rainbow

به مادرم قول داده‌ام بیشتر از سه عراقی نکشم!

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

به نام خدا

[color=blue]خبرگزاری فارس: یک گردان کماندوی تازه نفس، با حالت عادی از داخل دره به سمت ما در حرکت بودند. یک قبضه تفنگ دروبین‌دار سیمینوف در اختیار شیرازی گذاشتم و به او گفتم: از ته ستون شروع کن و یکی یکی آنها را بزن.[/color]

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، آنچه پیش رو دارید زندگی‌نامه سردار دلاور اسلام،
[align=right][url=http://gallery.military.ir/albums/userpics/13901011172139_PhotoA.jpg][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/thumb_13901011172139_PhotoA.jpg[/img][/url][/align]
فاتح جنگ‌های کردستان و علمدار نبردهای حماسی جبهه غرب، از بازی‌دراز تا گیلان غرب؛ شهید [color=red]غلام علی پیچک[/color] است.

***

نیم ساعت گذشته بود که «امیر چیذری» فرمانده یکی از گردان‌های عمل‌کننده، مرا از خواب بیدار کرد و گفت:

«برادر شفیعی بلندشو، دشمن حمله بزرگی کرده.»

چهره او حکایت از نگرانی می‌کرد. با خونسردی گفتم: «نگران نباشید. نیروی تازه نفس و آماده را مستقر کردم.»

باز اصرار کرد. از سنگر خارج شدم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم. نیروهای دشمن با بچه‌ها وارد جنگ تن به تن شده بودند. اوضاع پیچیده‌ای بود.
سپاه دوم ارتش بعث که در این چند روز شناسایی دقیقی روی مواضع ما انجام داده بود، با استفاده از نیروهای زبده کماندویی‌اش در بین بچه‌های ما نفوذ کرد. لحظه به لحظه آتش سنگین‌تر می‌شد. سنگرها مورد اصابت گلوله‌های آر.پی.جی قرار می‌گرفت. آنها با استفاده از دوربین‌های دید در شب، بچه‌ها را یکی یکی مورد هدف قرار می‌دادند.
گروهی از نیروهای دشمن آن‌قدر نزدیک شده بودند که نارنجک دستی به طرف سنگرهای‌مان پرتاب می‌کردند. در تاریکی شب هیچ چیز قابل تشخیص نبود. هر لحظه عرصه بر بچه‌ها تنگ‌تر می‌شد.
فضای منطقه را تیر و ترکش فرا گرفته بود. در آن شرایط، تکان خوردن مساوی با خوردن چند گلوله و ترکش بود.
به محض خروج از سنگر، برای رسیدن به سنگر بعدی، حدود سی متر را پشت‌سر گذاشتم. در این بین، چهار ترکش خوردم. برای پی بردن به وضعیت بچه‌ها، باید به تمام سنگرها سرکشی می‌کردم. ضعف جسمانی تمام وجودم را گرفته بود. وقتی برای تجدید قوا در گوشه‌ای نشستم، از هوش رفتم و دیگر هیچ‌چیز متوجه نشدم. در زمانی که بی‌هوش در کناری افتاده بودم، اتفاقات زیادی افتاده بود که مدت‌ها بعد از عملیات از آن مطلع شدم. حدود چهل و دو تیر و ترکش خورده بودم و سستی تمام بدنم را گرفته بود.

همان موقع که بیهوش بودم، خط وضعیت آشفته‌ای پیدا کرده بود. از شدت فشار، یکی از بچه‌ها دست به سوی آسمان بلند می‌کند و از خداوند طلب کمک می‌کند. بلند می‌گوید:
«خدایا، نگذار نیروهای دشمن ناله و عجز جهادگرانت را بشنوند، خدایا، این صدامیان بی‌دین را نابود کن و نگذار آن‌ها شاهد ضعف و ناراحتی رزمندگانت باشند.»

بچه‌ها یکسره «یا مهدی، یا مهدی» گفته و امام زمان (عج) را طلب کرده بودند. در آن تاریکی شب، همه قدرت دفاع و مقاومت را از دست داده بودند. در گوشه و کنار، مجروحان ناله‌شان به آسمان بلند بود. ناله و فغان لحظه به لحظه اوج می‌گرفت و عراقی‌ها بیشتر نفوذ می‌کردند.

در میان ناله بچه‌ها، دعا و نیایش آن فرد هم ادامه داشت: «مگر عاشق‌تر از این بچه‌ها وجود دارد؟ چرا به فریاد بندگان خودت نمی‌رسی؟ اینها به عشق تو زندگی و فرزندان خود را رها کرده‌اند و به این کوهستان‌ها آمده‌اند...» بچه‌ها شروع به گفتن تکبیر کردند. در این لحظات، تقریباً به هوش آمده بودم. وضعیت کاملاً تغییر پیدا کرد. الله اکبر بچه‌ها آنقدر شدت گرفته بود که انگار کوه‌ها به لرزه درآمده بودند.

با سر دادن تکبیر بچه‌ها، ناگهان تاریکی و ظلمت شب مبدل به روشنایی شد، به حدی که فکر می‌کردی ده‌ها منور بالای سرمان روشن کرده‌اند. عراقی‌ها که تا آن لحظه با استفاده از تاریکی شب و دوربین‌های دید در شب و وارد کردن تعداد زیادی نیروی نظامی توانسته بودند بچه‌ها را مورد هدف قرار دهند، با روشن شدن هوا همه چیز به نفع ما تغییر کرد. بعثی‌ها در میدان دید بچه‌ها قرار گرفتند. نیروهای خودی تکبیرگویان به سمت دشمن یورش می‌بردند و بعثی‌ها با وحشت پا به فرار گذاشتند.

شیون و ناله کماندوهای بعثی در منطقه بلند بود. به هر گوشه و کناری که نگاه می‌کردی، از جنازه‌های دشمن پر شده بود. تقاضای کمک از هر گوشه‌ای شنیده می‌شد. گریه و زاری فضای ارتفاع را گرفته بود.

بچه‌ها تا آنجا که امکان داشت، حتی لابه‌لای شیارها و دره‌ها، نیروهای دشمن را دنبال کردند و بسیاری از آنها را کشتند.

وقتی که سپیدی صبح بر سیاهی شب غالب می‌شد، بلند شدم و نظری به اطراف انداختم. در پایین ارتفاع متوجه یک گروه از کماندوهای دشمن شدم. گویا در انتظار سقوط قله بودند و قصد داشتند خود را به بالای ارتفاع برسانند.

مهمات ما در درگیری شب گذشته تقریباً تمام شده بود. اطراف را گشتم تا اسلحه‌ای پیدا کنم. تنها یک کلاش خالی پیدا کردم.

حرکت روی ارتفاع، به خاطر حجم گسترده‌ آتش دشمن، بسیار مشکل بود. سپاه دوم دشمن با استفاده از ضدهوایی و دیگر سلاح‌ها به شدت روی ارتفاع را می‌کوبید. در همین هنگام که در فکر تهیه سلاح و مهمات بودم، «علی خزایی» جوان هفده ساله‌ای که اهل خرمشهر بود، پیش آمد و گفت: برادر شفیعی، چیزی نیاز داری؟

گفتم: به هر ترتیبی که شده مقداری نارنجک دستی تهیه کن.

لحظات حساسی بود. کوچکترین غفلت باعث می‌شد که ارتفاع را از دست بدهیم. وضعیتم به گونه‌ای بود که قادر به حرکت نبودم. خزایی به همراه یک نفر دیگر حرکت کردند تا از قسمت دیگری نارنجک‌ها را بیاورند. زیر آتش دشمن به صورت سینه‌خیز حرکت کردند و در حالی که هر کدام چند تا تیر و ترکش خوردند، دو کوله‌پشتی پر از نارنجک با خود آوردند. خواستم کوله‌پشتی را بلند کنم، ولی ضعف و سستی مانع از این شد که بتوانم روی پا بایستم.

خودم را طوری بالای ارتفاع قرار دادم تا روی کماندوهای دشمن احاطه داشته باشم. وقتی آنها در تیررس قرار گرفتند، یکی یکی نارنجک‌ها را به میان آنها انداختم. ناله و فریاد آنها بلند شد. آخرین نارنجک را که پرتاب کردم، دیگر سروصدا و مقاومتی وجود نداشت. تعدادی از آنها کشته و مجروح شدند و بقیه هم پا به فرار گذاشتند.
هوا روشن شده بود. وضع مزاجی‌ام چندان تعریفی نداشت. سه ترکش به کمرم و هر دو پایم نیز تیر خورده بود. تعدادی ترکش به پا و یک ترکش هم به زیر قلبم اصابت کرده بود. قسمتی از سرم جراحت داشت و در جای جای بدنم این ترکش‌ها که اکثریت آنها با ساچمه و ترکش‌های آر.پی.جی هفت و نارنجک بود، احساس می‌کردم. لحظاتی به هوش می‌آمدم و مجدداً از هوش می‌رفتم. مدتی بعد از این که با دلاور مردی علی خزایی و دوستش توانستیم نیروها را فراری دهیم. ناصر شیرازی پیش من آمد و گفت: برادر شفیعی، حدود یک گردان نیرو از داخل شیار در حرکت هستند.
کشان کشان خودم را به آن نقطه کشاندم تا آنها را خوب ببینم. یک گردان کماندوی تازه نفس، همراه با کلیه تجهیزات، با حالت عادی از داخل دره به سمت ما در حرکت بودند. آنها به خیال این که ارتفاع سقوط کرده است و ما هم عقب‌نشینی کرده‌ایم، بی‌خیال در حرکت بودند. به شیرازی گفتم: هیچ عکس‌العملی از خودت نشان نده، بگذار تا امکان دارد نزدیک بشن.

یک قبضه تفنگ دروبین‌دار سیمینوف در اختیار شیرازی گذاشتم و به او گفتم: از ته ستون شروع کن و یکی یکی آنها را بزن.
او گفت: من به مادرم قول داده‌ام بیشتر از سه عراقی نکشم!

گفتم: این جا جبهه جنگ است. اگر تو آنها را نکشی آنها تو را خواهند کشت!

با اصرار من، اسلحه را برداشت و از انتهای ستون شروع به زدن عراقی‌ها کرد. حدود سی نفر از آنها را زد و مجددا گفت: برادر شفیعی، من بیشتر از سی نفر از آنها را کشتم دیگر کافی نیست!؟
بحث بین مان دوباره بالا گرفت به او گفتم: در جنگ بیست تا و سی تا نداره، تا جایی که نیاز است باید این کار صورت بگیره.

اسلحه را پر کردم و به او دادم. کار آن قدر ادامه پیدا کرد تا این که کماندوها فهمیدند از انتهای ستون یکی یکی از تعدادشان کم می‌شود وحشت در بین آنها افتاد و باعث شد تا از منطقه فرار کنند.

به این ترتیب حدود سیصد نفر از کماندوهای بعثی مورد اصابت تیر قرار گرفتند. ناله‌ آنها از میان دره بلند شده بود. آن قدر در میان دره ناله کردند، تا جان دادند. بعد از فرار آنان، در گوشه‌‌ای روی ارتفاع نشسته بودم که ناگهان گلوله‌ای در جلوی پایم منفجر شد. برای یک آن احساس کردم قلبم از سینه خارج شد. ترکش به سینه‌ام خورده و از طرف دیگر خارج شده بود. حباب های هوا از سطح سینه ام خارج می شد. با قدرت و توانی که برایم باقی مانده بود، خودم را به سختی به جلوی یک سنگر کشاندم که حاج آقا غفاری در آن قرار داشت. روی تخته سنگی دراز کشیدم و تقریبا از هوش رفتم.

بعدها برایم تعریف کردند، همان موقعی که روی تخته سنگ افتاده بودم، گلوله‌ای دیگری در کنارم منفجر شده و موج انفجار آن مرا به داخل شیاری پرتاب کرده بود. همین باعث شد گلوله و ترکش‌هایی که از هر سو می‌بارید، دیگر به من اصابت نکند.
در بیست و یکم شهریور 1360، یعنی یک روز بعد از این ماجرا، غلامعلی پیچک به همراه دکتر به بالای ارتفاع آمدند. آنها مرا داخل شیار پیدا کردند. گویا به پیچک الهام شده بود که مرا پیدا می‌کنند. به دکتر گفته بود: هر چه سریع‌تر وضعیت او را بررسی کن، ببین حال او چگونه است.

دکتر وقتی گوشی را روی قلب من گذاشته بود، قلب من فعالیتی نشان نداده بود. دکتر به پیچک می‌گوید: قلب او کار نمی‌کند، در ضمن بدن او کاملا سرد شده و ریه مقداری باز شده است.

وقتی پیچک و دکتر روی زنده یا مرد بودن من بحث می‌کردند و پیچک تاکید می‌کرده که نمی‌توان به گوشی اعتماد کرد و باید کاری انجام داد، من پلک زده بودم. پیچک، با تعجب و خوشحالی به دکتر می‌گوید: به تو نگفتم او زنده است، همین حالا یک پلک زد.

دکتر مجددا بالای سر من می‌آید و در کمال تعجب مشاهده می‌کند که چشمان من در حال باز شدن است. صحبت‌های آنها را تا حدی می‌شنیدم و به بحث‌های آنها گوش می‌دادم. دکتر به پیچک گفت: چرا همه چیز این جا با جاهای دیگر فرق دارد؟ حتی گوشی هم درست کار نمی‌کند!

دکتر مشغول مداوا شد. سِرُم به من وصل کرد و زخم‌هایم را پانسمان کرد. با تزریق سرم احساس قوت بیشتری می‌کردم. چون در حالت خوابیده نفسم می‌گرفت. بلند شدم و به حالت نشسته به تخته سنگ تکیه دادم، آرام آرام حالم بهتر می‌شد. با مداوای اولیه دکتر، پس از ساعتی، کیسه سرم را به دست گرفتم و با آرامی به طرف عقب حرکت کردم. اوضاع تقریبا آرام بود و از شدت حجم آتش دشمن کاسته شده بود.

با دوندگی پیچک مرا به بیمارستان رساندند و بستری شدم. در آنجا دستگاهی را داخل شش‌هایم قرار دادن تا مواد زاید و اجرام اضافی از آن خارج شود. جراحات و زخم‌های بدنم را پانسمان کردند و برای مدتی در آن جا ماندگار شدم.

شهدای عزیز و بزرگواری در این عملیات به خدا پیوستند. حجت الاسلام محمد علی غفاری از جمله آنان بود. او مکرر از حضور آقا امام زمان (عج) در جبهه‌ها صحبت می‌کرد. عشق و علاقه بی حد و او به رزم باعث شده بد تا آموزش دیده بانی توپخانه ببیند و علاوه بر کار موعظه و ارشاد، دیده بانی توپخانه را انجام دهد. در لباس روحانی و رزم، با عشق و علاقه کلاه آهنی بر سر می‌گذاشت. غفاری همیشه در خطوط مقدم جبهه حضور داشت. بعضی از شب‌ها، وقتی فرصت پیدا می‌کرد راجع به مسائل نوبت، عدل، جهاد و امامت با او صحبت می‌کردم.
هر چه از آشنایی ما می‌گذشت، بیشتر متوجه اخلاص و معنویت او می‌شدم. حالات و رفتار او توجه مرا به خود جلب کرده بود. مناجات طولانی، نماز شب مداوم، اعتقاد عمیق به حضور آقا در جبهه و توسل به ائم (ع) از خصوصیات بارز او بود.
در شناسایی و گشت‌های شبانه که با هم می‌رفتیم گاهی تا یک شبانه روز وضوی خود را حفظ می‌کرد. از او می‌پرسیدم: چرا شما این قدر اصرار دارید تا وضوی خود را حفظ کنید؟
می‌گفت: ما در جایی قدم می‌گذاریم که بسیار مقدس و مورد عنایت خداوند است این مناطق گذر و عبور آقا امام زمان (عج) است. این جا محل عشق به خداست، پس چگونه انسان با وضو نباشد. جسم و روح در چنین نقاطی باید پاک و مطهر باشد.
صفای روح و معنویت او باعث شده بود که محبوبیت زیادی بین بچه‌ها پیدا کند. بچه‌ها با عشق و علاقه پای صحبت او می‌نشستند و او به خوبی روحیات معنوی خد را به دیگران انتقال می‌داد. حجت الاسلام غفاری یک مبلغ واقعی اسلام و رزمنده‌ای جنگجو بود. در یکی از پاکت‌های سنگین دشمن در ارتفاع 1150 بازی دراز، زمانی که من به سنگر‌های جلویی رفته و یک بار که برای گرفتن پیام جدید به عقب آمدم، او را در داخل سنگر مشغول خواندن نماز شب دیدم. چیذری پای بیسیم نشسته و مشغول کار بود. دشمن هم به شدت آن جا را زیر آتش داشت. از بیرون سنگر به چیذری گفتم نماز خواندن برادر غفاری خیلی طولانی شده.
چیذری بلافاصله پیش او رفت و دید که سجده گاه او را خون گرفته و در حالی که سر به مهر گذاشته، به شهادت رسیده است.
او در آخرین نماز شب، در یکی از قنوت‌های طولانی خود از خداوند طلب شهادت کرده بود. وقتی اولین سجده را به جای می‌آورد و بلند می‌شد تا به سجده دوم برود، خمپاره‌ای بیرون سنگر منفجر می‌شود و ترکش به سر او اصابت می‌کند. او در سجده گاه خونین به آرزوی خود رسید و جان به جان آفرین تسلیم کرد»

بعد از فرماندهی عملیات یازده شهریور 1360 پیچک که حدود 8 ماه از عقدش می‌گذشت، جهت انجام مراسم ازدواج راهی تهران شد.

همسرش می‌گوید:

« قرار ازدواج مان روز بیست و ششم مهر ماه 1360 بود. ابتدا قرار بود که روز بیستم مهر برای انجام یک سری کارهای مقدماتی به تهران بیاید، اما تلفن زد و گفت دو روز بعد می‌آیم، دو روز بعد هم نیامد، تلفن زد و گفت دو روز بعد می‌آیم.

عاقبت در ساعت 5 صبح روز بیست و ششم مهر، که عصر آن روز می‌خواست ازدواج کند، از جبهه به تهران آمد. متوجه شدیم روز بیست و چهارم که قصد داشت به تهران بایید اتومبیل‌شان در جاده چپ می‌کند و دنده‌هایش می‌شکند با وجود این جراحت هیچکس در آن روز آثار درد وناراحتی در صورت ایشان ندید. از نظر اخلاقی در یک جمله به طور خلاصه می‌توانم بگویک، غلام علی دارای تمام خوبی‌ها بود. »

عصر روز 26 مهر ماه 1360 طی مراسم ساده‌ای که به صرف شیرینی و شربت بود مراسم ازدواج غلام علی و همسر صبورش برگزار شد. وصلتی آسمانی با دریایی از خاطره و آرزو، اما نه آرزوی‌های مادی و زود گذر بلکه ...

[url=http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13901019000144]منبع[/url]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
عجب خاطره ی باحالی!! :evil:
کیه که این صحنه ها رو به نمایش بکشه!!؟
با همین خاطره میشه یک بازی خیلی مهیج ساخت، حتی مهیج تر از سری کال اف دیوتی

برای شادی روح تمام شهدا صلوات

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]عجب خاطره ی باحالی!! :evil:
کیه که این صحنه ها رو به نمایش بکشه!!؟
با همین خاطره میشه یک بازی خیلی مهیج ساخت، حتی مهیج تر از سری کال اف دیوتی

برای شادی روح تمام شهدا صلوات[/quote]

ای گفتی... مثلا به جای کاپیتان پریس(PRICE) میزاریم کاپیتان حمید... یا ژنرال باکری چی میشه... :evil:

خدا همه شهدا رو مقامشون رو متعالی کنه...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خدایشان رحمت کنی شهید علی پیچک ، ایشون در هنگام ورود امام ، از کسانی هست که جون امام رو محافظت میکنه و نجات هم میده ، طبق روایات مین در مسیر عبور امام کار گذاشتند که ایشون حاضر میشه خنثی شون کنه

[quote]ا همین خاطره میشه یک بازی خیلی مهیج ساخت، حتی مهیج تر از سری کال اف دیوتی[/quote]

متاسفانه باید بگم ترجیح میدم نسازند ... واقعا میگم

اون همه امید به شوق پرواز و شوق پروازها داشتیم ... به جز اه و افسوس و ناراحتی و بغض چیزی نصیب مون نشد
مدام حرفای کلیشه ای تکراری که واقعا شاید خیلیاشم درست باشه از نبود امکانات ، نبود عزم جدی نیروهای مسلح برای همکاری تسلیحاتی، نبود فیلمنامه نویس اشنا به مسایل نظامی ورای توهمات هالییودی (که البته اونا همونم براساس علم میسازند برعکس ما) و ...

بیشتر فیلمای پلیسی و جنگی ما فقط رل بازی کردن هست !

متاسفانه تا حرفی هم میزنی چند تا بیننده عام نه خاص میان زر مفت میزنند و نمی فهمند چرا فیلمسازی ما در مسایل جنگی (و صدالبته حتی بقیه مسایل اجتماعی سیاسی ش) درجا میزنه


بارها تو سایت های سینمایی هم اعلام کردم ، ده ها نفر سراغ دارم حاضرن بدون کوچکترین چشم داشتی بیان پای این فیلم ها و مشاوره درست حسابی بدن ، نه برعکس خیلی از جناب سرهنگ های فرضی !!! که فقط میخوان اسم شون توی تیتراژ باشه

نه خبری از دقت هست نه سواد و نه علم


بهانه مونم زمین کج و هوای بد و ... هست و بس


با همین امکاناتم میشه فیلم ساخت میشه فقط اگر واقعا از ته دل بخوای و واقعا بفهمی دنیای نظامی و جنگی چطوره نه توهم بزنی

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خیلی زیبا بود.
خدا رحمتشون کنه.

اونایی که هی میگن نیروی ما از آمریکایی ها کمتره این خاطره ها رو بخونند.ما خدا رو داریم.
واقعا سینمای ما چیکار می کنه من نمی دونم.
این همه سوژه ی عالی برای درست کردن فیلم هست اونموقع میرن دنبال ....

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote]هوا روشن شده بود. وضع مزاجی‌ام چندان تعریفی نداشت. سه ترکش به کمرم و هر دو پایم نیز تیر خورده بود. تعدادی ترکش به پا و یک ترکش هم به زیر قلبم اصابت کرده بود. قسمتی از سرم جراحت داشت و در جای جای بدنم این ترکش‌ها که اکثریت آنها با ساچمه و ترکش‌های آر.پی.جی هفت و نارنجک بود، احساس می‌کردم. [/quote]

وقتي امثال فيلم هنديها واقيت پيدا كند باور ها دچار مشكل مي شوند

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ایشون چطوری این همه تیرو ترکش و گلوله رو یک شبانه روز تحمل کردند؟
و چطوری با 2 تا تیر توی پاشون :evil: به ستون دشمن رسیده و اونقدر نزدیک شدند که از نارنجک دستی استفاده کردند؟

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.