bell214

روايتي از روزهاي پاياني جنگ / آيا اينجا آخر خط است

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

آيا اينجا آخر خط است

افكارم، آزارم مي‌دهد. منصور و اسفنديار هم، سرشان را انداخته‌اند پايين و رفته‌اند توي فكر. آيا اينجا آخر خط است؟ آيا بايد همه چيز را تمام شده تلقي كرد؟ مي‌بينم كه سكوت و ركود است كه اين افكار را، به ذهنم مي‌آورد.

محمدرضا بايرامي يكي از بهترين نويسندگان عرصه دفاع مقدس. قلم شيوا و زيباي ايشان بسيار دل نشين است. كتاب «هفت روز آخر» اين نويسنده مربوط به روزهاي پاياني جنگ است كه برشي از آن را برايتان انتخاب كرده ايم:


يك تويوتاي ديگر، از راه مي‌رسد. چند افسر تويش هستند و فرمانده دسته سهند خودمان. فرمانده دسته، تا پياده مي‌شود، مي‌‌گويد: "هيچ معلومه كه شماها كجا هستين؟ قبضه تونو من منهدم كردم. دو تا نارنجك انداختم توش. بازم درست و حسابي از بين نرفت. "
همه دوره‌اش مي‌كنند. مي‌گويد: " سرگرد جلوست، دارن نيروها رو مي‌كشن جلو. بياييد بريم. "
از حرف‌هايش سر در نمي‌آورم. جناب سروان كا ـ ام را روشن مي‌كند. همه سوار مي‌شوند. با ناباوري نگاهشان مي‌كنم. كجا مي‌روند؟
ما را جا مي‌گذارند؟ مي‌خواهم بپرسم پس تكليف ما چيست؟ آن هم با اين همه اسلحه و وسايلي كه روي دستمان مانده است؟ اما جناب سروان طوري حرف مي‌زند كه انگار، به زودي بر خواهند گشت.

- ماسك هاي مجروح ها رو بگذارين بغل دستشون. اگه گاز زد، ماسك هاشونو بزنين.

به سرعت مي‌رانند سمت جاده آسفالت. از رفتنشان، تنها گرد و خاك بر جاي مي‌ماند. گرد و خاك چرخهاي ماشين و گرد و خاك گلوله‌هاي عراقي، كه ماشين را بدرقه مي‌كند. مي‌نشينم روي تخت. هوا گرم تر شده است. عباس مي‌گويد. تورو خدا، اگه گاز زد، ماسك منو هم بزن. من خودم نمي‌توانم. دستهام حس ندارن.
بهش قول مي‌دهم كه اين كار را خواهم كرد. تصميم مي‌گيريم مجروح ها را بفرستيم عقب. كاميوني كه شب ها يخ مي‌آورد، توي آشپزخانه ديده مي‌شد. آشپزخانه كنار چاه آب و آن سوي گند مزار است. يكي از بچه‌ها مي‌رود و ماشين را مي‌آورد. مجروح هاي هر دو گروهان را مي‌ريزيم بالا. از گروهان هاي پياده هنوز كسي عقب نيامده است. چند تايي از مجروح ها، نامتعادل و عصبي هستند. براي اينكه يك وقت، اشكالي پيش نيايد، چند نفر از سالم‌ها هم همراهشان مي‌روند.
يكي‌شان اسلحه‌دار گروهان اركان است و من تعجب مي‌كنم از رفتن او. ماشين به آرامي راه مي‌‌افتد و در ميان گلوله‌هاي پراكنده‌اي كه اين طرف و آن طرف مي‌خورد، راه مي‌كشد طرف انديمشك. حالا سرمان خلوت شده است. كم‌كم، بنه همه گروهان ها خلوت مي‌شود. همه افسرها و درجه‌دارها رفته‌اند. در هر بنه، تنها چند سرباز مانده‌اند. دشمن، قدم به قدم جلو مي‌آيد. كمي كه مي‌گذرد، دوروبرمان، زير آتش سنگيني قرار مي‌گيرد. هواپيماها هم بيشتر مي‌آيند. انگار، حسابي دست و بالشان باز شده است و راحت مي‌توانند، كلك ما را بكنند. اما ما ديگر، به وجودشان اهميت نمي‌دهيم. حالا كه دستمان بهشان نمي‌رسد تا دخلشان را بياوريم، بگذار هر غلطي كه مي‌خواهند بكنند.
توي بنه ما، فقط شش نفر مانده‌اند. من و منصور و شعبانعلي، كمك اسلحه‌دار، اسفنديار، كمك انباردار؛ حسن، مسوول غذا؛ حسن هدايت و يعقوب، متفرقه هنوز نمي‌دانيم كه تصميممان چيست و چكار مي‌خواهيم بكنيم.
چند دقيقه‌اي كه مي‌گذرد، يكي از بچه‌ها دادن مي‌زند: تانك ها... تانك ها دارن جلو مي‌آن.
مي‌پرم توي اسلحه خانه و يك دوربين 50×7 قطب‌نما دار بر مي‌‌دارم و از سرديوار، دشت را نگاه مي‌كنم. از تانك خبري نيست. فقط گلوله‌ها هستند و گرد و خاك و دودشان. آخرين بازماندگان بچه‌هاي خط، در حال عقب‌نشيني هستند. چشمم به آنهاست كه صداي غرش هواپيما به گوش مي‌رسد. چند ميراژ از راه مي‌رسند و نزديك آشپزخانه را بمباران مي‌كنند. سر دوربين را كج مي‌كنم آن طرف بچه‌هاي آشپزخانه به تكاپو افتاده‌اند. و اين ور و آن‌ور مي‌دوند. كمي بعد، لند كروزي به سويشان مي‌رود. حتما يكي از درجه‌دارهايشان، توي ماشين است. چند تا از بچه‌ها، دور چاه آب حلقه زده‌اند. دوربين را تنظيم مي‌كنم رويشان. دارند از حوضچه‌، آب بر مي‌دارند. دبه‌ها را يكي يكي آب مي‌كنند و مي‌گذارند پشت ماشين. بعد هم وسايلشان را جمع مي‌كنند. و بعد، روشن كردن گانكس غذاست، كه پر است از نان و كنسرو و پنير و ... بچه‌ها سؤال پيچم مي‌كنند.

- چي شده؟ چي مي‌بيني؟

آشپزخانه‌ايها راه مي‌افتند. فقط يكي- دو نفرشان مي‌مانند، و به دليلي نامعلوم... بقيه، سوار گانكس مي‌شوند و مي‌روند. بچه‌ها نا آرامي مي‌كنند.

- دوربين رو بده! چه خبر شده؟

دوربين را رد مي‌كنم.

- رفتن، دارن مي‌رن!

حسن مي‌گويد: " بيايين ما هم بريم. اگه اينجا بمونيم، يكي يكي كشته مي‌شيم. "

با سماجتي كه از ناچاري بر مي‌خيزد، مي‌گويم: " شماها بريد همه‌تون بريد. ما مسووليت داريم، نمي‌تونيم با شما بياييم. "
مي‌گويد: "نه، ما با هم هستيم. يا با هم كشته مي‌شيم، يا با هم مي‌ريم عقب. "
منصور مي‌گويد: "پاي بند ما نباشين. هيشكي پاي بند ما نباشه. اوضاع تعارف بردار نيست. حرف مرگ و زندگيه. هر كي مي‌خواد بره، بره. "
هيچ كس چيزي نمي‌‌گويد. در اسلحه خانه را باز مي‌كنم و مي‌روم تو. سرگيجه گرفته ام. خدايا، پس چرا جناب سروان نمي‌آيد؟ چرا يك ايفا از موتوري نمي‌فرستند؛ چرا هيچ كس به فكر ما نيست؟ يعني بايد بگذاريم اين همه اسلحه، به دست دشمن بيفتد؟ "گرينوف "ي را كه تازه تعمير و تميز كرده‌ام، از سقف آويزان است. قنداق چوبي‌اش برق مي‌زند. كلت‌ها را چيده‌ايم توي جعبه‌هاي خمپاره. براي كلاشينكف‌ها و ژ ـ 3 ها، مقر درست كرده‌ايم. جعبه‌هاي دوربين، وسايل طرح تير، زاويه يابهاي فرماندهي، لباس‌هاي ضد گاز، همه و همه مرتب چيده شده‌اند. دو بسته پتو هم، وسط اسلحه خانه است. درست بيست و نه تا پتو!
چيزي به فكرم مي‌رسد: چطور است كه پتوها را باز كنم و بكشم روي اسلحه‌ها و نفت بريزم رويشان سقف هم چوبي است و به اشتعال، كمك خواهد كرد. اينجوري ديگر، چيزي به دست دشمن نخواهد افتاد.
اما با خودم مي‌گويم: نه نه... جرأت نمي‌كنند تا اينجا بيايند. تا تپه‌هاي حمرين بيشتر نمي‌آيند...
توي اين فكرها هستم كه گلوله توپي، در همان نزديكي ها به زمين مي‌نشيند. سقف مي‌لرزد. نگاهش مي‌كنم. بعيد نيست كه پايين بيايد.
مي‌پرم بيرون تانك ها، با شدت تمام، شروع كرده‌اند به كوبيدنمان. گلوله ها با صداي مهيبي منفجر مي‌شوند و گرد و خاك بلند مي‌كنند.
بچه‌هاي اركان مي‌آيند و جمع مي‌شوند جلوي تانكر آب‌ما، دارند مشورت مي‌كنند كه چكار بايد بكنند. همه سردرگمند. هيچ كس نمي داند كه تكليف چيست؟ سرخود هم نمي‌توانيم عمل كنيم. از فرمانده‌ها هم خبري نيست.
مسوول غذايمان مي‌گويد: پاشيد بريم. آشپزخانه‌اي ها هم رفتن. هيچ كس نمانده لامصب ها، هيچ كس!
نگاهي به جاده دهلران انديمشك مي‌اندازم. تمام توپخانه‌ها و كاتيوشاهاي مادر، در حال عقب‌نشيني هستند. كاميون ها و پي ام پي‌ها و ماشين هاي كوچك، همه پر از نفر، به سوي انديمشك مي‌روند. حتي يك ماشين هم، به سوي دهلران نمي‌رود.
بيايين بريم سر جاده. جلوي يه ماشين رو مي‌گيريم و مجبورش مي‌كنيم بياد اينجا. بعدش، اسلحه‌ خانه و انبار و مخابرات رو بار مي‌كنيم و مي‌زنيم به چاك.

- آقا رو باش! چه خوش خياله! هميشكي به كمكمان نمي‌آد؛ هميشكي!

- به زور مي‌آوريمشان؛ پس اين اسلحه‌ها براي چيه؟

- به زور اسلحه هم نمي‌آن. خودشان را به زحمت، جمع و جور مي‌كنن، چه برسد به ما.

منصور توي فكر است. دارد كوه ها را نگاه مي‌كند. مي‌گويد: حالا اگر يه وقت مجبور شديم بريم، كدوم وري بايد رفت؟
كوههاي سنگي شمال غربي را كه تيغه‌اي شكل هستند و ديواره‌اي نشانش مي‌دهم: " پارسال، من يه هم دوره داشتم به نام " دريكوند ". يه شب غيبش زد و چند روز بعد كه برگشت، معلوم شد رفته خرم‌آباد و به خانواده‌اش سرزده، از پشت همون كوه رفته بود.

- چقدر راه هست؟

- نمي‌دونم؛ من كه نرفته‌ام.

يكي ديگر از بچه‌ها مي‌گويد: فعلا كه احتياج به اينكارها نيس، جاده كه بازه.

- بله، ولي شايد پل كرخه رو زده باشه.

- خب، بالاخره مي‌گيد چكار كنيم؟

- من نمي‌دونم.

- من فكر مي‌كنم بهتره صبر كنيم. اسفنديار، نظر تو چيه؟ حسن، يعقوب، شماها چي مي‌گيد؟

اسفنديار مي‌گويد: هر كاري شما كردين، منم مي‌كنم.
هر كدام از بچه‌ها، چيزي مي‌گويند. اركاني ها هم، نمي‌دانند چه كنند. بدون اينكه نتيجه‌‌اي بگيرند. از ما جدا مي‌شوند باد، دود را توي روستا مي‌پيچاند. باغچه وسط حياطمان، از تشنگي له له مي‌زند. يك بند انگشت، خاك رويش نشسته. مي‌روم كنار تانكر و سر و صورتم را مي‌شويم. از نيزارهاي كنار رودخانه، دود سفيدي بلند مي‌شود. تپه‌هاي همرين، هنوز در ابري از گرد و غبار و دود، فرو رفته‌اند. دوباره، بحث در مي‌گيرد.

- بايد بريم، شماها كله تون كار نمي‌كنه.

- كجا بريم؟ شايد برامون وسيله فرستادن. مي‌دونند كه اين همه اسلحه و وسايل رو نمي‌تونيم روي دشمون بكشيم و ببريم.

- وسيله؟! چه وسيله‌اي؟ وسيله كجا بود؟ شماها چه دلتونو خوش كردين! واقعا كه!

- به هر حال، مجبوريم منتظر بشيم.

- ديوانه‌ايد پس، ديوانه.

- توي عاقل پس چرا با چند ديوانه مونده‌اي؟

جواب نمي‌دهد. لحظات به كندي مي‌گذرد. گاه تراكم گلوله‌ها روي روستا، چنان شدت مي‌يابد كه فكر مي‌كنيم، عنقريب، كشته خواهيم شد. آنگاه، نفس‌ها در سينه حبس مي‌شود. گوش به صداي سوت گلوله‌ها مي‌سپاريم و دل به خدا. خدايي كه اگر بخواهد، زنده نگه مي‌دارد در هر كجا مي‌خواهد باشد.
كمي بعد تصميم مي‌گيريم برويم سراغ اركاني ها براي اينكه عكس‌العملشان را بدانيم، از همان دور مي‌گوييم: يواش يواش جمع كنيم تا بريم.

- چطور مي‌تونيم بريم؟ اين همه اسلحه، اين همه وسايل مخابرات، بي سيم ها، وسايل مين يابي... اينهاه رو چه كنيم؟

- آشپزخانه‌ايها رفتن.

- خودمون ديديم، ولي آنها فرمانده داشتن، سرخود كه نمي‌تونيم بگذاريم بريم. آنهايي كه مسووليت كمتري دارند، سعي مي‌كنند ما را هم قانع كنند:

- چي داريد مي‌گيد؟ همه عقب كشيده‌ان. فرمانده گردان، فرمانده تيپ، فرمانده لشكر.

يكي از اركانيها بهش مي‌توپد:

- كي گفته همه عقب كشيده‌اند؟ فرمانده تيپ، آن طرف گروهان پياده‌هاست.

- نمي‌دانم اين را از كجا فهميده است. همانطور كه بغل انبار سررشته‌داري اركاني ها ايستاده‌ايم و اين حرفها را مي‌زنيم، يكهو شش- هفت گلوله همزمان، در اطرافمان به زمين مي‌نشيند. هر كدام به گوشه‌اي مي‌خزيم. يكي داد مي‌زند: "ديگه نمي‌شه وايستاد. "
خواسته و ناخواسته، همه كشيده مي‌شويم سمت جاده. مسوول غذايمان، از اينكه بالاخره راضي به عقب نشيني شده‌ايم، خوشحال است.
اما اين رفتن، تأثير آني آن گلوله‌ها بوده است. خيلي زود تصميم عوض مي‌شود. اول از همه، منصور است كه از رفتن باز مي‌ماند.

- من نمي‌آم؛ شماها بريد.

نگاهش مي‌كنم. چهره‌اش آرام است و قاطع. من نيز از رفتن باز مي‌مانم. اسفنديار هم مي‌ماند. حسن هدايت هم مي‌ماند. شعبانعلي هم مي‌ماند. يعقوب هم مي‌ماند. حسن دو دل است:

- دِ بيايين بريم لامصب ها؛ بيايين بريم.

مي‌گويد: "تو برو حسن جان! ما نمي‌تونيم. من اگه جاي تو بودم، شايد همون اول صبح مي‌رفتم. "
ساكت مي‌شود. نگاه مي‌كند. نگاهش مي‌كنيم. نگاه ها همه چيز را مي‌گويند. حسن مي‌نشيند روي زمين و شروع مي‌كند به سفت كردن بند كتاني‌اش. خمپاره‌اي، سوت كشان از بالاي سرمان مي‌‌گذرد. همه زمين‌گير مي‌شويم. همه به خاك مي‌چسبيم. دوباره تانك ها شروع مي‌كنند به كوبيدن. هدف جاده است. گه گاه، تك تيرهايي نيز، هوا را مي‌شكافند و زوزه كشان، از بالاي سرمان مي‌گذرند. دشمن بايد خيلي نزديك شده باشد. چند نفري كه همراه حسن هستند، دارند از دوستانشان خداحافظي مي‌كنند:

- خداحافظ !

- مواظب خودتون باشين!

- شما هم همچنين!

- خب، به اميد ديدار! سعي مي‌كنم زنده باشم و ببينمتان.

- زنده مي‌ماني.

- موفق باشيد.

- تا جاده آسفالت رو، بكوب بدويد. اگه تا جاده، خودتونو برسونيد، رفته‌ايد.

شروع مي‌كنند به دويدن. همه جا مي‌ايستيم. تكيه مي‌دهيم به ديوار انبار و دور شدنشان را تماشا مي‌كنيم. هر از چند گاه، گلوله توپ و يا خمپاره‌اي كه به نزديكي‌شان مي‌خورد، زمين گيرشان مي‌كند. به خاك مي‌افتند. لحظه‌اي - تا گذشتن تركشها - درازكش مي‌مانند و بعد، باز دويدن است و دويدن.
وقتي نگاهشان مي‌كنم، حال عجيبي پيدا مي‌كنم. به نظرم مي آيد كه صدها كيلومتر از ما دور شده‌اند و ديگر، هرگز نخواهيم توانست ببينيمشان.

- هي بچه‌ها! اينجا وايستادن فايده‌اي نداره، بهتره بريم سنگر.

برمي‌گرديم طرف بنه خودمان. در همين موقع، دو نفر توي ميدان روستا پيدا مي‌شوند. به يكباره، انگار از زمين بيرون آمده‌اند. يكي‌شان كه "رولور " به كمر بسته، افسر است و ديگري، گروهبان يك و كلاش در دست. احتمالا، بايد محافظ افسر باشد. جلو مي‌آيند. همه پاي ديوار به رديف مي‌ايستيم. فقط، يكي از بچه‌ها، چند قدم به استقبالشان مي‌رود:

- لطفا كارت!

افسر كه درجه سرهنگ تمامي دارد، كارتش را بيرون مي‌آورد. اسمش را مي‌خوانيم: سرهنگ "ح.ا " تازه به جا مي‌آوريمش. فرمانده تيپ خودمان است. گرما كلافه‌اش كرده. از سر و صورتش، عرق مي‌ريزد. بهش آب مي‌دهم. يك قلوپ مي‌خورد و يك مشت مي‌زند به صورتش و قمقمه را برمي‌گرداند. همه ساكت مي‌شويم. سرهنگ، عرق سر و صورتش را مي‌خشكاند و رو مي‌كند طرف تپه‌هاي همرين. از اينكه به او برخورده‌ايم، خوشحال هستيم. حتما مي‌تواند تكليف ما را روشن بكند . شايد اين، از خوش اقبالي ما باشد كه به يك فرمانده رده بالا، برخورده‌ايم.
روي راه فرعي، كا- امي ديده مي‌شود. صاف دارد مي آيد سمت ما. ظاهرا دنبال سرهنگ مي‌گشته است. مي‌آيد و كنار پايمان ترمز مي‌كند. سرهنگ، بدون اينكه چيزي بگويد، راه مي‌افتد طرف كا-ام. به منصور اشاره مي‌كنم كه برود جلو و بپرسد كه ما چه بايد بكنيم. مي‌رود.

- ببخشيد جناب سرهنگ! ما چيكار بايد بكنيم؟ الان، همه رفته‌ان عقب. فقط ما مانده‌ايم. كلي هم وسيله داريم. اقلا اگه يه ماشين مي‌فرستادن، تا اينها رو بار كنيم، باز خيالمان راحت مي‌شد.

- فرمانده گردانتان كجاست؟

- جلو هستن.

- "بسيار خب، من مي‌رم مي‌بينمشان و بهشان مي‌گويم كه براتون دستور بفرسته. "

پا مي‌كشيم طرف سنگر. نگاهم را مي‌كشم سمت جاده. ديگر نه حسن ديده مي‌شود و نه هيچ كدام از همراهانش. بيابان سوخته است و موج گرما، و ديگر هيچو سرهنگ و كا -امش هم غيبشان زده.

- اينها هم رفتن.

- نگران نباش، هر چه خدا بخواد، همان مي‌شود.

حالا فقط پنج نفر هستيم و آسوده خاطر و بي‌خيال. فكر مي‌كنم، از اينكه توانسته‌ايم تصميم بگيريم، همه خوشحال هستند. به محوطه گروهان
خودمان رسيده‌ايم. دوربين را برمي‌دارم و جاده را به نگاه مي‌كشم. تراكم بيش از حدي، روي جاده ديده مي‌شود. همه، به سوي "پل كرخه " و انديمشك مي‌روند، به ياد جمله‌هايي از كتاب " نافرمان ها " مي‌افتم: "به سوي شرق، دائما به سوي شرق ... حتي يك اتومبيل هم رو به غرب نمي‌رفت. "
قطارهاي اتومبيل، وسايل نقليه كه روي آنها علوفه و جعبه‌هاي خالي فشنگ‌بار شده بود، آمبولانس‌ها و اطاقك‌هاي چهارگوش بيسيم، پشت سر هم رژه مي‌رفتند. اسبان خسته و فرسوده، با كندي و سنگيني قدم برمي‌داشتند. مردان دست بر روي قنداق توپ، غرق‌ در گرد و خاك و خميده در زير بار غم و اندوه، خود را به طرف شرق، دائما به شرق، به سوي "استرايامو گيلد " ، به جانب "كراسنا " ، "دن " رو به "كامنسك " ، به آن سوي "دونتز شمالي " مي‌كشانيدند ... مي‌آمدند و مي‌گذاشتند و مي‌رفتند و از ديده ناپديد مي‌شدند، بدون اينكه نشانه و اثري، از خود بر جاي گذارند. گويي گرد و خاك تند و سبز رنگ جاده، آنها را مي‌بلعيد. "
نيروهاي ما هم، به سوي شرق مي‌روند. با همه ادواتشان. خود را مانند پير مرد كتاب نافرمانها مي‌بينم كه با نگراني، كنار جاده ايستاده بود و عبور ادواتي را كه همه به سوي شرق مي‌رفتند، نگاه مي‌كرد.
نگاهي به تانكر آب مي‌اندازم. تا يك هفته، آب خوردن خواهيم داشت. نيم قالب يخ هم، توي يونوليت هست. هفت - هشت تا هم نان داريم. نمي‌دانم چرا به حساب كردن اين چيزها نشسته‌ام.
مي‌رويم توي سنگر و راديو را روشن مي‌كنيم. عراق دارد اولين اطلاعيه نظامي‌اش را پخش مي‌كند: "بار ديگر دست خدا، نيروهايمان را در نبردي ديگر ياري كرد و در عمليات "توكلت علي الله -3 " كه در منطقه "زبيدات " و اطراف آن انجام گرفت... "
نفسم را كه در سينه حبس كرده‌ام، آزاد مي‌كنم. "بيدات و اطراف آن! " خدا را شكر! از منطقه ما، به طور مستقيم اسم نبرده است. اگر اخبار خودمان هم، همين منطقه را اعلام كند، خوب است. دوست دارم مادرم اسم منطقه ما را توي اخبار بشنود.
يكهو گرمم مي‌شود. عرق مي‌كنم. بي‌تاب مي‌شوم. از سنگر مي‌زنم بيرون. دلم گرفته است. خدايا چه خبر شده است؟ چگونه دشمن كه همواره از سايه ما هم مي‌ترسيد، اين چنين گستاخ و جسور شده است؟ چرا نبرد اين گونه پيش مي‌رود؟ چه دستهايي در كار است؟ چرا ....
صدها سؤال و چرا و چرا، توي ذهنم رژه مي‌رود. سعي مي‌كنم خودم را دلداري بدهم: جنگ است برادر. جنگ، پستي و بلندي دارد. گاه آدم "فتح‌المبين " مي‌افريند و گاه نيز، چنين مي‌شود. عمليات هايي از اين دست، در مقابل فتح‌المبين‌ها، هيچ است. آري، هيچ، هيچ! به ياد انبوه خودروهاي عراقي كه در عمليات بزرگ فتح‌المبين، به آتش كشيده شده بود، مي‌افتم. تمام اطراف كرخه، پر از تانك ها و نفربرهاي عراقي بود. گلوله‌هاي منفجر نشده، وجب به وجب زمين را پوشانده بودند. ما كه آمديم، ماسوره گلوله‌هاي منفجر نشده را باز مي‌كردند و آنها را كوت مي‌كردند كنار راه.
احساس مي‌كنم دارم آخرين ساعاتم را در روستا مي‌گذرانم، بي‌اختيار، دستم به سوي كلاش مي‌رود. اسلحه را برمي‌دارم. مسلح مي‌كنم و تمام فشنگ ها را، رگباري شليك مي‌كنم. خداحافظ بنه، خداحافظ روستاي جيليزي. تمام خاطراتي كه از روستا داشته‌ام، جلوي چشمم مي‌آيد. يكي دو تا از بچه‌ها، از سنگر بيرون مي‌آيند و با تعجب نگاهم مي‌كنند.
روي راه، گرد و خاكي ديده مي‌شود. تويوتايي به اين سو مي‌آيد. داد مي‌زنم: "بچه‌ها، ماشين! "
همه از حياط بيرون مي‌زنند. چهره‌ها باز مي‌شود. نور اميدي به دلها مي‌دود. انگار باري مي‌رود تا از روي دوشمان، برداشته شود و سبك شدن خود را، از همين حالا مي‌توانم احساس كنم. پس بالاخره كسي دارد مي‌ايد. حتما مي‌تواند از اين تنگنا، بيرون بياوردمان. حتما حامل پيامي است. شايد هم آمده است براي بردن ما، تويوتا، به سرعت توي اركان مي‌پيچد. عراقي ها شروع مي‌كنند به كوبيدن بنه و اطرافش. تويوتا را ديده‌اند. داد مي‌زنم: "من مي‌رم ببينم اوضاع از چه قراره "
و مي‌دوم.
درجه‌دار " پست مهندسي " اركان، آمده است. گروهبان "اميري ". تويوتا را پارك كرده است جلوي انبار و بچه‌ها دارند، دبه‌هاي آب را بار مي‌زنند. هر كس به سويي مي‌دود و وسيله‌اي مي‌آورد. هيچ كس به هيچ كس نيست. جلوي درجه‌دار را سد مي‌كنم.

- سر گروهبان تكليف چيه؟

- نمي‌دانم، ما كه داريم مي‌ريم. شما هم بريد.

- پس اسلحه‌‌خانه و انبارهاتون؟

- هيچ! ما فقط دبه مي‌بريم. دبه براي آب. اگه خواستين، با ما بيايين.

- فرمانده گروهان ما رو نديدي؟- نه، من فقط سرگرد رو ديدم.

- چيزي نگفت؟

- نه

وا مي‌روم، چطور ممكن است كه سرگرد دستوري درباره ما نداده باشد؟ حالا چكار بايد كرد؟ نمي‌توانم فكرم را جمع كنم و تصميم بگيرم. باورم نمي شود كه اركاني ها، اين همه وسيله را بگذارند و بروند. براي همين هم، مي‌مانم تا ببينم چه بار مي‌كنند و چه مي‌برند. بچه‌هاي خودمان، موضوع را فهميده‌اند. دارند صدايم مي‌كنند:
- رضا بدو! بدو تا ما هم باهاشون بريم.
مي‌دوم، اما نه براي رفتن. چيزهايي را كه شنيده‌ام، به بچه‌ها مي‌گويم. تويوتا بارش را مي‌زند و همه اركاني ها را سوار مي‌كند و گرد و خاك كنان، به سمت ما مي‌آيد. شعبانعلي و حسن هدايت و يعقوب هم مي‌پرند بالا و مي‌روند. من مي‌مانم و منصور و اسفنديار. تويوتا راه مي‌كشد طرف چاه آب، تا دبه‌ه ايش را پر كند. تا وقتي ديده مي‌شود، نگاهش مي‌كنيم.
رفته رفته، بنه و اطرافش را، ابري از دود و گرد و خاك مي‌پوشاند. ديگر، بيشتر از يك كيلومتري‌مان را نمي‌توانيم ببينيم. حالا اگر هم تانك ها بيايند، تا به نزديكي‌مان نرسند، نمي‌توانيم ببينيمشان. وضع، ناراحت‌كننده است.

- اگه تانك ها اومدن، چيكار كنيم؟

- چيكار مي‌تونيم بكنيم؟ نه موشك داريم، نه نارنجك و نه حتي يه تيربار.

- چند دقيقه بعد، ‌بادي كه ابر را آورده، آن را مي‌برد. از دور، صدايي به گوش مي‌رسد، صدايي كه دم به دم،‌ بلندتر و بلندتر مي‌شود.

- تق تق تق تق ...!

گوش ها را تيز مي‌كنيم. صداي هلي‌كوپتر است. كمي بعد، سر و كله‌شان پيدا مي‌شود. سه تا هستند و از شمال غربي مي آيند. منصور مي‌گويد: "اسلحه ... اسلحه... از هيچي بهتره "
و مي‌خواهد به سمت اسلحه‌ها بدود. جلويش را مي‌گيريم. هلي‌كوپترها نزديك شده‌اند.

- مثل اينكه خوديند. كبرا هستن.

كبراها مي‌رسند و به طور نمايشي، دور هم مي‌چرخند. نمي‌دانم منظورشان از اينكار چيست. نگاهمان به آنهاست كه چند جنگنده دشمن، در آسمان ظاهر مي‌شوند. كبراها مي‌چسبند به زمين. به گمانم، مي‌خواهند با گرد و خاكي كه از زمين بلند مي‌كنند، خودشان را استتار كنند. جنگنده‌هاي دشمن مي‌گذرند. كبراها اوج مي‌گيرند و چون مي‌بينند كه منطقه را دود پوشانده و كاري از دستشان ساخته نيست، برمي‌گردند و به سرعت، از بالاي سرمان مي‌گذرند.
برمي‌گردم سنگر، بچه‌ها هم مي‌آيند. دراز مي‌كشم روي تخت، گه گاه، صداي صفير گلوله‌ها به گوش مي‌رسد. زل مي‌زنم به تيرك هاي سقف، غم ملايمي، دلم را پر مي‌كند. به آرامي مي‌گويم: "همه رفتن، تنها شديم، تنهاي تنها! "
بچه‌ها در سكوت نگاهم مي‌كنند. اسفنديار مي‌گويد: "نه بابا، توي گروهان هاي پياده، هنوز چند نفري باقي مانده‌ان. من مطمئن هستم. "
بنه گروهانهاي پياده، تقريبا دويست متر با ما فاصله دارد. درست آن سوي ميدان روستاست. همين طور كه دراز كشيده‌ام، به آخر و عاقبت كارمان فكر مي‌كنم. چرا ما با ديگران نرفتيم؟ چرا خودمان را توي تله اندختيم؟ آيا براي رفتن، هنوز فرصت هست؟ آيا ما همه پلها را، پشت سر خود خراب نكرده‌ايم؟ چند فرصت خوب را از دست داديم؟ شايد بهترين كار اين بود كه همان اول صبح، مي‌گذاشتيم و مي‌رفتيم؛ يا لااقل، با حسن يا گروهبان اميري. ديدي ماشين نيامد؟ ديدي هيچ كس به فكر شما نيست؟ حالا چرا داخل سنگر گپ كرده‌ايد؟ چرا اقلا نمي‌رويد حفره روباه؟ اگر الان تانكي، ديوار را سوراخ كرد آمد تو، چكار مي‌كنيد؟
افكارم، آزارم مي‌دهد. منصور و اسفنديار هم، سرشان را انداخته‌اند پايين و رفته‌اند توي فكر. آيا اينجا آخر خط است؟ آيا بايد همه چيز را تمام شده تلقي كرد؟ مي‌بينم كه سكوت و ركود است كه اين افكار را، به ذهنم مي‌آورد.
از جا مي‌پرم و شروع مي‌كنم به راه رفتن داخل سنگر. اسفنديار و منصور، روي تخت دراز كشيده‌اند. از پنجره بيرون را نگاه مي‌كنم و مي‌گويم: "هي بچه‌ها! راستي ناهارو چيكار كنيم؟ "
هر دو، سرشان را مي‌آورند بالا. اول با بي‌حالي و عدم اطمينان نگاهم مي‌كنند، انگار كه حرف بي‌جايي زده‌ام، بعد وقتي مي‌بينند جدي مي‌گويم ، خنده بر لبهايشان مي‌نشيند.

- خب، بستگي داره. اول بايس ببينم كه اصلا چيها داريم.

هر سه، بلند مي‌شويم و مي‌افتيم به تكاپو. حالا، احساس سبكي مي‌كنم و از شر افكار موهوم، رها شده‌ام. برايم عجيب مي‌نمايد كه چنين كار كوچكي، اين چنان تأثيري داشته باشد. چيزهايي كه پيدا مي‌كنيم ، از اين قرار است: مقداري گوجه فرنگي و خيار. چند هندوانه نيم خورده. مقداري سبزي پلاسيده، چند نان. مقداري پنير و دو جوجه، كه جزء دارايي حساب مي‌شوند. اما پيدايشان نيست. جوجه‌ها را يعقوب از مرخصي آورده بود. آن هم از جايي دور. از روستاي "كوه بنه " لاهيجان. يعقوب، اعزامي برج پنج سال شصت و پنج است. برج نه امسال، ‌ترخيص خواهد شد. جوجه‌ها را براي جشن‌ ترخيصي‌اش آورده بود. مي‌خواست از حالا، براي آن موقع بزرگشان كند. اما حالا، خودش رفته و جوجه‌ها، پيدايشان نيست.
مي‌افتيم به تك و تا، تا جوجه‌ها را پيدا كنيم.

- خب، چطوره كه جشن ترخيصي يعقوب رو بيندازيم جلو و كلك جوجه‌رو بكنيم.

- حالا، كي بلده جوجه‌ سر ببره؟

هيچ كدام بلد نيستيم. يكي از بچه‌ها، راه حلي به نظرش مي‌رسد:

- اينكه كاري نداره. مي‌گذاريمشان پاي ديوار و يه رگبار خرجشان مي‌كنيم. اينجوري، شكار حساب مي‌شن.

- نه بابا، مگه چقدر گوشت دارن كه نصفش رو هم گلوله ببره.

- راست مي‌گه. مخصوصا كه مي‌خواهيم يه كباب درست و حسابي بخوريم. هه‌هه‌هه، يه كباب درست و حسابي!

هميجور كه به سوراخ سنبه‌ها سرك مي‌كشيم، اين حرفها را مي‌زنيم، اما جوجه‌ها، اصلا پيدايشان نيست. ظاهرا فلنگ را بسته‌اند. يادم نمي‌آيد كه براي آخرين بار، كي ديده‌امشان.

- مي‌گم، نكنه زده باشن به چاك؟

- شايدم يعقوب آنها رو تو جيبش گذاشته و با خودش برده.

- بعيد نيست.

- فكرشو بكنين، الان داره با جوجه‌ها، هن و هون مي‌كنه و اين ور و آن ور مي‌دوه.

لابه لاي بوته‌هاي باغچه را مي‌گرديم. توي اتاقهاي خالي سرك مي‌كشيم. داخل چاله‌ها و حفره روباه ها را نگاه مي‌كنيم.

- آهاي ! كدوم گوري هستين. مرگ من بيايين بيرون. كاريتون نداريم.

هر چه بيشتر مي‌گرديم،‌ كمتر پيدا مي‌كنيم.

- معلوم نيست كه كي، جيم شده‌ان.

همين طور داريم مي‌گرديم كه ميهماني برايمان مي‌رسد.

- شماها چيكار دارين مي‌كنين؟

از بچه‌هاي مخابرات گروهان يك است. تا پريروز، به جاي او، " محمد تيموري " عقب بود. اما مي‌گفت كه حوصله‌اش در اينجا سر رفته و مي‌خواهد برگردد خط. ديشب برگشت و امروز علميات شد. معلوم نيست كه چه بلايي سرش بيايد.
موقتا، دست از جستجو مي‌كشيم و مي‌رويم سنگر. ميهمانمان زياد نمي‌شيند. براي خداحافظي آمده است. هنوز از رفتنش، چيزي نگذشته است كه صدايي به گوش مي‌رسد: "تانك ها ... تانك ها دارن مي‌رسن بنه. "
نمي‌دانم كيست كه داد مي‌زند. صدا ناآشناست. ديگر جاي ماندن نيست. به سرعت مي‌زنيم بيرون. تانك هاي دشمن، با سر و صدا، پيش مي‌آيند و شني‌شان، روي زمين كشيده مي‌شود. اگر از در حياط بيرون برويم، ما را خواهند ديد. از بغل تانكر مي‌پريم آن طرف ديوار و شروع مي‌كنيم به دويدن. چند نفري كه در گروهان هاي پياده مانده بودند،‌ ازمان مي‌گذرند. روي دور افتاده‌اند و چنان مي‌روند كه باد هم به گردشان نمي‌رسد. كج مي‌كنيم طرفشان، اما قبل از اينكه بهشان برسيم، گلوله تانكي در بين‌مان فاصله مي‌اندازد. آنها، به شكل خنده‌داري ناگهان تغيير جهت مي‌دهند و در سويي ديگر، شروع به دويدن مي‌كنند...
چند صد متر اول را، خانه خرابه‌هاي روستا، مانع از آن هستند كه دشمن، به طور مستقيم ببيندمان. در پناه خانه‌ها مي‌دويدم و زمين مي‌خوريم و بلند مي‌شويم. اما هنوز، بيشتر از چهارصد - پانصد متر نرفته‌ايم كه منصور مي‌ايستد. دست روي قلبش مي‌گذارد و مي‌گويد: " صبر كنين! تو رو به خدا يه لحظه صبر كنين! نفسم گرفت. قلبم داره از جاش كنده مي‌شه. "
مي‌ايستم.

- اي بابا! تو هم وقت‌گير آوردي؟

داد مي‌زنم : "راه بيا! اگه اين يه تكه راه رو تا جاده آسفالته مثل باد ندويم،‌ جان سالم بدر نمي‌بريم. "

همانطور كه نفس نفس مي‌زند، مي‌گويد: "اگه بدويم هم، معلوم نيست كه جان سالم بدر ببريم. "

اسفنديار ساكت است و چيزي نمي‌گويد

لینک خبر : خبرگزاری فارس http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9004295606
icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ممنون از همگی دوستان... asman18- Imad_Mughniyah-parsdl روی چشام سعی میکنم که ادامش بدم... البته با کمک همکاری و همراهی و نظرات شما دوستان گرامی...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]اقای Imad_Mughniyah دومیشم زدم منتظر ارسال به بخشه... icon_cheesygrin[/quote]

http://www.military.ir/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=16417&highlight= لینک دومی

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote][quote]اقای Imad_Mughniyah دومیشم زدم منتظر ارسال به بخشه... icon_cheesygrin[/quote]

http://www.military.ir/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=16417&highlight= لینک دومی[/quote]

ایول بابا حسابی خندیدیم عجب الاغایی بودن این عراقیا :mrgreen:

تو اون تاپیکتون هم نظر میدم حتما icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.