jackturbo

اصلاً تو مي‌‎داني حاج عباس كيست؟

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[align=justify]از مرد پرسيد: پس چرا تا حالا حاج عباس براي سخنراني نيامده؟ مرد با خنده گفت: تو از كجا مي‌داني نيامده؟ شايد او يكي از همين‌هايي باشد كه در اينجا هستند. نوجوان خنديد و گفت: از تو خوشم مي‌آيد! خيلي ساده هستي، مرد حسابي! فرمانده لشگر را حتما با اسكورت مي‌آوردند.



نوجوان بسيجي كنار خاكريز دراز كشيده بود، خسته بود و خيس عرق. نوار فشنگ‌هاي تيرباري كه دور كمر و شانه‌هايش بسته شده بود، بر پهلوهايش فشار مي‌آورد. كمي خود را جابه‌جا كرد، نگاهش را به كسي كه در كنارش نشسته بود،‌ انداخت.

مردي زانوهاي خود را در بغل گرفته و نگاهش در دشت غرق شده بود، بسيجي‌ها را نگاه مي‌كرد. روز تمرين بود؛ تمرين براي عملياتي كه به زودي قرار بود، انجام دهند.

نوجوان بسيجي چهره‌ي خاك‌آلود مرد را ورانداز كرد و پرسيد: «اخوي مال كدام گرداني؟ توي گردان ما هستي؟!» مرد نگاهش را از دشت به روي او برگرداند، لبخندي زد و گفت:‌ «نه برادر.»

نوجوان بسيجي از طرز جواب دادن مرد خنده‌اش گرفت، با لحن بي‌اعتنا گفت:‌ «مي‌دانستم تا به حال تو را نديده‌ام». بعد خود را كنار خاكريز جابه‌جا كرد و گفت: «ببين، فكر كنم گردان ما شب عمليات جلوتر از همه باشد، تو هم بيا گردان ما!».

مرد دوباره نگاهش را به سوي دشت كشيد و چيزي نگفت. بسيجي مي‌خواست همچنان با او صحبت كند، پرسيد: «شنيده‌اي كه قرار است فرمانده لشگر بعد از تمرين سخنراني كند؟ تو او را تا به حال ديده‌اي؟»، مرد گفت: «بله».

نوجوان گفت:‌ «خوش به حالت، من كه تا به حال او را نديده‌ام، اما تعريفش را شنيده‌ام. خيلي دوست دارم او را ببينم». مرد نگاهش را به روي او انداخت و دوباره به دوردست‌ها چشم دوخت و آرام گفت: «او هم مثل همه بسيجي‌هاست؛ درست مثل آنها».

بسيجي نگاه تندي به او كرد، از گفته‌هاي مرد ناراحت شده بود. فكر كرد كه او چقدر خودخواه است. چطور ممكن است حاج عباس كريمي، فرمانده لشگر مثل او باشد؟!

در حالي كه لحن صدايش اعتراض‌آميز مي‌نمود، گفت:‌«اصلاً تو مي‌داني حاج عباس كيست؟ ها . . .».

مرد چيزي نگفت؛ حتي نگاهش را هم برنگرداند. نوجوان بسيجي در حالي كه رويش را به سويي ديگر برگردانده بود، با صداي بلند گفت: «بعضي‌ها خيلي خودخواه هستند! خيلي بي‌معرفت هستند . . . من آرزو مي‌كنم كه يك بار حاج عباس را ببينم، آن‎وقت تو مي‌گويي كه او مثل همه بسيجي‌هاست؟!».

نوجوان بسيجي سلاحش را برداشت و برخاست، در حالي كه نمي‌خواست نگاه توي صورت مرد بيندازد، گفت: «حالا اگر دوست داشتي بيايي گردان ما، به من بگو تا شايد بتوانم كاري برايت انجام دهم، بعد از سخنراني حاج عباس بيا پيش من . . .».

ساعتي بعد روي زمين صافي كه دور تا دور آن را خاكريز گرفته بود، بسيجي ها جمع شده بودند، عده‌اي ديگر از آنان هم از ميدان تمرين باز مي‌گشتند. نوجوان بسيجي ميان جمع نشسته بود و به هرسو مي‌نگريست، مرد را كه ديد، بلند گفت: «بيا اينجا!».

مرد برگشت،‌ نوجوان بسيجي دست‌هايش را براي او تكان داد. مرد او را كه ديد خنديد و گفت: «سلام!».

چند نفر همراه او بودند، چيزي به آنها گفت و آمد كنار نوجوان روي زمين نشست. نوجوان بسيجي گفت: «كجا بودي؟ هرچقدر دنبالت گشتم، پيدايت نكردم.» مرد گفت: «توي ميدان تير بودم». نوجوان بسيجي از خوشحالي نمي‌توانست در يك جا بنشيند و مرتب جابه‌جا مي‌شد. از مرد پرسيد: «پس چرا تا حالا حاج عباس براي سخنراني نيامده؟» مرد با خنده گفت: «تو از كجا مي‌داني نيامده؟ شايد او يكي از همين‌هايي باشد كه در اينجا هستند.» نوجوان بسيجي خنديد، نگاهي به مرد انداخت و گفت: «از تو خوشم مي‌آيد! خيلي ساده هستي، مرد حسابي! فرمانده لشگر را حتما با اسكورت مي‌آوردند، تو ديگر كي هستي؟!».

مرد خنديد و سرش را پايين انداخت. وقتي كه ميدان پر شد از بسيجي‌ها، يكي جلوي روي همه قرار گرفت و شروع به صحبت كرد:

«بسم‌ الله‌ الرّحمن الرّحيم. اين آخرين تمرين قبل از عمليات بود كه انجام داديم. برادر عباس كريمي فرمانده لشگر، در ميدان حضور دارند و الآن قرار است در مورد مانور و عمليات صحبت كنند. تا برادر كريمي براي سخنراني تشريف بياورند، همه صلوات بفرستيد . . . .

صداي صلوات بلند شد. نوجوان بسيجي نگاهش را به اطراف كشيد. مرد از كنار او بلند شد و به طرف جلو رفت، پسرك با ناراحتي زير لب گفت: «اين ديگر كيست؟! آبروي آدم را مي‌برد. حالا كجا راه افتاده برود؟!» مرد كه جلوي روي همه قرار گرفت. صدايي هماهنگ از ميان جمع برخاست: «صلّ علي محمد، فرمانده لشگر حق خوش آمد!»

نوجوان بسيجي حيران مانده بود. مرد شروع به صحبت كرد. نوجوان بسيجي احساس كرد در كوره‌اي از آتش است، صورتش داغ شده بود، هيچ صدايي را نمي‌شنيد، نگاهش را به زمين دوخت تا سخنراني پايان يافت. جمع بسيجي‌ها به هم خورد، ‌همه به دور فرمانده لشگر ريختند و او را غرق بوسه كردند، اما نوجوان بسيجي همان‎طور بر جاي خود نشسته بود.

بلند شد، ايستاد و ناگاه به سوي جمع بسيجي‌ها شتافت. ديوانه‌وار جمع را مي‌شكافت و راهي به جلو باز مي‌كرد. سخت تقلا مي‌كرد، شانه‌ها را مي‌گرفت و خود را به جلو مي‌كشيد. خود را به حاج عباس رساند، لحظه‌اي نگاهشان در هم گره خورد.

نوجوان بسيجي پيراهن حاج عباس را با دست گرفت و با صداي بغض‌آلود بلند گفت: «خوب، چي مي‌شد اگر همان اول مي‌گفتي كه من فرمانده لشگرم؟!»

ديگر نتوانست چيزي بگويد، بغض مجالش نداد، خود را در آغوش حاج عباس انداخت و صورتش را ميان دست‌هاي فرمانده لشگر پنهان كرد.[/align]

لينك
[url=http://www.dsrc.ir/Contents/view.aspx?id=5452]Web Page Name[/url][img]http://www.dsrc.ir/Contents/Images/content3139001141328251.jpg[/img]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بسم رب شهدا

بسیار زیبا و تکان دهنده بود
[b]خدایا توفیقه شهادت را نسیب ما بگردان[/b]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خيلي جالب بود .

اين فرمانده ميتونه نيروهاش رو موفق كنه نه فرمانده اي كه فقط آموزش نظامي ديده .

اين جور فرمانده هان هستن كه همه سربازا حاظرن جونشون رو براي خودش و براي اطاعت از دستورش بدن .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.