Arash

وقتی که پلنگ خواب است خاطرات سرهنگ خلبان حسین وکیلی

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

اگه واقعا بررسی بشه خاطرات رزمندگان با حرف های این بابا میتونید راحت تشخیص بدید فقط داره کنایه میزنه و قصدش فقط همینه و توهین میکنه به انقلاب و متدینین

رزمندگان واقعی جنگ رو خواهشا با این افراد کنار هم نزارید

بقیه حرفهاش و این بقول شما دلاوریهاش فقط لاف زدنه . خداوکیلی یه دقت تو این مثلا خاطراتش بندازید کاملا الکی حرف زدن و بخودش نسبت دادن مشخصه

خداییش این خاطره نقل کردنه یا ...:
[color=#0000ff]همین شرایط به صورت حادتری موقع برگشت داشتیم.خسته و کوفته از مبارزه با [/color][color=#ff0000]دشمن !!!![/color][color=#0000ff]، ابتدا با کامیون و وانت خودمان را به نزدیکترین شهر منطقه عملیاتی می رساندیم. بعد به دنبال بلیت اتوبوس شهر را زیر پا گذاشته و در نهایت با کامیون های حمل آجر ! و نفتکش‌ها ، به مسافرت خودمان ادامه می دادیم .... [/color]
[color=#008000]البته در زمینه ایجاد کمبود ها خودمان هم مقصر بودیم ، ماموریت‌ها را فی سبیل‌الله می رفتیم و روی برگه ماموریت می نوشتیم: ( کمک به جبهه‌ها) . [/color][color=#ff0000]مسئولان امر هم خیالشان راحت می شد و اگر حقوقی‌ هم داشتیم ، آن را از ما گرفته و به امان خدا رهایمان می‌کردند[/color][color=#008000].[/color]

اگه کسی اندک وجدانی داشته باشه اینجور حرف میزنه ؟؟؟؟ ویرایش شده در توسط rasoolmr
  • Upvote 1
  • Downvote 19

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote name='rasoolmr' timestamp='1401293370' post='381229']
[color=#0000ff]همین شرایط به صورت حادتری موقع برگشت داشتیم.خسته و کوفته از مبارزه با دشمن ، ابتدا با کامیون و وانت خودمان را به نزدیکترین شهر منطقه عملیاتی می رساندیم. بعد به دنبال بلیت اتوبوس شهر را زیر پا گذاشته و در نهایت با کامیون های حمل آجر ! و نفتکش‌ها ، به مسافرت خودمان ادامه می دادیم .... [/color]
[/quote]

مگه غیر از این بوده ؟
از همه ارتشی ها بپرسی همین وضع بوده
  • Upvote 8
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
من از همه دوستان به خاطر اینکه به این جفنگیات ادامه دادم معذرت خواهی میکنم و از مدیران سایت خواهش میکنم تمام این پست هارو پاک کنن
[size=6]نرود میخ اهنی در سنگ[/size]

[size=6][size=3]به قول قدیمیا آدم با هر کسی هم کلام نمیشه شرمنده[/size][/size]
  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[color=#ff0000]خسته و کوفته از مبارزه با دشمن !!!!!![/color]

الکی حرف زدن پیداست

[color=#ff0000]حقوقمان را میگرفتند و بامان خدا رهایمان میکردن !!!![/color]

اینها خاطره هست یا یه مشت ...
  • Upvote 1
  • Downvote 16

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ارسال شده در · مخفی شده توسط Skyhawk، 8 خرداد 1393 - دلیلی ارایه نشده است
مخفی شده توسط Skyhawk، 8 خرداد 1393 - دلیلی ارایه نشده است
ای بابا ول کن نیستی؟ خوب مگه مجبوری نخون عیسی به دین خود موسی به دین خود
  • Upvote 2

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
دوستان به این نکته توجه داشته باشید که در یک تاپیک تمام کاربران میتونن نظرات و انتقاداتشون رو بر مبنای قوانین سایت ارسال کنن و کسی حق ممانعت از اینکار و برخورد شخصی رو نداره و در صورت اعتراض به یه مطلب خاص میتونید دکمه گزارش رو در پست مربوطه فشار داده و اعتراضتون رو نسبت به اون پست (با نوشتن دلایل) اعلام کنید تا مدیران ارشد در موردش تصمیم بگیرن . امیدوارم که این مواردی که ذکر شد مورد توجه قرار بگیره تا نیازی به برخورد انضباطی وجود نداشته باشه.
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ماشین تدارکات ، تازه داشت وارد پایگاه می شد و نشان از آن داشت که تا چند روز باید با کمبود ها بسازیم . [color=#0000ff]البته تدارکات ما از طریق ارتش می‌آمد و هیچ‌وقت چیزی از کمک‌های مردمی به خود ندیدیم. همیشه همان قورمه سبزی پرچرب و قیمه آب زیپویی را به خوردمان می دادند و ما هم آروغ چلو مرغ و کباب کوبیده می زدیم![/color]
شستن ظروف غذا ، از بشقاب و دیگ و قابلمه ، هم را به نوبت و با قرعه کشی خودمان انجام می دادیم.
[color=#0000ff]کامیون وقتی توقف کرد ، فقط چادر و امکانات برپایی و خواب را آورده بود ، اما نمی دانستند با شکم گرسنه و خالی ، پلک‌ها روی هم نمی‌آید. مثل این بود که متخصصان امور رفاهی ارتش ، فقط دوره خواب را طی کرده بودند.[/color]
با تخلیه کامیون تدارکات همه دست به‌‌کار شدیم و هر گروه ، چادرهای خودشان را برپا کردند. جوی که در این شرایط بین نیروهای فنی و خلبانان پیش‌ می‌آمد ، بسیار لذت بخش بود و همه همان نداشته ها را با مهربانی و عشق با هم تقسیم می‌کردند و یادمان می‌رفت که در شهر و پیش خانواده‌هایمان اسم و رسمی داریم.
عملیات که شروع شد ، توقع شلوغی عملیات فتح المبین را داشتیم ، اما گویا ظرفیت عملیات کوچک‌تر از تعاد هلی‌کوپتر حاضر در منطقه بود. لذا گروه ما در چند مورد بیشتر در منطقه حضور نداشت و البته جور ما را گروه‌های دیگر هوانیروز کشیدند.
منطقه عملیات از پل ( مارد شروع می شد. در مرحله اول عبور از رودخانه کارون انجام شد و تا جاده اهواز خرمشهر پیش رفتیم .
در این عملیات کمک خلبانم مهدی صابر اصفهانی بود که به دلیل سانحه‌ای که قبلا در فکه داشت ، یکی از مهره‌هایش شکسته بود نمی‌توانست راحت داخل کابین بنشیند.
روز اول عملیات گفتند تا دارخوین دست ماست ، بنابراین از دارخوین تا جاده اهواز خرمشهر را راحت پرواز می‌کردیم. در اولین دور حمله صابر قدری درد داشت که مجبور شدم با علی‌زاده پرواز کنم ایشان هم سر نترسی داشت . در حال رفتن به سوی هدف نفهمیدم که از کدام سمت و با چه اسلحه‌ای به سوی‌مان شلیک کردند. صدای برخورد گلوله و شوکی که به هلی‌کوپتر وارد شد ، باعث شد تا با تماس رادیویی وضعم را به بچه‌های تیم آتش اطلاع بدهم .
در همین لحظه صدای علی‌زاده بلند شد:[list]
[*][color=#008000]حسین ! از پام داره خون می‌آد ، فکر کنم گلوله خوردم[/color]
[/list]
[color=#008000]نگران به بچه‌ها خبر دادم علی‌زاده هم تیر خورده و به قصد برگشت ، آماده دور زدن شدم. هنوز چرخش را شروع نکرده بودم که علی‌زاده با لحنی متفاوت که گویا می خواهد سوالی را با تمسخر بپرسد ، پرسید:[/color][list]
[*][color=#008000]حسین تو چیزیت نشده ؟[/color]
[*][color=#008000]من؟ نه مشکلی ندارم[/color]
[*][color=#008000]پس من چم شده؟ از پام داره خون می‌آد اما جائیم درد نمی :نه . هیچ‌جام نمی‌سوزه ، گلوله به تو نخورده؟[/color]
[/list]
[color=#008000]برای جواب منتظر ماندم تا احساس درد یا سوزش کنم ، اما همه چیز عادی بود.[/color][list]
[*][color=#008000]مرد حسابی ! مار رو گرفتی ؟ اگرم خورده باشه ، چطوری از کابین عقب خون من روی پای تو می‌ریزه ، ببین چت شده ، اگه مشکللی داری ، برگردم.[/color]
[/list]
[color=#008000]اعلام کرد که کاملا سالم است. اما همچنان از پایش خون می‌آید و کف کابین می‌ریزد ، در عین حال اصرار داشت برگردیم به حملاتمان ادامه دهیم. خوشبختانه با هدف قراردادن تعدادی تانک و نفربر بدون کوچکترین دردسری ، به پایگاه بازگشتیم.
روی زمین که نشستم ، سریع سراغش رفتم . از فشار خنده روی صندلی پهن شده بود ، علت را که پرسیدم ، به نشان‌دهنده‌ها اشاره کرد . گلوله بعد از برخورد به دماغه هلی‌کوپتر و عبور از مدارهای برقی به یکی از نشان‌دهنده‌ها برخورد کرده بود که مایع سرخ رنگش روی پای علی‌زاده ریخته بود![/color] :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:

آفتاب نرده با صابر داخل هلی کوپتر نشستیم ، تیم ما آمادگی کامل داشت ، اما طبق روال همیشه مسئولان نمی‌دانستند که دشمن در کدام منطقه است. وقتی شناسایی دست خودمان بود ، با خیال راحت‌تر پرواز می‌کردیم . صابر از این بی اطلاعی خوشحال شد و گفت:[list]
[*]حسن جان زودتر راه بیفت که اگر آدرس بدهند ، دچار سانحه می‌شیم.
[/list]
حین گشت و شناسایی ، صابر به تریلی با نمره‌ی ایران که روی آن کانکسی قرار داشت اشاره کرد و گفت :[list]
[*]پس تا این قسمت از منطقه باید دست نیروهای خودمون باشه
[/list]
چند بار روی منطقه دور زدیم به خاکریز بلند و طولانی رسیدیم که پشت آن تعداد زیادی تانک نو با چراغ‌های روشن در حال پیشروی بودند.
نمی‌دانستیم خودی هستند یا دشمن ، مجبور شدیم یک بار از بالای سرشان پرواز کنیم و به دنبال پرچم عراق بگردیم.
بالای سر اولین تانک که رسیدیم ، بچه‌ها داد کشیدند ، عراقیه !
اما آنها به سوی ما شلیک نکردند ، یک‌بار دیگر هم دور زدیم و آنها واکنشی نشان ندادند، شک کردم که تانک‌ها غنیمتی باشند و نیروهای خودی داخل آنها باشند. قصد داشتیم که منطقه را ترک کنیم و به جایی دیگر برویم که صابر یک دستگاه جیپ 106 را نشانم داد. راننده به تنهایی تلاش می کرد شیب تند شانه خاکی جاده بالا برود . با اطمینان از اینکه ایرانی است ، کنارش فرود آمدم . از هلی‌کوپتر پیاده شدم و به سمتش رفتم ، راننده که از تلاش زیاد خسته شده بود ، با اشاره به هلی کوپتر پرسید ،می‌تونی کمک کنی تا ازاین سربالایی بالا برم ؟
جوابش را ندادم و با لبخندی پرسیدم : نیروهای خودمون کجان؟ این تانک‌هایی که دارند می آن مال خودمونه؟
راننده نیشخندی زد و گفت :
[color=#ff0000]اولا نمی دونم نیروهای خودمون کجان ، ثانیا این تانک‌هایی که دیدید ، همه مال عراقن که دارن میان این طرف ، ثالثا منم می خوام برم جلو چند تا گلوله بزنم و برگردم ، شاید عقب نشینی کردند. [/color]
شجاعتش را تحسین کردم اما تصمیمش را که می‌خواست به تنهایی آن را اجرا کند نپسندیدم .[list]
[*]مرد مومن خودتو نمی تونی از این سربالایی ، بالا بکشی ، اونوقت می‌خواهی بری به جنگ یه میدون تانک ؟ می‌دونی چند تا تانک‌ اون طرف خاکریزه ؟ مگه با این 106 چند تا رو می تونی بزنی ؟ بیا برو عقب خودتو به کشتن می دی
[*][color=#ff0000]جناب سروان ، اینجا میدون دعواست ، من و شما دست تو دست هم بذاریم ، می شیم یه لشگر ، بالاخره یه چیزی از آب در‌می‌آد دیگه . اگه حریف شدیم قصه‌اش مال اونایی که می‌گن ارتشی‌ها نمی‌جنگن. حریف هم نشدیم ، مسئله ای نیست ، پیش خدا رو سفیدیم که برای مقام و دنیا نجنگیدیم. :rose:[color=#ff0000] :rose:[color=#ff0000][color=#ff0000] :rose:[color=#ff0000][color=#ff0000][color=#ff0000][color=#ff0000] [/color][/color][/color][/color][/color][/color][/color][/color]
[/list]
با این جواب دور زد و سرعت گرفت تا شانه خاکی را بالا برود . به آسفالت نرسیده دستی تکان داد و پایش را روی پدال گاز گذاشت . فریاد کشیدم : چند تا موشک داری؟ باز هم لبخند زد و به راهش به طرف تانک ها ادامه داد.
هوش و حواسم را با آنهمه مردانگی با خودش برد. راننده 106 تنها بود و باید کمکش می کردیم . با همین شوق به سمت هلی‌کوپتر رفتم اما لذت این احساس بسیار کوتاه بود.
[color=#ff0000]بیش از ده پانزده متر با هلی کوپتر فاصله داشتم که جسمی غیر عادی رو روی زمین دیدم ، خم شدم تا آن را بردارم که بدنم به لرزه افتاد . باورم نمی‌شد که روزی میان میدان مین به دام بیافتم.[/color]
آخرین قدمم را که برداشته بودم ، آرام روی زمین گذاشتم و ایستادم. در همان حال صابر اشاره می کرد که چرا وایستادی ، یا الله بیا تا بریم دیگه !
نمی توانستم چیزی بگویم ، ذهنم میان رمل‌ها بود . باید به خودم می آمدم. از جایی که پیاده شده بودم تا جایی که ایستاده بودم را نگاه کردم ، رد پاهای قبلی امر می دیدم. بیش از یک قدم با من فاصله داشتند. با لبخند به صابر نگاه کردم ، هنوز دستش را تکان می داد می خواست که بدوم ، در همان حال آرام آرام دور موتور را زیاد کرد ،‌باد ملخ رمل‌ها را جابجا کرد و می رفت تا جای پاهایم پاک شود. خدا را صدا کردم و تا رسیدن به اولین رد پا نفس را در سینه حبس کردم. به هلی‌کوپتر که رسیدم ، گویی به ساحل نجات رسیده بودم تند بالا رفتم داخل کابین نشستم. دوباره اضطراب به سراغم آمد که میادی پایه های هلی‌کوپتر روی مین باشد !
ملتمسانه خدا را به کمک طلبیدم و دستم را که به زیر اهرم ارتفاع برد ، نفسم میان راه ایستاد ، انگار کسی گلویم را گرفته بود.[list]
[*]پس چرا معطل می کنی ، بچه ها منتظرن ، می‌خوای بلند شم؟
[*]نه فکر کنم هلی‌کوپتر مشکل داره ، بذار خودم بلند شم که اگه اشکالی داشت ، زود جمعش کنم.
[/list]
و اهرم ارتفاع را به یک باره بالا کشیدم ، در حالی که هر آن منتظر اتفاقی بودم . خیالم که راحت شد ، صابر را صدا کردم و وقتی که گفتم داخل میدان مین فرود آمده بودیم ، نالید و گفت : آخ کمرم!
با گذر از این مرحله وارد میدان آتش شدیم و توانستیم با شکار تانک ها و بدون سانحه به قرارگاه باز گردیم . راننده 106 هم به تنهایی از جایی به جایی دیگر می رفت و هدفی را مورد اصابت قرار می داد.
ادامه دارد ویرایش شده در توسط arash666
  • Like 1
  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اون راننده 106 رو باید بیارن اینجا یه مدال شجاعت بهش بدن و بذارنش رو سر برخی از این مسئولین که هر جا میرن، اینم رو کولشون باشه! :)....
والا...
  • Upvote 6

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[color=#0000ff][b]خواندن این قسمت ، برای افرادی که ناراحتی قلبی دارند ، توصیه نمی‌شود [/b][/color]

دو روز بود که در قرارگاه خضریه بیکار بودیم و از شدت پروازها کم شده بود. در همین احوال سرهنگ افشین فرمانده پایگاه اصفهان و سرهنگ حسین انصاری فرمانده عملیاتی منطقه به همراه حاج‌آقا طاووسی رئیس عقیدتی سیاسی ، به قرارگاه آمدند.
ضمن سلام و احوال پرسی ، آقای طاووسی رو به من پرسید : آقای وکیلی ، شما به غیر خودت کسی را در جبهه داری ؟
با تعجب جواب دادم : ما پنج برادریم که الان همه در جبهه هستند ، چطور مسئله ای پیش آمده ؟
کمی مکث کرد و گفت :‌یک مجروح دیدم به اسم وکیلی ، گفتم بپرسم ، شاید با شما نسبتی داشته باشه
احساسی ته دلم را خاراند و گفتم : تحملم زیاده حاجی ، اگه اتفاقی افتاده نترسید من آماده شنیدم .
با زهم مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و گفت :[list]
[*]نه چه اتفاقی ، اسم برادرات چیه ؟
[*]مصطفی ، رحیم ، احمد ، حسن و غلام . حسن قبلا توی کردستان مجروح شده و دستش نیمه فلجه ، اما الان توی جبهه است.
[/list]
حاجی اسم حسن را که شنید کمی این پا و اون پا کرد[list]
[*]هان همین بود ، در صورت اسامی نوشته بود ، حسن وکیلی
[/list]
به شوخی گفتم حاجی اگه افقی بردن بگو . من تحملش رو دارم[list]
[*]نه افقی چیه ؟ فقط شنیدم حسن وکیلی مجروح شده
[/list]
آن روز به همین منوال گذشت ، [color=#008000]روز بعد گفتند سرهنگ جلالی با تو کار دارد ، وقتی نزدیک ایشان رسیدم ، دستش را دراز کرد و ضمن احوال پرسی مرا به سمت خود کشید و ضمن بوسیدن صورتم گفت : تبریک و تسلیت می‌گویم![/color]
همان لحظه زانوانم سست شد و آنجا بود که فهمیدم برادرم حسن شهید شده . کمرم شکست ، اما چون برای خیلی‌ها سنگ صبور بودم ، مجبور شدم جلوی فرمانده و دوستانم آن را تحمل کنم .حتی برای اینکه روحیه دوستانم پایین نیاید ، بغضم را فرو خوردم. کار ساده‌ای نبود . من تحمل می کردم و زیر فشار بغضی که هر لحظه بیشتر می شد ، جواب تبریک و تسلیت دوستان را می دادم . کسی نبود به فریادم برسد و به جماعتی که دلشان برایم سوخته بود ، بگوید : تبریک و تسلیت را کنار بگذارید و به آتش فروخفته ، فوت نکنید!
دنبال محلی بودم که دقایقی با خودم تنها باشم ، و این فرصت زمانی دست داد که فرماندهان منطقه خواستند که من به اصفهان برگردم.
زمانی که وسایلم را جمع کردم و می خواستم قدم در راه بازگشت به اصفهان بگذارم ، دردی میان ستون فقراتم دوید . لحظه ای ایستادم و نکاهی از میان پنجره چادر به دشت انداختم.
از شروع جنگ در منطقه بودم و فرماندهان و همکاران می گفتند : کسی بهتر از تو عمل نمی‌کنه و مثل تو به آب و آتش نمی زنه !
[color=#008000]با این اوصاف و با این همه اهن و تلوپ . من ماندم و یک توقع کوچک . فرمانده هوانیروز ، فرمانده اطلاعات عملیات هوانیروز ، فرمانده پایگاه ، رئیس عقیدتی و تمام مقامات حاضر در منطقه ، خیلی ساده و انگار که اتفاقی نیافتاده است به من گفتند : برادرت شهید شده. برو اصفهان سری به خانواده ات بزن. [/color]
[color=#008000]همین و بس ! وقتی وسایلم را داخل کیسه گذاشتم و همراه دیگر وسایل به دوش کشیدم ، منتظر بودم که کسی به داد دل شکسته‌ام برسد ، اما حتی کسی کمکم نیامد تا بار سنگینم را حمل کند. تنها و با پای پیاده می رفتم تا به خانواده ام روحیه دهم، در حالی که هر قدر از قرارگاه دور تر می شدم ، احساس تنهایی بیشتری می کردم. اعصابم از آن همه بی تفاوتی ، به هم ریخته بود. حال کسی را داشتم که همانند دستمال استفاده شده ، او را درون سطل زباله انداخته باشند. [/color]
[color=#ff0000]اگر بگویید جنگ بوده و نباید توقع داشت ، باز هم می گویم ، انصاف نیست ! خودتان تصورش را بکنید ، آیا در شرایط عادی دست برادر مرده را نمی گیرید؟ او را میان غم تنها می‌گذارید؟ هر قدم که جلو بر می‌داشتم ، نگاهی به پشت سر می‌انداختم تا همان ها که به پاس پیروزی و اجرای خوب عملیات مرا در آغوش می گرفتند و تبریک می‌گفتند ، سراغم بیایند و برای سبک شدن بارم حداقل کلاه پروازم و جلیقه ضد گلوله را از دستم می گرفتند تا شاید قدرت راه رفتن پیدا می کردم. [/color]
در حالی که به اندازه یک وانت بار روی سر و کول خود داشتم و اگر یکی از آنها را گم میکردم ، در ازایش باید خسارت سنگینی به ارتش پرداخت میکردم ،‌همچنان به راه خودم ادامه دادم . افسوس که همه آنچنان غرق بیکاری خود بودند که مرا فراموش کرده بودند.
  • Like 1
  • Upvote 11

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[color=#0000ff][b]تشکیل سازمان حفاظت اطلاعات [/b][/color]

اواخر سال 1362 دستورالعملی از سوی ستاد نیروی زمینی به امضاء شهید صیاد شیرازی به دستم رسید که دستور داده بود: (درهای حفاظت اطلاعات را ببندید ، مهر و موم کنید و هرچه سریعتر خودتان را به ستاد نیرو در تهران معرفی کنید)
قرا بود سازمان با انتخاب افراد برتر و آموزش های لازم با ترکیب جدید شکل گیرد.
روز انجام مصاحبه همه دلهره داشتند ، اما من ترسی نداشتم. نوبت من که رسید وارد اتاق شدم ، در همان لحظه اول حس بدی وجودم را فرا گرفت ، فردی غیر نظامی ، پشت میز ریاست سازمان اطلاعات ارشاد نشسته بود. هنوز کامال نشسته بودم که دومین حس بد با طرح اولین سوال مغزم را منفجر کرد.[list]
[*]در خانواده و فامیل شما چند نفر منافق هست؟
[/list]
نمی‌توانستم بی تفاوت از کنار توهینی که شده بود ، بگذرم ، آماده مبارزه شدم و گفتم :‌[list]
[*]من نمی دونم با کی صحبت می کنم
[*]یعنی نمی‌دونی کجا اومدی؟
[*]می‌دونم کجا اومدم ، اما نمی دونم با کی صحبت می :نم
[/list]
کمی تند شد و با قیافه‌ای حق به جانب ادامه داد :[list]
[*]بالاخره من مجازم که اینجا نشستم
[*]شما مجاز با شید یا نباشید ، من با افراد غیر نظامی در مورد موضوعات نظامی حرف نمی‌زنم
[/list]
برای اینکه خودش را محق نشان دهد ، محکم گفت : ( من کامران هستم)[list]
[*]کامران کیه؟
[/list]
عصبانی و تند ادامه داد : ( حسن کامران) ، وقتی دید باز هم بی‌تفاوت هستم ، توی صندلی راست شد و گفت : ( دکتر حسن کامران) لبخندی زدم گفتم : باز هم برای من مهم نیست ، اسم شما چیه ، دکتر هستید یا نه ، سوال من اینه که در این سازمان شغل شما چیه ؟
حس کردم دنبال کسی می گردد ، که مرا از اتاق بیرون بیاندازد ، با انگشت به تابلوی روی میزش اشاره کرد : (‌من حسن کامران ، رئیس سازمان اطلاعات ارشاد ارتش هستم ، جهت اطلاع شما ، جناب سرهنگ صیاد شیرازی ، مرا به این سمت انتخاب کرده‌اند ، اگه سوالی دیگه‌ای ندارید ، مصاحبه را ادامه دهیم.)
سوال‌هایش را از سر گرفت :[list]
[*]در خانواده شما چند منافق هستند
[*]نداریم
[*]چند تا زندانی سیاسی دارید ؟
[*]ندارم
[/list]
گرچه برایم دشوار بود که بتوانم سوال‌های تحریک آمیزش را جواب دهم ، اما دوام آوردم و سر انجام خسته و کوفته از اتاق بیرون آمدم
ساعتی بعد جلسه‌ای دیگر برگزار شد که این بار ، تعدادی که در مصاحبه قبول شده بودند وارد اتاق کنفرانس شدند ، یکی از این افراد من بدوم.
قبل از اینکه دکتر کامران شروع به صحبت کند ، از او اجازه خواستم تا چند‌کلمه‌ای صحبت کنم ، پذیرفت و من هم شروع کردم :[list]
[*]ما برای ورود به سازمان تقاضانامه پر نکردیم ، شما ما را خواستید و بر اساس اطلاعاتتان انتخاب کردید ، می‌دانید ، پدر بزرگ ، پدر ، مادر و مادر بزرگ و سایر بستگانمان چه‌کاره‌اند ، با این شرایط برای من خیلی زشت بود که شنونده چنین سوال‌هایی باشم . شما می دانستید که برادر من شهید شده و خودم و برادر دیگرم جانباز هستیم ، می‌دانستید که در کل خانواده مادری و پدری جند شهید و جانباز داریم . آیا این درست بود که قبل از هر چیزی بپرسید که در خانواده چند منافق و زندانی سیاسی دارید؟
[/list]
این عیب بزرگی است که شما دارید در این سازمان نهادینه می کنید ، من امروز از ریاست سازمان یاد گرفتم که با هرکس هر جور دلم خواست حرف بزنم و هرکس را خواستم ، به زیر تیغ اتهام بکشم و بترسانم. چرا از من نپرسیدید ،‌چند نفر شهید و جانباز در خانواده داریم ؟ یا از خاطرات انقلاب چه داری ؟ یا چند روز در جبهه بودی ؟
این روحیه را حذف کنید ، حیا کنید و این رفتارها را در سازمان‌ رواج ندهید.
با وجود این دکتر کامران ، برای خودش دلیل داشت . فکر می‌کرد ، بحث‌های پزشکی و روان شناسی را می‌تواند هرجا به کار ببرد .
کاری از دستم بر نمی آمد ، جز اینکه با رسیدن به اصفهان ، از حضور در سازمان استعفا بدهم.
  • Like 1
  • Upvote 9

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بسیار جالب بود ، با قوت ادامه دهید جناب arash

  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote name='battlefield' timestamp='1407218993' post='399088']
به نظرم این بیشتر شبیه عقده گشایی سیاسی تا خاطرات جنگ ؟!!!
[/quote]

جناب battlefield عزیز ، چرا ما ایرانی ها اینقدر عادت داریم تا همه مسائل را به سیاست وصل کنیم ؟؟؟؟؟؟

اگر بخواهیم نسبت همه مسائل اینگونه نگاه کنیم ، پس باید به همه چیز و همه کس شک کرد و این مساله در درازمدت موجب آنارشی و هرج و مرج می شود .

برادر عزیز عقده گشایی کجا بود ؟؟؟؟؟؟ حداقل به نظر بنده 70 درصد صحبتهای این بنده خدا درست و منطقی است ، چون خود بنده البته به صورتی متفاوت با این شکل مسائل روبرو بودم و هستم . این صحبتها نه عقده گشایی است و نه مساله سیاسی ، بخش عمده ای از این مطالب واقعیتهایی است که نادیده گرفته می شود و این مساله یک زنگ خطر بسیار بلند برای حضرات مسئول بشمار می رود ، چرا که وقتی با کسانی که با توجه به تخصص ها و ..... و در حالی که می توانستند بهترین شرایط زندگی را در سایر نقاط جهان داشته باشند ، با ایثار هرچه تمام تر 8 سال تمام یعنی 2920 روز ، برای دفاع از بنده و شما در سخت ترین شرایط ، برای اینکه فاجعه ای به مانند ترکمانچای و گلستان اتفاق نیافتد ، ایستادگی کردند ( فرقی هم نمی کند ، سپاه یا ارتش ) ، حالا کمترین کاری که می شود برای این عزیزان انجام داد ، حفظ کرامت و رسیدگی و استفاده از تجربه انهاست ، ولی الان با این عزیزان ( ارتشی یا سپاهی ) چه برخوردی می شود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا که این عزیزان برای ثبت در تاریخ اینقدر معرفت داشتند که تجارب خودشان را مکتوب کنند و واقعیت ها را صرف نظر از مسائل حاشیه ای مطرح می کنند ، واقعیت ها تبدیل به عقده گشایی سیاسی می شود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
والا انصاف هم خوب چیزی است .
این سطور هم نه به خاطر تعصب روی دوستان ارتشی است و نه عزیزان سپاه ، صرفا" اعتقاد بنده برای دفاع از واقعیت های 8 سال دفاع مقدس است که متاسفانه این دوره پر افتخار یا توسط دوستان عزیز در سپاه در حال مصادره شدن هست و بازهم متاسفانه برخی در ارتش درصدد هستند تا زحمات سپاه را مصادره کنند . این واقعیت تلخی است که تا زمانی که ما به دیده انصاف به این دوران پر افتخار نگاه نکنیم ، در دراز مدت موجب کمرنگ شده ارزشهای والایی است که جنگ ایران و عراق در نزد ما ایرانی ها تبدیل به 8 سال دفاع مقدس شده است .

والسلام من التبع الهدی
  • Like 1
  • Upvote 6

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b]عملیات بدر [/b]

در تاریخ 20 اسفند 1363 برای اجریا عملیات بدر در منطقه‌ای که پاسگاه برزگر نام داشت ، مستقر شدیم . عراقی‌ها از سمت خودشان به طرف ایران ، روی آب های هورالهویزه جاده‌ای به طول یازده کیلومتر زده بودند ، از طرف ما هم به طور پنهانی جاده‌ای زده شده بود که فاصله را با جاده عراقی کم کرده بود.
قرار بود طی عملیاتی سنگین و انجام پروازهای هلی‌برد تعداد زیادی نیرو در ابتدای جاده‌ای که از سمت عراق به داخل هور می‌آمد پیاده شوند. اولین هدف ، جاده و مسیر تدارکات ارتش عراق را به توپ بستن بود . هدف دوم پیوستن دو جاده به هم بود تا مسیر حرکت نیروهای خودی برای تصرف ساحل دشمن آماده شود.
از همان قدم اول به مشکل برخوردیم ، نقشه‌ای از هور در دست نداشتیم و نمی دانستیم جاده در کدام قسمت قرار دارد . بنا به اطلاعاتی هم که داده بودند ، نیروهای ترابری شده در محاصره قرار گرفته بودند . فشار زیاد که از دو طرف روی نیروها آمده بود مجبورمان کرد با همان اطلاعات اندک دست به کار شویم.
در اولین ماموریت قرار شد تا یک تیم آتش ابتدای جاده و نیروهای عراقی در ساحل را مورد تهاجم قراردهد تا فشار کمتری به نیروهای خودی وارد شود .
محمود بابایی چون در عملیات خیبر در آن منطقه پرواز کرده بود ، تا حدودی به مناطق هور آشنا بود . از خواستم جلو بیافتد و خودم هم به دنبالش به پرواز ادامه دهد. امام هرچه گشتیم ، اثری از جاده ندیدیم .سر درگم از بابایی پرسیدم کجا هستیم و چه باید بکنیم ، جواب داد :
گفتن شمال ساحل رو بزنیم ، فکر کنم همین محل باشه
به او اعتماد داشتم اما ، آن روز نتوانستم حرفش را بپذیرم :[list]
[*]محمود جان ! برمی‌گردیم قرارگاه و دوباره می آییم
[*]عمل نکرده برگردیم ؟
[*]کجا عمل کنیم ؟ کدوم نیرو رو بزنیم ؟ هنوز جاده رو پیدا نکردیم !
[/list]
وقتی در قرارگاه از هلی کوپتر پیاده شدیم اولین چیزی که خواستم کمک خلبانی هوشیار و تیراندازی ماهر بود تا در ابتدای امر ضمن شناسایی جاده را پیدا کنیم. روش کار را این‌گونه توضیح دادم :‌
ما از سمت جزایر مجنون تا سه کیلومتری ساحل هور جلو می رویم ، بعد به سمت شمال گردش کرده و ادامه پرواز می دهیم ، اگر فاصله را با ساحل حفظ کنیم ، بالاخره جاده را در قسمتی که دست نیروهای خودمان است قطع خواهیم کرد . اگر غیر از این عمل کنیم ، هرجا نی نباشد فکر می کنیم جاده است و این طوری تا شب هم نمی تونیم جاده را پیدا کنیم.
وقتی جهانگیر باقری جای کمک خلبانم نشست ، خیالم راحت شد ، گفتم :[list]
[*]جهانگیر ! هر وقت گفتم راست ، معطل نکن . پیدا کن و بزن . اگه نزنی ، ما رو می زنند . سطح هور از قایق های خودی و دشمن پره . درست ببین و درست بزن . سرعت زیاده ، من وقت شناسایی دوباره ندارم. پهلوی هلی کوپترم سمت عراقی‌هاست ، ببینن ، فرصت نمی‌دهند.
[/list]
بر اساس طرح تا نزدیک ساحل عراقی‌ها رفتیم و آماده گردش شدم تا ساحل را به سمت شمال بالا بروم. برای اینکه از پهلو مورد اصابت قرار نگیرم ، با سرعت 140 نات و با کمترین ارتفاع از سطح نی ها پرواز کردم ، هنوز مسافتی طی نکرده ،‌از انبوه قایق هایی که میان نیزارهای تردد می :ردند ، وحشت زده شدم ،‌دهان باز کردم تا به باقری بگویم " بزن" که متوجه روبان‌های رنگارنگ روی سر و کلاه پچه‌ها شدم. نفسم یک لحظه برید و خدا را یاد کردم.
با اطمینان از اینکه راه را درست آمده‌ایم از همان جا دشمن را هدف قرار دادیم ،‌ دور دوم پرواز " حق شناس" کمک بود ، به او گوشزد کردم که چون در ارتفاع کم قرار می‌گیریم ،‌هوشیارانه مواظب ارتفاع و پدافند‌ها باشد. شرایط مناسبی نبود . وقتی هم‌سطح نی ها قرار می‌گرفتیم ، زاویه دیدمان کم می شد و قادر نبودیم بیشتر از چند متر جلوتر را ببینیم. در همین حال هم برای رها کردن راکت و شلیک توپ ها باید ، سریع بالا می آمدیم و پایین می رفتیم.
حواسم کاملا به به انتهای هور و فضای روبرو بود تا در فرصت مناسب بالا بیایم و آتش کنیم ، آماده بالا آمدن بودم که چشمم به سطح آب افتاد. آن قدر ارتفاع از دست داده بودم که اگر در را باز می‌کردم به راحتی می ـوانستم سطح آب را لمس کنم. حق شناس هم فکر می‌کرد من عمدا اینقدر پایین آمده‌ام. وقتی سرش داد وبی داد کردم که : (‌حواست کجاست ؟ مگه نگفتم مواظب ارتفاع باش. داریم توی آب فرو می ریم . پس تو چه کا‌ره‌ای ؟)
بنده خدا لکنت گرفت و زیر لب زمزمه کرد :[list]
[*]دفعه اول نیست که . فکر کردم از قصد این همه ارتفاع کم‌می‌کنی
[/list]
فکرش را که کردم ، دیدم چاره‌ای جز آن نداریم . همین‌که هلی کوپتر از پس نی‌ها بیرون می‌آمد ، رگبار گلوله به سمتمان سرازیر می شد .
عملیات بیش از حد تصور سنگین بود ، پرواز‌ها زیاد بود سوانح پشت سر هم اتفاق می‌افتاد گاه حس می کردم ، استخوان در بدنم ندارم و مثل کرم تو خودم می لولم.
یکبار حین تماس با دوستان ، صیاد شیرازی روی رادیو آمد گفت:[list]
[*]حسین تویی؟
[*]بله خودم هستم
[*]پس بقیه بچه‌ها کجا هستند ؟ چرا همش خودت می آیی ؟
[*]ایرادی داره ؟ نکنه مشکلی پیش اومده ؟
[*]نه مشکلی نیست ، این طور که تو عمل می‌کنی ، زود از پا می‌افتی و مشکل پیش می‌آد ، از بقیه دوستانت هم استفاده کن.
[*]شما نگران نباش ، فقط به من اطمینان بده ، منطقه‌ای که می زنیم ، هدف شماست
[*]خوب می زنید ، همین‌جاست ، ادامه بدید
[/list]
بیست و ششم اسفند با انجام آخرین پرواز ، خسته و بی رمق به خانه برگشتم. از افتخاراتی که در این عملیات توانستم مجددا کسب کنم، هدایت و رهبری صحیح در تیم‌های آتش بود. تا به آنروز ، افراد هر تیمی را که منطقه آتش برده بودم ، بدون کوچکترین مشکلی ، سالم به خانواده‌هایشان تحویل دادم.
  • Like 1
  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.