IRINavy

شب 21 بهمن در مركز آموزش نيروي هوايي چه گذشت?

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[center][color=#006400][b]بسم رب الشهداء[/b][/color][/center]



[center][img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10259/enghelab_21bahman.jpg[/img][/center]




[size=5][b][color=#006400]خاطره ای از سرهنگ بازنشسته احمد جنتی محب[/color][/b][/size]



ضربه‌هاي پا در رژه‌اي كه ما در روز 19 بهمن 57، مقابل حضرت امام رفتيم، آن قدر محكم بود كه گرد و خاكي بلند و دقايقي آنجا مثل مه گرفتگي شد. فرماني كه در آن جا همافر بازرگان با صداي رسا داد، بسيار تاريخي بود. حضرت امام هم با فرمايش خود، روحيه مضاعفي به ما دادند كه پس از ديدار در راه‌پيمايي شركت كرديم.

در پيچ شميران و قبل از پل حافظ، تراكم جمعيت آن قدر بود، كه يك نفر نمي‌توانست، رد بشود، ولي وقتي كه جمعيت ما را مي‌ديد، كوچه باز مي‌كرد و ما جلو مي‌رفتيم. در آن روز همه مردم به ما احساس علاقه مي‌كردند، پيرمردهايي را من ديدم كه به لباس و دست ما بوسه مي‌زدند و اين ابراز محبت آنها، ما را از خود بي‌خود مي‌كرد. آن روز، روز پنجشنبه بود و من وقتي از راه‌پيمايي برگشتم، صدايم گرفته بود و 24 ساعتي صدايم درنمي‌آمد. بعد از راه‌پيمايي رفتيم خانه و روز جمعه هم خانه پدر خانمم بودم.

جمعه شب من به منزل خودمان در خيابان كوكاكولا (نبرد) رفتم، بچه‌هاي مسجد مسلم ابن عقيل بعد از حماسه 17 شهريور در آنجا هميشه لاستيك آتش مي‌زدند و شب‌ها تا صبح با حكومت نظامي درگير مي‌شدند. خلاصه اين كه شب خوابيده بوديم كه ساعت 12 شب، سرو صدايي بلند شد. من سريع رفتم روي پشت بام و ديدم كه عوامل حكومت نظامي با مردم درگير شده‌اند، من سريع پايين آمدم و پرسيدم چه خبر شده است؟ كه يكي از آن‌ها گفت: در خيابان تهران‌نو همافران را دارند، مي‌كشند.

من مي‌دانستم كه آن‌ها همافر نيستند، بلكه كاركنان آموزشي و هنرجوي نيروي هوايي از شاگردان خودمان هستند. من سريع با بچه‌ها تماس گرفتم تا از اوضاع با خبر شوم.
گفتند: عوامل رژيم تعدادي تانك اسكورپين آورده و در محوطه‌اي كه هنرجويان و دانشجويان افسري حضور دارند، مستقر كرده است، تا آنها را بترسانند و به آنها القا كنند كه شما با همافران فرق داريد، آنها خائن به رژيم هستند و ...

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]در آن شب يعني شب 21 بهمن، فيلم ورود امام خميني به ميهن را كه در روز 12 بهمن نيمه‌كاره نشان داده بودند، از تلويزيون در حال پخش بوده است. كاركنان آموزشي كه در اتاق تلويزيون وقتي اين صحنه را مي‌بينند، شروع به فرستادن صلوات مي‌كنند. نيروهاي گارد [color=#000000][background=rgb(238, 238, 238)]شاهنشاهي كه تعدادي از آنها در محل حضور داشته‌اند، وقتي اين وضع را مي‌بينند، شروع به فحاشي و هتاكي بچه‌ها مي‌كنند. وضع به گونه‌اي مي‌شود كه كاركنان آموزشي شبانه در داخل پادگان شروع به راه‌پيمايي مي‌كنند. تيمسار ربيعي كه منزلش در همان نزديك پادگان يعني در دوشان تپه بود، با شنيدن سرو صدا، خودش را به محوطه پادگان مي‌رساند و با كلت كمري به سمت كار كنان آموزشي تيراندازي مي‌كند.[/background][/color][/font][/size]

[font=tahoma,geneva,sans-serif][color=#000000][background=rgb(238, 238, 238)]فرداي آن روز، يعني در روز 21 بهمن ماه 57، من صبح زود بلند شدم و از همسر و بچه‌هايم خداحافظي كردم. چون آن موقع تلفن كم بود و در كوچه ما فقط يك نفر تلفن داشت، من شماره آن را گرفتم و لباس نظامي را پوشيدم، يك خنجر كوچكي هم داشتم كه آن را براي احتياط به پايم بستم و به طرف پادگان حركت كردم. وقتي به در پادگان رسيدم، ديدم تعدادي از هنرجويان ايستاده‌اند و منتظر ما هستند. وقتي [/background][/color]چشمانشان به ما افتاد، اشك در ديده‌هايشان جاري شد و بغضشان تركيد، گفتند: كه شب گذشته عوامل گارد به ما حمله و ما را تا صبح اذيت كرده‌اند. من كه اين وضع آشفته را مي‌ديدم، گفتم: شما سر كلاس درس برويد تا من بقيه بچه‌ها را جمع كنم. خود به طرف ساختمان الكترونيك رفتم و كيف و كلاهم را داخل اتاق گذاشتم، سپس وسط راهرو ساختمان آمدم و بي اختيار دستم را روي گوشم گذاشتم و شروع به فرياد زدن كردم و گفتم: ظلم تا چه حد، براي چه نشستيد!؟ دارند برادرهايمان را مي‌كشند! اين چه برنامه‌ايست!؟ نيروهاي حكومت نظامي با چه حقي به داخل پادگان آمده‌اند و ...؟[/font]

با سرو صداي من تعدادي از همكاران بيرون آمدند، من گفتم: هركس كه آماده است، بيايد، الآن انقلاب به پشتيباني نياز دارد.
يكي از كاركنان انقلابي به اسم اصغر سلطاني كه شاهد اين ماجرا بود، سريع جلوي دهان من را گرفت و گفت: اين چه كاري است كه انجام مي‌دهي؟ ضد اطلاعات بيچاره‌ات مي‌كند.
من كه حسابي از مشاهده اين وضع كاركنان آموزشي آشفته شده بودم و چيزي جلودارم نبود، سريع به ساختمان مركزي الكترونيك تلفن كردم و بقيه همكاران را خبر كردم. همگي وارد محوطه هنرجويان شديم و از آنجا شروع به راه‌پيمايي و شعار دادن كرديم.

البته شب قبل مردم اطراف پادگان سر و صداي كاركنان آموزشي را شنيده و در اطراف پادگان جمع شده بودند. آنها تا صبح در همان جا اطراق كرده بودند تا اگر نياز شد، به كمك هنرجويان بيايند،اين حركت باعث شده بود تا نيروهاي گارد و ضد اطلاعات نتوانند، اقدام جدي و اساسي عليه آنها انجام دهند.

در حالي كه نيروهاي گارد هم اطراف ما را گرفته بودند، ما همين طور در داخل پادگان دور مي‌زديم و شعار مي‌داديم. عده‌اي از همكاران كه نمي‌دانستند، سرانجام چه خواهد شد، از داخل ساختمان‌ها فرياد مي‌زدند: ديوانه‌ها برگرديد الآن شما را مي‌كشند. ولي يك شور و حال عجيبي حكم‌فرما شده بود و ديگر كسي از اسلحه و اين كه كشته خواهد شد، نمي‌ترسيد و همه با شور و هيجان شعار مي‌دادند.

ما به سمت در جبهه كه الآن در خيابان حجت است، حركت كرديم. آنجا عوامل گارد شروع به تيراندازي به سمت ما كردند. آن موقع جلو كليه پادگان‌ها را به خاطر جلوگيري از شورش و حمله مردم به پادگان‌ها با گوني سنگر درست كرده بودند. يكي از سربازهايي كه پاسدار پشت گوني‌ها سنگر گرفته بود، من سريع پريدم و اسلحه‌اش را از دستش بيرون كشيدم. او التماس مي‌كرد كه بگذار من خودم تيراندازي مي‌كنم. خلاصه از ما اصرار و از او انكار تا اين‌كه مجبورش كردم، يك تيري شليك كرد.

از سوي ديگر يكي از كاركنان دژبان با كلت كمري كه همراه داشت، شروع به تيراندازي كرد. از آن طرف هم گاردي‌ها شروع به تير اندازي به سمت ما كردند و يكي از هم كاران با گلوله زدند. من و آن‌هايي كه هيچ اسلحه‌اي نداشتيم، با هر وسيله‌اي سعي مي‌كرديم با آنها مقابله كنيم، در يك لحظه جرقه‌اي در ذهنمان به وجود آمد كه به اسلحه خانه برويم.

وقتي به اسلحه خانه رسيديم، مسئول اسلحه‌خانه كه يك ستواني بود، جلو ما را گرفت و نگذاشت به اسلحه خانه برويم و اسلحه برداريم. در همين هنگام همكاران نگهبان اسلحه خانه را تحريك مي‌كردند كه چرا ايستادي، دارند همه را مي‌كشند و... اين حركت باعث شد، نگهبان مسئول اسلحه‌خانه را تهديد كند و ما از فرصت استفاده كنيم و قفل اسلحه‌خانه را بشكنيم. ما جزو اولين گروه‌هاي بوديم كه وارد اسلحه خانه شديم و از آنجا چندين قبضه اسلحه ژ-3 برداشتيم، جيب‌هايمان را پر از فشنگ كرديم و به طرف در جبهه برگشتيم.

ما سريع خودمان را به پشت بام ساختمان پنج طبقه‌اي كه نزديك در جبهه مركز آموزش هوايي بود، رسانديم. از آنجا به نيروهاي گارد مسلط شديم و شروع به تيراندازي كرديم. نيروهاي گارد هم از پايين به سمت ما شليك مي‌كردند. تيراندازي حدود 15 دقيقه‌اي ادامه داشت و ما چند تا از خودروهاي جيپ و ريو آنها را به آتش كشيديم.

اوضاع بسيار حساس شده بود، در همين موقع يك فروند بالگرد از فرودگاه دوشان تپه بلند شد و شروع كرد به رگبار بستن ما. نيروهاي گارد از پايين شليك مي‌كردند و افرادي كه در بالگرد بودند، از بالا شليك مي‌كردند.

يك هنرجويي به اسم شاه مرادي جلو من لبه بام ايستاده بود، تير به سرش خورد و مغزش متلاشي شد. آن صحنه هيچ وقت از ذهن من پاك نمي‌شود. همكاران وقتي كه اين صحنه را ديدند، بيشتر احساسي شدند.

ما با كمك مردم به سمت خيابان تهران‌نو حركت كرديم. در اين ميان صحنه جالبي براي من پيش آمد، عده‌اي جوان وقتي من را ديدند، جلو من آمدند، ايستادند و گفتند: ما سنگر تو هستيم و با همان لحن خودشان مي‌گفتند: دمت گرم تو پشت سر ما بيا و شليك كن! آن روز همه آمده و در صحنه بودند. مردم وقتي كاركنان نيروي هوايي را مي‌ديدند، با يك شور و هيجاني به كمك مي‌آمدند. حضور كاركنان نيروي هوايي در بين مردم، باعث روحيه گرفتن آنها شده بود.

مردم در خانه‌شان را باز مي‌كردند و مبارزان را به داخل منزلشان هدايت مي‌كردند كه بروند، از پشت بام منزل به سمت نيروهاي رژيم تيراندازي كنند. اين تعقيب و گريز بين ما و نيروهاي رژيم ادامه داشت تا اين‌كه آنها را تا خيابان سي متري نيروي هوايي عقب رانديم.

در خيابان حسيني بين قاسم آباد و كهن يك گاراژي بود كه حدود 10-12 نفر از نيروهاي رژيم داخل گاراژ رفته و سنگر گرفته بودند. من به همراه چند نفر به داخل گاراژ رفتيم و با شليك تير هوايي، آنها را خلع سلاح كرديم و تحويل مردم داديم.

اين وضع تا بعد از ظهر ادامه پيدا كرد، من با دوستانمان آقاي صفايي، راهداري و يكي از دانشجويان خلباني كه بعدها متوجه شديم او هم شهيد شده است، يك تيمي تشكيل داده بوديم.
حوالي بعد از ظهر بود كه ديديم كه يك ميني‌بوس و يك پژو كه داخل آنها تعداد روحاني بود، با بلندگو اعلام مي‌كردند: به فرمان حضرت امام (ره) حكومت نظامي امروز لغو شده است و همه بايد به خيابان‌ها بيايند.

اين فرمان امام باعث شد كه بيشتر مردم به خيابان‌ها بيايند. نزديك غروب ما در سر خيابان قاسم آباد به داخل يك چلو كبابي فروشي رفتيم، تا نمازمان را بخوانيم. در آنجا به مردم چلوكباب صلواتي مي‌دادند. ما بعد از اين كه نمازمان را خوانديم، با بچه‌ها صحبت كرديم كه ديگر نمي‌توانيم به پادگان برگرديم. اگر رژيم باقي بماند، تكليفمان روشن است و همه اعدام خواهيم شد، يا اين كه اگر خدا توفيقي بدهد در اين درگيري‌ها شهيد خواهيم شد. به همين خاطر يك وصيت نامه مختصري نوشتيم و داخل جيبمان گذاشتيم و دوباره به خيابان تهران نو برگشتيم. خانه يكي از همكاران سر خيابان سبلان بود و ما به پشت بام خانه آنها رفتيم و سنگر گرفتيم. مسجد آئينه كه هم در همان خيابان است به‌عنوان اسلحه خانه بود و مردم اسلحه و مهمات‌هاي اضافي را كه جمع كرده بودند،به آنجا مي‌بردند. خانم‌ها هم به كمك آمده بودند­، آنها صابون‌ها را رنده مي‌كردند و داخل شيشه‌هاي نوشابه مي‌ريختند، با روغن سوخته بمب‌هاي آتش زا يا همان كلتوف مولوتوف درست مي‌كردند و به مبارزان مي‌رساندند.

هوا تاريك شده بود و ما منتظر بوديم كه نيروهاي گارد هر لحظه فرا برسند. با توجه به اين‌كه رژيم، حكومت نظامي اعلام كرده بود، ولي به دستور امام، مردم حكومت نظامي را لغو كرده و همه سنگر گرفته بودند و منتظر بودند كه نيروهاي گارد وارد خيابان تهران‌نو بشوند. مردم علاوه براين‌كه با گوني سنگر درست كرده بودند، اتوبوس و ميني‌بوسي‌هايي را هم در عرض خيابان گذاشته و راه را بسته بودند. ساعت 12 شب بود كه با روشن شدن نورافكن‌هاي نفربرها متوجه شديم كه در حال آمدن هستند. نم نم باران شروع شده بود و من كه در پشت‌بام نگهباني مي‌دادم به يك سربازي كه كنار من بود گفتم: بچه‌ها را صدا بزن! آقاي صفايي اولين نفري بود كه آمد و ما شروع به تيراندازي به سمت نيروهاي گارد كرديم. تعدادي از جوانها هم كه در كنار جوي‌هاي اطراف خيابان سنگر گرفته بودند. آنها هم از پايين شروع به تيراندازي كردند. نفربرهاي طرفداران رژيم هم از همان ابتداي خيابان شروع شليك مي‌كردند كه با مقاومت مردم و كاركنان نيروي هوايي وقتي سر خيابان قاسم آباد و سبلان مي‌رسيدند، از كار مي‌افتادند. اين درگيري تا صبح ادامه داشت و مبارزان اجازه ندادند كه نيروهاي شاه خودشان را به مركز آموزش‌هاي نيروي هوايي برسانند. به طوري كه يكي از نفربرها داخل يك مغازه رفت، مردم سريع آن را محاصره كردند و افراد داخل آن را به اسارت گرفتند.

صداي اذان صبح بلند شد. من بغضم تركيد و گفتم: خدايا چرا شهادت نصيب ما نشد، به ياد دوستاني كه شهيد شده بودند، افتادم و دوباره تجديد مهمات كردم. آن موقع خبر سقوط كلانتري‌ها يكي پس از ديگري از راديو شنيده مي‌شد تا اين‌كه خبر پيروزي از راديو اعلام شد.



[url="http://www.aja.ir/portal/Home/ShowPage.aspx?Object=News&CategoryID=d51e8f63-aefd-486f-a41c-6ea2ca45f206&WebPartID=c1b8b123-0695-4a14-9640-25fdd3640e7e&ID=d63018a9-cc7c-443a-b776-b8e22a1b90b0"]منبع[/url]
  • Upvote 9
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.