velayat2011

عطر شهادت

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[right][b][size=5]یکم اکتبر 1989 ،، رود " مليخ " در جنوب لبنان بر اثر سرمای شدید منجمد و جلوه ای دوچندان یافته بود و رزمندگان مقاومت خود را آماده می کردند تا با حمله به پایگاه اشغالگران یهودی در " بئر کلاب " خطی دیگر بر کتاب قهرمانی ها و رشادت های تاریخ بیفزایند.بعد از توسل ها ، حلالیت طلبیدن ها و خداحافظی های مرسوم ، حرکت دسته ی رزمندگان به سمت بئر کلاب شروع شد.در کرانه های مليخ بود که تخته سنگی از زیرپای یکی از رزمندگان به پائین افتاد و با سر و صدای آن ، دشمن از حضور آنان آگاه شد.دیری نپایید که زمین با آتش دشمن به لرزه درآمد ، و آتش ، خون و دود همه جا را فراگرفت.[/size][/b][/right]
[center][b][size=5][img]http://upload.qawem.org//uploads/images/qawem.org-92f89b7d91.jpg[/img][/size][/b][/center]
[right][b][size=5]ساعتی بعد " ابوحسن " به هوش آمد ، اجساد دوستان شهیدش را می دید که روی زمین افتاده بودند : کمیل ، جواد ، حبیب ، حسین .. همه رفته بودند . اما انگار دوستش " عماد " را می دید که زنده مانده.به طرفش رفت ، نفس های آخرش بود . می گفت : " به همسرم بگو عماد نمرده ، هنوز به یادش زنده است " و او هم به جمع دوستانش پیوست.[/size][/b][/right]
[right][b][size=5]شهادت عماد در کنار جراحت ها تحمل را از ابوحسن گرفته بود اما او تصمیم گرفت میان اجساد دوستانش برود بلکه کسی را زنده بیابد. " احمد " را دید که به سختی زخمی شده و یک پایش را از دست داده ، اما تلاش می کند تا خود را به کنار درختی در همان نزدیکی ها برساند.او را می دید که کنار درخت نشسته و زیارت عاشورا را با صدای حزینش می خواند.ابو حسن صدایی زیباتر از آن صدا در عمرش نشنیده بود . و خود شروع به قرائت زیارت آل یاسین کرد ..[/size][/b][/right]
[right][b][size=5]در همان احوال بود که توجه ابوحسن به گرگی جلب شد که به آن سمت می آمد . با آن که برای او قابل تحمل نبود که گرگی میان اجساد رفقایش بگردد ، اما چاره ای نداشت ، شلیک به سمت گرگ اسرائیلی ها را از زنده ماندن آنها آگاه می کرد.[/size][/b][/right]
[right][b][size=5]دیگر شک نداشت که از کل دسته فقط خودش و احمد زنده مانده اند.با وجود تمام ناتوانی اش ، احمد را به دوش گرفت و به سمت خانه ای متروکه در همان حوالی رفت ، احمد را روی زمین گذاشت و خود از فرط خستگی به خواب رفت . دقایقی بعد با صدای احمد بیدار شد.او را دید که به سختی کنار در ایستاده و با صدای بلند می گوید :[/size][/b][/right]
[right][b][size=5]السلام علیک یا اباعبدالله ..[/size][/b][/right]
[right][b][size=5]اما ابوحسن کسی را بیرون خانه نمی دید.احمد با تبسمی رو به ابوحسن گفت : " آن ها امام حسین [sup](ع) [/sup]، حضرت عباس [sup](ع)[/sup] و حضرت زینب [sup](س) [/sup]بودند و پیامی برای رزمندگان داشتند : « حسین [sup](ع)[/sup] ، عباس [sup](ع) [/sup]و زینب[sup] (س) [/sup]در همه ی عملیات ها با آنان هستند .. » "[/size][/b][/right]
[right][b][size=5]ابوحسن احمد را می دید که به امام عصر [sup](عج) [/sup]سلام می کند.او را می دید که می گوید : " لحظاتی بعد به شهادت خواهم رسید ، و تو زنده می مانی و آن چه رخ داد را برای دیگران روایت خواهی کرد.از جوانانی روایت خواهی کرد که در کرانه های مليخ به لقاء الله رسیدند .. " و در حالی که صورتش مثل ماه می درخشید ، ادامه داد : " در راه بازگشت راه را گم می کنی ولی راهنمایی را خواهی دید که تو را تا اطرف روستایی همان نزدیکی ها هدایت می کند.آن جا گروهی از رزمندگان در انتظارت هستند و تو را به بیمارستان منتقل می کنند.اولین شخصی که در بیمارستان می بینی مادرم است ، سلامم را برسان و بگو نگران نباشد چرا که حضرت زهرا [sup](س)[/sup] از او حمایت خواهد کرد . " و با این کلمات احمد هم در آغوش ابوحسن پر کشید و به زمره مردان « و منهم من قضي نحبه » پیوست ، و اشک های ابوحسن روی صورت احمد سرازیر شد ..[/size][/b][/right]
[center][img]http://upload.qawem.org//uploads/images/qawem.org-b61c575516.jpg[/img][/center]
[right][b][size=5]ابوحسن سریع راه بازگشت را در پیش گرفت.[/size][/b][/right]
[right][b][size=5]تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود و خستگی ابوحسن ، سختی پیدا کردن راه را دوچندان می کرد.او دنبال راهنمایی می گشت که احمد به آن اشاره کرده بود که ناگهان همان گرگی را دید که قبل تر بین اجساد شهدا می گشت.او روستا را با دنبال کردن گرگ پیدا کرد و همان طور که احمد گفته بود ، تعدادی از رزمندگان مقاومت را دید .[/size][/b][/right]
[right][b][size=5]وقتی چشم هایش را باز کرد ، زنی را دید که کنار تخت بیمارستان ایستاده و می گوید : " احمد چه وصیتی کرد ؟ " او مادر احمد بود ..[/size][/b][/right]
[right][b][size=5]بعد ها سید حسن نصرالله گفت : " این داستان باید به گوش همه ی مردم برسد .. "[/size][/b][/right]

[right][b][size=5]داستان شهدای عملیات مليخ به روایت " ابوحسن " ، شهید زنده ای که از دوستانش جا ماند : [/size][/b][/right]
[center][b][size=5][url="http://www.mediafire.com/?6ww5m4lwyamt3d5"]کلیک برای دانلود [/url][/size][/b][/center]
[right][size="1"][size="2"][b][size=5]و نمایشی که در همین رابطه تهیه شده[/size][/b][/size][/size][/right]
[right]http://www.shiatv.net/view_video.php?viewkey=151f15a236b6a310cc7f[/right]

[right]منبع : http://velayat2011.blogfa.com/post-126.aspx[/right]
  • Upvote 5

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[right]والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا[/right]
[right]آری اگر کسی در راه حق به جهاد برخیزد پروردگار عالم نیز او را به راه خود قطعاً هدایت می نماید .[/right]
[right]زدن تانک های مرکاوا و شکست دادن اسرائیل تنها با کمک خدا ممکن است ولاغیر .[/right]
[right]در هشت سال دفاع مقدس خودمون هم از این اتفاقات زیاد به وجود اومده اما همه فکر می کنن افسانه اس.[/right]
[right]ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون[/right]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.