kaftar

رفاقت به سبک تانک

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

سلام دوستان این اولین تایپیکمه زیاد خرده نگیرید :lol:
در این تایپیک قصد دارم داستان هایی از کتاب رفاقت به سبک تانک رو برای شما عزیزان بذارم.
مدیران عزیز زحمت منتقل کردنشو بگیرن
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[size=18][/size][color=black][/color]احترام به پدر!

[size=12][/size]نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود.باید کوتاهش میکردم.مانده بودم معطل تو اون برهوت که جز خودمان کسی نیست سلمانی از کجا پیدا کنم.تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موهارو اصلاح میکند.رفتم سراغش.دیدم کسی زیر دستش نیست.طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.اما کاش نمی نشستم.چشمتان روز بد نبیند.با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.ماشین نگو تراکتور بگو!به جای بریدن موها غلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!از بار چهارم هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر اشک سلام میکردم.پیرمرد دو سه بار جوابمو داد اما بار اخر کفری شدوگفت ((تو چت شده سلام میکنی.یک بار سلام میکنند))گفتم ((راستش به پدرم سلام میکنم))پیر مرد دست از کار کشید و باحیرت((چی؟به پدرت سلام میکنی؟کو پدرت؟))اشک چشمانم را گرفتم و گفتم((هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید پدرم جلو چشمم می اد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام میکنم!))پیرمرد اول چیزی نگفت.امابعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت((بشکنه او دست که نمک نداره....))مجبوری نشستم و سیصد چهارصد بار دیگر به اقا جانم سلام کردم تا کارم تموم شد!



دوستان اگر مورد پسند واقع شد بگین بقیه داستانارو هم بنویسم.
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ممنون

صبح جمعه دلشاد شديم .

به مديريت يك PM بده درخواست كن نام كاربريت عوض بشه !

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]ممنون

صبح جمعه دلشاد شديم .

به مديريت يك PM بده درخواست كن نام كاربريت عوض بشه ![/quote]
آقا چیکارش داری؟حتما دوست داره که نام کاربریش این باشه. :lol:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت. لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!» تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.
ــــــــــــــ
گفتي به تايپيكت سر بزنيم
شوخي:
ما هم سر زديم هم نونتو آجر :lol:
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دشمن!


اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد.

روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: "دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده." از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام!
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
حلالیت

سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بود. نیروهای گردان هر کدام در حال کاری بودند. یا وصیتنامه می نوشتند و یا سلاح و تجهیزاتشان را امتحان می کردند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند. یک موقع دیدم از یکی از چادرها سر و صدا بلند شد و بعد یک نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و فانسقه و سنگ و کلوخ دنبالش. اوضاع شیر تو شیر شد. پسرک فراری بین خنده و ترس نعره می زد و کمک می طلبید و تعقیب کنندگان با دهان های کف کرده و عصبانی ولش نمی کردند. فراری را شناختم. اسماعلی بود. از بچه های شر و شلوغ گردان. اسماعیل خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات فانسقه و کتک. اسماعیل پیچ و تاب می خورد و می خندید و نعره می زد. به خود آمدم. مثلا من فرمانده گردان بودم و باید نظم و انضباط را بر گردان حاکم می کردم. جمعیت را شکافتم و رفتم جلو و با هزار مکافات اسماعیل را از زیر مشت و لگد نجات دادم. اسماعیل در حالی که کمر و دستانش را می مالید شروع کرد به نفرین کردن.

- الهی زیر تانک بروید. شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده ی قوم مغول؟!

- الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید!

- ای خدا داد مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!بچه های گردان هر هر می خندیدند و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند به او چنگ و دندان نشان می دادند و تهدید به قتلش می کردند. فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» یکی از آنها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد گفت:« از خود خاک تو سرش بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم. یک آر.پی.جی حرامت می کنم!» اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود، هر هر خندید و آنها عصبانی تر شدند. گفتم:« چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!» اسماعیل گفت:« بابا اینها دیوانه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان. خدا به دور با من این کار را کردند با عراقی ها چه می کنند.؟»

- خب، بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟

- هیچی. نشسته بودیم و از هم حلالیت می خواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. قضیه مال سه چهار ماه پیش است. آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم. یک بارقرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم. موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک کرد و بسته های بیشکوییت که زیر شکمش سر خورده بود خیس شد.

یکی از بچه ها نعره زد:«می کشمت نامرد. حالم به هم خورد» و دوید پشت یکی از نخلها. اسماعیل با شیطنت گفت:« دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود. ثانیا بچه ها گشنه بودند. بسته های بیسکوییت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند. و بعد بردم دادم بچه ها، همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکوییت ها خوشمزه است و ملس است و …» بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم، راه افتادم که بروم سر کار خودم. اسماعیل ولم نمی کرد. گفتم :«دیگه چی شده؟»

- حاجی جون می کشندم.

- نترس. اینها به دشمنشان رحم می کنند. چه رسد به تو ماست فروش!

تا اسماعیل ازم جدا شد، بیسکوییت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد. . .
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ایرانی مزدوز!

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.

وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم: «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»

رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.

وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.

عزیز ناله کنان گفت: «کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
کی با حسین کار داشت؟

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه‌ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
می روم حلیم بخرم

آنقدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هرچی به بابا ننه ام می گفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری. دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن و بعد آنقدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید!.
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آنقدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم.
به خاطر اینکه تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چندمدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی درآوردم تا اینکه مسئول اعزام، جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: من می روم حلیم بخرم و زودی برمیگردم. قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم، در حالیکه این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی! خنده ام گرفت. داداشم سربرگرداند و فریاد زد: نورعلی بیا که احمد آمده! با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم در خانه جا ماند!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
برادر دست شما درد نكنه خيلي ممنون از مطالبي كه قرار دادين بسي استفاده كردم :lol:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ان البته از یک کتاب دیگست ولی جالبه

پرسپوليس هورا

شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسليم مي شدند. من و دوستم «علي ناهيدي» از يك هفته قبل از عمليات با هم حرف نمي زديم. شايد علتش خيلي عجيب و غريب باشد. ما سر تيم هاي فوتبال استقلال و پرسپوليس دعواي مان شد! من استقلالي بودم و علي پرسپوليسي. يك هفته قبل از عمليات، در سنگر طبق معمول داشتيم با هم كركري مي خوانديم و از تيم هاي مورد علاقه مان حمايت مي كرديم كه بحث مان جدي شد. علي زد به پروين و يك نفس گفت:
ـ شيش، شيش، شيش تايي هاش!
منظور او از حرف، يادآوري بازي*اي بود كه پرسپوليس شش تا گل به استقلال زده بود. من هم كم آوردم و به مربيان پرسپوليس بد و بيراه گفتم. بعد هم قهر كرديم و سرسنگين شديم.
حالا دلم پيش علي مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عمليات، ديگر علي را نديده بودم. دلم هزار راه رفته بود. هي فكر مي كردم نكند علي شهيد يا اسير شده باشد و نكند بدجوري مجروح شده باشد. اي خدا، اگر چيزيش شده باشد، من جواب ننه باباش را چي بدهم.
ديگر داشتم رسماً گريه مي كردم كه يك هو ديدم بچه ها مي*خندند و هياهو مي كنند. از سنگر آمدم بيرون و اشك هايم را پاك كردم. يك هو شنيدم عده اي با لهجه فارسي دار شعار مي دهند كه:
پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمي شد. ده ها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرف مان مي آمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانه هاي يك درجه دار سبيل كلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان مي داد و عراقي ها هم با دستور او شعار مي دادند:
پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
باور كنيد بار اول و آخر در عمرم بود كه به اين شعار، حسابي از ته دل خنديدم و شاد شدم.
دويدم به استقبال. علي با ديدن من از قلمدوش درجه دار عراقي پريد پايين و بغلم كرد. تندتند صورتش را بوسيدم. علي هم صورتم را بوسيد و خنده كنان گفت: مي بيني اكبر، حتي عراقي ها هم طرفدار پرسپوليس هستند!
هر دو غش غش خنديديم. عراقي ها كه نمي دانستند دارند چه شعاري مي دهند، با ترس و لرز همچنان فرياد مي زدند: پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.