jarmenkill

خاطرات شهدا

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب الشهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center]
[center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]ده خاطره از شهید چمران[/b][/font][/size][/center]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]1)با خودش عهد كرده بود تا نيروى دشمن در خاك ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.[/font][/size]
[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]يك روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دكتر بگو بيا تهران.»گفت «عهد كرده با خودش، نمى آد.»[/font][/size]
[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]گفت «نه بياد. امام دلش براى دكتر تنگ شده.»[/font][/size]
[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]بهش گفتم. گفت «چشم. همين فردا مى ريم.»[/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]2)گفتم «دكتر، شما هرچى دستور مى دى، هرچى سفارش مى كنى، جلوى شما مى گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسويه اى ما رو ندادن. ستاد رفته زير سؤال. مى گن شما سلاح گم كرده ين...» همان قدر كه من عصبانى بودم، او آرام بود. گفت «عزيزجان، دل خور نباش. زمانه ى نابه سامانيه. مگه نمى گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسين مقدم هم سلاح گم كرده. دل خور نشو عزيز.»[/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]3) دكتر آرپى جى مى خواست، نمى دادند. مى گفتند دستور از بنى صدر لازم است. تلفن كرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان كاسه. طرف پاى تلفن نمى ديد دكتر از عصبانيت قرمز شده. فقط مى شنيد كه «برو آن جا آرپى جى بگير. ندادند به زور بگير. برو عزيز جان.»[/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]4)از اهواز راه افتاديم; دو تا لندرور. قبل از سه راهى ماشين اول را زدند. يك خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ كرد و آمد تو، ولى به كسى نخورد، همه پريديم پايين، سنگر بگيريم.دكتر آخر از همه آمد. يك گُل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت «كنار جاده ديدمش. خوشگله؟» [/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]5)اوايل كه آمده بود لبنان، بعضى كلمه هاى عربى را درست نمى گفت. يك بار سر كلاس كلمه اى را غلط گفته بود. همه ى بچه ها همان جور غلط مى گفتند. مى دانستند و غلط مى گفتند. امام موسى مى گفت «دكتر چمران يك عربى جديد توى اين مدرسه درست كرد[/font][/size][font=tahoma, geneva, sans-serif]»[/font]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]6)به پسرها مى گفت شيعيان حسين، و به ما شيعيان زهرا. كنار هم كه بوديم، مهم نبود كى پسر است كى دختر. يك دكتر مصطفى مى شناختيم كه پدر همه مان بود، و يك دشمن كه مى خواستيم پدرش را در بياوريم.[/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]7)چپى ها مى گفتند «جاسوس آمريكاست. براى ناسا كار مى كند.» راستى ها مى گفتند «كمونيسته.» هر دو براى كشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواك هم يك عده را فرستاده بود ترورش كند.[/font][/size]
[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]يك كمى آن طرف تر دنيا، استادى سر كلاس مى گفت «من دانش جويى داشتم كه همين اخيراً روى فيزيك پلاسما كار مى كرد.»[/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]8)سال دوم يك استاد داشتيم كه گير داده بود همه بايد كراوات بزنند. سر امتحان. چمران كروات نزد، استاد دو نمره ازش كم كرد. شد هجده. بالاترين نمره.[/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]9) تصميم گرفتم بروم پيشش، توى چشم هاش نگاه كنم و بگويم «آقا اصلا جبهه مال شما. من مى خوام برگردم.» مگر مى شد؟ يك هفته فكر كردم، تمرين كردم.[/font][/size]
[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]فايده نداشت. مثل هميشه، وقتى مى رفتم و سلام مى كردم، انگار كه بداند ماجرا چيست، مى گفت «عليك السلام» و ساكت مى ماند.ديگر نمى توانستم يك كمله حرف بزنم.[/font][/size]
[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]لبخند مى زد و مى گفت «سيد، دو ركعت نماز بخوان درست مى شه.»[/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]10)مى گفتند «چمران هميشه توى محاصره است.»[/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]راست مى گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمى كرد. دكتر نقشه اى مى ريخت. مى رفتيم وسط محاصره. محاصره را مى شكستيم و مى آمديم بيرون.[/font][/size]

[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهي رسولي فر[/font][/size]
[size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]http://www.aviny.com/Rahiyan_Noor/revaiat-eshgh/khatere/12.aspx[/font][/size]
  • Upvote 6

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سری کتابهای [url="http://revayatfath.ir/detailView.php?type=book&id=332"]اینک شوکران[/url] و [url="http://revayatfath.ir/detailView.php?type=book&id=329"]نیمه‌ی پنهان ماه[/url] رو پیشنهاد میدم بخونید دوستان.
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[center][size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center]

[center][b][font=tahoma,geneva,sans-serif][size=3]این تابلو را چه کسی در خرمشهر نصب کرد؟[/size][/font][/b][/center]


[center][b][font=tahoma,geneva,sans-serif][size=3][img]http://cdn.tabnak.ir/files/fa/news/1388/8/12/40990_550.jpg[/img][/size][/font][/b][/center]

[size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]شهید بهروز مرادی اول دی 1335 در خرمشهر به دنیا آمد. بزرگتر که شد٬ با سید محمد جهان‌آرا همکلاس شد. بعدها معلمی را برگزید و در دوران جنگ، از جوانانی بود که تا لحظه آخر سقوط خرمشهر، در شهر ماند و با چشم‌های اشکبار شهر را ترک کرد؛ شهری که همه چیزش بود.[/font][/size]
[size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]او کسی بود که وقتی در روز سوم خرداد به همراه رزمندگان، خرمشهر را به آغوش کشید و بر خاکش بوسه زد، تابلوی «به خرمشهر خوش آمدید ـ جمعیت 36 میلیون نفر» را در ورودی خرمشهر نصب کرد.[/font][/size]

[size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]بعدها هم دانشجوی رشته صنایع دستی دانشگاه پردیس اصفهان بود و هم رزمنده‌ای که از جبهه جدا نمی‌شد، داغ شهادت پدر و برادرش و شمار بسیاری از دوستان همشهری‌اش، او را بی‌تاب کرده بود. او سرانجام در چهارم خرداد 67 در شلمچه به شهادت لبخند زد.

[b][b]بهروز مرادی، هنرمند مخلص و رزمنده ایثارگر، در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: [/b][/b]

«مادر عزیز، امیدوارم مرا به عنوان سومین شهید خانواده خود بپذیرید... برای عزاداری به هیچ وجه نباید مراسمی برگزار کنید و هیچ‌کس حق ندارد پولی خرج کند یا مجلسی برای من برگزار کند. آنچه می‌خواهید خرج کنید، به فقرا و مستمندان بدهید یا به جبهه کمک کنید».

به روح ملکوتی بهروز مرادی درود می‌فرستیم و خاطراتی از زندگی پربارش را مرور می‌کنیم:

[b]ـــ[/b] به عنوان یک آدم اهل هنر، شاخک‌های تیزی داشت. عراقی‌ها روی دیوارهای خرمشهر نوشته بودند: «جئنا لبقا» (آمده‌ایم که بمانیم) بهروز اصرار داشت که این نوشته‌ها باید حفظ شود تا در آینده نشان بدهد که عراقی‌ها برای چه به خرمشهر آمده بودند و نشان بدهد که چطور رفتند.

[b]ـــ [/b]در آموزش و پرورش که بود، می‌گفت بچه‌های فقیر خیلی زیادند، مداد و خودکار می‌گرفت به بچه‌ها می‌داد... .

[b]ـــ [/b]در درگیری‌های روزهای مقاومت، بهروز حواسش به حیوان‌هایی بود که جا مانده بودند. این حیوان‌ها را جمع کرده بود برایشان نان خشک جمع می‌کرد. آب که در شهر نبود، می‌رفت از لب شط برایشان آب می‌آورد.
[b]ـــ [/b]می‌گفت من هر روز دو تا عراقی رو می‌بینم که با قایق سر یک ساعت مشخص میان و میرن. اما دلم نمیاد اونها رو بزنم... می‌گفت صدای اذان رو از سنگرهاشون می‌شنوم. خیلی دلش می‌خواست اونا رو بیاره این ور، باهاشون صحبت کنه، قانعشون بکنه که جنگی که شما شروع کردید، ناآگاهانه است. نمی‌دونید برای چه می‌جنگید.

[b]ـــ [/b]می‌گفت من می‌رم جناح راست، شما برید جناح چپ. وقتی بررسی می‌کردیم، می‌دیدم جناح چپ سنگرهاش و جان‌پناهش بیشتر بود. ما رو می‌فرستاد اونجا و خودش می‌رفت جناح راست رو پوشش می‌داد. می‌گفت، من اگر طوری بشم، خودم هستم. ولی شما اگر طوریتون بشه فردا جواب خانواده‌تون رو نمی‌تونم بدم.[/font][/size]
[size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]ـــ [/b]فردای عملیات بود. زمانی که خستگی از سر و پای آدم می‌ریزه. روبه‌روی دشمنی که تمام دنیا بهش کمک می‌کرد. از یک طرف شهادت بچه‌ها از یک طرف بچه‌هایی که هنوز توی خط بودند. همون موقع بهروز رو دیدیم که نزدیک سنگر داشت خطاطی می‌کرد.[/font][/size]


[size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]احمد پرسید: می‌دونید کیا شهید شدند؟
بهروز گفت: فلانی، فلانی، فلانی، اسم فرزاد رو هم گفت.
گفتیم: برادرت شهید شده، نشستی داری خطاطی می‌کنی، تو ناراحت نیستی؟ (فرزاد هم خوب یه بچه پرانرژی بود. همه دوستش داشتند. شهادتش برای ما تکان‌دهنده بود، آدم از درون می‌سوخت)
گفت: چیزی که خدا خواسته... گفتم: تو ...
گفت: منم از خدا می‌خوام یک روز شهید بشم.
گفتم: جواب خانواده‌ت رو چی می‌دی؟
گفت: مگه پدرم که شهید شد... .
گفتم: بهروز! تو پدرت هم شهید شده...؟!

[b]ـــ [/b]فرزاد برادر بهروز شهید شده بود. هوا گرد و غبار بود، با بچه‌ها رفتیم نماز بخونیم. نمازخونه خیلی خلوت بود. دیدم بهروز با دو تا از بچه‌ها اومد برای نماز و آرپی‌جی‌اش رو گذاشت کنارش. می‌خواستم ببینم الان که برادرش شهید شده چطوری نماز می‌خونه. بعد از نماز رفتم جلو، بهش تسلیت بگم ولی بهروز با برخورد خاصی که داشت ما رو بیشتر به کار ترغیب می‌کرد. بعدش هم با دو، سه نفر از بچه‌ها سوار ماشین شدند و رفتند به سمت آبادان.

[b]ـــ [/b]بعضی وقت‌ها می‌دیدیم یه جوجه گنجشک می‌آورد. می‌گفتیم: این چیه بهروز؟
می‌گفت: یتیمه...
می گفتیم: این مسخره‌بازی‌ها چیه؟ دیوونه شدی؟
می‌گفت: فلان‌جا خمپاره خورده بود، گنجشکه مونده بود بیرون.
بعضی وقت‌ها بزرگشون می‌کرد تا پرواز کنند. یه آشیانه پیدا می‌کرد که جوجه داشته باشه، می‌رفت اونا رو می‌گذاشت اونجا.[/font][/size]
[color=#000000][font=Tahoma, Arial][size=3][right][size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]ـــ [/b]بعد از عملیات در مقر پرشین هتل، فرماندهان عالی‌رتبه تقدیرنامه‌ای برای بهروز آوردند، بغض گلوش رو گرفته بود. گفت: این لیاقت بهروز نیست. این متعلق است به همه پابرهنه‌هایی که اینجا آمدند.... صحبت می‌کرد و بچه‌ها اشک می‌ریختند.[/font][/size][/right][/size][/font][/color]
[color=#000000][font=Tahoma, Arial][size=3][right][size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]ـــ [/b]توی خط یک آدمک از صدام درست کرده بود. شب می‌رفت آدمک رو لب شط طرف اسکله آویزان می‌کرد و صبح یواش یواش آدمک رو بالا می‌کشید. عراقی‌ها عصبانی می‌شدند و شلیک می‌کردند. بهروز نگاه می‌کرد ببیند از کجا شلیک می‌کنند. آرپی‌جی‌زن ماهری هم بود. بلافاصله یک کلاه کاسکت موتوری سرش می‌کرد و می‌رفت یک گوشه عراقی‌هایی رو که پیدا کرده بود با آرپی‌جی‌ می‌زد.

[b]ـــ [/b]بهروز شهادت رو می‌دید و من الان هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم بهروز غیر از این نمی‌تونست سرنوشتی داشته باشه. خودش هم دنبال همین بود. به یک نفر گفته بود، یا شهید می‌شم یا می‌رم شکایت پیش خدا. توی بیابان یه سوله درست می‌کنم، می‌رم توش بست می‌نشینم.[/font][/size][/right][/size][/font][/color]

[color=#000000][font=Tahoma, Arial][size=3][right][size=3][font=tahoma,geneva,sans-serif]منبع: [url="http://www.tabnak.ir/fa/news/133208/%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D9%84%D9%88-%D8%B1%D8%A7-%DA%86%D9%87-%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%B1%D9%85%D8%B4%D9%87%D8%B1-%D9%86%D8%B5%D8%A8-%DA%A9%D8%B1%D8%AF"]تابناک[/url] به نقل از کتاب «پی کوجا می گردی آمو؟» ویژه نامه نکوداشت شهید بهروز مرادی [/font][/size][/right][/size][/font][/color]
  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بسم رب شهدا و الصدیقین

 

پای بزرگ

 

حاج همت از ساختمان فرماندهی خارج می‌شود و پوتین‌هایش را پا می‌کند. کربلایی هم به دنبال او بیرون می‌آید. حاج همت در حالی که بند پوتین‌هایش را می‌بندد، می‌گوید: «آقا جان، ‌اگر کاری نداری، ‌چند روز دیگر پیش ما بمان.»

کربلایی می‌گوید: «مادرت تنهاست. این دفعه زن و بچه‌ات را آوردم به دیدنت، دفعه بعد مادرت را می‌آورم. حالا که تو نمی‌توانی بیایی خانه، ‌ما باید بیاییم جبهه.»

کربلایی در حین حرف زدن متوجه پوتین‌های کهنه و رنگ و رفته حاج همت می‌شود. حاج همت با شرمندگی می‌گوید: «شرمنده‌ام از اینکه باعث زحمت شما شدم... من یک صحبت کوتاه با بچه‌های لشکر دارم بعد می‌آیم بدرقه‌تان می‌کنم.»

حاج همت خداحافظی می‌کند و می‌رود. کربلایی که هنوز از فکر پوتین‌های او بیرون نیامده متوجه خداحافظی‌اش نمی‌شود.‌‌ همان لحظه، اکبر هم از ساختمان خارج می‌شود. کربلایی با ناراحتی جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید: «اکبر آقا مگر دولت به رزمنده‌ها کفش و لباس نمی‌دهد؟»

اکبر که متوجه منظور کربلایی شده، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «کربلایی، ‌ به خدا من یکی زبانم مو درآورد بس که به حاجی گفتم پوتین‌هایت را عوض کن، بهش می‌گویم ناسلامتی تو فرمانده لشکری با آدم‌های مهم نشست و برخواست می‌کنی، ‌ خوب نیست این پوتین‌ها را پایت می‌کنی.... والله به گوشش فرو نمی‌رود که نمی‌رود.»

- خوب، حرف حسابش چیست؟

- حرف حسابش این است که می‌گوید یک فرمانده باید خودش را با کمترین نیرو‌هایش مقایسه کند، ‌من باید همرنگ بسیجی‌ها باشم.

کربلایی می‌گوید: «خودم درستش می‌کنم اگر یک جفت کفش نو به پایش نکردم هر چه می‌خواهی بگو، من پدرش هستم اگر از من حرف شنوی نداشته باشد پس از کی می‌خواهد داشته باشد؟»

 

وقتی حاج همت سخنرانی می‌کند، ‌همه احساس لذت می‌کنند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دو کوهه خبردار ایستاده‌اند و به حرف‌های او گوش می‌دهند. آفتاب سوزان خوزستان، ‌همان قدر که تن دوازده هزار نیرو را داغ می‌کند، ‌تن حاج همت و دیگر فرماندهان را هم داغ کرده. هیچ کس زیر سایه‌بان نیست. هیچ فرماندهی، ‌کفش و لباس نو‌تر از کفش و لباس رزمنده‌ها نپوشیده. حاج همت، ‌فقط حالا که به تنهایی در برابر یک لشکر نیرو ایستاده، معلوم است که فرمانده لشکر است. اگر بعد از سخنرانی قاطی جمعیت شود، هیچ کس فرمانده بودن او را از ظاهر تشخیص نخواهد داد.

یک بار او همین پوتین‌ها را برای وصله دوزی به کفاش داد. اکبر متوجه شد. یک جفت پوتین نو از تدارکات لشکر گرفت و آن‌ها را به کفاش داد تا به جای پوتین‌های کهنه به همت بدهد. سپس پوتین‌های کهنه را از کفاش گرفت و گفت: « به صاحب این پوتین‌ها بگو درشان تو نیست کفش‌های میرزا نوروزی را به پا کنی.»

حاج همت وقتی آمد، خیلی دلخور شد. پوتین‌های نو را نگرفت و به جای آن، دمپایی به پا کرد. اکبر که دید حریف او نمی‌شود، ‌پوتین‌های وصله دارش را بازگرداند.

حالا اکبر نگران کربلایی است. می‌ترسد حاج همت، ‌حرف پدرش را هم زمین بزند؛ یا حرف پدرش را بپذیرد؛ اما از آن پس همیشه شرمسار نیرو‌ها باشد!

کربلایی رو به حاج همت می‌گوید: «دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی‌هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی واسه‌ات بخرم. ناسلامتی هنوز پسرمی. هر چند فرمانده لشکری، اما برای من هنوز پسرمی.»

کربلایی و اکبر، ‌منتظر پاسخ حاج همت‌اند. حاج همت می‌گوید: «باشه. من حاضرم. شما همیشه حق پدری گردن من داری آقاجان.»

کربلایی، ‌پیشانی همت را بوسیده، ‌ با خوشحالی می‌گوید: «رحمت به آن شیری که خوردی. پس بلند شو، ‌معطلش نکن. من باید زود برگردم اصفهان.»

اکبر از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورد. هیچ وقت تا به حال حاج همت را این قدر گوش به فرمان ندیده بود.

او مثل بچه‌‌ای اختیارش را داده به کربلایی. کربلایی هم یک جفت کتانی برای او خرید. آن‌گاه سوار ماشین یونس شدند و به طرف پادگان بازگشتند.

آنها به پادگان نزدیک می‌شوند. اکبر به لحظه‌ای فکر می‌کند که بچه‌ها در گوشی به هم می‌گویند:"حاجی کتانی نو به پا کرده! چرا؟ چون فرمانده لشکر است..."

حاج همت، مدام به عقب برمی‌گردد و به نوجوان نگاه می‌کند. کربلایی متوجه نگاه‌های او شده، کنجکاوانه نگاهش را دنبال می‌کند. اکبر وقتی نگاه آن دو را می‌بیند، نوجوان را در آینه از نظر می‌گذارند. ناگهان چشم او به پوتین‌های کهنه و رنگ و رو رفته نوجوان می‌افتد. اکبر، منظور حاج همت را از نگاه‌ها می‌فهمد. می‌خواهد چیزی بگوید که کربلایی می‌زند روی داشبورد و می‌گوید: "نگه‌دار اکبر آقا."

-نگه دارم؟ واسه چی؟!

- تو نگه دارَ، حاجی خودش می‌گوید واسه چی.

اکبر ترمز می‌کند. کربلایی، رو به حاج همت می‌کند و با لبخند می‌گوید: "پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می‌گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می‌گویم وظیفه من تا همین‌جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرپا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هرکاری دوست داری، بکن.،... من راضی‌ام."

حرف کربلایی آبی است که روی آتش حاج همت می‌ریزد. از ته دل می‌خندد. کربلایی را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد. آن‌گاه کتانی ها را از پا در می‌آورد و به سراغ نوجوان می‌رود.

اکبر و کربلایی، صدای حاج همت را می‌شنوند که می‌گوید: "این کتانی ها داشت پایم را داغان می‌کرد. مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند."

برمی‌گردد و درحالی که پوتینهای رنگ و رو رفته‌اش را به پا می‌کند، می‌گوید: "اصلا پاهای من ساخته شده برای همین پوتینها، خدا بده برکت..."

لحظه‌ای بعد، حاج همت با همان پوتین‌ها سوار ماشین می‌شود.

 

منبع

  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ما تا ابد به این شهدا مدیونیم که واقعا با از خود گدشتگی چلوی ماشین نظامی عراقو گرفتن
انشالله در کنار شهدای کربلا باشن
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بسم رب شهدا و الصدیقین

 

خاطره ای به نقل از همسر شهید نواب صفوی

 

ایشان به همه مخلوقات خدا ـ غیر از ستمگران و دشمنان خدا ـ عشق می‌ورزید و محبت‌شان فقط مشمول انسان‌ها نمی‌شد. یک بار در حالت مخفی زندگی می‌کردیم که سر شب دیدیم کسی خود را به‌‌شدت به در حیاط می‌کوبد. واقعاً وحشت کردم که نکند جای ما لو رفته است و مأموران دنبال آقا آمده‌اند. آقا بلند شدند و رفتند و با احتیاط در را باز کردند. در این موقع سگی خود را به داخل حیاط انداخت. حالش خوب نبود و معلوم می‌شد مسمومش کرده‌اند. آقا کسی را فرستادند که از بازار شیر تهیه کند. بعد با نهایتا صبر و حوصله شیر را آرام‌آرام به خورد سگ دادند تا به‌ تدریج حالش بهتر شد. در فاصله آن زمان طولانی هم دائماً از سگ می‌پرسیدند حالت خوب است؟ بهتر شدی؟ به‌قدری غمگین و نگران بودند که گویی یکی از فرزندان‌شان مسموم شده است. بالاخره صبح که شد، حال سگ بهتر شد و رفت.

 

منبع

  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بسم رب شهدا و الصدیقین

 

برش‌هایی از زندگی شهید حمید باکری به روایت همسرش

 

۱ـ یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خنده‌ام گرفت، فکر کردم لابد شوخی می‌کند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانواده‌ام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: «باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم‌». گفت: «اگر غیر از این بود سراغت نمی‌آمدم‌». 


۲ـ دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر می‌شد. حمید می‌گفت: «تو چرا این قدر به من بی‌توجهی! چرا هیچی از من نمی‌نویسی؟» چه داشتم که بنویسم؟... آن روز‌ها هر بار که می‌خواست برود، بدجوری بی‌طاقتی نشان می‌دادم و گریه می‌کردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که می‌روم، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! این طوری هم خودت آرام می‌گیری، هم من با دل قرص می‌روم‌». 

۳ـ خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد می‌آورم، دلم از غرور و شادی پر می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان، از هیچ کس هدیه‌ای نگرفتیم؛ چون فکر می‌کردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیز‌ها تحمیلی وارد زندگی‌مان می‌شوند، حتی اسباب و اثاثیه‌ای را که به نظر ضروری می‌آیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما همین‌ها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم. 

۴ـ همه می‌دانستند وقتی حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگری برود و فقط می‌توانند در خانه پیدایش کنند. تمام وقتش را می‌گذاشت برای من و بچه‌ها. سعی می‌کرد‌‌ همان وقت کم را هم با ما باشد و حتماً یک کار مفید انجام بدهد. تمام این کار‌ها را می‌کرد تا من آن لبخند رضایت را از او دریغ نکنم. 

۵ـ یک بار گفت: «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم: «بله» او ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد، من خسته شدم، خوابم گرفت، گفتم: «تو هم با این نماز شب خواندنت... چقدر طولش می‌دهی؟ من که خوابم گرفت، مؤمن خدا...‌». گفت: «سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات، انسان را به خدا نزدیک‌تر می‌کند‌».

 

۶ ـ زندگی‌مان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمی‌زدیم. اگر هم خریدن وسیله‌ای ضرورت پیدا می‌کرد، به ‌خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیازم به آن وسیله می‌گفتم و او هم سریع می‌رفت می‌خرید و می‌آورد. همیشه به من می‌گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی‌». 

۷ـ حمید کسی نبود که بتوان او را ندیده گرفت. صبور و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی بود که می‌توانستی راحت با او زندگی کنی و هرگز احساس ناراحتی نکنی. همیشه سعی می‌کرد همه ‌چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. احساس می‌کردیم او و مهدی به جایی رسیده‌اند که‌‌‌ همان ارتباط با خداست. به روحیه توکل حمید که فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که هر­چه به دنیا توجه کنیم، به جایی نمی‌رسیم، اما حمید با آن دست خالی و دل قرصش، این راه را خندان می‌رفت و این اصلاً شعار نیست. من کنارش بودم و این را در عمل درک کردم که چه توکلی داشت و چطور به ائمه عشق می‌ورزید. همچو آدمی هر کسی را، هر قدر هم که ضعف داشته باشد، دنبال خودش می‌کشد. من حالا افتخار می‌کنم که دنبال او کشیده شدم.... به من خیلی محبت داشت اصلاً یادم نمی‌آید با من بلند حرف زده باشد... وقتی اعتراض مرا می‌شنید، می‌گفت: «من آدم ضعیفی هستم، فاطمه! تو از آدم ضعیف چه انتظاری داری؟». 

۸ـ تمام آنهایی که من و حمید را می‌شناسند، می‌گویند: «احساس می‌کنیم حمید خیلی سخت شهید شده‌». نه اینکه دوست نداشته باشد شهید شود، نه، بلکه منظورشان این بود که او در اوج علاقه‌اش به من و بچه‌ها شهید شده و خودش هم این را خیلی خوب می‌دانسته است. نه او، که حاج همت هم... و حمید، حمید، حمیدِ من... .

۹ـ حرفِ تربیت بچه‌ها که می‌شد، اصلاً از خودش حرف نمی‌زد و تمام فعل‌ها را مفرد ادا می‌کرد. یک بار عصبانی شدم و حتی کارمان به دعوا کشید، گفتم: «چرا همه‌اش می‌گویی تو؟ بگو با هم بزرگشان می‌کنیم!» گفت: «من یقین دارم که تنها بزرگشان می‌کنی‌». 

۱۰ـ من از حمید، فقط چشم‌هایش را یادم می‌آید که همیشه قرمز بود... من دیگر سفیدی چشم‌های حمید را ندیده بودم. احساس می‌کردم این چشم‌ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که: «بهتر» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر می‌خوابد، خستگی‌اش درمی آید‌».

 

۱۱ ـ یک ‌بار به حمید گفتم: «خوش به حال احسان که پدری مثل تو دارد‌». گفت: «حسودی می‌کنی؟» گفتم: «برای اولین­بار می‌خواهم اعتراف کنم، آره حسودی می‌کنم‌». گفت: «منظور؟» گفتم: «حیف نیست همچین پسری... بی‌پدر، بزرگ بشود؟» گفت: «من فقط برای احسان خودم جبهه نمی‌روم. من برای تمام احسان‌ها می‌روم‌». این طوری نبود که به بچه‌اش بی‌علاقه باشد، او در اوج محبت و علاقه‌اش به آن‌ها و من رفت
 

اگر قرار بود یک بار دیگر زندگی کنم... باز با حمید باکری ازدواج می‌کردم.... باز بعد از شهادتش می‌رفتم قم... و باز افتخار می‌کردم که فقط چهار سال با حمید زندگی کرده‌ام و همه­ چیز را از او یاد گرفته‌ام. من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ ‌چیز گران بهایی عوض کنم. به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او سپرده‌ام «هر وقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ولی برو یک حمید پیدا کن»

 

 

منبع: به مجنون گفتم زنده بمان به نقل از اینجا

 

ویرایش شده در توسط jarmenkill
  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سلام دوستان عزیز...
ﯾﮑﯽ از بچه ﻫﺎﯼ ﺗﻔﺤﺺ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ میﮔﻔﺖ: ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭﺧﻮﻧﻪ ﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪ، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﻬﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮﻥ رو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ. ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانمی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷخص ﭼﻪ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. مگه ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍﮐﺮﺩﻥ، میﺧﻮﺍﻥ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭﻥ. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ به ﮔﺮﯾﻪ افتاد، ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫشی ﺩﺍﺭﻡ، ﺭﺩ ﻧﮑﻨﯿﺪ. ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﻇﻬﺮ پنج شنبه ﻧﯿﺎﺭﯾﺪﺵ. ﺷﺐ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. ﺷﺐ ﺷﺪ، ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﺪﻧﻈﺮ، ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﻥﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍﻍونی کردﻥ ، ﺭﯾﺴﻪﮐﺸﯿﺪﻥ، ﺷﻠﻮﻏﻪ، ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻥ !!!
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟ ﮔﻔﺘﻦ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾــﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ!!! ﻣیگه ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ، ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮﮐﻮﭼﻪ، ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﻧﺒﺮﯾـﺪ، ﻣﻦ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻋﻘﺪ من باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ! ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭتا اﺳﺘﺨﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ. استخوان دست باباشو برداشت کشید روی سرش گفت:
بابا جون، ببین دخترت عروس شده. با اجازه پدرم، بله ...
  • Upvote 9
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بسم رب شهدا و الصدیقین

 

دو خاطره جالب از اوایل جنگ

 

 

من حالا یاد یکی از مردان عجیب و غریب جنگ افتادم. ایشان مرد میانسال بود به نام حاج علی عابدینی زاده که از اصفهان به دارخوین اعزام شده بود. پس از عملیات فرمانده کل قوا ما یک خاکریز بلندی لب کارون زدیم و برعکس قبل از عملیات که خط دفاعی ما دیده نمی‌شد و حالت چریکی داشت، خط و خاکریز به طور کامل مشخص بود و عراقی‌ها وجب به وجب آن را به گلوله بسته بودند. به خصوص در حاشیه کارون، اگر کسی سر خود را بالا میاورد تک‌تیراندازهای دشمن او را به شهادت می‌رساندند. برادران آمدند و گفتند یک پیرمردی آمده در خط و از خاکریز بالا می‌رود و در کنار کارون وضو می‌گیرد و بدون سینه‌خیز و دویدن، خیلی آرام بازمی‌گردد. ما ایشان را ملاقات کردیم. دیدیم درست است. او به درجه یقین رسیده بود. زحمت کشیده و روی خودش کار کرده بود. آیه "و جعلنا" را میخواند و "می‌گفت عراقی‌ها کور هستند من را نمی‌بینند".

 

==================================================

 

یک روز که در ستاد عملیات جنوب حضور داشتم، اتوبوسی از دلیر مردان لرستان با لباس‌های زیبای محلی و انواع کلاه‌های نمدی با انواع تفنگ‌های برنو لوله بلند و لوله کوتاه و ام یک وارد ستاد عملیات جنوب شد. پس از دو هفته که من به محورهای مختلف عملیاتی سر می‌زدم، فرمانده یکی از محورها به من گفت: "در یکی از سنگرهای خط مقدم این محور یک پیرمرد لرستانی با صفا و با نشاطی حضور دارد و بهتر است که او را از نزدیک ببینیند."

به اتفاق او رفتم دیدم یکی از همان پیرمردهای غیور لرستانی با با کلاه نمدی و ابروهای پرپشت و با همان تفنگ برنو لوله بلند دوربین‌دار، راحت و آسوده به سمت دشمن نشانه‌گیری می‌کند، در حالی که یک کتری چای با مقداری نان خشک و یک پاکت سیگار هم در کنارش بود و لحظه‌ای هم سیگارش از لبش جدا نمی‌شد، ولی با حوصله و دقت بسیار، سر عراقی‌ها را در آن سوی خاکریز مورد هدف قرار می‌داد و تیرهایش خطا نمی‌رفت. بچه‌ها می‌گفتند این پیرمرد روزانه 3 تا 5 عراق را شکار می‌کند.

 

نقل از کتاب "از جنوب لبنان تا جنوب ایران؛ خاطرات سردار سید رحیم صفوی جلد اول" با کمی تخلیص و تصرف؛ صفحات 258 تا 264 

  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بسم رب شهدا و الصدیقین

 
کارستان بابایی
چند روز قبل خانواده‌ی شهید بابایی این‌جا آمده بودند؛ این خاطره یادم آمد و برای آنها گفتم. سال ۶۱ شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجه‌ی این جوان حزب‌اللّهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقاء دادیم. آن‌وقت آخرین درجه‌ی ما سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می‌تراشید و ریش می‌گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه می‌لرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم، می‌لرزید، که آیا می‌تواند؟ اما توانست. وقتی بنی‌صدر فرمانده بود، کار مشکل‌تر بود. افرادی بودند که دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می‌کردند؛ حرف می‌زدند، اما کار نمی‌کردند؛ اما او توانست همان‌ها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونه‌یی از این قضایا را نقل کرد. خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبان‌هایی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد؛ حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛ با این‌که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمامِ چند ساله بود؛ سن و سابقه‌ی خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی‌ها این چیزها خیلی مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی می‌گفت دیدم در دعای کمیل شانه‌هایش از گریه می‌لرزد و اشک می‌ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس! دعا کن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد.
 

 

 

شهید بابایی می‌گفت دیدم در دعای کمیل شانه‌هایش از گریه می‌لرزد و اشک می‌ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس! دعا کن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد.

 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند                      نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش                   که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند                    هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک             چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار           که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری                    به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد              مگر دلالت این دولتش صبا بکند

 

ویرایش شده در توسط jarmenkill
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
 

سلام

تصاویرامیر سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری

http://jomhourieslami.blogfa.com/post/1579

 

با سلام - خوش آمدید به انجمن میلیتاری ، اگر اکانت گالری ندارید ، تصاویر را بصورت لینک ارائه فرمایید .

  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

این مطلب ادای دینی است به شهید علی سیفی نسب ( عکس آواتار من ) 

 

"وقتی او را در آغوش گرفتم شروع کردم تکان دادن او، او که خوشحال از این دیدار بود با مهربانی می‌گفت: تکانم نده که معنویتم می‌ریزه." ( راوی جعفرطهماسبی :قبل از عملیات والفجر هشت )

0-231.jpg

شهیدعلی سیفی در سال ۱۳۴۴ در شهرستان مراغه در خانواده ای متدین و ولایی چشم به جهان گشود. هنوز دوره ابتدایی‌اش تمام نشده بود که پدر را از دست داد.

با شروع عملیات بیت المقدس در اردیبهشت ماه سال ۶۱ پا در جبهه گذاشت و درعملیات بیت المقدس در آستانه فتح خرمشهر به سختی مجروح شد که به قول خودش عنایت امام رضا(ع) شامل حال او شد و در یکی از روزهای تشرف جانبازان جنگ تحمیلی به حرم امام رضا علیه السلام شفا یافت و می‌گفت مردم به نیت تبرک لباسهایم را به غارت بردند…

علی که بعد از پایان یافتن دوره راهنمایی تحصیلی شوق طلبه شدن در دلش افتاده بود حوزه علمیه قائم چیذر را انتخاب نمود و در نهایت حوزة علمیه شهر مقدس قم میعادگاه‌ پاک شهید در عرصه علم‌اندوزی بود . اوایل سال ۶۳ از تهران به عنوان تبلیغی رزمی به جبهه اعزام شد و این بار گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام را برای خدمت انتخاب کرد .

وقتی برای بچه های تخریب موعظه می‌کرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه آن را دیده است.روزهای بیاد ماندنی بعد از عملیات خیبر و غصه بچه ها از جاماندن جسم همسنگرانشان درجزیره مجنون با صدای ملکوتی علی التیام پیدا می‌کرد . علی وقت نماز آنقدر نماز را با حضور قلب می‌خواند انگار توی این دنیا نیست…

نمازهایش طولانی می‌شد .یک روز بچه ها به علی اعتراض کردند و گفتند نماز رو تندتر بخوان. که ایشان در جواب حکایتی از شهید محراب مدنی گفت و اظهار داشت که درصف اول نمازجمعه تبریز پشت سر شهید مدنی نماز می‌خواندیم، این شهید هم نمازهایش توام با طمئنینه و اشک بود. شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال اقامه نماز بود که شنید می‌گوید آقا نماز را تند بخوان. یکدفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و در حالیکه قطرات اشک صورتش را پرکرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود: قارداش جان می‌دونی می‌خواهی با کی حرف بزنی؟ 

عملیات والفجر ۸ در لشگر ۲۵ کربلا بود . او جزء غواصانی بود که در اروند رود مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

13900919114058_PhotoL.jpg

 

وصیت نامه شهید علی سیفی نسب

«یا ایها الذین آمنوا ما لکم اذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثاقلتم الی الارض اَرضیتم بالحیوه الدنیا من الاخره فما متاع الحیوه الدنیا فی الاخره الا قلیل» (توبه/۳۸)

الهی ما عرفنا حق معرفتک و ما عبدنا حق عبادتک. بارالها! من از تو معذرت می خواهم که تو را دیر شناختم و با تو دیر آشتی کردم. بارالها! قسم به عظمت خودت، اگر نبود امیدواری‌ام به رحمتت، هرگز آرزوی شهادت و لقایت را نمی کردم. زیرا از اعمال خود با خبر بودم و می دانستم که هرگز لایق این نعمت بزرگ نبودم، ولی همین قدر می دانم که هر چند گناهان من زیاد باشد، ولی عفو و بخشش بیکران تو، از گناهان من بسی عظیم و بزرگتر است.

بارالها! عمری را پشت به تو کرده بودم که در یک لحظه به سویت بر گشتم و آغوش محبتت را به سوی خود، باز دیدم که تا آن لحظه غافل بودم.

بار الها! در طول زندگی به این نتیجه رسیدم که همیشه تو به دنبال بهانه‌ای بودی که من را ببخشی؛ همیشه دانه می پاشیدی که مرا به صید خود اندازی؛ ولی با این همه من بنده شیطان بودم و لذت بندگی درگاهت را نچشیده بودم. ولی حال با چهره‌ای سیاه و حالی شرمگین به سویت توبه می‌کنم و تو نیز از روی فضلت توبه من را پذیرا باش و به سویم توجه کن.

بارالها! همیشه آرزوی من این بود که این خون آلوده و بدن ناپاک و تن وابسته و آلت دست شیطان قرار گرفته، آن چنان پاک شود و نظر تو را جلب کند که من هم مصداق این حدیث قدسی‌ات باشم که فرمودی: «کن لی اکن لک»

الهی! از تو تشکر می‌کنم که لذت لقایت را به من چشاندی و از لذت شهادت آگاهم ساختی و توفیقم دادی تا به عشق تو بسوزم، آن چنان که شعله‌هایش تنم را که زندان روحم شده، بسوزاند و به خاکستر تبدیل نماید و روحم به سویت پرواز کند.

الهی! از تو تشکر می کنم که بندگی مرا قبول فرمودی.

الهی! از تو سپاسگزارم که مرا با حسین (علیه السلام) آشنا کردی و عشق او را در قلبم جای دادی و چشمهایم را برایش گریاندی و مدال افتخار سینه زدن برای او را در سینه‌ام قرار دادی.

خدایا! ای کاش می توانستم و قدرت آن را داشتم که شکرانه نعمت بزرگ یعنی وجود امام را به جای آورم. امامی که وسیله آزادی مستضعفین شد. امامی که نوید ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را به امتش داد. امامی که وسیله معرفت شد تا ما نزدیکترین راه رسیدن به تو یعنی شهادت را بشناسیم.

سخنی چند با مادرم:

مادر! اول از شما التماس می‌کنم که مرا که در طول زندگی همیشه باعث دردسر شما بودم و حق فرزندی را نسبت به شما مادر مهربانم ادا نکردم، عفو کنید.

مادر، درست است که فراق و دوری فرزندت برایت خیلی سخت و دشوار خواهد بود و برای هر مادری این یک مصیبت بزرگی است، ولی امیدوارم باور کنید که فرزندتان به بزرگترین فلاح و رستگاری نایل آمده است.

مادر، پدرم که به رحمت ایزدی پیوسته، مطمئن باشید اگر اجازه داشته باشم تا هر چقدر هم که طول بکشد، در پشت درهای بهشت منتظرتان خواهم بود.

مادر عزیزم! حرارت عواطف و زمزمه‌های محبتت، هنوز در وجودم طنین انداز است، ولی مهر و محبت‌های بی پایان و جاودانه خدا، همه چیز را از یادم برد و هر کس دیگری هم اگر لذت عشق او را بفهمد، از همه چیز می گذرد.

مادرم، نهایت زندگی مرگ است و ان‌شاءالله ما به هم ملحق خواهیم شد.

برادرم، حسن و جواد. و شما ای برادران و جوان‌هایی که افتخار دوستی با شما را داشتم! امیدوارم این عید و جشن عروسی مجلله و دیدار عظیم مرا با یار، به خانواده‌ام تبریک گو باشید.

عزیزان! خدا را،‌ خدا را و باز خدا را به شما توصیه می‌کنم. تمام تلاشتان فقط برای رضای او باشد. خوشا به سعادتتان اگر خدا را داشتید که همه چیز خواهید داشت، ولی وا اسفا اگر خدا را فراموش کنید، که هیچ چیز نخواهید داشت. نه در دنیا و نه در آخرت…

برادران! همه شما مرا می شناختید و می دانید که چقدر آدم کنجکاوی بودم، ولی هرگز از لطف و رحمت خدا غافل نشدم و همیشه این احساس را داشتم که هر چه می گویم، خداوند می شنود. و شما که پاکتر از من هستید از خدا غافل نباشید.

برادران! رهرو راه شهدا بوده و از خون آنها الهام بگیرید، که من اگر به این فیض عظیم دست یافته‌ام، از خون شهدایی چون «سعادتی» الهام گرفته‌ام. آری، من شیوه گدایی به درگاه خدا را از شهید «سید کاظم طریق نیا» و «شادمند» یاد گرفته‌ام و شیوه «حسینی» وار مردن را از استادم شهید« ناصر سارمی» آموخته‌ام.

برادرانم! حسینی وار بودن، حسینی وار ماندن، حسینی وار زیستن و حسینی وار رفتن را به شما توصیه می‌کنم. حسین (علیه السلام) کشتی نجات است. برای آن بزرگورا سینه بزنید و بر مصائبش از صمیم قلب گریه کنید که این گریه‌ها و سینه زنی‌ها، شما را می‌سازد. پشتیبان ولایت فقیه باشید، که ضامن انقلاب اسلامی ما ولایت فقیه است.

و در مورد مسایل سیاسی اجتماع، بی تفاوت نباشید که ضرر می‌کنید.

اما شما ای خواهران! خوشا به حالتان که همچون حضرت زهرا و زینب (سلام الله علیهما) معلم دارید…

خوشا به حالتان اگر خود را شناختید و فهمیدید که پیامبر خون شهدایید و درک کردید که زینب‌های زمانید، چقدر لذت بخش است همچون حضرت زهرا (سلام الله علیها) مصائب را تحمل کردن، زهرایی که در قرآن از او به «کوثر» یاد شده و چشمه‌ای که حضرت زینب (سلام الله علیها) ، حسن و حسین (علیهم السلام) و ائمه معصومین از آن جوشیدند.

چقدر لذت بخش است همچون حسین (علیه السلام) شهید و همچون زینب (سلام الله علیها) وفادار ماندن و اگر چه این وفاداری به قیمت اسیری و دیگر مصائب تمام شود.

خواهرم! سعی کنید مسئولیت انسان سازی که بر دوشتان است، خوب به سرمنزل رسانید و همگام برادران و همسرانتان دین خود را به اسلام و انقلاب الهی ادا کنید. من به شما زینب‌وار بودن را توصیه می‌کنم.

معلمان عزیز و مسئول! ای کسانی که شغل مقدس انبیاء (علیهم السلام) را دارید! امروز دیگر مسئولیت شما در جامعه کنونی- که احتیاج شدید به رشد فرهنگ دارد- حساستر است. بچه‌های پاک و معصوم، و همانند خمیری زیر دست شما می خواهند شکل بگیرند. در وحله اول خود را ساخته و بعد به ساختن آنها بپردازید، و تا زمانی که خود را نساخته‌اید، نخواهید توانست دیگران را بسازید و تمام زحماتتان بی اثر خواهد بود. فطرت بچه‌ها را بیدار کنید و عشق خدا را در دل آنها شعله ور سازید. درس شهادت، خوب زیستن، و خوب مردن و حسینی وار بودن را به این پاکان و آینده سازان بیاموزید. حرکت فرهنگی یک جامعه، منوط بر طرز فکر ملت آن جامعه است، و شما پیشروان فرهنگ جامعه اسلامی ما هستید و بدانید اگر در این مسئولیت قصور کنید، مورد مؤاخذه سخت خداوند قرار خواهید گرفت. در خاتمه از دوستان می خواهم یک شب به یاد شهید شادمند بر مزارم دعای توسل بخوانند.

خدایا خدایا، تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار.
آمین یا رب العالمین»

H007_4.jpg

  • Upvote 10

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اين مطالب را كه انسان از اين انسانهاى راستگو ميشنود ايمانش به خدا و مرگ محكم ميشود
  • Upvote 5

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ناگفته​‌های شهید صیاد شیرازی از فتح خرمشهر: شگفتی از همفکری کامل با محسن رضایی و داد و بیداد متوسلیان

 

 

شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در کتاب «ناگفته‌​های جنگ» بخشی از خاطراتش را از عملیات آزادسازی خرمشهر نقل کرده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی آنا، در این بخش می‌خوانیم:

«فقط مانده بود خونین‌شهر. از شمال تا منطقة طلاییه جلو رفته بودیم و در کوشک به جاده زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جاده اهواز به خونین‌شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند. در اینجا، نقص ما وضعیت دشمن در خونین‌شهر بود. بین خونین‌شهر و شلمچه، دشمن مثل یک غده سرطانی هنوز وجود داشت. یکی از حوادث مهمی که رخ داد و من سعی می‌کنم این حادثه را خوب تشریح کنم، مرحله آخر عملیات ماست.

از عقب جبهه گزارش می‌شد که مردم با اینکه می‌دانند حدود پنج هزار کیلومتر آزاد شده و حدود پنج هزار نفر هم اسیر گرفته‌ایم، و عمده استان خوزستان آزاد شده، مرتب تکرار می‌کنند: «خونین‌شهر چه شد؟» یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونین‌شهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونین‌شهر دست پیدا کنیم. می‌دانستیم اگر خونین‌شهر را نگیریم، دشمن همان طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرد، در محور ارتباطی خونین‌شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهای سخت می‌کند و ما دیگر نمی‌توانیم به این سادگی به این هدف برسیم. چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای ستادمان انجام دادیم. قرارگاه کربلا اداره کنندة منطقه بود. نتیجه که نگرفته بودیم هیچ، مطالبی که فرماندهان از وضع یگان‌هایشان می‌گفتند، نمایان می‌ساخت که باید به سرعت نیروها را بازسازی کنیم. یعنی باید عملیات را متوقف می‌کردیم و می‌رفتیم بازسازی کنیم؛ چون توان و رمقی برای واحدها باقی نمانده بود. حتی یکی از فرماندهان ارتش می‌گفت: «ما آن قدر وضعمان خراب است که تفنگ‌هایمان تیراندازی نمی‌کند. چون سربازها نرسیده‌اند تفنگ‌هایشان را پاک کنند.» چون با تنفگ ژ3 کار می‌کردند و تفنگ ژ3 نگه‌داری می‌‌خواهد. اگر بعد از تیراندازی و مقداری کار پاک نشود، گیر می‌کند.»

اولین امداد غیبی

رفتیم به اتاق جنگ. اعضای ستادمان رفتند و من و فرمانده سپاه تنها شدیم. حالت عجیبی پیدا کرده بودیم؛ از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. لشکرهایی که در اختیار داشتیم، اسمشان لشکر بود، ولی از رمق افتاده بودند.

در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از امدادهای بسیار بزرگ است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم در میان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث درنگرفت دیدگاه متفاوت نداشتیم اصلاً دو مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم. صحبت که می‌کردیم، نشان می‌داد یاری خداوند نصیبمان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سر آن‌ها بودیم و جلویشان نبودیم.

چشم‌هایمان از خوشحالی درخشید. مثل اینکه کار تمام شده بود. حالت جالبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که می‌خواهد با اجرا دربیاورد، به طور یقین پیروزی است. یعنی ما پیروزی را در آن جرقة ذهنی که به وجود آمد، دیدیم.

دو تایی با هم صحبت کردیم. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحث‌های دیگر کرده بودیم و حالا ناگهان می‌خواستیم این طرح را مطرح کنیم. در ذهنمان بود که حتماً می‌گویند مشورت‌هایمان چطور شد؟ مخصوصاً بچه‌های سپاه، اهل بحث و مشورت و این چیزها بودند و فکر می‌کردیم اگر یک موقع چیزی را فی‌البداهه بگوییم، ممکن است برایشان سنگین باشد. خداوند یاری کرد و گفتم: «من این را ابلاغ می‌کنم.» یعنی مسئولیت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول کرد و گفت: «اشکالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنید.»

این یک دستور است!

از قرارگاهمان، که در شرق کارون بود، به طرف غرب کارون رفتیم و خودمان را به قرارگاه جلویی رساندیم که نزدیکی‌های خرمشهر بود. قرارگاه موقتی بود. به فرماندهان ابلاغ کردیم که سریع جمع شوند. آمدند و جمع شدند. این جلسه، از تاریخی‌ترین جلسات است. از نظر نظامی، چون آشنا بودم، می‌دانستم که برای ارتشی‌ها مشکل نیست. منتها بچه‌های سپاه، چون نظامی‌های انقلابی جدید بودند، باید ملاحظه می‌شدند. برای اینکه آن‌ها هم کنترل شوند، مقدمه را طوری گفتم که احساس کنند فرصتی برای بحث نیست و به عبارت دیگر، دستور ابلاغ می‌شود و باید فقط برای اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر می‌خواست فاصله بین عملیات بیفتد، طرح خراب می‌شد. گفتم: «من مأموریت دارم ـ این طور گفتم که خودم را هم به عنوان مأمور قلمداد کنم ـ که تصمیم فرماندهی قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش می‌کنم خوب گوش کنید و اگر سؤال داشتید بپرسید تا روشن‌تر توضیح بدهم. مأموریت را بگیرید و سریع بروید برای اجرا.» اینکه چه بود، مسئله فرعی بود. حالت جلسه مهم بود.

محکم مأموریت را ابلاغ کردم. در یک لحظه، همه به هم نگاه کردند و آن حالتی که فکر می‌کردیم، پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد، برادر شهیدمان ـ که ان‌شاء‌‌الله جزء ذخیره‌ها مانده باشد ـ احمد متوسلیان، فرماندة تیپ 27 حضرت رسول(ص) بود. ایشان در این زمینه‌ها خیلی جسور بود. گفت: «چه جوری شد؟! نفهمیدیدم این طرح از کجا آمد؟» منظورش این بود که اصلاً بحثی نشده، ناگهان شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید. من گفتم: «همین طور که عرض کردم، این دستور است و جای بحث ندارد.»


تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد. احتمالاً احمد کاظمی هم صحبت کرد. من یک خرده تندتر شدم و گفتم: «مثل اینکه متوجه نیستید. ما دستور را ابلاغ کردیم، نه بحث را.»

از آن ته دیدم آقای رحیم صفوی با علامت دارد حرف می‌زند. توصیه به آرامش می‌کرد. خودش هم لبخندی بر لب داشت و به اصطلاح می‌گفت مسئله‌ای نیست. هم متوجه بود که این طور باید گفت و هم متوجه بود که این صحنه طبیعی است، باید تحملش کرد.

آنچه مرا بیشتر ناراحت کرد، گفته‌های یک سرهنگ ارتشی بود؛ به نام سرکار سرهنگ محمدزاده. از عناصر ستاد خودمان هم بود؛ از استادان دانشکده فرماندهی و ستاد. استاد خوبی بود. ایشان گفت: «ببخشید جناب سرهنگ، ما راهکارهای زیادی برای عملیات دادیم. این جزء هیچ یک از راهکارها نبود.» فی‌البداهه خداوند به زبانم چیزی آورد که به درد این ارتشی بخورد و به زبانی باشد که او بفهمد. گفتم: «من از شما تعجب می‌کنم که استاد دانشکدة فرماندهی و ستاد هستید و چنین سؤالی می‌کنید. مگر نمی‌دانید تصمیم فرمانده در مقابل راهکارهایی که ستادش به او می‌دهد، از سه حالت خارج نیست؟ یا یکی از راهکارها را قبول می‌کند و دستور صادر می‌کند. یا تلفیقی از راهکارها را به دست می‌آورد و آن را ابلاغ می‌کند. یا هیچ یک از آن‌ها را انتخاب نمی‌کند و خودش تصمیم می‌گیرد. چون او بایستی به مسئولان بالا و خدا جواب بدهد. فرمانده ملزم به تصمیم‌گیری و اتحاذ تدبیری است که پیش خدا جواب‌گو باشد، نه پیش انسان‌های دیگر. این حالت سوم است.»

من غافل شده بودم. ولی در اثر برخورد روانی برادر رحیم صفوی، کمی تحمل خودم را بیشتر کردم. داشتم ناامید می‌شدم و فکر می‌کردم این جلسه به کجا می‌انجامد. به خودم گفتم: «در نهایت، به تندی دستور را ابلاغ می‌کنم. بالاخره باید اجرا شود. میدان جنگ است و بایستی یک خرده روح و روان هم آماده باشد.» خداوند متعال می‌فرماید: «فان مع العسر یسرا. (سورة الانشراح، آیة 4)» او ما را کشاند تا نقطة اوج سختی و ناگهان آسانی را نازل کرد؛ بدون اینکه خودمان نقش زیادی داشته باشیم. جریان جلسه ناگهان برگشت. برادر احمد متوسلیان گفت: «من خیلی عذر می‌خواهم که این مطلب را بیان کردم. ما تابع دستور هستیم و الان می‌رویم به دنبال اجرا. هیچ نگران نباشید.» برادر خرازی هم همین طور. همه‌شان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به تقویت فرماندهی برای اجرای دستور. این طور که شد، گفتم: «بسیار خوب، این قدر هم وقت دارید. سریع بروید برای عملیات آماده شوید و اعلام آمادگی کنید.»

دنبال محاصره بودیم

آن‌ها که رفتند، غبار غمی دل مرا گرفت. در دل گفتم: «خدایا، با این قاطعیتی که در ابلاغ دستور نشان دادم، با این شرایطی که توی جلسه به وجود آمد و بعد هم خودت حلش کردی، حالا اگر این طرح نگرفت، آن وقت چه کار کنیم؟ دفعة بعد، توی اتاق‌های جنگ، نمی‌شود این طور دستور داد. چون یاد صحنه‌های قبلی می‌کنند.»

آن طرحی که به عنوان جرقة امید و امداد الهی در ذهن خود احساس کردیم، این بود که گفتیم درست است ما بیست و پنج روز است در حال جنگیم و فرماندهان می‌گویند که بریده‌ایم و نیروهایمان باید بازسازی شوند، این را نمی‌توانیم نادیده بگیریم که اگر قرار باشد خونین‌شهر آزاد شود، الان باید آزاد شود. این را هم می‌دانیم که نیرویش را نداریم که آزادش کنیم. ولی حداقل می‌توانیم خونین‌شهر را محاصره کنیم. یعنی از یک جایی برویم بین خونین شهر و شلمچه. آن دفعه نتوانستیم از شلمچه برویم. از یک جای دیگر می‌رویم که آسان‌تر باشد و اعلام کنیم خونین‌شهر را محاصره کرده‌ایم. همین باعث می‌شود که نیروها بیشتر و زودتر به جبهه بیایند و ما تقویت شویم. آنچه به ذهن آمده بود، این بود. تصویری از آزادسازی نبود. بلکه محاصره خونین‌شهر بود تا در قدم بعدی شهر آزاد شود.

محور را انتخاب کردیم. بهترین و سهل‌الوصول‌ترین محور برای چنین حرکتی، جادة خرمشهر به اهواز و شرق آن یعنی رودخانة عرایض بود. باید از رودخانه هم رد می‌شدیم. عمق عملیات چهار پنج کیلومتر بیشتر نبود. نیروها باید عبور می‌کردند و خودشان را به اروند می‌رساندند و ما اعلام می‌کردیم که خونین‌شهر را محاصره کرده‌ایم. در حالی که این محاصره کامل نبود. یک بخش از خونین‌شهر ـ جنوب شهر ـ را اروندرود تشکیل می‌داد که آن طرفش دشمن بود. دشمن می‌توانست به راحتی، با توپخانه، از آن طرف بکوبد. همة آتش‌ها هم می‌رسید؛ از خمپاره گرفته تا توپ‌خانه. یعنی نیازی نداشت توپ‌خانه‌اش را ببرد آن طرف. با داشتن جزایر ام‌الرصاص و سهیل، خیلی راحت می‌توانست پشتیبانی‌هایش را هم انجام دهد. ولی ما همین را هم پیروزی می‌دانستیم.

باید نیروها را انتخاب می‌کردیم. گفتیم از بین لشکرهای ارتش و سپاه، نیروهایی که توانشان بالاتر است، انتخاب می‌کنیم. دیگر نمی‌گوییم قرارگاه فلان بجنگد. ببینیم توی لشکرها، کدام واحدها وضعشان بهتر است؛ آن را که سالم‌تر است به کار می‌گیریم.

متوسلیان داد و بیداد می کرد

اگر اشتباه نکرده باشم، از سپاه تیپ 27 حضرت رسول(ص) بود و تیپ 14 امام حسین(ع) و تیپ 8 نجف و احتمالاً تیپ فجر (احتمالاً، یعنی یک تیپ دیگر هم بود.) و از ارتش تیپ 1 لشکر 21 حمزه، به فرماندهی سرتیپ شاهین‌راد، و تیپ 3 از لشکر 77 خراسان. این‌ها با هم سه محور را تشکیل دادند؛ محور غربی، یعنی سمت راست، را حضرت رسول(ص) با تیپ 1 از لشکر 21، محور وسطی را تیپ 3 لشکر 77 و یک تیپ از سپاه (احتمالاً همان فجر است)، محور سمت چپ، که به خونین‌شهر وصل می‌شد، تیپ 8 نجف. البته محور سمت راست و چپ اصلی بودند. محور وسط فقط یک مقدار تعرض می‌کرد. سمت راست و سمت چپ با دشمن تماس داشتند. ولی وسطی فقط از جلو با دشمن تماس داشت و به آب می‌خورد.

قرار شد با هم تک کنند و این کار را انجام دهند. شب، عملیات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت برید و رفت جلو. شکاف را ایجاد کرد و رفت جلو ولی آن قدر جلو رفت که دادش درآمد. می‌گفت: «هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست می‌خورم و هم از سمت چپ.»

برادر احمد متوسلیان داد و بیداد می‌کرد. دو محور دیگر جلو نمی‌رفتند. ما داشتیم ناامید می‌شدیم. تا صبح هر چه راهنمایی و هدایت شدند، پیش نرفتند. حدود نماز صبح بود. یادم هست که بچه‌ها همه از حال رفته بودند و از خستگی افتاده بودند. تعداد قلیلی توی اتاق جنگ بودیم. نماز را خواندم. چشم‌‌هایم باز نمی‌شدند. می‌خواستم بخوابم. ولی دلم نمی‌آمد از کنار بی‌سیم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زیر نورافکن، ملحفه‌ای پهن کردم. دراز کشیدم تا کمی آرامش پیدا کنم.
بلافاصله خواب سید عالی‌قدری را دیدم که با عمامه مشکی آمد داخل قرارگاه ما. صورتش را گرفته بود. چهره‌اش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهی به همه‌مان کرد. همه به احترام بلند شدیم. ایشان، مثل اینکه کارش را انجام داده باشد و کار دیگری نداشته باشد، برای من هم طبیعی بود، گفت: «می‌‌خواهم بروم. کسی نیست مرا راهنمایی کند.» بلافاصله دویدم جلو و گفتم: «من آمادگی دارم.» رفتم ایشان را راهنمایی کردم تا از قرارگاه بیرون بروند. از آنجا هم خارج شدیم.

یک‌دفعه این طور به نظرم آمد که حیف است این سید عالی‌قدر راه برود، بهتر است که ایشان را بغل کنم و روی دست خودم بگیرم. همان کار را کردم و ایشان را روی دست گرفتم تا راه نرود. همان طوری که روی دست‌های من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. این اظهار محبت، خیلی من را متأثر کرد و به گریه افتادم. گریه‌ام آن قدر شدت داشت که از خواب پریدم.

بیست دقیقه از زمانی که خوابیده بودم، گذشته بود ولی انگار اصلاً خوابم نمی‌آمد. حالت خاصی را احساس کردم. همان موقع، توی بی‌سیم داشتند تکبیر می‌گفتند. دو محور که گیر کرده بود، باز شده بود و رسیده بودند به اروند. یعنی سه محور با هم رسیده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پیشروی حل شده بود.

خدا ان‌شاء‌الله با بزرگان بهشت محشورشان کند. برادر خرازی با کد و رمز اطلاع داد وضعیت ما خوب است و گفت: «توانسته‌ایم حدود هفتصد نفر از نیروها را متمرکز کنیم. اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی خونین‌شهر.»

14هزار و 500 اسیر

ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چه بود که ما بخواهیم به خونین‌شهر حمله کنیم؟ بعدش چه؟ حالت خاصی بر ما حاکم شده بود. زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول‌های جنگ نمی‌کردیم که این کار بشود یا نشود. گفتم: «بزنید.» ایشان زد. یک ساعت هم طول نکشید. ساعت هشت صبح بود که گفتند: «ما زدیم. خوب هم گرفته. عراقی‌ها جلوی ما دست‌ها را بالا برده‌اند. ولی تعداد آن‌ها دست ما نیست.
باید احتیاط می‌کردند و کُند به طرفشان می‌رفتند. یک هلی‌کوپتر 214 فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جور است. خلبان فریاد زد: «تا چشمم کار می‌کند، توی این خلبان‌ها و کوچه‌های خرمشهر، عراقی‌ها صف بسته‌اند و دست‌ها را بالا برده‌اند.» یعنی قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجیبی بود. نمی‌شد به عراقی‌ها بگوییم: «شما بروید توی سنگر؛ ما نیرو نداریم!» بالاخره باید کارشان را تمام می‌کردیم. باز خداوند یاری کرد و تدابیری اتخاذ شد که جالب هم بود. به نیروهایی که در خط داشتیم، گفتیم: «به صورت دشتبان، به صورت صف، یک طرفشان ـ یعنی طرف غرب ـ بایستند.» منظورمان این بود که آن‌ها را هدایت کنیم بیایند روی جاده و از طریق جاده بروند به طرف اهواز. گفتم: «فعلاً پیاده بروند به طرف اهواز!» تا اهواز صد و شصت و پنج کیلومتر راه بود. ماشین هم نداشتیم که آن‌ها را سوار کنیم. نیروها با دست اشاره می‌کردند که بروید توی جاده. آن‌ها هم پشت سر هم رفتند توی جاده. مگر تمام می‌شدند! تا بعد از ظهر طول کشید. هر چه می‌رفتند، تمام نمی‌شدند. عصر بود. پرسیدم: «بالاخره این اسرا چه شدند؟» گفتند: «دیگر نمی‌آیند.»

رفتیم توی خرمشهر و خرمشهر را گرفتیم. آماری به ما دادند. حدود چهارده هزار و پانصد نفر در شهر اسیر شده بودند؛ اینکه داخل این سنگرها، چقدر امکانات و مهمات و وسایل و تجهیزات و غذا بود، جای خودش...

***

منبع: ناگفته های جنگ: خاطرات سپهبد شهید علی صیاد شیرازی/ تدوین: احمد دهقان/ تاریخ نشر: آبان 1393/نوبت چاپ: هفدهم

 

لینک سایت منبع

  • Upvote 13

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.