basijee

نیروهای جبهه مقاومت و مدافعان حریم اهل بیت (س) در عراق و شامات

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

سردار رشید اسلام، حاج حسین همدانی هم از آسمان حلب پر کشید و زینبی(س) شد...
یازینب (س)...
  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

سردار رشید اسلام، حاج حسین همدانی هم از آسمان حلب پر کشید و زینبی(س) شد...
یازینب (س)...


شوخی نکن داداش...
خبر به این مهمی حداقل یه منبعی چیزی میزاشتید
قلبمون ضعیفه
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

سردار رشید اسلام، حاج حسین همدانی هم از آسمان حلب پر کشید و زینبی(س) شد...
یازینب (س)...


باسلام

خبرگزاری های داخلی که این خبر رو اعلام نکردن٬ کاش دوستان مطلع مطلب رو تایید یا رد کنن ما رو از انتظار و اضطراب بیرون بیارن.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
متاسفانه حسن شمشادی تو صفحه اینستاگرامش زده این خبر رو که درحومه حلب به شهادت رسیدن

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

باید که از این باده به من هم بچشانی    :rose:  :rose:  :rose:  :rose:     در معرکه با خصم مرا هم بکشانی
 

نوشیدن این جام طهورای شهادت          :rose:  :rose:  :rose:  :rose:      هنیئا لک سردار حسین همدانی

روابط عمومی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیه ای از شهادت سردار سرتیپ حسین همدانی در سوریه خبر داد.

در بخشی از این اطلاعیه با تبریک و تسلیت شهادت این سردار شجاع و گرانقدر به محضر حضرت ولیعصر (عج) و نائب برحقش امام خامنه ای عزیز ( مدظله العالی ) و ملت شریف ایران ، آمده است:

سردار سرتیپ پاسدار حسین همدانی از فرماندهان دوران دفاع مقدس و مستشاران ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و مدافعان حرم در طول سالهای گذشته که نقش تعیین کننده ای در حفظ و حراست حرم حضرت زینب (س) و کمک و تقویت جبهه مقاومت اسلامی در جنگ تروریستی سوریه داشت ، عصر دیروز در حین انجام ماموریت های مستشاری در حومه شهر حلب به دست تروریستهای داعشی به شهادت رسید.

این اطلاعیه افزوده است اخبار تکمیلی و نیز نحوه اجرای مراسم تشییع و بزرگداشت این شهید گرانقدر ، متعاقبا اعلام خواهد شد.

 

منبع

  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

باعث تاسفه...درسته که ایشون نفر دوم نیروی قدس بودن؟شاید حضورشون در منطقه زمینه سازی برای عملیات بوده...الان گرگ ها چقدر خوشحالن...حیف...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

این که اینجا همچنین مرجعی باشه برای اخبار حاشیه ای مربوط به شهدا امیدوارم از تمرکزش کم نکنه. مدیران هم لطفا اگر روی اسکرول رفتن مدامش ( با توجه به اخبار زیاد پیرامون شهدا ) باعث شکایت کاربران میشه فکری براش بکنند. ولی اینکه تاپیک جامعی باشه به نظرم بعدها شاید کاربرد بیشتری داشته باشه.

 

||||||||           ||||||||||            ||||||||||||||||              ||||||||||||||||||||||||||||

 

محمد علی باشه اهنگر به یاد دوست شهیدش سعید سیاح طاهری دلنوشته ای نوشت که متن آن را به شرح ذیل آمده است.

 

سکوت سیاح...

 

حالا باز زمستان است سعید. به چشم هایم خیره میشوی و شاید من هم خیرهبودم حتماً... به چشمی که شمایل چشمی است که دیگر در قاب گرد صورتنداری برادر. رفت تا دیده بانت باشد تا دیماه سال هزار و سیصد و نود و چهار. بله سعید سعادت یا آنطور که هستی سعید سیاح، پارسال هم مثل حالا زمستان بود. یادت که هست، داستان شهید علی صالح شریعتی. انگار همین حالاست سعید. در روزی که گرد و غبار نفس را میبرید و حبس می‌کرد،پیامی تلفنی از دوستی آمد که زکات علم ات اگر داری چیست؟ گفتم چه میخواهی؟ گفت برای شهیدی مرثیه ای تصویری بساز. گفتم خدا من رانبخشد. شهید که مرثیه نمیخواهد! گفت نمیدانم کلیپ یا فیلمی که اورا بشناساند. گفتم شهید را فقط خدا میشناسد. اوست که روز ازل در دفتر کائنات و آفرینش ثبتش میکند. بلند بالایش میکند. خوش نفس و خوش دل و خوش نقش می آرایدش تا روزی که به بهانه ی تیری، ترکشی، جدایش کند ودر کنارش بنشاندش. گفتم اسم شهید که می آید دست و دلم میلرزد. در خدمتم، میسازمش. آری سعید پارسال هم مثل امسال حالا زمستان بود. لابد سرد هم بود. بله سرد بود که تو بالاپوشی گرم به تن کرده بودی. برازنده ات بود برادر. در خیابان طالقانی آنجا که باید دوستان و یاران شهید علی صالح شریعتی را میدیدم. اول تو را دیدم. سپید موی سپید محاسن. راستی سعید چرا اینقدر موهایت زود سفید شد؟ حتماً باز لبخندی میزنی مثل همیشه در سکوت. که تو را چه کار با موی سپید من. همه ی آنها که باید، آمده اند و هر کی از شهید سخنی میگوید، تو در سکوت فقط مینویسی. سکوت...

 

سکوتی که سرشار از ناگفته ها بود. شاید تو بیش از دیگران اورا میشناختی، شاید نمی‌خواستی فضل فروشی کنی. گاهی فقط لبخندی ملیح که صورتت را نورانی تر می نمود و چقدر غافل بودم من که بیشتر نگاهت نکردم. فیلم ساخته شد برای شهید بیست و دو ساله که فرمانده ی پادگان دژ خرمشهر بود. تویی که میشناختیش و من که ندیده بودمش. کنگره شهید در مشهد مقدس برگزار شد و تو رفتی و من سعادت آمدن نصیبم نشد. تا بهار امسال... بهار سال 94 خبر که رسید دلم لرزید سعید. خبر کوتاه و هولناک بود. منصور عطشانی به یاران شهیدش پیوست. منصور از تبار همان بچه هایی بود که شهادت را آرزو میکردند. و چه کشیدی سعید وقتی چند ماه در کما بودن سعید را دیدی و سکوت کردی. سکوت تا یادداشت تکان دهنده ات قلب همه را ریش کرد. ماجرای بی مهری به شهید منصور عطشانی باجناق و دوست هم سنگریت در بیمارستان نفت آبادان. آری اینچنین است برادر. زمستان و بهارمان با عطر شهدا آمیخته شد و رسید به تابستان. تابستان گرم سال 94 و این بار خبر هولناکتری که انتظارش را نمی‌کشیدیم رسید، مهدی اکبری زادگان به دوستان شهیدش پیوست و جالب تر که مهدی گفته بود من را در کنار منصور عطشانی دفن کنید. یعنی همین جایی که حالا پیکرشان در کنار هم آرمیده اند. ماجرای زمینی که بچه ها می گفتند مهدی و منصور چقدر تلاش کردند تا این زمین را به قطعه ی شهدای آبادان الحاق کنند.

 

در نزدیکی مهدی، گلستانی هم به خیل دوستان پیوست و گویی سال 94 سال پیوستن کرور کرور جوانان دیروز و امروز به خیل شهیدان است. و اما تو سعید، در سکوت به سوریه رفتی و در سکوت ماندی، پنج سفر و پنج عروج. سعید باور می کنی بسیاری نمی‌دانستند تو در سوریه بوده ای؟ حالا که این چند سطر را می نویسم به یاد مراسم تشیع می افتم. سعید خیلی ها آمده بودند. دوستانی که سال هاست یکدیگر را ندیده اند. از برکت شهادت تو می‌بینم که یکدیگر را در بغل می گیرند و حالا رفتن تو، فصل جدیدی در رابطه ی دوستان قدیمیت آغاز کرده است. تو اولین شهید مدافع حرم آبادان و شاید موثرترین آن برای شهری که هنوز زخم هایش از جنگ 8 ساله التیام نیافته هستی و تو چقدر تلاش کردی دردهای بی درمان این شهر را در سکوت درمان کنی. سعید یکی شاید بیش از دیگران غمگین نبودنت است. یکی که روزها و ماه ها و سال ها در کنارش تلاش کردی. نمی دانم حبیب احمدزاده از فردا چگونه نبودنت را باور خواهد کرد. برای او و همه ی ما دعا کن. دعا کن شهادت از ما دریغ نشود. هر طور که خودت می دانی. شاید با سکوت.

 

فارس

  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

نباید اجازه میدادن این آدم بره به جنگ ، وقتی آدم به این پنج تا طفل معصوم بدون پدر فکر میکنه اصلا ...............

  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

حسین مجنون

 

چهل و شش: اهل شوخی بود؛ آنهم زیاد. حتی خیلی زیاد. اما می دانست با چه کسی و کجا شوخی بکند و حدود آنرا با بعضی هم نگه می داشت. با کسانی همیشه شوخی داشت و با کسانی، هیچوقت. سهیل کریمی از مستندسازانی است که محمودرضا را در سوریه دیده است. وقتی برای مراسم تشییع به تبریز آمده بود، شب در منزل هنرمند بسیجی و عکاس جنگ، حاج بهزاد پروین قدس، تعریف می کرد: محمودرضا شیطنت داشت اما وقتی توی کار می رفت خیلی جدی می شد. یکبار من کنارش ایستاده بودم، برگشت خیلی با تندی گفت اینها را از دور و بر من ببر کنار من کار دارم. من هم یقه یکی را گرفتم و کشیدم کنار و با او دعوا کردم که کنار بایستد بعد متوجه شدم یقه محمد دبوق _ کارگردان لبنانی مستند “امام روح الله” _ را گرفته ام! محمودرضا گاهی با اهلش بقدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن وحشتناک طرف پیش میرفت، گاهی هم اینطور جدی بود. من بعنوان برادرش هیچوقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. این از چیزهایی است که هنوز هم یادآوریش مرا شرمنده می کند. محمودرضا ادب بسیار زیادی با بزرگتر داشت و حق ادب را ادا می کرد. با هم زیاد می خندیدیم. خیلی پیش می آمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف می کرد و می خندیدیم اما هیچوقت نشد من طرف شوخی کوچکی از او قرار بگیرم.

چهل و هفت: سال آخر دبیرستان بود. یکروز توی حیاط خانه یک توپ پلاستیکی کاشت جلوی من و گفت: بایست میخواهم دریبلت بزنم سعی کن دریبل نخوری. گفتم: بزن ببینیم! ایستادم و براحتی دریبلم زد. گفت: دوباره. دوباره آماده شدم و باز هم دریبل خوردم. توپ را برداشت و گفت: این دریبل مال زین الدین زیدان بود! بعد گفت: زیدان دو سه تا حرکت دیگر هم دارد، بایست میخواهم روی تو اجرا کنم. سه تا دریبل عجیب و غریب زد و من نتوانستم کاری بکنم و فقط ایستادم و نگاهش کردم. فوتبال، عشقش بود. مرتب برای تمرین با بچه های پایگاه می رفت زمین چمن بیمارستان شهدا که نزدیک خانه مان بود. معلوماتش هم در مورد دنیای فوتبال خوب بود. همه چیز را در مورد بازیکنان داخلی و خارجی تعقیب می کرد. حتی می دانست فلان بازیکن اروپایی چه غذایی دوست دارد. بارها می شد که از مدرسه می زد و برای دیدن بازیکنان تیمهای لیگ که برای مسابقه به تبریز می آمدند، می رفت هتل محل اقامتشان. از خیلی هاشان امضا گرفته بود و با بعضی هایشان هم عکس یادگاری. وقتی یکی از بازیکنان مورد علاقه اش از ایران رفت، آنروز گریه کرد. دفتری مخصوص ثبت وقایع دنیای فوتبال داشت که توی آن، عکسهایی را که از مجلات و روزنامه های ورزشی از فوتبالیستها بریده بود، می چسباند و زیرش یادداشتی می نوشت. آنروزها آنقدر در فوتبال غرق بود که درسش کاملا به حاشیه رفته بود و بالاخره صدای پدر را هم در آورد. وقتی رفت سپاه، تعلقی که به فوتبال داشت به یکباره چنان از زندگیش ناپدید شد که انگار قبل از آن هیچ علاقه ای به فوتبال نداشته. بعد از سپاه رفتنش، من حتی یکبار هم فوتبال تماشا کردنش را ندیدم یا نشنیدم اسمی از بازیکنی یا تیمی بیاورد. محمودرضا وقتی رفت سپاه، همه چیزش رفت کنار. همه تعلقات و علایقش محو شد. سپاه برای محمودرضا نقطه عطف بود و محمودرضای قبل از سپاه با محمودرضای بعد از سپاه قابل مقایسه نیست. یکبار تعریف پاسدار و ویژگیهای پاسداری را از زبان شهید مهدی باکری میخواندم گفته بود: چیزهایی که برای خیلی ها مباح است برای یک پاسدار حرام است. هیچوقت نخواسته ام در حرف زدن از برادرم اغراق کنم اما محمودرضا وقتی رفت سپاه، خیلی چیزها را براحتی بوسید و گذاشت کنار.

چهل و هشت: وقتی خرداد سال شصت و نه زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمودرضا، هشت نه سال بیشتر نداشت. با دوستش دو تایی تصمیم گرفته بودند به زلزله زده ها کمک کنند و قرار گذاشته بودند هر کدامشان بروند و چیزی از خانه بردارند و به محل جمع آوری کمکهای مردمی ببرند و تحویل بدهند. محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را به مادرم گفت. و گفت که چون زلزله زده ها شب مجبورند بیرون بخوابند، احتیاج به پتو و این چیزها دارند و برای همین می خواهد برایشان پتو ببرد. دو تا پتوی آبی رنگ تقریبا قدیمی در خانه داشتیم که تا آنروز استفاده نشده و نو باقی مانده بودند. محمودرضا گفت یکی از این پتوها را می برد. اما مادرم مخالفت کرد و پیشنهاد کرد کمک مالی بکنیم و قرار شد محمودرضا تا عصر و آمدن پدر به خانه صبر کند. اما آنروز بعد از آمدن پدر، محمودرضا تا شب چیزی از پدر نخواست و صحبتی از کمک به زلزله ها در خانه نکرد. چند وقت گذشت و یکروز متوجه شدیم یکی از آن دو تا پتویی که حرفش بود، توی خانه نیست! وقتی محمودرضا فهمید که مادر قضیه را فهمیده؛ خودش آمد و به مادرم گفت که چون زلزله زده ها به کمک فوری احتیاج داشتند، آنروز نتوانسته تا عصر و آمدن پدر صبر کند برای همین پتو را بی خبر برداشته و برده تحویل داده! انتظار داشتیم مادر دعوایش کند اما مادر تشویق کرد و گفت ایرادی ندارد و بخیر گذشت!

چهل و نه: یکی از رزمنده‌های مدافع حرم، چند روز بعد از شهادت محمودرضا برایم تعریف کرد که محمودرضا در مناطق مختلف با مردم سوریه ارتباط می گرفت. یکبار در یکی از مناطق درگیری، متوجه چهار تا زن شدیم که مقابل یک خانه روی زمین نشسته بودند. یکی از رزمنده‌های سوری که همراه ما بود گفت اینها مشکوکند و شاید انتحاری باشند و همانجا یک رگبار جلوی پایشان بست که باعث ترس و وحشتشان شد. محمودرضا گفت: شاید هم نباشند. بگذارید با آنها صحبت کنیم. بعد رفت جلو و شروع کرد به زبان عربی با آنها صحبت کردن. خودش را معرفی کرد و به آنها گفت: نترسید، ما شیعه امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب هستیم و شما در پناه مایید. وقتی اینرا گفت آرام شدند. بعد با آنها حرف زد و اعتمادشان را جلب کرد. بعد از آن بود که شروع به همکاری کردند و در آن حوالی محل تجمع تعدادی از تکفیری‌ها را هم در یک خانه نشان ما دادند. همان رزمنده مدافع حرم گفت محمودرضا حتی برای شناسایی از مردم منطقه استفاده می کرد. یکبار یکی از اهالی منطقه را که اهل سنت هم بود برای شناسایی با خودش سوار ماشین کرد که ببرد. من اعتراض داشتم به این کارش و به او می گفتم که به اینها نمی شود اعتماد کرد. اما محمودرضا جوری با مردم رفتار می کرد که آنها را جذب می کرد و بعد با همانها کار می کرد.

پنجاه: در ایام سالگرد شهادتش، دو تا از رزمندگان عراقی که از نیروهایی بودند که با محمودرضا کار کرده بودند و آموزش دیده بودند، آمده بودند تبریز. می خواستند بروند سر خاک محمودرضا. مدافعان غیر ایرانی حرم، محمودرضا را در سوریه با اسم مستعارش یعنی «حسین» می شناختند. یکی از این رزمنده های عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرفهایش تکرار می کرد: حسین، مجنون! حسین، مجنون! وقتی داشتیم توی ماشین من بطرف گلزار شهدایمی رفتیم، در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه داشت می گفت “حسین، مجنون” چه بود؟ گفت: در درگیری در یکی از مناطق، دو تا شهید دادیم که بخاطر شدت درگیری پیکرها روی زمین ماندند و موفق نشدیم آنها را عقب بیاوریم. وقتی تکفیری ها پیشروی کردند و پیکرها، روی زمین، بین آنها ماندند، ما روحیه مان را باختیم. حسین وقتی دید ما روحیه نداریم و کسی نمی جنگد، رفت و نشست پشت فرمان خودرویی که آنجا داشتیم و استارت زد و رفت بسمت تکفیری ها. همه ما از این کاری که کرد تعجب کردیم. همینطور ایستاده بودیم و داشتیم نگاهش می کردیم و منتظر بودیم که هر لحظه ماشینش را هدف قرار بدهند. اما حسین رفت و با خونسردی پیکر شهدا را از روی زمین برداشت و کشید داخل ماشین و برگشت. کارش دیوانگی بود اما این کار را برای بالا بردن روحیه ما انجام داد.

  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

سلام 

درود به ارواح پاک و مطهر شهدا 

جناب رونین 

 

چند سوال 

 

اسم اسن شهید بزرگوار به طور کامل چی هست؟ حکایت این اعداد چی هست و منبع این مطلب در صورت امکان رو بفرمایید.

با تشکر 

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.