Arash

در کمینگاه دشمن

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

تصادف در مسير
از همان روز با هم رفيق شديم و روزهايي كه يكديگر را در پادگان مي ديديم، خوش و بش مي كرديم و هر روز رفاقتمان بيشتر مي شد، تا بالاخره 6/13 كه قرار بود من بروم به مأموريت، كلاته آمد پيش من و گفت قرار بود با ستوان نوري بروم به عنوان نوك ستون ولي او رفته، داوطلب شدم به عنوان بي سيم چي با شما بيايم. او را توي بغلم گرفتم و بوسيدمش، با هم دست داديم و گفتم علي! نگران نباش، نوري چند كيلومتر جلوتر منتظر ستون است، ما هم با ستوان انصاري كه اولين خودروي ستون است و پشت اسكورپيون حركت مي كند، مي رويم. خيلي خوشحال شد و او هم به من گفت: آقا ناصر! چاكرم، باز هم دست داديم و رفتيم سوار كاميون اورال شديم.
عقب اورال، من، كلاته، ستوان انصاري و دو سرباز بوديم و يك اسكورپيون هم جلوتر از ما حركت مي كرد. اسلحه هامان آماده و خارج از ضامن بود و رو به بيرون نشسته بوديم.نقشه و دوربين دست من بود و بي سيم هم پشت
كلاته بسته شده بود.
هنوز نزديك به 12 الي 15 كيلومتر از جاده بانه به سردشت را طي نكرده بوديم كه ترمز كاميون بريد، راننده هر چه سعي كرد دنده معكوس بگيرد، نشد و سرعت ماشين هر لحظه بيشتر مي شد، همه ما فهميديم كه ماشين ترمز بريده، ولي سرعت ماشين طوري نبود كه بشود پايين بپريم. به هرحال منتظر حادثه بوديم كه مي توانست برخورد كاميون با مانعي و يا كم شدن شيب جاده و توقف آن و يا پرت شدن كاميون داخل شيار ها، دره ها و نهر كنار جاده باشد.
خودرو به سرعت از كنار يك اسكورپيون گذشت، ولي در پيچ بعدي به اسكورپيون دوم برخورد كرد و هر دو وسيله به دره كم عمق كنار جاده پرت شدند. من و كلاته به داخل مرداب پر از آب و گل كنار دره پرت شديم و اين
مرداب باعث شد كه آسيب جدي نبينيم، من ساق پا و دستم زخمي شد و تفنگم داخل مرداب فرو رفت و نتوانستم آن را پيدا كنم، بي سيم كلاته هم به دليل ضربه از كار افتاد، البته بعداً از عناصر ستون بي سيم گرفتيم . و ستوان انصاري و تعدادي ديگر مجروح شدند كه آن ها را با آمبولانس تخليه كرديم و تفنگ يكي از مجروحان را من بر داشتم، البته در اولين درگيري با ضد انقلاب بعد از كشتن يكي از آن ها تفنگ كلاشينكف او را بر داشتم و از آن به بعد دو تفنگ داشتم.
به هر حال با لباس و سر و وضع خونين و مجروح من و كلاته با يك خودروي ديگر به راهمان در ستون ادامه داديم. مسئولين آمبولانس اصرار داشتند كه براي بررسي پزشكي و مداواي آسيب احتمالي برگرديم كه زير بار نرفتيم، البته من در سينه ام احساس درد مي كردم كه چند روز بعد توسط پزشكيار حاذق نوهد شهيد رضوان فهميدم كه دو تا دنده ام تو رفته كه با بادكش تا حدودي مداوايم كرد.
 
درگيري با ضد انقلاب
از اين حادثه چيزي نگذشته بود كه درگيري ضد انقلاب با ستون شروع شد. در حين درگيري در دامنه يك ارتفاع سربازي از هوابرد يك عنصر ضد انقلاب را كه مجروح شده بود، اسير كرد. همراه او و اسير از ارتفاع پايين آمديم و در راه با اسير صحبت كرديم و اطلاعاتي گرفتيم . بعد از گفتگوي كوتاهي با او سرهنگ شيرازي هم كه با بالگرد از بانه آمد و به ستون ملحق شده بود، در جاده با ما و آن اسير مواجه شد . به دستور صياد لباس او را تفتيش كرديم و نقشه اي از جيبش در آوردم. به صياد گفتم نقشه كمين هاي بعد از روستاي سيدصارم است، البته به نظر تا منطقه كوخان را درنقشه آورده بودند. به هرحال هدفها را كه سنگرهاي كمين ضد انقلاب بود نمي شد با درخواست تير آتشبار مستقر در بانه منهدم كنيم، چون ديگر از برد آنها دور شده بوديم و هنوز هم به برد توپخانه سردشت نرسيده بوديم، ضمن اينكه با آتش نمي شد مواضع را تصرف كرد و مي بايست مواضع را با جنگ تصرف مي كرديم، بعد از ملاقات صياد همراه او به حركت ادامه دادم و كلاته براي كمك به مجروحين رفته بود كه من او را گم كردم. كمي كه جلو تر رفتيم ضد انقلاب از ارتفاع سمت راست به شدت ما را زير آتش گرفت، صياد بلافاصله 2 گروه تشكيل داد؛ يك گروه همراه ستوان خليلي و يك گروه هم خودش و چند نفر ديگر، من هم همراه صياد بودم. وقتي مي خواستيم به بالاي ارتفاع كه ضد انقلاب روي آن مستقر بود تك كنيم، كلاته را هم ديدم كه توي جاده بود، صدايش كردم و او به ما ملحق شد.
با آتش و حركت بر روي شيب تند و در جاهايي سر و ليز ارتفاع را بالا مي رفتم و گلوله ها از كنار بدنمان زوزه كشان رد مي شد. در مسير تك، كلاته كه به شدت تشنه اش شده بود، فرياد زد كسي آب داره؟ صياد گفت: اگر آب
مي خواهيد بايد بياييد بالا، وقتي بالاي قله رسيديم ديديم قمقمه صياد هم خالي است، گويا در راه آب قمقمه را به ديگران داده بود. سنگر هاي ضد انقلاب را ديديم و ضد انقلاب ها فرار كرده بودند . البته ظرف آب در سنگر ضد انقلاب ها بود، اگرچه كم ولي به اندازه نياز ضروري كه تشنگي ما را رفع كند، موجود بود. تقريباً نزديك به 30 نفر از بچه هاي نوهد و هوابرد، من، كلاته و سرهنگ صياد در بالاي ارتفاع بوديم كه توانسته بوديم شر ضد انقلاب را در همان مقطع از سر ستون كه در پاي ارتفاع در جاده و دشت اطراف آن مستقر بودكم كنيم. بچه هاي سپاه هم 2 نفر همراه ما در اين تك بودند. بقيه بچه هاي سپاه هم همراه ستون ولي در زير ارتفاع بودند و در اين تك نبودند.
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 9

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
درسي از امير صياد شيرازي
بالا ي قله كه رسيديم تكبير گفتيم. صياد به من گفت نقشه و قطب نما داريد؟ گفتم بله، از من خواست كه موقعيت مان را روي نقشه پيدا كنم و ببينم در كجا قرار داريم، سريع نقشه را باز كردم؛ دو نقطه به تشخيص خودم روي طبيعت پيدا كردم كه پيچي از جاده و قله اي از ارتفاعات بود، گراي آنها را خواندم و معكوس كردم، از آن دو نقطه روي نقشه با گراي معكوس دو خط كشيدم و محل تقاطع آن ها شد محل و موقعيت ما كه من با اين جمله پاسخ صياد را دادم: به احتمال زياد اين ارتفاع كوخان است و محل را روي نقشه نشانش دادم.
 
صياد بدون اين كه پاسخي به من بدهد سريعاً نقشه اش را باز كرد و به همين شيوه اي كه من عمل كردم و با سرعت بيشتر - او استاد نقشه خواني بود- محل توقف ما را روي نقشه مشخص كرد، وقتي ديدم همان جايي است كه من هم به آن رسيده بودم، به من برخورده بود و مي خواستم به او تأكيد كنم كه كار من درست بود و سواد اين كار را دارم، لذا بلافاصله به او گفتم جناب سرهنگ! بنده هم كه به همين نتيجه رسيده بودم، گرچه در اين كار شاگرد شما هستم، ولي چون استادم شما بوديد و من هم درس را ياد گرفته ام كارم درست بود، پس چرا شما مجدداً بررسي كرديد؟ صياد پاسخي داد كه برايم درس بود و هنوز هم آويزه گوشم است. گفت: جناب سروان ! در كار علمي آن هم در جنگ وقتي با پيروزي و شكست سر و كار داريم و وقتي مسئله جان انسان هاست بايد با يقين و علم كار كنيم و حرف بزنيم، نه با احتمال و به نظر مي رسد و... بايد شما مطمئن مي بوديد و نتيجه كار را با اطمينان به من منتقل مي كرديد، چون گفتيد به احتمال زياد، من بر اساس مسئوليتم موظف بودم كه خودم عمل كنم تا به اطمينان و يقين برسم، اين كار كه يك بر آورد و يا پيش بيني از آينده نبود كه در آن جاي احتمال و نظر و شك باشد.
با كمي شرم به او گفتم: بله قربان، شما درست مي گوييد، من كمي شك به كارم داشتم كه آن طور پاسخ شما را دادم. صياد لبخندي زد و گفت خيلي خوب، حالا هر دو اطمينان داريم، بله با شك نمي شود شهيد شد و نمي شود كسي را كشت، بايد يقين داشته باشيم كه شخص مقابل ما دشمن است تا با او بجنگيم و او را از پاي در آوريم، بايد يقين داشته باشيم كه در راه خدا و با نيت كسب رضايت خدا عمل مي كنيم كه اگر كشته شديم هرز نرفته باشيم و شهيد شده باشيم.
اين هم يك درس ديگر البته از استراتژي مرگ در جنگ بود كه در هيچ كتابي تا آن روز نخوانده بودم. مي ارزيد كه به خاطر يك كلام همراه با شك دو درس بزرگ فرا بگيرم؛ اول اينكه كار علمي بايد با يقين علمي همراه باشد و دوم براي شهادت و همين طور كشتن در راه خدا بايد يقين داشت.
گروه ديگر هم به قسمت ديگر ارتفاع رسيده بودند، ارتفاع را كاوش كرديم و به صورت دايره اي يك پدافند موقت روي قله ايجاد نموديم، سپس من با دسته خمپاره انداز پايين (روي جاده ) تماس گرفتم و صياد هم با فرمانده ستون و موقعيت خودمان را براي آن ها باز گو كرد.
 
اختفاي دشمن ميان گوسفندان
ديگر غروب شده بود، وسايل زيادي با خودمان بالا نبرده بوديم و هم لباس گرم يا پتو همراه نداشتيم (چون شب سردي بود ) خوراكي و مهمات اضافي هم همراهمان نبود. اگر كارمان طول نمي كشيد مي توانستيم برگرديم و وسايل لازم را با خودمان بالا ببريم، ولي كار درگيري و پاكسازي تا غروب طول كشيده بود. به كسي هم نمي توانستيم بگوييم وسايل را بالا بياورد، چون هوا داشت تاريك مي شد و مطمئن هم نبوديم كه ضد انقلاب بعد از فرار از قله، بين قله و ستون پراكنده نباشند و نفراتي را كه در تاريكي بالا مي آيند هدف قرار ندهند، لذا صياد به سر گرد آرين - فرمانده ستون - در خصوص تأمين اطراف ستون سفارشاتي كرد، به ما هم براي مراقبت و بيداري در طول
شب و تيراندازي نكردن مگر با دستور او، تذكراتي داد. به شدت خسته بودم و نگران اين كه شب چه خواهد شد؟ ضد انقلاب براي گرفتن اين ارتفاع به ما تعداد اندك حمله مي كند يا نه؟ هيچ اطلاعي از وضع دشمن نداشتيم، اطرافمان را هم نمي شناختيم، لذا اميدي هم به پشتيباني آتش از دسته خمپاره انداز مستقر در جاده نداشتيم،گرچه من هماهنگي لازم را با بچه هاي خمپاره انداز انجام داده بودم.
سعي مي كردم نخوابم، مرتب پلكهايم روي هم ميرفت، به كلاته گفته بودم هر كداممان نگذاريم طرف مقابل خوابش ببرد. صياد با صداي بلند قرآن مي خواند، ما هم شروع كرديم سورههاي كوچك جزء سي ام را كه حفظ بوديم، بلند بلند خواندن، بگي نگي كمي هم سردمان شده بود، سنگر هم نداشتيم. در پناه صخرهها و سنگها هر دو يا سه نفري سنگر گرفته بوديم، طوري كه يك دايره كوچكي سر ارتفاع تشكيل داده بوديم، مجبور بوديم تا صبح بيدار باشيم كه ضد انقلاب غافلگيرمان نكند و به قول معروف دخلمان را نياورد و باز به روي ستون مسلط نشود . در همين حال بوديم كه صداي زنگوله و بع بع گوسفند و بره را شنيديم كه از روي يك تپه مقابل كه شيب ملايمي به سمت ما داشت، به ما نزديك مي شد. توي اين وضعيت صداي فرياد صياد را شنيدم كه مي گفت هيچ كس تا من نگفتم تيراندازي نكند.
همه ما به محل نزديك شدن گله نشانه رفته بوديم، ولي صياد با هوشياري چند نفر را در جهت ديگر ارتفاع و در حقيقت پشت به محل آمدن گله مستقر كرد و دستور داد در همان وضعيت باشند كه اگر اين عمل فريبي باشد تا از طرف ديگر به ما حمله كنند، غافلگير نشويم در همين اثنا از داخل گله با تفنگ و آر پي جي به ما تيراندازي شد،فرياد صياد هم با صداي گلوله ها همزمان شد كه حالا بزنيد، ضد انقلاب داخل گله است، ما هم شروع كرديم به تيراندازي، صداي شيون گوسفند ها هم بلند شد، تقريبا حدود يك ساعت يا يك ساعت و نيم درگيري ادامه داشت، فكر مي كنم 4يا 5 نفر از ما زخمي شدند، صبح كه شد بعد از نماز به دستور صياد تعداد ديگري به بالاي ارتفاع آمدند و تقويت شديم و قرار شد ما آن جا بمانيم تا انتهاي ستون از زير آن ارتفاع رد شود، بعد بياييم پايين و به ستون ملحق شويم كه ما هم مانديم.
البته صياد با روشن شدن هوا در اول صبح با تك تك ما كه روي قلّه بوديم خداحافظي كرد و گفت: مي روم پايين ستون را راه بياندازم و بعد با هلي كوپتر مي روم قرارگاه.
آن بالا مانديم، البته ديگر بدون حضور صياد، از رفتن او هم دمغ شده بودم. با پايين تماس داشتم، خليلي هم با بچه هاي خودشان در پائين در تماس بود. با چشم ستون را مي ديدم، منتظر بودم كه ضد انقلاب به قله -البته از جبهه شمالي- حمله كند تا ستون را زير آتش بگيرد كه اين اقدام انجام نشد، گرچه حدس مي زديم با دفاع جانانه اي كه حدود يك ساعت و نيم در آن بالا با ضد انقلاب داشتيم ديگر آن ها روز روشن حركت و حمله نمي كنند و جلوتر كمين مي زنند -كه بعد معلوم شد اين حدس ما درست بوده است- با اين حال براي اطمينان از جلوگيري نفوذ ضد انقلاب به بالاي ارتفاع آنقدر مانديم كه ستون حركت كرد و ديديم نفرات سپاهي عقب دار ستون و آخرين خودرو هم از زير ارتفاع حركت كردند و رد شدند، آن موقع با فرمانده ستون سرگرد آرين تماس گرفتم و بعد با سرعت و عجله به سمت پايين حركت كرديم، من و كلاته چون مي خواستيم خودمان را به نوك ستون برسانيم، به صورت اوريب حركت كرديم كه بعد از دقايقي به وسط ستون رسيديم، البته من درد شديدي در ناحيه دنده هايم حس مي كردم كه مربوط به سقوط خودرو در مرداب بود. هنوز زخمهاي دست و صورتم كه به دليل همان حادثه رخ داده بود، مي سوخت ساق پوتين پاي چپم هم پاره شده بود و راه رفتن را براي من سخت مي كرد، ولي فكر مي كردم خب امروزيا فردا به سردشت مي رسم و هم نسبت به مداواي دنده هايم و هم به تعويض پوتين اقدام مي كنم، اما تقدير اين بود كه يك ماه بعد هم نتوانم در سردشت اين كار را بكنم، چون بيش از حدود 35 روز بعد به سردشت رسيديم و موفق شدم يك جفت پوتين در سردشت گير بياورم، دنده هايم هم خود به خود خوب شده بود، البته بي انصافي است اگر نگويم شهيد رضوان پزشكيار شجاع و حاذق و رزمنده دلير تيپ نوهد كه همراه ما بودو با هم رفيق شده بوديم، چهار پنج روزي كه در كمين ضد انقلاب در محاصره بوديم، با بادكش كردن توسط يك ليوان درد دنده هايم را تا حدود زيادي
مداوا و زخم هايم را پانسمان كرد، ولي درماني براي پوتين پاره ام پيدا نشد تا اينكه به آن عادت كردم، آن پوتين بيچاره هم با همان پارگي و بدن نحيفش با من مي ساخت.
وقتي پايين رسيديم ديدم صياد هم نرفته و توي ستون است، من و ستوان نوري از او پرسيديم كه چرا نرفتيد؟ گفت ديدم روحيه ستون ضعيف مي شود، تصميم گرفتم بمانم. با خوشحالي گفتم: روحيه ما كه با ديدن شما چند برابر شد، ولي بهتر است شما برويد، اينجا جاي شما نيست، ستوان نوري و خليلي هم بهش همين حرفها را زدند. البته ته دل من - شايد بقيه هم همين طور- مي خواستم جواب مي مانم را از صياد بشنوم. صياد به همه ما نگاهي كرد و گفت تا آخرش انشا ا... همه با هم مي مانيم، از جوابش خوشحال شدم، ولي از اين كه خطري متوجه او شود ناراحت بوديم. صياد از من پرسيد راستي آيا شما داخل همان خودروي پيشرو بوديد كه با مين برخورد كرد؟ گفتم ما نه، بلكه ما و اسكورپيون به رودخانه كنار جاده پرت شديم و تعدادي مجروح شدند، مثل اين كه خودروي بعد از ما به مين برخورد كرد. صياد سري تكان داد و گفت: من حدس مي زدم اين پوتين پاره و سر و وضع مجروح مال مينه، گفتم نه مال زمينه! هر دو خنديديم كه كلام من وزن و قافيه داشت.
يادم رفت بگويم كه همان اوايل يك هليكوپتر كه ستون را پشتيباني مي كرد، با گلوله دشمن سقوط كرد و چون هم اسكورپيون به دامنه ارتفاع به ضد انقلاب تيراندازي مي كرد و هم ضد انقلاب به سمت ستون و بالگرد تيراندازي مي كرد، بعضي ها مي گفتند اسكورپيون بالگرد را زد. بعضي ها هم مي گفتند ضد انقلاب، ولي من كه نزديك اسكورپيون بودم شاهد بودم كه جهت لوله سلاح اسكورپيون در مسير ديگري بود و بالگرد كه خلبانانش هم شهيد شدند، بايد با تير بار ضد انقلاب سقوط كرده باشد . در آن محل اين موضوع را به جناب صياد يادآور شدم كه من شاهد بودم ضد انقلاب هلي كوپتر را زد، نه اسكوربيون. 
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 9

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
در محاصره ضد انقلاب
با سرعت خودم را به جلوي ستون يا گروه نوك رساندم، توي مسير و داخل ستون دو نفر از بچه هاي سپاه از من خواستند كه طرز كار با دوربين و قطب نما را براي ديدباني به آنها آموزش بدهم. توي همين گير و دار تقريبا كنار يك درختي نيم ساعت آموزش دادم، باهوش بودند و مشتاق، لذا مطالب را زود مي گرفتند.
به هر حال صياد پيش بيني كرد كه دو تا گشتي شناسايي از اطراف جاده به جلو حركت كنند و ستون با يك فاصلة زماني بعد از گشتي ها حركت كند و گشتي ها اگر با مورد مشكوك و ضد انقلاب برخورد كردند اطلاع دهند . البته تعدادي مجروح و شهيد روي دست ستون مانده كه امكان تخليه آ نها نبود و باعث تأخير در حركت ستون شد و آ نها را در داخل اطاق بار خودرو حمل كردند.
من ديگر ديده بان توپخانه نبودم، چون نه از پادگان بانه و نه از سردشت امكان پشتيباني توپخانه نبود بنابراين تقريباً در بيشتر موارد در كنار صياد بودم و هر وقت هم كه كنار او نبودم به عنوان عنصر رزمنده با بچه هاي نوهد به صورت انفرادي يا به عنوان گشتي رزمي و گشتي شناسايي انجام وظيفه مي كردم. از آموزش بچه هاي سپاه هم غافل نبودم و هر كجا هم كه ميسر بود، خمپاره هاي داخل ستون را ديده باني و هدايت مي كردم.
يك گروه گشتي به فرماندهي ستوان نوري و يك گروه هم به سرپرستي من از ستون جدا شديم. همراه من كلاته بود، پنج نفر از بچه هاي نوهد از سمت ارتفاعات سمت راست جاده با فاصله حدود پانصد متر الي يك كيلومتر دور از جاده و تقريباً دو كيلومتر جلوتر از ستون حركت مي كردم كه به روستايي رسيديم. درست يادم نيست شايد روستاي نمشير بود؛ روستا خالي از سكنه بود، داخل منزلي رفتم كه تنور نان هنوز روشن بود، معلوم بود كه تازه روستا تخليه شده است.
يكي از بچه ها با تقليد زبان كردي گفت: در محاصره ايد . از مخفيگاه بياييد بيرون و تسليم شويد. من به كناري آمدم كه با بي سيم وضعيت روستا را به صياد بگويم. هر كاري كردم به دليل ارتفاعات اطراف، بي سيم قادر به
ايجاد ارتباط نبود. مي دانستم طبق قراري كه با صياد داشتيم، اگر بيش از يك ساعت با صياد تماس نمي گرفتيم، ستون حركت مي كرد. تلاش كردم با نوري كه در سمت ديگري از جاده بود تماس بگيرم، آن هم ميسر نشد .
خيلي از اين بابت ناراحت و نگران بودم، راهي غير از تفتيش روستا و ادامه راه برايمان نبود. با نبودن ارتباط، فكري به ذهنم رسيد كه يك يا دو نفر از جاده برگردند و موضوع را به ستون بگويند كه با يك محاسبه از نظر زمان
ديدم كه آن هم ميسر نيست و فايده اي ندارد.
در حال بررسي ده بوديم كه يكدفعه صداي تير اندازي و در پي آن رگبار گلوله كه به اطراف ما و درخت هاي كناري مان اصابت مي كرد بلند شد، سريعاً از هم جدا شديم و نقطه اي در پايين ده را نشان كرديم كه خودمان را به آنجا برسانيم. به تيراندازي ها كم و بيش جواب مي داديم، ولي جواب دقيق و كامل ميسر نبود، چون از همه طرف به ما تير اندازي مي شد، محل دشمن هم معلوم نبود. ما هم هر كدام 100 الي 150 تير فشنگ بيشتر همراه نداشتيم و نبايد اسراف مي كرديم.
وضع وحشتناكي بود. باران گلوله بود كه مي باريد، ولي تيراندازان معلوم نبودند. درخت به درخت من و كلاته خودمان را به نهري رسانديم و داخل نهر شديم. تا كمرمان آب و لجن بود و چون خميده حركت مي كرديم، سر و صورت و سينه مان هم خيس شده بود مقداري جلو رفتيم، ولي بچه هاي نوهد را كه همراهمان بودند نديديم. از نهر خارج شديم، يك شيب را بالا مي رفتم كه بوته زار بود از داخل بوته ها هم به ما تيراندازي مي شد. من پشت به پشت علي (كلاته) نشستم و به علي گفتم تو به سمت بوته ها كه البته از ما بالاتر بود تيراندازي كن، من هم ارتفاع مقابل نهر را دارم و مي زنم تا بتوانيم خودمان را بكشيم بالا آن طرف جاده، چون وقتي توي نهر بوديم از زير يك
پل عبور كرديم و حالا به طرف ديگر جاده رسيده بوديم.
علي دو تا نارنجك به بالاي سر خودمان توي بوته ها پرتاب كرد، صداي تيراندازي از آن طرف قطع شد. به نظر ضد انقلابي كه آنجا بود به درك واصل شده بود. به همين ترتيب من به سمت مقابل تيراندازي مي كردم. علي رفت
بالا، صدايي از او نيامد. از هم فاصله گرفتيم. من فكر كردم به جاده رسيده، رفتم بالا كه باز صداي تيراندازي شروع شد، البته جنازه 2 نفر از ضدانقلابي ها را ديدم كه شايد كار نارنجك كلاته بود.
علي را توي يك قسمت خاكي ديدم كه گلوله ها به اطرافش مي نشست . علي رفت زير يك پل كوچك و بعد فرياد زد كه از آن طرف پل مرا مي زنند . من هم كه مي ديدم اين طرف پل هم رگبار مي خورد، فهميدم علي زير پل گير افتاده يا محاصره شده است. توي اين اثنا بچه هاي نوهد را هم ديدم كه پشت يك كپه خاك سنگر گرفته اند و تيراندازي مي كنند. يك گودال پيدا كردم و خودم را داخل آن انداختم و سرم را بالا آوردم و ديدم دو نفر از قسمت شمال به پلي كه علي زير آن بوده، نزديك مي شوند . اگر به پل مي رسيدند، كار علي تمام بود. فرياد زدم: علي فرار كن، تو محاصره مي افتي.
يك پل ديگري هم نزديك من بود، به سختي رفتم زير آن كه به علي نزديك تر بود و سمت آن دو نفر رگبار بستم و به علي گفتم بيا بيرون، بيا اين طرف. با حمايت آتش من، علي سريع آمد بيرون و نزد من آمد. در اين گير و دار ستون هم رسيد و خودروهاي اوليه ستون عبور كردند، ولي ما نمي توانستيم زير آن رگبار خودمان را به ستون برسانيم . بچه هاي نوهد هم با آتش و حركت آمدند كنار من و دوباره تيم گشتي ما كامل شد .
يك كانكس روي جاده آمد و مقابل چشمانمان با آرپي جي ضد انقلاب آتش گرفت. من و علي با هم بوديم و يك پل بين ما و جاده فاصله بود. به علي و يكي از بچه ها گفتم از پل رد شوند. آن ها هم رفتند، اما وقتي مي خواستند از آن سر پل بيرون بيايند و روي جاده بروند ما چند نفر به سمتي كه حس مي كرديم از آن طرف به سمت علي و همراهش تيراندازي مي شود، آتش باز كرديم تا با حمايت آتش ما آ نها بتوانند به عرض جاده وارد شوند . بالاخره هم آن كار انجام شد.

 

ادامه دارد ....

  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
فريب خوردن خلبان فانتوم
تعدادي از خودروها كه عبور كردند، جلوتر در كمين ضد انقلاب افتاده بودند؛ تمام جاده شده بود يك پارچه آتش كه ما هم خودمان را به جاده رسانديم. جالب اين كه روي جاده هم وقتي پيچ جاده بين ما فاصله مي انداخت، نمي توانستيم با بي سيم هاي پي آرسي 77 ، با هم ارتباط داشته باشيم. تعدادي خودرو در حال سوختن بودند و تعدادي مجروح و شهيد داخل ستون و ضد انقلاب هم ابتكار عمل را در دست داشت . بالاخره دو تا فانتوم آمد، ارتفاعات سمت راست جاده را زد. البته عصر هم يك فانتوم آمد و ارتفاعات سمت چپ جاده را زد، ولي در برگشت انتهاي ستون را زد . البته مأموريتش تمام شده بود كه در برگشت از مسلسل استفاده كرد و قسمتي از پرسنل ستون را به رگبار بست كه فكر مي كنم نه نفر شهيد شدند.
وقتي افسر ناظر هوائي توسط بي سيم با خلبان داد و فرياد كرد، خلبان گفت چند لحظه پيش خودتان اين مشخصات را داديد كه من بزنم. من كه شاهد بحث بودم با توجه به اين كه روز قبل، شاهد آمدن ضد انقلاب روي فركانس بي سيم شهيد صياد بوديم، به ذهنم زد كه شايد ضدانقلاب او را فريب داده، اتفاقاً تماسي كه با سردشت داشتيم، فرمانده پادگان سردشت سرهنگ كشاورز هم گفت ضدانقلاب با تماس بي سيمي خود را به جاي افسر ناظر گذاشته و خلبان را فريب داد كه در هر حال حادثه تلخي در ستون بود؛ آتش گرفتن تعدادي خودرو و مجروح و شهيد شدن تعدادي از نفرات وضع روحي بدي را ايجاد كرده بود.
 
ستوان كاظمي مردانه به شهادت رسيد
بالاخره ستون متوقف شده بود و دود و آتش و داد و فرياد و آه و ناله از هرگوشه ستون بر مي خواست. وسط ستون سمت راست جاده يك بركه آب بود كه لباسها و سر و وضع خونين و ساير وسايل خودمان را درون آب شستشو داديم. البته درگيري ادامه داشت. شايد قريب به 10 الي 15 خودرو در حال سوختن بود، با فرياد صياد تعدادي از بچه ها از جمله سرگرد آرين ، بچه هاي نوهد، من، كلاته و تعدادي بچه هاي سپاه تا حدودي خودمان را از جاده دور كرديم و به بالاي ارتفاع كشانديم. توي اين جريان ستوان كاظمي به وضع فجيعي ولي مردانه شهيد شد و كلاته و من توانستيم يك تير بار ضدانقلاب را با زدن دو تيربار چي آن به دست بياوريم. البته من پوشش دادم و كلاته خودش را به تيربار چي ها نزديك كرد و آن ها را زد.
صداي تيراندازي ها و انفجار ها كاهش يافت و ضد انقلاب از ما دور شد . هوا داشت تاريك مي شد. يك بركه آب سمت راست جاده، بين جاده و دامنه ارتفاع بود كه لباسها و سر و وضع خويش و ساير وسايل گل آلود خودمان را
در آب شستشو داديم، غافل اين كه فردا و پس فردا مجبوريم به دليل نداشتن آب از آن بخوريم كه همين طور هم شد. در روز بعد، از همان آب آلوده مي خورديم؛ من زير پيراهن آلوده و كثيف و تيره شدة خود را روي كلاه آهني انداختم و با ته قمقمه، آب از بركه برداشتم و روي زير پيراهن ريختم تا لارو حشرات و قورباغه هاي كوچك روي آن باقي بمانند، بعد آب داخل كلاه آهني را البته يكي دو بار توي همان كلاه جوشانديم و خورديم و بعد هم چند بار بدون جوشاندن خورديم . به همين دليل هم دو سه روز بعد من و تعدادي ديگر اسهال يا اسهال خوني گرفتيم كه به دليل بيماري همراه با گرسنگي به شدت توان جسماني ما تحليل رفت، طوري كه سه يا چهار روز بعد من كه جوان ورزشكار و ورزيده اي بودم، يك فاصله 10 الي 15 متري در شيب و ارتفاع را با دو يا سه بار توقف طي مي كردم؛ گرسنگي هم بيداد مي كرد، بلوط را از درخت ها مي كنديم و خام يا اگر حالش را داشتيم مي پختيم و مي خورديم.
بگذريم، از فرداي آن روز بگويم. البته همان روز دو بالگرد توانست روي جاده در فاصلة دو الي سه متري زمين بايستد و تعدادي از بچه هاي نوهد و سپاه را به كمك ستون بياورند كه سروان شهرام فر هم جزو آن ها بود. شب را
با همان وضع گذرانديم. از صبح با طلوع آفتاب، آتش انواع سلاحهاي مستقيم و غير مستقيم ضد انقلاب روي ما باريدن گرفت. روحيه ها پايين بود . بعضي از سربازها از ترس و برخي به دليل ضعف آموزش زير خودروها پناه گرفته بودند كه به زور آن ها را بيرون مي آورديم. آن جا براي حفظ جانشان نه تنها مفيد نبود كه هدف هم بودند و حتي شاهد بودم كه خودرويي را ضد انقلاب به آتش كشيد و سه نفر هم زير آن سوختند و فرصت فرار پيدا نكردند.
فردا صبح افسر خلباني با بالگردي آمد و جايگزين ناظر مقدم هوايي قبلي شد. ستوان نجفي بسيار شجاع، دلسوز، پر تلاش و خستگي ناپذير بود كه خيلي زود از بچه هاي نوهد آموزشهايي را فرا گرفت و غير از كار هوايي به عنوان يك عضو رزمنده ضد چريك به خوبي فعاليت مي كرد و باعث تقويت روحيه اطرافيانش بود. به خصوص در روحيه بچه هاي پياده هم اثر خوبي داشت.
ناگفته نماند كه تعدادي مي خواستند با آن بالگردها برگردند، تعدادي سرباز، چند نفر كادري و البته 2 يا 3 نفر هم سپاهي بودند كه با داد و فرياد برادر جعفري موفق نشدند برگردند. در مجموع روحيه خوب نبود، نه تنها در بين بچه هاي سرباز بلكه حتي تعدادي از برادران سپاه شايد حدود 20 الي 25 نفر دور برادر جعفري جمع شده بودند كه اين طوري بدون اين كه بجنگيم، كشته مي شويم. اين شهيد شدن نيست، هرز رفتن است، بهتر است با بالگرد برگرديم. اما جعفري به آنها مي گفت من قبل از آمدن با شما اتمام حجت كرده بودم، چرا خودتان را باختيد، چرا مي ترسيد بجنگيد، چرا نجنگيده به قول خودتان كشته شويد، بجنگيد و مردانه مقاومت كنيد و مردانه به شهادت برسيد.
با موعظه هاي او بچه هاي سپاه كوتاه آمدند، البته گرسنگي، كمبود حمايت، نبودن آب، باقي ماندن شهدا و مجروح ان، حضور ضد انقلاب روي ارتفاعات و ما در كف جاده و در نقاط پست، از بين رفتن خودروها و بقيه مهمات عواملي بودند كه موجب ضعف روحيه مي شوند، ولي به حق تمامي بچه هاي نوهد به ويژه سروان شهرام فر، ستوان نوري، ستوان اسدي ، ستوان معصومي، ستوان نوردي، رضوان، تارقلي، قدياني و... و فرمانده ستون سرگرد
آرين و تقريباً همه ي بچه هاي سپاه، و به خصوص برادر جعفري كه بسيار با شجاعت و مؤمنانه كار مي كرد، كلاته و سر آمد همه خود صياد با تمام وجود و با عشق به شهادت مي جنگيدند. شايد هم با فاصله خيلي زياد از آنها من هم جزو رزمندگان ستون بودم كه جنگيدن را برگزيده بودم، نه برگشت و رها شدن را.
دو سه روزي اين طور گذشت. روز 59/6/20 هم برادر جعفري تعدادي از بچه هاي سپاه را كه بريده بودند، جمع كرد و آن ها را تحريض و تهييج كرد . البته بچه هاي سپاه از حادثه اي كه يكي دو روز قبل رخ داده بود و يك
سپاهي به اشتباه سپاهي ديگري را جاي ضدانقلاب گرفت و ا و را به رگبار بست و شهيدش كرد هم متأثر بودند.
شهيد شهرام فر، من و شهيد معصومي و شهيد صياد و شهيد كلاته هم در هر گوشه اي اين كار را با تعدادي از بچه هاي ارتش كه بريده بودند، انجام مي داديم. البته بيشتر سرباز بودند و چهار الي پنج نفر درجه دار و يك افسر از
سوار زرهي هم از پرسنل كادر بودند كه غُر مي زدند و مي گفتند ما را با بالگرد برگردانيد، بي خود كشته مي شويم. ما با آن ها صحبت مي كرديم، البته تعدادي از آن ها با زور هجوم آوردند و توانستند سوار بالگرد بشوند و برگردند. يكي از بالگردها را براي تخليه شهدا به سختي توانستيم خالي نگه داريم، ولي كسي حاضر به كمك نشد. براي تخليه شهدا وضعيت اسف بار بود؛ بعضي ها سوخته و بعضي ها تكه تكه شده بودند، تعدادي هم بو گرفته بودند، ضمن اينكه بالگرد هم نمي توانست زياد روي زمين بنشيند؛ ديده بان دشمن كه روي ارتفاع مستقر بود، روي محل توقف و استقرار ستون و نفرات آن ديد داشت و با خمپاره جاي فرود بالگرد را مي زد. همين بالگرد هم كه براي
تخليه شهدا مانده بود، سه مرتبه بلند شد و تغيير محل داد و چند گلوله اي هم توسط ضدانقلاب نثار جاي خالي آن شد.
من و كلاته و دو تا از بچه هاي سپاه بنام هاي حبيب بهرامي و فريبرز كروريان كه به حق شجاع و دلسوز و پرجنب و جوش و فعال بودند و سه سرباز به سرعت حدود 10 الي 12 جنازه را به سختي در بالگرد جا داديم و بالگرد رفت. دو سرباز و يك سپاهي بعد از اين كار، حالشان به هم خورد و چند بار استفراغ كردند تا كم كم رو به راه شدند. با همان آب آلوده بركه كنار جاده دستهايمان را مثلاً شستيم.
در اين گير و دار آتشباري خمپاره دشمن شروع شد و محشري در ستون ايجاد شده بود. از آنجايي كه خودروها بيرون از جاده محلي براي پراكندگي نداشته و سر و ته ستون را هم كمين ضد انقلاب بسته بود، لذا روي جاده نمي توانستند از هم فاصله بگيرند. از طرفي به دليل وحشت ايجاد شده از كمين، همه مي خواستند نزديك هم باشند و لذا تعدادي خودرو از جمله يك اسكورپيون و يكي دو قبضه خمپاره انداز مورد حمله خمپاره اي ضدانقلاب قرار گرفتند و با خدمه و كساني كه اطراف آنها بودند منهدم شدند و نفراتي هم شهيد و مجروح شدند.
با اين وضعيت، گرسنگي، تشنگي و بيماري نيز دشمناني بودند كه با ضد انقلاب همراه شده و در از پاي درآوردن ستون با او شركت داشتند . بالگردي هم در بين آن آتش و دود آمد كه غذاي سرد و ميوه را براي ستون بريزد كه به دليل باز شدن آتش خمپاره روي ستون و رگبار مسلسل و ضد هوايي ضد انقلاب، بالگرد مواد را به اجبار جايي ريخت كه قابل دسترس ستون نبود و مقداري از آن هم نصيب ضد انقلاب شد.
كلاته و يكي از بچه هاي نوهد و 3 تا سپاهي را به همراه 5 نفر سرباز جمعاً 10 نفر با يك تيم آتش فرستادم جايي كه وسايل ريخته شده بود كه آنها توانستند مقداري ميوه را بياورند كه يادم نيست چه بود، ولي ميوه اي بود كه بايد پوست كنده مي شد، شايد پرتقال بود. آنها را خلبان نجفي بين پرسنل تقسيم كرد. تعدادي را ديدم كه از گرسنگي با ولع ميوه را با پوستش مي خوردند، چون جيره انفرادي و جيره جنگي نزد نفرات تمام شده بود و با درگيري يك هفته اي و صرف انرژي فراوان در نبردها و بيماري ها ، گرسنگي شدت يافته بود و ضعف جسمي شديدي را ايجاد كرده بود . آن شب هم تا صبح صداي شليك خمپاره دشمن بلند و به صورت پراكنده روي ستون ادامه داشت. اوايل صبح كه آتش كم شده بود، شايد ضد انقلاب در خواب بود، فكر مي كنم دو سورتي بالگرد وسط ستون آمد و تعدادي از بچه هاي سپاه (به نظرم از تهران و كرمان بودند) را به جمع ما اضافه كرد. اين اقدام با توجه به حمله خمپاره اي ضد انقلاب در روز و شب قبل باعث افزايش روحيه ستون شد كه در آن شرايط تعدادي به كمك ما آمده اند. 
 
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 9

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

مواظب باش آرپي جي حتماً به سرت بخوره نه جاي ديگر

 

روز بعد 6/21 سرهنگ صياد شيرازي يك طرحي را تهيه كرد كه جان و روح طرح به اين شرح بود: ارتفاع سركوب سمت راست جاده و شمال منطقه كه به احتمال زياد محل استقرار ديده بان دشمن هم هست، بايد تصرف شود.

اين طرح اگر موفق مي شد، چند خاصيت داشت: اول اين كه ديد دشمن و به تبع آن تير منحني دشمن روي ستون متوقف شده يا كاهش مي يافت، دوم اين كه با تصرف آن ارتفاع ديده باني و اجراي آتش روي مواضع دشمن ميسر مي شد، سوم تعدادي از نفرات و خودروهاي سبك مي توانستند خود را به دامنه شمالي جاده كشيده و پراكندگي در ستون ايجاد مي گرديد، چهارم اين كه مواضع مناسبي براي پدافند دورادور به دست مي آمد . پنجم اعزام گشتي رزمي و شناسايي و كمين كه تا آن موقع صرفاً متكي به جاده بود از مسيرهاي ديگر ميسر مي شد و در مجموع كار براي حفظ جان نفرات و ادامه مأموريت هموار مي گرديد.
تهيه اين طرح نشان از نبوغ نظامي، آشنايي دقيق با رزم غير منظم، شناخت علمي از اصول جنگ و احساس مسئوليت شهيد صياد داشت؛ بر اساس آن طرح قرار شد بيشتر بچه هاي سپاه در روي جاده باقي بمانند، تعدادي در سر ستون متوقف شدند و تعدادي هم در سنگرهايي كه خودشان كنده بودند مراقب باشند كه ضد انقلاب از روي جاده به ستون نزديك نشود، تعدادي هم همين كار را در انتهاي ستون انجام بدهند، يعني تأمين ثابت جلو و عقب ستون را داشته باشند. ديگر اعضاي ستون هم در سنگرهاي تعجيلي كه در دره سمت چپ و مرتع و جنگل هاي آن داشته با هوشياري به پدافند خود ادامه دهند. افراد هم از خودروها و وسايل مستقر در جاده دور شوند تا هنگام درگيري چنانچه در پاسخ به حمله كنندگان ستون به سر ارتفاع آتش دشمن باز شد تلفات به حداقل برسد. سه قبضه خمپاره 81 و دو قبضه خمپاره 120 را هم من براي پشتيباني آتش احتمالي توجيه كردم و نزديك به 25 الي 30 نفر داوطلب و برگزيده توسط صياد انتخاب شدند كه پنج نفر آن ها هم از برادران سپاه بودند. طرح بايستي در سه محور انجام مي شد، قرار شد خود صياد شيرازي از محور سمت چپ كه به نظر خطرناك ترين محور بود حمله كند و به بالاي ارتفاع برسد. شهرام فر از محور سمت راست و يك محور هم كه وسط بود فكر ميكنم شهيد معصومي عهده دار مسئوليت آن شد. جاي ستوان نوري و ستوان خليلي در اين مأموريت بسيار خالي بود؛ به نظرم دو روز قبل در كميني كه بعد از ده كوخان و اوائل مأموريت ضد انقلاب به ستون زدند ستوان نوري مورد اصابت آرپي جي قرار گرفت، البته آرپي جي به نزديك ما اصابت كرد كه يك تكه سنگ هم لباس مرا پاره و كتف مرا مختصري زخمي كرد و دود و آتش اطراف ما را گرفت .
من، نوري، خليلي و نوردي، كلاته و چند سرباز در آنجا بوديم كه فرياد نوري بلند شد. بالا سرش كه رفتيم ديديم پاي اصغر از ناحيه ران شكافته شده و به شدت از آن خون جاري بود. اگر با دقت نگاه مي كرديم استخوان پايش ديده
مي شد. خليلي دستار لباس كردي اش (غلام خليلي لباس كردي به تن داشت) را باز كرد و دور پاي نوري بست . نوري ناله مي كرد و به دليل خونريزي رنگش سفيد شده بود، ولي روحيه اش خيلي خوب بود، طوري كه من به او گفتم: اصغر خيلي برات ناراحتم، ولي كاري نمي تونم برايت بكنم، نمي شد اينجا بمونم مجبورم جلوي ستون بروم و در درگيري كمكي بكنم . 
با شوخي و خنده به من گفت: بنده خدا! تو براي من ناراحت نباش من وضعم روشن شد، من براي شما غصه مي خورم كه با اين وضع موجود تا سردشت ده دفعه ميميريد و زنده مي شويد، برو فكر ما نباش . در همين اثني يك گلوله به دست خليلي اصابت كرد و كتف او را شكافت، وضعيت به قول معروف قوز بالا قوز شد. بالاخره هر دوي آن ها را به پناه سنگي كشيديم، تقريباً وسط ستون بودند. با كلاته و سربازها و سه نفر سپاهي كه به محل حادثه آمده بودند به سرعت خودمان را به درگيري سرستون رسانديم، البته فردا بدن نيمه جان اصغر نوري كه هنوز هم دست از شوخي برنمي داشت و خليلي مجروح به همراه چند مجروح ديگر را با يك هليكوپتر از ستون خارج كرديم. خليلي موقع سوار شدن هليكوپتر براي من تعريف كرد كه شاهد اعدام كردن چند نفر از اعضاء ته ستون توسط ضد انقلاب بوده، اما آنها شب خودشان را به مردن زدند تا ضد انقلاب به آنها كاري نداشته باشد . هيچ كدامشان توان حركت و تيراندازي نداشتند و نمي دانم خودشان را چطور به اوايل ستون رسانده بودند، البته نزديك هاي صبح هم يك گشتي از سر ستون به عقب ستون اعزام شد و تعدادي مجروح را با خودش به جلو آورد، شايد ضد انقلاب فكر كرده بود كه آنها هم كشته شده اند كه بهشان كاري نداشته و يا آنها چون خارج از جاده بودند ديده نشده بودند، زيرا بين انتها و وسط و سر ستون به دليل كمين ها فاصله افتاده بود كه اين فاصله تقديري و اتفاقي به نفع ستون تمام شده بود وگرنه همه ستون شايد در همين كمين نابود مي شدند، ولي اشكالش اين بود كه كمك قسمت هاي جدا شده به يكديگر ميسر نبود، عقبه ستون هم كه عقب داري آن با بچه هاي سپاه بود از هم پاشيده بود. آن ها هم خودشان را براي كمك به ستون به وسط آن رسانده بودند، لذا دشمني كه بعد به عقب ستون حمله كرده بود توانسته بود يا 20 نفر را در محل و تعدادي را هم با جابجايي در محل ديگر شهيد كند كه مرحوم خليلي شاهد اين ماجرا بود. البته بچه هاي سپاه هم كه عقبه ستون بودند دوره جنگ هاي نامنظم نديده بودند و مثل ما آن ها هم قبل از اين، جنگ نكرده بودند و فكر مي كردند حالا كه كار عقب ستون توسط كمين ساخته شد، بايد بِكشند جلو، غافل از اين كه تعدادي سرباز كه از آن ها
و ماها ناشي ترند، توي خودروها واطراف خودروهاي ته ستون هستند كه از دست مي روند و همين طور هم شد، البته اين عزيزان در جلو و وسط ستون و بعد هم فردا در حملات به ضد انقلاب با رشادت و ايثار شركت داشتند و
تعدادي هم شهيد شدند.
اصغر موقع سوار شدن به هليكوپتر هم يك شوخي با من كرد و گفت : ناصر! پيغامي نداري كه بعد از شهادتت به خانواده ات بدهم؟ آخه حتماً چند كيلومتر جلوتر دخلت را مي آورند! فقط مواظب باش حتماً آرپي جي به سرت
بخوره كه يكدفعه راحت بشي وگرنه به پا و دستت بخوره يك رفيقي مثل تو پيدا مي شه ولت مي كنه و ميره! اگر وصيتي داري بگو تا به خانواده ات برسانم، ما كه رفتيم، شما را به سلامت، به او گفتم : به همين خيال باش، حتماً مي آم بيمارستان عيادتت. بعد بوسيدمش و با هم خداحافظي كرديم. - من و شهيد معصومي و اصغر نوري هم دوره دانشكده افسري و با هم رفيق بوديم (157)

 

ادامه دارد ...

  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
جناب سروان! اين جاي شكر نداره؟
تا آن روز حدود 3 الي 4 گشتي همراه با نوري و معصومي در همين جاده رفته بودم كه شجاعت، تيزهوشي و ديانت هر دو براي من آموزنده بود. البته از آن روز و قبل از زخمي شدن اصغر نوري هم يك خاطره جالب يادم رفته كه بايد بگويم: همان شب كه با صياد سر ارتفاع قبلي قرآن مي خوانديم، ضد انقلاب با حمله اي كه همراه گله گوسفند به ما داشت توانسته بود چند نفري را داخل ما نفوذ بدهد كه آن ها يك اعلاميه اي را كنار سنگري كه با سنگر من ده متر بيشتر فاصله نداشت باقي گذاشتند . توي اعلاميه نوشته شده بود: ما پنج هزار نفر هستيم و تا فردا صبح به شما و قت مي دهيم كه تسليم شويد، اگر تسليم شديد و سرهنگ صياد شيرازي را تحويل داديد با شما كاري نداريم، از همين راهي كه آمده ايد مي گذاريم كه برگرديد، وگرنه همه شما كشته خواهيد شد و سرهاتان را براي خميني - حضرت امام قدس سره را به اين صورت نام مي بردند - مي فرستيم . يكي از بچه هاي نوهد با روشني هوا اعلاميه را پيدا كرد و به من داد، من هم با عجله بردم محلي كه صياد آنجا بود، البته سنگر نبود ولي در داخل يك فرورفتگي قرار داشت كه دوروبرش را هم با سنگ چيده و شبيه يك سنگر تعجيلي شده بود.
همراه صياد يك داوطلب بود به نام شيراني از بچه هاي اصفهان كه محافظ و راننده و بي سيم چي صياد بود، از اونهايي بود كه هر لحظه آماده بود كه جانش را فداي صياد بكند . شهيد سروان شهرام فر، شهيد ستوانيكم معصومي، شهيد ستوانيكم نوردي، ستوان يكم اصغر نوري جمشيدي هم بودند، اعلاميه را به دست صياد دادم و توضيح دادم كه كجا پيدايش كردم .
صياد دقيقاً آن را خواند، بعد رو به قبله شد و سجده اي كرد و در سجده چند بار حمد خدا را بر زبان آورد.
سر را كه از سجده برداشت بلافاصله و با تعجب از او پر سيدم جناب سرهنگ! اين سجده شكر براي چه بود؟ براي اين كه فردا مي خواهند اين پنج هزار نفر كه بيش از 12 برابر ما هستند ما را سر ببرند؟
صياد با چهره اي جدي به من نگاهي كرد و به من چنين گفت: مگر ما به اينجا نيامده ايم كه در اين ارتفاعات و دره ها و كوه و كمر آن ها را بيابيم و با آن ها روبرو شويم و با آن ها بجنگيم، كشته شويم يا آن ها را بكشيم و شر
آن ها را از سر انقلاب كم كنيم؟ تا آمدم به او پاسخ بدهم كه بلي، باز خودش ادامه داد: آتش گرفتن تريلي و مهمات و نداشتن غذا و ضعف آموزش انفرادي سربازها كه از يگان آموزشي بدون ديدن حتي يك مانور نظامي به اينجا
آمده اند و همين طور بچه هاي سپاه كه نه آموزش و نه آمادگي جسمي و نه تجهيزات لازم دارند، حالا بايد به دنبال ضد انقلابي بگرديم كه مهمات لازم را تهيه ديده، روحيه جنگندگي هم دارد و ورزيدگي جسمي و شناخت كافي
روي منطقه داشته و او مي داند ما كجائيم و ما نمي دانيم او كجاست. با همه اين ضعفها و برتري هاي او براي ما خيلي سخت و دشوار است كه او را بيابيم و بعد با آن ها بجنگيم.
 
خدا را شكر اگر آن ها راست بگويند و پنج هزار نفر باشند ، كه مطمئناً نيستند و دروغ مي گويند؛ و همه دور ما جمع شده باشند بايد خداوند بزرگ را شاكر باشيم كه ديگه لازم نيست وقت ، انرژي و نيرو صرف پيدا كردن دشمن نماييم، از طرفي با اين مهمات اندك و با ضعف آموزش كلي به ويژه در تيراندازي، ديگر يقين داريم كه اگر صبر و توكل داشته باشيم و بگذاريم دشمن به ما نزديك شود، هر گلوله اي كه از تفنگ ما شليك شود بر سينه دشمن خواهد نشست، جناب سروان! اين جاي شكر نداره؟
اين دليل محكم نظامي كه از عمق جان مؤمن و عشق او به شهادت و انگيزه الهي او در مبارزه با دشمن بر مي خواست مرا و همه آنهايي را كه آنجا بودند تكان داد و بر جان ما هم نشست. به او احترامي گذاشتم، احترامي كه با تمام وجود تقديمش كرده و به سنگرم برگشتم و براي همراهان و يكي دو سنگر اطرافم جريان را تعريف كردم. (160)
 
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 7

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

حركت به سوي ارتفاعات

خب! ذكر اين موارد باعث شد كه از جريان حمله روز 6/21 دور شوم. همه اينها كه گفتم داخل پرانتز و شامل وقايع 19 و 20 شهريور بود. داشتم مي گفتم كه قرار بود شهيد شهرام فر از محور سمت راست و شهيد معصومي

از محور وسط و شهيد صياد از محور سمت چپ حمله كنيم. در كل هر سه محور را مجموعاً 25 الي 30 نفر رزمنده كه تمامي كادر و ارتشي بوديم و به غير از ارتشي ها در بين ما نزديك به 8 يا 10 نفر هم سپاهي بودند آغاز
كرديم. نظر صياد اين بود كه اولاً تا آنجا كه ممكن است با غافلگيري بالا برويم كه تلفات كمتر بدهيم، در ثاني ستون آمادگي داشته باشد كه اگر آتش دشمن در پاسخ به حمله ما روي ستون باز شد، تلفات و ضايعات ستون حداقل باشد، ثالثاً جلو و عقب و اطراف ستون مستقر در جاده به صورت مطمئن پدافند ثابت بشود كه در اين فاصله دشمن حمله نكند، چون بنا به قول صياد عناصر كيفي و ورزيده ستون تقريباً در اين سه محور حمله به قله شركت دارند و در صورت حمله به ستون و غافلگير شدن، ستون از هم مي پاشد و ما هم در حمله موفق نخواهيم بودو يا در صورت موفقيت بهره اي از موفقيت نخواهيم برد، لذا به فرمانده ستون گفت بچه هاي با انگيزه سپاه كماكان در دو سر جاده با تيربار و آرپي جي مستقر باشند و تعدادي هم در جناحين ستون به خصوص در دره و دشت كوچك سمت چپ آن كه تعدادي از پرسنل و تجهيزات و خمپاره اندازها در اين دشت مستقر شده بودند، قرار بگيرند. خود فرمانده ستون هم در همين دشت در كنار جاده مستقر باشد، تا اين حمله برابر طرح صياد صورت گيرد.
خطرناك ترين و سخت ترين محور حمله هم محور سمت چپ بود كه بيشترين حجم آتش سلاح سبك در روز اول را داشت كه در اينجا كمين خورديم و بيشترين تلفات ستون از اين ناحيه بود. صياد اين محور را براي خودش برداشت، من هم رفتم به همين محور تا همراه صياد باشم. البته قرار بود تا سر قله درخواست تيراندازي از خمپاره ها نكنم تا هم غافلگيري تحقق بيابد و هم اين كه آتش خمپاره خداي ناكرده به محورهاي وسط و سمت راست كه همه بايد در جنگل پيشروي مي كردند و نمي توانستيم در حين كار بفهميم هر كدام كجا هستيم آسيبي نرساند. لذا من در اينجا صرفاً همچون يك رزمنده تكاور بايد عمل مي كردم و كلاته هم كه بي سيم چي من بود همين طور، به علي گفتم: علي! تا بالا با بي سيم تو كاري ندارم . اين باعث مي شد كلاته هم كه روحيه جنگندگي عالي، بدن ورزيده و ايمان قوي داشت بتواند همچون يك چريك بجنگد. البته موقع حركت شهيد صياد شيرازي به دليلي كه من متوجه نشدم به محور وسط (ستوان معصومي) هم دستور داد به شهرام فر ملحق شوند.
حمله در دو محور سمت راست به فرماندهي شهرام فر و سمت چپ به فرماندهي صياد آغاز شد. هوا هم سرد شده بود ، ولي با حركت كردن به سمت بالا گرم شديم، البته گرسنگي، ضعف جسمي، كمبود مهمات و نداشتن آتش پشتيباني در صورت نياز براي ما آزار دهنده بود.
براي اين كه بتوانيم دو محور با هم در يك خط حركت كنيم و چون مسير محور شهرام فر طولاني تر بود، اول قرار شد شهيد شهرام فر حركت كند، اگر به مانعي برخورد كرد ما هم حركت كنيم كه دشمن را متوجه خودمان بكنيم، اگر نه،نيم ساعت بعد از حركت او ما هم حركت كنيم، ولي هنوز شايد 20 دقيقه نگذشته بود كه گروه شهرام فر با ضد انقلاب درگير شدند و صداي رگبار گلوله فضاي ارتفاع و دره پائين آن را پر كرد. با دستور صياد گروه تحت
امر وي هم به سرعت شروع به بالا رفتن از ارتفاع كردند. فكر مي كنم 12 نفر بوديم كه سه نفر از ما بچه هاي سپاه بودند، به نظرم از سپاه كرمان يا اصفهان شايد هم اراك بودند و بقيه بچه هاي كادر نوهد و من و علي كلاته، از
بچه هاي نوهد اسم شهيد ستوان نوردي و گروهبان آن موقع قدياني و گروهبان تار قلي يادم است، همه ورزيده و جنگ جو و چالاك بودند و سر آمد همه صياد بود كه عليرغم آنكه كمبود غذا و همين طور فشار سختي ها بر او بيشتراز ما بود، ولي انگار نه انگار كه چند روز است غذا نخورده و درست هم نخوابيده است.
همه دچار ضعف بوديم، مثلاً من دو روز نخوابيده و بيمار هم بودم، به دليل آب آلوده و نبودن بهداشت بيرون روي گرفته بودم و گرچه شب قبل همانطور كه قبلاً اشاره كردم با بادكش كردن دنده هاي آسيب ديده ام توسط شهيد استوار رضوان -خدا رحمتش كند- كه از كلاه سبز ها بود ، درد قفسه سينه و پهلوهايم بهتر شده بود، اما در حركت و پيچ و خم بدن درد را حس مي كردم. البته او آمپول هم براي بيماري و تقويت به من تزريق كرده بود و قرص هم داده بود كه در بهبوديم مؤثر بود .
ما تقريباً نيم ساعت به صورت نفوذي وتيم به تيم بدون آتش بالا مي رفتيم و من سعي مي كردم از صياد جدا نشوم و او را تنها نگذارم -زيرا به دليل ورزيدگي و سرعت در حركت و چابكي، او غالباً از بقيه جلو تر بود. با اين حال بعضي وقت ها به او مي رسيدم. ولي غالب اوقات چند متري با او فاصله داشتم- يك دفعه با رگبار دشمن كه از بالا و مقابل به سمت ما باز شده بود، مواجه شديم. خوشبختانه در اين مرحله فقط دو نفر همانجا مجروح شدند كه از حركت بازماندند و بقيه به دليل اين كه در پناه درخت ها و به صورت نفوذي حركت مي كرديم آسيب نديديم. يا دشمن ما را تا آن محل نديده بود يا اين كه مي خواست نزديكش شويم تا بتواند تلفات بيشتري بگيرد، ولي با توجه به صرفاً 2 نفر مجروح به نظر مي آمد تا آن لحظه ما را نديده بودند. درگيري شديدي آغاز شد؛ آن ها با تيربار، آرپي چي و نارنجك دستي به ما شليك مي كردند، البته از داخل سنگرهاي ثابتي كه ما آنها را نمي ديديم ، لذا كار براي آن ها ساده بود ولي ما كه مي بايد با آن ضعف جسمي و گرسنگي، شيب تندي را بالا برويم و صرفاً تفنگ هايمان همراهمان بود و هركدام حداكثر 200 تير فشنگ و 2 يا 3 نارنجك دستي داشتيم كه آن ها را به سمت بالا نمي شد پرتاب كنيم و در مصرف فشنگ ها هم بايد صرفه جويي مي كرديم قطعاً با مشكل روبرو بوديم. درگيري و تبادل آتش شروع شد البته يكي از بچه هاي نوهد يك قبضه آرپي چي با سه عدد موشك آن را همراه داشت، در يك جا وقتي محل يكي از سنگرهاي اجتماعي ضد انقلاب را تشخيص داد به سمت آن شليك كرد.
ستوان خلبان نجفي هم همراه ما بود كه همچون يك تكاور و چريك شجاعانه مي جنگيد. (163)
 
ادامه دارد ....
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ما به قله سمت راست رسيده ايم
چون هوا روشن و آفتابي بود با تماس صياد با بالگردها دو فروند بالگرد كبرا به پشتيباني ما آمدند و با گرا دادن من و صياد و كمك نجفي آتش مؤثري براي ما و از طرف ديگر براي شهرام فر اجرا كردند كه يكي از خلبانان آن ها شهيد عزيز شيرودي بود كه با صياد توسط بيسيم صحبت مي كرد. اين درگيري اوليه حدود دو ساعتي طول كشيد، تعدادي از ضد انقلاب كشته شدند كه من در مسير پيشروي خودم چهارتا از جنازه هاي آنها را ديدم و در مسير ديگران هم احتمالاً جنازه هايي بود. به نظرم در اين مرحله 7 نفر ضد انقلاب در مسير محور سمت چپ به هلاكت رسيدند.
 
بعد از اين در گيري در مسير بالا رفتن و درست نيمه ارتفاع به يك چشمه پر آبي رسيديم كه يك سنگر ضد انقلاب و جنازه يك ضد انقلاب هم كنار آن بود ، اين چشمه آب بسيار ما را خوشحال كرد، طوري كه بلافاصله با ستون توسط بي سيم تماس گرفتيم و آدرس محل آن را داديم تا همه از اين نعمت استفاده كنند. بدون اين چشمه مشكل آب داشتيم و از همان بركه آب آلوده پايين جاده بايد استفاده مي كردم . خودمان هم آبي خورديم و قمقمه هايمان را پر كرديم و آب هم به سر و صورتمان زديم . سپس خدا را بابت اين نعمت شكر كرديم.
تقريباً نيم ساعت ديگر حركت كرديم كه يك درگيري ديگر پيش آمد ، اما زياد طول نكشيد. در هر صورت اين درگيري هم قريب 45 دقيقه ما را متوقف كرد. صداي درگيري گروه شهرام فر را هم شنيديم و دريافتيم او هم دوباره درگير شده است.
در حال پيشروي بوديم كه صداي شهرام فر را از بي سيم شنيديم كه مي گفت: ما به قله سمت راست ارتفاع رسيديم، تعدادي از ضد انقلاب كشته شدند و تعدادي فرار كردند، فقط مراقب باشيد تعدادي در حال فرار به سمت شما مي آيند. شهرام فر توجه خوبي داد، زيرا هنوز صحبت هايش كاملاً تمام نشده بود كه با ضد انقلاب كه در حال فرار از بالا و راست ما سر در آورده بود درگير شديم، چون مي خواستند جان سالم به در ببرند، به شدت به اطرافشان تير اندازي مي كردند كه توانستند يك نفر را از گروه ما شهيد كنند . البته خودشان هم سه كشته دادند كه جنازه هايشان را نتوانستند ببرند، احتمالا تعدادي هم مجروح شده بودند كه توانستند فرار كنند.
بالاخره در مجموع خسته و كوفته و از حال رفته بعد از قريب به 5 ساعت نبرد سخت و در محوري با شيب فراوان و پر از درخت توانستيم به قله برسيم و با گروه شهرام فر كه زودتر از ما به سمت راست قله رسيده بود، دست به دست بدهيم.البته يك حادثه ناگوار و همين طور عرفاني در اين درگيري 45 دقيقه اي رخ داد و در آن شهيد شدن دو نفر از بچه هاي سپاه بود كه فكر مي كنم از سپاه اراك بودند -البته درست به خاطر ندارم از كدام شهر بودند- يكي از آن ها كه نامش يادم نيست داراي قدي كوتاه و كمي هم چاق و بسيار خوش اخلاق و صبور و شجاع بود قبل از شروع حمله به من گفت: جناب سروان من شهيد مي شم، به سر قله كه رسيديد دنبال من كنار آن صخره سنگي -با دست از دور آن صخره را در زير قله به من نشان مي داد- بگرديد. من حرف او را به شوخي گرفتم و سر به سرش هم گذاشتم ولي وقتي روي قله آمار گرفتيم او نبود. ياد حرفش افتادم و گفتم چند نفر رفتند كنار آن سنگ و بدن مطهر آن شهيد را در آنجا يافتيم . روحش شاد و با اولياء الله انشاءالله محشور باشد.
روي قله تعدادي سنگر از ضد انقلاب بود ولي خواروبار و مهمات توي آنها نبود. البته اين سنگر هاي آماده گرچه سنگر هاي كمين بودند و به تعداد و وضعيت پدافند دورادور يا حلقه اي نبودند ولي نعمت بزرگي براي ما به حساب مي آمدند. به هر صورت تا تعيين تكليف حركت ستون و شناسايي كامل ضد انقلاب و مسير پيشروي ستون نبايد از اين ارتفاع پايين مي آمديم .
يك تپه يا قله كوچك در منتهي اليه سمت چپ خط الراس ارتفاع بود كه من و علي و تعدادي ديگر در آنجا دو سنگر را اشغال كرديم و دو سنگر ديگر تعجيلي نيز ايجاد كرديم و يك دفاع نيم دايره در آ ن جا زديم . بعد از يك ساعت علي و دو نفر ديگر را به يك سنگر در پوزه آن قله به عنوان سنگر كمين فرستاديم، چون آنجا شيب ملايمي به سمت پايين داشت و ضد انقلاب روي قله از آنجا فرار كرده و قابل عبور بود و اگر از آنجا پايين مي رفتيم، شايد آوردم. لازم ديدم آنجا يك سنگر كمين ايجاد كنم كه غافلگير نشويم . اتفاقاً شب فهميديم كه كارم درست بوده است. صياد هم با تعدادي دنباله نيم دايره ما را در وسط ارتفاع به صورت پدافند دورادور تكميل كرد و شهيد شهرام فر هم با او بود. شهيد معصومي هم قسمت سمت راست را با حلقه پدافندي تكميل كرد. البته در پوزه سمت راست ارتفاع با فاصله حدود 150 متري يك قله كوچك كه حداقل 30 متر از ما بلند تر بود باقي مانده كه تصرف نشده بود و شهيد معصومي و چند نفر ديگر از بچه ها بين آن پوزه و آن قله يك سنگركمين ايجاد كردند تا از آن جناح هم غافلگير نشويم.
جبهه شمالي اين ارتفاع به سمت پايين غير قابل عبور بود ولي با اين حال دو سنگر هم آنجا ايجاد شد. البته تعداد ما آن قدر نبود كه بشود يك حلقه پدافندي پيوسته در همه جهات بر قرار كرد ، ولي در هر حال دفاع مناسبي ايجاد شد. با اين حال براي ضد انقلاب اين امكان وجود داشت كه از شكاف هاي موجود از جناح هاي غربي، جنوبي و تا حدودي شرقي ارتفاع و از مسير هاي بز رو جنگلي بين جاده -محل استقرار ستون- و قله به بالاي ارتفاع نفوذ كند، لذا بايد شب را بيدار مي مانديم.
باز هم مثل كوخان غروب شد و همراهمان پتو و لباس گرم و غذا هم نبود -البته غذا در ستون هم نداشتيم كه همراهمان باشد- باز هم وقت برگشتن و وسيله آوردن نبود. تعدادي قوطي كنسرو خالي توي سنگرهاي ضد انقلاب بود، كه با پراكندن آن ها در مسيرهاي احتمالي نفوذ ضد انقلاب به عنوان وسيله هشدار استفاده كرديم و اگر طناب و نخ و سيم تلفن در سنگرها بود، آن ها را در بعضي جاها به صورت نواري در فاصله اي از زمين مي بستيم، اما چون نبود، آن ها را سر بوته ها و شاخه هاي مسير آويزان كرديم، اين كار هم حسن داشت هم عيب؛ حسنش اين بود كه غافلگير نمي شديم و عيبش اين كه امكان داشت با باد و يا حركت حيوانات تكان بخورند يا زمين بيفتند و سر و صدا ايجاد كنند و ما فكر كنيم دشمن آمده كه اتفاقاً همين طور هم شد، نيمه شب به دليل باد بعضي قوطي ها افتادند و يا تكان خوردند و ما را فريب دادند و تير اندازي ما را باعث شدند كه در آن وانفساي كمبود مهمات، حادثه خوبي نبود.
مثل شبهاي قبل بدون اين كه پوتين هايمان را در آوريم نماز هامان را خوانديم، سردمان شده بود، گرسنه مان بود، نگراني در وجودمان بود و ضعف داشتيم. من به شدت خوابم مي آمد ولي چاره اي غير از بيداري و هوشياري نداشتم. ديگه فقط يكي دو ساعت به سپيده سحر مانده بود.
 
 
ادامه دارد ....
  • Upvote 3

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.