djmerikhi

تاپیک جامع سرلشكر شهيد حسن آبشناسان

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

در يك جا خواندم كه 50 كيلومتر در خاك عراق با چندي از يارنشان در خاك عراق پيشروي كرده وبا گرفتن چند اسير و انجام دادن ماموريتشان به خاك وطن بازگشتن
روحشان شاد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سلام و با تشکر از سینا جان
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/27.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/15.jpg[/img]

[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/11.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/26.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/34.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/31.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/32.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/23.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/20.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/29.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/24.jpg[/img]

[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/25.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/22.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/10.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/12.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/4.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/1.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/2.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/3.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/5.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/6.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/7.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/8.jpg[/img][img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/9.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/30.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/33.jpg[/img]
[img]http://www.mashreghnews.ir/Newsroom/Images/News/Editor/image/samadi/abshenasan/35.jpg[/img]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
روحش شاد

كاش الان هم در مورد تيپ نوحد و تكاوران قهرمانش برنامه اي مستندي چيزي گفته بشه كه همه بفهمن هنوز هست ........و دلمون گرم شه
اين كلاه سبز ها رو اموزش داده بودن كه بتونن مقابل حمله همه جانبه شوروي دفاع كنن

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ماشاالله...عجب خوابی!!

آدم به روح بلند این چنین کسانی قبطه می خوره...وسط جنگ با چنین آرامش خاطری فقط از کسانی که ایمان درست و حسابی دارن برمیاد

خدارحمتش کنه...ولی یه چی بگم.

بنظرم درمورد شهدای ارتش خیلی کم گقته شده..48000شهید ارتش..یه تبعیضی دیده میشه :evil:

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خداوند تمام شيرمردان و دلاوران ايران رو از گذشته تا كنون در پناه رحمت و بركت خودش قرار بده
كم نداشتيم از اين دلاور مردان
اميدوارم بتونيم وارثان خوبي براي اونها باشيم و به موقعش ماهم راهشون رو به درستي ادامه بديم و نشون بديم اين هوشمندي رشادت جسارت و غيرتمندي در وجود تمام فرزندان پاك ايران زمين وجود داره

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
عکسارو دیدم بغض کردم
ما که سنمون قد نمی ده ولی از تو عکس به دل آدم می شینه ، خوش به حال اونایی که دیدنش و خوش به حال خودش که خوب رفت icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
شهید حسن آبشناسان :
[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=dy4yw26xf9bj94r3dg7.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/dy4yw26xf9bj94r3dg7_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=q2afxzz7ce1csx16ynqh.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/q2afxzz7ce1csx16ynqh_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=jialeu8ydkbghl9ys7to.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/jialeu8ydkbghl9ys7to_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=8hjge8wx8rmoqab10fjd.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/8hjge8wx8rmoqab10fjd_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=7lctjvceb50t4mzt9.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/7lctjvceb50t4mzt9_thumb.jpg[/img][/URL]


[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=yy9woji7bkxx267e38e.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/yy9woji7bkxx267e38e_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=le9xeb29ky1hphkd7f85.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/le9xeb29ky1hphkd7f85_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=c5cdkn0iu6mimdj3awld.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/c5cdkn0iu6mimdj3awld_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=5hudeau54dm1b29rdpb2.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/5hudeau54dm1b29rdpb2_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=xy9oxwq9gpzhuwddysjn.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/xy9oxwq9gpzhuwddysjn_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=29fpdrqb5jubackiplb.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/29fpdrqb5jubackiplb_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=yrsqzd4etzl6fy3zyfpi.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/yrsqzd4etzl6fy3zyfpi_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=hmnjitqpfmvi70xbs68r.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/hmnjitqpfmvi70xbs68r_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=gmiyiydc7gewdzwafkt.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/gmiyiydc7gewdzwafkt_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=rq1zt9g70far7yskozzw.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/rq1zt9g70far7yskozzw_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=rd17ifzwm6e3dfitpn0e.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/rd17ifzwm6e3dfitpn0e_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=sswmy4nves8r30qetwuo.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/sswmy4nves8r30qetwuo_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=77mpn4pu9qiqil71h8ua.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/77mpn4pu9qiqil71h8ua_thumb.jpg[/img][/URL]

[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=5m7yeoln4e28fnw07x5.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/5m7yeoln4e28fnw07x5_thumb.jpg[/img][/URL]

شهادت...
[URL=http://up7.iranblog.com/viewer.php?file=qwc8ss4drssiwvboe3f.jpg][img]http://up7.iranblog.com/images/qwc8ss4drssiwvboe3f_thumb.jpg[/img][/URL]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[list]
[*]




[indent][size=5][font=arial, helvetica, sans-serif]جیپ آهو از یک جاده خاکی پر پیچ و خم وارد یک گودال بزرگ شد که اطرافش را با سیم خاردار پوشانده بودند و تابلوهای منطقه نظامی در لابه لای سیم خاردارها دیده میشد. جلو در محوطه جیپ آهو توقف کرد, راننده برگه ای را از دست شهید آبشناسان گرفت و به دژبان داد. دژبان احترام نظامی گذاشت و اجازه ورود داد.
ماشین از جاده باریکی که پوشیده از گل و لای بود عبور کرد. دو طرف جاده انباشته از ماشینهای اسقاطی , آهن پاره و تانک بود. حسن از راننده خواست جلو درب سوله ای که در انتهای را باریک قرار داشت نگه دارد. سربازان در نزدیکی سوله مشغول تعمیر یک تانک آیب دیده بودند. حسن نگاهش را از سربازان که متوجه حضور او شده بودند برداشت و وارد سوله شد و سراغ "سروان خداپرست" را گرفت, یک سرباز که داشت با دستمال چربی و سیاهی دستانش را پاک میکرد حسن را به انتهای سوله راهنمایی کرد.
حسن نزدیک سرگرد رفت و سلام کرد, سرگرد سر بلند کرد و حسن را دید و احترام گذاشت, حسن گفت:
- خسته نباشید کارها چطور پیش میرود؟
- خیلی خوب قربان تا حالا تونستیم چند تانک را آماده کنیم همه سربازان مشغول هستند.
پیشانی سرگرد عرق کرده بود او عرق پیشانیش را با پشت دست پاک کرد و گفت:
- جسارت است قربان اما با این تانکهای اسقاطی میخواهید چه بکنید؟ اینها مثل فیلهای مرده هستند, درسته که بزرگند اما کاری از آنها ساخته نیست
حسن یاکت بود انگار هیچ عجله ای برای جواب دادن نداشت, هردو شانه به شانه از سوله خارج شدند, حسن آرام بود و حرفها و نگاههای یاس آور سرگرد تاثیری بر رفتار و تصمیم او نداشت, به آرامی به سمت جیپ آهو رفت و سوار شد سپس رو به سرگرد کرد و گفت:
- هیبت و بزرگی فیلها ترسناک است سرگرد!! حتی اگر مرده باشند من این فیلهای مرده را زنده میکنم طوریکه از خرطومهای خاموششان به سمت دشمن آتش و وحشت ببارد.
جیپ یکباره از جا کنده شد و در جاده باریک و گل آلود در عرض چند ثانیه گم شد. سرگرد مات و مبهوت مانده بود , سری تکان داد و گفت:
- من مطمئنم تو پیروز میشوی سرهنگ!! فرمانده ای که با تمام تجهیزات آماده بخواهد به جنگ دشمن برود مثل بچه ناز پرورده ایست که پدر و مادرش همه چیز را برایش مهیا کنند اما شجاعت و اعتماد به نفس تو قویتر از همه امکانات به کمک خودت و سربازانت خواهد آمد.

شهر "نقده" سقوط کرده بود و مردم شهر در زیر چکمه های بیگانه پرستان در رعب و وحشت بسر میبردند, تمام مغازه های شهر بدست آنها غارت شده بود و مردم از ترس از خانه هایشان بیرون نمی آمدند. نیشخند زهرآگین این نامردمان مسلح به دل مردم زخم میزد. مهاجمین به خانواده های کرد شیعه حمله میکردند تا به سنی ها ثابت کنند برای دفاع و پشتیبانی از آنها آمده اند. خانواده های شیعه از ترس بخود میلرزیدند اما خانواده های سنی به آنها دلداری داده و به آنها پناه میدادند.
بعد از نقده نوبت "سنندج" بود که قصد تصرف آنرا داشتند. حمله کنندگان به شهرهای کردستان در تمام کوههای اطراف شهرها و کمینهای خطرناک حضور داشتند و گاه و بیگاه به پایگاههای ارتش و سپاه حمله کرده و سربازان و پاسداران را بطرز فجیعی به شهادت میرساندند.

باد سردی که از روی برفها و از سمت کوهستان برمیخاست مثل سوزنی در پوست فرو میرفت. جابجایی برفها بر سر تپه ها و سایه های بلند و کوتاه به ناگاه توجه حسن را بخود جلب میکرد. هیچ حرکتی از نظر او مخفی نمیماند, تکاورهای دشمن با لباسهای همرنگ برف در شیار کوهها کمین میکردند. ستون به کندی حرکت میکرد و هر لحظه ممکن بود در دامی که برایشان گسترده بودند اسیر شوند. لوله های سرد تانکهای تعمیر سده بطرف کوهستان نشانه رفته بود. تریلرهای بزرگ تانکهای اسقاطی را حمل میکردند.
حسن با قدمهای محکم و بلند در جلوی ستون پیش میرفت, گاهی برمیگشت و به سربازانش خیره میشد , رعب کوهستان سربازان را فرا گرفته بود و احساس ترس را در چشمهای هراسناک سربازانش می دید, نباید سربازانش را در این حال رها میکرد. حسن ستون را نگهداشت و با صدای بلند خطاب به سربازان گفت:
- دشمن خرج تفنگش فشنگ نیست , ترس شما سربازان است. می داند دو روز است غذا نخورده اید, استراحت نکرده اید, خسته و سرما زده اید, جنگ همین است تیراندازی و کشتن آخرین مرحله و بی اهمیت ترین درس کلاس جنگ به شما سربازان قوی است. از این کلاس استفاده کنید, خودتان, بدنتان و از همه مهمتر نیروی اراده تان را در این شرایط بسازید, قسم میخورم که کلاسی بهتر از اینجا در کل زندگی نخواهید یافت. این لحظات را براحتی از دست ندهید, با قدرت و قوی پیش بروید و ترس را از خود دور کنید.
حسن چنان با ایمان و اعتقاد و محکم سخن گفت که شور و شوقی زایدالوصف در دل سربازانش افتاد و بدن سرد و فرسوده شان را نیرویی دوباره بخشید. حسن بحالت دو براه افتاد و فریاد زد:
- همه سرود ملی را باصدای بلند بخوانید و دنبال من حرکت کنید.
حسن میدانست که تانکهای جنگی به جز دو دستگاه بقیه از کار افتاده اند!!!!!!!! و آنها را برای ایجاد رعب و وحشت در دل ضد انقلاب با ستون همراه کرده بود. تعداد فشنگها جیره بندی شده بود و میترسید این موضوع لو برود. مخصوصا فاصله خودروها را زیاد کرده بود تا تعداد آنها بیشتر از آنچه بود جلوه کند.
در طول چند روز راهپیمایی 3بار با ضد انقلاب که در شیارهای کوهها کمین کرده بودند وارد نبردی سخت شده بود و پنج نفر از سربازانش به شهادت رسیده بودند. البته کمینها را به کل منهدم کرده بود و منطقه تا جایی که ستون راه پیموده بود از وجود عوامل دشمن پاک شده بود.
حسن دستهای یخ زده اش را بهم مالید و یکدفعه متوقف شد. انگار چیز تازه ای دیده بود, به ستون دستور توقف داد. حسن سر برگرداند و با دوربین به شیاری که در بالاترین نقطه اتصال دو کوه با یکدیگر وجود داشت خیره ماند بعد از دو سه دقیقه با صدای بلند فریاد زد:
- توپخانه به فرمان من ......
بعد با انگشت سبابه شیار را نشان داد و فریاد زد:
- آااااتش..... آاااتش
صدای مهیب انفجار توپها در کوهستان پیچید با شلیک توپها جاده از بالا زیر رگبار مسلسل قرار گرفت, حسن به سربازانش دستور داد پشت تانکها سنگر بگیرند. مردان مسلح پنهان شده سوار بر اسب و پیاده به آنها یورش بردند و آتش گشودند.
تیربارها آتش دشمن را پاسخ دادند و سواران را از اسب به زمین ریختند. حسن که روی برفها دراز کشیده بود و دشمن را از روبرو میزد ناگهان روی برف غلطید و پیشانی یک مهاجم که به شدت به آنها نزدیک شده بود را هدف قرار داد. و فریاد زد:
- نیروهای تکاور ........ امانشان ندهید.
ناگهان مردانی سفید پوش به سرعت دایره محاصره را بر ضد انقلاب تنگ کردند. مهاجمین که تعدادشان بسیار زیاد بود از ترس تکاوران از شکاف باریک کوهها و جاده های مالرو شروع به فرار کردند.
حسن به ستون دستور حرکت داد. ستون به انتهای گردنه مرگبار رسیده بود اما هنوز جاده توسط ضد انقلاب با انواع سلاحهای سبک و نیمه سنگین کوبیده میشد. حسن مسیر شلیک توپها را به سمت مناطقی که ضد انقلاب در حال فرار بودند تغییر داد وتلفات سنگینی به آنها وارد کرد.
ستون نظامی با قدرت و با پشتیبانی توپخانه جاده را به سمت بالا ترک میکرد. سربازان با آنکه خسته بودند اما نشاط پیروزی از چهره هایشان میبارید و یکصدا فریاد میزدند:
- الله اکبر!..... الله اکبر! .......
و اینگونه بود که ستون نظامی به فرماندهی شهید آبشناسان در میان تعجب و حیرت همگان توانست حلقه محاصره سنندج را شکسته و پیروزمندانه وارد شهر شدند....[/font][/size][/indent][indent] [/indent][indent][url="http://ganjejang.com/forum/%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%86%DB%8C%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C-87/%D8%B4%DB%8C%D8%B1-%D8%B5%D8%AD%D8%B1%D8%A7-%D8%B3%D8%B1%D9%84%D8%B4%DA%AF%D8%B1-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D9%86%E2%80%8F-%E2%80%8F-771/index2.html"][size=5][font=arial, helvetica, sans-serif]منبع[/font][/size][/url][/indent]
[/list]
  • Upvote 13

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
با تشکر. یه تاپیک خوب ادرسی نداری بدی که من از کل وقایع کردستان در اول جنگ اگاه بشم؟یعنی جسته و گریخته چیزایی خوندم.اما یه تاپیک جامع اگه هست لطفا معرفی کنید.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[size=5][font=arial, helvetica, sans-serif][quote name='IRIAF' timestamp='1365755269' post='306548']
با تشکر. یه تاپیک خوب ادرسی نداری بدی که من از کل وقایع کردستان در اول جنگ اگاه بشم؟یعنی جسته و گریخته چیزایی خوندم.اما یه تاپیک جامع اگه هست لطفا معرفی کنید.
[/quote][/font][/size]
[size=5][font=arial, helvetica, sans-serif]تایپیک که من ندیدم ولی همونطور که خودتون گفتین به صورت جسته و گریخته اطلاعاتی پیدا میشه کرد .[/font][/size]
[center][size=5][font=arial, helvetica, sans-serif]*****************************************************************************************************[/font][/size][/center]

[font=arial, helvetica, sans-serif][size=5]تكاوران و تفنگداران دريايي در هشت سال دفاع مقدس[/size][/font]

[size=5][font=arial, helvetica, sans-serif]خاطره ای از دريادار دوم مهدي نادري


دريافت رسيد از دشمن

تمام خاطرات دوران جنگ، تلخ نبود، بلكه بعضي از آنها شيرين هم بود . خاطره اول من برمي گردد به زماني كه اوضاع كردستان متشنج بود و ما از طرف نيروي دريا يي مأمور شده بوديم تا سهمي در آرام كردن غائله كردستان داشته باشيم .يك روز به عنوان ديده بان بودم، مشاهده كردم كه يك نفر از دور به طرف پادگان می آيد. ساعت شش يا هفت بعدازظهر بود و هوا نسبتاً تاريك شده بود . در آن موقع بعد از ساعت پنج، منطقه ناآرام مي شد و رفت و آمد بسيار خطرناك بود .
از طرف ديگر در آن روز مسئول تداركات يگان را براي آوردن خواروبار و جيره غذايي به منطقه كامياران فرستاده بوديم و منتظر آمدنش بوديم . از زماني كه بايد مي آمد دو، سه ساعت می گذشت و خبري از او نبود و همه دل نگران شده بوديم . با نزديك شدن فردي كه در تاريكي به طرف پادگان مي آمد، فهميدم كه همان مسئول تداركات است .خوشحال شديم و به پيشواز ش رفتيم . او را در آغوش كشيديم .به ظاهر اوضاع و احوالش مناسب نبود،وقتي دليل تأخير و سراغ خواربار و ماشين را از او گرفتيم، گفت:

حقيقتش در مسير برگشت به پايگاه ، در كمين كردهاي كومله گرفتار شدم و آنها به زور ماشين و خواربار داخل آن را از من گرفتند و مرا رها كردند، اما آنها زياد هم بي انصاف . نبودند چون به يك خواهش و درخواست من نه نگفتند بچه ها از او پرسيدند، كدام درخواست؟!
گفت:
از آنها خواهش كردم كه رسيدي از اموال و خواربار را كه در پشت ماشين بود به من بدهند و آنها هم قبول كردند براي اثبات حرف هايش دست در جيبش كرد و رسيد اخذ شده از دشمن را به ما نشان داد . خيلي جالب بود . مقدار دقيق خواربار و نوع آنها نوشته شده بود و در پا يين رسيد، مهر گروهك كومله زده شده بود.
اين موضوع هم موجب ناراحتي و هم موجب خنده بچه ها شد، وقتي بچه ها از او پرسيدند ، حالا رسيد را براي چه مي خواستي؟!
در جواب گفت:
مي ترسيدم شما باور نكنيد كه اين اتفاق براي من افتاده است!!.


منبع : کتاب آب و آتش
نویسنده : سيدجلال موسوي[/font][/size] ویرایش شده در توسط arash666
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

دوستان کسی میتونه توضیحه کاملی در مورد متن زیر این پوستر ارائه بده ممنون میشم

 

http://rahrovan-artesh.ir/topic/3-شهید-سرلشکر-حسن-آبشناسان/?hl=%D8%A2%D8%A8%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D9%86

  • Upvote 2
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

http://rahrovan-artesh.ir/topic/3-شهید-سرلشکر-حسن-آبشناسان/?hl=%D8%A2%D8%A8%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D9%86


ممنون ولی به من اجازه دسترسی نمیده اگه ممکنه یه رفرنس دیگه قرار بدین ممنون ویرایش شده در توسط maysam_b_e

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.