jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در آبان 92 (ویرایش شده) [center][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/center] [font=tahoma,geneva,sans-serif]سلام دوستان [/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]این تاپیک جهت ذکر خاطرات شهدا ایجاد شده، چون حس میکردم جای یک تاپیک جامع اینچنینی خالیه تو سایت، گرچه به صورت پراکنده مطالب زیادی موجوده. [/font][font=tahoma, geneva, sans-serif]در ابتدا برای تذکر اهمیت چنین کاری توجه دوستان عزیز رو به متن زیر، که بیانات رهبری در دیدار با خانواده های شهدا در سال 76 هست، جلب میکنم:[/font] [quote] [color=#000000][font=tahoma][size=2]بسماللَّهالرّحمنالرّحيم[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]مجلسْ بسيار باشكوه و از لحاظ معنوى با عظمت است. عطر شهادت فضا را انباشته است و بحمداللَّه در اين چند روز، فضاى شهر تهران معطّر به عطر ياد هزاران شهيد عزيز و بزرگوار از اين استان است. يقيناً فضيلت خانوادههاى مكرّم شهدا از لحاظ عظمت، بلافاصله پشت سرِ فضيلت شهداست. شما خانوادهها، سنگرداران شهادت و مرزداران فضيلت در طول دوران دفاع مقدّس بودهايد و روحيه شما و فرزندان شهدا - كه همين حالا گوشههاى زيبايى از آن را در سخنان مادر بزرگوار سه شهيد و فرزند عزيز سردار شهيد شنيديم - توانسته است در طول دوران دفاع مقدّس و بعد از آن، عظمت نظام اسلامى و روحيه والاى ملت بزرگ ايران را حفظ كند و روحيه دشمنان را تضعيف نمايد.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]من از برادران سپاه، به خاطر اين اقدام كه تجليل از شهداست، خيلى متشكّرم. همه بايد تجليل كنند. سپاه، ارتش، بسيج، جهاد و دستگاههاى دولتى، بايد ياد شهيدان را زنده بدارند و مفهوم شهادت - اين مفهوم باعظمت و پرارزش و بسيار مؤثّر - را در كشور ايران اسلامى و در ميان ملت مبارز ايران احيا و حفظ كنند؛ اگر چه خون مطهّر شهداى ما در سطح جهان، بار ديگر اين مفهوم را احيا كرد.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]آنچه كه مهم است، حفظ راه شهداست؛ يعنى پاسدارى از خون شهدا. اين، وظيفه اوّلِ ماست. در قبال شهدا، همه هم موظّفيم. نه اين كه بعضى وظيفه دارند و بعضى ندارند. البته كسانى كه مسؤوليتى دارند و شانههاى آنها زير بار مسؤوليتهاى بزرگ يا كوچك قرار گرفته است، وظيفه بيشترى دارند.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]شهيد، چيز عظيم و حقيقت شگفتآورى است. ما چون به مشاهده شهدا عادت كردهايم و گذشتها و ايثارها و عظمتها و وصايا و راهى كه آنها را به شهادت رساند، زياد ديدهايم، عظمت اين حقيقت نورانى و بهشتى برايمان مخفى مىماند؛ مثل عظمت خورشيد و آفتاب كه از شدّت ظهور، براى كسانى كه دائم در آفتابند، مخفى مىماند.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]در دوران گذشته، وقتى كه يك نمونه از اين نمونههاى شهداى امروز ما، از تاريخ صدر اسلام انتخاب و معرفى مىشد و شرح حال او بيان مىگرديد، تغيير واضح و شگفتآورى در دلها و جانها و حتى در همها و نيّتها به وجود مىآورد. هر يك از اين ستارگان درخشان، مىتواند عالمى را روشن كند. بنابراين، حقيقت شهادت حقيقت عظيمى است.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]اگر اين حقيقت، به وسيله كسانى كه امروز در قبال شهيدان مسؤوليت دارند، زنده بماند، حفظ و تقديس گردد و بزرگ نگاه داشته شود، هميشه تاريخ آينده ما، از اين ايثار بزرگى كه آنان كردند، بهره خواهد برد. همچنان كه تاريخ بشريّت، هنوز از خون به ناحق ريخته سرور شهيدان تاريخ، حضرت ابىعبداللَّهالحسين عليه الصّلاة والسّلام بهره مىبرد؛ چون كسانى كه وارث آن خون بودند، مدبّرانهترين و شيواترين روشها را براى زنده نگهداشتن اين خون به كار بردند.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]گاهى رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهيد، از خود شهادت كمتر نيست. رنج سى ساله امام سجّاد عليه الصّلاة والسّلام و رنج چندين ساله زينب كبرى عليهاسلام از اين قبيل است. رنج بردند تا توانستند اين خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه عليهم السّلام تا دوران غيبت ، اين رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنين وظيفهاى داريم. البته شرايط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حكومت حق - يعنى حكومت شهيدان - قائم است. پس، ما وظايفى داريم.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]در جمعبندى، انسان به اين نتيجه مىرسد كه شهيدان، دو موضعگيرى و دو حركت زيبا و باشكوه از خودشان نشان دادند كه هر كدام پيامى دارد. اين دو موضعگيرى، يكى در قبال ذات مقدّس ربوبى، در قبال اراده الهى، در قبال دين خدا، در قبال بندگان خدا و مصالح آنهاست؛ يك موضعگيرى هم در مقابل دشمنان خداست. يعنى اگر شما رفتار و روحيه و موضع شهيد را تحليل كنيد، به اين دو موضعگيرى مىرسيد.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]موضعگيرى در قبال خدا و بندگان خدا و امر خدا و آنچه كه مربوط به ذات مقدّس پروردگار است، عبارت از گذشت است. شهيد در قبال خدا، گذشت و ايثار كرده است. ايثار، يعنى نديدن و به حساب نياوردن خود. اين، اوّلين موضعگيرىِ شهيد است. اگر او خود را به حساب مىآورد و در معرض نابودى و خطر قرار نمىداد، به اين مقام نمىرسيد. اين جوانانى كه در جبهههاى جنگ، در گرماى خوزستان، در زير آفتاب شصت و پنج درجه حرارت و يا در سرماى كردستان، بر روى كوههاى پر از برف، رفتند و جان را فدا كردند، همهشان خانه داشتند، زندگى داشتند، پدر و مادر مهربان داشتند، بعضى همسر عزيز و نازنين داشتند، بعضى فرزندان و جگر گوشگان داشتند، آسايش داشتند، آرزو داشتند؛ اما همه را گذاشتند و رفتند.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]ما كه مىخواهيم پيام آنها را بگيريم، پيامشان چيست؟ پيام اين است كه اگر مىخواهيد خدا را از خودتان راضى كنيد و وجودتان در راه خدا مفيد واقع شود و مقاصد و اهداف عالى ربوبى و الهى درباره عالم آفرينش تحقّق پيدا كند، بايد خودتان را در مقابل اهداف الهى نديده بگيريد. تكليف ما لايطاق هم نيست؛ تا آن جايى كه مىشود. هر جايى كه گروهى از انسانهاى مؤمن اين كار را كردند، كلمه خدا پيروز شد. هر جايى هم كه بندگان مؤمن خدا پايشان لرزيد ، بدون برو برگرد، كلمه باطل پيروز شد.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]در انقلاب، بندگان مؤمن خدا كه اين ايثار و گذشت را كردند، انقلاب پيروز شد. كارى شد كه هيچ تحليلگرى پيشبينى نمىكرد كه بشود؛ يعنى اقامه حكومت اسلام، حكومت دين؛ آن هم در اين نقطه عالم. چه كسى فكر مىكرد؟ چه كسى باور مىكرد؟ اما به بركت اين حركت شهيدان و مؤمنان و ايثارگران، اين كارِ نشدنى انجام شد؛ چون جمع برگزيده و گروه قابل توجّهى از مؤمنان، - نمىگوييم همه - خود را ناديده گرفتند. همه بايد سعى كنند كه جزو اين گروه باشند، تا اين افتخار متعلّق به آنها باشد.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]هر جايى كه اين گذشت نبود - مثل آن جاهايى كه نيست؛ مثل در طول تاريخ كه نيست؛ مثل دوران امام حسين عليهالصّلاةوالسّلام كه اكثريت قاطع زبدگان و خواص و مؤمنان شانه خالى كردند و ترسيدند و عقب رفتند - كلمه باطل پيروز شد، حكومت يزيد سرِ كار آمد، حكومت بنىاميّه نود سال سرِ كار آمد، حكومت بنىعبّاس پنج، شش قرن سركار آمد و ماند. به خاطر آن كه اين گذشت انجام نشد، مردم چه كشيدند! جوامع اسلامى چه كشيدند! مؤمنين چه كشيدند![/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]صحنه، صحنه روشنى است. عزيزان من! همه دوران زندگى ما، جنگ اُحد است. اگر خوب حركت كرديم، دشمن شكست خواهد خورد؛ ولى به مجرّد اين كه چشممان به غنائم افتاد و ديديم چهار نفر غنيمت جمع مىكنند، ما هم حسوديمان شد، سنگر را رها كرديم و به سمت غنيمت رفتيم، ورق برمىگردد. ديديد كه در جنگ اُحد ورق برگشت! در طول تاريخ اسلام، جنگ اُحد تكرار شده است.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]فرمانده الهىِ آشناى با صفحه حقيقت، با آن دل نورانى، اين عدّه را اين جا گذاشته و گفته است كه شما از اين جا تكان نخوريد و پاسداران جبهه باشيد؛ اما تا چشمشان افتاد و ديدند كه چهار نفر آن پايين غنيمت جمع مىكنند، پاى اينها هم لرزيد. البته اگر با تك تك آنها صحبت مىكرديد، مىگفتند ما هم بالاخره آدميم، ما هم دل داريم، ما هم خانه و زندگى مىخواهيم. بله؛ اما ديديد كه با اين تسليم شدن در مقابل خواستههاى حقير بشرى، چه اتّفاقى افتاد! دندان پيامبر شكست؛ بدن مبارك آن حضرت مجروح شد؛ جبهه حق مغلوب شد؛ دشمن پيروز گرديد و چقدر از بزرگان اسلام شهيد شدند.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]پيام شهيدان اين است كه تسليم وسوسه غنيمت نشويد. پيام آنها به من و شما و همه كسانى كه به اين خونهاى به ناحق ريخته مطهّر احترام مىگذارند، همين است. شما نگاه نكن كه يك نفر تخلّف مىكند و سراغ جمع كردن غنيمت رفته است. «لا يضرّكم من ضلّ اذ اهتديتم»(1). شما چه كار دارى كه ديگرى گمراه شد؟ شما خودت را نگهدار و حفظ كن. دستور اسلام و پيام خون شهيد، اين است.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]آن روزى كه همين شهداى عزيز ما در جبهه به شهادت رسيدند، همه كه به جبهه نرفتند؛ عدّهاى هم بودند كه مشغول كاسبى شدند، عدّهاى هم مشغول پول در آوردن شدند، عدّهاى هم مشغول سوء استفاده شدند، عدّهاى هم مشغول خيانت شدند. اين شهدا، بدون آن كه به آنها اعتنا كنند، رفتند و نتيجه اين شد كه توانستند نظام اسلامى را حفظ كنند و امروز هركدام يك ستاره و يك خورشيدند. بنابراين، پيام اوّل اين است كه در قبال خداى متعال، در قبال بندگان، در قبال اراده الهى، بايد انسان خود را نشناسد. اين پيام را بايد بگيريم. عزيزان من! با اين حقايق نمىشود شوخى كرد. اينها از انسان تحرّك و تصميم مىطلبد.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]پيام دوم، در مقابل دشمنان خداست؛ يعنى استقامت، ايستادگى مطلق، از دشمن نترسيدن، از دشمن حساب نبردن، در مقابل دشمن به انفعال دچار نشدن. اين خيلى مهمّ است كه انسان در مقابل دشمن، دچار انفعال نشود. تمام سعى امروز دنياى مادّىِ مستكبر - يعنى همين دولتهاى استكبارى كه زمام مسائل اقتصاد و تسليحات عالم و حتّى در موارد بسيارى، فرهنگ خيلى از كشورها را هم در دست دارند - اين است كه هر جا مقاومتى هست، آن را از طريق منفعل كردن خُرد كنند. انفعال در مقابل دشمن، غلطترين كار و بزرگترين اشتباه است. دشمن را از لحاظ دشمنى، بايد به حساب آورد؛ يعنى در مقابل او، او را حقير نشمرد و در برابرش آماده بود و دفاع كرد؛ اما از دشمن نبايد حساب برد، نبايد تحت تأثير قرار گرفت و نبايد در مقابلش منفعل شد. دشمن مىخواهد جوامع را منفعل كند.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]امروز از لحاظ فرهنگى و سياسى، بيشترين تكيه آنها اين است. راجع به قضيه زن جنجال درست مىكنند؛ راجع به حقوق بشر جنجال درست مىكنند؛ راجع به مسأله دمكراسى جنجال درست مىكنند؛ راجع مسأله نهضتهاى آزاديبخش جنجال درست مىكنند، براى اينكه طرف مقابل را دچار انفعال كنند. بزرگترين اشتباه اين است كه ما در اين قضايايى كه آنها جنجال درست مىكنند، طورى حرف بزنيم كه بخواهيم آنها را راضى كنيم. اين، همان انفعال است.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]خيلى خطاست كه ما در زمينه مسائل حقوق بشر، طورى حرف بزنيم كه آنها راضى شوند. همان كسانى كه خودشان براى حقوق بشر - به معناى حقيقى - هيچ ارزشى قائل نيستند؛ اما آن را چماقى كردهاند كه بر سر جاهايى بكوبند! امريكا، سردمدار حقوق بشر در دنيا شده است! قبل از شروع جنگ، از نظر امريكا، دولت عراق در خدمت دولتهاى حامى تروريسم بود. در سالهاى شصت و يك و شصت و دو رزمندگان سلحشور ما توانستند دشمن را به زانو در آورند و او را از مرزها عقب برانند و دشمن بعثى مجبور شد براى مقابله با ما، از سلاح شيميايى و سلاحهاى كشتار جمعى استفاده كند - يعنى جنايت جنگى بكند - در همان اوقات، دولت امريكا احساس كرد كه بايد جبهه عراق را حمايت كند، تا دولت بعثى بتواند نقش خيانتآميز خود را در مقابل نظام جمهورى اسلامى ايفا نمايد. در همان سالها كه دولت عراق سلاح شيميايى بهكار برد، اينها اسم عراق را از فهرست دولتهاى حامى تروريسم خارج كردند! مسأله حمايت اينها از حقوق بشر، چنين است![/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]بزرگترين پشتوانه نقض حقوق بشر در هر جاى دنيا كه مشاهده شود، همين دولتهاى مستكبر - امثال امريكا - هستند. آنوقت اينها داعيهدار حقوق بشر مىشوند و آن را براى ملتها و دولتهايى كه مىخواهند با آنها در بيفتند، چماقى مىكنند! اگر از اين طرف كسانى بيايند طورى در باب حقوق بشر حرف بزنند، براى اينكه او را راضى كنند، اين خيلى سياست غلطى است. اين، يعنى انفعال در مقابل دشمن.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]درباره مسأله زن نيز همين طور است. بعد از اقامه دولت حق، به فضل الهى زنان كشور اسلامى ايران توانستند شخصيت حقيقى خودشان را تا حدود زيادى پيدا كنند، در ميدانهاى گوناگونى حضور يابند و عظمت روحيه زن مسلمان را نشان دهند، كه شما نمونهاش را در وضع اين مادر شهيد و مادران عزيز و دلاور ساير شهدا ديديد و مىبينيد. من هرجا كه با مادران شهدا مواجه شدهام، آنها را حتّى از پدران شهدا هم قويتر ديدهام. غالباً نمونهاش را در روحيه اين مادران بزرگوار و شجاع مىتوانيد ببينيد. اين، عظمت زن مسلمان در ميدانهاى سياسى و فرهنگى است. آن وقت اينها مىآيند و درباره تضييع حقوق زن در جمهورى اسلامى، قلمفرسايى و جوّسازى مىكنند. اگر ما بياييم، براى اين كه آنها را راضى كنيم، درباره زن طورى حرف بزنيم كه با نظر اسلام - كه مايه عزّت زن است - مخالف باشد، خطاست. چرا بايد كسانى در زمينه زن، يا در زمينه حقوق بشر، طورى حرف بزنند كه گويى ما بايد بكوشيم خودمان را با نقطه نظرهاى غربيها نزديك و آشنا كنيم؟ آنها اشتباه مىكنند. آنها بايد نقطهنظرهاى خود را به ما نزديك كنند. آنها بايد نسبت به مسأله زن و حقوق بشر و آزادى و دمكراسى، نقطهنظرهاى غلط و باطل خودشان را تصحيح كنند و با نظرات اسلامى مواجه نمايند؛ نه اين كه عدّهاى از اين طرف دچار انفعال شوند. پيام دوم شهيد - كه خودش نيز همين طور عمل كرده است - استقلال اسلامى، ايستادگى اسلامى، هضم نشدن در مقابل دشمن، نترسيدن از دشمن، قدرت پوشالى دشمن را به حساب نياوردن، عظمت اتّكاى به نفس و توكّل به خدا را در همه امور زندگى فهميدن و تشخيص دادن است. ملت ايران، در همه قضايا اين را نشان داده است؛ بعد از اين هم بايد نشان دهد. ملت ايران نشان داده است كه به هيچ وجه حاضر نيست در مقابل پرروييها و افزون طلبيها و طلبكاريهاى دشمن، يك قدم عقبنشينى كند و مبانى اسلامى را به خاطر ديدگاههاى دشمن و راضى كردن او، رها سازد و كنار بگذارد. اين، خوب رويّهاى است. در همين قضاياى مهمّ جارى روز، در زمينه مسائل سياست خارجى، در زمينه مسائل انتخابات رياست جمهورى، بحمداللَّه ملت ايران مواضع خوبى نشان داده است و نشان خواهد داد. در همه اين قضاياى سياسى يا فرهنگى، دشمن مىكوشد براى خود جاى پا باز كند و وارد معناى ذهنىِ فرهنگى ملت ايران شود. ملت ايران هم محكم ايستاده است و بايد بايستد. حتى ديده شده است كه دشمنان نسبت به كانديداهاى رياست جمهورى اظهار نظر مىكنند، حرف مىزنند، تحليل مىكنند. مىگويند اين فرد به غرب نزديكتر است، اين فرد از اسلام بيشتر دفاع مىكند، آن شخص كمتر دفاع مىكند! يعنى دشمنان مىخواهند در همه امور دخالت كنند. ملت ايران در همه اين ميدانها، بر اصول اسلامى پاى خواهد فشرد. اين را همه دنيا بايد بداند. از جمله اين اصول، ايستادگى در مقابل استكبار و روحيه استكبارى دولتهايى است كه مىخواهند در مسائل داخلى كشور ما جاى پايى باز كنند و دخالت نمايند؛ ولى ملت ما با دقّت نگاه خواهد كرد و بايد دقّت كند. اگر كسى از نامزدهاى رياست جمهورى، كمترين نشانه نرمشى در مقابل امريكا، در مقابل دخالتهاى دولتهاى غربى،در مقابل تجاوزهاى فرهنگى و سياسى بيگانگان نشان دهد، همه دنيا بايد بدانند كه ملت ما به چنين كسى قطعاً رأى نخواهد داد. مردم به كسى رأى مىدهند كه بدانند در مقابل امريكا و افزونطلبيهاى دولتهاى متجاوز و پرتوقّع و خودكامه و كسانى كه مىخواهند اراده خود را بر ملت ايران تحميل كنند، خواهد ايستاد و نيز در مقابل تهاجم فرهنگ بيگانه ايستادگى خواهد كرد. مردم به كسى كه بيشتر اين مواضع را از او ملاحظه كنند، بيشتر گرايش پيدا مىكنند. البته ما متن مردم را مىگوييم. ممكن است در گوشهاى، چهار نفر آدم هم باشند كه داراى سلايق مخصوصى باشند و عكس متن مردم فكر كنند. ما به آنها كارى نداريم. متن ملت ايران، اين است. مواضع ملت ايران، همان مواضعى است كه به خاطر آن انقلاب كرده، هجده سال مقاومت كرده و هشت سال جنگ تحميلى را اداره كرده است. اين را بايد همه مردم دنيا بدانند و خواهند دانست. من از تفضّلات الهى و توجّهات خاصّ حضرت ولىاللَّهالاعظم ارواحنا فداه و ادعيه زاكيّه روح مطهّر امام بزرگوار اطمينان دارم كه پروردگار كمك خواهد كرد و در اين تجربه هم مردم انشاءاللَّه آنچه را كه به صلاح دين و دنياى آنهاست، همان را پيش خواهند برد و انشاءاللَّه ملت ايران به لطف پروردگار، شاهد دوران ديگرى از پيشرفت و ترقّى خواهد بود.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]اميدواريم كه ارواح طيّبه شهدا، هم از همه ما شاد باشند؛ هم انشاءاللَّه در پيشگاه پروردگار براى پيشرفت اهداف عاليه اسلامى دعا كنند و هم براى ملت ايران، درخواست لطف و تفضّل بيشتر الهى داشته باشند.[/size][/font][/color] [color=#000000][font=tahoma][size=2]والسّلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته[/size][/font][/color] [/quote] [font=tahoma,geneva,sans-serif]دوستان عزیز لطف بفرمایید در ابتدای هر پست عنوان خاطره رو به صورت [b]پررنگشده[/b] ذکر کنید؛ و در هر پست فقط یک خاطره ذکر کنید (برای نظم بیشتر مطالب)؛ همچنین حتما منبع مطالب رو هم به صورت لینک یا آدرس در آخر پست ذکر کنید.[/font] [center][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]گریه کردن حاج احمد برای بسیجی 17 ساله[/b][/font][/center] [font=tahoma,geneva,sans-serif]جدی بود و نظامی بودن از جمله ویژگیهای پررنگ شحصیت حاج احمد متوسلیان بود. روای این خاطره حاج مجتبی عسگری است که بسیار شیوا آن را تعریف کرده است:[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]هر پاسداری که وارد مریوان میشد دو شغل داشت. یک شغل رزمی و یک شغل بزمی. چون اداره شهر با بچههای سپاه بود. حاجى مرا مسئول شبکه بهداشت مریوان که بیمارستان مریوان هم زیر مجموعهاش بود، قرار داد. اولین حرفی که به من زد گفت: مجتبی شنیدهای که ضد انقلاب در سنندج به بچههای زخمی، آمپول اشتباهی تزریق می کنه و آنها را شهید می کنه؟[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]گفتم: بله.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]گفت: اگر در این بیمارستان مریوان کسی به مجروح نرسد و نیروها شهید شوند، من سقف بیمارستان را روی سرت خراب میکنم، اگر مردش هستی بایست؟ گفتم: میایستم.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]من مسئول بهداشت مریوان شدم، یکی از بچهها مسئول رادیو تلویزیون، یکی فرماندار و ... .[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]این شغل بزمیمان بود. شغل رزمییمان هم مسئول تخریب و امدادگر عملیات بودم.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]یک روز به احمد گفتم: میخواهم به مرخصی بروم. گفت: نمیشود. گفتم: میخواهم ازدواج کنم. احمد در این قضیه خیلی با بچهها راه میآمد. قبول کرد و گفت: چهار، پنج روز وقت داری بروى و برگردى. گفتم: نمیشود! فقط رفت و برگشتم به یزد ۴ روز طول میکشد. یعنی فقط یک روز آنجا باشم؟ گفت: برو و زود برگرد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]مرخصیام ۲۰ روز طول کشید. احمد به من خیلی علاقه داشت. نه به خاطر اینکه من خوب بودم بلکه به خاطر همسرم به من احترام میگذاشت. به من و علی میرکیانی و سیف الله منتظری و بقیه متأهلین احترام خاصی میگذاشت.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]مدتى بعد از اینکه ازدواج کردم، باز به مرخصی رفتم. وقتی به بیمارستان مریوان برگشتم سر ظهر بود و سفره پهن بود . بچهها غذا میخوردند. غذا را که خوردیم درب اتاق باز شد و شهید ممقانی وارد شد، گفت: مجتبی، برادر احمد با تو کار دارد. گفتم: مگر برادر احمد فهمیده که من از مرخصی آمدهام؟ گفت: حتما فهمیده که کارت دارد. من خیلی به خودم مغرور شدم براى اینکه احمد متوسلیان آمده مرا ببیند![/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]دویدم سمت درب بیمارستان. از کنار دیوار رفتم و همین که در راهرو پیچیدم و چند قدم آن طرفتر احمد را دیدم. چهرهاش غضبناک بود. ترسیدم؛ خواستم برگردم که حاجى گفت: کجا؟[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]او مسائل شرعی را خیلی رعایت میکرد. هیچ وقت نتوانستم به او ابتدا سلام کنم، معمولا او پیش دستی میکرد. اما آن روز جواب سلام مرا هم نداد. یقه مرا گرفت و طورى مرا کشید بالا که روی پایم بلند شدم. خیلی پر زور بود.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]گفتم: برادر احمد چه شده؟ یقهام را ول کن. هیچ چیزى نگفت. شروع کرد مرا در بخش بیمارستان به دنبال خودش کشیدن. دیدم دکترها و پرستارها ردیف ایستادند و نظاره گر این صحنه هستند. نفر آخر آنها هم همسرم ایستاده بود. معلوم بود قبل از این احمد در اینجا با دیگران دعواهایش را کرده بود.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]ممقانی رئیس بیمارستان مریوان و من رئیس شبکه بهداشت کل مریوان بودم. در همین گیر و دار تازه فهمیدم هر مشکلى که پیش آمده، ممقانی انداخته گردن من. به حاجى گفتم: برادر احمد همسرم اینجاست! هواى ما را داشته باش.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]احمد در فرماندهیاش جایی که به هدر رفتن نیروی انسانی و بیت المال در میان بود رو دربایستی با کسی نداشت.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]برگشت بهم گفت: همسرت اینجاست، چشمت کور. میخواستی درست کار کنی.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]حاجى جایی که صحبت از بیت المال در میان بود، رعایت حال افراد را نمیکرد. البته آبروی کسی را هم نمیبرد. آن روز با من خشن برخورد کرد. مرا به اتاقی برد و درب آنجا باز کرد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]گفت: این چیست؟ دیدم یک جوان ۱۸- ۱۷ ساله روی تخت خوابیده و دستهایش خونی و زخمی است. تازه فهمیدم احمد از چه چیزى ناراحت است. نگاه[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]کردم و متوجه شدم خون روی شلوارش، براى الان نیست. لکههاى خون حداقل براى ۲ یا ۳ روز پیش است.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]گفتم: برادر احمد، این زخمی است.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]گفت: من هم میدانم زخمی است.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]حاجى رو کرد به آن رزمنده و اسم و مشخصاتش را پرسید. یادم هست آن رزمنده گفت که یک هفته است که مجروح شده.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]حاجى ازش پرسید: چرا لباست را عوض نکردند؟ چطور غذا میخوری؟[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]رزمنده گفت: با دست.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]حاجى پرسید: چرا دستت را تمیز نکردی؟[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]رزمنده گفت: خودم که چون پاهایم شکسته نمیتوانم، کسی هم کمکم نکرده. آنجا بود که من یاد آن جمله احمد افتادم که گفت: اگر اتفاقى بیفتد سقف بیمارستان را روی سرت خراب میکنم. متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کارم قابل توجیه نبود. حقم بوده که جلوی همسرم این رفتار را با من داشته باشد. این افکار در عرض ۲۰ ثانیه از ذهنم گذشت. با خود گفتم وقتى قضیه را نمیدانستم با من آن طور برخورد کرد، حالا که خبردار شدم حتماً کتک خواهم خورد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]تصمیم گرفتم این طور جواب دهم که من رئیس شبکه بهدارى هستم. بهدارى ۱۰ بیمارستان، ۱۰ درمانگاه، ۳۰ شبکه روستایى دارد. رئیس بیمارستان و مسئول بخش دارد. مسئول بخش کمک بهیار دارد. کمک بهیار باید این کار را بکند. آقاى ممقانى، رئیس بیمارستان باید جواب بدهد، بیمارستان تشکیلات دارد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]خدا شاهد است « کاف » تشکیلات هنوز در دهان من نچرخیده بود که حاجی فهمید من چه میخواهم بگویم. پشتش را به من کرد، فهمیدم دنبال چیزى میگردد و قرار است آن چیز به سر من بخورد. به محض اینکه چرخید و حواسش از من پرت شد یواش یواش در اتاق را باز کردم. دیدم بچهها پشت در، گوش ایستادهاند.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]یادم نیست در از داخل باز میشد یا رو به بیرون، خلاصه بچهها به بیرون اتاق یا داخل آن افتادند. پایم را رویشان گذاشتم و فرار کردم. بچهها هم هرکدام به[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]سمتى فرار کردند. صداى حاجى را مىشنیدم که فریاد میزد: بایست.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]داشتم از بغل دیوار میدویدم، به پیچ راهرو که رسیدم دیدم یک چیزى به سرعت از کنار من رد شد و زوزوه کشان به دیوار اصابت کرد. نگاه کردم دیدم یک چنگال بود[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]که محکم به دیوار خورده و گچ دیوار به زمین ریخت. اگر این چنگال به گردن من خورده بود کارم تمام بود. خلاصه به سمت حیاط بیمارستان دویدم.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]بچهها جلوى احمد را گرفتند. حاجى به من گفت: تو قول دادى در بیمارستان به مجروحان رسیدگى کنى، تو مرد نیستى، حرفت حرف نیست.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]حق هم داشت. وقتى احمد عصبانى میشد در بین بچه ها به هم میگفتیم به اصطلاح آمپر چسبانده. آمپر شد صد، شد هشتاد، شد شصت، شد چهل. وقتى به چهل میرسید، میدانستیم دیگر مشکل ندارد و عصبانیتش فروکش کرده است. معذرت خواهى کردم و گفتم: دیگر این کار را نمیکنم. اما گفت :نه تو را ول نمیکنم. شب ساعت ۹ به سپاه بیا.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]پیش خودم گفتم باشد تو از اینجا برو، تا شب خدا بزرگ است.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]سر ساعت ۹ باید میرفتم مقر سپاه مریوان. ساعت ۸ شب به همسرم گفتم: پاشو با هم برویم. گفت: من نمىآیم، اگر بیایم یک چیزى به تو میگوید و آن وقت ممکن است من چیزى به او بگوییم که بد باشد، زشت است من به برادر احمد چیزى بگویم.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]گفتم: تو بیخود میکنى چیزى بگویى، دعوا که نداریم. من هم زیرک بودم میدانستم اگر خانمم باشد، برادر احمد اقدام آنچنانى نخواهد کرد. سر ساعت[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]۹ به اتاقش رفتیم. یک میز کوچک چوبى و یک صندلى داشت که پشت آن نشسته[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]بود. من وارد اتاق شدم و کنارش رفتم. به فاصله ۱۰ ثانیه بعد هم همسرم وارد شد. قیافه احمد اخمو بود. یک دفعه که چشمش به خانمم افتاد گفت: چرا همسرت را همراه خودت آوردى؟[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]گفتم: یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله (بلا تشبیه) فضا عوض شد. البته از اول هم قصد برخورد نداشت. بعد بلند شد مرا در آغوش گرفت و گریه کرد و گفت پدر و مادر این رزمندهها، آنها را به ما سپردهاند باید از آنها مواظبت کنیم.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]میگویند احمد خشن بود، احمد قاطع بود. خشونت طلب نبود. در دستورات نظامى خشک بود. آن شب احمد از من و خانمم عذرخواهى کرد و گفت: مجتبى حقش بود، اما من هم تندروى کردم.[/font] [url="http://www.aviny.com/rahiyan_noor/revaiat-eshgh/khatere/143.aspx"]http://www.aviny.com...hatere/143.aspx[/url] [font=tahoma,geneva,sans-serif]پسویرایش نوشت:[/font] [center][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]از آستان پیر مغان سر چرا کشیم؟ // [/b][/font][b]دولت در آن سرا و گشایش در آن در است[/b][/center] [center][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب // [/b][/font][b]کز هر زبان که میشنوم نامکرر است[/b][/center] ویرایش شده در آبان 92 توسط jarmenkill 15 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
najaf47 2,511 گزارش پست ارسال شده در آبان 92 بسمه تعالی با سلام با تشکر از [b]jarmenkill [/b] گرامی که زحمت این تاپیک بجا و انشاءالله پربار رو کشیدند. دوستان هر کس به وسع خود که در این تاپیک شرکت میکند بنده حقیر هم لابلای دوستان انشاءالله خاطراتی از دوستان و همرزمان شهیدم بیان خواهم کرد که مطمئنم برای دوستان شنیدنی خواهد بود. و سعی خواهم کرد که تصاویر و فیلمی هم از آن بزرگواران مرتبط با خاطراتشون جهت پربارتر شدن مطلب تقدیم کنم به فضل و مدد بی بی حضرت زهرا ارواحنا فداها. یا علی مدد. 8 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در آبان 92 (ویرایش شده) [center][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/center] [font=tahoma,geneva,sans-serif]در ابتدا از لطف جناب نجف تشکر میکنم، امیدوارم خاطرات خودشون رو از ما دریغ نفرمایند.[/font] [center][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]وقتی تانکها روی بدن شهدا رژه میرفتند[/b][/font][/center] [font=tahoma,geneva,sans-serif]شهر هویزه را به سهام خیام هم می شناسند، دختری که ۸ مهر ۵۹ با عراقی ها درگیر شد. سهام به عراقی هایی که موقع برداشتن آب مزاحمش شدند، گفت مگر شمر هستید که نمی گذارید آب برداریم؟ آن ها هم گلوله ای به پیشانیش زدند و شهیدش کردند. مردم خشمگین شدند، راه پیمایی کردند، به عراقی ها حمله کردند و شهر را آزاد کردند. هویزه از آن روز تا دی ماه ۵۹ آزاد بود و دی ماه دوباره اشغال شد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]عملیات هویزه که در نتیجه نا هماهنگی و عدم تجربه نیروهای خودی پس از پیروزی اولیه به شکست انجامید، می تواند عبرتی باشد برای عبرت گیران. در این عملیات علیرغم فداکاری و از خود گذشتگی شهید سید محمد حسین علم الهدی و نیروهایش در نهایت هویزه به دست اشغالگران بعثی افتاد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]عمليات نصر (هويزه) صبح روز ۱۵ دي ماه ۱۳۵۹ با حمله هماهنگ شده نیروهای ایرانی به مواضع دشمن آغاز شد. نيروهاي عمل كننده توانستند مناطق جنوبي كرخه كور را آزاد ساخته و ضربات محكمي بر نيروي دشمن وارد آورند. نيروهاي عراقي كه شديداً غافلگير شده بودند با به جا گذاشتن توپخانه خود به دو كيلومتري جنوب كرخه كور عقبنشيني كردند و در حدود ۸۰۰۰ نفر از افراد آنها به اسارت در آمدند. ليكن به دليل تأخير نيروهاي محور كارون در عبور از اين رودخانه و برخورد آنها به ميدان مين پادگان حميد و منطقه جفير كه عقبه دشمن محسوب ميشدند و از اهداف مرحله اول بودند دست نخورده در اختيار دشمن باقي ماندند.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]طبق طرح عمليات مرحله دوم حمله روز بعد، ساعت ۸ صبح شروع شد. نيروهاي زرهي و پياده به سوي پادگان حميد و منطقه جفير اقدام به پيشروي كردند. در مقابل تعدادي از تانكهاي دشمن با آرايش نظامي جناح جنوبي لشكر زرهي ۱۶ را مورد تهديد قرار دادند. يگانهاي عراقي با وجود ضربات سختي كه روز قبل متحمل شده بودند با در دست داشتن پادگان حميد از توان پشتيباني و تحرك بالايي برخوردار بودند.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]نيروهاي خودي سرمست از پيروزي اوليه، دشمن را دست كم گرفته و از تثبيت مواضع جديد غافل شده و تلاشي در تحكيم موقعيت بدست آمده به عمل نياوردند، سنگري ايجاد نكرده و خاكريزي بر پا نداشتند. از روز قبل تانكهاي عراقي در صحنه باقي مانده و برخي افراد به جمعآوري غنائم مشغول شدند. فقدان تجربه در مقابل ضد حمله و كمبود مهمات و ضعف تداركات دست در دست هم داده و موازنه قدرت را در صحنه نبرد به ضرر نيروهاي خودي دگرگون ساخت.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]در ساعت ۱۱ كل نيروهاي لشكر ۱۶ زير آتش شديد توپخانه دشمن قرار گرفت و در غرب سوسنگرد نيروهاي دشمن به حركت در آمدند حضور هواپيماهاي دشمن در آسمان منطقه و بمباران مواضع نيروهاي خودي اوضاع را برآشفت. تانكهاي عراق به هزار متري محل استقرار تيپ رسيدند. شديدترين جنگ تانكها در طول جنگ بين لشكر ۱۶ زرهي و لشكر ۹ زرهي دشمن درگرفت و تا ساعت۴ بعدازظهر ادامه يافت. در اين ساعت فرمانده گردان زرهي جهت تجديد قوا و اقدام مجدد، دستور يك خيز عقبنشيني را صادر كرد كه با رسيدن دستور به گردان تمام نيروهاي زرهي مستقر در منطقه به سرعت صحنه را ترك كرده و به جاي يك گام چندين گام عقب نشستند. در اين موقع كه نظم نيروها به هم ريخته بود هواپيماهاي نيروي هوايي ارتش درآسمان منطقه ظاهر شده و اشتباهاً به جاي مواضع دشمن نيروهاي خودي را بمباران كردند كه اوضاع را بدتر كرد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]نيروهاي پياده سپاه كه حدود 1.5 كيلومتر جلوتر از تانكها مشغول جنگ بودند از اين دستور خبر نداشتند و علاوه بر فاصله فوق دو عامل ديگر هم در عدم آگاهي آنها موثر بود يكي گردو غبار صحنه نبرد كه ديد نيروهاي پياده را بسيار كاهش داده بود و ديگري عقبنشيني نيروهاي زرهي با به جا گذاشتن تانكها در صحنه نبرد كه از دور نشان ميداد. آنها هنوز در حال مقاومت هستند. به اين ترتيب با اين عقبنشيني نيروهاي سپاهي در منطقه جامانده وبه محاصره تانكهاي دشمن در آمدند.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]مسعود انصاري يك از بازماندگان اين حمله مينويسد:[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]«تعدادي از تانكهاي چيفين در صحنه بودند و ما خيال ميكرديم كه ارتش هنوز دارد مقاومت ميكند... يكي از تانكهاي عراقي در جاده به بيست سيمتري ما رسيد، حسين[علمالهدي] با اشاره به من گفت: «برج تانك را بزن». من هم زدم و خود حسين هم زد. دو تا تانك ديگر نيز با آرپيچي زده شد و براي چند دقيقه پيشروي آنها متوقف گرديد. در اين عمليات با وجود اينكه ما بيسيم داشتيم ارتش عقبنشينياش را به ما خبر نداد. من خودم چندين بار معرف لشكر را صدا زدم كه جريان چيست؟ گفت «به گوش باش» چند بار ديگر صدا زدم گفت: «تيپ ۱ دارد تغيير موضع ميدهد.» بعد از چند دقيقه ديگر ارتباط با قطع شده بود تا اينكه محاصره شديم. همه بچهها مقاومت كردند. چنانكه در كانال كوچكي كانال كوچكي كنار جاده بيش از ۵۰ نفر شهيد شدند.»[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]محمدرضا باستي يكي ديگر از بازماندگان حماسه هويزه در خاطرات خود در مورد حوادث اين محاصره و خروج از آن مينويسد:[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]«حسين و محسن به من گفتند: شما آرپيجي نداريد، برويد كه كشته ميشويد. درست يادم نيست حسين خودش آرپيجي داشت يا نه. خلاصه او ما را روانه كرد كه در آنجا نمائيم ما حدود ۱۰۰ متر بيشتر نرفته بوديم كه برگشتيم پشت سربچهها را ببينيم. ديديم حسين يك گلوله آر.پي.جي به طرف تانك عراقي شليك كرد كه حدود يك متر از بالاي تانك رد شد. تانكها همچنان جلو ميآمدند كه بچهها يكي از آنها را زدند و بقيه سرجايشان متوقف شدند ما حدود ۳۰۰ متر عقب آمده بوديم كه يك مرتبه ديديم تانكهاي عراقي از طرف راست جاده (سمت هويزه) به سوي مواضع ما ميآيند... ما محاصره شده بوديم. رگبار تانكها قطع نميشد. بچهها يكي يكي داستند تير ميخورد. خون از بدن آنها سرازير بود. بچهها سينهخيز جلو ميآمدند. در اين حال مسعود انصاري هم داشت خودش را جو ميكشيد. از او سراغ حسين، محسن و جمال را گرفتن و او گفت: آنها را به رگبار بستند و هر سه شهيد شدند.»[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]دانشجوهای پیرو خط امام به فرماندهی سید محمد حسین علم الهدی خون تازه ای بودند که در ابتدای جنگ به نیروی نظامی تزریق شدند. آن ها در عملیات نصر، ۱۵ دی ماه ۵۹، شرکت کردند و برای اوّلین بار تعداد زیادی از عراقی ها را اسیر کردند.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]یاران حسین آن قدر در دل دشمن پیش رفتند که حمایت و پشتیبانی از آن ها سخت شد. عراقی ها آن ها را محاصره و شهید کردند و تانک های عراقی از روی جنازه شان رد شدند و همان جا شد مزارشان.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]در اين حماسه حدود ۱۴۰ نفر از نيروهاي مومن، متعهد، تحصيل كرده و انقلابي از اعضاي سپاه و بسيج كه تعدادي از آنها از دانشجويان پيرو خط اما بودند به شهادت رسيده و تعدادي نيز با تن مجروح و با استفاده از تاريكي شب خود را به نيروهاي خودي رساندند تا به عنوان پيامآوران حماسه هويزه رسالت سنگينتري را بر دوش بگيرند.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]هویزه در مرحله ی دوم عملیات بیت المقدس، آزاد شد. آن هایی که توانسته بودند در جریان محاصره عقب بیایند، محل درگیری ها را مشخص کردند و به یاد شهیدان پرچم هایی آن جا نصب کردند و بقایای جنازه ی مطهر شهدا را همان جا به خاک سپردند.[/font] [url="http://www.aviny.com/rahiyan_noor/revaiat-eshgh/khatere/118.aspx"]http://www.aviny.com/rahiyan_noor/revaiat-eshgh/khatere/118.aspx[/url] [center][b][font=tahoma,geneva,sans-serif]صوفی از پرتو می راز نهانی دانست // گوهر هر کس از این لعل توانی دانست[/font][/b][/center] [center][b][font=tahoma,geneva,sans-serif]قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس // که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست[/font][/b][/center] ویرایش شده در آبان 92 توسط jarmenkill 7 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در آذر 92 (ویرایش شده) [center][b][font=tahoma,geneva,sans-serif]بسم رب الشهدا و الصدیقین[/font][/b][/center] [center][b][font=tahoma,geneva,sans-serif]به یاد سی سال غربت[/font][/b][/center] [font=tahoma,geneva,sans-serif]اوایل بهمن 62 بود. آرام و بی سرو صدا ساک کوچک و جمع و جوراش را برداشت و به داخل حیاط رفت . نمی خواست صدایی بلند شود و باعث بیدار شدن دو دختر دلبند دو ساله و چهار روزه اش شود. لابد می ترسید صدا و چهره معصوم فرزنداش باعث لرزش گامهای استوارش شود.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]لحظات سختی بود. دقایقی در ایوان خانه نشست. نگاهی به در و دیوار خانه پدری انداخت.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]همیشه موسم عملیات که میشد راه می افتاد اما این بار حال و هوای دیگری وجودش را فرا گرفته بود.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]پوتین هایش را جلوی پایش کشید و پاکرد. هر بندی که از پوتین میکشید انگار بندی از دلش می برید. ناخودآگاه یاد زبان تازه باز شده فاخره دو ساله اش می افتاد. بند کفش رزم می کشید و یاد چهره شیرین هدی چهار روزه اش افتاد .[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]بلند شد.عمق چشمان گیرایش برق میزد . انگار اشک ها شرمنده این همه مردانگی در این مرد شده و در همان اعماق چشمانش پنهان مانده بودند.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]برای لحظاتی با آن قد رشید و ورزیده اش خشک اش زده بود. انگار چیزی از وجودش جا می ماند. باز هم با دلش در جدال بود مدام چهره شیرین طفلانش در مقابل چشمانش رژه می رفت، به آینده آنها بدون حضور خود فکر می کرد، در دلش آشوبی به پا بود . گاهی به فرزندان و یتیمی شان فکر می کرد و پایش سست می شد و گاهی به خوابی که دیده بود می اندیشید و عزم رفتن می کرد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]در همین حال و هوا بود که متوجه مادر در ایوان شد. مادری که به جبهه رفتن های گاه بیگاه محسن عادت داشت انگار پریشانی اینبارش رابا حس مادریش فهمید.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]مادر از چرائی احوالش پرسید و محسن چون همیشه ازحجب و حیا سر به زیر انداخت و از یک طرف از جگر گوشه ها و دخترانش و تنهایی و آینده آنها گفت و از طرفی دیگر از خوابی که همان شب دیده بود.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]مادر، اما کوتاه نیامد و اصرار به تعریف خواب داشت تا آنکه لب گشود و خواب خود را بدینگونه برای مادر روایت کرد:[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]در عالم خواب دیدم به همراه پنج تن از دوستانم در منطقه ای جنگی گم شده ایم . راه بسیاری رفتیم ولی هرچه می گشتیم نه از نیروهای خودی خبری بود و نه از دشمن . تشنه و خسته بیایان را زیر پا میگذاشتیم اما انگار هیچ امیدی نبود و همگی نا امید دور خود میگشتیم تا آنکه چشممان به گنبدی در دور دست افتاد . به سختی و با تشنگی زیاد خود را به آن بنا رسانده و وارد شدیم . مکانی با صفا و پوشیده از پارجه های سبز رنگ بود که به محض ورود آقائی با عبا و عمامه سبز با خوش روئی مارا پذیرفت و به یک یک ما کاسه ای آب داد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]ما از فرط خستگی و حیرت از اتفاقی که برایمان افتاده بود فراموش کرده بودیم از میزبان سوال کنیم کجائیم و آنجا کجاست ؟[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]بعد از استراحتی که داشتیم تمام افراد جمع شدیم و جلوی درب ورودی بقعه منتظر ماندیم تا آن کسی که به ما لطف کرده وپذیرائی نموده بود آمده و ما ضمن تشکر خداحافظی نمائیم . [/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]لحظاتی بعد آمد و همه همراهان یک به یک از ایشان تشکر و خداحافظی نمودند تا نوبت به نفر آخر رسید که من بودم. [/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]من نیز ضمن تشکر خداحافظی گفتم ولی آن آقا به من گفت این پنج نفر می توانند بازگردند ، شما باید بمانید . تعجب کردم و گفتم : نمی توانم. من مسوولیت دارم باید برگردم. ایشان به من رو کرد و گفت: می دانی اینجا کجاست ؟[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]گفتم : هر کجا باشد من نمی توانم بمانم . دوباره گفت نمی خواهی بدانی کجائی؟ در عالم خواب لحظه ای شک کردم و گفتم مگر کجایم و اینجا کجاست؟ گفت اینجا حرم آقا ابوالفضل العباس است و شما از طرف حضرت به نگهبانی اینجا انتخاب شده اید و دیگر هرگز بازنخواهید گشت![/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]من با شنیدن این حرف از خواب پریدم ولی جای شکی برایم نمانده که این آخرین دیدارم با فرزندانم است.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]محسن خوابش را تعریف کرد و به مادرش گفت من در این عملیات شهید می شوم و شما خود را برای یافتن اثری از جسد من به زحمت میاندازید که شک نکنید اثری نخواهید یافت.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]این را گفت و به راه افتاد اما هنوز به درب حیاط نرسیده رو به مادر گریان و مبهوت خود کرده و گفت دختر کوچکش تاب سرمای این ساعت را ندارد ولی میخواهم برای آخرین بار دختر دو ساله ام را ببینم .[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]فاخره دو ساله اش را در خواب آوردند ، صورت بر صورت دخترش گذارد و بوسیداش ، لحظاتی دخترش را نگاه کرد ، چون همه پدران دل نمیبرید از آن معصومیت طفل، اما نه غرورش اجازه می داد و نه تکلیفش که بماند و رفت .[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]ابتدا به مشهد رفت و امام هشتم اش را زیارت کرد و به همراه چند تن از دوستان و همرزمانش به سمت خوزستان راهی شد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]به خوزستان که رسید به خط مقدم رفت و به پدر ، برادران و دوستانش که چند روزی زودتر اعزام شده بودند ملحق شد.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]پدرش می گوید: این پسر هرگز در چشمان من نگاه نمی کرد ، همیشه و هر وقت حتی زمانی که صدایش می کردم نگاهش به زیر بود ولی شب عملیات خیبر وقتی قرار شد از همدیگر جدا شویم احساس کردم می خواهد چیزی بگوید ، حرفی بزند ولی هرچه معطل ماندم چیزی نگفت. صدایش کردند که باید سوار هلی کوپتر شوی خواست راه بیفتد دیدم باز دست دست می کند. باز منتظر ماندم . در یک لحظه به سمت من آمد دست داد و با من رو بوسی کرد، لحظه ای شک کردم ولی نگاهم را ازش برنداشتم تا سوار هلیکوپتر شد. سوار که شد حین بلند شدن هلیکوپتر از زمین ، برایم دست تکان داد . همینجورکه نگاه می کردم احساس کردم از محسن نوری جدا شد. همانجا به همرزم بغل دستی ام گفتم فلانی محسن رو دیگه نمی بینم ، شهید می شه! گفت چرا اینجوری فکر می کنی؟ گفتم گفتنی نیست ولی شک ندارم .[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]معدود همرزمان شهید محسن امانی که در قید حیات اند و در آخرین لحظات در کنارش بوده اند نقل می کنند که شهید امانی در چند ساعت آخر عمر شریف خود که اوج درگیری با بعثی ها بوده است ضمن رزم بی وقفه جملاتی از رجز خوانی قمر بنی هاشم در روز عاشورا را باصدای بلند و به زبان عربی تکرار می کرده و این خود با توجه به فاصله نزدیک دو طرف درگیر به یکدیگر باعث عصبانیت و جری شدن بیشتر بعثی ها می شود. به طوری که این شهید بزرگوار با اصابت ترکش خمپاره های بیشماری که به سویش شلیک می شود از ناحیه گردن مجروح و همانجا به شهادت میرسد و همانگونه که قبلاً خود گفته بود هرگز اثری از پیکر پاکش پیدا نشد. شاید بتوان گفت تنها و آخرین اثری که بعد از شهادت این شهید جاوید از وی مانده است تصویری است که تلویزیون عراق در سال 62 از پیکر مطهرش به نمایش گذارده است.[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]نویسنده :فرزاد فتاحی[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]تاریخ:شنبه 8 مهر 1391[/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif]منبع: [url="http://www.aviny.com/rahiyan_noor/revaiat-eshgh/khatere/103.aspx"]http://www.aviny.com...hatere/103.aspx[/url][/font] [center][b][font=tahoma,geneva,sans-serif]شیطان می خواست که با قدرت سلاح برجهان حکومت یابد و مومنین با گوشت پوست و رگ و استخوان در برابرش ایستادند . بمب ها و موشک هایش را به جان خریدند و در فضایی آکنده از بخارات مرگبار شیمیایی ازاستقلال و شرف و عزت خویش دفاع کردند... و هرگز در برابر عمل خویش مزدی نخواستند. اما اکنون که علی الظاهر جنگ خاتمه یافته است آیا باید درفراموشکده ها و غفلتکده های اذهان من و تو در هیاهوی شهر گم شوند و.. شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت و زنهار این غفلتی که من و تو را درخود گرفته است، ظلمات قیامت است. آنگاه که آسمان انفطار یابد و ستارگان پراکنده شوند. آنگاه که دریاها شکافته شوند و انسان ها سر از قبرها بردارند، خواهند دانست که چه پیش فرستادهاند و چه واپس نهاده اند.[/font][/b][/center] [center][font=tahoma, geneva, sans-serif]([/font][font=tahoma, geneva, sans-serif]بخشی از گفتار متن فیلم "شمس جهان آراء در شهر کوران" نوشته شهید آوینی[/font][font=tahoma, geneva, sans-serif])[/font][/center] ویرایش شده در آذر 92 توسط jarmenkill 6 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در آذر 92 [center][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب الشهدا و الصدیقین[/b][/font][/center] [center][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]گفتگو با خانواده شهید طهرانی مقدم[/b][/font][/center] [font=tahoma,geneva,sans-serif][b]ابتدا بپردازیم به آن چه بعد از شهادت حاج حسن طهرانی مقدم رخ داد.[/b] [color=#000000][size=1][b]همسر شهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] به خاطرکار حساس ایشان بخصوص در این چند سال اخیر همیشه این احساس خطر را داشتیم که احتمال خیلی زیادی این حادثه برای ایشان پیش بیاید. خصوصا اینکه خود ایشان در ماهها و روزهای آخر حالت عجیبی داشتند که این حالات حاجی برای من غیر عادی بود و من را به یک دلشوره و اضطراب عجیبی میکشاند. [/size][/color] [color=#000000][size=3]این اضطراب شاید نزدیک به شش ماه طوری بود که وقتی ایشان شبها دیر میآمد، من در حیاط منزل دائما راه میرفتم و دعا میکردم. نه این حس که ایشان قرار است شهید بشود بلکه حس میکردم خطری دنبال ایشان هست و یک عده می خواهند او را از جایگاهی که دارد پایین بیاورند. من برای خودم ایشان را یک الگو و نمونه میدانستم.[/size][/color] [color=#000000][size=3]همیشه دعا میکردم که حاج حسن کسی است که سال های سال زحمت کشیده، تلاش کرده، از وجود خودش، از زندگی خودش، از بچه های خودش، از هر آنچه دوست داشته گذاشته برای کارش، از خدا می خواستم نتیجهاش عاقبت به خیری باشد و آن چیزی که خودش از خدا خواسته برایش فراهم شود.[/size][/color] [color=#000000][size=3]بعد از نماز مغرب و عشاء بود که خبر شهادتش را آوردند، خدا را شکر کردم، هیچ عکس العمل تندی نشان ندادم و این هم لطف خداست و فقط آیه "انا لله و انا الیه راجعون" به زبانم آمد. همیشه خودشان می گفتند تا وقتی من زنده هستم شما عزت دارید و وقتی من نباشم عزت شما خیلی بیشتر خواهد شد. [/size][/color] [color=#000000][size=3]من می گفتم ما دوست داریم همیشه شما باشید. مطلبی هم که دائم می گفتند این بود که کاری که ما می کنیم بسیارحساس است و اهمیت دارد و اصلا صرف ایران نیست که از این کار استفاده میکند بخصوص برای خودش این مهم بود که می گفت میخواهم روی این موشکها بزنم "ساخت شیعه" و اعتقاد داشت این موشکها در واقع اختراع شیعه است و بعدها خواهند فهمید که ما به اذن الله چه کار بزرگی انجام می دهیم همیشه میگفت به اذن خدا و کمک اهل بیت(ع) کاری خواهیم کرد که آیندگان خواهند فهمید چقدر اهمیت دارد.[/size][/color] [color=#000000][size=3]حتی آقا هم که آن روز اینجا تشریف آورده بودند و سه ربع - یک ساعت از شخصیت حاج حسن حرف زدند به این نکته اشاره کردند که حاج حسن در کار خودش آن قدر سریع و تند پیش می رفت که من نگه میداشتم و مانع می شدم که جلوتر نروید. واقعیت هم این است که ایشان تلاش میکردند تا به نتیجه برسند.[/size][/color] [b]من این طور احساس میکردم که با این پختگی که از جنگ و بعد از آن به دست آورده بود، فکرش شده بود فکر خدایی، عملکردها، کارکردها، تمام وجود ایشان شده بود الهی، حتی مقام معظم رهبری اشاره کردند که ایشان خالص و مخلص بودند.[/b] [color=#000000][size=1][b]دختر شهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] سراپا اخلاص بودند.[/size][/color] [color=#000000][size=1][b]همسرشهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] بله سراپا اخلاص.[/size][/color] [b]با توجهی که ایشان نسبت به وجه بینالمللی کارشان داشتند ظاهرا خارج از ایران هم شناخته شده بودند. به این واسطه شما هم دیداری با سید حسن نصرالله داشتید. درباره این دیدار بفرمایید.[/b] [color=#000000][size=1][b]همسر شهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] بله. ما رفتیم بیروت و با تمام محدودیتهای امنیتی جایی را قرار گذاشتند و ایشان آمدند دیدن ما. گفتند من به تبعیت از رهبر انقلاب خودم میآیم به دیدن خانواده شهید. ایشان خیلی با عظمت و بزرگی از حاج حسن یاد میکردند. برای خانواده ما هم غیر قابل باور بود که سید حسن نصرالله کجا، ما کجا! اما خوب با تعریفهایی که ایشان کردند...[/size][/color] [b]یعنی وقتی شما می رفتید لبنان نمی دانستید چنین قراری هست ؟[/b] [color=#000000][size=1][b]همسر شهید: [/b][/size][/color][color=#000000][size=3]چرا گفته بودند و دعوت کرده بودند. بعد از شهادت حاج حسن فقط با یک پرواز ویژه از لبنان، برخی از مسئولین حزبالله آمدند اینجا برای تسلیت گفتن به خانواده. قبل از چهلم آمدند. آنموقع من از کسانی که مسئول این گروه بودند درخواست دیدار کردم. حاج حسن عاشق سید حسن بود و البته دائما هم دیدار داشتند. طوری که سید حسن شخصیت ایشان را کاملا میشناخت. به هر حال مقدمات دیدار را آماده کردند تا عید ۹۱ و ترتیبی دادند تا ما برویم لبنان و ایشان را ببینیم.[/size][/color] [b]آن جلسه چطور برگزار شد؟[/b] [color=#000000][size=1][b]دختر شهید: [/b][/size][/color][color=#000000][size=3]در لبنان بعد از چند بار جابه جایی که انجام دادند ما را داخل یک ساختمان بردند و بعد از مدتی خود سید حسن نصرالله تشریف آوردند و با زبان فارسی با ما صحبت کردند. ایشان بسیار نورانی بودند و ما بعد از حضرت آقا چنین روحانیت و عظمتی را در چهره کسی ندیده بودیم. گفتند من خیلی به ایشان ارادت داشتم و اگر ما در جنگ ۳۳ روزه موفق شدیم به کمک موشکهایی بود که توسط ایشان ساخته شده بود. از صلابت و همتشان خیلی صحبت میکردند. [/size][/color] [color=#000000][size=3]خیلی به ما تاکید میکردند که قدر رهبری را بدانید و میگفتند هر صحبت آقا که پخش می شود همان موقع گوش می دهیم و یادداشت میکنیم و عمل میکنیم. ایشان میگفتند عجیب است که در ایران بعضیها به صحبتهای آقا توجه نمیکنند. حتی در ابتدای صحبت مهم ترین ویژگی پدرم را ولایتپذیری گفته بودند. [/size][/color] [color=#000000][size=3]مهم ترین ویژگی حاج آقا این بود که گوش به فرمان رهبری بودند و اگر بعضی وقتها میل و نظر خودشان چیز دیگری بود اما باز به نظر آقا توجه میکردند.[/size][/color] [color=#000000][size=3]جناب سید حسن گفتند در حزب الله حرفهای آقا مثل گوهر میماند و سعی میکنیم به آن خیلی توجه و تکیه کنیم. حاج آقا ضربه سختی به اسرائیل زد و ما باید سعی کنیم کاری نکنیم که فقدان این افراد حس شود و اسرائیل را خوشحال کند.[/size][/color] [b]این پرچم حرم اباعبدالله هم ظاهرا ایشان هدیه دادهاند ...[/b] [color=#000000][size=1][b]دختر شهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] بله. سید حسن از تکتک ما دلجویی کردند وگفتند من میخواهم بهترین چیزی که دارم به شما هدیه بدهم و دیدم با ارزشترین چیزی که دارم پرچم امام حسین(ع) است که اخیرا برای من از گنبد حضرت اباعبدالله آوردهاند و من این پرچم را به شما هدیه میدهم. ما هم این پرچم را قاب کردیم و گذاشتیم در این اتاق که حالت حسینیه دارد و هر هفته اینجا مراسم داریم. حالا واقعا خود ما همه تکیه گاهمان همین پرچم است.[/size][/color] [b]پس شهید طهرانی مقدم در رابطه با حوزه کاری خودش رابطه ی قوی با حزب الله لبنان داشت.[/b] [color=#000000][size=1][b]همسر شهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] بله سید حسن نصرالله میگفتند هر زن شیعهای که با امنیت در خیابانهای لبنان قدم میزند مدیون حاج حسن و به برکت امثال حاج حسن طهرانیهاست.[/size][/color] [b]شما از ارتباط شهید طهرانی مقدم با حزبالله اطلاع داشتید؟[/b] [color=#000000][size=1][b]دختر شهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] قبل از شهادت پدرم به دعوت شهید عماد مغنیه که معروف به حاج رضوان بود به لبنان رفتیم. من ۱۳ – ۱۴ سالم بود. فکر نمیکردیم ایشان نفر دوم حزبالله باشند. مثل یک محافظ دنبال ما بودند و جاهای مختلف لبنان را نشانمان میدادند. [/size][/color] [color=#000000][size=3]ارتباط خیلی خوبی با پدرم داشتند. پدرم هم چیزی به ما نگفتند، که ایشان کی هست و چه مسئولیتی دارد. بعد از اینکه عماد مغنیه شهید شد به ما گفتند که ایشان همان کسی بود که در لبنان مهمانش بودیم.[/size][/color] [color=#000000][size=3]اتفاقا بعد از دیدار با سید حسن رفتیم منزل خانواده شهید عماد مغنیه و یک دیدار خیلی خوب و صمیمانه با آنها داشتیم با وجود اینکه به خاطر اختلاف زبان خیلی نمیتوانستیم ارتباط برقرار کنیم اما جالب بود که روحیات و اهداف مشترکی داشتیم.[/size][/color] [b]یعنی در مورد فعالیتهایشان خیلی در منزل صحبت نمیکردند؟[/b] [color=#000000][size=1][b]دختر شهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] بچه که بودم می گفتم بابا همه را تلویزیون نشان میدهد اما چرا شما را نشان نمیدهد. چرا نه خودت هستی که ما به دوستانمان نشانت دهیم نه در تلویزیون هستی.[/size][/color] [color=#000000][size=3]اما هیچ وقت به ما نمیگفت که این کارها که تلویزیون نشان میدهد کار ماست تنها چیزی که این اواخر که بزرگ تر هم شده بودیم گفتند این بود که ما کاری داریم میکنیم که امیدواریم به واسطه آن مقدمات ظهور فراهم شود، وقتی حضرت بقیه الله تشریف بیاورند شاید از این ابزار استفاده کنند. اگر شما هم صبور باشید در اجر اینکار شریک خواهید بود. [/size][/color] [color=#000000][size=3]یعنی یک چیز خیلی بزرگ و آرمانی را برای ما نشان میدادند و ما انرژی زیادی میگرفتیم. شاید حضورشان در منزل کمیت نداشت اما کیفیت داشت. یعنی به ما انگیزه می دادند و ما هم فکر میکردیم داریم کاری انجام میدهیم . [/size][/color] [color=#000000][size=3]این ویژگی خیلی جالبی بود که اینهمه کار انجام دهد به اسم افراد دیگر حالا یک وقت در فضای جامعه است اما در منزل هم حتی وقتی این پیروزیها از تلویزیون نشان داده میشد نمیگفت در این کار سهم داشتم. ما حسرت میخوریم که چرا نمیدانستیم ایشان چنین کارهای بزرگی را انجام میدهد.[/size][/color] [color=#000000][size=1][b]همسر شهید: [/b][/size][/color][color=#000000][size=3]رفتارشان طوری بود که آدم حس میکرد اصلا در جریان نیستند به نظر میرسید آن قدر درگیر کارهای تخصصی خودشان هستند که اصلا خبر ندارند در لبنان و در جنگ ۳۳ روزه چه خبر است. بعضا بچه ها از ایشان میپرسیدند که بابا لبنان را میبینی؟ میگفتند بله پیروز میشوند و اسرائیل هیچ وقت نمیتواند کاری کند. فقط با همین لفظ تمام میکردند.[/size][/color] [color=#000000][size=1][b]دختر شهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] من از دبیرستان به بعد خیلی دوست داشتم از زندگی شهدا بدانم مدام سوال میکردم. میخواستم از همت یا باکری تعریف کند. زمان جنگ یک بار همه این فرماندهان را دعوت کرده بودند منزل و من این را از مادر بزرگم شنیده بودم. [/size][/color] [color=#000000][size=3]این همه با هم بهشت زهرا میرفتیم هیچوقت حتی یک خاطره تعریف نکردند که من با شهید همت این کار را کردیم یا با شهید صیاد این خاطره را دارم.[/size][/color] [color=#000000][size=3]وقتی حضرت آقا فرمودند سراپا اخلاص بود، واقعا همین طور است. یعنی ایشان در منزل هم خیلی این مسائل را مطرح نمیکردند. چند وقت پیش در خیابانها عکس ۱۰ تن از این شهدای اسطورهای را زده بودند.[/size][/color] [color=#000000][size=3]همت، چمران،صیاد،پدرم و... واقعا غبطه خوردم که پدرم همطراز این شهدا بوده ولی هرگز خودشان را مطرح نمیکردند و کسان دیگر را نشان می دادند. آنقدر اسطوره های دیگر را با انگشت به ما نشان میداد که ما غفلت کردیم از اینکه ببینیم صاحب این انگشت کیست و خودش را هم ببینیم.[/size][/color] [b]یک بعدی از شهید طهرانی مقدم که چندان توجهی به آن نشده توجه ایشان به ورزش بود. چطور با اینهمه مشغله کاری می توانست وقت برای ورزش بگذارد؟[/b] [color=#000000][size=1][b]همسرشهید:[/b][/size][/color][color=#000000][size=3] اتفاقا دانشجویان زیادی میپرسیدند از من که چطور ایشان با این همه فعالیتهایی که داشتند در هر کاری که وارد میشدند نفر اول بودند هم در کار خودشان موفق بودند هم در ورزش. آن هم نه اینکه محدود شود به یک باشگاه رفتن، بلکه؛ کوه می رفتند، آنهم به سختترین شکلش یعنی مشکلترین قسمت کوه را انتخاب میکردند.[/size][/color] [color=#000000][size=3]دماوند، سبلان و تمام قلل و ارتفاعات را میرفتند. خارج از کشور هم برای اورست برنامهریزی کرده بود. تمام دفاتر و برنامهریزیهایش هست اما از لحاظ امنیتی اجازه نداشت. بعد از سال ۹۰ برنامه ریزی کرده بود که به قله اورست صعود کند.[/size][/color] [color=#000000][size=3]اینطور نبود که دو ساعت دوچرخه ثابت پا بزنند دائما ورزش میکردند گاهی میگفتم ورزش را کمتر کن. میگفت من با ورزش زندهام، با ورزش نفس میکشم اگر جسم خودم را آماده نکنم نمیتوانم فکرم را راه بیندازم. دو هفته قبل از شهادتشان برف خیلی سنگینی آمد، ایشان تنها رفته بودند کوه وقتی آمدند از شدت سرما تمام صورتش قرمز شده بود. با حال خیلی خستهای برگشتند منزل. [/size][/color] [color=#000000][size=3]گفتم حاج حسن واقعا انصاف است تنهایی بروید کوه با وجود اینکه اینهمه محافظ دارید، میگفت نه مشکلی نیست، این ورزش من را نگه می دارد فکرم آنجا کار می کند. وقتی میرفت کوه حتما بعدش یک پروژه سنگین راه میانداخت یعنی تمام این مسیر را در باره پروژهاش فکر میکرد. غیر از کوهنوردی، صخره نوردی، یخ نوردی، شنا و دوچرخه سواری هم میکردند. تو همین پادگان مدرسی که سانحه رخ داد روزی دو ساعت دور پادگان میدوید.[/size][/color] [color=#000000][size=3]اعتقاد داشت با جسم قوی باید برویم سراغ کارهای بزرگ. اگر مسافرت میرفتیم متناسب با آنجا امکانات ورزش را هم همراه می بردند. هر جا بود میرفت میدوید. اما به هیچ عنوان اهل این که دائم گوشی موبایل دستش باشد و کارها را چک کند نبود.[/size][/color] [color=#000000][size=3]وقتی وارد خانه میشد کار خودش را پشت در میگذاشت و میآمد. اگر خیلی کار فوری پیش میآمد تماس می گرفتند که باز هم تذکر میدادند. معمولا آقایانی که خیلی پر کار هستند ۳ تا تلفن همراه دارند.[/size][/color][/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif][color=#000000][size=3]منبع:[/size][/color][/font] [font=tahoma,geneva,sans-serif][url="http://jahannews.com/vdcftcdmmw6d0ea.igiw.html"]http://jahannews.com/vdcftcdmmw6d0ea.igiw.html[/url][/font] 5 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در آذر 92 [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب الشهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]چندی از صدها رشادت سردار احمد کاظمي[/font][/size][/b][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]1- بعد از عمليات خيبر زماني که جاده بغداد - بصره را از دست داديم و فقط جزاير براي ما باقي ماند، حضرت امام اعلام فرمودند که جزاير به هر قيمتي بايد حفظ شود که من بلافاصله به شهيد کاظمي فرمانده پد غربي، شهيدباکري و زين الدين در پد وسط و حاج همت در پد شرقي اطلاع دادم. از همه مهمتر به دليل وجود چاههاي نفت پد غربي بود که مانند ابر انبوه، گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن ميباريد. شهيد کاظمي در آن موقعيت، مقاومت بيسابقهاي از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتي برگشت سر و صورتش خاکي، سياه و دودي بود و چند شبانه روز بود که نخوابيده بود. وقتي به او خسته نباشيد گفتم و او را بوسيدم گفت: وقتي دستور امام(ره) را به من گفتي، ديگر نفهميدم چه شد، بچهها را جمع کردم و گفتم که اينجا کربلاست، الان عاشورا است و بايد به هر قيمتي اينجا را حفظ کنيم.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]2- حاج احمد کاظمي در سال 1371 فرمانده قرارگاه حمزه سيد الشهدا شده بود و زماني بود که آمريکا به عراق آمده بود، ضد انقلاب در شمال عراق مستقر شده بود و تشکيلاتي براي خودش درست کرده بود، تابستان و پاييز وارد کشور ميشد، اذيت ميکرد، پول زور از مردم ميگرفت و هر کاري دلش ميخواست انجام ميداد.حاج احمد در آن زمان گفت که تنها راه حل، ورود به خاک عراق است که من با مقام معظم رهبري مطرح کردم و ايشان موافقت کردند، بلافاصله شهيد کاظمي با 600 کاميون و 50 قبضه توپ وارد عراق شد و منطقه آنها را که در 100 کيلومتري مرز عراق بود محاصره کرد و با شليک توپ بالاي سر آنها، از آنها تعهد کتبي گرفت تا سلاح را کنار بگذارند و کار سياسي انجام دهند و از سال1374 تاکنون نيز به تعهدخود عمل کردهاند. نکته جالب ديگر در هنگام برگشت اين ستون بوده که انواع هواپيماهاي F16 آمريکايي از سر ستون تجهيزات رد ميشد و مانور ميداد و دنبال بهانه ميگشتند تا به طور کامل تجهيزات ما را از بين ببرند اما شهيد کاظمي توانسته بود ستون را با مهارت فوق العاده و بدون هيچ عکس العملي نسبت به مانور هواپيماهاي آمريکايي وارد ايران نمايد.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]3- در حين عمليات کربلاي 5 که آتش سنگين و سختي هم بود به ما اطلاع دادند که حاج احمد کاظمي پسردار شده است و او هم از قبل گفته بود اسمش را محمد بگذارند، وقتي پشت بي سيم به او گفتم که خداي متعال به تو هديهاي داده است، ابتدا فکر کرد رزمندگان به پيروزي خاصي دست پيدا کردهاند و وقتي به او گفتم خداي متعال به تو پسري داده است، چند ثانيه مکث کرد و گفت بگذاريد بعد ازعمليات صحبت کنيم و من فکر ميکنم او يک جهاد نفسي انجام داد و براي جلوگيري از تاثير اين خبر بر روحيه خود آن را به بعد از عمليات موکول کرد.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]4- بحث سفر مقام معظم رهبري به منطقه تحت فرماندهي شهيد کاظمي قرار بود صورت بگيرد. در آن زمان استاندار، امام جمعه و ساير مسئولان، سفر ايشان را به صلاح نميدانستند اما وقتي اين موضوع را با حاج احمد مطرح کردم او از سفر رهبر معظم انقلاب استقبال کرد و گفت: «سفر ايشان با من» و الحمدالله سفر ايشان به اروميه برکات زيادي داشت و باعث تثبيت پيروزيها شد.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][url="http://www.sajed.ir/detail/83227"]http://www.sajed.ir/detail/83227[/url][/font][/size] 5 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
mohammadarea51 3,205 گزارش پست ارسال شده در دی 92 [color=#000080]همه داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم بریم عملیات. یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد ، داد زد پدر شون رو در می آریم.انتقام می گیریم. آقا مهدی تا شنید گفت: تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.[/color] [IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10145/221ae2b78854b471826774ba5f7ff02e_1024.jpg[/IMG] 8 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در دی 92 [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]امان از افراط و تفریط[/b][/font][/size][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]یکی از بچه های زمان جنگ تعریف می کرد:[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]سال 65 میدون ولی عصر تهران، پاتوق بچه حزب اللهی ها بود که عصر هر روز، علیه بی حجابی و فساد تظاهرات می کردند. [/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]اون روز، همراه رفیقام توی میدون ولی عصر چرخ می زدیم و به اونایی که تیپ و ظاهرشون ناجور بود، گیر می دادیم. همین طوری که داشتیم می رفتیم، ناگهان چشمم افتاد به دوتا جوون پونزده شونزده ساله که از روبه رو می اومدن طرف ما. همین که بهمون نزدیک شدن، رفتم جلو و بی مقدمه، سیلی محکمی به صورت یکیشون زدم. انصافا مودب بود و خیلی با احترام گفت:[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]- برادر، واسه چی منو می زنی؟![/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]که گفتم: "آخه این چه لباسیه که پوشیدی؟"[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]یه پیراهن آستین کوتاه قرمز (تی شرت) تنش بود. با تعجب یه نگاه به لباسش انداخت و گفت:[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]- مگه لباس من چشه؟[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]که با عصبانیت گفتم: "چش نیست؟ قرمز که هست، آستین کوتاه هم هست."[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]لبخندی زد و گفت: "خب برادر اگه لباسم ایراد داره، ایناهاش، از همین مغازه خریدمش."[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]و به مغازه ای اشاره کرد که اتفاقا از همان پیراهن در رنگ های مختلف در ویترینش چیده شده بود.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]موندم چی بگم که گفتم: "من به اون کار ندارم، تو نباید اینو بپوشی."[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]با تعجب گفت: "خب برادر اگه ایراد داره جلوی اونو بگیرین که نفروشه."[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]هر طوری بود ردش کردم رفت و بهش گفتم که سریع بره خونشون لباسش رو عوض کنه.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]چند ماه بعد، زمستون 1365، قبل از عملیات کربلای 5، توی پادگان دوکوهه بودم. داشتم با رفیقام می رفتم که ناگهان دیدم همون پسربچه، داره از روبه رو میاد طرفم. دستپاچه شدم. تعجب کردم. اون کجا، جبهه کجا؟![/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]نردیک که شد، با همون ادب و احترام قبل، دستش رو دراز کرد، دست داد، سلام و احوالپرسی کرد. وقتی خواست بره، با خنده به لباسش اشاره کرد و گفت:[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]- برادر، من لباسم رو عوض کردم، جبهه ام اومدم، ولی هنوز نفهمیدم واسه چی به من سیلی زدی!!![/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]موندم چی جوابش رو بدم. [/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]و رفت.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]بعد از عملیات کربلای 5، شنیدم اون پسر بچه در عملیات شهید شده و پیکرش هم توی شلمچه جامونده.[/font][/size] [url="http://davodabadi.persianblog.ir/post/656/"]http://davodabadi.persianblog.ir/post/656/[/url] 6 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در بهمن 92 (ویرایش شده) [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]تهیه گلوله آر.پی.جی[/b][/font][/size][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]دیدم چند تانک عراقی از طرف سوسنگرد برگشتهاند. سر گردان مانده بودند از کدام طرف بروند. جوان قدبلندی که نامش را نمیدانستم آمد و گفت که من میروم گلوله آر.پی.جی بیاورم. رفت و پس از مدتی با سی گلوله آر.پی.جی برگشت. آنها را داخل یک پتو پیچیده بود. ده دوازده کیلومتر، رفت و برگشت را دوان دوان پیموده بود! زمانی که گلولهها را آورد نقش زمین شد. یکی از بچهها گفت که گویا این بنده خدا تیر و ترکش خورده. بالای سرش آمدم. دیدم شکمش کاملا پاره شده و همه رودههایش بیرون ریخته. با یک دست رودههایش را گرفته بود تا خودش را به ما برساند. سرش را توی دستهایم گرفتم. نوازشش کردم. گفت: گمان نکن بیصاحبم. آنکس که باید بیاید میآید. این مطلب را گفت و بعد از دو سه بار یاالله گفتن، شهید شد. (بعد از عملیات، متوجه شدم که او اکبر گودرزی از نیروهای تهران بود که در آن زمان، جزو کادر آموزش سپاه بود.) [/font][/size] [font=tahoma, geneva, sans-serif]برگرفته از کتاب "[b]بابانظر[/b]، خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظرنژاد" صفحات 83 و 84[/font] ویرایش شده در بهمن 92 توسط jarmenkill 7 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در بهمن 92 (ویرایش شده) [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]وقتی کار کربلای پنج گره خورد[/font][/size][/b][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]راوی: شهید محمد حسن نظرنژاد[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]تصمیم گرفتیم به هر قیمتی شده شهرک (دوعیجی) را تصرف کنیم. از طرفی هم تعدادی از بچههایی را که سالهای سال با هم بودیم، از دست داده بودم. دیگر زندگی برایم بیارزش شده بود. اصلا به فکر زنده ماندن نبودم. تصمیم گرفتم عملیات انتحاری انجام بدهم. پیش خودم حساب کردم، دیدم از خط ما تا خط عراقیها زیاد فاصله نیست. اگر با موتور میرفتم، چند ثانیهای به آنجا میرسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نبود مرا بزند. حساب کردم که اگر تند حرکت کنم دو یا سه دقیقه کار است. در این سه دقیقه، دشمن نمیتواند بفهمد خودی یا بیگانه هستم. گفتم کار (سرهنگ) جشعمی (فرمانده عراقیها در آن منطقه) را تمام میکنم و شورای فرماندهی او را از بین میبرم. اگر هم شهید شدم، نیروهای دیگر کار شهرک را تمام میکنند.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]به نیروها دستور دادم آتش نکنند. گفتم به نیروها بگویید نظرنژاد میرود. هر کسی که خواست، دنبالش برود. به آقای یزدی که تنها بازمانده مهندسی بود، گفتم: بلدوزرها را دنبال من راه بینداز. ساعت ده شب بود و هواپیماهای عراقی منور میریختند. همه جا مثل روز روشن بود. به نظری بیسیمچیام گفتم: با من میایی یا خنداندل را ببرم؟ خنداندل هم خسته نشسته بود. نظری گفت: اگر بنا باشد تو بمیری، خب من هم کنارت هستم. من از اول بیسیمچی تو بودم و تا آخر هم با تو هستم. گفتم: پس فانسقهات را باز کن. فانسقه یکی دیگر از بچهها را هم گرفتم. دو تا فانسقه را به هم بستم. بعد گفتم که بیسیم را به پشتش ببندد. یک کلاشینکف به دستش دادم و او را مسلح کردم. رکابهای موتور را باز کردم و گفتم که روی رکابها بایستد. فانسقهها را پشت او انداختم و بعد او را به کمر خودم محکم بستم. قرار شد او از بالای سر من تیراندازی کند تا کسی نتواند مرا بزند.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]خدا را شاهد میگیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته میشوم. قبل از حرکت، سه جمله به ذهنم آمد: یکی اینکه خدایا، از من قبول کن. دوم اینکه گفتم مادر جان، دعا کن اگر شهید شدم، خدا از سر تقصیرم بگذرد. بعد از خودم پرسیدم: من دو تا پسر دارم، اگر شهید شوند آیا پسرهایم این کار را دنبال خواهند کرد یا نه؟ جملهها و این مفاهیم مرتب در ذهنم میچرخید تا اینکه حرکت کردم. صد متری به عقب آمدم تا سرعت موتور بیشتر شود. با سرعت از کنار بچهها رد شدم و رفتم. عراقیها که از تیراندازی خسته شده و مکث کرده بودند یکدفعه دیدند موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند، من به داخل شهرک دوعیجی رفتم. نزدیک خانهها رسیدم و هفت هشت نفر عراقی را دیدم که نزدیک خانهای ایستادهاند. یک نفر با لباس پلنگی وسط آنها ایستاده بود. کلاه کج زرد رنگی هم روی شانهاش جمع شده بود. فهمیدم که او باید جشعمی باشد. با موتور مستقیم به طرفشان رفتم. تا چشمشان به ما افتاد، دستپاچه شدند و فرار کردند. نظری یک تیر به پای جشعمی زد. پای او زخمی شد و روی زمین افتاد. یقهاش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم اگر او در دست ما باشد، عراقیها تیراندازی نخواهند کرد. وقتی که بلند شد، با دست به سرش کوبیدم و دوباره زمین افتاد. نظری که به او سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) میگفتم، دنبال بقیه افسران عراقی رفت. دو نفر از آنها میخواستند به سمت تانکها بروند اما نظری آنها را زد. آن دو نفر، نرسیده به تانکها به زمین افتادند. بقیه حساب کار دستشان آمد و دستها را بالا بردند.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن هستیم و به آنها تیراندازی میکنیم. کمی جا خوردم و با خودم گفتم: الان ما را میگیرند. جشعمی بلند شده و ایستاده بود. یکدفعه بچههای بسیج به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقیها به هم خورد. در مجموع نزدیک هزار و هشتصد بعثی در شهرک دوعیجی به اسارت در آمدند. بقیه هم به سمت المندرس فرار کرده بودند.[/font][/size] [right][color=#282828][font=tahoma, geneva, sans-serif]برگرفته از کتاب "[/font][/color][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بابانظر[/b][/font][color=#282828][font=tahoma, geneva, sans-serif]، خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظرنژاد" صفحات 394 تا 401؛ با اندکی تصرف و تخلیص[/font][/color][/right] ویرایش شده در بهمن 92 توسط jarmenkill 6 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در بهمن 92 (ویرایش شده) [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]بسم رب شهدا و الصدیقین[/font][/size][/b][/center] [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]خاطره یک پرستار از مجروحیت شهید وزوایی[/font][/size][/b][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]شهید وزوایی در یکی از عملیاتهای غرب، با گلوله مستقیم تانک مجروح میشن، خاطره از زبان یک پرستار میباشد:[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]اون روزها اوضاع بیمارستان خیلی شلوغ بود. مجروحها را هم که آورده بودند، اوضاع به کلی به هم ریخت. توی همین گیر و دار بود که اونو آوردن توی بخش ما. اولش قبولش نکردیم. گفتیم این که کارش تمومه! اصلا جای سالمی تو بدنش نبود.فک، صورت، گلو،دست، پا، شکم، همه جای بدنش درب و داغون بود. گفتیم: توی این اوضاع و احوال، فعلا که نمیشه برای این کاری کرد. همینطور که روی برانکادر چرخدار خوابونده بودنش، یه گوشهای از بخش گذاشتیمش بمونه. خودمون هم مشغول رسیدگی به امور سایر مجروحها شدیم. اون قدر سرمان شلوغ بود که اصلا یادمان رفت چنین مجروحی هم داریم. داشتم زخم یکی از مجروحها رو پانسمان میکردم، یک دفعه دیم نالهای کرد. رفتم بالای سرش، با فک بسته شده چیزهایی گفت. نفهمیدم. گفتم:" مسکن میخوای؟" با سر اشاره کرد: نه! گفتم: "آب میخوای؟" گفت: نه! گفتم: "نون میخوای؟" سرش را به دو طرف تکان داد. خودم هم فهمیدم سوال مسخرهای پرسیدم. آخر اون با فک بسته شده، نان میخواهد چکار؟! شروع کرد با فک بسته شده چیزهایی گفت. نمیفهمیدم چی میگوید. حوصلهام هم سر رفته بود. یه مریض تصادفی هم اونور بخش هی هوار میزد. من هم نمیدانم چه شد، چرا همچین حرفی زدم، یک دفعه سرش داد زدم: "من که نمیفهمم تو چی میخوای! برو به همون که فرستادتت جنگ، این جوری شدی، بگو مشکلتو حل کنه." بعد هم رهایش کردم و رفتم. اما اون فقط نگاهم کرد. تا شب هم دیگر صدایم نزد. هر موقع من میرفتم بالای سرش، رویش را برمیگرداند. اعصابم خورد شده بود. دنبال یه فرصتی بودم تا از دلش در بیارم. شبش خواب عجیبی دیدم. توی همین استیشن پرستاری سرم را روی میز گذاشته بودم که خوابم برد. دیدم توی یک باغ گل خیلی زیبا دارم باغبانی میکنم. من بوتههای گل را میکاشتم. پشت سرم گلهای خیلی قشنگی مثل غنچه وا میشدند. ناگهان عطسهای میزدم و از دهانم آتش زبانه میزد و تمام اون گلهای قشنگ رو از بین میبرد. دوباره از اول بوتهها رو میکاشتم و ... . یکدفعه از خواب پریدم. حالم منقلب شده بود. همهاش توی این فکر بودم که با چه کسی بد صحبت کرده بودم که همچین خوابی دیدم. تا این که یاد آن مجروح افتادم. همون فردا رفتم سراغش. اینبار چشمهایش خیلی مهربون بود. سر تا پا مجروح بود. با اینکه درد شدیدی داشت، اصلا به روی خودش نمیآورد. کنار تختش ایستادم و گفتم: "ببخشید! من از حرف اون روزم منظوری نداشتم. فشار کار، بعضی مواقع آدمو کلافه میکنه. خلاصه، معذرت میخوام!" خودشو زد به اون راه، بعد با سر اشاره کرد: از چی؟ گفتم:"از صحبت کردنم، از بد گفتنم." با سر اشاره کرد: عیبی نداره! بعدها که کمی میتونست حرف بزنه، گفت: "اون روز اصلا برای خودم ناراحت نشدم. از این ناراحت بودم که شما، با این همه زحمت که داری میکشی، چرا یکمرتبه کاری میکنی که تمام اجر خودت رو از بین میبری؟ من برای این ناراحت بودم." [/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]نقل از کتاب ققنوس فاتح؛ صفحات 64 تا 67؛ با اندکی تخلیص و تصرف[/font][/size] ویرایش شده در بهمن 92 توسط jarmenkill 5 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در بهمن 92 [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب شهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]چهرهى نورانى و جذاب شهيدان والامقام، الگوى همهى جوانانى است كه هويت اسلامى و ايرانى خود را ارج مىنهند و سلطهى سياسى و فرهنگى و اقتصادى بيگانگان را ذلتى بزرگ و تحملناپذير براى خود میدانند. مقام معظم رهبری ۱۳۸۱/۷/۴[/font][/size][/b][/center] [center][b][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]ماجرای میوه خریدن شهید بابایی[/font][/size][/b][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]این خاطره توسط همسر گرامی ایشان سرکار خانم صدیقه حکمت بیان شده است:[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]جنگ که شروع شد او فرمانده پایگاه اصفهان شد. از سروانی به سرهنگی ارتقا پیدا کرد. اوایل انقلاب میگشتند و آدمهایی را که قبلا هم خوب بودند پیدا میکردند. وقتی مسولیتش زیادتر شد بالطبع او را کمتر میدیدم . حسرت یک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود. صبح زود بلند می شد. قرآن میخواند. صدای زیبایی داشت. بعد لباس پروازش را میپوشید و میرفت. توی جیب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد. خودش می گفت: "هر بار که از خانه میرم بیرون و با من خداحافظی میکنی به این فکر هم باش که شاید همدیگر را ندیدیم." شغلش خطرناک بود. توی جنگ هم نقل و نبات پخش نمیکردند. من هم بدرقهاش میکردم و میآمدم تا به کارهای خودم برسم. خودم، هم زن خانه بودم هم مرد خانه. رانندگی را از عباس یاد گرفتهبودم. در پایگاه دزفول با ماشین پیکان جوانان رانندگی یادم داد که سر همان جریان تمرین رانندگی، ماشین اوراق شد. این سادگی در زندگیمان هم بود. از جهیزیهام مبل و صندلیام باقی مانده بود (پردهها را هم خودم میبردم هر مدرسهای که میرفتم به کلاس میزدم) که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهمانی و رفت و آمدها همین طور، به من سفارش میکرد فقط یک نوع غذا درست کنم. برای مهمان سرزده هم که میگفت هرچه خودمان داریم بیاوریم، حتی اگر نان و ماست باشد.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد. خودش وقتی خانه بود، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمیگذاشت خرید بیرون را من بکنم. برگشتن چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود. گفتم: "این ها چیه گرفتی؟ چه طور میشود گذاشت جلوی مهمان؟" گفت: "چه فرقی می کند، بالام جان؟ سیب پوستش را بگیری همه شان شکل هم میشوند."پیرمردی را آن جا دیده بود که بساط دارد و کسی سیبهایش را نمیخرد. رفته بود و همهاش را خریده بود. میوه خوردن خودش جالب بود. میوههایی که در دسترس اکثر مردم نبود، مثل موز و اینها اصلا نمیخورد. میگفتم: "بخور، قوت داره ." میگفت: "قوت را میخواهم چهکار؟ من ورزشکارم. چطور موزی بخورم که گیر مردم نمیآید. "صدایش را عوض میکرد و میگفت: "مگر تو من را نشناختی زن؟" همین میوههای معمولی را هم قبل از این که بخورد، برمیداشت و در دستش میچرخاند و نگاهشان میکرد. میگفت: "سبحان الله …." تا کلی نگاهشان نمی کرد، نمیخورد.[/font][/size] [font=tahoma, geneva, sans-serif]منبع:[/font] http://www.farhangnews.ir/content/50432 5 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Electro_officer 13,797 گزارش پست ارسال شده در بهمن 92 [center][IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10093/imageitem-big-060531030532-tadfin02.jpg[/IMG][/center] من از شماها عذر میخواهم. من از ملت ایران عذر میخواهم. من از ملت ایران عذر میخواهم. من از این مادرهایی که بچههای خودشان را از دست دادند، معذرت میخواهم. من از این برادرهایی که عزیزان خودشان را دادند، از دست دادهاند، معذرت میخواهم. من از این ارتشیهایی که جوانان خودشان را از دست دادهاند، از این پاسدارها که جوانهای خودشان را از دست دادهاند و برادران خودشان را، معذرت میخواهم که عُرضۀ این را ندارم که کار را درست کنم. من از حضرت مهدی ـ سلاماللّه علیه ـ من از پیشگاه پیغمبر اکرم معذرت میخواهم. من از پیشگاه ولی عصر امام مهدی ـ سلاماللّه علیه ـ معذرت میخواهم. من از پیشگاه ملت ایران معذرت میخواهم. من از شما برادران، برادران ارتشی، برادران پاسدار، برادران ژاندارمری و سایر قوای انتظامی که در راه اسلام جوانهای خودشان را دادند، معذرت میخواهم. ما نتوانستیم برای شما کاری انجام بدهیم. ما ضعیف هستیم. ما باز گرفتار کاغذبازی هستیم. ما باز گرفتار آرمهایی شاهنشاهی هستیم. مملکت ما باز مملکت شاهنشاهی است. وزارتخانههای ما، وزارتخانههای ما باز وزارتخانههای طاغوتی است و ما نتوانستیم اینها را اصلاح کنیم. باید به اسرع وقت اصلاح شود و اگر اصلاح نشود به اسرع وقت اصلاح میکنیم. امام خمینی (ره) در جمع سرپرست بنیاد شهید و خانوادههای شهدای انقلاب ششم تیر ماه 1359 8 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
jarmenkill 1,015 گزارش پست ارسال شده در بهمن 92 [center][size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif][b]بسم رب الشهدا و الصدیقین[/b][/font][/size][/center] [center][b] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]آخرین ملاقات شهید كاظمی و رهبر انقلاب[/font][/size][/b][/center] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]بسماللَّهالرّحمنالرّحيم[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]جمع ديگرى از بهترينها هم رفتند و ما هنوز هستيم. دو هفته پيش شهيدكاظمى آمد پيش من و گفت از شما دو درخواست دارم: يكى اينكه دعا كنيد من روسفيد بشوم، دوم اينكه دعا كنيد من شهيد بشوم. گفتم كه شماها واقعاً حيف است بميريد؛ شماها كه اين روزگارهاى مهم را گذرانديد، نبايد بميريد؛ شماها همهتان بايد شهيدشويد؛ وليكن حالا زود است و هنوز كشور و نظام به شما احتياج دارد. بعد گفتم آن روزى كه خبر شهادت صياد را به من دادند، من گفتم صياد، شايستهى شهادت بود؛ حقش بود؛ حيف بود صياد بميرد. وقتى اين جمله را گفتم، چشمهاىشهيد كاظمى پُرِ اشك شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند![/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]فاصلهى بين مرگ و زندگى، فاصلهى بسيار كوتاهى است؛ يك لحظه است. ما سرگرم زندگى هستيم و غافليم از حركتى كه همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مىكنند؛ هر كسى يك طور؛ بعضىها واقعاً روسفيد خدا را ملاقات مىكنند، كه احمد كاظمى و اين برادران حتماً از اين قبيل بودند؛ اينها زحمت كشيده بودند.[/font][/size] [size=4][font=tahoma,geneva,sans-serif]ما بايد سعىمان اين باشد كه روسفيد خدا را ملاقات كنيم؛ چون از حالا تا يك لحظهى ديگر، اصلاً نمىدانيم كه ما از اين مرز عبور خواهيم كرد يا نه؛ احتمال دارد همين يك ساعت ديگر يا يك روز ديگر نوبتِ به ما برسد كه از اين مرز عبور كنيم. از خدا بخواهيم كه مرگ ما مرگى باشد كه خود آن مرگ هم انشاءاللَّه مايهى روسفيدى ما باشد. انشاءاللَّه خدا شماها را حفظ كند.[/font][/size] [center][IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10145/smpl.jpg[/IMG][/center] [center][IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10145/khamenei-ahmadkazemi-011.jpg[/IMG][/center] [center][IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10145/khamenei-ahmadkazemi-009.jpg[/IMG][/center] [center] [IMG]http://gallery.military.ir/albums/userpics/10145/002.jpg[/IMG] [/center] [font=tahoma,geneva,sans-serif]بيانات رهبری در مراسم تشييع پيكرهاى فرماندهان سپاه 21 دی 84[/font] [url="http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=3327"]http://farsi.khamene...content?id=3327[/url] 4 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Saberin 2,737 گزارش پست ارسال شده در بهمن 92 (ویرایش شده) [color=#ff0000][size=5]در اوج بهار رنگ پاییز شدیم هم ناله مرغان شباویز شدیم با تبصره هم چاره ی ما ساخته نیست تو رفتی و ما اسیر یک میز شدیم...[/size][/color] فیلم لحظه سقوط هواپیمای شهید کاظمی [url="http://uplod.ir/eghq0dxb12am/فیلم_لحظه_سقوط_هواپیمای_شهید_کاظمی.ogv.htm"]دانلود[/url] ویرایش شده در بهمن 92 توسط saberin 5 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر