kaftar

رفاقت به سبک تانک

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[quote]نام کاربریت ضایعست icon_smile icon_smile[/quote]

دمت گرم.یه دوتا فش هم بده!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مرغ های تخریبچی

اوضاع غذا بد جوری بهم ریخته بود.هرچه بیشتر میگذشت دعاها سوزناکتر میشد.دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین تدارکات یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف میشد یا نان و پنیر و انگور و هندونه برامون میاورد.جوری شد بود که طعم غذای پختنی داشت از یادمون میرفت.داشت یادمون میرفت که مرغ چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام.
چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیمو ترش چه طعمی پیدا میکرد.در ان شرایط نان خشک که میخوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی میکردیم با رجوع به خاطرات گذشته یاد غذاهای خوشمزه و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیمون ضعیف نشود تا اینکه خدای مهربان نظری کرد و در عین ناباوری ماشین تدارکات از زیر اتش توپ و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیلهای پلو و از همه مهم تر مرغ به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار.اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که انها را ازکجا گیر اوردند.قدرتی خدا از هر ده تا مرغ یکی ران نداشت.
گر چه بچه ها دو قاشوقه می خوردند و دم نمیزدند.اما همین که شکم ها سیر شد دهنها به کار افتاد.
من رو درواسی را گذاشتم کنار و به راننده ماشین که مهمونمون شده بود گفتم((ببینم حاجی جون می شود بپرسم این مرغ های بی ران و بال رمادر زاد معلول بودند یا در جنگ به این روز افتادن؟))
بچه ها که داشتند چایی بعد از ناهار میخوردن خندیدن.رانندهکم نیاورد و گفت ((راسیاتش اینا رو از میدون مین جمع کردن!))
زدم به پرویی و گفتم((حدث میزدم تخریبچی هستن چون هیچکدوم ران درست و حسابی ندارند!))
کمی خندیدیم و باز خدارو شکر کردیم که مارو از نعمتاش مهروم نکرده.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
قابلمه!

هی میشندم که تو جبهه امداد غیبی بیداد میکند و حرف و حدیثهای فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.دوست داشتم به جبهه بروم و امداد غیبی رو از نزدیک ببینم تا این که پام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم.بچه ها از دستم ذله شده بودند بس که هی از امداد غیبی پرسیده بودم.یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار شده بودیم گفت((میخواهی بدانی امداد غیبی یعنی چه؟))با خوشحالی گفتم ((خوب معلومه!))نا غافل نمیدونم از کجا قابلمه در اورد و محکم کرد تو سرم.تا چانه رفتم تو قابلمه.سرم تو قابلمه کیپ کیپ شد.انها میخندیدن و من گریه میکردم!ناگهان زمین و زمان بهم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد.دیگر باقی اش را یادم نیست.وقتی به خودم اومدم که دیدم سه نفر به زور دارند قابلمه رو از سرم بیرون میکنند!لحظه ای بعد قابلمه در اومد و من نفس راحتی کشیدم.یکی از انها گفت پسر عجب شانسی داری.تمام انهایی که تو ماشین بودند شهید شدن جز تو.ببین ترکش به قابلمه هم خورده!اونجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چی!!؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
عملیات متهورانه

رشید ضامن نارنجک را کشید و با لنگ های درازش خودش را به اتاقک کاهگلی درب و داغون رساند. روی پنجره های اتاقک به جای شیشه، مشمع پاره و پوره کشیده بودند که باد تکانش می داد. رشید نعره زد: «بیایید بیرون نامردها! و الا تکه تکه تان می کنم» از همان دور آب دهانم را از ترس قورت دادم و دستانم را دور دهان کاسه کردم و گفتم «رشید جان، جان مادرت این دفعه را بی خیال شو. آبرویمان می رود ها! ». رشید سر برگرداند و بهم براق شد.
- جا زدی سرباز رشید اسلام؟ نترس من اینجام!
خیلی بهم برخورد، اما جلوتر نرفتم. رشید دستش را عقب برد. انگشتانش از روی ضامن نارنجک شل شد و دوباره فریاد زد: «خودتان خواستید! هزار و یک، هزار و دو...» نارنجک را انداخت تو اتاقک. چسبیدم زمین دستهایم را گذاشتم رو گوشهام و چشم دوختم به اتاقک. رشید چسبید به دیوار کاهگلی و سرش را به دیوار تکیه داد. تا خواستم بگویم بیاید کنار، صدای انفجار وحشتناکی بلند شد و اتاقک رو رشید هوار شد. سرم را بین دستانم قایم کردم. سنگ و تگرگ رو سر و بدنم باریدن گرفت. چند لحظه بعد که اوضاع آرام تر شد فریاد خفه رشید از میان گرد و خاک به گوشم رسید که «ای وای مردم! نجاتم بدید» پشت بندش یک بابایی لخت و خاکی، حوله دور کمر بسته از پشت اتاقک هوار شده بلند شد و شروع کرد به هوار کشیدن:
- کمک، کمک ما بمباران شدیم.
مانده بودم معطل. از یک طرف آن بدبخت حوله به کمر قاطی کرده بود و بالا و پایین می پرید و کمک می خواست و از سوی دیگر رشید تا کمر زیر آوار بود. گیج و منگ به طرف اتاقک رفتم. از لا به لای نخل ها سر و کله بچه ها پیدا شد. جلوتر از همه امیر بود که شیلنگ تخته زنان می دوید. امیر رسید بهم و با وحشت پرسید: «چی شده نریمان، صدای چی بود؟» جوان حوله به کمر دوید جلو و نعره زد: «زدند، من تو حمام پشت اتاقک بودم که بمباران شدیم! » امیر و دیگران رفتند سراغ رشید و با هزار مکافات کشیدنش بیرون. یکی قمقمه دستم داد. آب خوردم و کمی هم رو سر و صورتم ریختم. حالم جا آمد. سپیدی خاک، رشید را مثل پیرمرد ها کرده بود. بچه ها دوره مان کردند و سوال پیچمان کردند.
- چی شده؟
- خمپاره بود؟
- خمپاره که این جا نمی رسد. حتماً توپ دوربرد بوده.
جوان حوله به کمر که حالا کمی حالش سر جا آمده بود، گفت:«یعنی هواپیما نبود؟» بعضی ها خندیدند. جوان حوله به کمر تازه متوجه شد که به چه وضعی در آمده. فلنگ را بست. امیر گفت: «اتاقک چرا منفجر شد؟» در حال تکاندن لباسم گفتم: «همه اش تقصیر این رشیده! هر چی بهش گفتم درست نیست اتاقک را منفجر کنیم، گوش نکرد» چشمان امیر از تعجب گرد شد!
- چی؟ شما اتاقک را منفجر کردید؟ چرا؟
رشید که به زحمت از جا بلند شده و لباسش را می تکاند، به من توپید که: خوب داری خودت را به موش مردگی می زنی. من گفتم برای تمرین نارنجک بندازیم یا خودت گفتی؟» اوضاع بی ریخت شد. دور و وری ها شروع کردند به هرهر کردن و مچل کردن ما. امیر با عصبانیت گفت: که اینطور؟ مگر نگفته بودم این خانه ها صاحب دارد و ما حق نداریم خرابشان کنیم؟» رشید که دوباره نشسته بود و پای ضرب دیده اش را می مالید، گفت: «کدام مردم؟ اینجا که جز ماها کسی نیست» امیر با ناراحتی راه افتاد. ما هم لنگ لنگان پشت سرش.
- پاک آبرو ریزی کردید. قرار بود این خانه ها را که به زور از چنگ دشمن در آوردیم به صاحبانش برگردانیم. آن وقت شماها می زنید درب و داغانشان می کنید. تکلیف شما را بعداً مشخص می کنم! یکی از بچه ها گفت:«حالا آن بیچاره را بگو که با خیال راحت حمام می کرده که زیر آوار رفته و به آن ریخت در آمده. هم آبرویش رفته، هم هوش و حواس از سرش! » همه خندیدند جز من و رشید و امیر. به بدبختی بعد از آن فکر می کردم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مداح ناشی!

داخل اتوبوس هم دست از سر ما برنمی‌داشت. چپ و راست، وقت و بی‌وقت زیارت عاشورا می‌خواند. حتی اگر مجلس شادی بود، گریز می‌زدند به صحرای کربلا.

مداح شروع به صحبت کرد و از ما خواست واقعه را پیش چشم خود مجسم کنیم و دل‌هایمان را روانه‌ی میدان کربلا. قصد داشت به صورت سمعی و بصری، جز به جز ماجرا را توضیح دهد.

بلند گفت: «همه‌ی اهل بیت کنار خیمه منتظرند، ذوالجناح آمد» سپس صدای شیهه‌ی اسب را درآورد.

وسط روضه، از ته ماشین یک نفر زد زیر خنده، صدای خنده‌ی بچه‌های دیگر نیز بلند شد.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شهید زنده

کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی. مثلاً می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟».

عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم».

دیدم بد هم نمی‌گویند! خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.

گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟».

یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید شی».

دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟».

یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!

در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.

این بندگان خدا که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!

در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.».

رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!».

بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!

ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
فداکاری به تو نیومده

نیمه‌های شب بود. منورها در دل سیاه شب می‌سوختند و تنها خطی ‌محو در سینه آسمان ثبت می‌کردند. همراه با دیگر نیروهای گردان سلمان ازلشکر 27 حضرت رسول (ص) در ادامه عملیات والفجر 8 در جاده فاو به‌ام‌القصر در حال پیشروی بودیم. گلوله‌های دوشکا و تیربار دشمن، هر از چندگاه خطی سرخ بالای سرمان نقش می‌کرد. همراه (شهید) عباس نظری و دیگر بچه‌ها، پشت سر یکدیگر، جا پای نفر جلویی پیش می‌رفتیم. کناره ‌سمت چپ جاده گِل بود و آن طرف تر باتلاق خور عبدالله. دشمن بدجوری‌ مقابله می‌کرد و با همه تجهیزات خود می‌جنگید.

در حینی که جلو می‌رفتیم، بر حسب اتفاق من افتادم جلوی ستون. در زیرنور زرد و سرخ منور، چشمم به سیم خاردار افتاد. سیم خاردارهای حلقوی.ظاهراً راه دیگری برای عبور نبود. ایستادم، همه ایستادند. نشستم، همه‌نشستند. جای درنگ نبود. شنیده بودم در عملیات قبلی بچه‌ها چکار کرده‌ بودند. کمی با خودم کلنجار رفتم. نَفْسم را راضی کردم. نگاهی به لای سیم‌خاردار انداختم. از مین خبری نبود. بسم ا... گویان، برخاستم. کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار. از بچه‌های تخریب هم خبری نبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاری بود که باید انجام می‌شد. اگر من نمی‌رفتم،دیگری باید می‌رفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم.

دستهایم را باز کردم. برخاستم، دستها کشیده، خود را پرت کردم روی‌ سیم خاردار. لبه‌های تیز آن در بدنم فرو رفت و آزارم می‌داد. سعی کردم به‌ روی خودم نیاورم تا روحیه بچه‌ها تضعیف نشود. صورتم را به عقب ‌برگرداندم و به نیروها که ایستاده بودند گفتم: «برادرا بیائید رد شوید...سریع... سریع...»

کسی نیامد. هر چه منتظر ماندم خبری از نیروها نشد. یعنی چه اتفاقی‌افتاده بود. سر و صدای بچه‌ها می‌آمد ولی از وجودشان خبری نبود. برای‌ دلخوشی یک نفر پیدا نشد پا روی کمر من بگذارد و بگذرد. شک کردم. نگاهی به سمت راست انداختم. با تعجب دیدم بچه‌های تخریب از میان سیم‌خاردارها راهی باز کرده‌اند و نیروها راحت از آنجا می‌گذرند. کسی پشت‌ سرم نبود که از او خجالت بکشم. از شانس بد کسی هم نبود که کمکم کند تا برخیزم. به هر زحمتی که بود از لای سیم خاردار برخاستم. لباسهایم سوراخ‌ سوراخ شده بود. تنم می‌سوخت. روی دستهایم خطهایی سرخ افتاده بود.خودم را به ستون نیروها رساندم. از قسمت بریدگی سیم خاردار که خواستم‌ بگذرم به خودم خندیدم و گفتم: آقا جون! ایثار و فداکاری به تو نیومده

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اکبر کاراته و الاغ شیمیایی!

اکبر کاراته، الاغ شیمیایی شده‌ای رو از خونه خرابه‌های آبادان پیدا و با کلی دوا درمون سرپاش کرد. یه خورجین انداخت روی الاغو روش نوشت: سوپر طلا، دربست به همه نقاط کشور!

یه بی‌سیم می‌انداخت پشتش و به بچه‌ها سواری می‌داد و ازشون پول می‌گرفت. یه روز بچه‌ها می خواستن مقر آبادان رو خاکریز بزنن تا ترکش کمتر به بچه‌ها بخوره. هوا خیلی گرم بود. بی‌سیم زدن به اکبر کاراته:

-اکبر اکبر

-اکبر به گوشم

-اکبر بچه‌ها تشنه‌اند، آب می خوان

-به درک که تشنه‌اند!

-اکبر بچه‌ها خسته‌اند، دارن می‌میرن

-به درک که دارن می‌میرن! چی می‌خواید؟

-شربتی، کمپوتی، چیزی. تو که الاغ داری بردار بیار

-آخه حیف این الاغ من نیست که واسه شما شربت بیاره؟!

اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچه‌ها ببره. بین نخل‌ها که میومد یه چیز عجیبی بین علف‌ها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید.

سر الاغ توی سطل شربت بود! اکبر سطل رو بکش، الاغ بکش! اکبر بکش، الاغ بکش! آخر سر اکبر سطل رو گرفت و سوار الاغ شد. به بچه‌ها که رسید گفت: «عزیزان بیایید. فرزندان رشید اسلام بیایید. عجب شربتی براتون آوردم.»

اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچه‌ها می‌گفت: «اول ساقی، بعد شما یاغی‌ها!»

این‌بار نخورد و داد بچه‌ها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمی‌خوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.»

لیوان دوم رو که خواست بده، بچه‌ها به شک افتادن. دوره‌اش کردند و گفتند: «اکبر بگو قصه چیه؟» اکبر گفت: «عزیزان رزمنده، دلاورها همه به دهن قشنگ سوپرطلا نگاه کنید.» دیدیم آب دهن و بینی الاغ اومده بیرون و معلومه کله الاغ تا نصفه توی شربت بوده.

حالمون بهم خورد! دست‌وپای اکبر رو گرفتیم و انداختیمش توی رودخانه بهمن‌شیر. اکبر کاراته جیغ می‌زد: «تو روخدا. خفه می‌شم. خاک بر سرت کنند الاغ خر! تو شربت رو خوردی کتکش رو من می‌خورم! خاک بر سرت کنند الاغ! اگه من مُردم اونور جلوتو می‌گیرم!»
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اکبر و گراز!

جزیره مینو بودیم و جاده میزدیم. به خاطر باتلاق‌هایی که داشت، گرازهای زیادی اون‌طرفا بودند. یه دیوار خرابی هم اون‌جا بود که بچه‌ها توش سوراخی درست کرده بودند و دیده‌بانی می‌کردن.

یه روز اکبر کاراته رو به فرماندمون، حاج مهدی علیخانی گفت: "حاجی! می‌خوام امشب یه گراز بگیرم!" اون‌شب با این حرف اکبر، گفتیم و خندیدیم. با بچه‌ها نقشه کشیدیم و قرار شد سرش بازی دربیاریم.

با حاجی تیغ شاخه‌های خرما رو کندیم که یه چیز عجیب غریبی از آب دراومد! رفتم به اکبر گفتم: "اگه گراز می‌خوای، اون‌طرف دیوار هست" گفت: "اون‌ور که عراقی‌ها هستن. منو می‌کشن! حالا هروقت گراز رو دیدی خبرم کن."

بعد یه مدت به اکبر گفتم: "یه گراز اون‌ور سوراخه. سرتو بکن توی سوراخ تا ببینیش" اکبر سرشو توی سوراخ کرد و هی می‌گفت: "کو این گراز؟ چرا نمی‌بینمش؟" یک‌دفعه مهدی علیخانی شاخه‌های خرما رو برد بالا و محکم کوبید پشت اکبر! داد زدم: "اکبر عراقی‌ها خوردنت!"

اکبر جیغی کشید و خواست سرشو بیاره بیرون که خورد به سر سوراخ! دوید توی جاده و داد می‌زد: "یا ابوالفضل، گراز منو خورد!" عراقی‌ها که سروصدا رو شنیده بودن یه آرپی جی زدن که خورد به سر نخل. اکبر داد زد: "یاابوالفضل، عراقی‌ها منو خوردن!"

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b][color=red]بسمه تعالی

با سلام

جناب kaftar گرامی! گر چه کلیّت کار و درج خاطرات شیرین و طنز گونه دفاع مقدس خوبه ولی لازمه که در رعایت چند نکته مهم دقت کنید:

1- منبع یک یک مطالبتون رو زیر هر مطلب با ذکر نام کتاب و صفحه و بخش مربوطه اش و یا منبع دیگه قید کنید.
2- از درج مطالب شبهه انگیز و غیر واقع جداً پرهیز کنید چون در سایت هستند کسانیکه خودشون اون زمان و اون جوّ جبهه ها رو از نزدیک و شخصاً درک کردند.
3- سعی کنید بیش از پیش شأن و منزلت دفاع مقدس و رزمندگان و تاپیک و سایت رو در نظر بگیرید

یا علی مدد.[/color][/b]
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote][b][color=red]بسمه تعالی

با سلام

جناب kaftar گرامی! گر چه کلیّت کار و درج خاطرات شیرین و طنز گونه دفاع مقدس خوبه ولی لازمه که در رعایت چند نکته مهم دقت کنید:

1- منبع یک یک مطالبتون رو زیر هر مطلب با ذکر نام کتاب و صفحه و بخش مربوطه اش و یا منبع دیگه قید کنید.
2- از درج مطالب شبهه انگیز و غیر واقع جداً پرهیز کنید چون در سایت هستند کسانیکه خودشون اون زمان و اون جوّ جبهه ها رو از نزدیک و شخصاً درک کردند.
3- سعی کنید بیش از پیش شأن و منزلت دفاع مقدس و رزمندگان و تاپیک و سایت رو در نظر بگیرید

یا علی مدد.[/color][/b][/quote]

منبع رفاقت به سبک تانک
تلفن مرکز پخش 66460993
نوشته ی داوود امیریان
چاپ و صحافی شرکت افست(سهامی عام)
شمارگان 2500 تسخه
شماره ی کتاب شناسی ملی 1678477

اگر به نظر شما این داستان ها مشکل داره برو یقه ی کسی رو بچسب که مجوز چاپشو داده
در ضمن این داستان ها اوضاع صمیمی و دوستانه ی پشت خاکریزو نقل کرده و این خود نشانه ی رابطه ی برادریه که بین رزمندگان در آن اوضاع و زمان بود و من اصلا فکرشو نمیکردم که ارزش های دفاع مقدس با این کتاب که حتی رهبر توصیه کرده مطالعه بشه زیر پا و مورد تمسخر واقع بشه.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
کفتار جون ادامه بده.ببین اولین تاپیکت بالای هزار نفر بیننده داره که داره بیشتر هم میشه.برای کسی که اولین تاپیکشه یک قهرمانی محسوب میشه icon_smile

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.