kaftar

رفاقت به سبک تانک

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

من هم همین الان از تمامی رزمندگان به خاطر برخورد تندم عذر خواهی میکنم.بله مشکل از طرز گفتن من بود.ولی اقایesibandari هم حق هی و هوی گفتنو نداره مگه طویلس اینجا.ایشون هم باید با احترام میگفت

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]من هم همین الان از تمامی رزمندگان به خاطر برخورد تندم عذر خواهی میکنم.بله مشکل از طرز گفتن من بود.ولی اقایesibandari هم حق هی و هوی گفتنو نداره مگه طویلس اینجا.ایشون هم باید با احترام میگفت[/quote]
بي خيال . من عذر ميخوام . تاپيكتو ادامه بده .
حله ؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ترب میخوای!؟

تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت((سریع بیسم بزن عقب یه امبولانس بفرستن مجروح هارو ببرد!))شستی گوشی بیسیم رو فشار دادم.به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستمان سر در نباورند پشت بیسیم باید با کد حرف میزدیم.گفتم((حیدر حیدر رشید))چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد((رشید به گوشم))
-رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟شما کی هستید؟پس رشید کجاست؟
-رشید چهار چرخش رفت هوا.من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه ی کد نداری؟
-برگه ی کد دیگه چیه؟بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدم.از یک طرف باید با کد حرف میزدم از یه طرف با یه ادم شوت طرف شده بودم.
-رشید جان از همانهایی که چرخ دارند!
چه می گویی؟درست حرف بزن ببینم چی میخوای؟
-بابا از همانهایی که سفیده.
-هه هه نکنه ترب میخواهی!
-بی مزه!بابا از همونهایی که رو سقفشون چراغ قرمز داره!
-د لامصب زودتر بگو که امبولانس میخوایی!
کارد میزدن خونم در نمی امد!هر چه بد و بیراه بود به ادم پشت بیسیم گفتم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
حوری

چشم باز کردخودش را روی تخت بیمارستان دید.بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید.فکری شد که شهید شده و حالا در بهشت و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند نشود و تو دار و درختهای شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند.
پرستاری که به اتاق امده بود متوجه او شد.امد بالا سرش.مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد و بعد گفت((تو حوری هستی؟))پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست ریز خنده ای کرد و گفت((بله من حوری هستم!))
مجروح باتعجب گفت((پس چرا اینقدر زشتی؟))پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خوب دوستان فکر نکنم بیشتر از این بتوانم به شما عزیزان تقدیم کنم.امیدوارم خوشتان امده باشه.اگر هم کسی داستان هایی تو این مایه ها داشت دریغ نکنه و حتما قرار بده. icon_smile

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
راستش واسم مشکل پیش اومد.ولی سعی میکنم باز هم ادامه بدم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سلام.اگر خدا بخواد میخوام بقیه داستان هارو برای شما قرار بدهم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بره گمشده عباس

با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»

- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!

همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»

به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!...


با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»

- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!

همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»

به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!

کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.

از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.

لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.

فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!

با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»

صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
حالگیری

گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند ...

نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور که گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه کیسه گونى ها برا ثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:

- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟

با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»

سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»

و به یکباره بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى که خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:

- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...

و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:

- دیدى چه جورى شاکیشون کردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.

هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخى خطرناک بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:

- این سید رضا دستواره است که با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بکنید...

و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.

با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ار پی جی زن


سن زیادی داشت ، معرفی شد به گروهان ما، خیلی متین و با ادب و سر به زیر ، سلام کرد و برگه امضاء شده حسین رونشونم داد ، یه نگاه بهش کردم ؛ از گوش های شکسته و حالت بینی اش معلوم بود در جوانی کشتی گیر بوده.

ازش پرسیدم حاج آقا اسم و شغلتون ؟

...خسروی هستم و معلم مدرسه ابتدائی.

رفت دسته یک.

• اصرار که می خوام آرپی جی زن بشم ،

گفتم : پدرم شما یا امداگر بشو یا برانکارد چی .

اما زیر بار نمی رفت.

گفتم : فعلا بهش بگید آرپی جی زنی، تا شب عملیات یا موقع رفتن به خط پدافندی منصرفش می کنیم .

• چند روز بعد بچه ها داشتند آموزش می دیدند.

سلاح آن روز آرپی جی هفت بود ،بعد از آموزش قرار شد چند نفر از بچه ها شلیک کنند تا به صدا و حال و هواش عادت کنند، هدف یک بشکه 220 لیتری بود ، گلوله اول رو خودم نشانه رفتم و بعد شرح چگونگی شلیک ،آتش کردم به هدف نخورد. نفر دوم هم نتونست به هدف بزنه. گلوله سوم رو دادیم به حاج آقا خسروی ،پیش خودم گفتم که با شلیک اولین گلوله قید آرپی جی زدن رو می زنه. قبضه رو گذاشت رو شونش و بعد از خواندن آیه (ما رمیت ....) شلیک کرد فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد درست زد به هدف.

شد آرپی جی زن.

گفتم حاجی جون تو عملیات فرصت خوندن (ما رمیت...) نیست.باید سریع شلیک کنی وگر نه با قناسه می زننت.

• چند هفته بعد ،خط پدافندی فاو.آتیش وحشت ناک سنگین بود ،تیر بار دشمن امان نمی داد، هر کسی می رسید یک گلوله آرپی جی شلیک می کرد اما اثری نداشت .

حاجی رفت خوابید رو سر خاکریز ، داد و بیدا که حاجی بیا پایین ،زود باش ،الان می زننت، اما اون بی خیال مشغول هدف گیری بود . باصدای بلند فریاد کشید: (ما رمیت ....) شلیک کرد ،فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد.

تیر بار عراقی ها خاموش شد .

• بعد از جنگ

چند وقت پیش سوار تاکسی شدم از پل سپاه تا سه راه فردوسی شاهین شهر. یه پیکان تقریبا آبی رنگی که از بس آفتاب خورده بود به سفیدی می زد رانندش یه پیر مرد محاسن سفید .

اون رانندگی می کرد اما من فقط نگاهش می کردم. نفر بغل دستیم همش نق می زد که بابا تند تر . حاجی خیلی با ادب گفت چشم ببخشید ،پیریه دیگه. اشک تو چشمام حلقه زده بود.

باید پیاده می شدم . گفتم: حاجی جون یادش بخیر. فقط یه نیش خند زد و رفت.

هنوز دارم زجر می کشم که ایکاش به اون مسافر گفته بودم راننده تاکسی چه دلاوری بوده.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خواهر اوشین در عملیات مرصاد

آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین کوردل داشت قطع می‌شد. بچه‌های گردان روح‌الله داشتند آماده می‌شدند بروند کمک بچه‌های گردان امام سجاد(ع). تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و کوفته و دلخور از اینکه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشک لمیده بودیم.

اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. کتری بزرگ روی اجاق داشت می‌جوشید. خوردن یک شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می‌داد. شنبه شب بود و می‌شد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یک سریال درست و حسابی دید. شنبه‌ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سال‌های دور از خانه» پخش می‌شد.

بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر کافشانی (از بچه‌های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه‌های گردان داد.

آقای کافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام کرد: برادرانی که می‌خواهند سریال خواهر اوشین را تماشا کنند، به حسینیه گردان.

صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود که به هوا بلند شد.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
زندگی یه ساعته

در عملیات کربلای 4 به یکی از برادران سپاهی که بنه(پستۀ کوهی) را با پوست سخت می جوید گفتم:

ـ اصغری دندان هایت خراب می شود.

ـ یک ساعت بیشتر با آنها کار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دریغ از یک فریاد

شب بود و تاریکی همه جا را زیر پر و بال خود گرفته بود. سکوت بود و دیگر هیچ. سایه هایی در تاریکی شب یکی بعد از دیگری سیاهی شب را می شکافتند و جلو می رفتند.

- صبر کنید به مانع برخوردیم. دشمن این جا تله های انفجاری کار گذاشته، باید خیلی مواظب باشید با کوچک ترین حرکت نابجا و تماس با این سیم ها ،عملیات شناسایی ما لو می رود متوجه شدید؟

همه آهسته گفتند «بله.»

حالا دیگر حرکت این سایه ها کند شده بود آرام و بی صدا. نفس ها در سینه حبس شده بود. این جا مرز بین زندگی و مرگ به باریکی همین سیم هاست.

چیزی شعله ور شد و به تاریکی شب چنگ انداخت. سیم رابط تله بود که پای یکی از بچه ها با آن برخورد کرده بود همه در جای خود میخ کوب شدند. دل توی دل شان نبود. همه وحشت کرده بودند. همین حالاست که عملیات شناسایی لو برود می دانی آخر نور این شعله ها دست کمی از منور ندارد منور که می دانی چیست. همان ستاره شومی که وقتی آن را می بینی باید دراز بکشی. نباید نگاه کنی چون صورتت برق می زند. چشمانت سیاهی می رود باید صبر کنی تا این ستاره شوم خود افول کند. هیچ معطل نکرد بلافاصله دستش را برد سیم شعله ور را گرفت و با دستش به زیر خاک برد حتی یک آخ هم نگفت.

- نترسید انشاءالله که دشمن متوجه این شعله نشد.

صدای آن بسیجی قهرمان بود که با صدای جزغله شدن دستش از زیر خاک درآمیخته بود ولی او اصلاً ناله نکرد وقتی دستش را از زیر خاک بیرون آورد همه بچه ها دل شان ریش بعضی روی شان را برگرداندند و بعضی با دست جلوی چشم های شان را گرفتند چون حتی توان نگاه کردن به آن را هم نداشتند از آن دست فقط اسکلت استخوان باقی مانده بود که آن هم سیاه و سوخته بود اما قلب بسیجی آرام گرفته بود چون عملیات دیگر لو نرفته بود.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ایه الکرسی بلدی!

گلوله ها تمام شده بود. منتظر بودیم تا برای مان مهمات برسد. دست برد به جیبش و نامه ای بیرون آورد. شروع به خواندن نامه کرد رو به من کرد و گفت «پدر بزرگم نوشته است. روحانی است. نوشته که در مواقع خطر آیت الکرسی و سوره های کوچک قرآن را بخوانید.»

کاغذ نامه را دوباره تا زد و داخل جیبش گذاشت.

- اکبر! راستی آیت الکرسی بلدی؟

- آره.

- پس برای من هم بخوان.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.