komsomolets

ژنرالها در اسارت

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

الف- مطالب خیلی جالبی هست. مثلا نوشته ارتش ششم (که یه زمانی از ارتشهای قدرقدرت هیتلر بود و به همین دلیل حمله به استالینگراد رو بهش واگذارکردن) اخر سر فقط 150 تا تانک یا کمتر داشته.یا دیگه حتا تعداد نفرات خودشون رو هم امارش رو نداشتن


ب- این جور هم نبود که استالین همه اسرای جنگی رو بفرسته سیبری یه بیل هم بده دستشون. اونهایی رو که متخصص و مهندس و اینها بودن نگه داشت برای خودش. خیلی از پروژه های هوانوردی شوروی پس از جنگ با خلبانهای آزمایشی آلمانی تست می شدند. حتی تعدادی از افسران اس اس و گشتاپو وارد پلیس مخفی آلمان شرقی شدند و اونجا کار می کردند. در مورد همین فیلدمارشال هم همین شایعات مدتها رایج بود که بعد از تسلیم شدن به شوروی داره با روسها همکاری می کنه. الان منابع اینترنتی می نویسند که ظاهرا داشته بعد از جنگ کار دانشگاهی می کرده


ج این بندگان خدا اخر سری انقدر گشنگی کشیده بودن که اگر یه هفته دیگه ادامه می دادن یحتمل به ادم خوری می افتادن

  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

این، اطلاعات منابعی بود که من اون رو مورد مطالعه و بررسی قرار داده ام.



حالا خوشحال می شم که منابعت رو بفرمایی که من هم اطلاعاتم رو اصلاح کنم.


این منبع بازی هم دنیایی داره تو میلیتاری....منبع خاصی که ندارم...فقط از چند تا کتاب که خوندم یادمه تا آخرین روزا این هواپیما ها که فرستاده هایی از پشت جبهه داشتن میو مدن...
فرودگاه خاصی هم نمی خواستن....فرودگاه بیشتر برای ترابری بود...
توشرایط بدتراینم این هواپیماها میومدن(مثله سقوط برلین)...کلا بگم اگه می خواستن برسونن درجه رو می رسوندن...
بگذریم حیفه تاپیک که منحرف کنیم ما....
اینا رو بی خیال...اصله داستان ارتشش ششم همین یه جمله بود:
یک نفر بیشتر یک نفر کاری نمی تواند بکند...
بازم تشکر می کنم از نویسنده
------------------------------------------------------------------
البت دوتا داستان هست ....یکیش می گه که سارگراس وقتی سرزمین این ارکیماند و اینا رو گرفت از پلیدی اینا پلید شد....
مهم نیست اینا مهم اینه که من دوسش دارم hee_hee icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر



این منبع بازی هم دنیایی داره تو میلیتاری....منبع خاصی که ندارم...فقط از چند تا کتاب که خوندم یادمه تا آخرین روزا این هواپیما ها که فرستاده هایی از پشت جبهه داشتن میو مدن...
فرودگاه خاصی هم نمی خواستن....فرودگاه بیشتر برای ترابری بود...
توشرایط بدتراینم این هواپیماها میومدن(مثله سقوط برلین)...کلا بگم اگه می خواستن برسونن درجه رو می رسوندن...
بگذریم حیفه تاپیک که منحرف کنیم ما....
اینا رو بی خیال...اصله داستان ارتشش ششم همین یه جمله بود:
یک نفر بیشتر یک نفر کاری نمی تواند بکند...
بازم تشکر می کنم از نویسنده
------------------------------------------------------------------
البت دوتا داستان هست ....یکیش می گه که سارگراس وقتی سرزمین این ارکیماند و اینا رو گرفت از پلیدی اینا پلید شد....
مهم نیست اینا مهم اینه که من دوسش دارم hee_hee icon_cheesygrin
این، اطلاعات منابعی بود که من اون رو مورد مطالعه و بررسی قرار داده ام.


حالا خوشحال می شم که منابعت رو بفرمایی که من هم اطلاعاتم رو اصلاح کنم.



سلام
البته یک سری کتاب داره که می تونید بخونیدش ....
من حدود 7-10 تا کتابش رو خوندم .......... اینها رو ول کنید ... نرزول و لیچ کینگ و آرتاس رو بچسبید ..... حیف که آرتاس هم کشته شد ... داستانش دیگه کشش نداره ...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بحث ها چرا یک دفعه رفت سمت وارکرافت ؟

هرچند از هر چه بگذریم سخن براکسیکار (Braxikar) خوش تر است icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بخش سوم

2 فوریه 1943

بامداد، آدام جعبه وسایل اصلاح را برداشت و گفت: "ما باید هر روز صورتمان را اصلاح کنیم و آراسته و منظم باشیم."
پاولوس: "دقیقا! من هم بعد تو ریشم را خواهم زد."
بعد از صبحانه آنها به سیگار کشیدن مشغول شدند. پاولوس از پنجره به بیرون نگریست و گفت: "نگاه کنید سربازان روسی چه طور به ما می نگرند! برای آنها جالب است بدانند یک فیلدمارشال آلمانی چه شکلی است، کسی که فقط به خاطر درجه اش با اسرای دیگر متفاوت است."
اشمیت: "آیا توجه کرده اید ما چه قدر محافظت میشویم؟ اینجا کلی سرباز است، اما ما احساس زندانی بودن نمی کنیم. من یادم می آید، ژنرالهای اسیر روسی در ستاد فیلدمارشال بوش، در یک اتاق نگهداری می شدند و نگهبانان بیرون اتاق بودند و تنها کلنل حق ورود به اتاق را داشت."
پاولوس: "اینجا خیلی بهتر است. این هم خوب است که ما احساس زندانی بودن نمی کنیم، اما واقعیت امر این است که ما زندانی هستیم."

(پاولوس قبل از اسارت، در این عکس وی به وضوح دچار کاهش وزن شده)
palus.jpg

فضای خانه کمی غم انگیز بود. ژنرالها کم صحبت می کردند، و بسیار سیگار می کشیدند و می نوشیدند. آدام به عکسهای همسر و فرزندش می نگریست و به پاولوس نشان می داد.
اشمیت و آدام، و به ویژه آدام، احترام زیادی برای پاولوس قائل بودند.
اشمیت محکم و خودخواه بود. او سعی می کرد به جای سیگارهای خودش، از سیگارهای کس دیگری استفاده کند.
بعد از ظهر من به خانه دیگری که ژنرالها دبر، دانیل، وولتز و دیگران نگهداری می شدند، سر زدم. فضای خانه در اینجا کاملا متفاوت بود، آنها بسیار می خندیدند و دانیل برایشان جوک و قصه تعریف می کرد. من در اینجا نمی توانستم دانش آلمانی خود را پنهان کنم، زیرا افسری که چند روز پیش با او صحبت کرده بودم در این اتاق بود.
آنها شروع کردند من را سوال پیچ کردن، که چه خبرهای جدیدی دارم، چه کسانی اسیر شده اند و غیره. آنها وقتی فهمیدند پاولوس اسیر شده شادمانه لبخند می زدند. اما به محض اینکه نام اشمیت را بردم، شلیک خنده فضای اتاق را پر کرد. مخصوصا دانیل خیلی می خندید. "اشمیت اسیر شده؟ هاهاها..." دانیل 5 دقیقه تمام به این موضوع می خندید.
ژنرال رومانیایی غمگین، دومیترسکو، ساکت در گوشه ای از اتاق نشسته بود. او با آلمانی شکسته ای از من پرسید: "آیا پوپسکو هم اسیر شده؟" ظاهرا این مهمترین سوالی بود که ذهن او را به خود مشغول می کرد.
بعد از اینکه چند دقیقه دیگر را در آن خانه سپری کردم، به خانه پاولوس برگشتم.
هر سه روی تختهایشان دراز کشیده بودند. آدام مشغول یادگیری روسی بود و کلماتی را که روی تکه کاغذی نوشته بود، با صدای بلند تکرار می کرد.
(ادامه دارد)

  • Upvote 6

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بخش سوم


3 فوریه 1943

امروز ساعت 11 صبح به خانه ژنرالها رسیدم. زمانی که من رسیدم آنها هنوز خواب بودند. بالاخره پاولوس از خواب بیدار شد و سری برای من تکان داد. اشمیت هم به دنبال او بیدار شد.
اشمیت: "صبح به خیر! دیشب چه خوابهایی دیدی؟"
پاولوس: "یک فیلدمارشال اسیر چه خوابی برای دیدن می تواند داشته باشد؟ ببینم آدام تو صورتت را اصلاح کردی؟ کمی آب گرم هم برای من نگه دار"
پس از اصلاح و شستشو و این قبیل کارها صبحانه صرف شد و بعد از آن هم برنامه همیشگی سیگار کشی.
دیروز پاولوس را برای گفتگو برده بودند.
پاولوس: "مردمان عجیبی هستند، از یک سرباز اسیر درباره طرحهای عملیاتی سوال می کنند"
اشمیت: "این کارها بی فایده است، هیچ کس حرفی نخواهد زد. الان دیگر مثل 1918 نیست که آنها شعار می دادند آلمان یک چیز است، حکومتش چیز دیگر و ارتشش چیز سومی. این اشتباه دوباره تکرار نخواهد شد."
پاولوس: "کاملا با تو موافقم اشمیت"
مدتی طولانی به سکوت برگزار شد. اشمیت روی تخت دراز کشید و به خواب فرو رفت، پاولوس هم همینطور. آدام دفتری تهیه کرده بود که کلمات روسی را روی آن می نوشت و تمرین می کرد. او هم به تخت خود رفت.
ناگهان یاکیموویچ از راه رسید. او به ژنرالها پیشنهاد کرد به حمام بروند. پاولوس و آدام با اشتیاق پذیرفتند اما اشمیت به علت ترس از سرماخوردگی مردد بود. پاولوس برای او از حمامهای روسی تعریف کرد که بسیار خوب است و همیشه آب گرم دارد. در نتیجه اشمیت هم پذیرفت.
هر چهار نفر به قصد حمام به راه افتادند. ژنرالها و آدام سوار یک اتومبیل شدند. هاین (امربر پاولوس) را هم پشت یک کمپرسی 1.5 تنی نشاندند و راهی حمام شدند. آنها توسط سربازان محافظت می شدند.
تأثیر حمام بر روحیه آنها عالی بود. آنها راجع به کیفیت حمامهای روسی با هم بحث می کردند. ژنرالها حالا منتظر ناهار بودند تا بعد از آن هم اندکی بخوابند.
در این لحظه چندین اتومبیل جلوی خانه توقف کرد. رییس بخش اطلاعات ژنرال وینوگرادوف و مترجمش وارد خانه شدند و به پاولوس گفتند همین حالا باید عازم دیدن سایر ژنرالهای آلمانی اسیر شوند.
زمانی که مترجم ژنرال در حال صحبت بود، من متوجه شدم که ژنرال تدارک عکس گرفتن از ژنرالهای آلمانی را دیده است. پاولوس و دوستانش با بی رغبتی آماده شدند ( علت بی رغبتی آنها این بود که تازه از حمام آمده بودند) . آنها چیزی راجع به برنامه عکاسی نمیدانستند. اما جمعیت پشت در آماده بود، به محض خروج پاولوس از خانه، اولین عکسها هم گرفته شد.
پاولوس: "این کارها اضافه است."
اشمیت: "نه تنها اضافه است بلکه تحقیرآمیز هم هست!" (او روی خود را از دوربین بر می گرداند)
آنها برای رفتن به خانه دیگر که بقیه ژنرالها در آن بودند با ماشین به راه افتادند. همزمان ژنرال هایتز و دیگران هم رسیدند.
عکاسها با بی قراری عکس می گرفتند. پاولوس با ژنرالهای دیگر دست داد و گفت: "از دیدن شما خوشحالم دوستان عزیز. برایتان موفقیت و شادی آرزو می کنم"
عکاسها همچنان به کارشان ادامه می دادند. ژنرالها در گروههای مختلفی به صحبت با هم مشغول شدند. موضوع اصلی گفتگوها عمدتا این بود که چه کسی اسیر شده و چه کسی نشده.
گروه اصلی اما پاولوس، هایتز و اشمیت بودند. توجه عکاسان هم عمدتا معطوف به آنها بود. پاولوس آرام بود و به دوربین نگاه می کرد. اشمیت عصبی بود و سعی می کرد رو برگرداند. زمانی که یکی از عکاسان خیلی به او نزدیک گردید، خنده طعنه آمیزی کرد و دستش را روی لنز دوربین گذاشت.
سایر ژنرالها به عکاسان بی اعتنا بودند. ولی بعضی که می خواستند در عکسها باشند، به پاولوس نزدیک می شدند.
یک سرهنگ از گروهی به گروه دیگر می رفت و مدام تکرار می کرد: "اوضاع مرتب است، عصبی نباشید. مهمترین مسأله این است که ما همگی زنده هستیم. " هیچ کس اما به او توجهی نمی کرد.
عکاسی بالاخره تمام شد و همه رفتند. پاولوس، اشمیت و آدام هم به منزل برگشتند.
اشمیت: " کار آنها عمدی بود. بعد از حمام ما یقینا سرما می خوریم. آنها با قصد این کار را کردند تا ما مریض شویم."
پاولوس: "عکس گرفتنشان از این هم بدتر بود. شرم آور بود. مارشال ورونوف احتمالا راجع به این موضوع چیزی نمی دانست. چه حقارتی! ولی کاری هم از دست ما بر نمی آمد، ما اسیر هستیم"
اشمیت: "من خبرنگاران آلمانی و حالا هم روسی را هیچ وقت نمی توانم درک کنم، نفرت انگیزند!"
گفتگو به خاطر ناهار قطع شد. حین صرف ناهار آنها از غذا تعریف می کردند. حالشان بهتر شده بود. آنها تقریبا تا موقع شام به خواب رفتند. هنگام شام تحسین و تمجید از غذا ادامه داشت. سپس در سکوت مشغول سیگار کشیدن شدند.
در اتاق بغلی چیزی افتاد و شکست. هاینس قنددان را شکسته بود.
پاولوس: "هاین بود، توله خرس!"
اشمیت: "همه چیز از دست هاین می افتد. من مانده ام او چگونه می تواند رانندگی کند. هاین؟ تا حالا فرمان از دستت در رفته؟"
هاین: "نه آقا! الان هم حواسم جای دیگری بود."
اشمیت: "حواس یک چیز است، قندان چیز دیگر! مخصوصا که اگر قندان خودت نباشد."
پاولوس: "او سوگلی فیلدمارشال رایشناو بود. او به دست هاین کشته شد!"
اشمیت: "راستی، او چگونه کشته شد؟"
پاولوس: "به خاطر حمله قلبی هنگام شکار و بعد از صرف صبحانه. هاین بیشتر توضیح بده"
هاین: "خب، آنروز فیلدمارشال همراه من به شکار رفته بود. او خیلی سرحال و روی فرم بود. صبحانه را خورد و من برایش قهوه آوردم. در این لحظه دچار سکته شد. دکتر ستاد گفت او باید فورا به نزد پروفسوری در لایپزیگ فرستاده شود. هواپیمای ترابری به سرعت آماده شد. ما فیلدمارشال را روی برانکارد گذاشتیم و به هواپیما بردیم. من، دکتر و خلبان.
حال فیلدمارشال بد و بدتر می شد تا اینکه یک ساعت بعد در هواپیما درگذشت.
در این پرواز ما دچار سانحه شدیم. زمانی که هواپیما به لووف رسید. هنگامی که خلبان خواست فرود بیاید، نتوانست و دوباره بلند شد. ما دوبار دور فرودگاه چرخ زدیم. هنگامی که برای بار دوم تلاش کرد فرود بیاید، او تمام مقررات پرواز را نادیده گرفت و سعی کرد در مسیر باد فرود بیاید. در نتیجه هواپیمای ما به ساختمانی در آن نزدیکی برخورد کرد. من تنها کسی بودم که از آن سانحه بدون هیچ آسیب دیدگی بیرون امدم."
دوباره سکوت، سیگار و مشروب. پاولوس نگاهی به دیگران انداخت: "دوست دارم بدانم چه اتفاقات جدیدی رخ داده"
آدام: "احتمالا پیشروی بشتر روسها. حالا دیگر از پس اینکار بر می آیند."
اشمیت: "بعدش چی؟ باز هم همان سوال! به نظر من پایان جنگ حتی ناگهانی تر از شروع آن خواهد بود. پایان جنگ نه نظامی، بلکه سیاسی خواهد بود. واضح است نه ما می توانیم روسها را شکست دهیم، نه آنها ما را."
پاولوس: "ولی سیاست کار ما نیست، ما سرباز هستیم. مارشال (ورونوف) دیروز از من پرسید، چرا به مقاومت نا امیدانه خود، آن هم بدون غذا و تدارکات، ادامه می دادید؟ من جواب دادم چون این دستور من بود. اصلا اهمیتی ندارد که اوضاع چقدر خراب باشد، دستور همیشه دستور است. ما سرباز هستیم. دیسیپلین، دستور و اطاعت از مافوق بنیان هر ارتش در جهان است. او با من موافق بود. و به طور کلی این مضحک است که ما بتوانیم چیزی را عوض کنیم.
به هرحال مارشال تأثیر خوبی به جا گذاشت. او انسان فرهیخته و با دانشی است و شرایط را کاملا درک می کند. او از شلفر راجع به گردان 29 سوال کرد که هیچ کس از میان آنها اسیر نشد. او حتی چنین جزییات کوچکی را هم در ذهن داشت."
اشمیت: "بله، بخت همیشه دو رو دارد!"
پاولوس: "خیلی خوب است که انسان نمی تواند آینده را ببیند. اگر من می دانستم فیلدمارشال می شوم و بعد به اسارت می افتم! چه درام مسخره و مهملی می شد"
ژنرالها به خواب رفتند.

  • Upvote 5

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
یه نکته ی جالبی که در نگاه پائولوس و اشمیت وجود داره، باور به قدرت آلمان نازی و عدم توان اتحاد جماهیر شوروی در فاتح گردیدن این نبرد مهلک هست.
بسیار جالبه که ژنرال ها در آغاز سراشیبی نبرد و شکست های آلمان، قدرت روس ها رو با گوشت و پوست و خون خود لمس کرده بودن. ولی باز هم باور نداشتن که روزی شوروی آلمان رو خرد خواهد کرد.

حداکثر باور ایشان این بود که شوروی تا بیرون راندن تمام آلمانی ها از مرزهای خود به نبرد ادامه خواهد داد. گویی روی شخصیت استالین شناختی نداشتن.

این نگاه، کمی عجیب به نظر می رسه؛ بالاخص از ژنرال های ارشد ارتش رایش.
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
جناب مصطفی نکته جالبی رو دست گذاشتین
به نظر من این موضوع صرفا نشون میده دشواری تصمیمات تاریخی تا چه میزان هست، و تا چه حد درک تصمیم گیران تاریخ با درک و اطلاعات ما فرضا بعد از 50 سال از موضوع متفاوته. در نتیجه، این موضوع روش کسانی رو زیر سوال میبره که 100 سال بعد از یک تصمیم تاریخی که فلان آدم گرفته، میشینن پشت کامپیوتر و فتوای خیانت و حماقت و ضعف اون شخص رو صادر می کنن. معما چو حل گشت آسان شود! حالا ما میدونیم که هیتلر چقدر نیرو داشته و استالین چقدر داشته و برنامه ها چی بوده. ضعف و قوت هرکدوم دقیقا چی بوده. اون موقع برای هر یک از دو طرف ماجرا وضعیت طرف مقابل و حتی تا حدودی وضعیت خودش هم یک معما بوده.
ارزش این اسناد به نظر من همینجاس. این که پاولوس کمتر از آدام غذا می خورده یا 3 فوریه رفته حمام ارزش خاصی نداره. چیزی که تو این متن ارزشمنده همین نگاه انسانهاس در لحظه ای که دارن تاریخ می سازن، اونهم نگاهی که توسط یک جاسوس تیزبین ثبت شده. همچین اسنادی واقعا کم گیر میاد.
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

این حرف روس ها هم خیلی جالب بود :




نقل قول
"من از آنها خواستم به اسرای مجروح ما توجه بیشتری شود. آنها گفتند پزشکان بیشتری در راه جبهه هستند و روسها از اسیران ما مراقبت بیشتری به عمل خواهند آورد"

برای سنجش معنی واقعی این حرف، به آمار اسرای زنده ی آلمانی از بین 90 و اندی هزار اسیر آلمانی در استالینگراد می بایست رجوع کرد!


البته عین مکالمه ورونف با پاولوس این بوده...
ورونف پرسیئ که آ یا پاولوس از جا و غذاش راضی هست یا نه؟
پاولوس جواب میده که:((تنها چیزی که از شما می خواهم این است که به سربازان اسیر شده غذا دهید و اگر لازم شد از آنها مراقبت پزشکی عمل آید))
ورونف هم جواب میده که:((وضعیت جبهه اجازه رسیدگی به این تعداد بی شمار زندانی را نمی دهد ولی هر کاری از دستمان بر بیاید انجام می دهیم))

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ممنون از توجهتون. توجه شما باعث شد متن اصلی رو پیدا کنم و ترجمه دقیق و صحیح این خواهد بود:

آنها به من گفتند پزشکان شما فرار کرده اند و روسها خودشان باید از اسیران ما (اسرای آلمانی) مراقبت به عمل آورند.

  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

هاین: "خب، آنروز فیلدمارشال همراه من به شکار رفته بود. او خیلی سرحال و روی فرم بود. صبحانه را خورد و من برایش قهوه آوردم. در این لحظه دچار سکته شد. دکتر ستاد گفت او باید فورا به نزد پروفسوری در لایپزیگ فرستاده شود. هواپیمای ترابری به سرعت آماده شد. ما فیلدمارشال را روی برانکارد گذاشتیم و به هواپیما بردیم. من، دکتر و خلبان.


حال فیلدمارشال بد و بدتر می شد تا اینکه یک ساعت بعد در هواپیما درگذشت.


اقا خداوکیلی قصد غلط گرفتن ندارم...دوس دارم این تاپیک از هر جهت کامل باشه...اینا هم تکمیل فر مایشات شماست...
<<روز دوازدهم ژانویه 1942 رایشنو که جنون پیاده روی داشت، در پولتاوا برای پیاده روی صبح گاهی بیرون رفت. سرما 20 درجه زیر صفر بود.موقع خوردن صبحانه،رشنو احساس ناراحتی کردودچار حمله شد.......>>
بقیه داستان با مال شما یکسانه فقط یه مشکل دیگه که پیش اومد این بود که هواپیما حامل ژنرال هم تو راه بیمارستان دچار صانحه می شه...و اون موقع می میره....
اینم متن دستور رشنو که اتفاقا خیلی هم معروف شد
<<در صحنه عملیات جبهه شرق،سرباز فقط یک رزمنده مطابق با قوانین بین المللی جنگ نیست،بلکه همچنین حامل بی رحم آرمان ملی و اتقام گیرنده همه ی بلاهایی است که بر سر مردم آلمان آمده است.به همین دلیل سرباز آلمانی باید به خوبی از ضرورت این گونه خشونت های سخت گیرانه ولی بجا نسبت به نژاد یهود آگاه باشد...تا ملت آلما ن را برای همیشه از شر یهودیان آسیایی خلاص کند>>
البته یکی از دلایلی که بعد ها رندشتد بعدها تو دادگاه محاکمه شد همین تایید کردن این فرمان بود....
بازمم تشکر...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر



اقا خداوکیلی قصد غلط گرفتن ندارم...دوس دارم این تاپیک از هر جهت کامل باشه...اینا هم تکمیل فر مایشات شماست...
<<روز دوازدهم ژانویه 1942 رایشنو که جنون پیاده روی داشت، در پولتاوا برای پیاده روی صبح گاهی بیرون رفت. سرما 20 درجه زیر صفر بود.موقع خوردن صبحانه،رشنو احساس ناراحتی کردودچار حمله شد.......>>
بقیه داستان با مال شما یکسانه فقط یه مشکل دیگه که پیش اومد این بود که هواپیما حامل ژنرال هم تو راه بیمارستان دچار صانحه می شه...و اون موقع می میره....
اینم متن دستور رشنو که اتفاقا خیلی هم معروف شد
<<در صحنه عملیات جبهه شرق،سرباز فقط یک رزمنده مطابق با قوانین بین المللی جنگ نیست،بلکه همچنین حامل بی رحم آرمان ملی و اتقام گیرنده همه ی بلاهایی است که بر سر مردم آلمان آمده است.به همین دلیل سرباز آلمانی باید به خوبی از ضرورت این گونه خشونت های سخت گیرانه ولی بجا نسبت به نژاد یهود آگاه باشد...تا ملت آلما ن را برای همیشه از شر یهودیان آسیایی خلاص کند>>
البته یکی از دلایلی که بعد ها رندشتد بعدها تو دادگاه محاکمه شد همین تایید کردن این فرمان بود....
بازمم تشکر...
هاین: "خب، آنروز فیلدمارشال همراه من به شکار رفته بود. او خیلی سرحال و روی فرم بود. صبحانه را خورد و من برایش قهوه آوردم. در این لحظه دچار سکته شد. دکتر ستاد گفت او باید فورا به نزد پروفسوری در لایپزیگ فرستاده شود. هواپیمای ترابری به سرعت آماده شد. ما فیلدمارشال را روی برانکارد گذاشتیم و به هواپیما بردیم. من، دکتر و خلبان.

حال فیلدمارشال بد و بدتر می شد تا اینکه یک ساعت بعد در هواپیما درگذشت.


از نکته سنجی و دقتتون متشکرم.
اما ظاهرا منابع ما و شما متفاوته، چون من با هیچ کدوم این مطالب برخورد نکردم.
به هر حال باز هم از ممنون از لطفتون.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.