IRIAFtomcat

روابط بین الملل اروپا 1937-1933-آغاز بحران

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

روابط بین الملل در اروپا طی سالهای 1937-1933 در حقیقت واکنشی بود که سایر کشورهای اروپایی در مقابل عملکردهای هیتلر نشان دادند، به این مفهوم که در مورد بسیاری از مسائل اروپایی ابتکار عمل عمده در دست هیتلر بود، و فعالیت دیگر کشورهای اروپایی در برابر کارهای هیتلر صرفا یک نوع عکس العمل محصوب میشد. به قدرت رسیدن هیتلر در ژانویه 1933 در تاریخ روابط بین الملل اروپا برگ جدیدی بود، چراکه این امر تمام معادلات سیاسی را در طی سالهای بعد برهم زد. در اینجا لازم است، قبل از وارد شدن به بحث درباره جزییات وقایع این سالها عقاید و افکار هیتلر را درباره روابط بین الملل و سیاست خارجی آلمان روشن نماییم تا راه ورود به جزییات عملکردها و سیاستهای او باز شود.
طرح عقاید و افکار هیتلر در مورد سیاست خارجی و روابط بین الملل را میتوان در محورهای زیر مورد بررسی قرار داد:
رکن اول این بود که هیتلر بارها، چه در کتاب «نبرد من» و چه در سخنرانهای خود در طول دو دهه 1920 و 1930 اعلام کرده بود که هدف اصلی سیاست خارجی وی براندازی سیستم ورسای بوده است. سیستم ورسای نفرت آلمانیها را برانگیخته بود و به نظر آلمانیها در این سیستم به شکلی نابرابر و غیر عادلانه با آلمانیها برخورد شده بود و فاتحان جنگ شرایط صلح را به آنان تحمیل کرده بودند. مخصوصا آن بخش از قرارداد ورسای که آلمان را آغازگر جنگ دانسته بود بر دوش آلمانیها سنگینی میکرد. در نهایت دو عامل در براندازی سیستم ورسای به هیتلر کمک نمود. یکی اینکه قرارداد به نظر بسیاری از افراد غیر آلمانی یعنی؛ افکار عمومی کشورهای فاتح، بخصوص انگلستان نیز غیرعادلانه و یک جانبه بود. انگلیسیها زمانی که قرارداد ورسای را امضا کردند، آن را غیرعادلانه نمیدانستند و فشارهای وارده به آلمان را با توجه به تجربه تلخی که از دوران جنگ داشتند، منصفانه میدانستند. اما اکنون که چند سالی از پایان جنگ گذشته بود و بحران اقتصادی آلمان وضع آن کشور را رقت بار کرده بود، افکار عمومی کشورهای فاتح بویژه انگلستان به این سمت گرایش پیدا نمود که آلمانیها حق دارند از قرارداد ورسای نا راضی باشند و اینک زمان آن فرا رسیده که بعضی از مفاد قرارداد به شکلی دوستانه تغییر یابد. هیتلر از این احساسات عمومی اروپای فاتح بخوبی استفاده کرد.
اصولا یکی از مهارتهای خاص هیتلر همین بود که از نقاط ضعف دیگران و احساسات و افکار عمومی منتهای بهره را میبرد، وی ماهیت سیستم دموکراسی غربی و افکار عمومی موجود در آن را به نیکی میشناخت و افکار و احساسات عمومی، گویا در دستهای او نرم و انعطاف پذیر شده بود. هیتلر لااقل مطمئن بود که ظرف دوسال آینده، از 1933 افکار عمومی غرب(اروپا) با تلاشهای او در زمینه براندازی سیستم ورسای به مخالفت برنخواهد خاست. البته ممکن بود گلایه ها و نگرانیهایی جزئی از عملکردهای هیتلر در سایر کشورهای اروپایی ابراز شود ولی او یقین داشت که با عکس العملهای آشکاری مواجه نمیشود، چراکه هیتلر همانگونه که در مسائل سیاست داخلی آلمان رفتار خود را با ظواهر قانونی می آراست، در مورد سیاست خارجی نیز آن چنان قیافه حق بجانب بخود میگرفت و توجیهاتی قانونی برای کارهای خود میتراشید، که کمتر در مظان اتهام و انتقاد قرار میگرفت. هیتلر تاکتیک «رعایت ظواهر قانونی» را تا سال 38-1937 همچنان حفظ نمود، و درست یکی دو سال قبل از جنگ دوم بود که پرده از کارهای خود برداشت و نیات جنگجویانه خود را آشکارا نشان داد، اگر کسی کتاب «نبرد من» را بدقت مطالعه میکرد، باید درمیافت که هیتلر هدفی جز براندازی کانون سیستم ورسای و سنگ بنای آن یعنی؛ صلح نداشت. بهرحال میتوان گفت، مادام که هیتلر سیاست گام به گام را جهت براندازی سیستم ورسای برگزیده بود میتوانست بر روی احساسات و افکار عمومی غربیها، مخصوصا انگلیسیها حساب کند. این اولین حسن سیاستی بود که هیتلر در این باب اتخاذ کرده بود.
حسن دیگری که تلاشهای هیتلر در بر داشت، البته این یکی را باید، حسن تصادف نامید- این بود که قرارداد ورسای مسائل اروپا را بصورت مدون تنظیم کرده بود؛ مسائلی در رابطه با مرزهای شرقی؛ در رابطه با عدم امکان بوجود آوردن یک ارتش قوی در آلمان، و سایر مواردی که در قرارداد ورسای آمده بود. برنامه او براندازی سیستم ورسای بود. و از آنجا که سیستم ورسای خود بطور برنامه ریزی شده عمل کرده بود و در نتیجه براندازی آن نیز طبق همان برنامه منتهی در جهت مبارزه با آن باید انجام میگرفت. در نتیجه هیتلر نیازی به یک برنامه دقیق سیاست خارجی نداشت. برنامه سیاست خارجی او را قدرتهای فاتح جنگ جهانی اول در قرارداد ورسای تعیین کرده بودند فقط لازم بود سیاست گام به گام خود را جهت براندازی این سیستم در پیش گیرد.
رکن دوم افکار و عقاید هیتلر از آنجا ناشی میشد که وی اصلا اتریشی بود. این نکته را نباید فراموش کرد که وی مدتی از دوران کودکی و نوجوانی را در امپراطوری اتریش- مجارستان گذرانده بود و از این رو تحت تاثیر شرایط خاص آن امپراطوری قرار گرفته بود. اگر چه آلمانیها در بعضی از نقاط اتریش- مجارستان اکثریت را داشتند، اما در سطح امپراطوری در اقلیت بودند، و مورد اذیت و آزار سایر اقوام امپراطوری، مانند؛ مجارها، چکها و اسلواکها قرار میگرفتند و از لحاظ درجات اجتماعی به عنوان افراد درجه دوم نگریسته میشدند. این امر باعث شده که احساسات ملی آلمان گرائی(پان ژرمنیسم) در امپراطوری اتریش- مجارستان حتی از خود آلمان نیز قویتر باشد.
سالهایی که هیتلر در وین گذران سالهای مهمی بودن چرا که عقاید و افکار او در همین سالها شکل گرفت. او بشدت از ناسیونالیسم افراطی«پان ژرمن» متاثر بود، و برآن شد که از اقوام و نژادهای دیگر مانند مجارها، چکها و اسلواکها که در حق آلمانیها ستم روا داشته اند، باید انتقام گرفت.
رکن سوم دیدگاه هیتلر این بود که ملت آلمان خواهان محیطی برای زیستن است. محیطی که شامل سرزمینهای اروپای شرقی و روسیه میشد. یکی از عللی که هیتلر را متوجه سرزمینهای شرقی کرده بود همان حس انتقام جویی بود که از زمان کودکی نسبت به نژادهایی که در اروپای شرقی زندگی می کردنند، مانند؛ مجارها، چکها و اسلاوها در وجود خود احساس کرده بود. اما بعد دیگر قضیه جنبه اقتصادی آن بود که هیتلر میخواست، از سرزمینهای حاصلخیز شرقی مخصوصا اوکراین برای کشت گندم جهت تامین مواد غذایی آلمان و از چاههای نفت رومانی برای حرکت ماشین جنگی آلمان استفاده کند. برای اینکه آلمان بتواند به یک قدرت مهم اروپایی تبدیل شود باید به خودکفایی اقتصادی برسد و این خودکفایی اقتصادی زمانی حاصل میشود که زمینهای حاصلخیز شوروی و اروپای شرقی بویژه اوکراین و صنایع نفتی رومانی را در اختیار داشته باشد، اما تمایل هیتلر به شرق دلیل دیگری هم داشت که جنبه ایدئولوژیکی دیدگاه هیتلر را تشکیل میداد؛ یعنی او میخواست کمونیسم را نابود کند و در این راستا خود را یکه تاز میدان میدانست و معتقد بود که در این حرکت نفوذی به سوی شرق، آلمان میتواند سنگر مستحکمی در مقابل بسط نفوذ کمونیسم باشد. او انتظار داشت که فرانسه و بخصوص انگلستان، حداقل از این حرکت استقبال نمایند.
چهارمین بخش از دیدگاه هیتلر در مورد مسائل بین الملل، برخاسته از اشتباهات آلمان در زمان قیصر؛ یعنی قبل از جنگ جهانی اول بود. یکی از این اشتباهات برانگیختن خصومت انگلستان بود و این امر بدین گونه صورت گرفت که آلمانیها، با تقویت نیروی دریایی خود با آنان به رقابت برخاستند و این کار دشمنی انگلستان را برانگیخت تا آنجا که به ناچار با این کشور وارد جنگ شد. اما هیتلر، برعکس معتقد بود که آلمان، حداقل در مرحله اول ارتقاء توان جنگی خود نمی بایست با انگلستان دشمنی میکرد بلکه باید دوستی و اتفاق این کشور را برمی انگیخت. به همین دلیل بود که هیتلر در خلال سالهای 37-1933 در جلب رضایت و دوستی انگلستان سعی بلیغ نمود؛ حتی در مورد رقابت دریایی نیز امتیازهایی به انگلستان داد. این در حالی بود که تجربیات جنگ جهانی اول نشان داده بود که نیروی دریایی تاثیر چندانی در سرنوشت جنگ و شکست و پیروزی ندارد. تاکید بر تقویت نیروی دریایی اشتباه بزرگی بود که امپراطوری آلمان قبل از 1914 مرتکب شده بود. اینک هیتلر بر آن بود که اشتباه گذشته آلمان را اصلاح نماید. او به نیکی در یافته بود که رقابت با نیروی دریایی انگلستان نه تنها خصومت انگلستان را در بر دارد، که در کل بر سیاست خارجی آلمان نیز تاثیر سوء میگذارد.
مرحله پنجم سیاست خارجی هیتلر، شامل عقایدی است که تقریبا از سال 1940 خود را نشان میدهد. به این معنی که هیتلر در مرحله ای به فکر محیطی برای زیست آلمان در سطح اروپا بود؛ او میخواست آلمان شکست خورده فقیر 1933 را به یک قدرت مهم اروپایی تبدیل نماید. اما هیتلر اینک میخواست آلمان را بصورت یک قدرت غالب در سطح جهان مطرح نماید، چنانکه در سالهای 41-1940 به نظر میامد که او به هدف خود نزدیک میشود. در حقیقت میتوان گفت که هیتلر در مرحله قبل دنباله رو خط و مشی سیاسی بیسمارک بود و سیاست استعماری او در سالهای 37-1933 از سطح اروپا فراتر نمی رفت؛ اما سیاستی که از سال 1940 به بعد اتخاذ نمود از چهارچوب خط و مشی بیسمارک در گذشت و به عقاید سیاسی و استعماری «بالو» متمایل گشت. هدف هیتلر همان هدف استعمار جهانی بالو بود، منتهی هیتلر این هدف را با وسائل و ابزار خاص خود، یعنی جنگ دنبال نمود.
قسمت ششم سیاست خارجی هیتلر به اهداف توسعه طلبانه او مربوط میشد. هیتلر برای تامین این اهداف توسعه طلبانه احتیاج به قدرت در داخل آلمان و در صحنه بین الملل داشت. او تا تابستان سال 1934 یعنی حدود یک سال و نیم پس از به حکومت رسیدن، هنوز قدرت مطلق را بدست نیاورده بود، چراکه هنوز احزاب سیاسی و کلیسا به عنوان محورهای مستقل سیاسی اجتماعی وجود داشتند و در درون حزب نازی نیز بین هیتلر و رم اختلاف وجود داشت، و لذا هیتلر میبایست ابتدا اقتدار و قدرت بلامنازع خود را در داخل حزب و آلمان تحکیم میبخشید. این بدان معنی بود که ابتدا میباید رقبای خود را، چه رقبای برون حزبی و چه رقبای درون حزبی را نابود کند و سپس به تجهیز نیروی نظامی آلمان بپردازد. بدون تجهیز و تقویت نیروی نظامی آلمان اهداف و نقشه های هیتلر قابل اجرا نبود. هیتلر بخوبی دریافته بود که برای پیشبرد اهداف سیاسی خود باید تمام قدرت اقتصادی و تمام سرمایه های موجود آلمان را حول یک محور متمرکز نماید و آن نیروی نظامی بود. اختلاف نظر بین او و «شخت» وزیر دارایی رایش سوم از همینجا ناشی شد، که منجر به استعفای شخت گردید.

ادامه دارد......................
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
محدودیتهای سیاسی و نظامی آلمان در خلال سالهای 37-1933 باعث شد که هیتلر در مقابله با دشمنان و پیشبرد سایر اهداف خود، بیشتر جانب احتیاط را رعایت کند و سیاست ملایم گام به گام را بر استفاده از نیروی نظامی ترجیح دهد. هیتلر سیاست مکارانه خود را با ظاهری فریبنده و صلح جویانه پوشانده بود، و تاکتیکی که در این سالها اتخاذ نمود، بی شباهت به تاکتیک سیاسی او در سالهای 33-1930 در صحنه داخلی آلمان نبود، یعنی هیتلر بار دیگر از مظلوم نمایی استفاده نمود و با ظاهری قانونی موقعیت خود و آلمان را مستحکم نمود.
اولین قدم موثری که هیتلر در سیاست گام به گام خود در جهت براندازی سیستم ورسای برداشت، مربوط به کنفرانس خلع سلاح بود که طی آن دولت آلمان حداکثر امتیاز را از فاتحان جنگ بویژه انگلستان و فرانسه طلب نمود. هیتلر موفق شد، با اتخاذ سیاستی به ظاهر عادلانه و قانونی در راستای تبلیغاتی مقتضی و شایسته گوی سبقت را از همگان برباید و عملکردهای آتی خود را توجیح نماید، و بر خلاف فرانسه و انگلستان در رویارویی با موانع، که هر از گاهی سیاست خود را تغییر میدادند، سیاست دولت هیتلر در کنفرانس خلع سلاح(1933) کاملا مشخص بود؛ سیاست آلمان در این کنفرانس چنین بود: تمام کشورهایی که قرارداد ورسای را امضا کرده اند، باید نیروهای خود را کاهش دهند، و در این کاهش، آلمان با سایر قدرتها برابر باشد. این پیشنهاد و درخواست از جهتی معقولانه و عادلانه به نظر می آمد، تبعیض بین قدرتها را از بین میبرد اما از جهتی هم پیشنهاد به معنی حذف بخش مهمی از قرارداد ورسای بود؛ بخشی که به موجب آن آلمان در مقابل فرانسه از موقعیت نظامی ضعیفتری برخوردار میشد، و فرانسه سعی داشت بدین وسیله همواره تفوق نظامی خود را بر آلمان حفظ کند.
نمایندگان فرانسه و آلمان در طول کنفرانس به توافق نرسیدند، و دلیل آن هم کاملا روشن بود. فرانسه احساس میکرد که چنین کاهش عظیمی در نیروهای فرانسه، باعث عدم ثبات و افزایش خطر برای این کشور خواهد شد، سرانجام فرانسه کاهش نیروی نظامی را درحدی پذیرفت که تفوق نظامی فرانسه بر آلمان محفوظ باشد.
هیتلر با مهارت زیادی، پیشنهاد فرانسه را مورد انتقاد قرار داد و در روز چهاردهم اکتبر 1933 اعلام کرد؛ از آنجایی که دولتهای فاتح بویژه فرانسه حاضر نیستند نیروهای خود را طبق بخش خلع سلاح قرارداد ورسای در حد آلمان کاهش دهند، ادامه شرکت آلمان در کنفرانس نوعی توهین به دولت و ملت آلمان محسوب میشود. به همین ترتیب آلمان در همان روز از کنفرانس خلع سلاح و همچنین سازمان جامعه ملل خارج شد و نشان داد که چگونه میشود از شعارهای عدالت خواهانه قرارداد ورسای بر علیه قرارداد استفاده کرد. شاید فرانسویها در زمان تدوین قرارداد ورسای متوجه نبودند که اضافه کردن این نکته به قرارداد که تمام کشورها باید قدرت نظامی خود را به حداقل کاهش دهند، میتواند برای ایشان مشکلات عظیمی ایجاد کند. هیتلر البته در امر تبلیغات نابغه ای بود که میتوانست احساسات و عواطف افکار عمومی کشورهای فاتح را به نفع خویش برانگیزد و رفتار خود را به عنوان عملی عادلانه جلوه دهد. بر همین اساس درست پس از خروج آلمان از کنفرانس خلع سلاح و سازمان جامعه ملل، هیتلر سخنرانیها و مصاحبه هایی انجام داد، و در خلال آن بر این نکته تاکید کرد که آلمان خواهان صلح است، او مدعی بود که آلمان میخواهد در جوار دیگر کشورهای اروپایی در کمال صلح و آرامش به سر ببرد؛ و نیروهای خود را وقف توسعه اقتصادی نماید.
وی حتی پا را از این فراتر گذاشت، و پیشنهاد کرد که آلمان حاضر است قرارداد عدم تجاوز با تمام همسایگان خود امضا نماید. البته قرارداد عدم تجاوز یکی دیگر از شگردهای تبلیغاتی بسیار موثر بود که هیتلر در این سالها بکار برد؛ چراکه بخوبی میدانست که آلمان آن قدرت و توانایی نظامی کافی را ندارد که با بکار بردن قوه قهریه بتواند مفاد قرارداد ورسای را نابود کند، و ناچار است ملایم و گام به گام پیش برود، پس اگر بتواند بین مخالفان خود اختلاف بیندازد بهتر به هدف نزدیک میشود. بنابراین شعار هیتلر در این سالها، عملا اختلاف بینداز و حکومت کن بود و طرح قرارداد عدم تجاوز به همین منظور صورت پذیرفت، به این معنی که هیتلر میخواست روابط حسنه بین فرانسه و کشورهای اروپای شرقی را برهم زند. فرانسه به منظور تضمین امنیت مرزهای شرقی خود پیمان مودتی با کشورهای کوچک یعنی؛ چک اسلواکی، رومانی و یوگسلاوی منعقد کرد که به «مودت کوچک» (little entente) معروف شد. هدف فرانسه از این پیمان ایجاد سدی از کشورهای کوچک اروپای شرقی در مقابل آلمان بود، تا هم با سیاستهای فرانسه همگام باشد و هم در صورت لزوم بتواند فشاری دوجانبه به آلمان وارد کند. نتیجه پیمان مودت کوچک تضمین امنیت کشورهای کوچک شرق اروپا و فرانسه بود و طرح فشار دو جانبه یکی از محورهای اصلی سیاست فرانسه پس از بوجود آمدن دولت آلمان متحد بود.
فرانسویها تا قبل از 1914 عمدتا سعی میکردند با دولت روسیه پیمان همکاری و دوستی منعقد نمایند ولی ایجاد اتحاد و ائتلاف سیاسی نظامی با روسیه ای که دیگر بولشویک شده بود، البته خالی از اشکال نبود و فرانسویها نیز از این امر اکراه داشتند، هرچند همانطور که خواهد آمد، ایشان در نهایت این قرارداد را امضا کردند، اما آن هنگام بیشتر مایل بودند که از پیمان مودت کوچک علیه آلمان استفاده کنند. آلمان نیز با اعلام سیاست انعقاد قرارداد عدم تجاوز میخواست سیاست فرانسه را خنثی کند. اولین حرکتی که آلمانیها در جهت خنثی کردن سیاست فرانسه انجام دادند، قرارداد عدم تجاوزی بود که با دولت لهستان امضا کردند. قرارداد عدم تجاوز بین لهستان و آلمان در ژانویه 1934 امضا گردید و طبق آن دولتهای آلمان و لهستان متعهد شدند که برای مدت ده سال نه تنها به خاک همدیگر تجاوز نکنند بلکه علیه یکدیگر نیز دست به تبلیغات نزنند و از اجازه هرگونه فعالیت سوء دولتهای دیگر در خاک خود ممانعت ورزند. دولت آلمان همچنین متعهد شد که مسئله دنزیگ و مسئله اقلیتهای آلمان در خاک لهستان را مسکوت رها کند. این قرارداد برای هر دو دولت فوائد زیادی دربر داشت. نتیجه عمده ای که این قرارداد برای هیتلر داشت این بود که لهستان را که یکی از یاران و متحدان نزدیک فرانسه در اروپای شرقی محسوب میگردید از فرانسه دور کند، گرچه لهستان هیچ وقت عضو رسمی پیمان مودت کوچک نبود اما روابط حسنه ای با فرانسه داشت و فرانسه روی روابط خود با لهستان به عنوان تضمینی برای خود یا محور فشاری علیه آلمان حساب میکرد. به همین دلیل این قرارداد تا حد زیادی معادلات سیاسی اروپا را برهم زد و هیتلر موفق شد که با یک قرارداد صلح آمیز در واقع ثبات سیاسی اروپا را مخدوش نماید. این قرارداد از جهت دیگری نیز برای هیتلر مفید واقع شد؛ چراکه هدف اول او مسائل جنوب آلمان یعنی مسئله اتریش بود و وی میخواست که برای مدتی از جانب مرزهای شرقی اطمینان حاصل کند.
لهستان برای امضای این قرارداد دلایل خاص خود را داشت. لهستان پس از قرارداد ورسای بین دو قدرت بزگ آلمان و شوروی قرار گرفته بود که هر دو در آن سالها خواهان براندازی سیستم ورسای بودند. از این رو لهستان برای حفظ امنیت خود دست دوستی به سوی فرانسه دراز کرد و تا زمانی که روابط بین فرانسه و شوروی غیر دوستانه بود لهستانیها مطمئن بودند که فرانسویها در مقابل حمله احتمالی آلمان یا شوروی به خاک لهستان، از آن کشور دفاع خواهند کرد. اما دو مسئله باعث شد که لهستانیها در اواخر سال 1933 در مورد تعهد فرانسه نسبت به استقلال، حاکمیت و امنیت لهستان مشکوک شوند. اول اینکه دولتهای فرانسه، انگلستان، آلمان و ایتالیا در 7 ژوئیه 1933 قراردادی را در رم امضا کردند که به قرارداد «چهار قدرت» معروف شد؛ که البته هیچ وقت به مرحله اجرا گذارده نشد. طبق آن قرارداد دولتهای فرانسه و انگلیس موافقت کرده بودند که بعضی از مفاد قراردادها بار دیگر مورد تجدید نظر قرار گیرد، و مورد تجدید نظر قرار گرفتن قرارداد صلح برای امنیت لهستان بسیار خطرناک بود. چراکه سرزمین لهستان عمدتا از سرزمینهای دو کشور آلمان و شوروی تشکیل شده بود؛ دانزیگ و آنچه که به دالان لهستان معروف شد، از خاک آلمان جدا شده بود، درحالی که لهستانیها حدود ده برابر این مقدار زمین از خاک شوروی جدا کرده و تصاحب نموده بودند. در نتیجه لهستانیها شاید بیش از آنکه از خطر تجاوز آلمان بترسند نگران خطر تجاوز شوروی به خاک کشور خود بودند. امضای قرارداد چهار کشور باعث شد که اعتبار تعهد فرانسه نسبت به حاکمیت و استقلال لهستان کاهش پیدا کند. اما دومین مسئله که شک لهستان را نسبت به فرانسه برانگیخت، این بود که فرانسویها باب مزاکرات برای امضای قرارداد دوستی را با دولت شوروی باز کرده بودند. این مزاکرات که سرانجام به عقد قراردادی بین دولتهای شوروی و فرانسه انجامید، همان سیاستی بود که فرانسویها قبل از 1914 نیز به همین منظور اتخاذ کرده بودند. از دیدگاه لهستانیها احتمالا لهستان قربانی این توافق نامه قرار میگرفت و به این دلیل دیگر نمیتوانست روی تعهدات فرانسه حساب باز کند و خود مستقیما و مستقلا باید با آلمان قرارداد عدم تجاوز امضا نماید و امنیت خود را به این ترتیب تضمین کند.

ادامه دارد..........................
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
به قدرت رسیدن هیتلر معادلات سیاسی شوروی را هم تغییر داد. اتحاد جماهیر شوروی پس از انقلاب، تنفر قدرتهای غربی را برانگیخت، انگلستان و آمریکا مخصوصا تلاشهای زیادی در جهت براندازی نظام بولشویکی در این کشور مبذول داشتند. با این وجود دولت بولشویکی شوروی موفق شد تا سال 1937 شناسایی تمام کشورهای مهم غربی را بدست آورد، و با بسیاری از آنان نیز روابطی ایجاد نماید. برقراری مجدد روابط سیاسی بین شوروی و انگلستان در سال 1929 بیانگر اتخاذ سیاست خارجی جدید شوروی بود. در تابستان 1932 شوروی با دولتهای فرانسه و ایتالیا نیز بطور جداگانه قرارداد عدم تجاوز امضا کرد؛ اما به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان محور تفکر سیاست خارجی شوروی را عمیقا تغییر داد. شورویها اینطور استدلال کردند که نازیسم نوع افراطی سرمایه داری است، سرمایه داران اینک از نازیسم به عنوان حربه ای برای نابودی کمونیسم استفاده کرده اند لذا خطر هیتلر در مسکو جدی تر از هر پایتخت دیگری در اروپا قلمداد شد. به جرأت میتوان گفت که روسها اولین کسانی بودند که خطر هیتلر را برای امنیت ملی خود دریافتند، بخصوص که هیتلر، خود در کتاب نبرد من اعلام کرده بود، که هدف او مخصوصا مبارزه با کمونیسم است، و نتیجه ای که شورویها از این گفته گرفتند این بود که هدف هیتلر براندازی نظام کمونیستی در شوروی است. روسها گمان بردند که ممکن است انگلستان نیز در این راه با هیتلر همگام شود.
شوروی و فرانسه هر دو کشورهایی بودند که در سال 1933 بیش از کشورهای دیگر نگران به حکومت رسیدن هیتلر بودند، لذا از تابستان همان سال روابط حسنه سیاسی بین دو کشور آغاز شد. شوروی در این زمان نسبت به قرارداد ورسای نیز تغییر موضع داد، یعنی قبل از این، قرارداد ورسای را به عنوان قراردادی بین کشورهای امپریالیستی محکوم میکرد، اما اینک، از قرارداد ورسای و مرزهای موجود در اروپا به حمایت برخاست، و وضعیت موجود در اروپا را پذیرفت. بدین گونه بود که فرانسه در 1934، انگلستان و سایر اعضای سازمان جامعه ملل را تشویق نمود که اتحاد جماهیر شوروی را به عضویت این سازمان بپذیرند. اتحاد جماهیر شوروی در سپتامبر 1934 به سازمان جامعه ملل پیوست، اما بهبود روابط فرانسه و شوروی مشکلات جدیدی برای فرانسه ایجاد کرد، به این معنی که همیاران و متحدان فرانسه در اروپای شرقی اکنون نسبت به اهداف فرانسه تا حدی اطمینان خود را از دست دادند و احساس کردند که دیگر نمیتوانند نسبت به تعهد فرانسه درمورد استقلال و حاکمیت خود معتقد بمانند و از این رو سیستم امنیتی را که فرانسه در سالهای پس از ورسای، در اروپای شرقی ایجاد کرده بود، مخدوش دانستند. شوروی نیز به نوبه خود به صرف ورود خود به سازمان جامعه ملل راضی نشد، بلکه میخواست امنیت او در مقابل آلمان تضمین شود.
بر اساس مقدماتی که ذکر شد، هر دو کشور فرانسه و شوروی به دنبال راهی برای دستیابی به امنیت بیشتری بودند. هر دو کشور خطر هیتلر را تا حدی درک کرده بودند و بخصوص شوروی در سالهای 34-1933 به این نتیجه رسید که ممکن است از یک طرف مورد هجوم نیروهای آلمان قرار گیرد، و از طرف دیگر با تهاجم ژاپنیها مواجه شود. این نگرانیها موجب برقراری مذاکراتی پیرامون یک سیستم امنیتی جدید در مرزهای شرقی آلمان تحت عنوان مذاکرات «لوکارنوی شرقی» شد. مورد استفاده قرار گرفتن کلمه «لوکارنو» به این منظور بود که فرانسه میخواست؛ سیستمی منطبق بر اصول لوکارنو، در مرزهای شرقی آلمان، بوجود آورد، چراکه در سال 1925 عدم تمایل انگلستان به تضمین مرزهای شرقی آلمان باعث شده بود که حلقه مفقوده ای در سیستم امنیتی اروپا وجود داشته باشد. عدم تضمین مرزهای شرقی آلمان در لوکارنو به معنی عدم اطمینان استقلال و حاکمیت کشورهای کوچک اروپای شرقی در مقابل هجوم احتمالی آلمان بود.
مذاکرات، بین «بارتو» وزیر خارجه فرانسه و «لیتوینف» وزیر خارجه دولت شوروی آغاز شد. فرانسه تاکید داشت که هرگونه قرارداد بین فرانسه و شوروی باید با سایر تعهدات قراردادی بین فرانسه و لهستان هماهنگ باشد. لیتوینف این پیشنهاد را پذیرفت، اما کشورهای بالتیک و فنلاند را نیز به آن اضافه کرد، یعنی این کشورها نیز باید در چنین قراردادی سهیم باشند.
بارتو احساس میکرد که انگلستان قرارداد لوکارنوی شرقی را نخواهد پذیرفت. او میدانست که دولت انگلستان، قراردادی را که علیه آلمان تنظیم شده باشد نمی پذیرد، چراکه در همین زمان دولت انگلستان پیشنهاد کرده بود که باید بعضی از نیازها و خواسته های عادلانه آلمان را برآورده کرد، تا ثبات و امنیت به قاره اروپا بازگردد؛ پس بر اساس واقعیتهای موجود بود که بارتو پیشنهاد کرد که دولت آلمان نیز در این قرارداد سهیم شود.
این تعهدنامه در اصل از دو بخش یا قرارداد متفاوت تشکیل میشد. قرارداد اول؛ طبق پیشنهاد فرانسه و شوروی تنظیم شد و قراردادی بین کشورهای آلمان، شوروی، لهستان، فنلاند،چکسلواکی و کشورهای بالتیک بود. هدف قرارداد، این بود که در صورتی که یکی از کشورهای امضا کنند به به کشور دیگری حمله کرد، سایر کشورها به کمک کشور مورد تجاوز بشتابند. پس قرارداد یک سیستم امنیت دسته جمعی بود در منطقه ای که از آلمان تا شوروی را شامل میشد.
قرارداد دوم؛ قراردادی بود بین شوروی و فرانسه، که هر دو قدرت، مرزهای موجود در اروپای شرقی را تضمین کنند. فرانسه اصرار داشت، زمانی لوکارنوی شرقی را میپذیرد که هر دو قرارداد پذیرفته شده باشند و همه کشورهای نامبرده در قرارداد اول، و دو کشور فرانسه و شوروی، در قرارداد دوم متعهد شوند که به مفاد آن وفادار بمانند.
قرارداد لوکارنوی شرقی از بدو امر مشکلات فراوان داشت. این قرارداد به هفت دلیل عمده هیچگاه به امضا نرسید و سیستم امنیت دسته جمعی در اروپای شرقی برقرار نگردید:
دلیل اول؛ برخورد آلمان با مسئله بود؛ آلمانیها در بدو شروع مذاکرات در باره لوکارنوی شرقی، قولهای مساعدی دادند که با دیدی مثبت به قرارداد و مفاد آن بنگرند. ایشان در طی مذاکرات ایرادها و درخواستهای متعددی را مطرح کردند و عملا نشان دادند که دولت آلمان تمایلی به امضای این قرارداد ندارد کما اینکه در سپتامبر 1934 رسما اعلام کردند که قرارداد را امضا نخواهند کرد و وارد چنین سیستم امنیت دسته جمعی نخواهند شد. به آسانی میتوان حدس زد که چرا آلمانیها از امضای این قرارداد سر باز زدند؛ بطور کلی میتوان گفت که این قرارداد تمام برنامه های سیاسی خارجی هیتلر در مورد شرق آلمان و سیاست بدست آوردن محیطی برای زیست در شرق را از بین میبرد و این مخالف یکی از ارکان اصلی سیاست خارجی هیتلر بود.
دومین مشکل قرارداد به سیاستی که دولت لهستان اتخاذ کرده بود مربوط میشد. فرانسه تاکید داشت که لهستان باید جزء چنین سیستم امنیتی قرار گیرد. دولت لهستان در سال 1932 قرارداد عدم تجاوزی با دولت شوروی امضا کرده بود و در ژانویه 1934 نیز همانطور که آمد- چنین قراردادی با دولت آلمان امضا کرد. به این ترتیب دولت لهستان که از احتمال حمله شورویها بیشتر از حمله نازیها نگران بود، مصلحت را چنان دید که در این میان بیطرف باقی بماند بخصوص که بهبود روابط شوروی و فرانسه باعث شده بود که لهستانیها احساس کنند که نمی توانند نسبت به سیاست خارجی فرانسه و تعهد آن کشور نسبت به امنیت خود مطمئن باشند.
مشکل سوم از سیاست خارجی فرانسه ناشی میشد. چراکه دولت فرانسه در طول مذاکرات سیاست خود را درباره مسئله سیستم امنیت دسته جمعی در اروپای شرقی تغییر میداد و این تغییر و تحول در سیاست خارجی فرانسه باعث شد که حتی کشورهایی هم که مایل به امضای این قرارداد بودند، به آن مشکوک شوند.
بارتو در اکتبر 1934، هنگامی که برای استقبال از «الکساندر»، پادشاه یوگسلاوی به مارسی رفته بود، ترور شد، و شخصی به نام «لاوال» به عنوان وزیر خارجه فرانسه جای او را گرفت. لاوال برخلاف بارتو معتقد بود که برخی از خواسته های دولت آلمان باید از طریق مسالمت آمیز برآورده شود؛ اختلاف عقیده بین لاوال و بارتو را میتوان چنین خلاصه کرد که لاوال خواهان سیاستی بود، که بعدها به سیاست مدارا معروف شد، یعنی سیاست جلب رضایت آلمان از طریق اعطای امتیازات به وی؛ در حالی که بارتو خواهان سیاست خشن تر و تندتری نسبت به آلمانیها بود و همچنین میخواست از طریق قرارداد لوکارنوی شرقی سدی در مقابل برنامه های توسعه طلبانه آلمان در این منطقه ایجاد نماید.
مشکل چهارم به سیاست خارجی انگلستان نسبت به این قرارداد مربوط بود. انگلیسیها نیز اعتقاد داشتند که سیاست مدارا به صلح و امنیت کمک خواهد نمود؛ چراکه از دیدگاه دولت انگلستان، برخی از درخواستهای آلمانیها عادلانه بوده و اگر برآورده میشد، به تقویت سیستم امنیتی اروپا می انجامید. انگلیسیها فکر میکردند که با دادن امتیازات نسبتا کوچک به آلمان میتوانند خواسته های آلمان را برآورده کنند، و هیتلر را آرام کنند.
باید توجه داشت، که موقعیت جغرافیایی و سابقه و تجربه تاریخی انگلستان و فرانسه یکی ار عوامل مهم در بروز اختلاف نظر فرانسویها و انگلیسیها نسبت به مسئله آلمان بود. یعنی؛ اولا فرانسه دارای مرز مشترکی با آلمان بود. ثانیا از نظر تجربه تاریخی یکبار در سال 71-1870 و بار دیگر در سال 1914 مورد هجوم و تجاوز نیروهای آلمان قرار گرفته بود.
اما انگلستان اولا دریای مانش را بین خود و آلمانیها و در واقع اوپا داشت، و این خود حفاظ امنیتی بسیار محکمی برای انگلیسیها بود، ثانیا نزدیک به 900 سال از تاریخ آخرین حمله به خاک انگلستان میگذشت(1066) و طبعا انگلیسیها خاطره ای از آن در ذهن خود نداشتند، پس حوادث و موقعیتهای این دو کشور، تاثیر عمیقی در آگاهی و بینش بین المللی آنان نسبت به جنگ و صلح داشت. پس اینکه انگلیسیها میخواستند مسئله آلمان را از طریق دادن امتیازهایی به این کشور حل کنند؛ بدیهی به نظر میرسید؛ اگرچه ایشان با این کار امنیت فرانسه را به خطر می انداختند یعنی؛ آنها امتیاز را در نظر میگرفتند و فرانسه باید بهای آن را میپرداخت. دولت انگلستان در فوریه 1935 با اکراه طرح کلی قرارداد لوکارنوی شرقی ار پذیرفت؛ اما روابط جداگانه ای که این کشور با آلمان داشت باعث شد که فرانسه و کشورهای عضو قرارداد لوکارنوی شرقی، اعتماد خود را نسبت به قول و فعل انگلستان درباره آلمان از دست بدهند. بویژه اینکه مشکل مضاعف شده بود، چراکه انگلیسیها یا لااقل اکثر سیاستمداران آنان گمان میکردند که خطر اصلی در اروپا کمونیسم است، آنها اتحاد جماهیر شوروی را خطرناکتر از آلمان میدانستند. البته در فرانسه نیز جناحهای راستگرایی بودند که چنین تصور کنند و لالوال وزیر خارجه نیز یکی از آنان بود.
پنجمین مشکلی که در برابر قرارداد لوکارنوی شرقی قرار داشت این بود که قراردا نه به اندازه کافی دوستانه بود که رضایت آلمان را جلب کند و نه به گونه ای برنامه ریزی شده بود که بتواند جلوی توسعه طلبیهای آتی هیتلر را بگیرد؛ یعنی در واقع طرح لوکارنوی شرقی نیز همانند قرارداد ورسای این عیب را داشت که نه به اندازه کافی ضد آلمانی بود و نه به اندازه کافی طرفدار آلمان، نه میتوانست آلمان را بترساند و نه میتوانست آن را جلب کند و در نتیجه این عدم قاطعیت طرح که ناشی از نوعی سردرگمی موجود در سیاست خارجی انگلستان و فرانسه بود، موجب تضعیف لوکارنوی شرقی شد. انگلستان و فرانسه بویژه در این مورد اگر قرار مقابله با آلمان میرفت، آیا برای این مقابله باید از کمک شوروی استفاده میکردند یا خیر، توافق نداشتند. البته همانطور که یادآوری شد جناحهای راست انگلستان و فرانسه خطر همکاری با استالین را بیش از خطر مواجهه و مقابله با هیتلر میدانستند. از این رو یک نوع ناهماهنگی و سردرگمی در سیاستهای فرانسه و انگلستان بوجود آمد، که به طرح قرارداد لوکارنوی شرقی نیز سرایت کرد.
مشکل ششم قرارداد به اختلاف سیاست و نظر بین برخی از کشورهای اروپای شرقی مربوط میشد، که این امر احتمال همکاری آنان را میکاست. درحالی که یکی از پیش فرضهای طرح این بود که کشورهای اروپای شرقی باید در این طرح با هم همکاری کنند. اما واقعیتهای سیاسی به گونه ای دیگر بود به عنوان مثال؛ بین کشور لیتوانی و لهستان اصلا روابط دیپلماتیک وجود نداشت، از طرف دیگر بین کشورهای چکسلواکی و یوگسلاوی روابط سیاسی بسیار سرد بود؛ در داخل منطقه بالکان و منطقه اروپای شرقی هم روابط بعضا خصمانه ای بین کشورهای کوچکتر جریان داشت، که این میتوانست کل طرح را به مخاطره بیندازد. قرار طرح بر این بود که در صورت تجاوز یک کشور به یکی از کشورهای عضو، بقیه اعضای طرح به کمک کشور مورد تجاوز بشتابند اما اگر کشور مورد تجاوز یک کشور کوچک اروپای شرقی بود و متجاوز هم یکی دیگر از این کشورها، قراردادی که به منظور جلوگیری از بسط نفوذ آلمان تنظیم شده بود، به طرحی که خود را درگیر مسائل بسیار پیچیده اروپای شرقی و منطقه بالکان میکرد، تبدیل میشد. و به این ترتیب سیاستهای خارجی کشورهای شوروی و فرانسه که دو قدرت عمده این طرح بودند به جای بذل توجه به جلوگیری از بسط نفوذ آلمان، متوجه تلاش برای حل معضلات اروپای شرقی و بالکان میشد که بعضا به نظر لاینحل میامدند.
هفتمین و آخرین مشکل قرارداد؛ این بود که در صورت بروز جنگ در اروپای شرقی و مورد تجاوز قرار گرفتن یکی از این کشورها، شوروی نیز باید به کمک کشور مورد تجاوز میشتافت، یا به عبارت دیگر لازم میامد که ارتش سرخ وارد اروپای شرقی شود و این برای سیاستمدارن فرانسه و انگلیس که ورود نیروهای شوروی را به اروپای شرقی بسیار خطرناک میدانستند، کابوس هولناکی بود. البته این نگرانی بعدا تایید شد؛ یعنی وقایع پایانی جنگ جهانی دوم نشان داد که وقتی سربازان شوروی وارد اروپای شرقی شدند، آنجا را ترک نکردند بلکه حکومتهای اروپای شرقی را برانداختند و حکومتهای کمونیستی به جای آنها برقرار نمودند. پس ترس از ورود ارتش سرخ به اروپای شرقی عملا باعث میشدکه فرانسه تمایلی به استفاده از تعهدات شوروی نداشته باشد.
نتیجه ای که از مجموع این موارد حاصل میشود این است که طرح لوکارنوی شرقی قبل از آنکه آغاز شود پایان یافته بود و زمانی که روسها و فرانسویها دریافتند که امکان پیاده کردن چنین قراردادی وجود ندارد به مذاکرات دوجانبه روی آوردند و کوشیدند که این مذاکرات خلا طرح چند جانبه لوکارنوی شرقی را پر کند. پس قراردادی در همین راستا در ماه مه 1935 بین فرانسه و شوروی امضا شد. این قرارداد دارای ابهام و سردرگمی قرارداد لوکارنوی شرقی نبود، بلکه صرفا یک قرارداد دو جانبه بود که طبق آن هردو طرف متعهد شدند، در صورتی که مورد حمله یکی از کشورهای اروپایی قرار گیرند به کمک هم بشتابند.

برای مطالعه بیشتر در مورد قرارداد لوکارنو به این لینک مراجعه کنید:
http://www.military.ir/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=19670

ادامه دارد..........................................................
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
رابطه با فرانسه تنها مسئله هیتلر نبود؛ ارتباط با دولت فاشیستی موسولینی در ایتالیا نیز یکی دیگر از مشغله های فکری او و از جمله سیاستهای مهم خارجی او بود. موسولنی در ماههای قبل از به حکومت رسیدن هیتلر، در سخنرانیهای خود و در محافل عمومی بارها از حزب نازی به بدی یاد کرده بود و اشاره کرده بود که او از به حکومت رسیدن هیتلر نگران است. باید توجه داشت که هرچند هیتلر و موسولینی بعدا در جنگ هم پیمان و متحد شدند ولی در بدو امر موسولینی از سیاستهای جدید آلمان نگران و هراسان بود. دلیل اصلی نگرانی موسولینی از آلمان بخاطر اتریش بود.
موسولینی تا قبل از به حکومت رسیدن هیتلر از جمله کسانی محسوب میشد که خواهان اصلاح قرارداد ورسای بودند و به همین جهت رودروی سیاست فرانسه به عنوان بزرگترین حامی قرارداد ورسای قرار گرفته بود.اما به قدرت رسیدن هیتلر صحنه بین المللی را برای موسولینی تغییر داد. موسولینی تا آن زمان خواهان تغییر برخی از مرزها و برخی قراردادهای صلح بود، در این البته منظور او بیشتر قرارداهای مربوط به آفریقا یا اروپای شرقی بود چراکه وی میخواست در آفریقا مستعمره ای بدست آورده و در اروپای شرقی مناطق تحت نفوذ کسب کند، او احساس میکرد که با تغییر مجموعه قراردادهای ورسای میتواند به این امیال دست یابد. او تا اواسط دهه 1930 تمایل داشت که آن اهداف را از طریق مسالمت آمیز بدست آورد. به قدرت رسیدن هیتلر این مشکل بزرگ را برای موسولینی و ایتالیا بوجود آورد که هیتلر اصلا اتریشی بود و اتریش یکی از مناطقی بود که از دیدگاه ایتالیایها اهمیت فراوانی داشت، و آنها میخواستند در این منطقه صاحب نفوذ باشند، چون با فروپاشی امپراطوری اتریش- مجارستان بعد از جنگ جهانی اول بخشی از سرزمین این امپراطوری عظیم بنام «تیرول جنوبی» به خاک ایتالیا ملحق شده بود. ساکنین این سرزمین، از نژاد آلمانی بودند ومسئله تیرول جنوبی نه تنها مسئله بسیار حساسی در روابط بین ایتالیا و اتریش بود، بلکه میتوانست در روابط بین ایتالیا و آلمان نیز مسئله بسیار خطرناکی باشد. به این مفهوم که نه تنها ناسیونالیستهای افراطی اتریش خواهان بازگشت تیرول جنوبی به خاک اتریش بودند بلکه نازیهای آلمان در برلین نیز به این منطقه نظر داشتند.
به این ترتیب به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان، معادلات سیاسی را برای موسولینی تغییر داد. اینک موسولینی متوجه شده بود که اگر سیستم قرارداد ورسای از بین برود چه بسا که کشور اتریش نیز تحت الحمایه آلمان شود یا به آلمان ملحق گردد، که در آن صورت آلمانیها نسبت به تیرول جنوبی هم ادعا خواهند داشت.
به حکومت رسیدن هیتلر تغییرکلی در سیاست خارجی موسولینی ایجاد کرد و موسولینی را واداشت که به جای رقابت با فرانسویها از در دوستی و مسالمت با آنان درآید. پس مذاکراتی درباره بهبود روابط بین ایتالیا و فرانسه آغاز شد و در عین حال موسولینی به جرگه حامیان قراراداد ورسای پیوست و به این ترتیب مشکلی برای هیتلر بوجود آمد. چراکه هیتلر بر روی ایتالیا و انگلستان حساب میکرد، و احساس مینمود با جلب دوستی این دو قدرت یاران خوبی در صحنه اروپا خواهد داشت، و آنگاه میتواند در مقابل دو دشمن خود یعنی شوروی و فرانسه ایستاده و طرحهای خود را به اجرا بگذارد.
از این رو در سال 1934 محور اصلی مورد اختلاف در اروپا اتریش قلمداد میگردید. تحولات داخلی اتریش بر معادلات بین المللی اروپا تحمیل میشد. به این معنی که موسولینی به علت نگرانی از بسط نفوذ نازیها در اتریش سعی داشت، تمام نیروهای داخلی مخالف دولت اتریش را نابود کند و دولت اتریش را هم در عمل تحت الحمایه خود قرار دهد. در همین راستا بود که «دلفوس» صدراعظم اتریش که روابط حسنه ای با موسولینی داشت در مارس 1933 بر اثر اصرار و فشار موسولینی تصمیم گرفت، علیه سوسیال دموکراتها وارد عمل شود، اولین اقدام او این بود که در همان ماه قانون اساسی را ملغی اعلام کرد و زمینه را برای قلع و قمع دو جناح افراطی مخالف خود یعنی؛ سوسیال دموکراتها و نازی آماده کرد، و در ژوئن 1933 حزب نازی اتریش نیز مورد هجوم دولت قرار گرفت. بدین ترتیب دلفوس عملا یک حکومت فاشیستی، از نوع موسولینی و نه از نوع هیتلری در اتریش بوجود آورد. موسولینی میکوشد تا بدین ترتیب نفوذ آلمان در اتریش را به حداقل ممکن برساند، البته آلمانیها نیز بیکار ننشستند و بطور جدی و فعالانه به تبلیغات پرداختند و میکوشیدند افکار عمومی و جو سیاسی اتریش را تغییر دهند.
در روز 5 ژوئیه 1934، گروهی از نازیهای اتریش به مقر دفتر صدراعظم در وین حمله کرده و دلفوس را ترور کردند. به نظر میرسد که این اقدام تروریستها با ارتش هماهنگ نشده بود و از حمایت افکار عمومی هم برخوردار نبود، و از این رو کودتا شکست خورد.
قتل دلفوس بازتاب سیاسی فراوانی درپی داشت. موسولینی نه تنها این عمل نازیها را خطری برای ایتالیا به حساب آورد بلکه آن را اهانتی به شخص خود تلقی نمود، و نیروهای ایتالیایی را به مرز ایتالیا- اتریش، معروف به مرز برنر، گسیل داشت و استحکامات برنر را تقویت نمود. این نشانگر آن بود که نازیهای آلمانی در مورد اتریش به خطا رفته اند و به جای اینکه دوستی ایتالیا را کسب کنند، دشمنی آن را برانگیخته اند.
البته دلایل و شواهد مشخصی در دست نبود که نشان بدهد هیتلر در قتل دلفوس نقش داشته است، شاید او از بعضی از عملیاتهای خرابکارنه نازیها در اتریش مطلع بوده است اما مدرکی به دست نیامده که نشان دهد هیتلر قبلا از قتل دلفوس مطلع بوده یا اینکه خود، دستور این قتل را داده باشد. بهرحال نتیجه این قتل، تیرگی روابط بین ایتالیا و آلمان بود. وقایع ژوئیه 1934 این درس مهم را به هیتلر آموخت که اگر بخواهد در اتریش امتیازهایی کسب کند، باید با هماهنگی ایتالیاییها و نه علیرغم منافع و برنامه آنها اقدام کند.
رویارویی ایتالیا با آلمان بر سر اتریش هیتلر را بر آن داشت تا به طرق مختلف در جلب دوستی ایتالیا بکوشد، تا اینکه او پس از حمله موسولینی به حبشه که باعث کاهش قدرت و نفوذ موسولینی در اروپا گردید، یعنی؛ در ژوئیه 1936 قرارداد تفاهمی با ایتالیا منعقد کرد، و قرار شد تا دو کشور روابط خصمانه و سوء تفاهمهای گذشته را کنار بگذارند. از مفهوم این قرارداد چنین بر میامد که آلمان و ایتالیا بر سرمسئله اتریش به توافق رسیده اند.
یکی دیگر از آثار برخورد موسولینی و هیتلر بر سر مسئله اتریش، بهبود روابط فرانسه و ایتالیا در تابستان 1934 بود؛ چراکه اینک هر دو کشور معتقد بودند که باید از سیستم ورسای دفاع کرد، همچنین میباید در مقابل توسعه طلبیهای هیتلر در اروپای مرکزی و شرقی موضع گرفت.
در سپتامبر 1934 مذاکراتی بین دولتهای ایتالیا و فرانسه در باره امکان سفر بارتو وزیر خارجه فرانسه به ایتالیا انجام گرفت، ولی در طول مذاکرات مشکلات عدیده ای بر سر راه بهبود روابط بین ایتالیا و فرانسه پدیدار گردید. عمده مشکلات از اینجا ناشی میشد که ایتالیا و فرانسه هرکدام همپیمانان و دوستان کوچکی در منطقه بالکان و اروپای شرقی و مرکزی داشتند و روابط بین این همپیمانان محلی در بسیاری از موارد تیره بود. چکسلواکی، یوگسلاوی و رومانی سه متحد و همپیمان فرانسه بودند و اتحاد این سه کشور در اروپای شرقی بر پایه مخالفت و مقابله با مجارستان بود. درحالی که ایتالیا از مجارستان حمایت میکرد. در مارس 1934 قراردادی تحت عنوان پروتکل رم بین ایتالیا، مجارستان و اتریش به امضا رسیده بود که در آن، ایتالیا موفق شده بود نفوذ خود را در منطقه جنوب شرقی اروپا مستحکم نماید، اما ایتالیا متعهد میگردید که سیاست تغییر صلحنامه های ورسای و تغییر این سیستم را دنبال کند. بدین ترتیب سیاست ایتالیا نه تنها با سیاست مودت کوچک اختلاف پیدا میکرد بلکه عملا با سیاست فرانسه نیز ناسازگاری میافت. برای حل اختلاف بین ایتالیا و فرانسه و ایجاد روابط حسنه بین این دو کشور، لازم بود که این دو کشور اختلافات فیمابین هم پیمانان خود در منطقه بالکان و اروپای شرقی را از میان بردارند، به همین منظور هریک از این دو قدرت بزرگ بر روی همپیمانان کوچکتر خود در منطقه فشار میاوردند تا آنان امتیازاتی داده و مسائل فیمابین خود را حل کنند. پیدا بود که ایتالیا، نفوذ لازم را بر اتریش و مجارستان داشت تا آنان را به دادن امتیازهایی وادار کند و بدین گونه مشکلی که بین او و فرانسه بود از میان بردارد، اما آبا فرانسه هم میتوانست اعضای پیمان مودت کوچک را تحت فشار بگذارد؟ به نظر میاید که همانگونه که ذکر شد اعضای این پیمان مانند لهستان از امضای قرارداد چهار قدرت، توسط فرانسه ناراضی بودند و گمان میکردند که تعهدات فرانسه درباره استقلال و حفظ حاکمیت آنان قابل اعتماد نیست.
بین اعضای پیمان مودت کوچک بخاطر موقعیت جغرافیایی مختلف این کشورها نیز اختلاف نظرهایی وجود داشت. به عنوان مثال اگر آلمان، اتریش را تصاحب میکرد و به خاک خود ضمیمه مینمود، در این صورت چکسلواکی احساس خطر میکرد که مبادا آلمان بعدا به فکر تصاحب چکسلواکی نیز بیفتد، بویژه که در برخی از سرزمینهای چکسلواکی، اکثریت با ساکنین آلمانی نژاد بود. بدینگونه چکسلواکی از دولتهای فرانسه و ایتالیا خواست که از بسط نفوذ آلمان در اتریش جلوگیری کنند. درواقع چکسلواکی میخواست که ایتالیا، اتریش را تحت الحمایه خود قرار دهد. اما نقطه نظر یوگسلاوی کاملا برعکس این بود. یعنی؛ اگر ایتالیا کنترل اوضاع را در اتریش میگرفت، یوگسلاوی احساس نا امنی میکرد و بنابراین یوگسلاوی خواهان روابط حسنه ای بین ایتالیا و فرانسه نبود، به بیان دیگر یوگسلاوی میخواست که آلمان کنترل اوضاع را در اتریش بدست گیرد.
اختلافات عمیقی که در روابط بین همپیمانان کوچک بین این دو قدرت اصلی یعنی ایتالیا و فرانسه وجود داشت، در روابط بین ایتالیا و فرانسه منعکس شد. در اکتبر 1934، الکساندر، پادشاه یوگسلاوی و بارتو، وزیر خارجه فرانسه، در مارسی ترور شدند. ترور الکساندر اثرات عمیقی بر روی روابط سیاسی بین فرانسه و ایتالیا برجای گذاشت. هرچند دلایل قطعی که نشان بدهد ایتالیاییها با کمک مجارها این قتل را برنامه ریزی کرده اند در دست نیست، اما یوگسلاوی مدعی بود که این قتل را ایتالیاییها عمدا انجام داده اند، و چون قتل در خاک فرانسه اتفاق افتاده و وزیر خارجه فرانسه هم در این قتل کشته شد، طبیعتا حساسیت موضوع ببیشتر گردید.
ترور الکساندر و بارتو در مارسی سه اثر مهم سیاسی برجای گذاشت، اول باعث شد که یوگسلاوی نسبت به اهداف سیاست ایتالیا بیش از پیش مظنون شود و روابط سرد بین آنان تیره تر گردد. اثر دوم این ترور سیاسی آن بود که روابط بین یوگسلاوی و فرانسه نیز رو به سردی گرایید و این نه فقط بخاطر آن بود که الکساندر پادشاه یوگسلاوی در خاک فرانسه ترور شده بود و در نتیجه یوگسلاوی مدعی بود که پلیس فرانسه باید برای حفظ جان او اقدامات بیشتری انجام میداد بلکه دلیل دیگری هم داشت، بدین نحو که نزدیک شدن فرانسه به ایتالیا طبیعتا دوری یوگسلاوی از فرانسه را در بر داشت. سومین اثری که این ترور برجای گذاشت، این بود که به شکل غیر مترقبه ای روابط بین فرانسه و ایتالیا بهبود یافت. پس از قتل بارتو، لاوال که به مقام وزارت خارجه فرانسه رسیده بود در ژانویه 1935 عازم رم شد و طی ملاقات با موسولینی قراردادهایی به منظور حل اختلافات فیمابین دو کشور امضا کرد.
ایتالیا و فرانسه در مرحله اول در مورد آلمان به مذاکره نشستند و به این نتیجه رسیدند که اگر آلمان تصمیم گرفت که دوباره سیاست تسلیحاتی درپیش گیرد، دو کشور در مورد سیاستی که در مورد آلمان باید اتخاذ کنند، به همکاری و مشاوره بنشینند. ثانیا؛ در مورد اروپای مرکزی دو کشور فرانسه و ایتالیا تصمیم گرفتند که به اتریش و تمام همسایگان او پیشنهاد کنند، که قراردادهایی مبنی بر اینکه در مسائل داخلی همدیگر دخالت نکنند منعقد نمایند. ثالثا در مورد اختلافات استعماری که در آفریقا بین ایتالیا و فرانسه وجود داشت، اکنون طبق قرارداد جدید، فرانسه بخشی از سرزمین آفریقای مرکزی را که در مجاورت لیبی بود به ایتالیا واگذار نمود، همچنین این کشور متعهد شد که بخش کوچکی از سومالی را در مجاورت اریتره که تحت کنترل فرانسه بود به ایتالیا واگذار نماید و قوائد و قوانین خاصی در تونس برقرار کند تا حقوق ایتالیاییهای ساکن تونس را مشخص کند. لاوال به موسولینی گفت که فرانسه در مورد بدست آوردن امتیازات توسط ایتالیا در حبشه حساسیت خاصی ندارد. این نکته آخر، بعدها موارد اختلاف فراوانی بین ایتالیا از یک طرف و فرانسه و انگلستان از طرف دیگر بوجود آورد. به این معنی که موسولینی سخن لاوال را اینطور برداشت کرد که؛ فرانسه در مقابل هرگونه عملیات ایتالیا در حبشه بی طرف خواهد ماند، و لاوال ادعا کرد که وی صرفا درباره گرفتن امتیازات اقتصادی توسط ایتالیا از دولت حبشه سخن گفته است، نه اینکه عملیات نظامی ایتالیا علیه حبشه را میپذیرد.
دو سال پس از به قدرت رسیدن هیتلر در ژانویه 1935 معادلات سیاسی اروپا بطور گسترده ای تغییر پیدا کرد. دو محور اصلی این تغییرات، یکی چرخش در سیاست خارجی شوروی و بر اثر آن بهبود روابط فرانسه و شوروی و دیگری بهبود روابط فرانسه و ایتالیا بود. فرانسه اکنون خطر آلمان را نسبتا جدی میدید، هرچند که هنوز اهمیت به قدرت رسیدن هیتلر در فرانسه کاملا درک نشده بود. فرانسه همچنین انگلستان را با عقاید نسبتا مساعدی که نسبت به درخواستهای آلمان برای تغییر سیستم ورسای داشت، یاری قابل اعتماد نمیدید و در نظر داشت که ایتالیا و شوروی را به عنوان همپیمانان جدید خود در مقابل آلمان قرار دهد. معدلات سیاسی تغییر یافته اروپا فعلا چنین شکل گرفته بود اما حوادثی که در طی سالهای بعد روی داد معادلات را دیگر بار برهم زد و بار دیگر صحنه سیاسی اروپا را تغییر داد.

ادامه دارد.........................................................................
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[right]آلمان، انگلستان و پایان لوکارنو
طبق قرارداد ورسای منطقه سار به مدت 15 سال به عنوان غنیمت جنگی در اختیار فرانسه قرار گرفت. پس از انقضای این مدت، سرنوشت سار باید طی رفراندومی تعیین می گردید. این مدت در ژانویه 1935، به پایان رسید. رفراندومی بر گذار شد که در آن 90% از ساکنین سار تمایل خود را در الحاق به آلمان ابراز نمودند. به این ترتیب هیتلر و سیاست خارجی او از طریق قانونی و در چارچوب سیستم ورسای موفقیتی دیگر بدست آورد، یعنی الحاق سار به خاک آلمان، بصورت قانونی انجام گرفت. اینک زمینه مناسبی جهت آغاز مذاکرات بین فرانسه و انگلستان در یک طرف و آلمان در طرف دیگر فراهم شد.انگلیسیها که قبلا مایل بودند باب مذاکرات را در باره مسائل مختلف امنیتی اروپا با آلمانیها باز کنند، سال 1934 را سال مناسبی برای آغاز مذاکرات ندیدند، چرا که اولا در داخل صحنه سیاسی آلمان، هیتلر با مخالفین خود در "SA" و شخص رم درگیر بود و در 30 ژوئن سال 1934 با اعدام رم و نابودی "SA" این رقابت بر سر قدرت پایان یافت. دلیل دیگر وقایع تابستان آن سال، کشته شدن دلفوس و کودتای نا فرجام نازیها، در 25 ژوئیه بود.
پس از آنکه رفراندوم سار نتیجه را به نفع آلمانیها اعلام کرد، روز 15 ژانویه 1935 هیتلر اعلام داشت، دیگر هیچگونه ادعایی در مورد سرزمین بر فرانسه ندارد و اکنون اختلافات زمینی بین آلمان و فرانسه برای همیشه پایان یافته است. این چراغ سبزی بود برای انگلیسیها و فرانسویها که باب مذاکرات را با هیتلر آغاز کنند. پس از مذاکرات دو جانبه انگلستان و فرانسه، آن دو کشور در سوم فوریه 1935 یاداشت دیپلماتیکی انتشار دادند، و طی آن فرمولی جهت تامین امنیت اروپا ارائه کردند که بر اساس آن، امنیت تمام کشورهای عضو تامین می شد. البته هدف آنان، فتح بابی برای مذاکرات با آلمان و شخص هیتلر بود. در این یاداشت همچنین پیشنهاد شده بود که آلمان به سازمان ملل بازگردد و بخش پنجم قرارداد ورسای که مربوط به خلع سلاح آلمان بود نیز ملغی شود، تا آلمان بتواند در یک سیستم امنیتی که کشورهای اروپای شرقی را در بر می گیرد شرکت کند. هیتلر قصد داشت، از پیشنهاد انگلستان و فرانسه در جهت منزوی ساختن فرانسه استفاده کند، میان این کشور و انگلستان اختلاف اندازد و خود به تحکیم روابط با انگلستان بپردازد. بر همین اساس و در پاسخ به اعلامیه فوریه دولتهای انگلستان و فرانسه، دولت هیتلر از جان سایمون وزیر خارجه انگلستان، و همچنین از آنتونی ایدن که مقام لورد پریوی سیل را داشت دعوت کرد که به برلین مسافرت کنند، درست هنگامی که مقدمات سفر این دو نفر به برلین آماده می شد، مذاکراتی در مورد موقعیت دفاعی بریتانیا در پارلمان آن کشور جریان داشت، که به صدور لایحه ای در روز چهارم مارس 1935، توسط پارلمان انگلیس انجامید. در آن قانون تصریح شده بود که افزایش تسلیحات و توان نظامی انگلستان لازم است چراکه خطر آلمان بیش از پیش احساس می شود. آلمانیها این نکته را اینگونه جلوه دادند که انگلستان علنا اعلام کرده است که نه تنها قصد دارد نیروی نظامی خود را افزایش بدهد، بلکه دلیل افزایش نیروی نظامی خود را صرفا افزایش خطر از جانب آلمان می داند. دولت آمان نیز اعلام کرد که هیتلر به علت سرما خورگی نمی تواند از وزیر خارجه انگلستان و آنتونی ایدن پذیرایی نماید. به این ترتیب ملاقات آنان فعلا لغو گردید، ولی دولت آلمان توانست به خوبی از این اعلان سیاست دولت انگلستان استفاده نماید.
در روز نهم مارس گورینگ اعلام کرد که اکنون آلمان توان هوایی مناسبی بدست آورده است. این البته با مفاد قرارداد ورسای مغایر بود. دولت آلمان که به مقصود خود رسیده و فاصله لازم را بین انگلستان و فرانسه ایجاد نموده بود، در روز 16 مارس اعلام کرد آلمان دیگر خود را ملزم به رعایت مفاد نظامی قرارداد ورسای نمی داند و قصد دارد نیروی نظامی خود را افزایش دهد. در قرارداد ورسای مشخص شده بود که آلمان فقط حق دارد یکصد هزار نفر نیروی زیر پرچم داشته باشد؛ اینک آلمان اعلام می کرد که قصد دارد ارتش خود را تا پانصدوپنجاه هزار نفر افزایش داده و سربازی اجباری را بار دیگر در آلمان به اجرا بگذارد. آلمان، گذشته از بهانه سیاست انگلستان، از بهانه پارلمان فرانسه نیز استفاده کرد که در همان زمان در مورد افزایش مدت دوره سربازی بحث و گفتگو داشت، و تصویب نمود که به جهت جبران کاهش نرخ رشد جمعیت فرانسه بین سالهای 1915 تا 1919 دوره سربازی در فرانسه دو برابر شود. آلمانیها این امر را دست آویزی قرار دادند برای اعلان اینکه آنها هم می خواهد ارتش خود را افزایش دهند و سربازی اجباری را در آلمان به اجرا بگذارند. اعلام این خبر توسط آلمان در محافل سیاسی فرانسه اثر عمیقی گذاشت. فرانسویها بشدت نگران شدند، چراکه نیروی نظامی اعلام شده توسط هیتلر، 550 هزار نفر، بسیار بالاتر از قوایی بود که حتی با دو برابر کردن دوران سربازی در فرانسه قابل سازماندهی بود.
فرانسویها سعی کردند که در مقابل آلمان عکس العملی نشان دهند، اما به علت عدم همکاری انگلستان موفق به انجام کاری نشدند. بسیاری از مردم انگلستان احساس می کردند که پس از خروج آلمان از کنفرانس خلع سلاح، ملغی کردن مفاد نظامی ورسای توسط دولت آلمان امری اجتناب ناپذیر و عادلانه است. اینک در عرصه سیاست اروپا وضعیتی شکل گرفته بود که در آن فرانسه با هر اقدامی که آلمان جهت از میان برداشتن قرارداد ورسای انجام می داد به مخالفت بر می خواست، اما سیاست مدارای انگلستان در مقابل آلمان در این مسیر با عملکرد دولت فرانسه هماهنگی نداشت و به کم اثر شدن اقدامات این دولیت می انجامید. چه بسا اگر انگلستان از همان سالهای اولیه با فرانسه همکاری و همگامی می کرد و در مقابل آلمان می ایستادند، هیتلر هرگز جرات نمی کرد سیاست های خود را اینگونه پیاده کند، اما او وقتی دید، فرانسه به تنهایی توان مقابله با آلمان را ندارد و انگلیسیها نیز با ایشان همکاری نمی کنند، طبیعتا تشویق شد که به سیاست خود ادامه دهد. در مقابل هر گامی که هیتلر در جهت بر اندازی سیستم ورسای بر می داشت، فرانسویها احساس می کردند باید عکس العمل نشان دهند، حتی بسیاری بر این عقیده بودند که عکس العمل باید، یک عکس العمل نظامی باشد تا موثر واقع شود، اما اگر ایشان می خواستند، عکس العمل نظامی نشان دهند، خود را تنها می دیدند و در میافتند که به تنهایی در مقابل آلمان نمی توانند جنگ دیگری را آغاز کنند. به هر تقدیر تمام هم و غم فرانسویها این بود که از بروز جنگ دیگری جلوگیری کنند. بدینگونه سیاست هیتلر از جهاتی، فرانسویها و انگلیسیها را در موقعیت بسیار دشواری قرار داده بود. چراکه، به نظر می آمد که فقط با استفاده از نیروی نظامی می توان جلوی هیتلر را گرفت و این دقیقا ابزاری بود که فرانسویها انگلیسیها نمی خواستند، مورد استفاده قرار دهند. زیرا اولا احساس می کردند که نیروی نظامی کافی جهت این مقابله را در اختیار ندارند، و ثانیا اعتقاد ایشان بر این بود که هدف اصلی سیاست آنان، جلوگیری از بروز جنگ است، اگر قرار باشد برای هر تلاش آلمان یا برای هر قدمی که آلمان در جهت از بین بردن سیستم ورسای برمی دارد، سلاح بردارند، آنوقت تمامی استدلال آنان حول محور جنگ جهانی اول، به زیر سوال خواهد رفت. ایشان خود جنگ جهانی اول را جنگی برای پایان دادن به همه جنگها خوانده بودند. پس از گذشت تقریبا پانزده سال از پایان جنگ، امکان آغاز جنگی دیگر علیه آلمان از طرف انگلستان و فرانسه به هیچ وجه مطمح نظر افکار عمومی این کشورها نمی بود.
هیتلر که مشکلات فرانسه و انگلیس را بخوبی دریافته بود و می دانست که انگلیسیها با فرانسویها همکاری نمی کنند؛ بار دیگر از جان سایمون و آنتونی ایدن دعوت کر د که به برلین بروند و اینبار ملاقاتی صورت گرفت. این ملاقات در روز 20 ماه مارس بین ایدن و هیتلر انجام گرفت که در آن هیتلر از پیشنهاد انگلستان برای الحاق یک قرارداد هوایی لوکارنو استقبال کرد، ولی با پیشنهاد دوباره انگلیسیها برای ایجاد یک لوکارنوی شرقی، مخالفت کرد. هیتلر افراد نیروی نظامی آلمان را در آینده پانصدو پنجاه هزار نفر اعلام نمود و اضافه کرد که اگر سایر کشورها محدودیتهایی را در امر ابزار جنگی و تسلیحات ارتش خود بپذیرند، آلمان نیز آن را می پذیرد. همینطور هیتلر در مورد نیروی هوایی آلمان ادعا کرد که نیروی هوایی آن کشور، باید با نیروی هوایی فرانسه برابر باشد. اما از دیدگاه انگلیسیها مهمترین نکته این بود که آلمانیها پذیرفتند، که نیروی دریایی آلمان 30% نیروی دریایی انگلستان باشد و صریحا سیاست ویلهم دوم را که قبل از جنگ جهانی اول برای رقابت با انگلستان در نیروی دریایی تلاش می کرد، مردود دانستند و اعلام کردند که هیچ علاقه ای ندارند تا با تفوق نیروی دریایی انگلستان به رقابت بپردازند. آلمانیها بدین ترتیب نگرانی عمده انگلیسیها در مورد موقعیت نیروی دریایی خود را بر طرف کردند.
سفر سایمون و ایدن به برلین نه تنها نگرانیهای فرانسویها را کاهش نداد، بلکه حتی بر آن افزود. فرانسه به منظور مقابله با نقض قرارداد ورسای توسط آلمان، تصمیم گرفت که در شورای سازمان جامعه ملل در ژنو جلسه ای از سه کشور؛ انگلستان، فرانسه و ایتالیا تشکیل دهد و لذا برای هماهنگ کردن سیاستهای کشورهای شرکت کننده در آوریل 1935 در استرزا جلسه ای با حضور مک دونالد، نخست وزیر انگلستان، فلاندین نخست وزیر فرانسه و موسولینی، دیکتاتور ایتالیا، تشکیل شد.
تیلر مورخ معوف انگلیسی در مورد این کنفرانس چنین می نویسد: «این آخرین نمایش اتحاد متفقین، بازتاب مضحکی بود از روزهای پیروزی و عجیبتر آنکه سه قدرتی که جهان امنی برای دموکراسی لیبرال ایجاد نموده بودند اکنون نمایندگانشان سوسیالیستهای سابق بودند که دوتای آنها- مکدونالد و لاوال با جنگ مخالفت کرده بودند در حالی که سومی موسولینی، دموکراسی را در کشور خود نابود کرده بود». تیلر نتیجه می گیرد که یکی از دلایل ضعف مخالفان هیتلر این بود که طرفداران سیستم ورسای یعنی کسانی که می بایست از پیشرفت هیتلر جلوگیری کنند خود دیگر به این سیستم اعتقاد و علاقه ای نداشتند.
کنرانس استرزا تلاشی بود برای هماهنگ کردن سیاستهایی که عملا هماهنگ ناپذیر بودند، یعنی، سیاستهای انگلستان، فرانسه و ایتالیا در مقابله با مسئله هیتلر. در کنفرانس استرزا پیشنویس قطعنامه ای آماده گردیده بود که قرار بود در شورای سازمان جامعه ملل مطرح گردد و هدف آن تقبیح تلاش آلمان برای براندازی سیستم ورسای بود. فسخ برخی از مفاد قرارداد ورسای در پیشنویس کنفرانس استرزا مورد موافقت سه قدرت قرار گرفت، و قرارداد سپس به ژنو برده شد و در آنجا مورد موافقت شورای سازمان جامعه ملل نیز واقع شد؛ اما در عمل هیچ تاثیری نگذاشت، جز اینکه تنفر آلمانیها را نسبت به سازمان جامعه ملل و سیاست فرانسه بیشتر کرد، اتحاد ظاهری که در کنفرانس استرزا بدست آمد، باعث شد که ائتلافی تحت عنوان جبهه استرزا میان انگلستان، فرانسه و ایتالیا ایجاد شود، اما فقط ظرف چند ماه معلوم شد که این جبهه، در واقع اتحاد و ائتلافی تخیلی بیش نبوده و موجودیت واقعی نداشته است.
اولین دلیل واقعی نبودن جبهه استرزا، به سیاست انگلستان برای بازسازی روابط خود با آلمان مربوط می شد. انگلیسیها که از پیشنهاد آلمان در باره نیروی دریایی بسیار خرسند بودند، به آلمانیها پیشنهاد کردند که مذاکرات درباره طرح پیشنهادی هیتلر بین دولتهای انگلستان و آلمان آغاز شود. هیئت نمایندگی آلمان بر همین اساس به لندن آمد و در ژوئن 1935 قرارداد نیروی دریایی بین انگلستان و آلمان به امضا رسید. بدین طریق، تضادی مشخص در سیاست خارجی انگلستان پدیدار شد. انگلیسیها از یک طرف در کنفرانس استرزا اعلام کرده بودند که با هرگونه نقض قرارداد ورسای از طرف آلمانیها مخالفند و عملکرد آلمانیها را محکوم می کردند و از طرف دیگر اینک با قرارداد ژوئن خود به عملکرد آلمانیها، مخصوصا به ادعای هیتلر که نیروی دریایی خود را، 35% نیروی دریایی انگلستان تعیین کرده بود صحه می گذاشتند، هرچند این ادعا آشکارا مغایر قرارداد ورسای بود. فرانسویها دولت انگلستان را بخاطر این تناقض گویی، مورد سرزنش قرار دادند و به آن کشور اعتراض کردند، چراکه عملا نقض قرارداد ورسای توسط آلمان را پذیرفته است. پاسخ انگلستان این بود که دولت انگلستان، وقتی دید که آلمانیها حاضرند نیروی دریایی خود را فقط به اندازه 35% نیروی دریایی انگلستان بسط دهند این مقدار را پذیرفتند؛ زیرا که اگر نمی پذیرفتند آلمان نیروی دریایی خود را به بیش ازآن می رسانید. این مصلحت اندیشی فقط به سود انگلستان بود که خود یک قدرت بزرگ دریایی بود وگر نه از نظر فرانسویها توان نیروی دریایی آلمان اهمیتی نداشت، چراکه به هرحال هر جنگی بین فرانسه و آلمان در نهایت به یک نبرد زمینی می انجامید. تنها اهمیت این مسئله برای فرانسویها این بود که به آنان نشان می داد که انگلیسیها به محض دریافت امتیازی از طرف آلمان بر قانون شکنی هیتلر صحه می گذارند و سیاست مدارای انگلیس، برای فرانسه بسیار خطرناک است. چراکه اگر انگلیسیها مدارا کنند و نقض قرارداد ورسای را از طرف آلمان بپذیرند، این امکان وجود دارد که در آینده نسبت به پیمان شکنیهای دیگر آلمان نیز اغماز به خرج دهند و به این ترتیب امکان ایجاد جبهه ای واحد در برابر آلمان تضعیف می گردید، بخصوص اینکه این احساس هم قوت می گرفت که بزودی ایتالیا از جبهه خارج شده و به جناح هیتلر خواهد پیوست.
برای مطالعه سالهای لوکارنو به لینکهای زیر مراجعه کنید:
[size=6][url="http://shulughpulugh.mihanblog.com/post/107"]سالهای لوکارنو در اروپا قسمت اول[/url][/size]
[size=6][url="http://shulughpulugh.mihanblog.com/post/108"]سالهای لوکارنو در اروپا قسمت دوم[/url][/size]
[size=6][url="http://shulughpulugh.mihanblog.com/post/109"]سالهای لوکارنو در اروپا قسمت سوم[/url][/size][/right]
[right][size=6][url="http://shulughpulugh.mihanblog.com/post/110"]سالهای لوکارنو در اروپا قسمت چهارم و پایانی[/url][/size][/right]
[right].....................ادامه دارد[/right]
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[right]حمله ایتالیا به حبشه
ایتالیا از دیرباز سودای بسط قدرت و نفوذ خود را داشت و از آنجایی که از نیمه دوم قرن 19 داشتن مستعمرات یکی از نشانه های یک قدرت بزرگ بود، ایتالیا نیز اگر می خواست یک قدرت بزرگ باشد باید مستعمراتی می داشت، لذا دولت ایتالیا در صدد کسب مستعمراتی در آفریقا برآمد. بسط گستره استعماری انگلستان و فرانسه، سرزمینهای زیادی را در آفریقا باقی نگذارده بود که ایتالیا بدست آورد. تلاشی هم که کشور در سالهای پایانی قرن 19 برای بدست آوردن سرزمین حبشه انجام داد با شکست روبرو شد. شکست نظامی ارتش ایتالیا در سال 1896 در آدوا(Aduwa) صورت گرفت. شکست ایتالیا توسط ارتش حبشه اولین تجربه شکست یک قدرت بزرگ اروپایی توسط یک کشور آفریقایی بود و اثرات عمیق روانی بر طرز فکر و غرور ملی ایتالیا گذاشت. اندیشه بدست آوردن حبشه بعنوان مستعمره همواره در اذهان ایتالیائیها موج می زد، و اینک انتقام شکست آدوا نیز به آن افزوده شد.
پس از به حکومت رسیدن موسولینی و فاشیستها، مسئله حبشه بار دیگر مطرح شد، و اینک ایشان مدعی بوند که نماینده قدرت ایتالیا می باشند، و می خواهند ایتالیا را بار دیگر بعنوان یک قدرت در صحنه بین المللی مطرح کرده، مستعمراتی در آفریقا بدست آورند و انتقام شکست آدوا را نیز بگیرند. این مسئله زمینه ای را برای موسولینی فراهم نمود که امپراطوری موهوم خود را با گرفتن حبشه در آفریقا بنا نهند.
حمله به حبشه آغاز شد، اولین برخوردهای نظامی بین نیروهای حبشی و ایتالیایی در دسامبر 1934 در محلی بنام والوال(Walwal) رخ داد، که در این حادثه کوچک مرزی چند نفر سرباز ایتایایی توسط ارتش حبشه کشته شدند. دولت حبشه این برخورد مرزی را نقض حاکمیت خود خواند و از جامعه بین الملل درخواست نمود که طبق ماده 11 منشور آن سازمان به مسئله رسیدگی شود. وقتی که در ژانویه 1935 این درخواست حبشه در شورای سازمان، مطرح شد، نماینده ایتالیا اعلام نمود که قرارداد رفع مسائل از طریق مسالمت آمیز بین ایتالیا و حبشه در سال 1928 امضا شده است و اینک دولت ایتالیا با توجه به آن قرارداد مایل است که مسئله والوال از طریق مذاکرات دوستانه بین دو کشور حل شود. پیشنهاد دولت ایتالیا مورد پذیرش شورا واقع شد.
مرحله بعدی، انتخاب داورانی بود که در مورد اختلاف ایتالیا وحبشه به داوری بنشینند. در سه ماه اول 1935، ایتالیا با طرح ایرادها و اشکالهایی باعث تعویق انتخاب داوران گردید. هنگامی که دولت حبشه متوجه تلاشهای ایتالیا برای عدم حصول توافق در مورد انتخاب داوران شد، در روز 16 مارس، ضمن نامه ای از سازمان جامعه ملل درخواست نمود که این مسئله از طریق ماده 15 منشور مورد بررسی قرار گیرد. در ماده 15 منشور آمده بود که در صورتی که یکی از اعضای سازمان شکایتی به دبیر کل ارائه بدهد، دبیر کل موظف است در مورد شکایت ارائه شده مفصلا تحقیق و بررسی کند و نتیجه تحقیق خود را به شورای سازمان ارائه داده و این شورا طی گزارشی، شرح ماوقع را به اعضای سازمان ارائه نماید. به این ترتیب اگر شورا موفق نشد که اختلاف بین طرفین را حل نماید، گزارش از طرف شورا چاپ می شود که اعضای سازمان می توانند درمورد آن به دو طریق عمل کنند؛ طریقه اول آن است که اعضای سازمان غیراز دو طرف دعوا گزارش را بپذیرند، در این صورت تمام اعضا، موظف خواهند بود با متجاوزی که گزارش شورا را نپذیرفته مقابله نماید.
طریقه دوم، در صورتی است که درمورد گزارش شورا توافقی بین اعضای شورا حاصل نشود؛ در این صورت هریک از اعضا جداگانه، مسئولیت اجرای عدالت را دارند، و بلاخره مفهوم نهایی این ماده مهم منشور سازمان این است که سازمان می تواند کشور ناقض منشور را تحت فشار بگذارد و تحریم اقتصادی-سیاسی نماید.
سه هفته پس از این درخواست، نماینده دولت حبشه در کنفرانس استرزا حضور یافت و با موسولینی ملاقات نمود، اما مسئله حبشه در کنفرانس مطرح نشد چراکه انگلستان و فرانسه، می خواستند رابطه حسنه خود را با دوست و همکار جدیدشان یعنی ایتالیا در مقابل خطر جدی و جدید آلمان هیتلری حفظ کنند، پس مسئله حبشه نمی توانست در کنفرانس جدی گرفته شود. موسولینی این تمرکز توجه فرانسه به مسائل اروپایی، مخصوصا آلمان را به مثابه چراق سبزی از طرف انگلستان و فرانسه برای عملیات نظامی خود در آفریقا تلقی نمود.
سرانجام پس از فوت وقت فراوان داورانی توسط سازمان جامعه ملل انتخاب شدند، و پس از بررسی و تحقیق در روز سوم سپتامبر گزارش خود را به سازمان ارائه دادند. نتیجه گزارش این بود که هیچکدام از دولتهای ایتالیا و حبشه را درمورد در مورد واقعه والوال نمی توان مورد انتقاد قرار داد؛ چراکه حادثه مذکور سو تفاهمی بیش نبوده است. عکس العمل سازمان جامعه ملل، بار دیر این توهم را در ذهن موسولینی برانگیخت، که داوری سازمان ملل نتیجه همکاری و همگامی انگلیس و فرانسه با او بوده است و چنین استنباط نمود که این دو کشور دست ایتالیا را در آفریقا باز گذاشته اند بشرطی که ایتالیا در مقابل آلمان با آنان همگام باشد.
دولت انگلستان در این زمان نگران دو مسئله متفاوت بود. نگرانی اول این دولت مربوط به ظهور دوباره قدرت آلمان بود. نگرانی دوم انگلستان درباره فشارها و تقاضاهای استعماری بود که بر سیاست خارجی انگلستان تاثیر می گذاشتند، بدین معنی که در آن زمان وزارت خارجه و وزارت مستعمرات، دو وزارت خانه جداگانه بودند که هر کدام بطور مستقل سعی می کردند بر سیاست خارجی انگلیس تاثیر بگذارند؛ وزارت خارجه بیشتر مسائل مربوط به اروپا را مد نظر داشت، درحالی که وزارت مستعمرات طبیعتا می خواست منافع انگلستان در مستعمرات بسط یابد و محفوظ بماند. وزارت مستعمرات بیشتر نگران مسئله نفوذ استعمار کشورهای دیگر در آفریقا بود و در این زمان، این نگرانی از جانب موسولینی که می خواست با فتح حبشه جای پای محکمی در آفریقا بدست آورد نشأت می گرفت، چراکه اقتدار وی در آفریقا می توانست سیستم استعماری انگلستان در این قاره را بخصوص در دو کشور مصر و سودان را مورد تهدید قرار دهد. در حالی که وزات خارجه بیشتر می خواست موسولینی را به عنوان یک متحد در صحنه سیاسی اروپا حفظ کند.
از این رو انگلیسیها در سازمان جامعه ملل با سیاستهای به تعویق انداختن بررسی مسئله والوال توسط ایتالیاییها همراهی و همگامی می کردند و پس از آنکه بالاخره داوران انتخاب شدند، انگلیسیها تصمیم گرفتند که خارج از چارچوب سازمان مستقیما با موسولینی وارد مذاکره شوند.
در همین راستا انتونی ایدن که به تازگی به سمت وزیر برای مسائل مربوط به سازمان جامعه ملل منصوب شده بود، در روز 24 ژوئن به رم سفر کرد و در مذاکراتی که با موسولینی داشت، تلاش نمود که وی را متقاعد کند تا مسئله حبشه را بگونه ای صلح آمیز حل کند.
ایدن به عنوان نماینده دولت انگلستان به موسولینی پیشنهاد کرد که حبشه منطقه اوگادن(Ogaden) را به اریتره واگذار کند یعنی؛ ایتالیاییها اودگان را بدست آورند و در مقابل انگلیسیهای حاضر شدند که بندر زیلا(Zeilla) را به حبشه واگذارند، تا بدین ترتیب حبشه دالانی به دریا پیدا کند. این پیشنهاد برای موسولینی جالب نبود، چراکه در مقابل بدست آوردن یک زمین لم یزرع یعنی اودگان، وی باید دست از ادعای خود درمورد حبشه بر می داشت، و این چیزی نبود که او می خواست.
باید توجه داشت که آنچه برای موسولینی بیش از بدست آوردن سرزمین اهمیت داشت این بود که مستعمره ای و بخصوص حبشه را با عملیات نظامی بدست آورد. بدین ترتیب نه تنها شرم آدوا از بین می رفت، بلکه موسولینی هم می توانست موقعیت سیاسی داخلی خود را تحکیم بخشد. بدست آوردن یک سرزمین لم یزرع توسط مذاکرات با انگلیسیها بطور حتم وجهه موسولینی را بعنوان یک حاکم مقتدر در صحنه سیاسی ایتالیا مخدوش می کرد. زمانی که شورای سازمان جامعه ملل در روز 14 سپتامبر بالاخره بعداز مدتها تعلل، درخواست مورخ 16 مارس دولت حبشه را مورد بررسی قرار می داد، دیگر دولت ایتالیا آنقدر در تجهیز و برنامه ریزی برای جنگ پیشرفته بود که بنظر نمی آمد موسولینی حاضر شود بر پایه مذاکرات سازمان جامعه ملل مسئله حبشه را حل کند. او بیش از هر چیزی نیاز به یک فتح نظامی داشت.
حمله ایتالیا به حبشه در روز دوم اکتبر آغاز گردید. از این زمان به بعد وقایع بگونه ای غیر از آنچه موسولینی پیشبینی کرده بود، روی داد و باعث شد که موسولینی برای همیشه از جناح انگلیسی فرانسوی استرزا به کل مایوس شود و روابط خود را با دولتهای انگلستان و فرانسه تیره گرداند.
دولت انگلستان که در طول ماه های قبل تقاضاهای مکرر دولت حبشه برای بررسی مسئله تهاجم نظامی ایتالیا را پشت گوش انداخته بود، و بدین ترتیب عملا از موسولینی حمایت ضمنی می کرد، احتمالا به علت پیروزی طرفداران سیاست استعماری در انگلستان؛ اینک از برنامه ریزی سازمان جامعه ملل برای مقابله با عملکرد ایتالیا حمایت می کرد. در روز هفتم اکتبر شورای سازمان گزارشی تهیه کرد که در آن اعلام شده بود که دولت ایتالیا بر خلاف منشور سازمان دست به حمله نظامی و تجاوز زده است و دو روز پس از آن مجمع عمومی سازمان با استناد به ماده 16 منشور پیشنهاد کرد؛ که کمیته ای جهت هماهنگ ساختن فعالیت اعضا در مقابله با حمله ایتالیا تشکیل شود.
این کمیته فورا تشکیل شد و گزارش خود را در 19 اکتبر بعنوان پیشنهادهایی ذیل ماده 16 اعلام کرد. اولین پیشنهاد آن بود که از پرداخت هرگونه وام به ایتالیا خودداری شود، دوم اینکه؛ فروش هر گونه اسلحه و کالاهایی که برای ادامه جنگ مورد نیاز است به ایتالیا تحریم بشود و بالاخره خرید کالا از ایتالیا ممنوع گردد. این گزارش مورد موافقت اکثریت اعضا غیراز اتریش، مجارستان و آلبانی قرار گرفت. سازمان جامعه ملل در زوز هجدهم نوامبر 1935 تحریم اقتصادی را علیه ایتالیا به اجرا گذاشت. البته باید توجه کرد که اولا تحریمها صرفا در مسائل اقتصادی خلاصه می شدند. ثانیا تحریمهای اقتصادی کامل و جامع نبودند. چراکه بعضی از کشورهای بزرگ، مانند؛ آمریکا و آلمان عضو سازمان نبودند و لذا تصویب نامه های سازمان برای آنان اعتباری نداشت ثانیا؛ کالاهایی که برای ادامه جنگ ضروری می نمود کلا تحریم نشد. برای مثال نفت، کالایی بود که ماشین جنگی ایتالیا بدون آن نمی توانست به فعالیت ادامه دهد و بخصوص همین مورد شمول تحریم قرار نگرفت.
کشورهای مخالف حمله نظامی ایتالیا به حبشه از جمله در راس ایشان انگلستان در ابتدای امر آن چنان وانمود کردند که هم اینک در مقابل ایتالیا صف آرایی خواهند کرد و نیروهای نظامی ایتالیا را به عقب خواهند راند، اما در عمل حتی تحریمهای اقتصادی را آنچنان بسط ندادند که ایتالیا به ناچار خود جنگ را متوقف نماید.
سوالی که مطرح می گردد این است که انگلستان که نمی خواست ایتالیا را بعنوان یک متحد اروپایی از دست بدهد، چگونه ناگهان تغییر جهت داد، و پیشگام برنامه ریزیهای سازمان جامعه ملل، در مقابل این کشور گردید. لازم به تذکر است که انگلستان، در مناطق مدیترانه، یونان، ترکیه و مصر سرمایه گذاریهای عظیمی کرده بود؛ و این مناطق از نظر اقتصادی برای او اهمیت فوق العاده ای داشت. همینطور آبراه استراتژیک سوئز برای این کشور اهمیت بسیار زیادی داشت، چراکه راه دستیابی به هند، یعنی مهمترین و با ارزشترین مستعمره انگلستان محسوب می گردید.
حمله ایتالیا به حبشه البته مستقیما این خط دریایی را در کوتاه مدت مورد خطر قرار نمی داد، ولی در بلند مدت ممکن بود زمینه خطر را آماده کند و احتمالا موجب فعالیتهای آتی ایتالیا در این منطقه، مثلا؛ حرکت نیروهای ایتالیا از حبشه بطرف شمال یعنی بطرف سودان و مصر شود. اهمیت مصر برای انگلستان از چند جنبه؛ اهمیت استراتژیک کانال سوئز، منافع مستقیم ناشی از سرمایه گذاری انگلستان در این کشور و نیز منابع اولیه ارزان قیمت نظیر پنبه قابل تامل بود. پس هر عملی که امنیت مصر را بخطر می انداخت، برای سیستم استعماری انگلستان مضر و خطرناک بحساب می آمد. بدین ترتیب بود که انگلیسیها در منطقه شمال غرب آفریقا از جانب ایتالیا احساس نا امنی می کردند. وزارت مستعمرات اصرار داشت که با سیاست موسولینی برخوردی شدید و قاطع شود، و از عملیات و تجاوزهای او جلوگیری بعمل آید. اما شگفت آنکه دولت انگلستان علیرقم اصرار وزارت مستعمرات و احساس نا امنی همان سیاست کج دار و مریز را در قبال ایتالیا اتخاذ کرد و به تحریمهایی جزیی و اقتصادی اکتفا نمود. تیلر دو دلیل برای نحوه برخورد انگلستان با ایتالیا ذکر کرده است:
اول اینکه؛ کارشناسان نیروی زمینی انگلستان پیش بینی کرده بودند که مدتی طول خواهد کشید تا نیروهای ایتالیایی ارتش حبشه را شکست دهند. استدلال آنان چنین بود که این زمان مصادف با فصل بارانهای شدیدی است که از ماه ژوئن در این منطقه آغاز می شود، و در نتیجه ارتش ایتالیا، در زیر باران و گل و لای حبشه کارایی خود را از دست می دهد، که تا این زمان، تحریمهای اقتصادی سازمان جامعه ملل علیه ایتایا نیز اثر خود را می گذارد و موسولینی به ناچار از خود انعطاف نشان خواهد داد. در نهایت دولت انگلستان امید داشت که راه حل مسالمت آمیزی برای مسئله پیدا شود. دلیل دیگر تیلر این بود که؛ کارشناسان نیروی دریایی انگلستان قدرت مقابله این نیرو را با نیروی دریایی ایتالیا، در آبهای مدیترانه کم دیدند، و تخمین زدند که؛ در صورت برخورد نظامی بین دو کشور در آبهای مدیترانه، نیروی دریایی انگلستان تاب مقاومت نمی آورد، و احتمالا شکست خواهد خورد. احتمال شکست انگلستان زمانی قوت گرفت که اخبار و گزارشهایی در جراید و روزنامه های ایتالیایی منعکس شده بود که خبر از احتمال حمله نیروی دریایی ایتالیا علیه نیروی دریایی انگلستان می دادند. تیلر معتقد است که سیاست مداران انگلیسی بر پایه تخمینهای کارشناسان ارتش انگلستان چنین تصمیم گیری کردند که انگلستان هیچ نوع عملیات نظامی نمی تواند علیه ایتالیا انجام دهد، بنابراین زمینه تلاشی جهت حل مسالمت آمیز مسئله فراهم آمد. این حرکت توسط انگلستان وفرانسه تحت عنوان «طرح هور-لاوال» مطرح شد.
تیلر در تحلیل این مسئله معتقد است از آنجا که فرماندهان نیروی زمینی و دریایی انگلستان عمدتا افرادی محافظه کار بودند، و طرفدار سازمان جامعه ملل و ایده ها و تصمیم گیریهای آن نبودند، با موسولینی اظهار همدردی می کردند و با ارائه گزارشهای خلاف سیاست مداران انگلیسی را عملا مجبور به اتخاذ سیاست کجدار و مریز در قبال ایتالیا کردند. به عبارت دیگر، کارشناسان نیروی زمینی و دریایی ارتش انگلستان در واقع قدرت نیروی دریایی ایتالیا را بیش از آنچه بود، و قدرت زمینی آن کشور را کمتر از آنچه بود، تخمین زدند؛ درحالی که ارتش ایتالیا عملا در مدت بسیار کوتاهی، قبل از اینکه بارانهای موسمی آغاز شود، یعنی در ماه مه 1936 تمامی حبشه را تصرف کرد. البته تیلر بطور ضمنی می خواهد بگوید که کارشناسان ارتش انگلستان، نیروهای ایتالیا را عمدا کمتر یا بیشتر تخمین زدند تا چنین نتیجه ای حاصل شود. شاید تحلیل تیلر در این زمینه بحث روشن کننده ای است اما خالی از انتقاد نیز نیست. نحوه برخورد انگلستان و فرانسه با تجاوز ایتالیا معلول دو عامل دیگر نیز بود.
اول اینکه؛ انگلستان و فرانسه در وهله نخست می خواستند، اتحاد اروپا را حفظ کنند. انگلیسیها در مورد آلمان سیاست مدارا پیش گرفته بودند، در اینجا نیز فرانسویها، انگلیسیها را تحت فشار گذاشتند که باید نسبت به موسولینی مدارا بخرج داد تا آزرده خاطر نشود و ائتلاف ایتالیا، انگلستان و فرانسه که از کنفرانس استرزا حاصل شده بود مخدوش نشود. گرچه انگلیسیها جبهه استرزا را با قرارداد دریایی که با آلمان منعقد کرده بودند عملا از میان برده بودند، با این وجود اینبار نمی خواستند در مقابل ایتالیا صف آرایی کنند، و بیشتر تمایل داشتند اتحاد اروپا را هرچند ظاهری باشد، حفظ کنند.
دوم اینکه؛ مکانیسم سیستم امنیت دسته جمعی، همه اعضا را موظف می کرد که برای حفظ صلح، به جنگ متوصل شوند؛ درحالی که فرانسه و انگلیس معتقد بودند که سیستم امنیت دسته جمعی باید از بروز جنگ جلوگیری کند، منطق درونی سیستم، جنگ را طلب می کرد؛ یعنی منطق این سیستم حکم می کرد، که در مقابل هر تجاوز و حادثه ای که مخالف منشور سازمان جامعه ملل باشد باید ایستادگی کرد. انگلستان و فرانسه اینجا با انتخابی دشوار روبرو بودند. یعنی؛ اگر می خواستند بگونه ای از کنار مسئله بگذرند، عملا منشور سازمان ملل را زیر پا گذاشته بودند، و اگر دست به اسلحه می بردند و در مقابل متجاوز صف آرایی می کردند، آنوقت مفهوم صلح را از بین برده بودند؛ پس در نتیجه تضاد درونی سیستم مانع از تصمیم گیری قاطع می شد، و از همینجا بود که بسیاری این سیستم را آرمانگرا و غیر واقع بینانه خواندند، چه بر فرض هم کشوری می خواست در مقابل متجاوز به کشوری، از آن دفاع کند، و با حمله نظامی تجاوز را دفع کند، در آن صورت اکثریت اعضا سازمان با او مخالفت می کردند که چرا به قدرت نظامی متوسل شده است.
بحران حبشه، تضادهای درونی سیستم امنیت جمعی را مشخص نمود، و نشان داد که این سیستم نمی تواند جلوی متجاوز را بگیرد. این امر باعث شده بود کشورهایی که به آن امید بسته بودند، مخصوصا کشورهای کوچک اروپای شرقی به یک باره امید خود را به آن از دست دادند و دریافتند که یا باید شرایط هیتلر را بپذیرند و بگونه ای با آن کنار بیایند و یا نابود شوند.
تیلر به دنبال تحلیل سیاست خارجی انگلستان در این مورد، دلیل سومی را نیز ارائه کرده است، او می گوید، سیاست نظامی انگلستان بین سالهای 1933 تا 1935 در دست دولت ائتلاف ملی بود و مورد انتقاد شدید حزب کارگر قرار داشت. حزب کارگر، از دو جناح مختلف تشکیل شده بود، یکی از این دو جناح معترض بود که چرا مفاد منشور و اصل سیستم امنیت دسته جمعی اجرا نمی شود و جناح دیگر به دولت انگلستان اعتراض می کرد که چرا با سیاستهای غلط خود باعث شده است که کنفرانس خلع سلاح به بن بست برسد. به این ترتیب حزب کارگر سعی داشت که هم طرفداران صلح را بسوی خود جلب کند و هم کسانی که طرفدار شدت عمل بیشتری از طریق سازمان جامعه ملل بودند. بالدوین(Baldwin) نخست وزیر انگلستان کوشید تا با اتخاذ سیاستی که به«تمام تحریمها غیر از جنگ» خوانده می شد، برگ برنده ای علیه حزب کارگر ارائه دهد. بدین معنی که حزب کارگر مجبور شود، یکی از دو شق یعنی راه حل مسالمت آمیز یا شدت عمل و جنگ در حمایت از اصول منشور را انتخاب کند. بدیهی است که اگر حزب کارگر یکی از این دو شق را انتخاب می کرد، طرفداران دیگر خود را از دست می داد؛ یعنی؛ اگر صلح را انتخاب می کرد، طرفداران شدت عمل را از دست می داد، و برعکس اگر سیاست شدت عمل را انتخاب می کرد، طرفداران صلح را از خود روی گردان می نمود.
سیاستی که حزب کارگر در نهایت اتخاذ کرد، در واقع انتخاب هر دو شق با هم بود، یعنی هم از سازمان جامعه ملل دفاع کرد و هم خواستار شدت عمل شد و هم خواستار مذاکرات مسالمت آمیز گردید. این امر باعث شد که نوعی سردرگمی در حزب کارگر ایجاد شود، و این حزب در انتخابات 1935 با شکست روبرو شود. به این ترتیب هم دلایل داخلی در انگلستان و هم عوامل و دلایل بین المللی زمینه را برای سیاست بالدوین یعنی اجرای سیاست«تمام تحریمها غیر از جنگ» آماده کردند. ولی برای پایان دادن به جنگ حبشه مذاکراتی لازم بود و همانگونه که آمد نتیجه این مذاکرات به طرح «هور-لالوال» معروف شد.
ادامه دارد....................................[/right]
  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

طرح هور-لاوال

نظریه‌ی مورد قبول بسیاری از مورخان در مورد این طرح از این قرار است که بالدوین نخست‌وزیر انگلستان، تحریم‌های اقتصادی را علیه ایتالیا به اجرا گذاشت، اما این تحریم‌ها شامل مواد نفتی نمی‌شدند. وی پس از پیروزی در انتخابات نوامبر 1935، هور، وزیر خارجه‌ی خود را به پاریس فرستاد تا در آنجا با لاوال، نخست‌وزیر و وزیر خارجه‌ی فرانسه ملاقات کرده و درباره‌ی این که چگونه می‌توان مسئله‌ی حبشه را به طریق مسالمت‌آمیز حل کرد، مذاکره نمایند.

مذاکرات هور و لاوال موفقیت‌آمیز بود. ایشان موافقت نمودند که ایتالیا بخش زیادی از کشور حبشه را تصرف نماید و انگلستان موافقت نمود که در ازاء آن، دالانی به دولت کوچک حبشه بدهد تا از آن طریق به دریا دسترسی داشته باشد. این طرح قبل از این که عملی شود و قبل از این که حتی با موسولینی مطرح شود در جراید عمومی منتشر گردید و درج آن باعث شد که افکار عمومی در انگلستان و فرانسه و بخصوص در انگلستان شدیدا بر ضد آن تحریک شود. این به نظر امتیاز دادن به یک متجاوز می‌آمد و علنی شدن آن باعث شد تا هور مجبور شود که از سمت خود استعفا دهد. این نظریه‌ی بسیاری از مورخین درباره‌ی این طرح است، که البته به علت فقدان عواملی ناقص به نظر می‌رسد.

یکی از آن عوامل، اختلاف نظری بود که بین هور و ایدن در داخل کابینه‌ی انگلستان وجود داشت. ایدن که مسئول وزارت مربوط به مسائل سازمان جامعه‌ی ملل بود، طرفدار سرسخت مبارزه علیه تجاوز ایتالیا در حبشه بود و سخنرانی‌های آتشین او در ژنو، مقر سازمان جامعه‌ی ملل، با نظراتی که هور در همان زمان در کابینه انگلستان مطرح می‌کرد اختلاف فاحشی داشت.

هور بر این عقیده بود که در صورتی که ایتالیا به نیروی دریایی انگلستان در دریای مدیترانه یا به مالاتا یکی از مستعمرات انگلستان در مدیترانه حمله کند، فرانسه احتمالا به کمک انگلستان نخواهد آمد. او به دنبال این اظهارات به کابینه پیشنهاد کرد؛ که لازم است ابتدا با فرانسه مذاکره کرده و از واکنش این کشور در صورت حمله‌ی ایتالیا به نیروی دریایی انگلستان آگاه گردید، آنگاه برای هماهنگ کردن سیاست خارجی دو کشور مذاکراتی انجام شود، تا امکان طرح سیاستی خاص در سازمان جامعه‌ی ملل در ژنو حاصل شود.

این پیشنهاد مورد موافقت کابینه قرار گرفت، و مذاکراتی بین هور و لاوال انجام پذیرفت و سرانجام در هشتم دسامبر «طرح هور-لاوال» در پاریس به امضای دو طرف رسید. دو طرف موافقت کردند که طرح به رویت کابینه‌ی انگلستان در لندن نیز برسد. و در صورت موافقت طرح را به موسولینی پیشنهاد نمایند. اما طرح قبل از این‌که مورد موافقت کابینه قرار گیرد، و به موسولینی پیشنهاد شود، به روزنامه‌ها و جراید فرانسوی درج پیدا کرد.

عامل دیگر به مسئله‌ی نفت و تحریم نفتی مربوط می‌شد. عامل سومی را هم می‌توان نام برد و آن اثراتی است که بازپس‌گیری سرزمین راین‌لند توسط دولت آلمان در روز هفتم ماه مارس در 1936 بر جهت‌گیری انگلستان و فرانسه درمورد مسئله‌ی بحران حبشه گذاشت.

دولت آمریکا هرچند که خود عضو سازمان جامعه‌ی ملل نبود اما زمانی که سازمان جامعه‌ی ملل تحریم اقتصادی را علیه دولت ایتالیا پیشنهاد کرد عملا این پیشنهاد را پذیرفت و بدان عمل کرد و تحریم نفتی را نیز بدان افزود. اما هنگامی که طرح هور-لاوال منتشر شد دولت آمریکا تحریم نفتی را برداشت و اجازه داد کمپانی‌های نفتی این کشور به ایتالیا نفت بفروشند. دولت آمریکا که در آن زمان به تصمیم‌گیری‌های سازمان جامعه‌ی ملل پایبند بود، دولت انگلستان را تحت فشار قرار داد تا کابینه‌ی انگلیس در بیست و ششم فوریه‌ی 1936 پذیرفت که سازمان جامعه‌ی ملل باید تحریم اقتصادی را بسط داده و نفت را هم به تحریم‌های اقتصادی بیفزاید. اما پیش از آن‌که این پیشنهاد به اجرا گذاشته شود، نیروهای ارتش آلمان روز هفتم مارس 1936 به منطقه‌ی راین‌لند گسیل شدند؛ منطقه‌ای که طبق قرارداد ورسای هرچند که البته جرء خاک آلمان محسوب می‌شد باید خالی از هر گونه تجهیزات و افراد نظامی آلمان باشد. هیتلر از این موقعیت حساس که اختلاف بین انگلستان و فرانسه و ایتالیا بر سر بحران حبشه اوج گرفته بود استفاده کرد و نیروهای خود را به راین‌لند فرستاد.

مسئله‌ی راین‌لند بحران حبشه را تحت الشعاع قرار داد. به این معنی که پس از اعزام نیروهای آلمانی به راین‌لند، کابینه‌ی انگلیس برنامه‌ی تحریم نفتی را بازپس گرفت.

عدم موافقت سازمان جامعه‌ی ملل برای نجات حبشه و مقابله با تجاوز ایتالیا تنها بخاطر مذاکرات هور-لاوال نبود بلکه بحران راین‌لند نیز عامل دیگری بود. هر دو عامل باعث شدند که سازمان نتواند حبشه را از چنگال موسولینی نجات دهد و بحران راین‌لند همانطوری که خواهد آمد، بار دیگر نظرها را به مسئله‌ی آلمان و نقض‌های مکرر قرارداد ورسای توسط آن دولت معطوف نمود؛ و باعث شد که انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها بیش از پیش به مسائل اصلی اروپا توجه کنند و در نتیجه چندان تمایلی به رویارویی با موسولنی و حل بحران حبشه نداشته باشند.

پیروزی نظامی ارتش ایتالیا در صحنه‌ی نبرد باعث شد که بحران حبشه خودبخود پایان پذیرد. در روز اول ماه مه امپراتور حبشه از آن کشور فرار کرد و متعاقب آن هر گونه تلاش ارتش حبشه در مقابل ایتالیایی‌ها متوقف ماند و عملا تا ماه مه تمام حبشه تحت کنترل ایتالیایی‌ها درآمد. در روز 9 ماه مه 1936 پادشاه ایتالیا به عنوان امپراتور حبشه نیز خوانده شد، و به دنبال آن در روز پانزدهم ژوئیه‌ی 1936 همه‌ی تحریم‌های اقتصادی علیه ایتالیا لغو گردید و بحران به ظاهر به این ترتیب پایان پذیرفت، اما پیامدهای آن تازه آغاز گردیده بود. برای شرح پیامدهای بحران باید به دلایل آن بازگشت و دیگر بار آن‌ها را به اجمال مورد بررسی قرار داد.

یکی از مهمترین نظریه‌های تاریخی که در مورد بحران حبشه وجود دارد توسط ویسکمن(E. Wiskemann) مورخ انگلیسی بیان گردیده است. ویسکمن حمله‌ی ایتالیا به حبشه را عمدتا یک عمل ضد آلمانی می‌داند و استدلال وی چنین است که کودتایی که نازی‌ها در ژوئیه‌ی 1934 در وین به راه انداختند و به قتل دلفوس صدراعظم اتریش انجامید، موسولینی را سخت نگران کرد. موسولینی فکر می‌کرد  که هیتلر قصد نفوذ به اتریش را دارد، و به این ترتیب امنیت ملی ایتالیا به خطر می‌افتد چون  همان‌گونه که آمد در ایتالیا منطقه‌‌ای بنام تیرول جنوبی که سکنه‌ی آن عمدتا آلمانی نژاد بودند و به زبان آلمانی تکلم می‌کردند، ایتالیایی‌ها نگران بودند که اگر نازیسم قدرت را در اتریش به دست گیرد امکان این وجود دارد که با نازی‌های اتریش متحد شوند و چشم طمع به تیرول جنوبی بدوزند، بنابراین هنگامی که کودتای نازی‌ها با شکست روبرو شد، موسولینی احتمال می‌داد که بزودی با کودتای داخلی دیگری و یا حمله‌ی خارجی نازی‌ها روبرو خواهد شد. او پیش‌بینی می‌کرد که آلمان‌ها از سال 1936 به بعد به ایتالیا حمله خواهند کرد. جهت تقویت مرز ایتالیا با اتریش بود که موسولینی ارتش خود را به منطقه‌ی شمالی و مخصوصا مرز برنر(مرز مشترک بین ایتالیا و اتریش) گسیل داشت.

ویسکمن معتقد است که موسولینی باید جنگی علیه حبشه راه می‌انداخت تا آن نیاز درونی خود را برای ایجاد یک امپراتوری به سبک امپراتوری روم را ارضا نماید ور در عین حال بخاطر جلوگیری از خطر حمله‌ی آلمان باید تا قبل از سال 1936 حبشه را فتح کرده و نیروهای خود را به ایتالیا بازمی‌گردانید تا در صورت حمله‌ی آلمان‌ها به اتریش این نیروها بتوانند در مرز برنر مستقر شوند. پیش‌بینی موسولینی در مورد حمله‌ی قریب الوقوع نازی‌ها به اتریش به حقیقت پیوست. حمله‌ی نازی‌ها به اتریش در سال 1938 اتفاق افتاد، اما آن‌چه که او پیش‌بینی نکرده بود این بود که معادلات سیاسی اروپا بگونه‌ای تغییر یابند که موسولینی دیگر نگران حمله‌ی نازی‌ها به ایتالیا نباشد، وگسیل نیرو به مرز برنر بی‌مورد شود.

مورخان در مورد صحت یا سقم نظریه‌ی ویسکمن بحث‌های زیادی مطرح کرده‌اند. علی‌رغم تمامی این بحث‌ها، انتقاد عمده‌ای که به نظریه‌ی ویسکمن وارد شده، یک طرفه یا یک بعدی بودن آن است؛ به این معنی که وی کودتای نازی‌ها در اتریش را تنها دلیل عمده جنگ حبشه دانسته؛ در حالی که این حمله دلایل دیگری نیز داشت که فهرست‌وار به آن‌ها اشاره می‌کنیم؛ نخست این‌که ایتالیا برای جبران شکست و اهانتی که در سال 1896 متحمل شده بود، به چنین حمله‌ای دست زد. دوم این‌که ایده‌آل‌های فاشیسم، مبنی بر قدرت و پرستیژ، ایتالیا را به این تجاوز واداشت. سوم؛ علاقه‌ی ایتالیایی‌ها به ایجاد یک امپراتوری بزرگ، که به عنوان یک نیاز روحی در شخص موسولینی متجلی بود، چهارم ایتالیا بویژه قسمت‌های جنوبی این کشور از رشد جمعیتی بسیار بالایی برخوردار بود، فقر و رشد جمعیتی دو ویژگی خاص این مناطق بود، لذا برای ایتالیا ضروری بود که جمعیت مازاد خود را صادر نماید، و بر این اساس نیازمند مستعمره‌ای بود که جمعیت مازاد را به آن بفرستد؛ از این گذشته ایتالیا شدیدا به منابع اولیه‌ی کشور حبشه نیاز داشت، و بالاخره بطور کلی می‌توان گفت که حدود دوازده سال از به قدرت رسیدن موسولینی می‌گذشت، وی در خلال این مدت بارها و بارها از ایده‌ها، قدرت و سودمندی فاشیسم سخن گفته بود، ولی مردم ایتالیا عملا چیزی که دال بر صحت گفتار موسولینی باشد، ندیده بودند، و این خطر وجود داشت که موسولینی محبوبیت خود را به یک‌باره از دست بدهد. پس موسولینی نیاز مبرمی به فتح حبشه داشت، تا هم آرزوی دیرینه‌ی ایتالیایی‌ها را مبنی بر ایجاد امپراتوری ایتالیا برآورده باشد و هم محبوبیت خود را حفظ کرده، قدرت فاشیسم را به نمایش بگذارد. بنابراین بحث ویسکمن در مورد علت‌یابی بحران حبشه صحیح به نظر نمی‌رسد، اما یک واقعیت ظریف و عمیق را در مورد صحنه‌ی سیاسی اروپای آن زمان نشان می‌دهد.

کودتای ناموفق تابستان 1934 در وین موسولینی را بر آن داشت که خطر هیتلر را جدی تلقی کرده به بهانه‌ای باب مذاکرات را با فرانسه و انگلستان باز کند؛ پیشرفت مذاکرات خوب بود اما دو مسئله موسولینی را از جبهه استرزا ناامید ساخت. اول؛ قرارداد معروف نیروی دریایی بود که بین انگلستان و آلمان منعقد شده بود و نشان می‌داد که انگلیسی‌ها برخلاف ظاهر، چندان تمایلی به رویارویی با هیتلر ندارند، و در نتیجه موسولینی هم نمی‌توانست به قول‌ها و قراردادهای انگلیس اعتماد نماید پس موسولینی بهتر دید، که امنیت مرزهای شمالی خود را از طریق مذاکرات و تفاهم با هیتلر نه از راه مبارزه با او تامین نماید.

مسئله‌ی دیگری که موسولینی را از جبهه استرزا ناامید کرد، و ائتلاف با فرانسه و انگلیس را نادرست انگاشت، بحران حبشه بود، بخصوص عکس‌العملی که انگلیسی‌ها در این بحران پیش گرفتند. همان طور که قبلا نیز متذکر شدیم، انگلستان پیش‌گام عملیات ضد ایتالیایی در سازمان ملل و تحریم اقتصادی این کشور بود، موسولینی فکر نمی‌کرد، انگلستان، نسبت به حمله‌ی ایتالیا به حبشه تا این اندازه از خود حساسیت نشان دهد؛ چنان که قبلا در مورد مسئله‌ی ایجاد نیروی هوایی و اجباری نمودن سربازی از طرف آلمان از خود حساسیتی نشان نداده بود. این برای موسولینی قابل درک نبود که چرا انگلیسی‌ها این‌قدر برای تحریم ایتالیا پافشاری می‌کنند، بخصوص که دولت فرانسه هم چندان تمایلی به این سیاست نداشت، اما آن‌ها نیز بر اثر فشار انگلستان به ناچار این تحریم را پذیرفتند. نتیجه‌ای که موسولینی گرفت این بود که انگلیسی‌ها حاضر نیستند به ایتالیا جایی در سیستم استعماری بدهند، یعنی؛ منافع استعماری خود را ورای همه‌چیز می‌دانند. انگلیسی‌ها آن‌چنان حریصانه از سیستم استعماری خود دفاع می‌کردند که حتی نمی‌توانستند کشور حبشه را هم در دست ایتالیا ببینند. بهر تقدیر انتقاد موسولینی از انگلستان چندان بی‌پایه و اساس هم نبود؛ چراکه انگلستان نمی‌توانست قبول کند که رقیبی تازه نفس از راه آبی آنان بگذرد و در کنار مستعمرات آنان پایگاهی برای خود ایجاد نماید.

تنگ‌نظری انگلیسی‌ها در مورد مسائل استعماری، موسولینی را از فرانسه و انگلیس دور ساخته و زیرکی هیتلر او را به آلمان نزدیک نمود. هیتلر در تمام طول بحران سکوت اختیار کرد و عملا وارد بحران نشد ولی چندین بار بطور ضمنی از موسولینی و عمل او حمایت کرد. و اینک موسولینی بود که به دوستی با هتلر متمایل شده بود؛ موسولینی، مسئله‌ی اتریش را تنها مانع اتحاد با آلمان می‌دانست و می‌اندیشید که با آلمان در این باره به مذاکره بنشیند و دو طرف در مود آینده‌ی اتریش تصمیم بگیرند. در آن صورت اگر آلمان به ایتالیا تضمین بدهد که گرایش اتریش به سمت آلمان زیانی متوجه ایتالیا نخواهد کرد و آلمانی‌ها چشم طمع به تیرول جنوبی ندوخته‌اند، اتحاد با آلمان ممکن می‌شود. سرانجام بین آلمان و ایتالیا تفاهم ایجاد شد، و زمینه‌ی ایجاد یک محور رم-برلین که بعدها به محور معروف شد، فراهم گردید. این محور از سال 1936 به بعد یکی از ارکان بسیار مهم سیاسی در اروپا بود که تحت رهبری هیتلر ابتکار عمل سیاسی را در دست داشت و قدرت‌های انگلستان و فرانسه نسبت به اعمال این محور فقط عکس‌العمل نشان می‌دادند. بسیاری از مورخان، انگلستان و فرانسه را شدیدا مورد انتقاد قرار داده‌اند؛ که تحریم‌های اقتصادی را بگونه‌ای که باعث برکناری موسولینی شود پیاده نکردند، و موجبات دوری ایتالیا را از خود و نزدیکی آن را به آلمان فراهم کردند. علت عمده‌ای که مورخان در این باره ارائه کرده‌اند می‌توان چنین برشمرد؛ 1- تنگ‌نظری انگلستان 2- عدم وجود وحدت نظر بین فرانسه و انگلستان 3- وجود تضاد در سیستم دسته جمعی.

ادامه دارد................................

مطالب مرتبط:

سال های لوکارنو در اروپا قسمت اول

سال های لوکارنو در اروپا قسمت دوم

سال های لوکارنو در اروپا قسمت سوم

سال های لوکارنو در اروپا قسمت چهارم


بحران راین‌لند

دولت آلمان در روز هفتم مارس 1936، اعلام کرد که ارتش خود را به منطقه‌ی «راین‌لند» گسیل داشته است. همان‌گونه که آمد اهمیت این موضوع در آن بود که در قرارداد ورسای مقرر شده بود که منطقه‌ی راین‌لند، جزئی از خاک آلمان است اما می‌باید از سلاح و تجهزات و افراد نظامی ارتش آلمان خالی باشد.

بهانه‌ی هیتلر برای اعزام این نیرو، قراردادی بود که در مه 1935، بین فرانسه و شوروی منعقد شده بود و اینک هیتلر می‌خواست بگوید که این قرارداد برخلاف قرارداد لوکارنو است. دامن زدن به اختلاف بین فرانسه و انگلیس در مورد بحران حبشه، انگیزه‌ی دیگر هیتلر در این کار بود، چرا که طی بحران حبشه، حتی بین جناح‌های مختلف سیاسی این کشورها هم اختلاف ایجاد شده بود، و اینک هیتلر گمان استفاده از آن‌ها را می‌برد؛ چنان که هیتلر در همان یادداشت اعزام نیرو، پیشنهادهای جالبی هم درباره‌ی صلح در اروپا ارائه کرده بود، که پس از گذشت سالیان دراز معلوم شد صرفا جنبه‌ی تبلیغاتی داشته و هدف اصلی او منحرف کردن اذهان و افکار عمومی از مسئله‌ی اصلی بوده است.

این پیشنهادات عبارت بودند از: انعقاد قرارداد عدم تجاوز 25 ساله بین فرانسه، بلژیک و آلمان، که توسط دولت‌های انگلستان و ایتالیا تضمین شود؛ انعقاد قراردادی جدید در مورد نیروی هوایی؛ انعقاد قراردادهای عدم تجاوز بین آلمان و کشورهای اروپای شرقی، بازگشت مجدد آلمان به سازمان جامعه‌ی ملل و بررسی دوباره‌ی مسئله‌ی مستعمرات. هیتلر با ارائه‌ی این پیشنهادات که در واقع روش مخصوص خود او برای سردرگم کردن مخالفان بود افکار عمومی را در غرب مغشوش کرد.

دو کشور انگلیس و فرانسه هر کدام در قبال این عمل هیتلر به گونه‌ای متفاوت برخورد کردند. افکار عمومی در انگلستان چنین برداشت می‌کرد که  گرچه کار هیتلر موافق قرارداد ورسای نیست، ولی اولا؛ راین‌لند جزئی از سرزمین آلمان است و نمی‌توان عمل آلمان را تجاوز دانست چراکه دولت آلمان، افراد نظامی خود را از یک گوشه‌ی سرزمین به گوشه‌ی دیگر اعزام کرده است، و این تجاوز نیست، ثانیا؛ انگلیسی‌ها احساس می‌کردند که این مسئله اهمیت نظامی چندانی ندارد، چراکه آنان بخاطر موقعیت خاص جغرافیایی و فاصله‌ی دریایی که آنان را از اروپا جدا می‌کرد کمتر از فرانسوی‌ها احساس خطر می‌کردند. برعکس افکار عمومی در فرانسه نسبت به این عمل دولت آلمان به شدت نگران شد.

در همان روز، یعنی؛ هفتم مارس جلسه‌ی اضطراری کابینه‌ی فرانسه تشکیل گردید. بنا به گفته‌ی تیلر، محور اصلی بحث این بود که در مقابل عمل آلمان چه عکس‌العملی باید نشان داد، طبق اظهارات رئیس ستاد ارتش فرانسه، گاملین(Gamelin) که در این جلسه حضور داشت، ارتش آلمان یک میلیون نفر زیر پرچم داشت و حدود سیصدهزار نفر را به منطقه‌ی راین‌لند اعزام کرده بود، حال اگر فرانسه بخواهد با چنان ارتشی مقابله کند علاوه بر این که باید کلیه‌ی افراد ذخیره را به خدمت وظیفه فراخواند، باید یک فراخوانی عمومی هم انجام دهد. گاملین مبارزه در مقابل ارتش آلمان را بدون فراخوانی عمومی امکان‌پذیر نمی‌دانست؛ و فراخوانی عمومی هم تصمیمی بود که سیاست‌مدارن باید می‌گرفتند، آن هم در سالی که انتخابات باید برگزار می‌شد، و این بر اهمیت موضوع می‌افزود چراکه هیچ یک از سیاست‌مداران فرانسه جرأت صدور فرمان فراخوانی عمومی را نداشتند.

فرانسوی‌ها زمانی می‌توانستند مستقلا علیه آلمانی‌ها وارد عمل شوند که آن‌ها دست به تجاوز آشکاری زده باشند. مسئله این بود که آیا انتقال نیروهای نظامی آلمان را می‌توان یک تجاوز آشکار خواند؟ در صورت حمله‌ی فرانسه به آلمان، این کشور درگیر بحث‌های قانونی بغرنجی می‌گردید. در ضمن فرانسه باید با مشارکت انگلستان و بلژیک متفقا علیه آلمانی‌ها وارد عمل می‌شد. عکس‌العمل مستقل و مستقیم فرانسه، خود نقض قرارداد ورسای محسوب می‌گردید و در این صورت احتمالا فرانسه، خود متجاوز شناخته می‌شد. به همین جهات بود که فرانسویان نیازمند حمایت نظامی و سیاسی انگلیس بودند، و زمانی که نخست‌وزیر جدید فرانسه فلاندین(Flandin) به لندن رفت و در مورد کمک انگلستان به فرانسه با بالدوین نخست‌وزیر انگلیس مذاکره نمود، دریافت که انگلیسی‌ها نه تنها قدرت نظامی کافی در اختیار ندارند بلکه افکار عمومی انگلیس از چنین حمله‌ای علیه آلمان حمایت نخواهد کرد. بنابراین، تنها راهی که برای دولت‌های فرانسه و انگلیس باقی ماند این بود که مسئله را بگونه‌ای دیپلماتیک حل کنند. در جلسه‌ی فوق‌العاده‌ی سازمان جامعه‌ی ملل در لندن تنها کشوری که خواهان تحریم آلمان شد شوروی بود، و از آنجا که رابطه‌ی بین شوروی و دولت‌های انگلیس و فرانسه سرد بود، پیشنهاد شوروی بطور خودکار رد شد. آشکار بود که انگلیس و فرانسه مایل نبودند که با هیتلر مانند موسولینی برخورد شود. شاید آن‌ها فکر می‌کردند که موسولینی و کشور ایتالیا چندان قدرتی نداشتند اما هیتلر و کشور آلمان، قدرتمندند و نمی‌توان آنان را تحریم کرد. و در آنجاست که مشکل اصلی قرارداد ورسای و لوکارنو رخ می‌نماید؛ به این معنی که تا وقتی این سیستم‌ها به مبارزه طلبیده نشده‌اند، صحیح و منطقی به نظر می‌رسند، اما همین که مورد تهدید قرار گرفتند، از هم فرو می‌پاشند. با وجود این شورای سازمان جامعه‌ی ملل اعلام داشت که هر دو قرارداد ورسای و لوکارنو توسط دولت آلمان نقض شده است اما از طرف دیگر از هیتلر دعوت نمود که درباره‌ی سیستم جدید امنیتی در اروپا با شورا وارد مذاکره شود. پاسخ هیتلر این بود که قرارداد بیست و پنج ساله‌ای مبنی بر عدم تجاوز بین کشورهای بلژیک، فرانسه و آلمان امضا شود که دولت‌های انگلستان و ایتالیا هم آن را تضمین نمایند. انگلیسی‌ها به ظاهر پیشنهاد هیتلر را جدی گرفتند شاید به این خاطر که می‌خواستند فرانسوی‌ها را از نگرانی نجات دهند و فشار فرانسه را از روی دوش خود بردارند.

مدارکی که بعدها در جریان محاکمات نورنبرگ پس از جنگ بدست آمده و همچنین اعترافاتی که رهبران نازی کردند نشان داد که هیتلر با تعداد کمی نیرو به منطقه‌ی راین‌لند وارد شده بود. هیتلر نیز خود بعدها، اعتراف کرد که اگر فرانسوی‌ها کوچکترین حرکتی علیه او انجام می‌دادند وی به اندازه‌ی کافی نیرو نداشت که در برابر ارتش فرانسه بایستد، یعنی در واقع هیتلر با تفنگ خالی فرانسوی‌ها را ترسانیده بود. به هر حال این قمار سیاسی عظیمی بود و هیتلر هم قماربازی زبردست بود. هرچند هیتلر خود یک دیکتاتور بود اما با تاکتیک‌های دموکراسی بسیار آشنا بود، بنابراین برای این‌که اعمال خود را از دیدگاه اذهان عمومی غرب توجیه کند، پارلمان رایشتاگ را منحل کرد و انتخابات جدیدی که به معنای رفراندمی در مورد همین انتقال نیرو بود انجام داد، در این انتخابات 8/98 درصد رأی‌دهندگان به لیست کاندیداهای نازی رأی دادند و به این وسیله کار هیتلر را تأیید کردند. به این ترتیب هیتلر توانست، ادعا کند که از حمایت اکثریت قریب به اتفاق مردم آلمان برخوردار است و بدین ترتیب سیاست او از نظر اصول دموکراتیک قابل قبول و بلامانع است.

انگلیسی‌ها که هنوز در بین خود در مورد قضیه‌ی حبشه با یکدیگر اختلاف داشتند، بجز انتشار یکی دو بیانیه، آن هم از طریق سازمان جامعه‌ی ملل کار دیگری انجام ندادند. هنگامی که بار دیگر پیرامون یک سیستم امنیتی در اروپا بحث درگرفت، آلمانی‌ها اعلام کردند که حاضرند با بلژیک و فرانسه بر سر مرزهای غربی قرارداد امنیتی منعقد نمایند در حالی که فرانسوی‌ها می‌خواستند، یک چنین قراردادی در مورد مرزهای شرقی هم منعقد گردد. اما هیتلر با زیرکی خاص خود این درخواست را رد کرد. سیاستمداران انگلیسی در این مورد با هیتلر هم‌عقیده بودند، چراکه تنفر آن‌ها از کمونیسم کمتر از تنفر هیتلر از کمونیسم نبود.

در نتیجه‌ی این سیاست‌های ناهماهنگ هیچ سیستم امنیتی دیگری عملا جایگزین سیستم نابود شده‌ی لوکارنو نشد. در چنین شرایطی بود که کشورهای کوچک دریافتند که سیستم لوکارنو از هم فروپاشیده است، دولت‌های انگلیس و فرانسه هم حاضر نیستند و یا نمی‌توانند یک سیستم جدید امنیتی جایگزین آن کنند بنابراین بلژیک در 14 اکتبر 1936 اعلام کرد که از این به بعد این کشور سیاست بی‌طرفانه‌ای اعمال خواهد کرد و در هیچ‌گونه معاهده و سیستم امنیتی شرکت نخواهد کرد. به این ترتیب امکان بوجود آمدن یک لوکارنوی جدید برای همیشه از میان رفت، و تنها چیزی که باقی ماند، اعلاناتی بود که از طرف دولت‌های فرانسه و انگلستان مبنی بر حمایت دوجانبه از یکدیگر در صورت تجاوز خارجی صادر شده بود. در ضمن هر دو کشور اعلام کرده بودند که اگر بلژیک مورد حمله قرار گیرد با نیروی نظامی آن را یاری خواهند کرد. مطمئنا این قراردادها به هیچ وجه نمی‌توانست جای یک سیستم امنیتی قدرتمند را بگیرد، بدین گونه قرارداد لوکارنو که در سال 1925 بنا شد، در سال 1936 از بین رفت. قرارداد لوکارنو در حالی متلاشی شد، که بنیان‌گذاران آن، یعنی؛ انگلستان و فرانسه هیچ تلاشی برای حفظ آن نکردند، چراکه آنان بیشتر نگران مسئله‌ی حبشه و مسائل استعماری بودند، تا مسئله‌ی لوکارنو و امنیت اروپا و از همین زمان است که هیتلر با جسارت بیشتری سیستم امنیتی اروپا و قرارداد ورسای را مورد حمله قرار داد.

بحران دیگری که در منتهای غربی اروپا زبانه کشید، و می‌رفت تا در سه سال بعدی یکی از محورهای مهم اختلافات سیاسی در اروپا گردد، مسئله‌ی جنگ داخلی اسپانیا بود. در نتیجه‌ی آن جنگ معادلات سیاسی اروپا بار دیگر تغییر یافتند، و معاهدات و معادلات جدیدی شکل گرفتند.

ادامه دارد................

مطالب مرتبط:

سال های لوکارنو در اروپا قسمت اول

سال های لوکارنو در اروپا قسمت دوم

سال های لوکارنو در اروپا قسمت سوم

سال های لوکارنو در اروپا قسمت چهارم

ویرایش شده در توسط IRIAFtomcat
  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.