمدرضا را درمان كنند. آبش ندادند تا زخمش بدتر نشود. محمدرضا خندة تلخی كرد و آرام ذكر گفت.

هشت روز گذشت: عفونت از زخم بیرون می‌زد. تركش در بدن محمدرضا جا خوش كرده بود و عطش، عطش. آب می‌خواهم. بچه‌ها به من آب بدهید. محمدرضا سرش را كه حالا خیلی سنگین شده بود و خیس عرق به چپ و راست می‌چرخاند. به بچه‌هایی كه مثل خودش بودند با چشمانی كه از درد به سیاهی می‌رسید، نگاه می‌كرد و زبان خشكش را در دهان می‌چرخاند كه: آب می‌خواهم. من خیلی تشنه‌ام. آب می‌دهید؟ تنها این اشك بود كه مظلومانه از گوشه چشمان غریب بچه‌ها می‌چكید، اما كاری از دست كسی برنمی‌آمد. هرچه به عراقی‌ها می‌گفتند هیچ فایده نداشت. بچه‌ها پنبه‌ای را خیس می‌كردند و دور لب‌های ترك‌خورده محمدرضا می‌مالیدند. همه متحیر بودند از صبر و بزرگی محمدرضا. اما این درد چه بود كه این بزرگ را از پا انداخته بود، خدا می‌داند.

تاسوعا گذشت: بچه‌ها تشنه بودند. لب‌هایشان ترك خورده بود. می‌گفتند عمه‌جان تشنه‌ایم. یعنی آب نیست. اگر آب هست می‌شود به ما هم بدهید. چند قطره هم اگر باشد. عمو خجالت می‌كشید. بابا و عمه زینب هم... بچه‌ها تشنه بودند. محمدرضا لحظه به لحظه حالش وخیم‌تر می‌شد. بی‌تاب بود. آب می‌خواست. بچه‌ها مجبور شدند با داد و فریاد از نگهبانان عراقی كمك بخواهد. بالاخره آمدند و یك آمپول تزریق كردند و رفتند. همین....

عاشورا بود: لشكر عراق سیراب بود و لشكر حسین تشنه. محمدرضا از عطش بی‌تابی خاصی پیدا كرده بود. لب‌هایش ترك خورده بود مثل كویر. زبانش مثل تكة چوب خشك شده بود. خون و چرك از زخمش بیرون می‌ریخت. سرش آن‌قدر سنگین بود كه نمی‌توانست به راحتی بچرخاند. اما آب می‌خواست. این كلمه را مدام می‌گفت: آب می‌خواهم، آب بدهید.

بچه‌های امام حسین(ع) فقط گریه می‌كردند.

یكی گفت: محمدرضا كه شهید می‌شود، چرا لب تشنه، من به او آب می‌دهم.

كنار محمدرضا نشست تا آب را به او بدهد كه دید محمدرضا شهید شده است.

فكر می‌كنم اگر محمدرضا آب می‌خورد و لب تشنه به دست بوس آقا نمی‌رفت یعنی تمام زیارت عاشوراهایش، روزی سه ـ چهار بار عاشورا خواندنش بی‌جواب سلام می‌ماند و محمدرضا وقتی كه می‌رفت پیش آقا خجالت می‌كشید سرش را بالا بیاورد. چون او سیراب بود، اما پسر پیغمبر(ص) مولا و سرورش، عطشان.

آن‌كه آب آورده بود با اضطراب گفت: چرا محمدرضا نفس نمی‌كشد؟ یا حسین(ع) محمدرضا! فریاد زد. همه بچه‌ها فریاد زدند. عراقی‌ها آمدند تا صدای فریاد را خفه كنند. صلیب سرخ هم برای سركشی آمده بود. پای آبرویشان درمیان بود. دیدند محمدرضا جسمش هست و روحش اما نه. بچه‌ها محمدرضا را در پتویی گذاشتند و عراقی‌ها او را بردند. كجا؟ صلیب سرخ پیگیر شد. كاظمین، قبرستان الكلخ، شماره 127.

محمدرضا قبل از شهادتش به میرزایی كه او هم مجروح و اسیر بود گفت: ما پیروز می‌شویم. من شهید می‌شوم اما تو آزاد می‌شوی. برو قم به مادرم بگو دیدم محمدرضا شهید شد. چشم به راه آمدنش نباشید.

بعدازظهر بود كه زنگ خانه نگاه چشم‌انتظار مادر را به طرف در كشاند. هشت ماه بود كه منتظر محمدرضا بود. 240 روز بود كه هیچ‌كسی از او خبری نیاورده بود. اما آن روز بچه‌های سپاه بودند. با یك آلبوم زیر بغل. آمدند و نشستند. كمی مقدمه چیدند و بعد گفتند: حاج خانم این عكس‌ها را نگاه كن. ببن محمدرضا را می‌توانی بشناسی. عكس بچه‌های خودمان بود. اسیر شده‌اند. چشم‌هایشان و دست‌هایشان را بسته بودند. صلیب سرخ عكس‌ها را فرستاده بود. قلب مادر كند می‌زد. می‌خواست كسی نباشد تا مثل بچه‌ها زار زار گریه كند. آلبوم را ورق زدند. دلش كنده می‌شد. صفحه آخر بود كه چشم مادر به عكس محمدرضایش افتاد. چشم‌هایش را بسته بودند و لبش، لبش خیلی خشك بود. مادر طاقت نیاورد! مادر فدای لب تشنه‌ات بشوم. آب بهت ندادند مادر... و اشك و اشك و اشك.

یك تابوت خالی. پرچم ایران دورش و رویش پر از گل. همه سیاه پوشیده بودند. روی دوش‌ها تابوت سنگینی نمی‌كرد. رفتند تا گلزار. یك قبر بود خالی. گفتند اینجا مزار محمدرضا شفیعی است. قبر خالی ماند. (قطعه 2 دست چپ)

جنگ تمام شد. اسرا برگشتند. میرازیی هم پیام محمدرضا را برای مادر آورد. چند سال بعد راه كربلا باز شد. قرار شد اول خانوادة شهدا را ببرند. مادر ساكش را بست. آدرس محمدرضا را هم برداشت رفتند زیارت. به زحمت مأمورشان را با پول راضی كردند و مخفیانه راهی قبرستانه كاظمین شدند. شمارة 127 نوشته بودند محمدرضا شفیعی.
جنگ تمام شد. اسرا برگشتند. میرازیی هم پیام محمدرضا را برای مادر آورد. چند سال بعد راه كربلا باز شد. قرار شد اول خانوادة شهدا را ببرند. مادر ساكش را بست. آدرس محمدرضا را هم برداشت رفتند زیارت. به زحمت مأمورشان را با پول راضی كردند و مخفیانه راهی قبرستانه كاظمین شدند .

شماره 127 نوشته بودند: محمدرضا شفیعی.

ـ محمدرضا! مادر! عزیز دلم! سلام مادر! قربان قد و بالایت! تو اینجا چه كار می‌كنی؟ دلم برایت تنگ شده مادر. لب تشنه‌ات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتاده‌ای اینجا. مادر مگر نداشتی كه....

بعد از تبادل اسرا، حالا نوبت جنازه‌ها بود. قرار شد حتی استخوان‌های شهدا را تحویل بدهند. عراقی‌ها رفتند سراغ قبرها. یكی هم محمدرضا بود. مشغول شدند. با بیل و كلنگ خاك‌ها را كنار زدند، اما... بیچاره بودند در كفرشان. بیچاره‌تر شدند. محمدرضا صحیح و سالم بود. به فكر چهار تكه استخوان بودند و حالا بدن محمدرضا سالم بود. موهایش، پوستش، مژه‌اش، زخم تنش...، انگار محمدرضا چند دقیقه پیش شهید شده. فقط چند دقیقه قبل. عكس‌ها و مدارك را مطابقت كردند. اما جنازه چقدر سالم بود. دشمن به یقین رسید در كفر و جهنم رفتنش. خبر به گوش صدام رسید. دستور داد جنازه را تحویل ندهند. آبرو كه نداشت. محمدرضا رسواترش می‌كرد. سه ماه محمدرضا را (به دستور صدام) زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند تا شرمندة مولایش موسی بن‌جعفر(ع) نباشد. هیچ اتفاقی نیفتاد. پودر تجزیه روی بدن و صورت محمدرضا ریختند. نه سوخت و نه پودر شد. فقط كمی تغییر كرد. سفید بود رنگش. سبزه بامزه شد. بدبختی و شقاوت شده بود خوره به جانشان افتاده بود. صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرك داشت. مجبور شدند كه محمدرضا را تحویل بدهند؛ «و مكروا مكروالله والله خیر الماكرین».

سال 1381، تلویزیون ایران، اخبار عصر:

مادر نشسته بود روی تخت كنار تلویزیون كه شنید: 57 شهید سرفراز از خاك عراق به آغوش میهن بازگشتند. یعقوب بوی یوسفش را خوب می‌شناسد. مادر هم عطر فرزندش را. حتی اگر لب مرز باشد هنوز. گوشی را برداشت. تماس گرفت با پسر خواهرش كه در سپاه بود. جواب دلش را نگرفت. گوشی را گذاشت سرجایش كه زنگ خانه به صدا درآمد. یعقوب از پیراهن یوسف چشمانش بینا شد. آیفون را برداشت و بی‌سلامی گفت: محمدرضایم را آورده‌اید. آنهایی كه پشت در بودند در كوچه زبانشان بند آمد. در باز شد و داخل خانه رفتند. از سپاه بودند. متعجب به مادر نگاه می‌كردند كه مادر گفت: سه شب پیش خواب دیدم پدر محمدرضا آمد كه دیوار خانه را كه خراب شده بود تعمیر كند. یك قناری سبز هم آورد. بیدار شدم. فهمیدم كه محمدرضایم را می‌آورند. منتظر بود.

به فكر چهار تكه استخوان بودند و حالا بدن محمدرضا سالم بود. موهایش، پوستش، مژه‌اش، زخم تنش...، انگار محمدرضا چند دقیقه پیش شهید شده. فقط چند دقیقه قبل عكس‌ها و مدارك را مطابقت كردند. اما جنازه چقدر سالم بود.

سه ماه محمدرضا را (به دستور صدام) زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند تا شرمندة مولایش موسی بن‌جعفر(ع) نباشد. هیچ اتفاقی نیفتاد. پودر تجزیه روی بدن و صورت محمدرضا ریختند. نه سوخت و نه پودر شد. فقط كمی تغییر كرد. سفید بود رنگش. سبزه بامزه شد.
محمدرضا را آوردند. صورت سفیدی داشت با محاسن كاملاً پر. همیشه محاسنش را شانه می‌كرد. یك عینك كائوچویی بزرگ هم می‌زد. موهایش كمی موج داشت و همیشه به طرف چپ شانه می‌كرد. قدش رشید بود. چهارشانه. نه این‌كه چاق باشد، نه چهارشانه و توپر بود. یك تسبیح مهره درشت هم دستش بود. یعنی همیشه این تسبیح همراهش بود با ذكری كه برلبش بود. یك اوركت (آمریكایی) مثل اوركت شهید همت. اكثراً هم روی دوشش بود. خیلی آروم و باوقار راه می‌رفت. تمیز و اتوكشیده. خیلی فهمیده و بامعرفت بود. معلومات خوبی داشت، اما اصلاً اهل جر و بحث و جدل نبود. اهل تذكر بود، اما جروبحث نه. این‌قدر خواستنی بود كه توی روضه‌ها تا اشكش سرازیر می‌شد همه از گریه او گریه‌شان می‌گرفت. كسی طاقت گریه كردن محمدرضا را نداشت. یك سوز خاصی داشت. با سوز گریه می‌كرد. با این همه كه شمردیم یك ویژگی خاص داشت؛ خیلی مطیع بود. آن‌قدر كه هركاری می‌گفتند بی‌حرفی انجام می‌داد. نوزده سال بیشتر نداشت و یك نكته ویژه: محمدرضا در زیارت عاشورا و عزاداری‌هایش اشك‌هایش را به بدنش می‌مالید و با چفیه پاك نمی‌كرد. تمام جمعه‌ها غسل جمعه‌اش ترك نمی‌شد. حتی آب خوردن جیره‌بندی‌اش را هم نگه می‌داشت تا غسل جمعه بكند.

حالا این گل را آورده بودند. دلم برای قبرستانی‌های الكخ سوخت كه بی‌محمدرضا شده بودند. سرم را بالا می‌گیرم. مایه سربلندی پیدا كرده‌ایم. عزت و آبرویمان هزار برابر شده.

بفرمایید. شما هم بروید سر خاكش. لیست حاجاتتان را هم بردارید. خدا به محمدرضا به طور خاص اذن داده. حلال مشكلات است. اگر شك دارید، بروید از آنهایی كه شفا گرفته‌اند و گره مشكلاتشان را با دست محمدرضا باز كرده‌اند، بپرسید. جوان به این خوبی در این عالم نوبر است؛ پس بسم‌الله.
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مردمی که برای تشییع پیکر محمد رضا دیرینه ی حقیقی آمده بودند تمام شد ، پیکر شهید به آرامی از داخل تابوت درون قبر قرار داده شد. لحظاتی بعد محمد رضا آرام تر ازهمیشه درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!»
[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/dirinehaghighi.png[/img]

او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره ی پاک،آرام ونورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود ، درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است.
عموی او می گفت: ابتدا خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم.
لب های او در حال باز شدن بود و گونه های او گل می انداخت.
پدرومادر شهید را خبر کردند.آن ها هم آمدند و به چهره ی پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند»
تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند.
روی قبر را پوشاندند، درحالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده ی شهید باقی بود.
دست نوشته ی شهید در دفترچه ی یادداشت:
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را گو همه باد ببر
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
این سخن شهید در خصوص تبسم لحظه ی تدفین است که پس از شهادت در خواب به مادر می گوید: مادرم! آن چه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم!
[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/4lnbgpt%7E0.jpg[/img]

(اين مطلب در هاردم بوده و دسترسي به لينكش نداشتم اما احتمالا انجمن های تخصصی فان پارس بود )
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بسمه تعالی

با سلام

آقا مهدی گل دستت درد نکنه. عالی بود.علی الخصوص مطالب مربوط به شهید بزرگوار شفیعی . خدا میدونه که اینها مشتی نمونه خروار در مورد شخصیت والا و ملکوتی شهدای دفاع مقدس است که از برکت اخلاص و ارادت و تقرب به ذات مقدس مولی الکونین حضرت ابا عبدالله الحسین علیه افضل الصلواة و السلام است و ذوب در ولایت گشتن این بزرگواران که درسی است برای همه بشریت.

در این شب عزیز و گرانقدر ولادت مولای بی کفنمون آقا ابا عبدالله(ع) بابت زدن این تاپیک گرانمایه از آقا مهدی عزیز ممنونیم. :evil: :evil: :evil: یا علی مدد. نجف47

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ممنونم برادر خيلي با حال بود مدتها پيش اين متن رو خوانده بودم ولي به مولا قسم هر وقت مي خوانم فكر مي كنم چيز جديدي است دستت درد نكنه اجرت با آقا امام حسين :evil:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خواهش ميكنم.ممنون بابت توجهتون.انشا اله كه همه بتونيم پاسدار خون شهدا باشيم و راه اونها رو ادامه بديم.
[color=red]محمدرضا! مادر! عزیز دلم! سلام مادر! قربان قد و بالایت! تو اینجا چه كار می‌كنی؟ دلم برایت تنگ شده مادر. لب تشنه‌ات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتاده‌ای اینجا. مادر مگر نداشتی كه....[/color]
نميدونم چرا اين تكه رو كه ميخونم ياد شهداي كربلا مي افتم و اختيارمو از دست ميدم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اگر کسى مى خواهد تفحص را بفهمد، زیارت ناحیه را با معرفت بخواند. اولین تفحص کننده حضرت سجاد علیه السلام و حضرت زینب علیها السلام بوده اند. شما اگر به تفحص بیایید حال آن حضرات را مى فهمید...



از هنگامى که تن پاره پاره فرزندان فاطمه علیها السلام در کربلا به همت قبیله بنى اسد کفن و خاکسپاری گردید. هزاران سال مى گذرد؛ اما پس از گذشت قرن ها بچه هایى از جنس قبیله نورانى بنى اسد پاره هاى تن ملت و امت حسین بن على علیه السلام را پس از سال ها از زیر خروارها خاک فراموشى، بیرون مى آورند و نسل امروز را به گنجینه هاى ارزشمند و گرانقدر مدفون شده در زیر خاک، رهنمون مى سازند. سردار «حسین کاجى» عضو گردان تخریب لشگر 17 علی بن ابیطالب و بسیجى دلسوخته اى است که بسیارى از بسیجیان قم چه در دوران جنگ و چه پس از جنگ با چهره و صداى گرم و حسینى او آشنایند. او سال هاست که با بچه هاى تفحص به جست وجو در میان مناطق عملیاتى مى پردازد.

خاطرات تفحص ایشان- مربوط به زمستان سال 79 - را تقدیم خوانندگان محترم می کنیم.

نمى دانم از کجا شروع کنم، اما باید بگویم که آغاز و پایان این کار همه اش وابسته به اخلاص و توسل به اهل بیت علیهم السلام است. قبلا ما تفحص را در مناطق عملیاتى خودمان انجام مى دادیم. در مراحل بعدى که در حال حاضر انجام مى گیرد، داخل خاک عراقى با توافقاتى که انجام شده است، انجام مى گیرد. این کار از جهتى جالب است، مدت ها با هم جنگیده ایم و حالا مى خواهیم باهم کار کنیم و ارتباط داشته باشیم. اولین بار که در اتوبوس نشسته بودیم، همه از همدیگر روى برمى گرداندند. خوب بچه ها حق داشتند کنار کسانى نشسته بودند که بهترین دوستانشان را تکه تکه کرده بودند. همه خاطرات داشت زنده مى شد و بغض تمام وجودمان را فرا گرفته بود. یک لحظه به ما الهام شد که باید با همان روحیه بسیجى دوباره در این عرصه وارد شد و بسیجى وار عمل کرد. چرا که هر کجا بسیجى ماندیم و مانند بسیجى عمل کردیم، پیروز شدیم، همان جا بى اختیار زیارت عاشورا را شروع کردم به خواندن. به فرازهایى چون «انى سلم لمن سالمکم » که رسیدیم، دیدم همه عراقى ها دارند زمزمه مى کنند. آخرهاى زیارت یادم رفت. این وقت بود که به شهدا متوسل شدم و گفتم که آبرویمان را جلوى عراقى ها حفظ کنید. نمى دانم چه طور شد که آخر زیارت را خواندم و از آن لحظه متن کامل زیارت را حفظ هستم.

در ایام کار، مایه اصلى فعالیتمان توسل به اهل بیت علیهم السلام بود. روز سوم کار من زیارت نخواندم. دیدم که عراقى ها خودشان درخواست مى کنند. روزهاى بعد، سینه زنى هم اضافه شد. تصور کنید سرباز عراقى مشروب خوار، آمده بود کنار بچه هاى انقلاب و نشسته بود و براى امام حسین علیه السلام اشک مى ریخت و سینه مى زد. آن قدر با بچه ها انس گرفته بودند که خودشان به دنبال شهداى ما مى گشتند. حالا ببینید اثر خون شهدا را.

یک روز در محلى ایستاده بودم که نزدیک 15 نفر از بچه ها شهید شده بودند. بغض گلویم را مى فشرد. یک عراقى کنارم آمد و پاهایش را نشانم داد و گفت: حاج حسین این جاى تیرها را ببین! کار شماست! اما... بعد دستش را با اشاره به طرف عکس آقا (مقام معظم رهبرى) برد که در کنار ماشین ما نصب شده بود. با دست اشاره کرد و با احساس گفت: یابن الزهرا !

تمام بدنم سرد و مو به تنم سیخ شد. گفتم: تا به حال آقا را دیده اى؟

گفت: نه، فقط یک بار از تلویزیون.

اولین تفحص کننده حضرت سجاد علیه السلام و حضرت زینب علیها السلام بوده اندتعجب کردم از اثر خون شهدا و بچه هاى حضرت امام قدس سره در خاک دشمن، یک روز عراقى ها گفتند: حاج حسین بخوان. من برایشان این شعر را مى خواندم: حیدرى ام، حیدرى ام، من عاشق سیدعلى ام و عراقى ها هم آن را تکرار مى کردند.

این که در تفحص چه مى گذرد باید بگویم هر روز آن جا عاشوراست. عالم آن جا با عالم شهر خیلى فرق مى کند. از هر چه که در آن جا مى گذرد، مى شود یک کتاب بنویسیم.

متاسفانه در این زمینه تا به حال کسى کارى انجام نداده است. واقعا تکان دهنده است. یک روز جنازه اى دیدم که لاى پتو شهید شده بود. استخوان هاى او را شمردم، نزدیک 250 تکه استخوان در لاى پتو به همراه یک تکه از قرآن جیبى اش را یافتم. متحیر شدم از این که هنوز این بچه ها با قرآن مانوس اند.

در این دفعه آخر در نقطه اى بودیم در نزدیکى «نهر کتیما» در یک نقطه اى مشغول کار شدیم. وقتى به جنازه بچه ها رسیدیم تعداد زیادى از لباس هاى غواصى پیدا شد. بیشتر جست وجو کردیم و متوجه شدیم همه لباس ها در واقع حاوى استخوان هاى بچه هاست. اما این جا کجا و غواصى کجا؟ بعد از مدتى فهمیدیم اینها بچه هاى خط شکن در کربلاى پنج بوده اند که در اروند دستگیر شده بودند و به عنوان اسیر به پشت جبهه عراق منتقل شده بودند. در آنجا همه را دست و پا بسته نشانده بودند. برخى از آن ها مشخص شد که مجروح بوده اند. مثلا روى برانکارد خوابیده بوده و یا بر روى پایش باند بسته شده بود.

آن جا 25 کیلومتر بیرون از منطقه عملیاتى بود و طبق قانون باید به عنوان اسیر زنده مى ماندند، اما متوجه شدیم با طرز فجیع اعدام شده بودند. مثلا یک خشاب کلاش روى مجروح خوابیده در برانکارد خالى شده بود. در نزدیکى شهر تنومه، حدود 16 شهید را در کانال پیدا کردیم. همه شهدا را جمع آورى کردیم. متوجه شدیم هیچ یک از آن ها سر ندارند. کانال را ادامه دادیم و مسیر را دنبال کردیم. حدود 50 متر جلوتر آمده بودیم که تعدادى سر بدون بدن پیدا کردیم. تعداد جمجمه ها دقیقا برابر شهداى بى سر بود. مشخص شد که سر شهدا را بریده اند. حالا این ظاهر قضیه است، این ها چگونه جان داده اند و شهید شده اند؟ چگونه شاهد بریده شدن سر دوستان خود بوده اند؟ خدا مى داند!

آنجا گفتم: اى کاش مسؤولان و سیاسیون مى آمدند این جا و مى دیدند در این زمین چه گذشته. اى کاش حداقل یک روز سیاسیون مى آمدند تفحص، تا دیگر بر سر غنیمت با یکدیگر نمى جنگیدند. آن وقت مى فهمیدند اصلاحات یعنى چه؟!

تا به حال 48 هزار مفقود پیدا شده که براى هر هزار نفرشان یک شهید داده ایم. هنوز بوى خون بچه ها به مشام مى رسد. یک روز در محوطه اى نشسته بودیم در میان هزاران هزار قطعه استخوان. تخمین زدم تقریبا 600 هزار استخوان افتاده بود. هر لحظه که نگاهم به یک تکه استخوان مى افتاد یک فراز و یک سلام از زیارت ناحیه به ذهنم خطور مى کرد. واقعا اگر کسى مى خواهد تفحص را بفهمد، زیارت ناحیه را با معرفت بخواند. اولین تفحص کننده حضرت سجاد علیه السلام و حضرت زینب علیها السلام بوده اند. شما اگر به تفحص بیایید حال آن حضرات را مى فهمید. از این جهت در میان آن استخوان ها شروع کردم به سلام دادن. سلام بر سرهاى جدا شده، سلام بر غریبان دشت، سلام بر جسم هاى بى کفن، سلام بر سینه هاى کوبیده شده، سلام بر لب هاى خشکیده و.. . هر سلام 10 دقیقه اشک مى گرفت.

این ها کم چیزى نیست. مظلومیت شهدا امروز دارد کار خودش را مى کند. در همین عملیات تفحص اخیر عراقى ها به ما کمک مى کردند. داشتیم جنازه اى را بیرون مى آوردیم. همه ذکر مى گفتند و دیدیم یکى از همه بیشتر تلاش مى کند و گریه مى کند و اشک مى ریزد. نگاه کردم سرباز عراقى است. آن ها اگر خودشان شهداى ما را پیدا کنند بر روى آن مى نویسند: «شهید ایرانى » اما بر روى جنازه هاى خودشان مى نویسند: «جنازه عراقى ». خیلى از حرف ها را نمى شود زد. یعنى اصلا مردم باورشان نمى آید.

گریه ام درآمد و گفتم شما براى حضرت زهرا علیها السلام جان مى دادید پس چه شد؟ من نفهمیدم چه شد، فقط دیدم یک نفر انگار کفش این شهید را جلوى من گذاشت. گوشه کفش او را دیدم که نوشته حسین اردکانى از یزددر پنجوین عراق بودیم. کلى گشتیم اما چیزى نیافتیم. گفتم امروز باید شهید پیدا کنیم و شروع کردم به خواندن این شعر: دست من و عنایت و لطف و عطاى فاطمه، منم گداى فاطمه. آمدم جلوتر و کلنگ را زدم. اولین ضربه را که به دل خاک زدم و خاک را بیرون آوردم. نماى عکس امام روى لباس شهید پیدا شد. اشکم سرازیر شد. گفتم امروز حضرت زهرا علیها السلام دست ما را گرفت و آورد سرجنازه شهید. به خدا قسم اینها افسانه نیست.

یک روز یک گروه شهید تکه پاره پیدا کردیم. یعنى از نصف به بالا بدنشان نبود. هر سه ایرانى بودند. این را از روى کفش و لباسشان مى شد فهمید. ولى هویت آن ها معلوم نبود. دو تا از آن ها را بچه ها شناسایى کردند. سومى ماند. حالا هوا گرم و بالاى 50 درجه شلمچه، داشت روى سرمان مى بارید.

به یاد آقا اباعبدالله علیه السلام بودم و به یاد مادرش. قبل از من شش نفر از بچه ها که در تشخیص هویت شهدا متخصص هستند، شهید را بررسى کردند، اما موفق نشدند. نشستم پاى شهید، شروع کردم با شهید خودمانى صحبت کردن و به او گفتم: صدای مرا مى شنوى مى دانم! ولى به جان مادرت فاطمه علیها السلام خودت را بشناسان. کمکمان کن! دیدم خبرى نشد. ادامه دادم و گفتم: براى شادى روح حضرت زهرا علیها السلام نذر مى کنم باز خبرى نشد.

ادامه دادم و گفتم که اگر مى خواهى به یک آدم با اخلاص مى گویم بیاید بالاى سرت. بعد شروع کردم به خواندن روضه فاطمه زهرا علیها السلام دیدم خبرى نشد.

گریه ام درآمد و گفتم شما براى حضرت زهرا علیها السلام جان مى دادید پس چه شد؟ من نفهمیدم چه شد، فقط دیدم یک نفر انگار کفش این شهید را جلوى من گذاشت. گوشه کفش او را دیدم که نوشته حسین اردکانى از یزد. شما ببینید شش نفر آدم متخصص بررسى کردند، اما متوجه نشدند، اما نمى دانم...

هر چه هست آن چه که ما مى گوییم فقط یک قطره از آن چیزى است که در آن جا وجود دارد. آن چه که در آن جا مى بینى همین یک جمله است:

لا یدرک و لا یوصف.
http://www.tebyan.net

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ارتفاع نورانی :

یك شب در منطقه ی « طلائیه » با جمعی از برادران یگان تفحّص نشسته بودیم و برای خودمان « شب خاطره » ‌ای ترتیب داده بودیم . در انتهای شب ، یكی از دوستان خاطره‌ ای گفت كه اشک در چشم بچّه‌ ها جمع شد. برادر « بختی » از نیروهای گردان دوّم غرب گفت :

در كوه‌ های صعب‌ العبور به دنبال پیكرهای مطهّر شهداء بودیم . در راه به پیرمردی برخوردیم كه معلوم نبود در آن حوالی چه‌ كار می ‌كرد. او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسید : « در این كوه‌ ها به دنبال چه می‌ گردید؟»

گفتیم : « برای پیدا كردن پیكر شهداء آمده‌ ایم.»

بسیار خوش‌ حال شد و ضمن قدردانی از برادران گروه تفحّص گفت :« در این ارتفاع روبرو، مدّت‌ هاست چیزی توجّه مرا جلب كرده... گاهی حلقه‌ای از نور مشاهده می‌ شود كه مانند ستاره می‌ درخشد... بد نیست به آن ‌جا هم سری بزنید.»

حرف‌ های پیرمرد امیدوارمان كرد و به سمت ارتفاعات به‌ راه افتادیم. ارتفاع صعب‌ العبوری بود و تأمین مناسبی هم نداشت. بعد از ساعت‌ ها پیاده ‌روی، به محوطه‌ی بزرگ و سرسبزی رسیدیم كه درختچه ‌ای هم آن‌ جا وجود داشت. در نزدیكی درخت مقداری تجهیزات انفرادی رزمندگان ریخته شده بود و این باعث شد تا به دقّت منطقه را بگردیم.

پس از ساعت ‌ها تلاش ، بالاخره پیكر مطهّر چهار شهید را پیدا كردیم.‌ شهداء را جهت انتقال به عقب ، آماده كردیم . پس از شش ساعت پیاده روی به نقطه‌ای كه پیرمرد را ملاقات كرده بودیم ، رسیدیم.

پیرمرد هنوز آن‌ جا بود. تا ما را دید پرسید: « موفق شدید؟»

وقتی پیكر مطهّر را از زیر خاک بیرون آوردیم، پیشانی‌ بندی بر روی جُمجمه‌ی شهید به چشم می ‌خورد. چفیه‌ی سفید رنگی آغشته به خون دور استخوانِ گردنش پیچیده شده بود و شالِ سبز رنگی به دور كمر شهید بود؛ شالی كه نشانه‌ی سیادت و بزرگواری شهید بود.
ماجرا را برایش شرح دادیم . لب‌ خندی زد و گفت :« اما هنوز آن ارتفاع ، نورانی به نظر می‌ آید!»

حرف پیرمرد برایمان جالب بود. قرار شد به مقرّمان برویم و فردا صبح در همان ارتفاع كار را ادامه دهیم.

صبح فردا ، بعد از نماز صبح حركت كردیم . با عشق و علاقه مسافت زیادی را در كم ‌ترین فرصت طی كردیم. پای كار كه رسیدیم ، ناگهان یكی از بچّه‌ ها فریاد زد: « شهید... شهید... الله ‌اكبر... صلوات بفرستید!»

وقتی پیكر مطهّر را از زیر خاک بیرون آوردیم، پیشانی‌ بندی بر روی جُمجمه‌ی شهید به چشم می ‌خورد. چفیه‌ی سفید رنگی آغشته به خون دور استخوانِ گردنش پیچیده شده بود و شالِ سبز رنگی به دور كمر شهید بود؛ شالی كه نشانه‌ی سیادت و بزرگواری شهید بود.

حكایت اذان شهید! :

سال 74 بود كه باز دل ‌مان هوای خوزستان كرد و در خدمت بچّه ‌های « تفحّص » راهی « طلائیه » شدیم. علی ‌رغم آب‌گرفتگی منطقه ، بچّه ‌ها با دل ‌هایی مالامال از امید ، یک نفس به دنبال پیكر های مطهّر شهدا بودند و توفیق از این قرار بود كه هر روز تعدادی پیكر شهید را كشف و تخلیه كنند.

یک روز تا نزدیكی ‌های ظهر هر چه گشتیم ، پیكر شهیدی را پیدا نكردیم... دل بچّه‌ ها شكسته بود. هر كس خلوتی برای خود دست و پا كرده بود، صدایی جز صدای آب و نسیمی كه بر گونه ‌های زمین می ‌وزید، به گوش نمی‌آمد، در همین حین یكی از برادران رو به ما كرد و گفت : «صدای اذان می‌شنوم!»

ما ضمن تعجّب ، حرف آن برادر را زیاد جدّی نگرفتیم، تا این‌كه دوباره گفت: «صدای اذان می‌شنوم، به خدا احساس می‌كنم كسی ما را صدا می‌زند...»

باور این حرف برای ما دشوار بود. بچّه‌ها می‌خواستند باز هم با بی‌اعتنایی بگذرند.آن برادر مخلص این بار خطاب به ما گفت: «بیایید همین جا را كه من ایستاده‌ام، با بیل زیر و رو كنید!»

ما هم درست همان ‌جایی را كه ایشان ایستاده بود، با بیل كندیم و حدود نیم متر خاک را برداشتیم. با كمال تعجّب پیكر مطهّر شهیدی را یافتیم كه هنوز كارت شناسایی او كاملاً خوانا بود و پلاكش در لابلای استخوان ‌های تكیده‌اش به چشم می‌خورد. قدر آن لحظات توكل و اخلاص را فقط بچّه‌های «تفحّص» می فهمند...! - به نقل از برادر ستائی

انتقام سیلیِ زهرا سلام الله علیها :

سال 72 در محور «فكه» اقامت چند ماهه ‌ای داشتیم، ارتفاعات ،112 مأوای نیروهای یگان ما بود.

بچّه‌ها تمام روز ، مشغول زیر و رو كردن خاک های منطقه بودند. شب‌ ها كه به مقرمان بر می‌گشتیم، از فرط ناراحتی با هم حرف نمی‌زدیم ! آخر مدتی بود كه پیكر شهیدی را پیدا نكرده بودیم و این همه ‌ی رنج و غصه ‌ی بچّه ‌ها بود!

یكی از دوستان برای عقده گشایی معمولاً نوار مرثیه ‌ی حضرت زهرا سلام‌ الله ‌علیها را روی ضبط می‌گذاشت... و ناخودآگاه اشک ها سرازیر می ‌شد.

قدر آن لحظات توكل و اخلاص را فقط بچّه‌های «تفحّص» می فهمند...!
من پیش خودم می‌ گفتم : یا زهرا ! من به عشق مفقودین به این جا آمده‌ام، اگر ما را قابل نمی‌ دانی، مددی كن كه شهدا به ما نظر كنند؛ اگر هم نه ، كه برگردیم تهران...!

روز بعد ، بچّه ‌ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلاً «فكه» آن روز خیلی غم‌ناک بود. بچّه ‌ها بار دیگر به حضرت زهرا سلام الله علیها متوسّل شده بودند. قطرات اشک در چشم آن ‌ها جمع شده بود و هر كس چیزی زیر لب زمزمه می‌كرد...

در همین حین، درست رو به ‌روی پاسگاه 27 یک «بند انگشت» نظرم را جلب كرد. با سرنیزه مشغول كندن زمین شدم و سپس با بیل دستی خاکها را كنار زدم. یک تكه پیراهن از زیر خاك نمایان شد. مطمئن شدم كه باید شهیدی در این ‌جا مدفون باشد. خاکها را بیش ‌تر كنار زدم. پیكر شهید كاملاً نمایان شد، خاکها را به كلی كنار زدم ،

متوجّه شدم شهید دیگری نیز در كنار این شهید افتاده؛ طوری كه صورت هر دو به سمت یکدیگر بود! بچّه‌ها آمدند و طبق معمول دنبال «پلاک» شهدا گشتند . پلاک را پیدا كردند و در همین حال، رفقا متوجّه قمقمه‌هایی شدند كه در كنار این پیكرهای مطهّر بود . عجیب این كه داخل یكی از قمقمه‌ها هنوز مقداری آب وجود داشت !

همه‌ی بچّه‌ها محض تبرک ، از آب قمقمه‌ی شهید استفاده كردند و با فرستادن صلوات ، پیكرهای شهدا را از زمین بلند كردند. در كمال تعجّب مشاهده كردیم پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده است : «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم» - به نقل از برادر بهزاد پدیدار


خدا كند پلاک همراهش باشد ! :

در میان بچّه ‌های تفحّص رسم است كه هرگاه كارشان به نتیجه نمی‌رسد، پیكر شهدایی را كه تازه پیدا كرده‌اند، تا گردن در زیر خاک دفن می‌كنند تا به این وسیله آنان را واسطه یافتن شهدا قرار دهند.

فروردین 74 بود و مدتی بود كه شهیدی پیدا نكرده بودیم «آقا سیّد میر طاهری» با صدایی گرفته، می‌گفت: «خدایا! اگر نتیجه‌ای در كار نباشد و شهداء به ما رخ نشان ندهند، همان‌طور كه گفته بودیم این میهمانان تازه را زیر خاک دفن می‌كنیم تا خود شهدا فیض و عنایتی كنند و ...!»

سرانجام به نقطه‌ای كه چندی پیش پیكر چهار تن از شهدا را كشف كرده بودیم، رفتیم. پای كار كه رسیدیم، پاكت بیل مكانیكی بالا رفت و انبوهی از خاک را از زمین بلند كرد. دقایقی بعد، چهار بسیجی میهمان در زیر خاک مدفون شدند!

یكی از بچّه‌ها به شوخی به این چهار شهید می‌گفت :«تا رفقای دیگه تون خودشونو به ما نشون ندن، بایس زیر خاك بمونین. شانس آوردین تا گردن خاکتون كردیم!»

یكی از بچّه‌ها به شوخی به این چهار شهید می‌گفت :«تا رفقای دیگه تون خودشونو به ما نشون ندن، بایس زیر خاك بمونین. شانس آوردین تا گردن خاکتون كردیم!»
بیل مكانیكی پس از اطمینان از دفن پیكرهای شهدا آرام‌آرام خاکهای اطراف را زیر‌ و‌ رو كرد. دقایقی نگذشت كه ناگهان استخوان ‌های سفید شده شهیدی از میان خاکها نمایان شد. عطر صلوات همه جا را پر كرد. اولین كاری كه كردیم، آن چهار پیكر مطهّر را از زیر خاک بیرون آوردیم و بعد همه خود را به مهمان نو رسیده، رساندیم. هر كدام از بچّه‌ها تلاش می‌كردند تا پیكر شهید را سالم جمع آوری كنند. ورد زبان همه این بود كه :«خدا كند پلاک همراهش باشد.»

بچّه‌ها میلی‌متر به میلی‌متر خاکها را كنار زدند و لباس فرم سپاه ، پوتین، جوراب‌ها، قمقمه و كلاه آهنی، تسبیح، شانه، آینه، آویز نوک تسبیح با عبارت «توكلت علی الله» و دو عدد پیشانی بند «یا مهدی ادركنی» و «یا صاحب الزمان» را با ظرافت خاصی از زیر خاک بیرون آوردند.

با پیدا شدن «پلاک» شهید كه میان خاک برق می‌زد، بچّه‌ها به یکدیگر نگاه كردند و بعد صلوات پشت صلوات...!

دوربین من بی‌كار نبود و پیوسته زیبایی این لحظات را ثبت می‌كرد.
منبع:تبيان

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مهدی جان راستش نمی دونم چی بگم ، اشک تو چشمام جمع شده.

چه راست گفت :

کجایند مردان بی ادعا ؟؟؟

این ها کجا و من کجا ، کاش آن دنیا شفاعت ما رو هم پیش آقا اباعبدالله بکنند .

یا علی

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سرکار بودم که این مطلب رو خوندم

خیلی خودم رو کنترل کردم که سر کار گریه نکنم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
توى خاك عراق، درست پشت پاسگاه عراقى ها بودیم. از خستگى و تشنگى دیگر نا نداشتیم كه چشممان خورد به پیكر یك شهید. داشتم پیكر را روى چفیه مى گذاشتم كه فریاد سعید كریمى مرا به خود آورد: «پاشو. پاشو فرار كن! عراقى ها دارند پشتمان را مى بندند.»

خواستم شهید را بگذارم و سبكبال فرار كنم، اما دلم نیامد. پیكر را بغل كردم و به سرعت دویدم. شهید در آغوشم ترس را از دلم خارج كرده بود. دیوانه وار زدم میان میدان مین تا راه چهار ساعته را زودتر برسم. سیم هاى تله والمرى بود كه به پایم گیر مى كرد و كلاهك والمرى به سمت دیگرى پرتاب مى شد، اما هیچ كدام عمل نمى كرد! به خودم كه آمدم. دیدم سمت دیگر جاده، عراقى ها درازكش منتظر بودند كه مین ها زیر پاى من منفجر شوند و از ترس، از تعقیب من صرف نظر كرده بودند. خطر از بیخ گوشم گذشته بود. شهید را روى زمین گذاشتم و منتظر بقیه بچه ها شدم. سعید، مجید و ... همه رسیدند. یك ذكر مصیبت و اشك بود كه آراممان كرد. تازه راه رفتن با شهید در میدان مین، برایم بسیار آسان شده است. هیچ انفجارى رخ نخواهد داد مگر این كه ...

*********************
جمعیت شور گرفته بود كه خبر رسید «آب دارد جاده را قطع مى كند. زائران سوار اتوبوس شوند و فورى از طلاییه خارج شوند». كسى گوشش بدهكار نبود. وقتى اصرار ما را دیدند، با گریه و التماس خواستند شب را در آنجا بمانند، اما اصلا این كار شدنى نبود. وضعیت منطقه طورى بود كه هیچ كس اجازه نداشت كاروانى را در طلاییه نگه دارد.

بلندگویى دستى چند بار اعلام كرد: «برادران سریعاً سوار شوند، جاده دارد بسته مى شود و اگر اتوبوس بماند، شاید چند روز یا چند هفته مجبور به توقف شود»، اما حركت عشقبازى بچه ها با شهداى معراج چیز دیگرى بود. به ذهنمان رسید اتوبوس سریع از بردگى رد شود. بعداً بچه ها را پیاده عبور مى دهیم. اتوبوس رفت و زائران همچنان التماس مى كردند كه شب را در كنار شهدا و قتلگاه آنان بمانند. ناخودآگاه براى این كه از سر خود باز كنم، گفتم «اینجا تنها كسى كه حق دارد شما را نگه دارد، شهدا هستند. از آنها بخواهید.»

زائران از ما جدا شدند و به سمت معراج شهدا كه 86 پیكر شهید داشت رفتند و دست به دامان آنان شدند. اصرار ما براى بیرون كردن بچه ها فایده اى نداشت. آب جاده را گرفت. بریدگى جاده حدود ده كیلومتر عقب تر از مقر است و امكان پیاده روى وجود نداشت. دعاى زائران و وساطت شهیدان كار خود را كرده بود.

اولین كاروان به واسطه توسل به شهدا در طلاییه تا صبح در محضر شهیدان توفیق حضور یافت. فردا صبح آب كم شد. جاده قابل عبور بود. اتوبوس آمد و بچه هاى بوشهر سوار شدند و رفتند. خیلى از كاروان ها تا نزدیكى پاسگاه طلاییه مى آمدند و با دیدن وضیعت برمى گشتند، اما این بچه ها خطر را خریده بودند و ماندند. با رفتن كاروان، سكوت بار دیگر بر همه جا حكمفرما شد و گویى در صحرا هیچ اتفاقى نیفتاده است.

************************************
تا نزدیك غروب دو شهید كشف شده بود. داشتیم كار را تعطیل مى كردیم كه صداى «الله اكبر» بچه ها بلند شد. پلاكش توى دستش بود و جنازه سالم و متلاشى نشده اش گواه عظمت و وارستگى اش. انگار مى خواست پیامى را فریاد بزند; پیامى كه از حقانیت راه او و دیگر یارانش پرده برمى داشت. نمى دانم چه شد كه نیاز ما به یك تابوت براى انتقال پیكر سالم و مطهرش، غلغله اى را در منطقه به پا كرد; غلغله اى كه همان پیام بود. خبر به همه یگان هاى مستقر در طلاییه رسید و عاشورایى به پا شد و صداى «حسین حسین(ع)» بود كه فضاى طلاییه را پر كرد و تابوتى كه در جاده تششیع مى شد.

از آن طرف، كاروانى از بوشهر با خرید خطر ماندن و گرفتار آب شدن، دل به دریا زده و وارد طلاییه شده بود. راوى بى خبر از همه جا خطاب به شهدا مى گوید: «اى صاحبان این سرزمین، ما از راه دور مهمان شماییم. ما سختى و خطر راه را به جان خریده ایم; چرا به استقبال ما نمى آیید.» حال و هواى بچه ها و فریاد گریه آنها، او را متوجه تابوت حامل شهید محمد نصر مى كند كه روى دوش بچه هاى تفحص در حال حركت است. او با گریه گفت: «اى زائران شهدا، شهدا هم به استقبال آمدند.» اتوبوس ایستاد و كاروان، «حسین حسین(ع)» گویان به سوى پیكر شهید محمد نصر آمدند ... چه روزى بود و چه جمعیتى در دل صحرایى كه تا چند لحظه قبل هیچ كس در آن نبود.


*******************************
بعثى ها آن روز گیر داده بودند كه «شما همه اش اهل گریه و دعا و نیایش هستید و لبخند به لبتان نمى آید و اصلا بلد نیستید شاد باشید و افراطى هستید.» شاید این كه بچه ها با افسرانى مشغول كار بودند كه دستشان به خون دوستانشان آغشته بود، باعث شده بود كه كمتر با آنها شوخى كنند و بخندند و وقتى شهیدى را پیدا مى كردند، روضه مى خواندند و مى گریستید.

آنها مى گفتند: «امام شما هم در هیچ كدام از فیلم ها و تصویرهایى كه دیده ایم نمى خندد.» همان روز شهدا به كمكمان آمدند.

یك شهید كه عكس امام روى جیبش بود; امام داشت مى خندید!

*************************************
براى بچه هاى تفحص و براى آنهایى كه به دنبال گمشده خود مى گردند، هیچ لحظه اى زیباتر از لحظه كشف پیكر مطهر شهید نیست; اما زیباتر از آن، لحظه اى است كه زیر نور آفتاب یا چراغ قوه، پلاكى بدرخشد. در طلاییه وقتى زمین را مى شكافتیم. پیكر شهیدى نمایان شد كه همراه او یك دفتر قطور اما كوچك بود، شبیه دفترى كه بیشتر مداحان از آن استفاده مى كنند برگ هاى دفتر به خاطر گل گرفتگى به هم چسبیده بود و باز نمى شد. آن را پاك كردم. به سختى بازش كردم. بالاى اولین صفحه اش نوشته بود: «عمّه بیا گمشده پیدا شده!»

منبع:تبيان

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
وصیت نامه شهید بزرگوار سید هادی نصرالله


http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/6/11/67354_457.jpg


بسم‌‌الله‌ القاصم‌ الجبارين‌

"رب‌ اشرح‌ لي‌ صدري‌ و يسرلي‌ امري‌ و احلل‌ عقده‌ من‌ لساني‌ يفقهوا قولي‌"
صدق‌‌الله‌ العظيم‌

شهادت‌ مي‌دهم‌ كه‌ هيچ‌ خدايي‌ جز الله‌ نيست‌
و او، واحد است‌ وشريكي‌ ندارد
و شهادت‌ مي‌دهم‌ كه‌ گذر زمان‌ حق‌ است‌
و در ساعات‌ آينده‌ نيزهيچ‌ شك‌ و ترديدي‌ نيست‌.

درود و سلام‌ بر اشرف‌ مخلوقات‌ خدا، محمد و خاندان‌ مطهرش‌.
سلام‌ برتمامي‌ انبياء و فرستادگان‌ و راست گويان‌ و اوصياء خدا.
سلام‌ بر بانوي‌ بزرگوارم‌ حضرت‌ فاطمه‌ زهرا.
سلام‌ بر آقا و سرورم‌ اباعبدالله‌ و بر روح‌ مطهر فرزندان‌ و يارانش‌.
سلام‌ بر حضرت‌ قائم‌، حجت‌ منتظر (عج‌).
سلام‌ بر روح‌ مقدس‌ امام‌ خميني‌.
سلام‌ بر امام‌ و رهبر بزرگ‌، سيدعلي‌ خامنه‌اي‌.
سلام‌ بر رهبر امت‌ حزب‌الله‌.
سلام‌ بر سيد شهيدان‌ مقاومت‌ اسلامي‌، سيدعباس‌ موسوي‌
و شيخ ‌شهيدان‌ مقاومت‌، شيخ‌ راغب‌ حرب‌.
سلام‌ بر شهداي‌ اسلام‌ و شهيدان‌ مقاومت‌ اسلامي‌.
سلام‌ بر مجاهدين‌ و رزمندگان‌ دلير.
سلام‌ بر اهالي‌ پايدار و مقاوم‌ جنوب‌ و بقاع‌ غربي‌ لبنان‌.
سلام‌ و رحمت‌ خداوند و بركات‌ او بر همه‌ شما.

حمد و ستايش‌ خداوند كه‌ ما را بر دينش‌ هدايت‌ كرد
و از شيعيان‌ اميرالمؤمنين‌ علي‌ بن‌ابيطالب‌(ع‌)،
و از دوستداران‌ بانوي‌ كوثر، فاطمه‌ زهرا ـ كه‌ برترين‌ درودها و سلام‌ها بر او باد ـ
و از پيروان‌ و دوستداران‌ قلبي‌ رسول‌خدا(ص‌)
و امام‌ حسن‌ و امام‌ حسين‌(ع‌)، جوانان‌ اهل‌ بهشت‌ قرار داد.
ازخداوند مسئلت‌ دارم‌ كه‌ آنان‌ را شفيع‌ ما و همه‌ مسلمانان‌ در روز قيامت‌ قراردهد.

پس‌ از سلام‌ و درود، وصيت‌ نامه‌ خويش‌ را براي‌ شما مي‌نويسم‌:

به‌ لطف‌ و ياري‌ پروردگار، اكنون‌ يكي‌ از مجاهدين‌ مقاومت‌ اسلامي ‌هستم‌
و با هدف‌ آزادي‌ و دفاع‌ از دين‌ خداوند متعال‌ و حفظ‌ حرمت‌ دين‌، به ‌اين‌ جمع‌ پيوسته‌ام‌.
از خداوند طلب‌ مي‌كنم‌ كه‌ شهادت‌ در راهش‌ را روزِي‌ من‌ گرداند.

ستايش‌ خدايي‌ كه‌ مرا موفق‌ گردانيد تا پس‌ از كسب‌ رضايت‌ پدرم‌ مبني ‌بر ترك‌ درس‌ و تحصيل‌، براي‌ پيوستن‌ به‌ واحدهاي‌ مجاهدين‌ مقاومت‌اسلامي‌ به‌ اين‌ سعادت‌ دست‌ پيدا كنم‌ و يكي‌ از رزمندگان‌ و جهاد كنندگان ‌امت‌ حزب‌الله‌ باشم‌.

خدا را شاكرم‌ كه‌ مرا پذيرفت‌ تا به‌ اين‌ سعادت‌ نائل‌ شوم‌ كه‌ در ارتفاعات‌ و كوه‌هاي‌ عظيم‌ "مليتا"، "صافي‌"، "عقماته‌" و "لويزه‌" از پرچم‌ دين‌ و ولايت‌ و امت‌ مسلمان‌ و از كودكان‌ و پيران‌ و همه‌ مردم‌ مظلوم‌ دفاع‌ كنم ‌و بتوانم‌ در برابر دشمنان‌ خدا و مردم‌، اين‌ جرثومه‌ فساد ـ رژيم‌ صهيونيستي‌ ـ به‌ قيام‌ واجب‌ برخيزم‌ و از دو راه‌ پيروزي‌ِ با عزت‌ و شهادت‌ در راه‌ خدا، به‌ يكي‌ نائل‌ شوم‌.

پدر عزيزم‌!
آقا و سرورم‌، مولا و امينم‌، رهبر، استاد و مرشدم‌!
سلام‌ بر تو كه‌ هم‌ پدرم‌ بودي‌، هم‌ سرورم‌، هم‌ رهبرم‌ و هم‌ امينم‌.
سلامي‌از صميم‌ قلب‌ بر شما مي‌فرستم‌.
سلام‌ بر تو از آن‌ هنگام‌ كه‌ زاده‌ شدي‌، رشد كردي‌، قيام‌ كردي‌ و آن ‌هنگام‌ كه‌ مي‌نشيني‌ و آن‌ هنگام‌ كه‌ قرائت‌ مي‌كني‌، هنگامي‌ كه‌ سخن ‌مي‌گويي‌ و خطبه‌ مي‌خواني‌، هنگامي‌ كه‌ مي‌خوابي‌ و هنگامي‌ كه‌ برمي‌خيزي‌.
سلامي‌ از اعماق‌ وجودم‌ بر تو باد.
سلام‌ و اشتياق‌ قلبي‌‌ام‌ بر تو كه‌ عطر پيامبر از وجودت‌ به‌ مشام‌ مي‌رسد.

پدرم‌!
همانا تو مرا تربيت‌ كردي‌، آموختي‌ و ارشادم‌ كردي‌؛
و ان‌‌شاءالله‌ با حسن‌ ظن‌ تو، در آينده‌ نيز همين‌ گونه‌ خواهم‌ بود.

پدرم‌!
شما را فقط‌ به‌ دعا سفارش‌ مي‌كنم‌ و از شما درخواست‌ دارم‌ كه‌ روز قيامت‌ شفيع‌ من‌ باشي‌؛
روزي‌ كه‌ انسان‌ از پدرش‌، صاحب‌ و فرزندش‌ فرار مي‌كند.
ملتمسانه‌ و خاضعانه‌ از شما خواهش‌ دارم‌ و برايتان‌ دعا مي‌كنم‌.
دعا براي‌ حفظ‌ رهبري‌ مقاومت‌ اسلامي‌ و امت‌ حزب‌الله‌.
اين‌ دعاي‌ خاص‌ براي‌ مجاهدين‌ مقاومت‌ اسلامي‌، برپا دارندگان‌ مجد و عظمت‌ و پيروزي‌، براي‌ اين‌ است‌ كه‌ خداوند جهاد در راهش‌ را توفيق‌شان‌ داده‌.
همه‌ آنان‌ را سفارش‌ مي‌كنم‌ و خواهش‌ دارم‌ و التماس‌ دعا دارم‌؛
دعايي‌ خالصانه‌ براي‌ ولي‌ امرمسلمين‌ حضرت‌ آيت‌الله‌ خامنه‌اي‌،
و سفارش‌ مي‌كنم‌ كه‌ همچنان‌ از اوحمايت‌ و پشتيباني‌ معنوي‌، روحي‌ و جاني‌ داشته‌ باشيد كه‌ اين‌ حمايت‌، نه ‌نياز او، كه‌ براي‌ خودتان‌ است‌.

پدر عزيزم‌!
از تو خواهش‌ مي‌كنم‌ كه‌ مرا ببخشي‌ و حلالم‌ كني‌.
همچنان‌ التماس‌ مي‌كنم‌ كه‌ حلالم‌ كن‌، حلالم‌ كن‌، حلالم‌ كن‌! اي‌ مولا و سرورم‌.

مادر عزيزم‌! سلام‌ و درود خداوند باريتعالي‌ بر تو باد.
اي‌ كسي‌ كه‌ سرپرستم‌ هستي‌ و هر روز صبح‌ براي‌ توفيقم‌ دعا مي‌كني‌!
ومرا ثبات‌ قدم‌ و ادب‌ آموختي‌.
از تو خواهش‌ مي‌كنم‌ كه‌ مرا حلال‌ كني‌ و به‌ هيچ‌وجه‌ در سوگم‌ لباس‌ سياه‌ بر تن‌ نكني‌ و محزون‌ و غمناك‌ نشوي‌،
بلكه‌ براي‌ تمامي‌ شهداي‌ اسلام‌ سياه‌ بپوشي‌.
به‌ شما وصيت‌ مي‌كنم‌ كه‌ صبور باشيد و مهر و شكيبايي‌ خويش‌ را از ياد نبريد همان‌ گونه‌ كه‌ شما را به‌ صله‌ رحم ‌وصيت‌ مي‌كنم‌.

خواهر و برادران‌ عزيزم‌!
جواد، زينب‌ و محمد علي‌.
سلام‌ و رحمت‌ و بركات‌ خداوند بر شماعزيزان‌.

شما را به‌ تقواي‌ الهي‌ در كارهایتان‌ سفارش‌ مي‌كنم‌
و اين‌که‌ سعي‌ كنيد كه‌ بيش‌ از پيش‌ به‌ خداوند نزديك‌ شويد
و به‌ اولياء خدا و ائمه‌ اطهارش‌ ـ كه ‌برترين‌ و بالاترين‌ درودها بر آنان‌ باد ـ توسل‌ جوئيد.

از شما عزيزان‌ مي‌خواهم‌ كه‌ خالصانه‌ به درگاه‌ خدا دعا كنيد كه‌ معاصي‌، گناهان‌ و اعمال‌ غيرصالحتان‌ را ببخشد
و قلوب‌تان‌ را مطهر گرداند و در قلب‌تان‌عشق‌ خدا و تقوا را بكارد.
همگي‌ شما را هم‌ به‌ مداومت‌ بر تلاوت‌ قرآن‌ مجيد،
و زياد خواندن‌ زيارت‌‌نامه‌ انبياء و پرهيزكاران‌
و همچنين‌ خواندن‌ زيارت‌ وارث ‌وصيت‌ مي‌كنم‌.
بخصوص‌ زيارت‌ عاشورا را هر روز بخوانيد كه‌ در آن‌ منافع ‌بسياري‌ نهفته‌ است‌.
زيارت‌ عاشورا را بخوانيد و ثواب‌ آن‌ را به‌ ارواح‌ شهداي‌اسلام‌ و مقاومت‌ اسلامي‌ هديه‌ كنيد.

براي‌ آزادي‌ اسراي‌ اسلام‌ و پيروزي‌ و رستگاري‌ مستضعفين‌ روي‌ زمين‌،
و اعتلاي‌ كلمه‌ حق‌ كه‌ "لا اله‌ الاالله‌، محمد رسول‌ الله‌، علي‌ ولي‌ الله‌" است‌، دعا كنيد.

از خداوند مسئلت‌ دارم‌ كه‌ پدر همواره‌ از شما راضي‌ باشد
و اعمال‌ شما نيز در جهت‌ كسب‌ رضايت‌ او باشد،
خدايي‌ ناكرده‌ او را ناراحت‌ و عصباني‌ نكنيد كه‌ پدرمان‌ نزد امام‌ قائد سيدعلي‌ خامنه‌اي‌ و امام‌ منتظر حضرت‌ قائم‌(عج‌)، جايگاهي‌ عظيم‌، شأني‌ برجسته‌ و درجه‌اي‌ بسيار عالي‌ دارد.

در آخر همگي‌‌تان‌ را به‌ عمل‌ صالح‌ با نيّتي‌ خالص‌ براي‌ پروردگار توصيه‌ مي‌كنم‌.

آشنايان‌ عزيزم‌!
سلام‌ و رحمت‌ و بركات‌ الهي‌ بر شما باد.
اين‌ وصيت‌ نامه‌ را با هدف‌ حلاليت‌ طلبي‌ و عذر خواهي‌ از شما مي‌نويسم‌.
شما را به‌ صبر و پرهيز از محرّمات‌ الهي‌ وصيت‌ مي‌كنم‌
و اين‌که‌ در تمامي‌مراحل‌ و زمينه‌هاي‌ زندگي‌، به‌ فقط‌ خدا متكي‌ باشيد.
همگي‌ را به‌ دعا براي‌ مجاهدين‌ مقاومت‌ اسلامي‌ و پشتيباني‌ از آنان ‌سفارش‌ مي‌كنم‌؛ چرا كه‌ آنان‌ در برابر استكبار متجاوز جهاني‌ قد علم‌ كرده‌، وسينه‌ سپر ساخته‌ و ايستاده‌اند.

به‌ همه‌تان‌ سفارش‌ مي‌كنم‌ كه‌ هر روز زيارت‌ اباعبدالله‌ الحسين‌ (ع‌) را بخوانيد و همچنين‌ سفارش‌ مي‌كنم‌ كه‌ مجالس‌ عزا را براي‌ روح‌ اباعبدالله‌الحسين‌ در خانه‌‌هاي‌تان‌ برگزار كنيد،
و اين‌که‌ لباس‌ سياه‌ بر تن‌ نكنيد وغمگين‌ نشويد و به‌ هيچ‌ وجه‌ در سوگ‌ من‌ اشك‌ نريزيد
و اگر گريستيد، اشك‌هاي‌تان‌ فقط‌ براي‌ مصائب‌ اهل‌ بيت‌ (ع‌) و مصائب‌ حضرت‌ زهرا(س‌) باشد و بس‌.
بسيار ذكر خداوند را به جاي‌ آوريد و بر اولياء و ائمه‌اش‌ توسل‌ جوئيد و كلام‌ مقدس‌ آنان‌ را قرائت‌ كنيد.
براي‌ مجاهدان‌ مقاومت‌ اسلامي‌، اين‌ مردان‌عظيم‌ عصر، اين‌ حاملان‌ پرچم‌ قمر بني‌ هاشم‌ حضرت‌ اباالفضل‌ العباس‌(ع‌)، اينان‌ كه‌ وارثان‌ شجاعت‌ اميرالمؤمنين‌ علي‌(ع‌) و مشت‌هاي‌ حسيني‌، پيشاني‌هاي‌ بلند و چشم‌هاي‌ پاك‌ با كلمات‌ حق‌ و روحيات‌ عالي‌ همچون‌ اهل‌ بيت‌(ع‌) هستند.

در آخر دست‌هاي‌ مطهرتان‌ را مي‌بوسم‌
و از شما خواهش‌ دارم‌ كه‌ مرا حلال‌ كنيد و هر آنچه‌ را كه‌ از جانب‌ من‌ بر شما بدي‌ رفته‌ است‌ ببخشيد و از من‌ با خوبي‌، عمل‌ صالح‌ و نيكي‌ ياد كنيد.

برادران‌ مجاهدم‌ در مقاومت‌ اسلامي‌:
برادران‌ مجاهد؛ بسيار زياد از خداوند تمنا و خواهش‌ كردم‌ كه‌ بتوانم‌ در كنار شما و در خدمت‌تان‌ باشم‌. در خدمت‌ شما مردان‌ الهي‌.

سلام‌ بر شما دلير مردان‌، روزي‌ كه‌ زاده‌ شديد و روزي‌ كه‌ شهيد مي‌شويد.
سلام‌ بر خاك‌ مقدسي‌ كه‌ قدم‌هاي‌ مبارك‌ شما بر آنجا نهاده‌ شد و از خون‌تان‌ سيراب‌ گشت‌؛
همچون‌ خاك‌ تشنه‌ كربلا كه‌ از خون‌ اباعبدالله‌الحسين‌(ع‌) سيراب‌ شد
و دائماً ندا مي‌دهد: "اين‌ زمين‌ از خون‌ حسين‌ ويارانش‌ بود كه‌ مقدس‌ و رستگار شد."

اي‌ مردان‌، مردان‌ سازنده‌ مجد، عزت‌ و كرامت‌ امت‌، امت‌ محمد بن‌عبدالله‌، امت‌ علي‌ و زهرا.
و اي‌ برپا دارندگان‌ پرچم‌ عزت‌ و پيروزي‌ و پرچم‌ حق ‌و عَلَم‌ِ اسلام‌ ناب‌ محمدي‌.
فجر با صوت‌ گلوله‌هاي‌ شما،
و صبح‌ با نداي‌ خون‌ حسيني‌ِ شما طلوع‌ مي‌كند،
و زمين‌ از خون‌ شما سيراب‌ خواهد شد.

نورانيت‌ خورشيد، تلالوي‌ شماست‌ و زيبايي‌ طبيعت‌ از جمال‌ وزيبايي‌تان‌.
سلام‌ بر ارواح‌ مطهرتان‌ كه‌ به‌ سوي‌ آسمان‌ و ملكوت‌ اعلي‌ عروج‌ مي‌كند.
سلام‌ بر ارواح‌ مطهرتان‌ كه‌ همچون‌ اهل بيت‌ پيامبر، عاشق‌ شهادتيد.
اي‌ برپا دارندگان‌ مجد و پيروزي‌ امت‌ محمد و علي‌.
اي‌ حاملان‌ پرچم‌اسلام‌، بيرق‌ اباالفضل‌ العباس‌.
اي‌ پيروان‌ حيدر، و اي‌ فرزندان‌ علي‌ و حاملان ‌ذوالفقار.

اي‌ دلير مردان‌!
به‌ شما مي‌گويم‌ كه‌ راه‌ ما طريق‌ پر خطر و خار و خاشاكي‌ است‌.
پر است‌ ازسختي‌ و مشكلات‌.
هيچ‌ ناراحت‌ و نگران‌ نشويد و كم‌ نياوريد كه‌ شما برترين ‌هستيد.
از شما خواهش‌ مي‌كنم‌ بر آن‌چه‌ خداوند متعال‌ به‌ امت‌ ارزاني‌ داشته‌ وآن‌ عمل‌ صالح‌ است‌، پايدار بمانيد
و دين‌ امت‌ را زنده‌ گردانيد،
كه‌ اين‌ امت‌، دشمن‌ اسرائيل‌ و برپا دارندگان‌ پرچم‌ حق‌ و درهم‌ كوبندگان‌ و خوار كنندگان ‌پرچم‌ ذلت‌، ننگ‌ و ظلم‌ و استكبار هستند.

همچنان‌ با روحيه‌اي‌ عالي‌ پيش‌ برويد و همواره‌ صالحانه‌ راه‌ را ادامه ‌بدهيد
و دشمنان‌ غاصب‌ و متجاوز را خوار گردانيد؛
دشمني‌ كه‌ به‌ كوچك‌ وبزرگ‌ رحم‌ نمي‌كند.
بر عمل‌ جهادي‌ و مبارزه‌ خويش‌ پايدار بمانيد كه‌ با اين ‌اعمال‌، روحيات‌ شما بالا مي‌رود و معنويت‌ و اخلاق‌ را براي‌ مردم‌، و صبر واستقامت‌ را همچون‌ كوه‌ها براي‌شان‌ به‌ ارمغان‌ مي‌آورد.

برزميد و استوار باشيد و در قله‌هاي‌ افتخار بر مواضع‌ دشمن‌ صهيونيستي‌ هجوم‌ ببريد.
نكند قدرت‌ سلاح‌شان‌ شما را بترساند و مرعوبتان ‌سازد؛
چرا كه‌ شما سلاح‌ "الله‌ اكبر" داريد و قدرت‌ ذوالفقار در كف‌تان‌ است‌.

از شما عزيزان‌ مي‌خواهم‌ كه‌ با وجود تمامي‌ مشكلات‌ و سختي‌ها، اين‌طريق‌ الهي‌ را ترك‌ نكنيد و خدايي‌ ناكرده‌ با ديدن‌ مصائب‌ و مشكلات‌، از اين ‌كار حسيني‌ دوري‌ بجوئيد.
همگي‌ شما برادران‌ مجاهد را به‌ صبر و بردباري‌ سفارش‌ مي‌كنم‌.
شما خوب‌ مي‌دانيد كه‌ اگر شما سختي‌ مي‌كشيد، همه‌ برادران‌تان‌ اين‌ درد رامي‌كشند،
پس‌ دست‌هاي‌تان‌ را ملتمسانه‌ رو به‌ آسمان‌ بالا بريد و فرياد زنيد:
"يافاطمة‌الزهرا".

اي‌ برادران‌!
با وجودي‌ كه‌ اين‌ راه‌ بسيار صعب‌ و پر خطر است‌، ابداً آن‌ را ترك‌ نكنيد
وهمواره‌ از كودكان‌، پيران‌ و همه‌ مظلومان‌ دفاع‌ كنيد.
به‌ شما توصيه‌ مي‌كنم‌، كه‌ سخنان‌ و كلام‌ رهبر حزب‌الله‌ را به‌ خوبي‌ گوش‌ كرده‌ و به‌ آن‌ عمل‌ كنيد،
واز تكليفي‌ كه‌ حضرت‌ امام‌ خامنه‌اي‌ و دبير كل‌ حزب‌الله‌ لبنان‌ جناب‌ سيدحسن‌ نصرالله‌ بر دوش‌تان‌ گذاشته‌اند، به‌ خوبي‌ مراقبت‌ و حمايت‌ كنيد،
كه‌ اطاعت‌ شما از آنان‌، اطاعت‌ از امام‌ حجت‌ مهدي‌ منتظر است‌.

شما را به‌ مداومت‌ در عمل‌ صالح‌ و خالصانه‌ براي‌ خداوند سفارش‌ مي‌كنم ‌و اين‌که‌ با توسل‌ به‌ او يا ائمه‌ اطهار مخصوصاً حضرت‌ زهرا(س‌)، به‌ آن‌ نزديك‌ شويد.
به‌ شما سفارش‌ مي‌كنم‌ كه‌ زيارت‌ عاشورا، زيارت‌ وارث‌ و بعضي‌ آيات‌ خاص‌ قرآن‌ را هر روز و يا در حد توان‌ خود بخوانيد و ثواب‌ آن‌ را به‌ روح‌ شهدا بفرستيد، آناني‌ كه‌ دوست‌شان‌ داشتيد و ياران‌ اين‌ راه‌ بودند.
آناني‌ كه‌ هيچ گاه ‌قلب‌هاي‌مان‌ فراموش‌شان‌ نخواهد كرد؛
حتي‌ با گذر ايام‌ و حتي‌ اگر سختي‌ها و دوران‌ سياه‌ بر شما فائق‌ آيد.

از شما خواهش‌ دارم‌ كه‌ مرا حلال‌ كنيد
و عذر مي‌خواهم‌
و التماس‌ دارم‌ كه‌ در دعاهاي‌ خويش‌، مرا فراموش‌ نكنيد.

ابوحسن‌
سيدهادي‌ نصرالله

http://www.tabnak.ir/fa/pages/?cid=117746

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
وصیت نامه شهید عملیات استشهادی علی منیف اشمر:

http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/6/11/67353_422.jpg



بسم‌الله‌ الرحمن‌ الرحيم‌

سلام‌ بر مولا و سرورم‌ سيدالشهدا، امام‌ حسين‌(ع‌) و برادرش‌ اباالفضل‌العباس‌(ع‌).
سلام‌ بر سيد و مولايم‌ حضرت‌ صاحب‌ العصر والزمان‌، امام‌ مهدي‌ منتظر(عج‌).
سلام‌ بر زنده‌ كننده‌ قيام‌ مسلمانان‌ و بنيانگذارانقلاب‌ اسلامي‌ مبارك ‌ايران‌، امام‌ خميني‌(ره‌).
سلام‌ بر رهبر امت‌ اسلامي‌ و ولي‌ امر مسلمين‌ حضرت‌ آيت‌الله‌ سيدعلي‌خامنه‌اي‌(دام‌ ظله‌).
سلام‌ بر سيدالشهداي‌ مقاومت‌ اسلامي‌ "شهيد سيدعباس‌ موسوي‌" وشيخ‌ الشهدايمان‌ "شهيد شيخ‌ راغب‌ حرب‌".
سلام‌ بر رهبر عزيز، حضرت‌ حجت‌‌الاسلام‌ و المسلمين‌ سيدحسن‌ نصرالله‌(دام‌ ظله‌).
سلام‌ بر مجاهدان‌ مقاوم‌ و قهرمان‌ شجاع‌ِ مقاومت‌ اسلامي‌. رحمت‌ وبركات‌ خداوند بر آنها.

مولاي‌ من‌، يا اباعبدالله‌(ع‌)!

با خداوند پيمان‌ بستم‌ و با شما عهد، كه‌ در راه‌ خداوند گام‌ بردارم‌،
درحالي ‌كه‌ جانم‌ را به‌ كف‌ دست‌ گرفته‌ و خونم‌ را به‌ خاك‌ جبل‌ عامل‌ آميخته‌ام‌. همان‌طور كه‌ خون‌ شما بر خاك‌ مقدس‌ كربلا ريخته‌ شد؛
و امروز به‌ عهدي‌ كه‌ بسته ‌بودم‌، وفا مي‌كنم‌.

مولاي‌ من‌، يا صاحب‌ الزمان‌(عج‌)!

چقدر آروز داشتم‌ كه‌ شهادتم‌ در مقابل‌ ديدگان‌ و وجود مبارك‌ شما باشد؛
ولي‌ طولاني‌ بودن‌ غيبت‌ شما و اشتياق‌ من‌ به‌ مولا و سرورانم‌ و اجداد پاكت‌،
موجب‌ شد كه‌ نتوانم‌ بيش‌ از اين‌ در انتظار بمانم‌.
از خداوند مي‌خواهم‌ كه‌ با اين‌ شهادت‌،
اجر شهادت‌ در ركاب‌ شريف‌ شما را به‌ من‌ عطا فرمايد.

برادران‌ عزيزم‌، قهرمانان‌ دلير مقاومت‌ اسلامي‌!

"اگر شما از آنان‌ به‌ رنج‌ و زحمت‌ مي‌افتيد، آنها نيز از دست‌ شما رنج‌ مي‌كشند.
با اين‌ تفاوت‌ كه‌ شما به‌ لطف‌ خدا اميدواريد و آنها اميدي‌ ندارند."
سوره‌ نساء ـ 104

براي‌ شما چند مورد را كه‌ در رابطه‌ با خط‌ ما، اصول‌ اساسي‌ به شمار مي‌رود، يادآور مي‌شوم‌:

راه‌ جهادگرانه‌ ما، سخت‌ و طولاني‌ و پر از مشقّت‌ و ابتلائات‌ است‌؛
لذا براي ‌پيمودن‌ اين‌ راه‌، بايد تلاش‌ كنيد تا روحيه‌هاي‌ عالي‌ و پاك‌ داشته‌ باشيد؛
بايد سينه‌ها را از هر گونه‌ تيرگي‌ و حجابي‌ كه‌ انسان‌ را از خدايش‌ دور مي‌سازد، پاك‌ كنيد؛
همان‌ گونه‌ كه‌ قبل‌ از من‌، برادران‌ شهيدم‌ به‌ شما توصيه‌ كرده‌اند،
به‌ اين‌ خط‌ شريف‌ تمسك‌ جوييد و اين‌ راه‌ را كه‌ همان‌ طريق‌ مقاومت‌ است‌، بپيمائيد؛
چون‌ اين‌ راهي‌ است‌ كه‌ خداوند فقط‌ ما را بر پيمودنش‌ برگزيده‌ است‌
و ما هم‌ نبايد اين‌ فرصت‌ را از دست‌ بدهيم‌،
و مهم‌تر از آن‌، اين‌که‌ نبايد خون‌ شهدا را ضايع‌ كنيم‌
و بايد امانات‌ آنها را كه‌ در نزد ماست‌، به‌ خوبي ‌پاسداري‌ كنيم‌.

بر دستورهاي‌ فرماندهي‌ عزيز و فرماندهان‌ مقاومت‌ اسلامي‌ ملتزم‌ باشيد.
به‌ راهنمائي‌هاي‌ حضرت‌ رهبر ـ خامنه‌اي‌ جانم‌ به‌ فدايیش‌ ـ و دبير كل‌ حزب‌‌الله ‌لبنان‌ جناب‌ سيدحسن‌ نصرالله‌، ملتزم‌ باشيد.

عكس‌هاي‌ شهدا را هميشه‌ مقابل‌ چشمانتان‌ قرار دهيد
و براي‌ محقق ‌شدن‌ اهدافي‌ كه‌ آنها به‌ خاطرش‌ به‌ شهادت‌ رسيدند،
سعي‌ و تلاش‌ كنيد و درخط‌ آنها باقي‌ بمانيد.

وصاياي‌ حضرت‌ اميرالمؤمنين‌ به‌ فرزندانش‌ حسن‌ و حسين‌(عليهم‌السلام‌) را كه‌ راه‌ و روش‌ زندگي‌ِ مورد رضاي‌ خداوند را به‌ ما نشان‌ مي‌دهند،
و همين‌ طور وصاياي‌ امام‌ خميني‌ (قدس‌ سره‌) و راهنمائي‌هاي‌ ارزشمند و پر بركت‌ ايشان‌ را بخوانيد، ياد بگيريد و به‌ آن‌ عمل‌ كنيد.

قبل‌ از اين‌که‌ در جنگ‌ شركت‌ كنيد،
همان‌ طور كه‌ برداشتن‌ اسلحه‌ را ضروري‌ مي‌دانيد،
وضو گرفتن‌ را لازم‌ بدانيد؛
چون‌ دستي‌ كه‌ با وضوست‌ و مي‌جنگد،
ممكن‌ نيست‌ شكست‌ بخورد.

خانواده‌هاي‌ عزيزي‌ كه‌ در نوار مرزي‌ و تحت‌ اشغال‌، همچنان‌ مقاومت‌ مي‌كنيد!
كمي‌ بعد از نوشتن‌ اين‌ جملات‌ و كلمات‌، ان‌شاءالله‌ پيكرم‌ آتشي‌ خواهد شد كه‌ اشغالگران‌ صهيونيسم‌ را كه‌ هر روز و هر لحظه‌ در اذيت‌ شما سعي‌ و تلاش‌ مي‌كنند، خواهد سوزاند.
دشمن‌ گمان‌ مي‌كند كه‌ شما را ذليل‌ كرده‌،
لكن‌ هيهات‌.
و پايان‌ اين‌ آزار و اذيت‌ به‌ دست‌ مجاهدان‌ مقاومت‌ اسلامي‌، نزديك‌ خواهد بود.
ان‌ شاءالله‌.

خانواده‌ عزيزم‌!
بدانيد كه‌ اشغال‌ و اشغالگران‌ به‌ زودي‌ مضمحل‌ خواهد شد
و ان‌ شاءالله ‌پيروزي‌ نزديك‌ و آزادي‌ در راه‌ است‌ و سرنوشت‌ صهيونيست‌ها و مزدوران‌شان‌، كشته‌ شدن‌ و نيستي‌ است‌.

برادران‌ و خواهران‌ صابرم‌ در بازداشتگاه‌هاي‌ اشغالگران‌ در نوار مرزي ‌تحت‌ اشغال‌ و در فلسطين‌ اشغالي‌!
سلام‌ خدا بر شما؛ از خدا مي‌خواهم‌ كه‌ بر شما منت‌ گذارده‌ و شما را آزاد گرداند
و من‌ نيز اين‌ كار كوچك‌ را كه‌ بازگو كننده‌ احساسات‌ من‌ نسبت‌ به‌ شما صابرين‌ است‌،
به‌ شما هديه‌ مي‌كنم‌ و اميدوارم‌ كه‌ اين‌ هديه‌ را از من‌ بپذيريد
وان‌ شاءالله‌ به‌ زودي‌ براي‌ شما و به‌ خاطر شكنجه‌‌هايي‌ كه‌ در طول‌ سال‌ها درشكنجه‌ گاه‌ها و زندان‌ها و بازداشتگاه‌ها متحمل‌ شده‌ايد، قيام‌ خواهم‌ كرد.
قلب‌هاي‌مان‌ با شماست‌ و شما را فراموش‌ نخواهيم‌ كرد.
شما وجدان‌ بيداراين‌ امت‌ و مايه‌ كرامت‌ آن‌ هستند.

سلام‌ بر شهداي‌ انتفاضه‌ اسلامي‌ در فلسطين‌ اشغالي‌.
سلام‌ بر كودكاني‌ كه‌ از وطن‌ دور مانده‌اند.
سلام‌ بر مجاهدان‌ انتفاضه‌ اسلامي‌.
سلام‌ بر پدران‌ و مادران‌ شهدا.
سلام‌ بر اراضي‌ مقدس‌.
سلام‌ بر قدس‌ شريف‌.

همانا گروه‌ گروه‌ مسلمانان‌ را مي‌بينم‌ كه‌ در مسجدالاقصي‌ به‌ امامت‌ حضرت‌ حجت‌ منتظر(عج‌) نماز بپا داشته‌اند.

برادرانم‌ در انتفاضه‌ اسلامي‌!
بايد اين‌ عمل‌ (عمليات‌ شهادت‌ طلبانه‌ خويش‌) را به‌ شما هم‌ هديه‌ كنم‌
وان‌‌شاءالله‌ پيروزي‌ نزديك‌ است‌
و اين‌ وعده‌اي‌ است‌ كه‌ خداوند به‌ ما داده‌است‌.
بر شماست‌ كه‌ بدانيد دشمن‌ صهيونيستي‌ رو به‌ زوال‌ است‌ و زمين ‌مقدس‌ به‌ شما باز خواهد گشت‌ و اين‌ وعده‌ الهي‌ است‌.

"و ما بعد از تورات‌ در زبور داود نوشتيم‌ كه‌ البته‌ بندگان‌ نيكوكار من‌ ملك ‌زمين‌ را وارث‌ و متصرف‌ خواهند شد."
سوره‌ انبياء ـ 105

خانواده‌ عزيزم‌!
از خداوند متعال‌ براي‌ شما صبر و شكيبايي‌ خواستارم‌.
در شهادت‌ من ‌اندوهيگن‌ نباشيد و از هيچ‌كس‌ پذيراي‌ تسليت‌ نباشيد
و فقط‌ تبريكات‌ افراد را بپذيريد
و به‌ گونه‌اي‌ برخورد كنيد كه‌ روز شهادت‌ من‌، روز خوشحالي‌ و سرورم‌ باشد.
برادران‌ كوچك‌تر و برادرزادگان‌ كوچكم‌ را براي‌ پيمودن‌ راهي‌ كه‌ من‌ رفتم‌،
تعليم‌ و آموزش‌ دهيد و به‌ آنها ياد دهيد كه‌ من‌ براي‌ چه‌ چيز شهيد شدم‌
و
"آخر دعوانا ان‌ الحمدلله‌ رب‌ العالمين‌."
"و آنان‌ كه‌ در راه‌ ما به‌ جان‌ و مال‌ جهد و كوشش‌ كردند، محققاً آنها را به‌ راه‌ هدايت‌ مي‌كنيم‌ و هميشه‌ خدا يار نيكوكاران‌ است‌."
سوره‌ عنكبوت‌ ـ 69

برادرتان‌
علي‌ اشمر
http://www.tabnak.ir/fa/pages/?cid=117746

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دستت درد نكنه.................استفاده كرديم

خدا ياد و خاطره ي اين شهدا رو از ما نگيره :mrgreen:

من تا قبل ماه رمضان هر دو هفته يك الي 2 بار به بهشت آباد اهواز مي رفتم.........ما تو اين قبرستان هيچ فاميل دفن شده اي نداريم........يعني فاميل ها مون رو به امام زاده سيد ابراهيم كه پسر امام باقر ع هست و تو يكي از روستاهاي دهلران هستش مي بريم دفن مي كنيم ( آخه جدمون محسوب ميشه )

و هربار هم كه بهشت آباد ميرم ميرم سر قبر شهدا..................

ميدونيد تو اون شهدا كيا از بقيه مظلوم تر و غريب تر هستن ؟؟؟

اونايي كه رو قبرشون نوشته شده مجاهد عراقي :mrgreen:

اينا كسايي بودن كه مثل حر بن يزيد رياحي عمل كردن.................و من هر بار كه از سر قبر يكي از اين مجاهدان عراقي رد ميشم براش فاتحه اي جداگونه مي خونم
بقيه شهدا خونواده اي دارن كه بهشون سر بزنه ولي اينا هيچ كي رو ندارن...........و احتمالا تو همون عراق هم خونوادشون رو صدام سلاخي كرده باشه

چون به خونواده هايي كه پسرانشون براي ايران مي جنگيدن رحم نمي كردن

اصولا اونجا براي كشتن شيعيان نياز به دليل قانع كننده اي نبوده
مثلا يكي از آشنا ها مون كه كرد و ايراني الاصل بوده رو چون تو شهر كوت عراق سي دي هاي عزاداري اهل بيت مي فروخته اول بهش تذكر ميدن و بعد كه مي بينن بازم داره مي فروشه.........اونو مي برن و بعد از مدتي خبر شهادتش به خونوادش ميرسه icon_eek ................

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.