mahdi345n

شماره 127 هنوز سالم است

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

اپرا جان.دعاي عهد و زيارت عاشورا رو بخون هرچي كه ميتوني....اونوقت خدا اونجور كه خودش بخواد لايقمون ميكنه....

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[color=blue]حاج خانم ببخشيد از خانواده شما هم كسي اعظام ميشه؟[/color]

[color=red]-نخير.[/color]

[color=blue]-شما اومدين برا بدرقه رزمندها؟[/color]

[color=red]-بله.چون سه تا از فرزندام نيستن اينجا جاشون خاليه.اومدم جا اونا رو پر كنم.[/color]

[color=blue]-اين برادرامون كجان؟[/color]-

[color=red]شهيد شدن.[/color]

كليپ :cry:

حجم:4.74 مگابايت:

http://parsaspace.com/files/4724858884/?c=681

التماس دعا از همه دلسوخته ها...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خيلي خاطرات قشنگي بود . من عاشق اين تاپيكم خدا وكيلي نزارين اين تاپيك از اسكرول بره . هركي هر چي داره بزاره .

آقا مهدي اين كليپ چند دقيقه هستش ؟ من اين كليپ رو دارم ولي اون 9 مگ هستش . بزارم اين جا يا نه ؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
mamadpilot جان سلام داداش.
حدود 4.37 دقيقه فكر كنم.


البته اولش اين گفتگو هست و بعدش نماهنگ هست و بعدش هم تصاويري از تفحص به همراه نوحه خرابه چراغونه امشب از حاج محمود كريمي.

اگه كليپ يا مطالبي داري حتما بذار.ممنون به خاطر توجهت به اين تاپيك.هم شما و هم ساير دوستان.
يا علي.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دستتون درد نکنه. مطالب بسیار جالبی بود. انشاءالله همه شهدامون با شهدای صدر اسلام و مخصوص شهدای کربلا محشور بشن.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
یکی ازحزن انگیزترین ودر عین حال حماسی ترین پرده های نمایشی فکه ،ماجرای گردان حنظله است؛300 تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال های به محاصره نیروهای عراقی در می آیند آنها چند روز وصرفا" با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می دهند وبه مرور همگی توسط آتش دشمن وبا عطش مفرط به شهادت می رسند .



سعید قاسمی که درنبرد عملیات والفجر مقدماتی ،مسئولیت واحد اطلاعات وعملیات لشگر 27محمد رسول الله(ص)را بر عهده داشت از سرنوشت گردان حنظله می گوید :

ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ،بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست .حاجی آمد پای بی سیم وگوشی را به دست گرفت صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید :احمد رفت ،حسین هم رفت .باطری بی سیم دارد تمام می شود .عراقی ها عن قریب می آیند تا مارا خلاص کنند .من هم خدا حافظی می کنم .

حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت،گفت :بی سیم را قطع نکن ...حرف بزن .هر چی دوست داری بگو ،اما تماس خودت را قطع نکن .صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :سلام ما را به امام برسانید .از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم،ماندیم وتا آخر جنگیدیم.


[u]آخرین برگ از دست نوشته یکی از[color="#ff0000"] شهدای گردان حنظله[/color][/u]


[color=#006400][size=3][size="2"]امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.
آب را جیره بندی کرده ایم.
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز [/size][/size][/color][color=#FF0000][size=3][size="2"]شهدا [/size][/size][/color][color=#006400][size=3][size="2"]که حالا کنار هم در انتهای کانال [/size][/size][size=3][size="2"]خوابیده اند.
دیگر [/size][/size][/color][color=#FF0000][size=3][size="2"]شهدا[/size][/size][/color][color=#006400][size=3][size="2"] تشنه نیستند.
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه[/size][/size][/color]
[size=3][color=#FF6600][size="2"][color="#00ccff"].....................................[/color][/size][/color][/size]

[size=3][size="2"]التماس دعا[/size][/size]

[font="Courier New"]عذرخئاهی میکنم این مطلب قبلا ارسال شده بود و مجددا اشتباه ارسال شد ..هدفم ارسال عکس ذیل بود..عدرخواهی از مدیر بخش و سایر دوستان.بخش ادیت برام فعال نبود[/font]


[font="Courier New"][url="http://gallery.military.ir/albums/userpics/10162/243645_850.jpg"]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10162/243645_850.jpg[/url][/font]

[font="Courier New"]([/font]
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
آزاده دفاع مقدس “حسن یوسفی” 49 ساله است و 8 سال رنج اسارت در عراق را تحمل کرده است. او در سن 18 سالگی در عملیات محرم اسیر شد و روزهای پرفراز و نشیبی را مانند دیگر آزاده‌ها تجربه کرده است. یکی از خاطرات جالبش را که حاصل خلوص و ایمان رزمندگان و اسرای ایرانی در عراق بود را چنین روایت می‌کند:

یک بار یکی از بچه‌ها آمد و به ما گفت که انشاالله ما تا45 روز دیگر می‌رویم ایران. در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود. بچه‌ها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. یک بسیجی بود که همیشه کار بچه‌ها را راه می‌انداخت. کفش‌های بچه‌ها را تمیز می‌کرد. آب برایشان گرم می‌کرد و آدم نماز شب خوان و مومنی بود که ما قبولش داشتیم.
به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم. اگر برویم ایران، تو می‌خواهی رسیدی خانه‌ات، چه کار بکنی؟ گفت: “من با شما نمی‌آیم. چون قبل از آزادی می‌میرم. شما در این اردوگاه برای من چهل روز عزاداری می‌کنید. جنازه‌ام را دور اردوگاه تشییع می‌کنید.” این حرف‌ها را در حالی می‌گفت که آن زمان وقتی کسی فوت می‌کرد عراقی‌ها جنازه‌اش را فوری می‌بردند و دفن می‌کردند. بچه‌ها در جوابش گفتند: “همه حرف‌هایت را که باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمی‌کنیم. تشییع جنازه را که نمی‌گذارند انجام دهیم. ضمنا این بعثی‌ها برای امام حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمی‌گذارند عزاداری کنیم، چطور می‌خواهند بگذارند برای تو عزاداری کنیم؟”
سه چهار روز بعد از دنیا رفت. ظاهرا سکته کرده بود. بردیم پیش دکتر گفت که این تمام کرده و شهید شده است. بعد یک ملحفه کشیدند رویش. در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاه‌ها که معمولا 6 ماه یکبار توی اردوگاه‌ها سرکشی می‌کرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده. نمی‌دانم چطور شد که آن مسئول گفت برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچوقت برای دیدن جنازه‌ی اسیر اقدام نمی‌کرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظره‌ای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق. هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلا انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهره‌اش را فراموش نمی‌کردیم.
همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت: “[color=#FF0000]لا بالموت…هذا شهید… والله الاعظم هذا شهید[/color]…” دیگر باورش شده بود که این شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت که برای این شهید باید چهل و پنج روز عزاداری کنید و دستور می‌دهم بدنش را دور تا دور اردوگاه سه بار تشییع کنید. او که این‌ها را می‌گفت بچه ها گریه می‌کردند چون پیشگویی شهید را به یاد می‌آوردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانی‌ها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمی‌توانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت چرا؟ جواب دادند چون ما چهل روز دیگر می‌رویم. گفت شما از کجا این حرف را می‌زنید؟ جواب داد خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت اگر او گفته پس درست است. سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.

http://musalla-arak.ir/defa-moghadas/11451-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%B1-%DA%98%D9%86%D8%B1%D8%A7%D9%84-%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D9%82%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote name='mahdi345n' timestamp='1354473385' post='285806']

[u]آخرین برگ از دست نوشته یکی از[color=#ff0000] شهدای گردان حنظله[/color][/u]


[color=#006400][size=3][size=2]امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.
آب را جیره بندی کرده ایم.
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز [/size][/size][/color][color=#FF0000][size=3][size=2]شهدا [/size][/size][/color][color=#006400][size=3][size=2]که حالا کنار هم در انتهای کانال [/size][/size][size=3][size=2]خوابیده اند.
دیگر [/size][/size][/color][color=#FF0000][size=3][size=2]شهدا[/size][/size][/color][color=#006400][size=3][size=2] تشنه نیستند.
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه[/size][/size][/color]

[/quote]

آیا کسی از دوستان عکسی از این دست نوشته داره؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خوش به سعادتشون.مظلومانه جنگیدن.خونهای پاکی ریخته شد.شهدای زیادی دادیم.اما یک روز انتقام همه این مظلوم ها رو میگیریم...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

لحظات کشف پیکر شهدای دفاع مقدس در کانالی که شوروی برای صدام ساخت

 

تصاویر لحظات کشف پیکر مطهر پنج شهید دفاع مقدس را در کانال کمیل را می‌بینید. این کانال نزدیک 90 کیلومتر طول، پنج تا شش متر عرض و سه تا چهار متر ارتفاع داشت که توسط شوروی برای ارتش بعث عراق ساخته و کف آن با سیم‌خاردار‌های حلقوی و مین مسلح شد. بعد از این‌که گردان کمیل نمی‌تواند به گردان‌های دیگر برسد و فرماندهان متوجه می‌شوند که عملیات در حال شکست خوردن است، دستور عقب‌نشینی نیرو‌ها را صادر می‌کنند؛ اما رزمندگانی که در کانال بودند، در محاصره دشمن قرار می‌گیرند و پنج روز مقاومت می‌کنند.

 

لینک ویدئو :

منبع

 

تکمیلی : ماجرای غم انگیز محاصره گردان کمیل و حنظله

علی نصرالله می گوید: از یکی از مسئولین اطلاعات پرسیدم "یعنی چی گردانها محاصره شدن آخه عراق که جلو نیومده اونها هم که توی کانال سوم (کمیل) و دوم (حنظله) هستن".
اون فرمانده هم جواب داد "کانال سومی که ما تو شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق داره، و این کانال و چند کانال فرعی دیگه رو عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده. این کانال درست به موازات خط مرزی بود ولی کوچکتر و پر از موانع. گردانهای خط شکن برای اینکه زیر آتیش نباشن رفتن داخل کانال. با روشن شدن هوا تانکهای عراقی هم جلو اومدن و دو طرف کانال رو بستن... عراق هم همینطور داره رو سر اونها آتیش میریزه. میدونی عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود... میدونی عمق موانع نزدیک چهار کیلومتر بوده... میدونی منافقین تمام اطلاعات این عملیات رو به عراقی ها داده بودن..."
خیلی حالم گرفته شد... با بغض گفتم "حالا باید چیکار کنیم؟" گفت "اگه بچه ها بتونن مقاومت کنن یه مرحله دیگه از عملیات رو انجام می دیم و اونها رو میاریم عقب"

در همین حین بیسیم چی مقر گفت "از گردان های محاصره شده خبر اومده"
همه ساکت شدن... بیسیم چی گفت "میگه برادر یاری با برادر افشردی (شهید حسن باقری) دست داد" این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید...
عصر همان روز هم خبر رسید حاج حسینی (شهید علیرضا بنکدار) و محمود ثابت نیا، معاون و فرمانده گردان کمیل هم به شهادت رسیدند. توی قرارگاه بچه ها ناراحت بودند و حال عجیبی در آنجا حاکم بود...
بیستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند. صبح، یکی از رفقا را دیدم که از قرارگاه می آمد پرسیدم "چه خبر؟"
گفت "الان بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شهید شدن، برای ما دعا کنید، به امام هم سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم"
با دلی شکسته و ناراحت گفتم "وظیفه ما چیه؟ باید چیکار کنیم؟
گفت "توکل به خدا، برو آماده شو که امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه"
غروب بود که بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام خاکریزهای دشمن رو زیر آتش گرفتند و گردان ها بار دیگر حرکت خودشان را شروع کردند و تا نزدیکی کانال کمیل و حنظله پیش رفتند. تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال عبور کنند و خودشان را به ما برسانند ولی این حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتیم. در این حمله و با آتش خوب بچه ها بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
صبح روز بیست و یکم بهمن هنوز صدای تیراندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده میشد، بخاطر همین مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت می کنند، ولی نمیشد فهمید که پس از چهار روز با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند.
غروب امروز پایان عملیات اعلام شد و بقیه نیروها به عقب بازگشتند. یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شده بود را دیدم می گفت "نمیدونی چه وضعی داشتیم، آب و غذا که نبود مهمات هم که کم، اطراف کانال هم پر از انواع مین، ما هم هرچند دقیقه تیری شلیک میکردیم تا بدونن ما هنوز هستیم، عراقی ها هم مرتب با بلندگو اعلام می کردن تسلیم شوید"

لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود. روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم. انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
عراقی ها به روز بیست و دوم بهمن خیلی حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. باخودم گفتم شاید عراق می خواهد پیشروی کند اما بعیده چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش رو هم میگیره.
عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم. آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال سوم فقط دود بلند میشد و مرتب صدای انفجار می آمد. سریع رفتم پیش بچه های اطلاعات عملیات و گفتم " عراق داره کار کانال رو یه سره می کنه" اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده میشد اما من هنوز امید داشتم. باخودم گفتم ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، اما وقتی به یاد حرف هایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید.

درباره چگونگی شهادت ابراهیم نیز یکی از همرزمانش نقل می‌کند:
« به بچه‌های گردان گفتم عراق دارد کار کانال کمیل را تمام می‌کند چون فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاهایش افتادم دلم لرزید. نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. پرسیدیم از کجا می‌آیید؟ گفتند: از بچه‌های گردان کمیل هستیم. با اضطراب پرسیدم:پس بقیه چی شدند؟ حال حرف زدن نداشتند، کمی مکث کردند و ادامه دادند:ما این دو روز زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: عجب آدمی بود! یک طرف آر. پی. جی می‌زد، یک طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت. یکی از آنها ادامه داد: همه شهدا را انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم می‌کرد، به مجروحان رسیدگی می‌کرد. اصلا این پسرخستگی نداشت.گفتم: از کی دارید حرف می‌زنید مگر فرمانده‌ه‌تان شهید نشده بود؟ گفت:جوانی بود که نمی‌شناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار «کردی» پایش بود، دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم می‌کرد و روحیه می‌داد. داشت روح از بدنم خارج می‌شد. سرم داغ شده بود.

آب دهانم را فرو دادم چون که اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاست؟ گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه‌های قدیمی آقا ابراهیم صداش می‌کردند. یکی دیگر گفت:تا آخرین لحظه که عراق آتش می‌ریخت زنده بود، به ما گفت: عراق نیروهایش را عقب برده است حتما می‌خواهد آتش سنگین بریزد، شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوت است عقب بروید. دیگری گفت: من دیدم که او را زدند. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین. بی‌اختیار بدنم سست شد. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود !رفتم لب خاکریز می‌خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچه‌ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمی‌گردد . همه بچه‌ها حال و روز من را داشتند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود:«ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان کو شهیدانتان؟ » صدای گریه بچه‌ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه‌ها پخش شد. یکی از رزمنده‌ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید شده بود آنقدر ناراحت نمی‌شدم.هیچ کس نمی‌داند ابراهیم چه آدم بزرگی بود. او همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند.»

همچنین یکی از اعضای خانواده شهید ابراهیم هادی درباره چگونگی گفتن خبر شهادت به مادرشان را این چنین توضیح می‌دهد:
«پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید که چرا ابراهیم مرخصی نمی‌آید با بهانه‌های مختلف بحث را عوض می‌کردیم و می‌گفتیم: الآن عملیات است ، فعلاً نمی‌تواند به تهران بیاید. خلاصه هر روز چیزی می‌گفتیم.تا اینکه یکبار دیدم مادر آمده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته است و اشک می‌ریزد.
آمدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟، گفت:من بوی ابراهیم رو حس می‌کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و..وقتی گریه‌اش کمتر شد گفت:من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده است. ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی به او گفتم: بیا برایت به خواستگاری برویم می‌گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی‌گردم. نمی‌خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشد.چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می‌کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم از دایی بخواهیم به مادر حقیقت رو را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی. سی. یو بیمارستان بستری شد.»

 

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی

 

لینک :

منبع

 

  • Like 6
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
15 minutes قبل , 951 گفت:

لحظات کشف پیکر شهدای دفاع مقدس در کانالی که شوروی برای صدام ساخت

 

تصاویر لحظات کشف پیکر مطهر پنج شهید دفاع مقدس را در کانال کمیل را می‌بینید. این کانال نزدیک 90 کیلومتر طول، پنج تا شش متر عرض و سه تا چهار متر ارتفاع داشت که توسط شوروی برای ارتش بعث عراق ساخته و کف آن با سیم‌خاردار‌های حلقوی و مین مسلح شد. بعد از این‌که گردان کمیل نمی‌تواند به گردان‌های دیگر برسد و فرماندهان متوجه می‌شوند که عملیات در حال شکست خوردن است، دستور عقب‌نشینی نیرو‌ها را صادر می‌کنند؛ اما رزمندگانی که در کانال بودند، در محاصره دشمن قرار می‌گیرند و پنج روز مقاومت می‌کنند

سلام و خدا قوت - الله متعال حافظ عزیزانی باشد که یاد و خاطره شهدا را زنده نگاه میدارند ان شاالله درسایه الطاف سیدالشهدا و امام زمان (عج) باشید 

  • Like 3
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
1 ساعت پیش, MF44 گفت:

سلام و خدا قوت - الله متعال حافظ عزیزانی باشد که یاد و خاطره شهدا را زنده نگاه میدارند ان شاالله درسایه الطاف سیدالشهدا و امام زمان (عج) باشید 

سلام برادر . من که کاری نکردم . فقط سعی میکنم مطالبی که بدرد این سایت میخوره را در اینجا برای دوستان به اشتراک بزارم .

ما هرکاری کنیم هم در برابر ایثار نسل شهدا و جانبازان و رزمندگان در همه ی ادوار ، هیچ محسوب میشه .

  • Like 4
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.