ghermez 750 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [b] بین شخصیت های چند بار اشاره کردم علاقع ی خاصی به شهید حسن باقری و متوسلیان دارم اما من برای [/b][b][b][color=#ff0000]سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی[/color][/b] در کنار این بزرگواران من احترام ویژه ای قائلم [/b] .................................................................... [color=#008000]سرهنگ در منطقه عملیاتی خوزستان شاید مسن ترین و باتجربه ترین فرماندهی بود که در یکانهای عملیاتی حضور داشت.[/color] [color=#800080]او به عنوان فرمانده یکی از سنگینترین لشکرهای مکانیزه نیروی زمینی ارتش (لشکر92) یک سرباز به معنی واقعی کلمه بود. [/color] [color=#ff0000]آدمی پر توان، مقتدر و مقاوم بود. در گرمای تابستان درکانکس او کولر روشن نمیشد و بیشتر وقتها به خاطر گرما فقط با یک زیرپیراهن در داخل کانکس به کارها رسیدگی میکرد و همیشه یک کلاه آهنی به سر و کلتی بر کمر داشت.[/color] [color=#000080]نیروهای ما به علت آتش شدید دشمن کپ کرده بودند. کلتش را به دست گرفت و خودش جلو افتاد و به تانکها اشاره کرد که به دنبالش بروند.[/color] [color=#800080][color=#800080]ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ[/color][/color] [b][color=#000000][color=#008000]به یادبود فرمانده دلاور لشکر 92 زرهی،[/color][/color] [color=#ff0000]سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی[/color][/b] بزرگ بود، آن قدر بزرگ که پدربزرگش مینامیدند با همان صلابت، غرور و مهربانی که واژه پدربزرگ به ذهن هرکسی متبادر میکند. در جبههها القاب و واژهها بی تعارف و بی تکلف بودند و مصداق عینی پیدا میکردند. سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی به عنوان فرمانده یکی از سنگینترین لشکرهای مکانیزه نیروی زمینی ارتش (لشکر92) یک سرباز به معنی واقعی کلمه بود و همه علایق دنیویاش را یکپارچه در طبق اخلاص گذاشت و با تمام توش و توان که حاصل یک عمر تجربه و دانش بود، در مصاف با متجاوزان، مردانه ایستاد تا نام ایران و دلاوری مردان ایرانی در تاریخ جاودانه بماند. بزرگمردی که با رویت بارقههای جنگ و درگیری و تهاجم ناجوانمردانه دشمن بعثی، آسایش و آرامش را برخود حرام دانست و درکوتاهترین زمان ممکن خود را به صف مجاهدان و دلاورمردان رساند و تمام قد در برابر دشمن ایستادگی و مقاومت کرد، زخم برداشت اما دم بر نیاورد، دوستان و همسنگرانش به شهادت رسیدند، غمش را فرو خورد و نگذاشت سربازان و درجهداران و افسران تحت فرماندهیاش ذرهای تزلزل و ناراحتی را در سیمای مومنانهاش مشاهده کنند. مسعود منفرد نیاکی در سال 1308 در شهرستان آمل چشم به جهان گشود. در سال 1331 با دیپلم طبیعی وارد دانشکده افسری ارتش شد و پس از طی دوره سه ساله به درجه ستواندومی نائل و با انتخاب رسته زرهی به خدمت مشغول شد. او در طول خدمت با نظمی مثال زدنی و جدیت و صداقت در سمتهای مختلف فرماندهی در یکانهای رزمی به انجام وظیفه پرداخت و مدارج تحصیلی را از دوره مقدماتی و عالی زرهی تا دوره فرماندهی و ستاد و سپس دانشکده پدافند ملی با موفقیت پشت سر گذاشت و در سال 1355 به درجه سرهنگی نائل آمد. [IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10228/1632_oUWbGsGr.jpg[/IMG] [img]http://images.persianblog.ir/1632_oUWbGsGr.jpg[/img] امیر نیاکی پس از انقلاب به پاس فداکاری و خدمات ارزشمند خود در سال ۱۳۵۹ به سمت فرماندهی لشکر ۸۸ زرهی و در سال ۱۳۶۰ به سمت فرماندهی لشکر قدرتمند ۹۲ زرهی منصوب گردید و در این مسئولیتها، در همه میدانهای دفاع از میهن اسلامی و در برابر دشمنان به انجام وظیفه پرداخت. شهید نیاکی در منطقه عملیاتی خوزستان شاید مسنترین و با تجربه ترین فرماندهی بود که در یکانهای عملیاتی حضور داشت و به همین دلیل از ایشان در تماسهای بیسیمی باعنوان پدر بزرگ یاد می شد: از ... به پدر بزرگ! و پاسخ ایشان این بود: از پدر بزرگ به ...! به گوشم! کارنامه سرلشکر نیاکی در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات بسیار است. وی در مسئولیتهای فرماندهی در عملیاتهای بزرگ طریق القدس، فتحالمبین، بیت المقدس، والفجر و رمضان خدمت کرد و در سمت فرماندهی لشکر۹۲ زرهی خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شکستهای سنگین به نیروهای عراقی وارد آورد. سخت ترین و پرحادثه ترین نبردی که وی فرماندهی آن را به عهده داشت، جنگ در تنگه چزابه بود. جنگی طاقت فرسا و طولانی و تن به تن که تجسم دلاوریها و فرماندهی قاطع و مهربان ایشان در آن شرایط سخت، دل رشیدترین فرماندهان را به لرزه درآورده و چشمانشان از اشک شوق و تحسین پر می شد. یکی از ویژگیهای آن شهید بزرگوار این بود که همواره در خط مقدم و در کنار سربازان خود می جنگید، به آنها روحیه می داد، آنها را تشویق به پیشروی می کرد و با تک تک سربازان تماس نزدیک داشت، گرفتاریهای آنها را می شناخت و تا سر حد امکان به رفع آنها می پرداخت. امیر نیاکی به واسطه شجاعت وافر خود در حکمی از سوی امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی به جانشینی فرمانده نیروی زمینی ارتش در جنوب منصوب شد و در طراحی عملیاتهای بزرگ در جنوب، نقش کارسازی داشت. وی در سال ۱۳۶۳ با کولهباری از تجربیات گرانبها به سمت جانشینی اداره سوم سماجا منصوب و آماده ایفای مسئولیتهای سنگین و جدید دیگری شد. [b][color=#ec1235]شهید منفرد نیاکی از زبان همرزمان[/color][/b] [color=#0000ff]سرهنگ زرهی ناصر مصلحی (رییس رکن 3 لشکر 92 زرهی و مسئول عملیات قرارگاه فتح):[/color] شهید نیاکی می گفتند: من باید در شرایط یک سرباز در خط بخوابم، و غذا بخورم. روزی یک رمز مهم ابلاغ شد. ساعت 3 بعد از ظهر تیر ماه بود و گرمای طاقت فرسا همه جا را فرا گرفته بود و اگر به طبیعت نگاه می کردی، امواج متحرک حرارت را که از سطح زمین و شن تفتیده به هوا برمی خاست، می دیدی. در چنین شرایطی بود که نامه رمز را برداشتم و با سرعت به سمت کانکس فرماندهی که دارای تمام امکانات رفاهی از جمله کولر، یخچال و ... بود، حرکت کردم و در این فکر بودم که من هم چند دقیقه ای از هوای خنک داخل کانکس استفاده کنم. در زدم اما کسی در داخل کانکس فرماندهی جوابم را نداد و فکر کردم ایشان در خواب هستند، ولی چون نامه رمز، بسیار مهم بود، دوباره و محکمتر در زدم. ناگهان صدایی را شنیدم که با کمال هوشیاری و صلابت گفت: سرکار سرهنگ مصلحی! کار مهمی است؟ به دنبال صدا گشتم، متوجه شدم که فرمانده لشکر، امیر نیاکی زیراندازی روی شنهای داغ انداخته اند و در زیر سایه کانکس و در هوای طاقت فرسا نشسته اند و همان عینک همیشگی با قاب سیاه رنگ و رو رفته که دسته آن نیز در عملیات قبلی شکسته شده بود، بر چشمانشان بود. گفتم: شما چرا اینجا نشسته اید و داخل کانکس استراحت نمی کنید؟ گفتند: من مشغول نوشتن وقایع امروز هستم، هرگز برای استراحت داخل این کانکس نرفته و نخواهم رفت و باید مانند سرباز در خط که فرزند من است، زندگی کنم. [color=#0000ff]سرهنگ علی اکبر اصلانی:[/color] وقتی شهید نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز شد، به همه یگانها سرکشی می کرد و به یکان ما هم آمد. در آن زمان من فرمانده آتشبار یکم گردان 388 توپخانه لشکر 92 بودم. اولین جمله ای که ایشان گفت این بود که می خواهم تک تک شما را از نزدیک زیارت کنم و این وعده را از شما بگیرم که این دشمن متجاوز را از خاک کشورمان بیرون کنیم. من سرباز پیری هستم و به این سربازی افتخار می کنم. چهره من سوخته است چون تمام خدمتم را در یکانهای صف گذرانده ام. الان هم دستم را به سوی شما دراز می کنم و از شما می خواهم در این امر مقدس کمک کنید و این قول را به من بدهید که این دشمن را که در ارتفاعات الله اکبر مستقر شده از کشورمان بیرون کنیم سپس شهید نیاکی با همه سربازان روبوسی کرد و رفت. [color=#0000ff]امیر نبی کریمی:[/color] شهید نیاکی به رغم داشتن سن زیاد از ورزیدگی مثال زدنی برخوردار بودند. اعتقاد داشت که یک نظامی باید همیشه آماده رزم باشد. نزدیک ده روز پیش از آغاز عملیات تپههای الله اکبر به همراه تعدادی از نیروهای ورزیده ارتش و سپاه به پشت نیروهای عراقی نفوذ کرده و شناسایی لازم را انجام دادند. ما فکر میکردیم که این عمل سنگین با یک راهپیمایی طولانی و طاقت فرسا برای فرد مسنی چون او سخت است و او نمیتواند پا به پای نیروهای جوان حرکت کند، ولی در عمل دیدیم که در این ده روز سخت و نفس گیر، بدون آنکه کم بیاورد یا احساس ناتوانی بکند، همراه آن جوانان ورزیده به عملیات شناسایی رفت و بدون کوچکترین ضعف و قصوری از این مأموریت برگشت. [IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10228/1632_eSk7FC2P.jpg[/IMG] [color=#0000ff]سرتیپ لطفی:[/color] شهید نیاکی آدمی پر توان، مقتدر و مقاوم بود. در گرماگرم تابستان درکانکس او کولر روشن نمیشد و بیشتر وقتها به خاطر گرما فقط با یک زیرپیراهن در داخل کانکس به کارها رسیدگی میکرد و همیشه یک کلاه آهنی به سر و کلتی بر کمر داشت. یک بار برای دقایقی وارد کانکس او شدم. گرما کشنده بود. گفتم: جناب نیاکی تو چطور در این گرما در داخل این کانکس بدون کولر زندگی میکنی؟ با لبخند گفت: سربازهای من در خط مقدم کولر ندارند. چطور وجدانم را راضی کنم به داشتن کولر. آنها وقتی به کانکس من بیایند و ببینند من هم کولر ندارم با انگیزه بیشتری کار میکنند. به شوخی گفتم: تو با آنها فرق میکنی. آنها جوان هستند، ولی شما پیر شدهای. با قیافهای ورزشکارانه گفت: درسته که من پیرم، ولی مقاومتم از همه بیشتر است. [color=#0000ff]روایت یکی از همرزمان به نقل از کتاب "هجرت به فطرت"[/color] روزی به همراه شهید نیاکی، یک محافظ و یک راننده به خط مقدم رفتیم. وقتی پیاده شدیم جناب سرهنگ به طرف مواضع دشمن حرکت کرد و همینطور به جلو میرفت. ما هم باید پشت سرش میرفتیم. عرض کردم: جناب سرهنگ خطرناک است. صلاح نیست شما به عنوان فرمانده لشکر جلو بروید. اگر خدای ناکرده اسیر شوید، خیلی مشکلساز میشود. ایشان نگاه معناداری به من کرد و گفت: اولا ما که کارت شناسایی و درجه نداریم که ما را بشناسند. در ثانی من باید بروم جلو و نقطه عملیاتی را شناسایی کنم تا بتوانم با خیال راحت و وجدان آسوده سربازان و درجه داران را برای انجام عملیات به اینجا بکشانم. [color=#0000ff]حجت الاسلام ناطق نوری:[/color] زمانی که وزیر کشور بودم برای بازدید به زاهدان رفتم. چند هفتهای از جنگ گذشته بود. آنجا بود که با امیر نیاکی که آن زمان فرمانده لشکر ۸۸ زاهدان بود، آشنا شدم. یک روز در ستاد لشکر ۸۸ نشسته بودیم که ایشان نامهای را به من نشان داد که خطاب به فرمانده کل قوای آن زمان (بنی صدر) تقاضا کرده بود که اجازه دهد به عنوان یک رزمنده ساده به جبهه اعزام شود. این موضوع برای من خیلی جلب توجه میکرد. چرا که آن زمان خیلیها به بهانههای مختلف از جنگ فرار میکردند، ولی ایشان که فرمانده یک لشکر مهم ارتش بود، قصد داشت به عنوان یک رزمنده ساده و بسیجی به میدان نبرد برود و تجربیاتش را در اختیار رزمندگان اسلام قرار دهد که به لطف خدا به خواسته قلبیشان رسیدند و بلافاصله به فرماندهی لشکر ۹۲ زرهی اهواز منصوب شدند. [color=#0000ff]ابراهیم نیکو منش:[/color] سرهنگ نیاکی فرمانده لشکر ما بود. اما با آنکه مشغله زیادی داشت، در همه شرایط به یکانها سر میزد. یک بار در معیت ایشان به جبهه سوسنگرد رفتیم. آن وقتها عراقیها سوسنگرد را دور زده بودند و سوسنگرد نسبتا به محاصره عراقیها در آمده بود. نیروهای ما در مقابل نیروهای عراقی خیلی کم بود. ایشان به من گفتند: ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، وضعیت همین است و ما وظیفه داریم که با این نیرو به مقابله با دشمن بعثی بپردازیم. حالا من به عنوان فرمانده لشکر، نفر اول حرکت میکنم شما هم با یکان خود پشت سر من حرکت کنید. دقیقا ساعت ۴ صبح بود که او به سوی نیروهای عراقی حرکت کرد و نیروهای ما با دیدن ایشان روحیه گرفتند و با دیدن شجاعت و مردانگی فرمانده لشکر خود، همه به هیجان آمدند و ما توانستیم حدود ساعت ۷ صبح یعنی ظرف ۳ ساعت محاصره را شکسته و سوسنگرد را از تیررس دشمن رها کنیم. [IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10228/1632_wuuTb1TD.jpg[/IMG] [color=#0000ff]اکبر معصومی:[/color] یکی از کسانی که قبل از عملیات طریق القدس به شناسایی میرفت، سرهنگ نیاکی فرمانده لشکر۹۲ زرهی اهواز بود. او به کمک افراد بومی به شناسایی منطقه رفته و نقاطی را برای رخنه به مواضع دشمن شناسایی کرد. یکی از آن نقاط منطقه رملی بود که محل عبوری که بتوان درآن دشمن را دور زد، وجود نداشت. شناسایی ایشان سبب شد، نیروهای گارد ریاست جمهوری عراقی در آنجا مغلوب و مقهور شوند و بدین ترتیب این پیروزی سبب شد جبهه میانی و غرب دشمن جدا شود و فضا برای عملیات آتی مناسبتر گردد. [color=#0000ff]سرتیپ تهامی:[/color] خسته از یک شناسایی سنگین برگشته بودیم و در حال گزارش به سرهنگ نیاکی بودیم. ایشان گاه در بین صحبتهای ما نکاتی را تذکر میدادند که ما یادداشت میکردیم. در این میان من بی اختیار به فکر فرو رفتم. سرهنگ نیاکی با لبخندی به من گفتند: تهامی! گاهی اینجا نیستی، کجا میری؟ من هم از پسرم و اینکه به فکر امتحانش هستم گفتم. ایشان چیزی نگفت تا اینکه نوبت مرخصیام شد تا به مشهد بروم. موقع حرکت، راننده اش به سمت من آمد و بستهای به من داد و گفت: این بسته را سرهنگ نیاکی دادند که به شما بدهم. گفتم: مطمئن هستید که این بسته را برای من دادهاند؟ گفت: مگر شما جناب تهامی نیستید؟ گفتم: چرا؟ گفت: پس این مال شماست. وقتی به مشهد رسیدم بسته را باز کردم. دیدم یک دستگاه ضبط صوت ساعتدار و یک برگ نامه است که جناب نیاکی با خطی خوش برای پسرم نوشته بود. متن نامه چنین بود: پسرم تو افتخار کن که پدر تو یک فرمانده ارتشی است و در جبههها افتخار میآفریند. آنچه فکر پدرت را مشغول کرده مساله درس و آینده توست. من این هدیه ناقابل را برای تو میفرستم که یادآوری کنم که وقتی پدر تو با آن همه خستگی از عملیات و شناساییهای خطرناک بر میگردد، باید از طرف تو آرامش فکری داشته باشد و نگران تو و خانوادهاش نباشد. [color=#0000ff]آیت الله جزایری:[/color] به ما اطلاع دادند دختر جناب سرهنگ نیاکی سخت مریض است و احتمال فوت میرود. با حجتالاسلام شیخ علی ربانی که در آن زمان مسئول عقیدتی نیروها بودند به قرارگاه جناب سرهنگ نیاکی رفتیم و از ایشان خواستیم سری به منزلشان بزنند. ایشان در جواب ما گفتند: من فرزندان زیادی دارم. امروز بودن در کنار آنها بر من لازم و واجب است. سرتا سر نیروهای مستقر در منطقه فرزندان من هستند. امروز نمیتوانم صحنه عملیات را ترک کنم. چون نبرد من برای این فرزندانم خطرناک است. از عجایب است که این مرد مقاومت کرد و در همین عملیات بود که خبر فوت دخترش را به او دادند. با این حال در عزم آهنین این فرمانده رشید و حماسه ساز خللی وارد نشد و همچنان شجاعانه و قهرمانانه ایستاد. [IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10228/1632_u2u8OzKo.jpg[/IMG] [color=#0000ff]سرلشکر حسنی سعدی:[/color] ایشان فردی معتقد و با ایمان بود و با آنکه ماه رمضان با گرمترین روزهای سال مصادف شده و دما بالاتر از ۵۰ درجه بود. هرگز دست از روزه بر نداشت و در چله تیرماه و علی رغم اینکه علما فتوا داده بودند که پرسنل حاضر در منطقه میتوانند در ماه رمضان روزه نگیرند و در فرصتی دیگر قضای آن را بجا بیاورند، اما هر بار که ایشان را می دیدیم متوجه می شدیم ایشان روزه اند و با غذای ساده سربازی سحری و افطاری میخورند. [color=#0000ff]سرتیپ راعی دهقی:[/color] سرتیپ راعی دهقی که همراه سرلشکر نیاکی در عملیات الله اکبر (خیبر) حضور داشت و از نزدیک شاهد اقدامات این فرمانده دلیر ارتش جمهوری اسلامی ایران بوده است، می گوید: در منطقه حمدان در نزدیکی ارتفاعات الله اکبر نیروهای ما به علت آتش شدید دشمن کپ کرده بودند و جلو نمی رفتند. شهید نیاکی که در منطقه حضور داشت، کلت خود را به دست گرفته، جلو افتاد و به تانکها اشاره کرد که به دنبال او بروند. خودش هم جلوتر از تانکها حرکت کرد و تانکها پشت سر او به راه افتادند و این شجاعت و از خود گذشتگی این فرمانده لایق باعث شد عملیاتی که در آن منطقه گره خورده بود به موفقیت برسد. چه بسا که اگر این مرد حرکت نمی کرد نه تنها نمی توانستیم پیشروی کنیم، بلکه امکان این خطر نیز وجود داشت که همگی در زیر فشار حملات دشمن نابود شویم. [b][color=#ec1235]شهید نیاکی از زبان همسرش[/color][/b] همیشه کارتی در جبیش بود که روی آن نوشته شده بود: اگر زمانی در حین خدمت، جانم را از دست دادم و قرار شد ارتش مرا به خاک بسپارد، هر جا که برای ارتش راحتتر و ارزانتر است، مرا خاک کند. مهمترین حادثه تلخی که در زندگی مشترک ما رخ داد، فوت دختر عزیزمان مژگان بود. درست زمانی که ایشان در جنگ بود، در حالی که عاطفه پدری حکم میکرد در کنار دخترش باشد، وقتی به او تلگراف زدیم و خبر فوت مژگان را به او دادیم، ایشان در جواب تلگراف من، تلگرافی به این مضمون فرستاد: همسر عزیزم ملیحه! آن فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند، ولی من نمیتوانم در این بحبوحه جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم. سید ابراهیم نیاکی، پسر آن فرمانده رشید در همین زمینه می گوید: خواهر کوچکی داشتیم که در نوجوانی به سرطان استخوان مبتلا شد. در زمان عملیات «الی بیت المقدس» (آزادسازی خرمشهر) که پدرم در حال فرماندهی لشکر 92 زرهی در خوزستان بود، بیماری خواهرم شدت گرفت و همه از او قطع امید کردند. پدرم به این فرزند ته تغاری اش علاقه زیادی داشت و خواهرم هم خیلی خاطر ایشان را می خواست. با قرارگاه تماس گرفتیم و به پدر اطلاع دادیم که دخترش آخرین روزهای عمرش را طی می کند و هر چه زودتر خودش را برای آخرین دیدار با او برساند. اما پدر قبول نکرد که بیاید. پدر نتوانست به دیدار خواهرم بیاید و آخرین لحظات عمر خواهر در کنارشان باشد. ایشان در جواب اصرارهای مادرم گفت: «این سربازانی که الان در در حال جنگ با بعثی ها هستند، همه شان فرزندان من هستند، الان من وظیفه دارم کنار آنها باشم و همراهشان بجنگم » خواهرم در سن 16 سالگی فوت کردند و پدرم تا چهل و هفت روز بعد از وفات دختر ته تغاری اش هم نتوانست به خانه برگردد. [color=#f60829][b]شهادت در کسوت سربازی[/b][/color] تقدیر بر این بود که نیاکی در کسوت مقدس سربازی به شهادت برسد. این امیر سرافراز ارتش که در سمت جانشینی اداره سوم ستاد مشترک ارتش خدمت می کرد، در جریان یک رزمایش به قافله همرزمان شهیدش پیوست. او در تاریخ 6/5/1364 به عنوان ناظر آموزش در رزمایش لشکر ۵۸ تکاور ذوالفقار که در شرایط واقعی جنگی اجرا می شد، شرکت داشت و گویی چنین مقدر شده بود که در سن 56 سالگی و پس از سی وسه سال خدمت پر افتخار سربازی، در میدان آموزش و تمرین نظامی به درجه رفیع شهادت برسد. [color=#008000]بستند از این پنجرهها بازترین را [/color] [color=#008000]بردند به انجام سرآغازترین را[/color] [color=#008000]در جنگلی از سرو دریغا تبر مرگ [/color] [color=#008000]انداخته از پای سرافرازترین را[/color] [IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10228/1632_qB9v5HCH.jpg[/IMG] *********************** [b][color=#ec1235]روایتی از فرمانده باصلابت لشکر 92 زرهی در خط مقدم نبرد[/color][/b] صدای باران که به زمین میخورد به گوش میرسید. سرهنگ خودش را به بالای یکی از خاکریزها رسوند. گفت: فوری هر چی دارید جمع و جور کنید. شاید باران سنگینی بیاید. زود باشید ماشاءالله. سرهنگ چرخید و نگاهی انداخت به یکی از سربازها که داشت دور و بر سنگر میچرخید. لبخندی زد و رفت به طرف سنگر فرماندهی. نگهبان خبر دار ایستاد، سرهنگ وارد شد. صدای باران که به سقف سنگر میخورد خیلی قوتر شده بود. عجب بارانی بود که میبارید. سرهنگ دوباره از سنگر با عجله آمد بیرون. باران دست بردار نبود. باید آماده حمله میشدیم. اگر باران همین جوری میبارید، نمیشد از زور گل حرکت کرد. سرباز تفنگش را روی شانهاش جابهجا کرد. نگاهش همینجوری روی سرهنگ بود. دو نفری کنار هم ایستاده بودند و روبرو را میدیدند که چطور سیاهی شب باران را پنهان میکرد. تمام سربازها بیدار بودند و مشغول آماده شدن برای پس گرفتن تپهها از دشمن. سپیدی صبح جاده را کمی نمایان کرده بود و آنها همین جوری داشتند با باران مبارزه میکردند. این باران جنوب کشور که باران نبود، هر قطرهاش یک سطل آب بود. وقتی شروع میشد دست بردار نبود، کاشکی طوری میشد که همیشه میبارید روی سر عراقیها. سرباز رو به سرهنگ کرد و گفت: قربان با این وضعیت هم حمله میکنیم؟ سرهنگ دستی به پشت سرباز زد و جواب داد: آتش هم از آسمان ببارد حمله میکنیم، دشمن توی خاک ماست. سرباز احترام گذاشت و بعد سرهنگ رفت داخل سنگر. هر بار که این سرباز را میدید بیاختیار به یاد پسرش میافتاد. با اینکه دلش نمیخواست ولی همیشه به استوار سفارش میکرد که این سرباز را جلوی در سنگر فرماندهی نگهبان بگذارد تا بتواند بیشتر ببیندش. دفترچه داخل جیبش را درآورد و باز کرد و نگاهی انداخت به شعرهایی که درونش نوشته بود، یکی از آنها را چند بار خواند و بعد با عجله بلند شد و از سنگر خارج شد. سرباز همانطور آرام ایستاده بود، دستی به سردوشیهایش کشید و گفت: راحت باش بابا! سرباز میدانست که چرا همیشه پستش جلوی در فرماندهی است. همه میگفتند خوش به حالت که یه خورده شباهتی به پسر سرهنگ داری. آسمان ابری بود و باران کمی آرامتر شده بود، ولی اگر چند قدم حرکت میکردی حتما پوتینهایت میان گلها جا خوش میکرد. اطراف مقر از زور باران شده بود دریاچه، اما آب اصلی باران مانده بود. پشت خاکریز اول آب خیلی زیاد بود. هر لحظه ممکن بود که خاکریز شکاف پیدا کند و آب بیاید به سمت سنگرها. نمنم باران یه بار دیگه شروع شد که آسمان یک بار دیگر شروع کرد و مثل اینکه حالا حالاها پایانی نداشت. لحظهای نگذشت که آب از پشت سنگرها لبریز شد و به اطراف سنگرها میآمد. سرباز گفت: جناب سرهنگ چکار کنیم؟ سرهنگ با صدای بلند فریاد زد: زود همه برید روی سقف سنگرها. همه میدویدند. چند تا از سربازها هنگام دویدن به هم خوردند. ستوان بچهها را آرام میکرد. اما آب شوخی بردار نبود. توی یک چشم به هم زدن تمام سنگرها را گرفت، مخصوصا سنگر موتوری را که داخل زمین بود. آب تا سقف سنگر را گرفت. باران آنقدر زیاد بود که همه روی سقف سنگرها بودند. سرهنگ آخرین نفری بود که رفت روی سقف سنگر ششم. همه نشسته بودن کنار همدیگر و باران همچنان میبارید. همه شان خیس خیس شده بودند. اما عالمی داشت این جنوب کشور. تا باران بود که باران بود، اما وقتی تمام میشد انگار نه انگار که خبری بوده است. هوا آفتابی شده بود و باران آهسته آهسته قطع شد. خورشید آسمان را مال خود کرده بود. حالا تنها چیزی که مانده بود زمین پر از گل و آبی بود که خودنمایی میکرد. بیشتر بچهها از روی سقف سنگرها پایین آمده بودند. سرهنگ همه را جمع کرد و روبرویشان ایستاد و گفت: میبینید که چی شده، از همه میخوام که با روحیه عمل کنند. البته دیدن سرهنگ خودش کلی به آدم روحیه میداد. چند که جلو رفتم تمام پوتینهام پر از گل شد. این عراقیها هم که دین و ایمون نداشتند. تا باران تمام شد شروع کردند. اولین گلوله آر پی چی سوت کشان آمد. خورد میون آبها که همه رو ریخت روی سرمان. سرهنگ خودشو رسوند پشت خاکریز. نگاش افتاد به تانکها و نیروهای دشمن که همه آماده بودند برای حمله به ما. باز صدای سوت خمپاره ها میاومد، صدایی که من اصلا ازش خوشم نمیاومد. بیشتر بچهها شیرجه میرفتند میون گل و آبها. ترکشها به این طرف و آنور میخوردند. سرهنگ دستشو برد روی کلت کمریش و ستوان را صدا کرد و گفت: ببین ستوان، طبق هر شرایطی تپهها رو پس میگیریم. ستوان پوتینهای پر از گلشو به هم چسبوند. ستوان لباسهایش پر از سفیدک بود. زیر بغلش آنقدر خیس و خشک شده بود که میشد بوی عرقشو احساس کرد، اما صورتش به هیچ عنوان خسته نبود و رو به سرهنگ گفت: قربان حتما پس میگیریم. بعد هم سرهنگ نفس راحتی کشید. تمام سربازها آماده حمله بودند. چند تا گلوله توپ زوزهکشون خورد کنارش. ترکشها پرت شد میون سربازها. سرهنگ با عجله دوید طرفشون. چند تایی ترکش خورده بودند. یکیشون که ترکش درست خورده بود توی تخم چشمش. مادر مرده همین جوری آه و ناله میکرد. سرهنگ رسید بالای سرش تمام سر و صورت سرباز از خون و گل پر شده بود. خون بین گلهای صورتش برای خودش راهی باز میکرد. سرهنگ زانو زد و سرشو بلند کرد. چند بار تکرار کرد: چیزی نشده. چیزی نشده. نگران نباش. سرباز دست سرهنگ را گرفته بود و هی میگفت: ق... قر...بان من شهید میشم. کاغذی را داد به سرهنگ و گفت داخلش نوشتم که شما 500 تومن به من دادید. بعد هم زد زیر گریه و گفت: من دیگه ننهمو نمیبینم. من دیگر اونو نمیبینم و دست سرهنگ رو ول نمیکرد. ادامه داد: ننم دهاتیه، ولی بخدا حروم و حلال سرش میشه. پول شما رو میده. سرهنگ سرباز رو محکم بغل کرده بود و میگفت زنده میمونی. اون پولم رو من بهت عیدی دادم، غصه نخور! و بعد صورت سرباز رو بوسید. متوجه شد صورتش یخ کرده، فریاد زد. پزشک و پزشکیار چند نفری اومدند بالای سر سرهنگ و سرباز و ژـ3 رو از بغلش جدا کردند و بردند. سرهنگ دواندوان رفت به طرف بیسیمچی و گوشی بیسیم رو گرفت. گفت: عباس عباس، پدر بزرگ! صدای فف بیسیم بلند شد. پدر بزرگ؛ عباس! به گوشم! سرهنگ جواب داد: عباس جان! پس چی شدند این کبوترها؟ چی شدند؟ عباس، عباس، پدر بزرگ! پریدند به طرف لانه شما. ستوان خودشو رسوند به سرهنگ و گفت: قربان خیلی به ما نزدیک شدند. بعد هم دو نفری خودشونو رسوندن به خاکریز و دراز کشیدن. نیروهای دشمن خیلی زیاد بودند. یک لحظه آتش توپخانه خودی چندین گلوله زد بین عراقیها و تانکهایشان. بیچارهها مثل مورچههایی که آب میافتاد بین لونههاشون از تانکها بیرون میآمدند و فرار میکردند. سربازها و ستوان با اسلحه ژـ3 از پشت خاکریز تیراندازی میکردند. عراقیها چند صد متری رفتند عقب، ولی عقبنشینی نکردند. ستوان خوشحال بود از این وضعیت و رفت به طرف سربازها. سرهنگ از لبه خاکریز کمی آمد پایین. تمام لباسها و پوتینهایش هم کثیف شده بود. ستوان با خوشحالی دستی برای او تکان داد و دو نفری به روی یکدیگر لبخند زدند و سرهنگ داشت در ادامه آسمان را نگاه میکرد که این سکوت را چند گلوله توپ درهم ریخت. گلولهها مثل برق و باد آمدند و درست خوردند همان جایی که ستوان ایستاده بود. تمام بدنش سوراخ سوراخ شده بود. گِلهای روی زمین از خونش رنگ عوض کرده بودند. سرهنگ رسید بالای سرش، نفسهای آخرش را میکشید. نشست، ستوان آخرین لبخند را زد و بعد چشمانش را بست. سرهنگ سرش را گذاشت روی سینهاش و گفت موسوی من! هرچی دقت کرد صدای قلبش را نمیشنید. روح ستوان پرواز کرده بود. سرهنگ به همه دستور داد خودشونو به پشت خاکریزها برسانند. عراقیها دوباره آماده میشدند برای حمله، تانکهاشان همین جوری میآمد جلو. یکی از سربازها بلند شد و دوید به طرف تانکها. سرهنگ فریاد میزد: برگرد پسر! برگرد! شهید میشی. سرباز خود را به بالای یکی از تانکها رساند. به درون آن شلیک کرد و بعد خودش هدف رگبار گلوله قرار گرفت. به روی زمین افتاد و یکی از تانکها با زنجیرهای شنی از روی کمرش رد شد. سرهنگ بیسیمچی را صدا کرد. بیسیمچی خودش را به او رساند و بیاختیار اشک میریخت و گفت: قربان! قرار بود مجید این دفعه که به مرخصی میره داماد بشه. بیسیمچی باور نمیکرد که سرهنگ اشک میریزه. سرهنگ گوشی رو گرفت. عباس! عباس! پدر بزرگم! پس چی شد این کبوترها؟ از اونور گوشی صدایی اومد که میگفت: بالای سرتو نگاه کن. در یک آن چندین هواپیمای خودی که یکیشون برعکس شده بود. توی آسمون چنان رسیدند بالای سر عراقیها و شروع کردند به بمباران که تمامشون بدون هیچ عکسالعملی سرجاشان خشک شده بودند. در یک لحظه تمام سربازها حملهور شدند به سمت دشمن. سرهنگ جلوتر از بقیه میرفت به سمت دشمن. عراقیها تانکها رو رها کرده بودند و فرار کردند. سرهنگ تمام نگاهش متوجه سربازهایی بود که حمله میکردن. تمام نیروهای دشمن تار و مار شده بودند. تپهها افتاده بود دست سربازها، سرهنگ کلت به دست، یکی از نظامیهای دشمن رو اسیر کرده بود. بیسیمچی بیسیماش را انداخت روی زمین. دوید به طرف سرهنگ و اسیر تا با اسلحهای که در دست داشت او را بکشد، اما سرهنگ اجازه نداد. بیسیمچی رو آرام میکرد. بیسیمچی چندبار به سرهنگ گفت: اونا مجید رو کشتند. اسیر مثل بچهای که پشت پدرش مخفی شده بود، پشت سرهنگ جا خوش کرده بود و میگفت: مرگ بر صدام، یا علی! یا علی! سرهنگ سعی میکرد بیسیمچی رو آروم کنه. اطرافشان پر شده بود از اسیرهای دشمن که مثل جوجهها رفته بودند تو هم و نشسته بودند روی زمین خیس. به دستور سرهنگ مقداری آب آورند وبه آنها دادند و سرهنگ خودشو رسوند بالای سر ستوان که آرام خوابیده بود. گفت: تپهها را پس گرفتیم. نیروهای کمکی هم رسیده بودند. جسم ستوان را بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند. سرهنگ پرچم ایران را روی او انداخت. تعداد زخمهای خودی هم زیاد بود. اسیرها را هم سوار ماشینهای دیگری کردند. ماشینها حرکت کردند به سمت پشت جبهه، اصلا انگار از آسمون بارون نیومده بود. آفتابی آفتابی بود. چند تا از سنگرها از بین رفته بودند. گلولهها چندین چاله بزرگ و کوچک درست کرده بودند. سربازها ایستاده بودند و به سرهنگ نگاه میکردند که دستش پر بود از پلاک. سرهنگ پلاکها را ریخت داخل جیبش و دستی کشید به چشمهایش. ... [color=#0000ff]سی سال بعد[/color] جلوی مسجد پر بود از آدمهای نظامی و غیرنظامی. سربازها با نظم خاصی ایستاده بودند. ماشین پراید آهسته کنار خیابان ایستاد. سرتیپ در را باز کرد و پیاده شد. پیرمردی هم از آن ور ماشین پایین اومد و دونفری رفتند به سمت مسجد جلو در. مردی جلو سرتیپ رو گرفت و گفت: سلام! سرتیپ نگاهی به او انداخت و جواب داد: چه طوری احمدیان؟ همدیگر را در آغوش کشیدند. بعد پیرمرد را معرفی کرد. سه نفری رفتند به میون جمیعت داخل که جای سوزن انداختن نبود. انگار همه همدیگر را میشناختند. سرتیپ نگاهی انداخت به عکسهایی که به دیوار زده بودند. عکس مسعود با همان لبخند همیشگیاش کنار عکس ستوان بود. گوشه مسجد نشسته بود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود که از میان جمعیت مردی بلند شد و به سمت بلندگو رفت. پیرمرد رو به سرتیپ پرسید: نیاکیه؟ سرتیپ آهسته جواب داد: نه دایی! اون جوون، پسرشه. چند بار تا به حال خدمتتون گفتم. مسعود 25 ساله که شهید شده. پیرمرد دستی به داخل موهای سفیدش کشید و گفت: آخ! آخ! آخ! چقدر فراموشکار شدم. راست میگید یادم رفته بود و نگاهش رو به جمعیت شد و بیاختیار دست سرتیپ رو گرفت. سرتیپ گرمای زیادی رو بین دستهایش حس کرد. پیرمرد با هیجان گفت: سرتیپ! سرتیپ! خودشه! نیاکیه، اونجا نشسته. سرتیپ نگاهی به آن نقطه کرد و او را بوسید. پیرمرد بی اختیار دست راستش را در امتداد نگاهش بلند کرد و سلام نظامی داد. [url="http://newcoy.persianblog.ir/"]منبع:[/url] http://newcoy.persianblog.ir/ 20 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
IRINavy 6,247 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [center][color=#800000][b]بسم رب الشهداء[/b][/color][/center] [color=#000080]با درود به روح همه شهدای اسلام بویژه شهید گرانقدر نیاکی. و[/color] [color=#000080]با اجازه از دوست عزیزم جناب قرمز.[/color] [color=#000080]خاطره ای رو چند وقت پیش در کتاب "عملیات طریق القدس" چاپ هیات معارف جنگ شهید صیاد شیرازی، خوندم در رابطه با شهید نیاکی.[/color] [color=#000080]خوبه که اینجا نقلش کنم.[/color] [color=#000080]خاطره از زبان خود شهید صیاد شیرازی تعریف شده است.[/color] بحثی پیش آمد که توانایی ما برای عملیات در بستان جواب نمی دهد. عملیات پیچیده و مشکل است و امکانات زیادی می خواهد. سوال بود که از کدام طرف تک کنیم. اگر بخواهیم به صورت جبهه ای تک کنیم، به فرض از شمال کرخه و بستان و چزابه برویم، حدود هفده یا هجده کیلومتر راه است. این عمق زیادی است و با توان ما نمی خواند. برادران سپاه پیشنهاد کردند که می خواهیم با برادران ارتش به شناسایی برویم. بچه های سپاه معتقد بودند که می شود حمله کرد و ارتشی ها می گفتند عمق عملیات زیاد است. از این نگران بودیم که اگر اینها با هم به شناسایی بروند، اختلاف سن و اختلاف روحیه دارند و ممکن است در راه گرفتاری پیش بیاید. برادر غلامعلی رشید مسئول عملیات سپاه و شهید سرتیپ نیاکی فرمانده لشگر 92 زرهی اهواز گفتند با هم میرویم شناسایی. با چند نفر دیگر رفتند و بعد از دو سه روز برگشتند. ما نگران بودیم که اینها گزارش تلخ از اوضاع بدهند. احتیاط کردیم و گفتیم جدا جدا گزارش بدهید. اول شهید سرتیپ نیاکی آمد. ایشان حدود 58 سال سن داشت. آمد گزارش بدهد. با حالت متحیر، چشمانش گرد شده بود. مدام می گفت جناب سرهنگ، من مطمئنم که ما پیروز می شویم. گفتم خوب، چه شده؟ موضوع چیست؟ گفت من مطمئنم. چندبار این را تکرار کرد. پرسیدم چه دیدی؟ گفت این برادرها ما را یک جاهایی بردند که اصلا آنجاها را ندیده بودیم. درست در قلب و پشت دشمن است. جاهای آسیب پذیری است. ما اگر با نیروی کم (چون نیروهایمان کم است) حمله کنیم، دشمن همان جا کارش تمام می شود. خوشحالی در قلبم افتاده بود. حالت خودم را می گویم. خوشحالی به خاطر این نبود که جایی پیدا شده و میتوان عملیات را انجام داد، بلکه بیشتر به این خاطر بود که خداوند تفضل کرده و حالا که اولین بار است برای خدا داریم می جنگیم، این چهره های قدیمی ارتش اینطور آماده می شوند و اظهار امیدواری می کنند. اینها جدا از تخصص و علم و دانشی که داشتند (همه درجات تحصیلی را گذرانده و خیلی مسلط بودند. مسائل علمی و نظامی همیشه جلوی چشم آنها بود) حالا آن مسائل کنار رفت و این امیدواری در قلبش آمد که میتوانیم پیروز شویم. و بعد نکته مهمتر، پیوند قلبی با بچه های سپاه در این رفت و برگشت بود. برمبنای همین اظهارات، این امیدواری پیش آمد که پیوند ارتشی ها با بچه های سپاه قوی تر بشود. نوبت به برادر رشید رسید. دیدم ایشان هم متحیر است. به جای اینکه گزارش بدهد، اولین جمله ای که گفت این بود: من دیگر به برادران ارتشی ایمان آوردم. پرسیدم چه شده؟ گفت رفتیم شناسایی، حقیقتا شناسایی سختی بود و فکر می کردم اینها نمی توانند با ما بیایند. سن و سالشان بالا است و می برند. اینها همه جا آمدند. خودمان خسته شده بودیم. برگشتیم. چون خسته بودیم، شب یک جایی ماندیم. صبح زود، نماز خواندیم و خوابیدیم. نور و حرارت آفتاب مرا بیدار کرد. چشمهایم را به زور باز کردم و دیدم یکی دارد ورزش می کند. دیدم سرهنگ نیاکی است که دارد ورزش می کند. عجیب بود. ما حالش را نداشتیم برخیزیم ولی ایشان ورزش می کرد. اصلا حالتی بود که گفتم ای بابا، ما هنوز اینها را نشناختیم. هر دو گزارش (جدای از آن مساله گزارش عملیاتی) برای ما خیلی معنا داشت. این صحنه خیلی دلچسب و درس دهنده بود. 2 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
BattleMaster 3,797 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 بسیار متاثر و منقلب شدم از عظمت ایمان و بزرگی این شیر مرد ایرانزمین ... روحش شاد و یادش گرامی ! فقط یک نکته ! اگر این شهید بزرگوار یک سرهنگ آمریکایی بود ( که البته باید خوابش رو ببینند و بچسبند به قهرمانهای خیالی کمیکشون ) الان یک مجسمه به اندازه مجسمه آزادی وسط واشنگتن جهت یادبود دلاوریها و از جان گذشتگیها و شجاعتش براش برپا میکردند ! و یک سوال بزرگ ؟ ما در مقابل چه کردیم ؟؟؟ جزء نامگذاری کوچه ها و خیابان ها و اتوبان هامون !!!! ما برای یادبود دلاوریها و شناسوندن شخصیت این بزرگواران و زنده ماندن روایت عظمت شخصیت و ایمان و وطن پرستی این شهدای ایرانزمین چه کردیم ؟؟؟؟؟ به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
bigdelimohamad9 3,137 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [quote name='BattleMaster' timestamp='1360703645' post='299906'] بسیار متاثر و منقلب شدم از عظمت ایمان و بزرگی این شیر مرد ایرانزمین ... روحش شاد و یادش گرامی ! فقط یک نکته ! اگر این شهید بزرگوار یک سرهنگ آمریکایی بود ( که البته باید خوابش رو ببینند و بچسبند به قهرمانهای خیالی کمیکشون ) الان یک مجسمه به اندازه مجسمه آزادی وسط واشنگتن جهت یادبود دلاوریها و از جان گذشتگیها و شجاعتش براش برپا میکردند ! و یک سوال بزرگ ؟ ما در مقابل چه کردیم ؟؟؟ جزء نامگذاری کوچه ها و خیابان ها و اتوبان هامون !!!! ما برای یادبود دلاوریها و شناسوندن شخصیت این بزرگواران و زنده ماندن روایت عظمت شخصیت و ایمان و وطن پرستی این شهدای ایرانزمین چه کردیم ؟؟؟؟؟ [/quote] توی دانشگاه و کوچه خیابون با جوک درست کردن و زخم زبون خانواده هاشون رو آزار ندیم یادبود پیش کش. 1 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
davoud 183 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [quote]اگر این شهید بزرگوار یک سرهنگ آمریکایی بود ( که البته باید خوابش رو ببینند و بچسبند به قهرمانهای خیالی کمیکشون ) الان یک مجسمه به اندازه مجسمه آزادی وسط واشنگتن جهت یادبود دلاوریها و از جان گذشتگیها و شجاعتش براش برپا میکردند ![/quote] مشدي همين چند تا دونه مجسمه اي كه تو شهرامون مونده داره فرسوده يا جمع آوري ميشه حالا بيان مجسمه شهيدامون رو هم بسازن بذارن وسط هر ميدون و خيابون و بازار؟؟ اولا كه بزرگداشت حساب نميشه بعدشم ممكنه هزار مدل قصد و نيت به اين كار بچسبونن. همين نقاشي ديواري عكس شهدا به نظرم خيلي خوب و كافيه. به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
RezaKiani 1,965 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [quote]. وی در مسئولیتهای فرماندهی در عملیاتهای بزرگ طریق القدس، فتحالمبین، بیت المقدس، والفجر و رمضان خدمت کرد و در سمت فرماندهی لشکر۹۲ زرهی خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شکستهای سنگین به نیروهای عراقی وارد آورد.[/quote] [right]خداوند رحتمشان کند. ایشان کدام حمله ی موفق را انجام داده اند؟ کدام تاخت؟ کدام شکست؟[/right] 1 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
IRINavy 6,247 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [quote name='RezaKiani' timestamp='1360770068' post='300020'] [quote]. وی در مسئولیتهای فرماندهی در عملیاتهای بزرگ طریق القدس، فتحالمبین، بیت المقدس، والفجر و رمضان خدمت کرد و در سمت فرماندهی لشکر۹۲ زرهی خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شکستهای سنگین به نیروهای عراقی وارد آورد.[/quote] [right]خداوند رحتمشان کند. ایشان کدام حمله ی موفق را انجام داده اند؟ کدام تاخت؟ کدام شکست؟[/right] [/quote] سلام پس از انتصاب شهید صیاد شیرازی بعنوان فرمانده نیرو زمینی ارتش، شهید صیاد شیرازی، شهید نیاکی رو بعنوان جانشین نیروی زمینی در جنوب منصوب می کنن با حفظ سمت در لشکر92. لذا از این به بعد در تمام عملیاتهایی که ارتش به تنهایی یا مشترک با سپاه در جنوب انجام می داد خواه لشکر 92 حضور داشت (که اکثرا داشت) یا نه، ایشان در قرارگاه عملیاتی نزاجا در جنوب مسئولیت فرماندهی و هدایت رو بعهده داشتند. از جمله طریق القدس ، فتح المبین و بیت المقدس و رمضان (که شکست خورد) و والفجر مقدماتی و والفجر1 و... در سال 63 هم که به اداره سوم (عملیات) سماجا می روند. در سال 64 هم در جریان مانور تیپ (لشکر فعلی) 58 تکاور در منطقه سد کرج (اگه اشتباه نکنم) به شهادت می رسند. [b]البته جناب کیانی من کاملا متوجه سوال شما نشدم. اگه دقیقتر منظورتون رو بفرمایید میشه مفصل تر بحث کرد.[/b] به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
RezaKiani 1,965 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [right]وقتی که صحبت از تاخت زرهی می شود یعنی به عنوان مثال کاری که گودریان در جنگ جهانی دوم در عبور از جنگ آردن یا د رجبهه لهستان انجام داد. این عزیز بزرگوار با تمام توانایی ها یی که داشتند کدام تاخت زرهی رو انجام دادند؟ د رکل دوران جنگ ایران 2 تا عملیات زرهی خالص انجام داد که هر دو تاشون عملیات نبودند بلکه فاجعه بودند. اتفاقا هر دو عملیات هم توسط بزرگواران ارتش انجام شد. در نتیجه شکست این بزرگواران اندیشه ی هر نوع تک زرهی از ذهن تصمیم گیرندگان نظامی ایران تا انتهای جنگ پاک شد وایران هیچ تک زرهی دیگری رو انجام نداد.. اگر ما بلد بودیم جنگ زرهی درست کار کنیم که در عملیات رمضان شکست نمی خوردیم. حالا شما از سوابق ایشان بهتر خبر دارید . آیا ایشان یک تک زرهی موفق رو با استفاده از لشکر زرهی 92 یا 16 به انجام رسانده اند یا خیر؟[/right] 2 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
IRINavy 6,247 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 سلام جناب کیانی شما درست می فرمایید. ما تک زرهی خالص نداشتیم. مگر در سال اول جنگ. که خب موفق آمیز نبودند. البته علت شکست هم باید بررسی شود. آیا به صرف اینکه تک زرهی (به شیوه کلاسیکی که ارتشیان پیش از انقلاب آموخته بودن) انجام شده بود. شکست خوردیم. در باب عملیات نصر تحقیق بفرمایید. همه تقصیر شکست متوجه شیوه تک زرهی ما نبود. علل دیگری هم بودند که اتفاقا بسیار مهم بودن. البته الان دقیقا حضور ذهن ندارم. اما اگر خواستید مطالعه می کنم و در خدمتم. اتفاقا همین شکست ها باعث شد تا متوجه شویم که باید شیوه رو تغییر داد بخصوص در برابر نیروی زرهی قدرتمند همچون عراق که هم کمیت داشت و هم تا حدودی کیفیت. شیوه جدید هم اینگونه نبود که اصلا در تک از تانک و ادوات زرهی بهره نبریم. بلکه وظیفه خط شکنی دیگر با تانکها نبود. شما بهتر از بنده می دانید. شیوه تک عمدتا اینگونه بود که پیاده نظام در جلو خط شکنی می کردند و تانکها وظیفه پشتیبانی و ادامه تک رو بعهده داشتند. هیچ کدام هم بدون دیگری موفق نمی شدند. اگه پشتیبانی تانکها نبود، پیاده نظام قلع و قمع می شد و اگر خط شکنی پیاده نظام نبود تانکها قلع و قمع می شدند. البته فرمانده یک لشکر زرهی فقط در تک زرهی خالص که فرماندهی نمی کند. در همین شیوه هم نیاز به فرماندهی است. در واقع این شیوه جدید از اهمیت زرهی و فرماندهیش کم نمی کند. در باب علت شکست رمضان هم فکر کنم همه مشکل از بلد نبودن زرهی نبود. مشکل جاهای دیگر هم بود. مثل غرور رزمندگان، عدم اطلاع کامل نسبت به عمق خاک عراق (چون اولین عملیات برون مرزی ما در منطقه بود.) و شیوه نوین پدافندی که عراق در پیش گرفته بود و از شکستهای قبلی خود درس گرفته بود و میدانست هدف بعدی ایرانیها پس از خرمشهر، بصره است. مسئله دیگر هم اینجاست که ما زرهی جنگیدن رو بلد بودیم. به لطف افسران تحصیل کرده و باسوادی که از قبل انقلاب داشتیم. اما مشکل دقیقا همین جا بود که آنچه افسران ایرانی آموخته بودند در نبرد با عراق کارساز نبود و باید فکری نو میشد. که به مرور همین گونه شد. همچنین در بحث ادوات هم دچار ضعف بودیم بویژه مسئله کمیت و تا حدودی کیفیت. 2 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
RezaKiani 1,965 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [right]سلام دوست عزیز. در درجه اول از وقتی که گذاشتید و تذکراتی که دادید تشکر می کنم. قبل از هر چیز باید اشاره کنم که وقتی من چیزی می نویسم قصد این رو ندارم که خدمات و زحماتی که عزیزانی چون همین بزرگوار یا بزگواران دیگری مانند حسن باقری و.... در طول جنگ با عراق داشتند رو زیر سوال ببرم. انشالله که اجر همشون با خدا باشه و ما هم توفیق داشته باشیم که به اندازه ظرفیت خودمون تلاش و کوشش کنیم[/right] [right]اما مسائلی که درباره جنگ زرهی بیان کردید جوابهایی دارند که من قبل از ذکر اونها یه مقدمه ی کوچک می گم[/right] [right]به دلیل علاقه ای که من به زرهی داشتم (از دید تاکتیکی) خیلی دوست داشتم بدونم که ایران و عراق در طی جنگ چه تاکتیکهای زرهی رو اجرا می کردند. منابع اندکی در این زمینه موجود بود. یه مطلب انگلیسی که می خوندم اشاره کرده بود که هر دو کشور هیچ وقت نتونستند به درستی از زرهی خودشون استفاده کنند و در حقیقت زرهی رو به یک جور توپخانه ی متحرک تنزل رتبه دادند در صورتی که در جنگ مدرن زرهی و در زمینهای باز(نه جنگ شهری و کوهستانی) زرهی حرف اول و اخر رو می زند. به هرحال از طریق مجله ی نگین ایران به بعضی از اسناد سپاه دست پیداکردم که بعضی ش رو در همین میلیتاری می تونید پیداکنید و مطالعه کنید این یک نمونه اش[/right] [right]http://wars-and-history.mihanblog.com/post/136[/right] [right]بعدش (تا جایی که منابع اجازه می دادند) سعی کردم این قضیه رو بیشتر پیگیری کنم که حاصل این پیگیریها و نتیجه ای که از روشهای جنگ زرهی در ابتدای جنگ برداشت کردم رو می تونید اینجا بخونید[/right] [right]http://wars-and-history.mihanblog.com/post/382[/right] [right]http://wars-and-history.mihanblog.com/post/384[/right] [right]و البته این جستجو هنوز ادامه دارد. اما درباره فرمایشات شما دوست عزیز[/right] [right]الف : فرمودید که[/right] [right][quote]اتفاقا همین شکست ها باعث شد تا متوجه شویم که باید شیوه رو تغییر داد بخصوص در برابر نیروی زرهی قدرتمند همچون عراق که هم کمیت داشت و هم تا حدودی کیفیت[/quote][/right] [right]خوب البته باید ما از این دو تا شکست درس می گرفتیم ولی متاسفانه فرماندهان وقت سپاه و ارتش از این قضیه درس درستی نگرفتند. اگر ما در تک زرهی شکست خوردیم اشکال در نحوه ی اجرای اون بوده نه اینکه کلا تک زرهی رو کنار بگذاریم و بریم دنبال راه کار استفاده از پیاده نظام به جای زرهی. پیاده نظام دارای ضعفهایی هست که به هیچ وجه نمی تونه جای زرهی رو بگیره و این مسئله خودش رو بارها در طی جنگ با عراق نشون داد. شما اگر دقت کنید بعد از خروج عراق از خاک ما(عملیات بیت المقدس) و فتح خرمشهر به ندرت ما تونستیم زمینی رو تصرف کنیم و اون رو تثبیت کنیم. البته استثناهایی مانند فاو هم بودند ولی در کل شکل غالب قضیه این بود که پیاده ی ما در دفاع عراق رخنه می کرد و بعدش زرهی عراق اون رو عقب می زد. یکبار هم نشد که این تاکتیک غلط رو مورد بازنگری قرار بدهیم. اگر شکست زرهی سبب شد که در تاکتیکهامون بازنگری بشه چرا این اتفاق درباره شکستهای بیشمار پیاده نیافتاد. شکست نظامی ایران در جنگ (که البته هیچ یک از فرماندهان ایران در اون زمان حاضر به اعتراف به اون نیستند) وقتی کلید خورد که ایران زرهی رو از معادلات نظامی خودش حذف کرد.[/right] [right]ب: درباره عملیات رمضان علت مشخصه ی شکست ایران این است که در موقع مناسب از زرهی استفاده نکرد.در میانه ی عملیات نیروهای تک ور ایرانی توانستند به قسمت شمال کانال ماهی نفوذ کنند و سرپلی رو در نهر کتیبان بگیرند. در این لحظه ی حساس اگر ایران 1 یا 2 لشکر زرهی رو به صورت تاخت زرهی وارد صحنه می کرد و با گردش به سمت شمال از پشت به مثلثی های عراق حمله می کرد احتمالا تعادل مدافعین عراقی در منطقه ی مثلثی ها به هم می خورد و احتمالا کل دفاعشون در منطقه ی شرق بصره سقوط می کرد. اهمالی که در این زمینه صورت گرفت و چسبیدن به تاکتیک غلط پیاده سبب شد که فرماندهان ایرانی نتوانند از ا ین فرصتی که رزمنده ها با خون خودشون درست کردند به موقع بهره برداری بشه و تمام این خونی که ریخته شد به خاطر اشتباه فرماندهی به هدر رفت. اتفاقا بعد از این شکست بود که عراق فهمید در این منطقه آسیب پذیر است و چنان دژی در شرق بصره درست کرد که ایران هیچ وقت نتونست به اون رخنه بکنه[/right] [right]ج : فرمودید که[/right] [right][quote]مسئله دیگر هم اینجاست که ما زرهی جنگیدن رو بلد بودیم. به لطف افسران تحصیل کرده و باسوادی که از قبل انقلاب داشتیم. اما مشکل دقیقا همین جا بود که آنچه افسران ایرانی آموخته بودند در نبرد با عراق کارساز نبود و باید فکری نو میشد.[/quote][/right] [right]اتفاقا اون چه این افسران تحصیل کرده بودند تنها چاره ی ما برای شکستن بن بست جنگ بود ولی به دلیل یه سری مسائل هیچ گاه به این افسران اون جور که باید میدون داده نشد. وقتی که فرمانده نیروی زمینی کشور رسته ش توپخانه باشه چه انتظاری از زرهی دارید برادر؟ تک زرهی یه سری الزاماتی داره که هیچ وقت این الزامات در جنگ براورده نشد و اگر اون مصاحبه ای که ادرس ش رو داده ام به دقت بخونید متوجه می شوید که بسیاری از فرماندهان وقت سپاه هم از اینکه زرهی رو درست به کار نگرفته بودیم شکایت داشتند. من واقعا یه سوال دارم. ایا زرهی عراق در زمان جنگ با ما قوی تر بود یا در زمانی که صدام به کویت حمله کرد؟ اگر این طور است چرا امریکا به جای استفاده از نفر پیاده (کاری که ما کردیم) از تک زرهی بر علیه لشکرهای گارد ریاست جمهوری استفاده کرد؟[/right] [right]ج فرمودید که[/right] [right][quote]همچنین در بحث ادوات هم دچار ضعف بودیم بویژه مسئله کمیت و تا حدودی کیفیت[/quote][/right] [right]دقیقا زدی به خال برادر. مسئله همین است. زرهی جنگ ادوات محور است و برای اجرای تک زرهی باید ادوات زرهی مناسب داشت. این کمبود هم البته راه حل داشت ولی راه حل اون راه حل نظامی نبود بلکه راه حل سیاسی داشت که متاسفانه مسئولان وقت ایران با سیاستهای خارجی اشتباهشون سبب شدند که هیچ گاه به سمت این راه حل نرویم. فقط یکبار و در طی جریان مک فارلین بود که ایران توانست اندک ابتکاری در این قضیه به خرج بده وگرنه که در تمام طول جنگ ما به جای اینکه منابع خودمون رو زیاد کنیم و از دشمنانمون کم بکنیم برعکس عمل کردیم(خود محسن رضایی در سال 66 دقیقا این جمله رو به زبون اورده که ما تا حالا دشمن زیاد کردیم درصورتیکه باید برعکس عمل می کردیم. یعنی بنده ی خدا تازه بعد از 7 سال جنگ فهمیده که یه من ماست چقدر کره می ده) و البته ایران نتیجه ی این سیاست خارجی اشتباه رو باشکست سنگین در فاو، شلمچه، مجنون،مهران و دهلران پرداخت کرد.[/right] [right]امیدوارم که منظورم رو روشن و واضح بیان کرده باشم. به هرحال خداوند انشالله این عزیز و هم رزمان ایشان را دررحمت خودش غوطه ور بکنه و بنده و شما رو هم به همچنین[/right] 1 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
senaps 12,003 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [quote] ایران نتیجه ی این سیاست خارجی اشتباه رو باشکست سنگین در فاو، شلمچه، مجنون،مهران و دهلران پرداخت کرد [/quote] میشه در خصوص مهران و دهلران ایلام کمی بیشتر توضیح بدین یا منابعی بدین من بخونم؟؟؟ به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
RezaKiani 1,965 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [right]زمانی که ایران داشت برای آمریکا توی خلیج فارس شاخ و شونه می کشید عراق ماه ها بود که داشت ارتش خودش رو بازسازی می کرد. با وجود خیال راحت از اینکه ایران دیگه توان نفوذ در خاک عراق رو نداره عراق شروع کرد یه برنامه گسترده رو انجام بده. خرید تجهیزات و سلاح جدید، اوردن مستشار خارجی،ساخت بمب شیمیایی، و البته افزایش نیروی انسانی که ایران خوابش رو هم نمی دید. بعد تمرکز کردن روی تاکتیکهای جنگی مدرن و متحرک. اول زدن به فاو. بعد شلمچه. بعدش مجنون و اخر سر دهلران وزبیدات و مهران. توی دهلران کمر ارتش ایران شکست و حتی مقر فرماندهی ش در عین خوش به دست عراق افتاد. تعداد زیادی از سربازهای ارتش 77 پیاده و 21 حمزه اسیر شدن. مهران هم که توسط یه تعداد شبه نظامی مجاهدین سقوط کرد[/right] [right]نتیجه ی این شکستهای نظام این بود که در کردستان عراق هم عقب نشینی کردیم و حلبچه ووو رو واگذار کردیم[/right] [right]بعد از 9 سال تجربه ی کشور داری پاقای هاشمی در مصاحبه ای فرمودند که: این روش ناصحیحی بود که برای جذب نیروهای انقلابی؟؟/(منظورشون احتمالا لیبی و کره شمالی بوده) برا ی کشورمان دشمن درست می کردیم. یعنی کشورهایی که می توانستند بی تفاوت باشند(مثلا فرانسه و المان و شوروی) را رو بروی خود و در حال عداوت با خود قرار دادیم یا حداقل کاری برای جذب آنان نمی کردیم(اطلاعات 12 تیر 67)یعنی همون کاری که صدام از اول جنگ انجام داد ما رفتیم و دقیقا برعکسش رو انجام دادیم[/right] [right]شما می توانید کتاب سیری در جنگ ایران و عراق جلد پنجم (مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه) رو بخونید. کتاب خیلی خوب و بدون غرض ورزی و پیش داوری است و تمام مطالب اون با تکیه بر اسناد تاریخی و روشن گر[/right] 2 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
IRINavy 6,247 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 (ویرایش شده) سلام جناب کیانی عزیز ممنونم از وقتی که گذاشتید و مطالب مهمی که عرض کردید. بنده متوجه عرایض شما هستم و کم و بیش هم در مطالعاتی که داشتم به همین نتایج رسیده بودم. اما بیان شما برایم خیلی جالب بود و استفاده کردم. انشاءالله از لینکهایی هم که قرار دادید استفاده خواهم کرد. فقط در مورد این یک مسئله بحث دارم. آنجا که فرمودید "وقتی فرمانده نیروی زمینی ایران رسته اش توپخانه باشد." اگر اینگونه بر مبنای رسته ی فرمانده نیرو بخواهیم استدلال کنیم که نمی شود. چون هرکس را که فرمانده کنند بالاخره یک رسته ای دارد و با این شیوه استدلال شما، رسته های دیگر تضعیف می شوند. نمی شود که فرماندهی گذاشت که همه رسته ها را بلد باشد! برای همین است که افسرانی که میخواهند درجات امیری بگیرند و فرماندهی کنند باید حتما دوره فرماندهی و ستاد ببینند تا مشکلی که شما میفرمایید پیش نیاید و فرمانده بتواند همه رسته ها رو هدایت کند. کما اینکه در زمان فرماندهی شهید صیاد شیرازی اوضاع توپخانه دست کمی از زرهی نداشت! یا اینکه بعد از ایشان و در زمان فرماندهی جناب حسنی سعدی اوضاع تغییری نکرد! همچنین شهید صیاد شیرازی دقیقا به همین منظور اقدام کرد به میدان آوردن اساتید دافوس، مثلا جناب موسوی قویدل از اساتید زرهی بودند. مثال دیگر هم در همین روزگار خودمون دریادار سیاری هستند که با رسته تکاور که چنان تکانی به ناوگان سطحی و زیرسطحی و پروازی نیرو دریایی دادند که هیچ افسر عرشه و کمیسر و مهندس و .... نداد علت هم اینجاست که تصمیمات قرار نیست فردی باشد، برای طرحریزی عملیات شخص فرمانده نیرو دخالت بالایی ندارد. بلکه افسران عملیات که اغلب گمنامند و نامشان حتی در اسناد دفاع مقدس هم چندان نیامده همواره طرحریزی ها را انجام داده اند. ویرایش شده در بهمن 91 توسط IRINavy 1 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
RezaKiani 1,965 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 [right]خداوند صیادشیرازی رو رحمت کنه . اینکه رسته ش توپخانه نبود تنها اشکال کارش نبود. همون جور که شما فرمودید این اشکال رو می شه یه جورهایی حل کرد. معضل اساسی ایشون چیز دیگری بود و اون هم دخالت کردن در چیزی بود که تخصص ش رو نداشت. این بنده ی خدا بر خلاف فرمایش شما دوره دافوس و ستاد که ندیده بود.(دیده بود؟) همین جوری کیلویی چند تا درجه (بهش می گن تشویقی) گرفت و به خاطر هماهنگی که با بچه های سپاه داشت (نمی دونم برای این صفت باید چه کلمه ای بکار ببرم خاکساری یا؟؟؟) شد فرمانده ی نیروی زمینی. شما بگو وقتی که ایشون فرمانده ی نیرو شد چند سالش بود؟ چند سال تجربه ی نظامی داشت؟ و آیا اصلا کسی با صلاحیت تر از ایشون برای انجام این کار در ایران وجود نداشت؟[/right] [right]این بزرگوار در حدود 38 سال سن داشتند و بادرجه ی سرهنگی(تشویقی البته) فرمانده ی نیرو شدند. اگر در ارتش امریکا خدمت می کردند با این تجربه و این سن و سال حداکثر یه گردان پیاده رو می دادن دستش. غیر از این هستش؟[/right] [right]به هرحال اگر خواستید به عمق سواد (نداشته ی) ایشان در زمینه مسائل تاکتیکی پی ببرید پیشنهاد می کنم فاجعه ای رو که در عملیات قادر افریدند بخونید تا بفهمید که ایشان نه مدیریت بلد بودند نه تاکتیک بلد بودند (استراتژی که جای خودش رو داره) نه فرماندهی بلد بوده نه طرح ریزی بلد بوده و بالاخره چون ما ایرانی ها همه چیمون به همه چیمون می یاد اگر امثال صیاد شیرازی فرمانده ی نیرو نشوند باید تعجب کرد.[/right] [right]البته الان که من این رو می نویسم خیلی از دوستان به بنده حمله خواهند کرد و ایشان را یگانه ی تاکتیک دوران خواهند خواند و در ردیف کسانی مثل گودریان و رومل و فون روندوشتت اما بالاخره همین اسناد کمی هم که از طریق سپاه منتشر شده خودش نشون می ده که حد و حدود این عزیز در چه قواره ای بوده[/right] [right]البته من از نظر شخصیت و تقوا و اخلاص روی ایشان قضاوت نمی کنم .قضاوت این مسائل می ره برای اون دنیا و در محضر عدل الهی. انشالله که همه ی ما اون رو سربلند و روسفید باشیم. چیزی که من برام اهمیت داره نقش ایشون به عنوان فرمانده است که به خاطر تبلیغات گسترده ای که درباره شون شده تقریبا همه ی مردم ایران فکر می کنند که صیاد شیرازی بزرگترین سردار ایرانی پس از حمله ی اعراب به ایران بوده. شما همین یه جمله رو که بعد از عملیات قادر ایشون گفته بخونید تا ببینید که خودش به بی سوادی خودش چه جوری اعتراف کرده[/right] “ من در این عملیات چیزهایی را فهمیدم و تجربه کردم که در طول 5 سال جنگ متوجه نشده بودم. و توانایی و قدرت یگانها و فرماندهانم را تجربه کردم.” [right]اینهم منبعش[/right] [right]http://www.ensani.ir/fa/content/72242/default.aspx[/right] [right]حالا شما بگو فرمانده نیرویی که بعد از 5 سال تازه می خواد توانایی قدرت یگانش رو بفهمه کجای معادله ی جنگ قرار داره؟[/right] [right]البته گفتم این چیزها عجیب نیست(دست کم برای من ). زمانی که در تمام دنیا فرمانده ی نیروی هوایی از خلبان های اون نیرو تعیین می شه(یعنی کسی که بیشترین آگاهی رو نسبت به روشها و اهداف نیروی هوایی داره) فرمانده ی نیروی هوایی ایران خدمه ی رادار از کار درمیاد. یا همین امیر سیاری که من نفهمیدم کدوم تکون رو به نیروی دریایی داده؟ شما لطف کن و یه تاپیک جداگانه درباره ی مدیریت این بزرگوار در نیروی دریایی و انقلابی که در این نیرو ایجاد کرده اند درست کنید تا ما اونجا درباره ی ایشون بحث کنیم. تا اونجا که من فهمیدم تمام رشد نیروی دریایی ارتش به خاطر حمایت های مستقیم شخص رهبری توی این دو دهه ی اخیر بوده. من نمی دونم توجه معظم له به نیروی دریایی یه توجه و علاقه ی شخصی است یا برنامه ای که مشاوران ایشان ارائه کرده اند به هرحال تاکید درست و به جایی به قدرت دریایی دارند و امیدوارم که این توجه هر چه زودتر توسط پرسنل زحمت کش این نیرو به ثمر بشیند[/right] [right]از بحث اصلی خارج شدیم عزیز! شما از ابتکارات و تاکتیکهایی که امیر منفرد نیاکی در طول جنگ اجرا کردند اینجا بنویسید تا ما هم نسبت به این مسائل آگاه بشیم انشالله[/right] 1 1 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
IRINavy 6,247 گزارش پست ارسال شده در بهمن 91 سلام جناب کیانی نمی دونم چرا دوست دارید اینطوری بحث کنید؟ اما درباره شهید صیاد شیرازی شاید من به اندازه شما ندانم چون تنها منبعی که درباره ایشان خوانده ام دو کتاب ناگفته های جنگ از زبان خودشان و کتاب در کمین گل سرخ است که کاملترین روایت از زندگی ایشان است. به شما هم توصیه می کنم اگه این دو کتاب رو نخوندید. مطالعه بفرمایید. درباره جمله ای هم که نقل قول کردید فکر کنم منظورشون جنبه های روحی و معنوی بوده باشه نه ناآگاهی از قدرت مادی نیروها؟ توصیه ای دیگه ای هم دارم و اون اینه که اینطور که من فهمیدم شما صرفا منابع متعلق به یک نهاد خاص رو مطالعه می کنید. بد نیست منابع دیگران رو هم بخونید. تا جنبه های دیگری هم برایتان مشخص شود. بعد خودتان مقایسه کنید. به قول معروف دودوتا چهارتا کنید. اما بحث رو طبق بردید سمت شهید ستاری و امیر سیاری. تابحال بنده درباره نظراتتان بحثی یا مخالفتی نکردم چون فکر می کردم اطلاعاتم به اندازه شما نیست. و کم و بیش هم با نظراتتان موافق بودم. اما در این باره می خوام شدیدا مخالفت کنم به دلایل کاملا مشخص و واضحی که خودم تجربه کردم. نه اینکه از توی کتابها (که واقعا معلوم نیست حقیقت کجاست؟) خونده باشم. بحث شهید ستاری رو همین جا خدمتتون عرض می کنم و بحث نیرودریایی باشه برای پیام خصوصی. بنده جز پرسنل نیرو هوایی نبوده و نیستم اما تعداد بسیار زیادی از پرسنل قدیم و جدید نیروهوایی رو دیده ام و با هم همکلام شده ایم. هیچ کسی رو در نیروهوایی ندیده ام، اعم از دوست و دشمن، دلسوز و حسود، و خلاصه با هر سلیقه ای که اعتراف نکند که شهید ستاری بهترین فرمانده نیروی هوایی ایران از ابتدا تا هم اکنون بوده است. حتی بهتر از فرماندهانی چون تیمسار حاتم در قبل از انقلاب، چراکه اساسا شرایطی که ستاری در آن فرماندهی کرد زمین تا آسمان با شرایط دوره شاهنشاهی فرق داشت. هنوز که هنوزه خیلی ها از جمله خلبانها باور دارند که اگر ستاری زنده می ماند و فرماندهی میکرد نهاجا چنین میشد یا چنان میشد. این بسیار تفکر کودکانه ای است که بگوییم چون رسته اش کنترل شکاری بوده پس نمی تواند فرمانده خوبی باشد. حتما باید خلبان باشد تا بتواند خوب مدیریت کند. کمااینکه خلبانش را هم دیده ایم! در باب کارهای شهید ستاری و خدماتش بخث مفصل است اما چندتایی که حضور ذهن دارم عرض می کنم. همه دوستان شنیده اند که مثلا ایشان با سامانه هاوک چه کرد یا پدافندی که صرفا وظیفه دفاع از پایگاه های هوایی و نقاط حساس رو داشت به صحنه جنگ آورد و غیره. اما من میخواهم از کارهای زیربنایی و برنامه های بلندمدتی که قصد انجامش رو داشت بگم. مهمترین کاری که میخواست انجام بده بحث ساخت جنگنده بود. همین بحثی که امروزه خیلی داغ شده. نخست ایشان اقدام کرد و برنامه ریزی کرد. فرماندهی اوج نهاجا رو تاسیس کرد. از کپی اف5 میخواست شروع کند تا دانش ساخت جنگنده در کشور ایجاد شود. همین صاعقه ها مرهون تلاش و برنامه ریزی او بود. حتی فکر تولید مشترک جنگنده با چین بود و از طریق مراجع و مسئولان بالاتر کشور اقدام کرد اما اف7 نصیبش شد! بسیاری از کارهایی که امروزه در نهاجا انجام شده ایشان برنامه ریزی کرد و استارت زد. برنامه راهبردی و جامعی که ایشان برای نهاجا ترسیم کرده بود البته با کمک مشاوران باسواد و با تجربه اش، حتی همین امروز هم کاملا محقق نشده. مثلا همین پایگاه خور که ایشون شروع به ساخت کرد هنوز که هنوزه دست به دست میشه و تکمیل نشده!!! منش مدیریتی و شیوه برخوردش هم هنوز خیلی ها یادشان هست. کسی رو پیدا نکردم که از روش مدیریتی و برخوردی ایشان بد بگوید یا نقد تندی بکند همه به نیکی یاد می کنند و این برای من همچنان بسیار تعجب برانگیزه که ایشون واقعا چه کرده اند که همه اینگونه می گویند. حالا شما به من بگو کدوم فرمانده به قول شما خلبان همچنین کارهایی کرده و چنین کارنامه موفق و یاد نیکی به جا گذاشته؟ شما نشان بده تا ما از گمراهی دربیاییم! استراتژیست تر از ایشان در کل نیروهوایی معرفی کن تا بشناسیم. تازه من قسمتهای پدافندیش رو فاکتور گرفتم. وگرنه کارنامه ایشان طبیعتا در آن قسمت درخشانتر است. همین قرارگاه پدافند هوایی خاتم الانبیا در زمان ایشان شکل گرفت اما در مجموعه نیروهوایی. که در سال 87 مستقل شد. اکثر برنامه های توسعه و تحول در پدافند امروزه همان برنامه های ایشان در گذشته است. اما در نهایت موضوع نیرودریایی! در این حوزه دیگه بنده نه به شما از کتابها و منابع مکتوب می گویم، نه لینک می دم و نه شنیده هایم رو از زبان دیگران مطرح می کنم. از خودم می گویم. به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن!! منتها همانطور که گفتم در پیام خصوصی! فقط در اینجا همین یک جمله را میگم. فرمودید کدام تکان رو به نیرودریایی داده؟ تبدیل یک مهجورترین، فراموش شده ترین وناآماده ترین نیروی مسلح کشور به آماده ترین، پای کار ترین و راهبردی ترین نیروی مسلح کشور، به اینکار چه میگویند؟ هرچه میگویند بفرمایید تا از این به بعد ماهم همان رو بگیم؟ دلایلم رو در پ خ درخدمتم. 2 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر