mahdi345n

شماره 127 هنوز سالم است

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

یکی از آشناهای ما، میگفت که حدود 15 نفر(یا همین حدودا، دقیقا یادم نیست)، یه گروهی آماده کرده بودند(البته ایشون بسیجی بودن)، که برن از طرف ترکیه(دقیق یادم نیست) یه سری مهمات و تجهیزات بیارن و موقع برگشت که داشتن از یه دره ای رد میشدن، از بالا مورد کمین خیلی شدید(به گفته خودشون جهنم) قرار میگیرن و همه به جز همین آشنای ما، مجروح یا شهید میشن و به نحوی، یه پناهگاه پیدا میکنن.
تمام اونها که میبینن که یک نفر سالمه، ایشون رو قسم میدن که برگرده و ایشون بالاخره تصمیم میگیره برگرده، اما دردناکترین جاش اونجاست که تموم اون مجروحین این آقا رو قسم میدن و ازش قول میگیرن که تا زنده ست، جایی که اونها شهید شدن رو نگن.
مثل اینکه پس از فرار ایشون هم، اونقدر اونجا رو کوبوندن که میگفت دیدم که سر مجروحها و دوستام، سنگهای بزرگ می افتاد و تا همین الان جلوی چشمم هستن.
ببخشید اگه ناقص توضیح دادم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شیمیایی بود. از شش سال سختی جراحی‌هایش در خارج می‌گفت. 67 سانت از روده‌‌اش نبود. می‌گفت، با همین دست‌هایش 250 شهید را از زیر خاک بیرون آورده و همین‌ قدر که دعای پدر و مادر شهدا پشتش است، برای آخرتش کفایت می‌کند و هیچ اجر دیگری؛ حتی از جبهه‌اش هم نمی‌خواهد.


مطلبی که پیش روی شماست خاطراتی است از آقای «موسوی»، مسئول گروه تفحص شلمچه :


دنبال این نباشید که شهدا کجا باید دفن شوند، دنبال این باشید که شهدا چگونه و با چه وضعیتی پیدا می‌شوند. شهید جایش روی تخمان چشم ماست. تمام میادین باید پایش یک شهید باشد. شهدای گمنام، گمنام شهید شدند و گمنام هم دفن می‌شوند و این کار صحیح نیست. شهید باید در قلب مردم باشد، نه در ارتفاعات. همین ‌طوری گلزار شهدا در حال فراموشی هستند، وای به حال آن ‌که در سر تپه‌ها دفن شوند. باید شهدا از آرشیو درآورده شوند و تمام خیابان‌هایمان پر از بوی شهدا باشد.

اگر جوان ما بفهمد که این بچه‌ها با چه وضعیتی و به چه طرز وحشتناک و با چه شکنجه‌هایی شهید شده‌اند، ببینید آیا مخالفت می‌کند؟ اگر بداند شهید کیست، چه کرده و ملت چه سختی‌ها کشیده است، اصلاح می‌شود.


شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند

در یکی از زندان‌های عراق، دو شهید را در فاضلاب زندان پیدا کردیم که در اثر بیماری، جراحت یا شکنجه به شهادت رسیده بودند. آن‌ها را بدون این‌ که تحویل صلیب سرخ داده شوند، شبانه تحویل یکی از ستادها داده بودند و آن‌ها هم در فاضلاب همان زندان رهایشان کرده بودند.

شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند

حدود شش ماه پیش در حوالی دریاچه «ماهی» بیست‌وپنج شهید پیدا کردیم که با شکنجه، زنده به گور شده بودند. این شهدا را پنج تا پنج تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و زنده ‌زنده دفن کرده بودند. پنج شهید دیگر را هم پیدا کردیم که آن‌ها را مثل دوستانشان نبسته بودند، ولی در گودال دیگری زنده به گور کرده بودند.

این شهدا بند انگشت نداشتند. زمانی که خاک به روی آن‌ها ریخته می‌شد، برای این‌که بتوانند از گودال بیرون بیایند، آن ‌قدر چنگ به خاک می‌انداختند که ناخن‌هایشان جدا می‌شد. طبق نظر پزشکی قانونی 65 درصد بدن‌هایشان سالم بود. این خبر در منطقه خوزستان پیچید و اصلاً سابقه نداشت که پس از بیست‌وپنج‌، سی سال این‌ گونه جنازه‌ها سالم بمانند.

عراقی‌ها به نحوی شهدا را زنده ‌به ‌گور می‌کردند که پس از پیدا شدن، موجب شوکه شدن مردم ایران شوند؛ در کنار دیوارهای زندان، مناطق باتلاقی و...

هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند

یک بار هم هفت شهید را پیدا کردیم که از ستون فقرات از وسط جدا شده بودند. هفت سر جدا، پاها جدا، دست‌ها جدا. پس از بررسی متوجه شدیم این‌ها که بچه‌های بسیجی بین دوازده تا هجده سال بوده‌اند، با قیچی‌های بزرگ فولادی که مخصوص تانک است و بیش‌تر در توپ خانه‌ها استفاده می‌شود، یکی‌یکی جلوی چشم هم ‌دیگر قطعه‌قطعه شده‌اند.

نحوه پیدا شدن بیست‌وپنج شهید

پس از یک ماه تلاش بی ‌ثمر گروه تفحص، یکی از بچه‌های تفحص که سید هم هست، گوشه‌ای نشسته بود و زارزار گریه می‌کرد. یک دفعه بلند شد و گفت: «سید! نوری دیدم فوق‌العاده زیبا. تا به حال همچین نوری ندیده بودم.»

شروع کردیم به جست‌وجو و پس از پیداکردن تکه‌ای از یک پیراهن و جست ‌وجوی بیش‌تر، بیست‌وپنج شهید را با بدن سالم پیدا کردیم. سالم بودن بدن این شهیدان حامل پیامی برای جامعه و جوان‌های ما بود. بنده عاجزم از بیان آن، باید به اهل آن مراجعه کرد و گمان نکنید با یک یا دو سال به دست می‌آید، نه! رازش دست امام زمان(عج) است.

پس از شش ساعت، شهیدش را آورد و گفت: «این مال شما!»


دنبال سه شهید بودیم که پس از یک هفته تجسس پیدایشان کردیم. آن‌ها را داخل پارچه‌های سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند. به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان پیدا شده‌اند.

مادری آمده بود و طوری زجه می‌زد که تا به حال در عمر چهل ‌وشش‌ ساله‌ام ندیده بودم. دخترش می‌گفت: «مادرم از زمانی که فرزندش مفقود شده، بیست‌وپنج سال است که حالش همین‌ طور است.»

ناگهان رفت داخل اتاق و روبه‌روی سه شهید ایستاد. به بچه‌ها گفتم: « کاری نداشته باشید.»

رفتیم و دوربین آوردیم. این مادر، یک شهید را بغل کرد و دوید سمت مسجد. به بچه‌ها گفتم: «بگذارید ببرد.»

هنوز اطلاع دقیقی از هویت سه شهید نداشتیم. نمی‌دانستیم اصلاً همان سه نفر هستند یا نه؟ نامشان چیست؟...

آن مادر بر جنازه شهید نماز خواند و شروع کرد به صحبت کردن با او. دل ‌تنگی‌های بیست‌ وپنج ‌ساله‌اش را گفت؛ از تنهایی‌هایش، از این‌ که پدرش فوت کرده، خواهر و برادرانش ازدواج کرده‌اند و سختی‌هایی که کشیده بودند. گفت: «می‌خواستند تو را به ما بفروشند به یک‌ میلیون، دو میلیون تومان. می‌آمدند به ما می‌گفتند، ماشین می‌خواهید، خانه می‌خواهید یا زمین؟»

پس از شش ساعت شهیدش را آورد و گفت: «این مال شما!»

بهش گفتم: «مادر چه ‌طوری فهمیدی این بچه شماست.»

گفت: «همان موقع که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم با همان چهره بیست ‌و ‌پنج سال پیش، که فرستاده بودمش منطقه، با همان تیپ و همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت، مادر منتظرت بودم...»

همه این‌ها را ضبط کردیم و نوار ویدیوئی‌اش موجود است.

صبح روز بعد، وقت نماز مادر دق کرد و از دنیا رفت. پس از فوت مادر شهید، رفتیم و شناسایی کردیم. پلاک شهید را در قفسه سینه‌اش یافتیم. تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم، دیدیم که شهید، پسر خودش است.

شما اگر می‌خواهید بدانید شهدا چه‌ طور و با چه وضعیتی پیدا می‌شوند، بیایید توی گروه تفحص، در منطقه شلمچه تا چیزهایی ببینید که تا به حال ندیده‌اید. جبهه عالمی داشت، آمدن اسرا خودش دنیایی بود. پیدا کردن شهدا هم عالمی دارد و همه این‌ها از لطف خدا، حضرت فاطمه ‌زهرا(س)، امام حسین(ع) و امام زمان(عج) است.

چرا بچه‌های جبهه و جنگ، سرشان را کرده‌اند توی لاک خودشان؟

جبهه رفتن وظیفه هر مسلمانی بود، اما امروز دنبال ‌روی راه شهدا بودن مهم است. این هنر است، این راه امام است. متأسفانه هنوز خیلی‌ها سرشان توی لاک خودشان است. بچه‌های جبهه و جنگ هم سرشان را کرده‌اند توی لاک خودشان. برای چی؟! چرا کاروان‌ها را راه نمی‌اندازند، این بچه‌ها را نمی‌آورند توی اتوبوس‌های راهیان نور و نمی‌گویند که چه بر ما و پیروان خمینی(ره) گذشت؟

آن جوانی که بفهمد برادرش، عمویش، دایی‌اش، همسایه‌اش چه‌ طور رفته، چه ‌طور شهید شده، چگونه جنازه‌اش پیدا شده، پدر و مادر شهید در نبودنش چه خون دلی خورده‌اند، اصلاح می‌شود. ولی اگر این مسائل گفته نشوند، یا گفته‌ها کم باشند و خوب منتقل نشوند، آرام‌آرام فراموش می‌شوند. شیطان، هم قوی است و هم در کمین، نباید او را دست‌کم گرفت؛ چون غلبه پیدا می‌کند.

باید مراقب باشیم که مصداق صحبت‌های شهید «باکری» نشویم که گفت : زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم می شوند:


1.دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند.

2.دسته ای راه بی تفاوت می گزینند و در زندگی مادی خود غرق می شوند و همه چیز را

فراموش می کنند.

3.دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت

مصائب و غصه ها ،دق خواهند کرد.

پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید.


ان‌شاالله پیرو راه شهدا باشیم!

منبع : امتداد

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/memories/2010/12/22/148548.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
برای شهید «حسن ‌محمد علی‌خانی»

کلاس دوم راهنمایی، در مدرسه شهید «مدرس» الوکلاته درس می‌خواند. هر صبح، در گرگ میش هوا، چهار کیلومتر پیاده می‌رفت و در تاریکی غروب برمی‌گشت. چهل تا کبوتر داشت، عاشق کبوترهایش بود. از مدرسه که برمی‌گشت، آب و دانه کبوترها را می‌داد. اذان که می‌شد، می‌رفت مسجد، تا نیمه‌های شب. بسیجی هم بود. هر شب که از محراب، نیایش و رزم شبانه برمی‌گشت، سری به کبوترهایش می‌زد و می‌خوابید.



چند روزی از عملیات خرمشهر گذشته بود. نیمه‌های روز بود که از مدرسه برگشت. بی ‌حوصله، لب سکو کز کرد و تکیه داد به ستون. مادر داشت رخت می‌شست. دستش توی تشت رخت‌شویی بود. گفت: «چه شده مادر؟!»

گفت: «غلام‌علی، رفیقم زخمی شده، حالش خیلی بد است.»

بعد از سکو پایین پرید و توی حیاط دنبال خروس دوید. توی توری گیرش انداخت. کبوتر‌ها ترسیدند و به هوا پر کشیدند. خروس را توی بغل گرفت و آورد. مادر تعجب کرده بود، گفت: «می‌خواهی چه‌کار کنی مادر؟!»

گفت: «می‌خواهم برای سلامتی غلام‌علی، خون بریزم.»

غلام ‌علی توی روستا از اولین‌ کسانی بود که پا به جنگ گذاشت و نخستین کسی بود که زخم برداشت. «حسن» خروس را برد و داد، کشتند. بردش در خانه یک فقیر و برگشت. سبک شده بود، گفت: «مادر! آدم‌هایی مثل غلام‌علی خیلی با ارزشند، جانباز جنگند، حرمت دارند.»

و اشک‌هایش نم‌نم چکید. مادر او را به حال خودش گذاشت. حسن توی فکر بود. مادر از حال دلش باخبر بود، می‌دانست که ته دلش جوش جنگ را می‌زند و می‌خواهد بال بکشد و برود.

پدر از سرِ زمین برگشت. علف‌ها را از کولش به زمین انداخت و دست‌هایش را شست. حسن هنوز لب سکو، زانوی غم بغل گرفته بود و زل زده بود به پریدن کبوترهایش، خیلی دوستشان داشت. شب‌ها که طبقه بالا روی ایوان می‌خوابید، کبوترها روی نرده‌ها دوروبرش بال‌ بال می‌زدند. جمعه‌ها حیاط را می‌گرفتند روی سرشان و حسن بین درخت‌ها دنبالشان می‌کرد.

حسن بلند شد و سلامی داد. پدر از پلکان بالا رفت. حسن وضو که گرفت و نمازش را خواند، مادر داشت سفره را پهن می‌کرد.

حسن برگه‌ای درآورد، رفت بالا و توی ایوان پیش پای پدر نشست. شروع کرد به تعریف کردن از جنگ، بعد برگه رضایتنامه را نشان پدر داد.

گفت: «بابا! این رضایتنامه را امضا کنید تا من بروم جبهه.»

ابروهای پدر در هم رفت، گفت: «نه! نمی‌گذارم بروی.»

ـ بابا جان! مگر امام نگفته‌اند که دفاع از کشور واجب است؟ مگر ما مسلمان نیستیم؟

ـ یکی از برادرهایم زمان شاه لعنتی، توی سربازی یخ زد و مرد، یکی دیگر هم توی جنگل گم شد و هیچ ‌وقت پیدا نشد. نه! تو هنوز خیلی بچه‌ای.

حسن گفت: «ببین بابا! من دیگر پانزده سالم تمام شده است، بیش‌تر از این طاقت ندارم.»

مشهدی «حسین» بلند شد. خسته بود و حسن، حسابی لجش را در آورده بود. حسن به التماس افتاد. مشهدی حسین گفت: «دیگر چه می‌گویی؟ اصلاً من مسلمان نیستم، خوب شد؟»

حسن گفت: «باشد! پس اگر مسلمان نیستی، برای چه رفتی و برای مکه ثبت‌نام کردی؟ چرا منتظری که بروی؟»

مادر خنده‌اش گرفت. پدر هم از خنده مادر خندید و گفت: «من که می‌دانم تو بالاخره یک داغ بزرگ روی دلم می‌گذاری، قبول!»

برگه رضایتنامه را گرفت و امضا کرد. حسن پله‌ها را دوتا یکی پایین دوید و رفت بسیج. ثبت نام کرد و برگشت.

وقتی داشت اعزام می‌شد، به مادر گفت: «ببین مادر جان! اگر روزی آمدند و گفتند، عکس حسن را بده، دلمان برایش تنگ شده، بدان که حسنت شهید شده است.»

بعد یک شانه در آورد و نشان مادر داد. کشید به موهایش و گفت: «ننه! موهایم را شانه بزنی‌ها.»

دل مادر هوری ریخت. حسن پرید توی اتوبوس و راهی جبهه شد.

روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشیدند و رفتند.

یک ماه بعد، جنازه اصغر را که آوردند توی روستا، کبوترها دیگر هیچ‌ وقت برنگشتند.

توی عملیات «محرم»، «اصغر» فرمانده بود؛ معاون گردان حضرت «ابوالفضل(ع)». بچه‌های سلطان‌آباد را جمع کرد و گفت: «باید همه، موهایتان را از ته بزنید. این مطلب به همه نیروهای گردان هم ابلاغ شده. گفتم اول از شما شانزده نفر که هم‌ محلی‌مان هستید، شروع کنم.»

حسن عاشق موهای لختش بود. یک شانه داشت که دائم به موهایش می‌کشید. همه موهایشان را تراشیدند، اما حسن افتاد سر لج و گفت: «من نمی‌تراشم.»

به اصغر هم گفت: «تو فرمانده من هستی و من مطیع فرمانت هستم. فرمانده! به من بگو برو روی مین، می‌روم. بگو با نارنجک برو زیر شنی تانک، می‌روم. فرمانده! قسم می‌خورم که هرگز از فرمانت سرپیچی نکنم، اما از من نخواه که موهایم را کوتاه کنم.»

اصغر گفت: «پسر! موهایت خیلی بلند است، اگر زخمی شوی، پر خاک می‌شوند.»

هرچه اصغر گفت، حسن کوتاه نیامد.

شب بود و همه خواب بودند. «حسین‌علی» و اصغر، یک قیچی آوردند که سر حسن را از ریخت بیندازند، تا حسن مجبور شود که موهایش را بزند. وقتی رسیدند بالای سرش، حسن از جا پرید و مچشان را گرفت. گفت: «بابا! من اصلاً می‌خواهم با همین موها شهید شوم. فرمانده! من به مادرم وصیت کرد‌ه‌ام که وقتی شهید شدم، سرم را شانه بزند، برای چه می‌خواهید وصیتنامه‌ام را خراب کنید؟ جواب مادرم با خودتان.»

بعد سرش را آورد جلو.

قصه زلف‌های حسن توی گردان پیچیده بود. شب دوم عملیات، تو موسیان صفر، حسن و چند نفر دیگر ‌دویدند سمت خاکریز عراقی‌ها. یک مرتبه حسن آخی گفت و افتاد. تیر کالیبر شکمش را پاره کرده بود. یکی از بچه‌ها نشست و لباس حسن را بالا زد. سرش را گذاشت روی زانوهایش. داشت ذکر می‌گفت. لبش خشکیده بود، تشنه‌اش بود، اما نگفت بهم آب بدهید. گفت: «شما بروید. بروید و به‌خاطر من نمانید.»

یک دقیقه بعد، نفس‌هایش برید، پر کشید و شهید شد.

مادر اشک می‌ریخت و می‌گفت: «غروب بود. دلم تاب‌تاب می‌زد. بی‌حوصله شده بودم. مادرم آمد و گفت، «حاج خدیجه! من یک حالی شده‌ام؛ انگار کمرم شکسته است.»

من هم حال خوشی نداشتم. یک مرتبه همه کبوتر‌های حسن پریدند. هیچ‌وقت کبوترها این وقت غروب، از توری بیرون نمی‌زدند. مادرم گفت: «حاج خدیجه! حسن شهید شده.»

من سست و بی‌حال افتادم. دهانم خشک شد و سردرد گرفتم. شب بود، مشهدی حسین، بدجور بی‌طاقتی می‌کرد. نصف شب رفت بیرون. کبوترها هنوز برنگشته بودند. بدجوری دلواپس بودیم؛ انگار خانه را آتش زده بودند. هر کس کز کرده بود یک کنج و هیچ‌ کس دلش رضا نمی‌داد که رازش را فاش کند. شب تا صبح اصلاً نخوابیدم.

صبح دو روز بعد، یکی از اقوام، در زد و آمد خانه. اول از این ور و آن ‌ور حرف زد و بعد گفت: « دلم بدجور برای حسن تنگ شده است، از عکس‌های حسن دارید تا بهم بدهید؟»

گفتم: «راستش را بگو. حسن من شهید شده است، شما به من نمی‌گویید.»

گفت: «نه، اصلاً!»

گفتم: «پس چرا این دو سه ماه، یک بار هم نشد که بیایی در خانه و حال حسن را بپرسی؟ حالا چه شده؟»



تشییع جنازه حسن شد. توی روستا رسم بود که شهید جوان را توی حیاط و خانه‌اش طواف دهند. مردم جمع می‌شدند، برای شهید ذکر مصیبت گرفتند و چاووشی می‌کردند. زن‌های فامیل، برای پسر‌ها مجمعه دامادی درست می‌کردند و دسته ‌دسته می‌آمدند مبارک باد شهید. شهید که تسلیت نداشت.

مشهدی حسین دهانش قفل شده بود و هیچ گریه نکرد. حتی نم اشکی نریخت؛ مثل یک درخت خشک زمستانی!

ظهر بود. جنازه حسن را که توی حیاط گذاشتند، کبوترها یک جا پایین آمدند و نشستند. چندتایشان پریدند روی تابوت حسن. مردم آبادی‌، های‌های گریه کردند. حسن را که بردند، کبوترها دوباره رفتند.



عملیات محرم که تمام شد، پانزده نفر از هم ‌رزمان حسن، همراه فرمانده‌‌شان آمدند خانه حسن. اصغر اشک ریخت و به مادر گفت: «شرمنده‌ام! نتوانستم امانتت را سالم تحویلت دهم.»



روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشیدند و رفتند.

یک ماه بعد، جنازه اصغر را که آوردند توی روستا، کبوترها دیگر هیچ‌ وقت برنگشتند.



نویسنده :غلامعلی نسائی

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
http://www.tebyan.net/godlypeople/martyrs/martyrs/2010/12/23/148550.html

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شهيد و جاویدالاثر بزرگوار «احمد حلمي» در سال 1346 ديده به جهان گشود و پدر و مادر او با توجه به عشق به خاندان نبوت و نام او را احمد نهادند.

به گزارش «تابناک»، وی از کودکی با مسجد و عبادات آشنا و شور و علاقه او به مسجد و مسائل شرعيه باعث تعجب اطرافيان و ديگران شده بود. مطلب زیر روایتی است کوتاه از زندگی سراسر عشق و حماسه این فرزند ایران اسلامی.

اول:
براي اولين بار كه مي‌خواست به جبهه برود، چون سن او كم بود، اعزامش نمي‌كردند. اصرار و خواهش فراوان كرد. مي‌گفت: «هركس بايد جوابگوي اعمال خودش باشد. نمي‌توانم در قيامت عذز بياورم كه چرا به جبهه نرفتم.» عاقبت هم گريه و التماس‌هايش دل مسئولان اعزام را نرم كرد و راهي شد. او در آن اعزام در عمليات فتح المبين شركت كرد و اين افتخار را نصيب خود ساخت كه بازويش بوسه‌گاه رهبرش حضرت روح ا... باشد.

http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/10/21/80673_915.jpg

از آنجا بود كه كارش شد همراهی بر و بچه‌هاي رزمنده.
دشت عباس، تپه‌هاي عين خوش و پاسگاه شرهاني در عمليات محرم و فتح المبين، در زير گام‌هاي كوچك و استوار او احساس غرور كردند.
رمل هاي جنوب و جنگل امقر در حماسه والفجر مقدماتي شاهد صبوري او بودند.
نيزارهاي مجنون در نبرد خيبر و بدر استقامت او را آزمودند.
نخلستانه‌اي جنوب در پيروزي والفجر 8 لبخندهاي او را ديدند.

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/80674_399.jpg[/img]

دوم:
احمد بي‌سيم‌چي، اهل نماز و تهجد و گريه بود و در اثر تهجد‌ها بود كه صاحب روحي بزرگ شد تا آنجا كه در سخت‌ترين شرايط جنگ با لحني آرام و اطمينان قلب در بي‌سيم پيام مي‌داد و رده‌هاي بالا را از اوضاع مطلع مي‌كرد و براستي او كار يك فرمانده را در عمليات انجام مي‌داد.
آنهايي كه احمد را از نزديك شناخته‌اند و با او آشنايي داشته‌اند، آن چهره خندان و قيافه مظلوم و بي‌رياي او را به ياد دارند. از بس نحيف و لاغر بود، هر بار كه لباس غواصي را تحويل مي‌گرفت، به شوخي مي‌گفت: اگر بخواهم هر شلوار را درست كنم برايم دو شلوار مي‌شود.

http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/10/21/80675_641.jpg

سوم:
در عمليات پيچ انگيزه كه از ناحيه پا به شدت زخمي شده بود، فرمانده به او گفت: به عقب برگرد تا تو را به اورژانس ببرند. با اصرار به عقب رفت اما چندين بار مي‌خواست دوباره به خط برگردد كه همراهان او مانعش شدند و گفتند، خونريزي پايت شديد است و اگر به خط بروي نمي‌تواني كاري انجام دهي.

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/80676_364.jpg[/img]
احمد در حالي در عمليات كربلاي 4 شركت مي‌كرد كه هنوز هم از ناحيه پا و كمر، درد داشت كه ناگهان به آهستگي و بدون كمترين احساس ترس و ناراحتي به برادر كنار دست خود گفت: «من تير خوردم اما به كسي نگو.» و ادامه داد: «تير به دست راست من خورده است». وقتي به او پيشنهاد برگشت دادند، پاسخ داد: «من نمي‌روم، برگشت من باعث تزلزل روحيه بچه‌ها مي‌شود.»
او در همان جا ماند و... ماند.

چهارم:
سالها از عمليات كربلاي 4 مي‌گذرد و بارها شاهد تشييع شهدايي بوديم كه شهرها را به عطر شهادت خوشبو مي‌كردند. بارها براي ديدن احمد به استقبال شهدا رفتيم؛ حتي يكبار گفتند احمد در بين اين كاروان است. مادرش قبول نكرد. گفت: اين استخوان‌هاي عزيزي از عزيزان من است. اينهم فرزند من است اما احمد من نيست. احمد من بوي ديگري مي‌دهد. من بوي احمدم را مي‌شناسم.
احمد گمنام ماند همانگونه كه خود مي‌خواست. آنگونه كه در وصيتنامه‌اش كه دو روز پیش از شهادت در مقر گردان عمار در ساختمان فرودگاه آبادان نوشت كه:
[color=red]خدايا! بارالها! درخواستم از تو اين است كه شهيدم كني و ديگر به خانه بازنگردم.[/color]

[color=blue]او بر سر پيمان خود ماند و ما هر روز بايد از خود بپرسيم كه آيا بر سر پيمانمان با شهيدان مانده‌ايم؟ [/color]http://www.tabnak.ir/fa/news/141866/دشت-عباس-زير-گام‌هاي-كوچك-اما-استوار-او-احساس-غرور-می-کرد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
http://www.shahed.isaar.ir/attachment/1386/01/28323.jpg

[color=red] من شرم مي كنم در روز قيامت در پيشگاه اربابم امام حسين سردر بدن داشته باشم[/color] "

اوبه آورزوی خود می رسد. ودر عملیات فتح المبین درشوش با اصابت خمپاره ایی به سر او سرش از بدنش جدا مي شود و به شهادت می رسد.


زندگی نامه .

شهید حاج شیر علی سلطانی (ذاکر اهل بیت (ع) )در سال ۱۳۲۷هجری شمسی در خانواده ای متدین در محله کوشک قوامی شیراز دیده به جهان گشود .شهید سلطانی تحصیلات خود را از همان مکتب خانه شروع نمود سپس تا کلاس ششم ابتدایی درس را ادامه داد . به علت شور علاقه بسیاری که به معارف اسلامی داشت در یکی از مدارس حوزه علمیه به تحصیل علوم دینی پرداخت .

عضویت در سپاه.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۹به خاطر علاقه اش به سپاه به عضویت این نهاد مردمی درآمد شهید سلطانی در سپاه بعنوان الگوی بارز تقوا و اخلاص وصفا و صمیمیت شناخته شد خصوصا خضوع و افتادگی او بسیار چشم گیر بود بنحویی که پاسداران و بسیجیان اورا به عنوان یک معلم اخلاقمی می نگریستند.

شهادت

شهیدسلطانی از مدتها قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود شاهد ما بر این مدعا مقبره ایست که از قبل در گوشه ایی از کتابخانه مسجد المهدی( که خود بنیان گذار همین مسجد بود) آماده ساخته بود. وشبها را در آن به راز ونیاز و دعا با معبودش می پرداخت . [color=red]مقبره ایی که درست به اندازه تن بی سرش حفر شده بود گویی که شهید از قبل می د انسته که پیکرش را بدون سر دفن خواهند نمود بالاخره در عملیات فتح المبین به درجه رفیع شهادت رسید [/color]. پیکر بی سر شهید سلطانی در روز۱۲/۱/۱۳۶۱درکتابخانه مسجد المهدی (عج) واقعه در کوشک قوامی در مکانی که خود شهید آماده کرده بود به خاک سپردند.





دو وصیتنامه جذاب از آن شهید..

۱"...اي همه ي كساني كه مرا دوست مي داريد ، از شما تقاضا دارم هنگامي كه خبر شهادت من به شما رسيد ، ناراحت نشويد و [color=red]مبادا خداي ناكرده از جمهوري اسلامي انتقاد بگيريد كه همه ي جوان هاي مردم را به كشتن داد. نه، ما ذليل بوديم خدا ما را به واسطه ي اين انقلاب عزيز كرد...[/color]
اي هزاران بار جان ناقابل من فداي اسلام عزيز باد، مبادا اشكال بگيريد كه اگر بالاي سر فرزندانش مي ماند بهتر بود، نه به خدا اين حرف ها غلط محض است. من، زن و فرزندم رابه خدا مي سپارم كه خدا بهترين يار و بهترين مدد كار است و از ساحت مقدسش مي خواهيم كه آن ها را به راه راست هدايت كند. آمين يا رب العالمين.
و از شما مي خواهم به جاي اين فكر ها مشتتان را گره كرده و از [color=red]ولايت فقيه [/color]كه همان اسلام راستين است و از اين انقلاب و از اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين و از خميني كبير اين پير پارسا دفاع نماييد تا خدا شما را در دوعالم ياري كند...."


۲.ای همه انسانهایی که در پی سعادت ابدی هستید اگر می خواهید از چنگال گرگهای درنده و سلطه گرنجات پیدا کنید همگی روی به اسلام این آئین نجات بخش روی آورید که فقط اسلام است که با آن می توان بشریت را از همه بد بختیها نجات بخشد به امید آن روز که بشریت آگاه گردد و اسلام عزیز روی آورد. انشالله.........

اشعاری شهیدسلطانی......


اي كه سرمستي زصهباي شهيد
از دل و جان بشو آواي شهيد
شمع آسا گرچه ما خود سوختيم
عالم حق را ولي افروختيم
گشته از خون ، سرخ گر دامان ما
ماند ليكن نام جاويدان ما
اي كه مي خواهيد فخر نام ما
بشنويد از جان و دل پيغام ما
تا نپيماييد راه اتحاد
بر شما راه ظفر مسدود باد
پيروي بايد ز آل الله كرد
دست هر دژخيم را كوتاه كرد
روي سلطاني به درگاه حسين
گر شهادت طالبي راه حسين

http://shohadajang.blogfa.com/post-32.aspx

« اگر ریختن خون ناقابل من فرج مولایم امام زمان (عجل اله تعالی فرجه الشریف ) را نزدیكتر می كند، پس ای خمپاره ها خونم را بریزید.»

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
عالي بود برادر . عالي بود .
اين مطالب بالا رو ساعت 5 صبح بود كه داشتم ميخوندم و حسابي گريه كردم .
چه ساعت خوبي بود براي گريه كردن .
تشكر ويژه از : mahdi345n
لطفا با قوت به كارت ادامه بده .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
من غلام حضرت عباس(ع) هستم

شهید رضا خوش قدم ارادت عجیبی به علمدار کربلا حضرت ابالفضل العباس(ع) داشت و همواره خود را غلام آن سقای باوفا می‌دانست. این عشق و ارادت موجب شد تا شهادت او نیز به تأسی از آن علمدار با وفا باشد. سه روز قبل از عملیات نصر 7 مجروح شد اما به دلیل حساس بودن منطقه، زمان عملیات و احساس مسئولیت از منطقه خارج نشد. در ابتدای عملیات گلوله‌ای به سمت راست بدن او اصابت کرد ولی از میدان عقب نکشید. گویی عباس(ع) بود که در میدان می‌جنگید و رجز می‌خواند:



[color=red]والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی[/color]


شهید رضا خوش قدم با عصایی در یک دست و اسلحه یی در دست دیگر جلو رفت و همچنان با دشمن متجاوز پیکار کرد تا آنکه در همان کارزار به دستبوسی حضرت اباالفضل العباس(ع) دست یافت و کربلایی شد.

-------------------------
محمد گفت امشب شب عاشوراست

شب اول مهر ماه سال 1359 که شهر خرمشهر توسط توپخانه سنگین ارتش عراق در هم کوبیده شد حدود ساعت شش بعداز ظهر بود که تعدادی از مردم به شهادت رسیدند و تعدادی نیز به عنوان داوطلب به مساجد آمدند.

محل اصلی تجمع، مسجد جامع بود و فرمانده این تجمع سردار شهید محمد جهان آرا.



نه نیروی کافی بود و نه مهمات لازم. و این بچه را اذیت می‌کرد. به همین خاطر شبی از شبها یکی از رزمندگان با صدای بلند ناله سر می‌داد که در این غربت چه می‌توان کرد؟ چرا کسی به ما مهمات نمی‌رساند تا از شهر دفاع کنیم؟ محمد او را در آغوش گرفت. صورتش را بوسید و با آرامش خاصی گفت: [color=red]برادر! امشب همان شبی است که بر امام حسین (ع) گذشت. امشب شب عاشوراست.
محمد با این سخن راه بچه‌ها را مشخص کرد و همه دریافتند که دفاع از شهر، خون میخواهد.[/color]


راوی:رحمان مرزوقی

----------------------
شهید نماز ظهر عاشورا

چند روز قبل از تولد شهید ناصر زاده دباغ خواب دیدم که خداوند پسری به من عطا کرده ولی بلافاصله آن را از من گرفته و به آسمان بردند. ناراحت و غمگین شدم و گریه بسیار کردم. پسرم را دری ک گهواره‌ای که با شال‌های سیاه آراسته و شکل علم بود به زمین آوردند. از همان خواب دریافتم که فرزندم عاشق امام حسین(ع) خواهد بود تا تولد او درماه محرم.

سالها گذشت تا محرم سال 1359 هجری شمسی. شب شام غریبان سیدالشهدا(ع) در دلم آتش عجیبی برپا شده بود. بی قرار بودم و دلتنگ ناصر. تا صبح نخوابیدم. و از خدا می‌خواستم که اگر میخواهد ناصر را از من بگیرئ او را در روز عاشورا شهید کند.




صبح که شد خبر شهادت ناصر را به ما دادند و گفتند: [color=red]او در روز و در هنگام اقامه نماز ظهر عاشورا به شهادت رسیده است.[/color]او پس از سالها با روحی پاک و مطهر و در عاشورای حسینی به آسمان پرواز کرده بود و در روز سوم شهادت امام حسین(ع) به خاک سپرده شد.

راوی: مادر شهید

-----------------------
هیهات منا الذله

در گردان فتح همرزم رزمندگان عزیز بهبهان بودم که عملیات والفجر8 آغاز شد و در حین عملیات ناگهان دیدم شهید حسین سالارپور به سوی من می‌آید، در حالیکه دست خود را گرفته است. تعجب کردم و پرسیدم چه شده ؟ پاسخ داد که گلوله‌ای به کف دستش خورده است.




گفتم:تو که همین را میخواستی و حالا بگذار دستت را ببندم و فوراً به عقب برو. گفت: [color=red]هیهات منا الذله[/color]. من هنوز انگشت دارم که روی ماشه بگذارم و شلیک کنم. این را با قاطعیت گفت و به عقب نرفت بلکه با آن برادران رزمنده به پیشروی ادامه داد. ساعتی بعد با همان دست مجروح با شلیک موشک آرپی جی 7 یک تانک دشمن را شعله ور کرد و بچه‌ها را روحیه‌ای بیشتر بخشید. [color=red]اما پس از دقایقی ناگهان گلوله‌ای از سمت دشمن به سجده گاه(پیشانی) اواصابت کرد و نقش زمین شد.[/color]

هنوز وقتی جمله هیهات منا الذله را می‌شنوم یاد پاسخ قاطع آن روز شهید حسین سالارپور می‌افتم.


راوی: حاتم رزمه

-------------------------
او مولا را دید و....

یک روز که تعدادی مجروح را از خط به بیمارستان پادگان سرپل ذهاب آورده بودند و همه به آنها رسیدگی می‌کردند، ناگهان یک موشک سه متری به نزدیکی بیمارستان اصابت کرد که موجب شهادت تعدادی از مجروحان شد. لحظاتی که برای آنها آخرین لحظه بود، واقعاَ تماشایی و حیرت انگیز بود. در میان آنها برادر پاسداری بود که انگار امام حسین (ع) در برابرش حاضر شده بود. در میان آنها برادر پاسداری بود که انگار امام حسین (ع) در برابرش حاضر شده است. او بی توجه به حضور پرستاران و امدادگران و بدون اینکه احساس درد و ناله‌ای بکند با آن حضرت صحبت می‌کرد.

به یاد دارم که عاشقانه و متواضعانه خطاب به آقا می‌گفت:

[color=red]«آقا من میخواستم بیام حرمت را ببینم. آقا من میخواستم بیام حرمت را غبارروبی بکنم...»[/color]

او در حین صحبت ـ که هر لحظه صدایش ضعیف تر می‌شد ـ به بهشت پر کشید.

خواهر امدادگر مهری یزدانی

----------------------------
برایم روضه بخوانید

شهید «حسن انبری» فرمانده گروهان ابوالفضل گردان عمار از لشکر 7 ولیعصر (عج) بود. در نامه‌ای برای مادرش نوشته بود: [color=red]«مادرجان! اگر شهید شدم روضه علی اکبر (ع) و علی اصغر (ع) را بخوانید. برای آنان گریه کنید نه برای من ؛ و اگر اسیر شدم به یاد اسرای شام و حضرت زینب (س) باشد نه به یاد من!» [/color]

http://www.tabnak.ir/fa/news/144335/محمد-گفت-امشب-شب-عاشوراست

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
باز هم گل كاشتي برادر
يه وقت فكر نكني چون كسي نظر نداده پس حتما كسي اين مطالب رو نميخونه .
اگه يه نگاهي به آمار بازديد از تاپيكت بندازي متوجه ميشي آمارش بسيار بالاست .
من باز هم منتظر مطالب جديدت هستم .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خيلي كارت درسته لطفا اگه بازم داري بزار .

اين مطالب رو كه ميخوندم گريم گرفت و نتونستم خودم رو كنترل كنم .

به اين همه جنايت باز هم دلسوزي براي اين عرب ها جايز است ؟؟!؟!!؟ هالا بعد از كربلايي ديگر به يك مختار نياز داريم تا داغ ما را تسلي بخشد . فسيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بسمه تعالی

با سلام

آقا مهدی عزیز دست گُلت درد نکنه بابت مطالب زیبایی که قرار دادی. خدا خیرت بده. با قوت ادامه بده.

راستش اون مطلبی که از شهید بزرگوار محمودوند گذاشتی برای حقیر خاطراتی رو از اون زمان زنده کرد.

از اون تپه رملی هایی که تا موقعیت تک درخت ادامه داشت و شاید بیش از 14 کیلومتر طولشون بود و بقدری راه رفتن اون هم با تجهیزات و مهمات نظامی مشکل و طاقت فرسا بود که وقتی بچه ها به پای کار رسیدن و عملیات شروع شد اغلباً ماهیچه های پاهاشون گرفته و بی حس شده بود.....

اون کانالی که شهید محمود وند گفته که بچه های کمیل توش بودن همون کانال دوم بود که حقیر توو بخش خاطرات عملیات والفجر مقدماتی قبلاً توو درج خاطراتم ازش صحبت کرده بودم و کانالی که گفته بعد از کانال بجه های گردان کمیل لشکر27 رفته همون کانال سوم بود که بچه ها بعلت فشار دشمن و شدت وحشتناک آتیش عقبه دشمن (خمپاره و ...) و محاصره شدن به کانال دوم برگشتند. اون چهار لولی که ایشون ذکر کرده همون چهارلول چهارده و نیم بود که حقیر در خاطراتم ازش صحبت کردم که مشرف به کانال دوم و دشت منتهی به اون بود و با کمک یک قبضه دوشکا که دو تاییشون آتیش ضربدری رو سر بچه های گردان ما (کمیل) میرختند همه رو زمینگیر کرده بودن و همون جا بود که سردار شهید محمود ثابت نیا فرمانده دلاور گردان کمیل لشکر 27 حضرت رسول(ص) به شهادت رسید و برادر گل محمدی فرماندهی موقت گردان رو تا زمان عقب نشینی و بازسازی مجدد بعهده گرفت .

یادشون گرامی باد. یا علی مدد.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]آقا نجف شما چه طور جون سالم از اون جهنم اومدي بيرون ؟[/quote]

بسمه تعالی

با سلام

محمد جان بقول شاعر: [b]گر نگهدار من آنست که من میدانم..........شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد[/b]

خب ولی میشه اینطور هم گفت که بی سعادتی حقیر که لیاقت شهادت نداشتم و از طرفی هم میشه گفت که عنایت امام عصر ارواحنا فداه و فضل الهی شامل حالمون شد که این همه غم و غصه های بعد از اون دوران بی بدیل رو تحمل کنیم و بتونیم انشاءالله کار زینبی(س) کنیم.

یا علی مدد.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اسفند ماه، سالگرد دو عملیات بزرگ خیبر و بدر است. به یاد شهدای مظلوم این دو عملیات، خاطراتی از آنان را مرور می‌کنیم. این روایت مربوط است به شهید داوود عابدی، از اعضای کادر گردان میثم از لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه). «داوود عابدی دخرآبادی» به تاریخ هفتم فروردین 1342 متولد شد. وی در اسفند ماه سال 1363، طی عملیات «بدر» شریت شهادت نوشید. پیش از او برادرش حمید، در بهمن ماه سال 1361 در جریان عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود:

به گزارش مشرق، داوود عابدی که یکی از یلان گردان میثم بود، با صدای رسا و قشنگی روضه می‌خواند و با لهجه اصیل تهرانی و بسیار تو دلی دعا می‌کرد. بچه‌ها به داوود می‌گفتن: «داوود غزلی». او یک بار هم ابرام هادی(1)* را زیارت نکرده اما مریدش شده بود. هر وقت مرا می‌دید، از پهلوانی و مرام و مسلک ابرام می‌پرسید. می‌خواست مثل ابرام داش بشود. گیوه ی نوک تیز می‌پوشید. شلوار کردی تن می‌کرد و کلاه کف سری می‌گذاشت. این جوری، بسیار خوش رخ تر می‌شد.

داوود، یک تسبیح سندلوس اعلا داشت که هر روز صبح، با یک تکه چوب مخصوص بهش روغن می‌زد تا شفاف و براق بماند. داوود از عملیات والفجر چهار به گردان میثم آمد و من هر وقت او را می‌دیدم، این تسبیح سندلوس دستش بود.


http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/12/1/84941_428.jpg

کم کم زمزمه عملیات پیچید و توجیه عملیاتی و شناسایی‌ها بیشتر شد. معلوم شد نام عملیات، بدر، و خود عملیات، چیزی شبیه خیبر و ادامه آن است. نیروهایی که در خیبر بودند، راه و چاهش را خوب می‌دانستند و تقریبا توجیه بودند. عقبه و نقطه رهایی برایشان معلوم بود. عراق اما روی منطقه حساس شده بود و معلوم نبود این بار چطور عمل می‌کند؛ به ما راه می‌دهد یا نه.
مرحله اول عملیات، نوزدهم اسفند شروع شد و خط شکسته شد. شب دوم عملیات، نوبت گردان میثم بود که به خط بزند. عصر روز دوم عملیات، یک مجلس عزا و روضه خوانی برای امام حسین دست دادو محمود ژولیده و داوود عابدی روضه خواندند. داوود، آخر شب، روضه حضرت ابوالفضل را خواند. تا زمان حرکت به طرف خط مقدم، همه مان بیدار بودیم. نصف شب سوار کامیون شدیم و نزدیک صبح رسیدیم لب آب. یکی یکی سوار قایق‌ها شدیم. انتقال نیرو‌ها به ساحل جنوبی جزیره مجنون تا نزدیک غروب طول کشید. وقتی قایق ما به لب و ساحل رسید و از آن پیاده شدیم، گفتند: باید تا تاریکی کامل هوا صبر کنید.حدود ساعن 12 شب، بچه‌ها را جمع کردیم پشت خاکریز.
یکدفعه یک نفر آهسته صدایم زد: «آسید ابوالفضل، آسید ابوالفضل...»
برگشتم و دیدم داوود عابدی است. گفتم: «چیه داوود جان؟»
- دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟
- هر چی شما دوست داری.
- شما ساداتی. ما رو دست سادات نمی‌چرخیم.
- حالا یه چیزی شما بگو.
- من دلم می‌خواد بگم «[color=red]حیدر[/color]».
- یا علی.
- بیا بشین پیش من؛ [color=red]می‌خوام دم آخری روضه مادرت زهرا رو بخونم[/color]. و نرم نرمک شروع به خواندن کرد. یکی یکی بچه‌ها آمدند و دورمان جمع شدند. حسین عزیزی، اصغر ارس، اصغر کلاهدوز، عباس رضا پور، سعید طوقانی، محمود عطا، حاج همت علی و...

سید ابوالفضل شاکی شد. آمد طرف ما و گفت: «بابا، چه خبره؟ یواش تر. الان همه مون لو می‌ریم.»
آخرش داوود خواند:
- اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا
باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا
شدم ای دوست، سگ قافله درگاهت
به امیدی که به کوی تو رسانند مرا.

همه مان گریه کردیم. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود. نگاهش کردم. شانه اش را از توی جیبش در آورد و ریشش را شانه کرد.

گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری.»
[color=red]گفت: «امشب می‌خوام حقم رو بگیرم، سید!»[/color]دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم.

کم کم پام درد گرفت و از ستون جا ماندم (آثار زخم عملیات رمضان). بچه‌ها آمدند و از من گذشتند.درد پایم آن قدر شدید شد که از گروهان سوم هم جا ماندم و رسیدم ته گردان.ستون داشت دور می‌شد و من به نفس نفس افتاده بودم. لنگ لنگان ادامه دادم. کمی جلوتر دیدم دو-سه نفر حلقه شده‌اند. رفتم طرفشان و دیدم سعید طوقانی (2)* افتاده. تیر دوشکا به شکمش خورده بود و از پشت، زخمی به‌اندازه دو تا کف دست دهن وا کرده بود و شر شر خون می‌ریخت.سعید درد می‌کشید و به سر و سینه اش چنگ می‌زد و خودش را می‌کند و می‌گفت:«[color=red]یا حسین، یا حسین...»[/color]

نشستم، دستم را زیر سرش گذاشتم و گفتم :«سعید جان، طوری نیست.الان بچه‌ها می‌برندت عقب.»
دستم را گرفت و گفت:«[color=red]یا حسین، یا حسین، دیدی ما نامرد نیستیم[/color].»
تو حال خودش نبود. داشت شهید می‌شد.
چند لحظه به صورتش نگاه کردم و رفتم.دیگر رمق نداشت. نفس آخر را می‌کشید.

جلوتر رفتم و دیدم باز بچه‌ها حلقه شده‌اند دور یک نفر. رفتم پیششان و دیدم داوود است! تیر دوشکا خورده بود. چمباتمه زده بود و می‌لرزید.قبضه آرپی جی را ستون کرده بود زیر دستش و به آن تکیه داده بود. تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه‌ها تا مرا دیدند، گفتند : داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل آمده.

سر داوود روی قبضه بود و نمی‌توانست بلندش کند. فقط گفت : «[color=red]یا علی...آسید ابوالفضل، دیدی من مسافر شدم؟[/color]»
گفتم:«[color=red]سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوود جان[/color].»

جمله‌ای زیر لب زمزمه کرد.نشستم کنارش و دستم را روی شانه اش گذاشتم. سرم را بردم بیخ دهانش. گفت:«سید، آن جا منتظرت هستم.»

بغلش کردم و ماچش کردم. وقتی بلند شدم، یک وری افتاد زمین و شهید شد.
بچه‌ها رفتند و من آخرین نفری بودم که داوود غزلی را تنها گذاشتم و رفتم جلو.

داوود عابدی در بهشت زهرا (س)، قطعه 27 ـ ردیف 117 ـ شماره 9 آرمیده است.


http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/12/1/84942_902.jpg



شهید داوود عابدی دخرآبادی


http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/12/1/84943_528.jpg

شهید داوود عابدی(سمت چپ) و جانباز حاج محمود ژولیده، مداحان گردان میثم


http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/12/1/84944_857.jpg

شهید داوود عابدی (نفر اول از چپ)


http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/12/1/84945_391.jpg

شهید داوود عابدی( نفر سمت چپ)

http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/12/1/84946_700.jpg


پیکر پاک شهید داوود عابدی


http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/12/1/84946_700.jpg
----------------------
*پاورقی:
1-شهید ابراهیم هادی

2-شهید سعید طوقانی ، قهرمان کشوری ورزش باستانی ، از اهالی کاشان بود.

http://www.tabnak.ir/fa/news/149332

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
می ترسم بچه ها می ترسم که وقت جانبازی دست و پام بلرزه خدایا به خودت توکل کردم و پناه بردم icon_eek icon_cool B) :mrgreen: :cry:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.