Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 خاطرات سرتیپ دوم ناصر آراسته ارتفاع 402 هوا خیلی گرم بود .حدوداً فکر می کنم . گرمای هوا به 40 درجه سانتیگراد می رسید . دو نفر همراهم بودند، آقای سرهنگ فردپور و یک سرباز مسلح که مراقب ما بود. راه افتادیم از کمرکش ارتفاع 402 می رفتیم بالا، به علت شیب زیاد و بارش گلوله های مختلف توپ و خمپاره به روی ارتفاع، بالا رفتن چندان هم ساده نبود. به علت برتری هوایی دشمن هواپیماهایش مرتب ارتفاع را بمباران می کردند. هر کجا که تپه یا حفره ای در زمین بود خودمان را در آنجا . مخفی می کردیم. تا برسیم به بالای 402 تقریباً برای سومین بار این ارتفاع مجدد به دست نیروهای خودی افتاده بود در مدت 48 ساعت این ارتفاع 2 یا 3 بار دست به دست شده بود خیلی از جاها من دقیقاً از روی جنازه سربازان عراقی رد می شدم یا جنازه شهدای خودمون. که بچه ها کشیده بودند کنار کانال یا خاکریز که زیر دست و پا نمانند. از کنار جنازه ها حرکت می کردیم . هنوز فرصت نکرده بودند . شهدا رو تخلیه کنند . در این چند روز فکر کنم دو روز یا 3 روز وقتی که داشتم می رسیدم به بالای ارتفاع 402 از 3 4 تا سرباز پرسیدم که فرمانده تیپ کجاست؟ چون دنبال فرمانده تیپ می گشتم و همه درگیر عملیات بودند هر کسی به ما یک نشونی میداد . از هر یک از پرسنل سئوال می کردم یک جهت را نشان میداد . روی ارتفاع 402 به صورت سینه خیز و گاه ایستاده و در کانال در جهت های مختلف حرکت کردم . تا دیدم یک سرهنگ 2 داره از دور می اید. من او را شناختم. که فرمانده تیپ است. وقتی نزدیک شدم او منو نمی شناخت. البته چهره اش با دود باروت سیاه، سیاه بود . و اگر کسی چشمش را می بست و به این موجود نزدیک می شد، بوی باروت را استشمام میکرد. فرمانده تیپ سرهنگ محمدی فر را دیدم، بعد گفتم جناب سرهنگ محمدی فر من آراسته هستم رئیس بازرسی نیروی زمینی، آمده ام در حین عملیات از کار شما بازدید کنم . بسیار عصبانی و تند و خشن گفت اینجا جای بازرسی نیست، پشت کرد به من و رفت. بسیار دلخور بود از این وضعیت، شرایط هم خیلی سخت بود . شاید حدود یک گروهان تلفات داده بود . بقیه گردانهای تیپ که در خط بودند زیر بمباران شدید دشمن، مشکل تغذیه و مهمات داشتند. به او حق دادم . با خودم فکر کردم . که او فکر می کند من از این بازرسهائی هستم که مدتها در تهران بوده، حالا آمده است بازدید . به این نتیجه رسیدم که او کار خودش را می کند و من هم کار خودم را، در همین حد که خودم را به او نشان دادم کافیست که یک موقع اخلالی در کار پیش نیاد یا فرمانده با خودش بگوید این غریبه کیست؟ من رفتم دنبال کار خودم، داخل سنگرهای سربازها می رفتم و سربازها مشغول جنگیدن بودن . یکجا توقف نمی کردم، بیشتر در حال تغییر مکان بودم به نوک تپه ای رسیدم، دیدم اوضاع بسیار ناجور است، تعداد شهدا و زخمی ها از تعداد کسانی که زنده بودن و در حال جنگیدن بیشتر است. با چشم دیدم که یک گردان نیروهای مخصوص عراقی روی تپه مقابل می باشند که با ما حدود 100 تا 150 متر فاصله دارند . در پناه پشتیبانی آتش تانک ها در حال پیشروی به سمت ما هستند . ولی مقاومتهای روی ارتفاع نمی گذاشت که تانکهای دشمن جلو بیایند. دیدم دارن میان جلو و میرسن به ما .آتش توپخانه هم هست، حس کردم چیزی نمونده که این گردان برسه و همه رو قلع و قمع بکنه. خب دیگه هم جرأت برگشتن نداشتم . چون اومده بودم . داخل یگان که اگه می رفتم خیلی بد می شد . باید وای میستادم تا آخرش، هرچی برای این گردان پیش می اومد . برای من هم باید پیش می اومد . بعد خودم رو رسوندم پشت فرمانده تیپ باز یک خسته نباشید گفتم .برگشت دید منم . دیگه روش نشد چیزی بگه. دید اگه از اون بازرس ها بودم شاید اینجا نباید می اومدم . شایدم پیش خودش گفت : بازرس سمجی است و دیگه نمیشه از دستش رها شد. چشماش پر از اشک بود. بسیار افسر شجاع، پر غرور و با صلابتی است . اونهایی که میشناسنش میدونن . الان پیش ماست و مشاور حضرت آقاست، (بعد از تعویض از فرماندهی) ما در خدمتشون هستیم. گردان عراقی با سرعت می اومد جلو . گلوله های تانک سنگر نمی زدند، نفر می زدند . هر کسی رو می دیدند، می زدند . راحت گلوله رو برای یک نفر هزینه می کردند . شب شد، صدای غرش هلی کوپترها که اومد محمدی فر دیگه فکرکرد همه چیز تمومه . من هم فکر کردم همه چیز تمومه . یعنی هلی کوپترها میان اون دوتا گردانی رو که تقریباً ازش یه گردان مونده روی تپه قلع و قمع می کنند و گردان نیروی مخصوص عراق میاد . جلو بعد هم تیپش میاد و تپه رو می گیره و این دفعه دیگه باید فاتحه این تپه رو بخونیم . البته هلی کوپترها که با امکانات دید در شب پرواز می کردند از روی تپه گذشتند و رفتند پشت سر ما را مواد آتش زا ریختند. بعد برگشتند مجدد به سمت ما. محمدی فر فریاد زد . مثل اینکه دیگه متوجه نبود کسی اطرافش هست، یا من هستم یا سرباز دیگه . فریاد زد به خدا کاش خودش بود و خاطره رو خودش می گفت خدا رو مورد خطاب قرار داد. گفت: ما امام زمان داریم . دور و برش هم 7 8 نفر بیسیم چی، و من و تعدادی بودند. بقیه هم توی سنگرهای دیگه مشغول بودند. و این هم توی سنگر دیگه. گفت: ما امام زمان داریم . پس کجایی؟ اگر هستی که ما می گیم هستی اینا هم سربازای تواند . الان وقتشه و دیگه هم وقت دیگه ای نیست . اگه میخوای مارو کمک کنی امام زمان الان وقتشه و دیگه هم وقت دیگه ای نیست (فریاد میزد ) اگر هم نیستی تکلیف مارو روشن کن . نمی شد توی اون شرایط هم کسی چیزی بگه، که خدای نا کرده کفر نگه .کسی جرأت نمی کرد باهاش حرف بزنه من هم جرأت نمی کردم . مرتب اینو تکرار می کرد . اگه هستی به دادمون برس. نیستی؟ با لهجه فارسی و شیرین آذری با فریاد می گفت، بغضش هم ترکیده بود. خب دونه دونه می دید که جَوونا جلوی پاش میفتن و پرپر میشن . یکبار حس کردیم حدود 6 7 تا هلی کوپتر سنگین عراقی دیگه مثل اینکه می دیدمشون گرچه دیده نمی شدن . تیربارها شروع کردن به شلیک کردن که کار به جایی نبردند چون هلی کوپترها دیده نمی شدند . توی اون شرایط همه برتری هوایی مال عراق بود. تازه هواپیماهای جدید خریده بود. و بچه های پدافند ما هم جدیداً، ابتکارات جدید می زدند . که هواپیماهای دور پرواز رو بزنند . ولی این ها هلی کوپتر بودند که برای اولین بار در شب پرواز می کردند. عملیات روز قبل رو هم دیده بودیم، که تعدادی هواپیما اومدن و زیر هواپیما که باز شد نه بمب بلکه بشکه های مواد آتشزا ریختند رو سر سربازها، که تعداد زیادی، سرباز در اطراف سوختند . بوته و سنگ و انسان همه با هم سوخت. بلافاصله اونهایی که حادثه دیروز رو دیده بودند . و ما که اونجا بودیم، حدس زدیم، که چه پیش خواهد آمد . منتظر این بودیم، بعضی ها چشمها رو می بستن که بشکه مواد آتشزا میفته الان کنارشون . هلی کوپترها اومدن نزدیک شدن . خیلی هم با صبر میومدن و هیچ هراسی نداشتند . مثل اینکه می دونستند که دست ما خالیست و اونها رو نمی بینیم و نمی تونیم آسیب بهشون برسونیم . رسیدند 100 یا 150 متری ما که اون گردان تکاور نیرو مخصوص عراق هم رسیده بود به همون جا. من نمی دونم چه شد که بمبها رو بر روی تپه ای که گردان پیشرو نیرو مخصوص عراق بود رها کردند . بمبهای مواد آتشزا را، همه ما ماتمون برده بود . و برای چند لحظه ای هیچ کس صداش در نمی اومد که این مواد ریخت رو سر گردان عراقی و تمام اون تپه رو که گرماش مارو هم گرفت آتش گرفت . آتشی که اونجا گرفته بود گرماش رو ما هم حس می کردیم . در این فاصله که شاید 150 متر هم بیشتر نبود . تمام تپه روبرو آتش گرفت . تمام تپه ای که یک گردان مسلح نیرو مخصوص بسیار ورزیده عراقی روش بود . و از فاصله 200 220 متری رسیده بود به 100 الی 150 متری ما . تمام گردان سوختند . بعد از چند لحظه اولین نفری که تکبیرش بلند شد محمدی فر بود. تکبیری که هق هق گریه می کرد . و برگشت به ما گفت : امام زمان هست . ما امام زمان داریم . زنده است و می شنوه . ما هم گریه می کردیم و واقعاٌ کار دیگری نمی توانستیم بکنیم. سربازهای مجروح فریاد می زدند از خوشحالی . اونهایی که حادثه رو دیده بودند تقریباً یک چیزی حدود 20 تا 25 دقیقه طول کشید تا شعله های آتش اومد پایین و بعد از 20 25 دقیقه هیچ موجود زنده ای ما روی اون تپه ندیدیم . یعنی کسی که سرپا ایستاده باشه و کسی که فریادی بزنه و کسی که انسان حس کنه موجودی داره حرکت می کنه . بعد هنوز آتش روی تپه بود . که محمدی فر گروهان احتیاط خودش رو صدا کرد و به فرمانده گروهان دستور داد سریع اون تپه ای رو که گردان عراقی روش وجود داشت . با یک گروهان اشغال بکنه. یک گروهان لشکر 88 از تیپ ایشون رفت روی اون تپه مستقر شد. ما تقریباً 4 ساعت اونجا ایستادیم . تمام آتشها روی 402 قطع شد . آتش توپخانه عراقی ، هواپیماهای عراقی هیچ کدوم . اونجا اجراء نشد. سکوت، سکوت. مثل نیمه شبی که هیچ حرکتی در یک آبادی نیست. گروهان اونجا مستقر شد و تمام 402 به این ترتیب تصرف شد و آخرین حمله ای بود که ما کردیم . و آخرین پاتکی بود . که عراق کرد و با این خلوص نیت و این فریادهای امام زمان محمدی فر ، بحث 402 پایان یافت . و فرصت شد شهدا تخلیه بشوند. و جنازه های عراقی هم توی کانالها، پلاکهاشون رو جدا کردن . و در همون کانالها سربازهای لشکر، دفنشون کردند. (ارتفاع 402 در منطقه عمومی سومار و نفت شهر می باشد. این خاطره در سال 1384 در کلاس آموزش دانشگاه افسری امام علی(ع) بیان گردید.) منبع 60 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
mehran55 20,889 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 فوق العاده زیبا بود آرش جان. من که حسابی تحت تأثیر قرار گرفتم :applause: :applause: :applause: :applause: واقعا با یه مثبت خشک و خالی نمیشد از این پست ات تشکر کرد. 8 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
TALASH 8,964 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 الحق و الانصاف خاطره ای ناب بود وقتی میگیم دفاع مقدس بخاطر همین مظلومی و دست خالی و مردونه جنگیدن و معجزاتی که درونش اتفاق افتاده هست به راستی که زبان تاریخ قاصر از بیان اینهمه رشادت و مردونگیست... 7 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Avijeh01 1 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 زنده باد دوست عزیز، مقاله عالی ای بود.... 1 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 زیر گلوله یکصدوسی میلیمتری ما در قرارگاه در زیر گلوله باران دشمن بودیم . در شمال غرب وقت نماز بود شهید صیاد به عنوان امام جماعت ایستاد ما هم پشت سرش ایستادیم به نماز خواندن. بچه های بسیج و سپاه و ارتش و جهاد همه به او اقتدا کرده بودیم. رکعت دوم نماز یک صدا ی مهیبی اومد . که همون موقع تصور ما این بود . که بمب افتاد رو سنگر (البته ساعتی بعد متوجه شدیم یک گلوله 130 به گوشه شمال سنگر اصابت کرد .) یک صدای بسیار مهیبی و گرد و خاک، من که از بقیه دست و پا چلفت ی تر بودم . اقلاً توی جای خودم درازکش کردم (خوابیدم) بعضی ها که از من زرنگتر بودند تونستن از در سنگر هم برن بیرون ، موقعی که بمب خورد، بعد از چند لحظه که دود و گرد و خاک و سر و صدا فروکش کرد هرکس خودش رو پیدا کرد . که به حمدا … کسی طوری نشده بود و 2 یا 3 نفر مجروح سرپایی بودند . ته سنگر نشست کرده بود . گلوله خورده بود دقیقاً روی تراورس گوشه شمالی سنگر و بعد همه گشتیم دنبال صیاد . چون همه پخش شده بودیم پیش خودم گفتم اون هم یه طرفی رفته . بعد متوجه شدیم دیدیم که یک تراورس از زیر سنگر جدا شده و تقریباً یکی دو سانتی سر شهید صیاد وا یساده و دیگه نیومده بود پایین تر و گیر کرده بود به گوشه سنگر و روی سر شهید پر از خاک بود. صیاد در حالت قنوت بود . و نمازش رو نشکسته بود و خاکها و شن ریزه های سنگر توی دست صیاد شیرازی بود و داشت نماز میخوند ما همه از خودمون خجالت کشیدیم، البته ما کار خلاف شرع نکردیم توی آن شرایط می توانستیم نمازمون رو بشکنیم. نمی شد ایستاد، ولی اون نشکست و بعد همه دورش حلقه زدن که تو چطور نمازت رو نشکستی؟ پاسخش این بود . که من یکی از آرزوهام این بود که در جبهه یا در مقابل گلوله مستقیم دشمن به فیض شهادت برسم یا در حال نماز خواندن . فکر میکردم دارم، به آرزوم می رسم . آدمی که داره به آرزوش میرسه، مسیر رو قطع نمی کنه. گفتم خدا کنه که توی این حال نماز از دنیا برم، که آن موقع شهادت نصیبش نشد . و قسمتش این بود که بعد از جنگ هم خدماتی به این نظام مقدس ارائه بده و بعد با گلوله مستقیم نفاق و آن گونه مظلومانه به فیض شهادت نائل بشه روحش شاد و با شهدا و شهیدان کربلا محشور بشود انشاءالله. 27 1 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 گفتم این افسر جوان فرمانده نیروی زمینی خواهد شد شاید یه چیزی حدود 60 70 سانت برف بود . سراغ فرمانده گروهان رو می گرفتم سربازا با یه عشقی آدرس می دادند. که سنگر فرمانده گروهان اونجاست. انسان فکر میکرد سنگر برادر همرزمشون رو دارن نشان میدن . وقتی هم که به سراغ فرمانده گروهان رفتیم دور و بر فرمانده گروهان ، سربازها توی سخت ترین شرایط منطقه شمالغرب و در جنگ دور فرمانده گروهانشون ، مثل پروانه میچرخیدن، من تا اون لحظه فرمانده گروهان رو نمیشناختم. چون مأموریت داشتم ، که ارزیابی انجام بدم راجع به فرماندهان یگانهای حاضر در منطقه، تلاش کردم شناسایی انجام بدم . خب هم ان جا این کا رو کردم. که چرا اینقدر پرسنل تحت امر این فرمانده رو دوست دارن؟ دیدم سنگرش همچون سنگر سرباز کمینه ، دیدم، که در نزدیکترین جاییست که باید به سربازهاش احاطه و اشراف داشته باشه . دیدم که اول غذا رو سرباز کمینش میخوره ، بعد فرمانده گروهان ! دیدم که جلوی سربازش در سنگر تمام قامت می ایسته ، وقتی که سربازی میاد توی سنگرش. تواضعش، محبتش، قاطعیتش، رشادتش، جانبازی و ایثارش برای سربازاش نمونه است . خب سرباز حق داشت ، به این فرمانده اینطوری نگاه بکنه ، گذشت، بعد از پایان جنگ به دانشگاه افسری مأموریت پیدا کردم رفتم اونجا فرمانده دانشگاه افسری شدم فرمانده گردانی رژه میرفت، من دیدم بهترین رژه را میره . همینی که در اونجا دیده بودمش تا اون لحظه نمی دونستم که هم جانباز شیمیایی است ، و هم جانبازی که از پا آسیب دیده. فرمانده گردانها رو جمع کردم . می خواستم بهشون بگم اینگونه رژه برید . بقیه هم افسرهای خوبی بودند . این کارو نکردم گفتم شاید به شأنشون لطمه بخوره و شاید این عزیزمون خودش راضی نباشه . ولی به آموزش گفتم به تک تکشون بگید اصول رژه رفتن را رعایت کنند و مثل فلانی رژه برن. روحانی ای پیش من بود . حاج آقا غفاری . گفت شما میدونید ، که این پاش آسیب دیده و نباید رژه بره؟ گفتم : به خدا نمی دونستم . گفت اینطوریست وضع پاش . گفتم بگید از فردا این کارو نکنه . حق نداره جلوی واحدش رژه بره با این وضعیت جسمی که داره . فرمانده گردان بعد به من مراجعه کرد و گفت : اگه قراره من فرمانده گردان باشم، برای همه چیز باید جلوی گردان باشم . اگه همه باید رژه برن من هم باید بروم. دانشجو که نمیدونه وضع پای من اینطوریست شما هم خواهش میکنم بهشون نگید . فرمانده لشکر شد . فرمانده قرارگاه شد . دیدیم همون تواضعی رو که در فرمانده گروهانیش داره در فرمانده لشکری و فرمانده قرارگاهیش هم داره، خیلی چیزا عوض شده بود . بینشش قابل مقایسه با اون زمان نبود . دانشش بسیار افزایش پیدا کرده بود . ولی خلوص، گوهره تقوا و تواضعش همون دادرس بود که اون موقع بود . اگه اون روز به یک نفری که یک روز از خودش بزرگتر بود احترام میگذاشت الان هم که فرمانده نیروست همین گونه است. اگر در جنگ با ایثار و تلاش تا مرحله شهادت چندین بار پیش رفت . الان هم که جنگ تمام شده تو ایثار و داوطلب شدن برای شهادت در نیروی زمینی نفر اوله. باید هم نفر اول باشه ، جون فرمانده نیروست . من به شخصه افتخار میکنم که مدتی همرزم و همکار این عزیزمون بودم. هم در رزم و هم در دانشگاه افسری. یادم هست دانشگاه افسری جمع شدند . یه تعدادی که ایشون خودش هم نبود . گفتند که ارزیابی از همه فرمانده گردانهات داری؟ من از همه فرمانده گردانهام ارزیابی دادم . به سروان دادرس که رسیدم، یه جمله گفتم. بر اساس شواهد و قراینی که می بینیم پیش بینی می کنم این افسر شجاع، ایثارگر، بی ادعا و کم حرف و پرکار فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران خواهد شد. سال 69 این را گفتم، سال 84 ایشون فرمانده نیرو شد . زنگ زدم به ایشان ضمن تبریک گفتم خوشحالم که پیش بینی من درست درآمد. همه خوشحال شدند ولی من از همه خوشحال تر شدم به خاطر خود خواهیم چون پیش بینی ام درست از آب در آمده بود. بعد زنگ زدم به اون جمع که یکی از آنها حاج آقا غفاری بود گفتم یادتونه من اون روز چه پیش بینی کردم؟ هیچ دخالتی هم توی انتصاب ایشون نداشتم چون در این مسیر نبودم. گفتم توی عمرم یک پیش بینی ام درست از آب در اومده و به خال زدم . امیر سرتیپ حسین دادرس فرمانده نیروی زمینی . قهرمان ما شد 14 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 اگر برادر این جناب سروان بوده شهید شده! جیپ جلوی بیمارست ان آبادان توقف کرد . هیکل رشید و تنومند و قوی ای داشت . آستین های پیراهن تکاوریش رو هم بالا زده بود. از جیپ که اومد پایین ،توی بغلش یک مرد تنومند دیگه ای همچون خودش رو در آغوش گرفته بود ، صورت اون مردی که در آغوش گرفته بود . پر از خون بود . لباس این عزیزمون هم خونی بود . رفت داخل بیمارستان، چیزی شاید نزدیک به نیم ساعت نگذشت که تنها از بیمارستان اومد بیرون، رفت تفنگ تاشویی رو که در جیب داشت برداشت و به دستش گرفت و قدم زنان به سمتی رفت. راننده چند بار صداش کرد که جناب ! من هم بیام یا نه . البته قامت افراشته اش، همچون موقع رفتن در بیمارستان نبود . به نظر می رسید کمی خم شده و اندوهگینه . جواب راننده رو نداد . راننده یه مقداری با جیپ رفت جلوتر و خودش رو نزدیک کرد. گفت: بیام یا بایستم؟ تعدادی جلوی در بیمارستان بودند مراجعه کردند به راننده و گفتند این کیه؟ اونی که برد داخل که بود؟ گفت اونی که برد داخل برادر مجروحش بود . گفتن این چه کاره ای هست؟ گفت این فرماندمونه . گفتن: اون داخل چه شده؟ گفت : نمی دونم برادرش مجروح شده بود و اون به دوشش کشید و رسوندش اینجا. الان نمی دونم اون تو چه خبره و این هم که جواب منو نمیده و داره میره . یکی از اونایی که جلوی بیمارستان بود، بدو رفت داخل و برگشت اومد و به سرباز راننده گفت اگر آن برادر این جناب سروان بود، شهید شده و برای همین است که جواب تو رو نمیده. یک مقداری رفت جلوتر بعد ایستاد با دستش اشاره ای کرد و راننده جیپ به سمتش حرکت کرد . حالا قامتش مثل رفتن در داخل بیمارستان برافراشته بود . به نظر می آمد که عزمش جزم تر شده و صلابتش و قدرت رزمندگی اش بیشتر شده . فقط چند لحظه شاید در مجموع 5 دقیقه از خروج از بیمارستان، تا سوار شدن دوباره به جیپ این تکاور نیروی دریایی رو کسانی که جلوی بیمارستان بودند، غمگین، افسرده و پژمرده دیدند و بعد از آن همان شیر قدرتمندی بود که در مقابل دشمن رشادت به خرج می داد. مجدد تفنگ بر دست به جبهه نبرد شتافت . این جلوه ای بود از شروع جنگ در خرمشهر و آبادان. ادامه دارد ... 11 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
mahdiarmy 2,581 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 (ویرایش شده) لطفا حذف شود ویرایش شده در آذر 93 توسط mahdiarmy به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 با ناوچه شمشیر یک تنه با 6 تا ناوچه اوزای عراقی جنگید دوره عالی رفت انگلستان، هم کلاسی هاش همه خارجی بودند، خود انگلیسی ها هم بودند که باید توی این دوره نفرات ممتاز می شدند . ولی نفر اول این دوره، این آقا بود که الان اینجا تشریف دارند. بچه های انگلیسی ازش سوال کردن چرا نفر اول شدی؟ شما که زبان مادریت زبان انگلیسی نیست . گفت: چون بعداً که با شما دشمن شدم بدونم با شما چطوری بجنگم . می خندیدند بهش ولی خب خنده هاشون به جای دیگه و به بحث دیگه ای بود. باورشون نمی شد ، ولی در عمل دیدند که تیمسار سرنوشت در جنگ با ناوچه شمشیر، یک تنه با 6 تا ناوچه اوزای عراقی جنگید. من خواهش می کنم که این بزرگوار، حتماً این حادثه رو برای شما بگن غیر از عملیات مروارید که جزو شرکت کنندگان این عملیات بودند . فقط اشاره بکنم که ایشون از یادگاران جنگ هستند . به خصوص جنگ دریایی، حالاهم کشور از وجودشون بهره مند می شود.(در تخصص های مختلف دریا)طرح رسوندن برق سراسری به جزیره هرمز توسط ایشون ارائه شد. با وسیله ای که ساخت تونست در عمق 90 متری دریا کانال بزنه. خاک رو باز کنه و کابل برق رو اونجا بخوابونه و باز خاک بریزه روی اون کابل، وسیله اش را هم خود ایشون ساختند . الان طرحی دارند توی صنعت زیر آبی کشور و صنعت دریایی، که بتوانند در دریای خزر در عمق 700 متری دریا رباتی رو بسازند که بتونه در اونجا فعالیت داشته باشه. چون انسان نمی تونه در اون عمق کار بکنه و فعالیت داشته باشه.آموزش 400 غواص سپاه برای عملیات والفجر 8 در بندرعباس توسط ایشون انجام شد که می تونیم بگیم که یکی از کسانی هستند که در این عملیات نقش مؤثر داشتند و هم اکنون هم در کار نجات کشتی های آسیب دیده و صدمه دیده در دریا هستند. در خدمت ساخت تأسیسات دریایی و مهندسی زیر آب که ما خوشحالیم صنعت دریایی کشور قدر این عزیزمون رو شناخته و از وجود عزیز و گرانقدرش داره بهره برداری می کنه و من ازشون خواهش می کنم در مورد ناوچه شمشیر و عملیات مروارید و فعالیت هاشون بعد از دوران بازنشستگی گزارشی داشته باشند ادامه دارد ... 13 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 مدتی بود که حملات پراکنده و به قولی ( بزن و فرار کن ) گروهکهای جدایی طلب کرد بسیار شدید شده بود و تنوع و تاکتیکهایی جدید پیدا کرده بود. سرهنگ شهید بهرام آریافر دستور داده بود که هر جور شده بود به هر قیمتی نیاز به اسیر گرفتن از آنان داریم و زنده لازم شدید شده بود !! با توجه که تا یکی مانده به آخرین گلوله میجنگیدند و آخری را برای خودشان حرام میکردند و اسیر نمیدادندو خیلی جالب بود که سرهنگ گفت اینان جدید هستند ! زنده میشود گرفتشان . خلاص پس از چند شب و روز کمین و درگیری در یک تک بی سابقه به یک تپه جنگلی موفق شدیم در حین ناباوری و برای اولین بار 11نفرشان را زنده بگیریم . همگی لباس محلی ( کردی ) با همان حالت تجهیزات و زنان را در لباس همیشگی چریکها ( شلوار کردی و پیراهن خاکی رنگ ) خود را تسلیم ما کردند البته یعنی وقتی دیدند ما پاسدار نیستیم و قول دادیم اگر تسلیم شوند زنده خواهند ماند (البته علتش را در انتهای متن خواهم نوشت ). در محل اسقرار موقتشان شروع به کند وکاو و زیر و رو کردن وسایلشان کردیم و متوجه تفاوتهایی با با قبلیها در نوع لوازم شخصی اینها شدیم. تیغ و صابون ! و قرص ضد عفونی و میکرب کش ( برای آب ) برس و حتی حوله دارند ! ولی اینها هم برای استقلال کردستان میجنگیدند و آرم و مرام نامه گروهک شمس را هم در میان ات اشغالهایشان پیدا کردیم / کشته هارا پس از گشتن لباسها به صورتی موقت دفن کردیم تا بعد بفرستیم آنان را برای شناسایی به قرارگاه بیاورند. دستور بود سریعا بدون هیچ سوال و جوابی چشم و کت بسته از مسیری طولانی تر که امن تر بود به سمت قرارگاه حرکت کنیم . شیطنت و فضولی در بین راه گل کرد و با یکی از زنها که حدود 30-35 سال سن داشت سر حرف را باز کردم .مرتب گریه میکرد و التماس که من 2 پسر دارم و گول خوردم و به تحریک همسرش که در مازندران !! معلم بود جذب گروهکها شدم. خلاصه فهمیدیم شوهرش ماه پیش در اطراف پاوه در یک درگیری کشته شده. آن روز از بین یک گروه 30 نفری برای استقلال و خود مختاری کردستان میجنگیدند و 11 نفرشان زنده اسیر شدند 1 نفر از اهالی خراسان1 نفر مازندرانی 2 نفر تهرانی و 1 نفر اذربایجان و 1 نفر هم از شیراز و فقط 5 نفرشان کرد بودند ! و بعدا متوجه شدیم که موضوع پییده تر از آن است که ما فهمیدیم. مسئله و موضوع از همه عجیبتر این بود که اینان بدون چشمداشت و گرفتن ریالی از اقصی نقاط کشور به آن مناطق دور افتاده و بشدت سرد و پر برف جمع میشدند و دارو و ندارشان را هم خرج مبارزات ؟!و تفکرشان میکردند ! تفکری که برایشان ارزشی فراتر ار زن و همسر و فرزند و دیگر اعضای خانواده داشت. میآمدند برای جدا کردن قطعه ای از خاک وطن میجنگیدند و جوانان و سربازان هموطن خود را میکشتند و مانند حیوان زندگی میکردند و با ارتش عراق هم همکاری میکردند ( از طریق دادن گرا و اطلاعات و تحویل اسیران ایرانی به عراقی ها و ...) ! من سیاسی نبوده و نیستم ولی این قبیل حرکات از نظر هر بیسواد سیاسی کار ناپسندی است. در دوره آموزشی تا حدودی تاریخچه این گروهکها و اهدافشان را برایمان برایمان گفته بودند. ولی تنوع قومی و نژادی چریکها برایمان غیر قابل باور و قبول بود. نه به آخرت ایمان داشتند و نه ذره ای خاک وطن برایشان مهم بود. برای چه میجنگیدند ؟ آخرت که هیچ دنیا را هم بیخیال شده بودند و به قولی شهید راه...ر شدند و رفت ! در طول 2سال و یک ماهی که در آن مناطق بودم با انواع دشمن خارجی رو در رو شدم از عراقی و اردنی و سودانی و حتی فلسطینی! و یک اردنی بود که با لگد موجب آسیب دیدگی شدید داخلی در من شد ولی آنان مزدور بودند و هدفشان هم پول بود هم به قولی حس ناسیونالیستی عربی ! ولی آن خائنی که برای جدا کردن قطعه ای از خاک وطن از مناطقی دیگر به آنجا میآمدند و هست و نیستشان را هم در این راه میداند تا گلوی سرباز ی را ببرند و سیم بکشند و توی تانکر آب سیانور بیاندازند ؟ راه را برای جدا کردن کردستان هموار کنند ؟ بدون در نظر گرفتن احساساتم در این لحظه میگویم و قطعا تمام شما دوستان با من هم عقیده هستید من کرد یا بلوچ یا عرب نیستم ولی با کمال میل وافتخار جانم در راه یک وجب از خاک وطن خواهم داد. ولی نه اینکه جانم را در راه جدایی قطعهای از وطن بدهم ! و اسمش را عقیده و مسلک بگذارم. ادامه دارد .... 10 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در آذر 93 نمی خواهم از کنار خانواده ام دور بشم فامیلاش از تهران و اهواز به خانواده اش زنگ زدن، بهش می گفتن که یا بیا تهران یا بیا اهواز ، اهواز هم زیر گلوله و موشک و بمب و این حرفها بود. خب تهران خیلی امن تر بود. مرتب جواب می داد، که من همین جا هستم و نمی آیم، برادرش که تهران بود گفت : اونجا تنهایی خواهر، بلند شو بیا تهران . گفت: من تنها نیستم و اینجا بچه ام پیشم است و شوهر و فرزند دیگرم هم کنارم است . خیلی اصرار می کردند . تقریباً می شه گفت هفته ای نبود که باهاش در تماس نباشن، در آبادان و به این خانم بگن که بیا تهران یا اون برادرش که در اهواز بود بگه اقلاً بیا اهواز ، و ایشون گوش نمی کرد، با این توجیه که من نمی خواهم از کنار خانواده ام دور بشم، تا اینکه خرمشهر آزاد شد. وقتی خرمشهر آزاد شد، به چند تا آشنایی که در آبادان داشت، گفت: من می خوام جزو اولین کسانی باشم که برم خرمشهر . گفتند خب حالا بگذار یه مدتی بگذره . گفت: نه و دست بچه اش رو گرفت و با همسایش که یه وانتی داشت سوار وانت شد، و جزو اولین نفراتی بود که رفت خرمشهر ، وقتی از خرمشهر برگشت به آبادان با برادرش در تهران تماس گرفت، و گفت : دیدی بهت گفتم من نمی آیم تهران من می خواستم که اولین نفری باشم که برم خرمشهر ، سر مزار شوهر و فرزند شهیدم. از اول جنگ وقتی خرمشهر اشغال شد توسط عراق، این زن خرمشهری با بچه ای که ازش مونده بود، میاد در آبادان و حاضر نمیشه آبادان رو ترک کنه، هرچی بهش می گفتن، می گفت : من می خوام کنار فرزند و شوهر شهیدم باشم که خودم، کفنشون کردم و دفنشون کردم. اینقدر نیومد تا خرمشهر آزاد شد و رفت در خرمشهر دنبال زندگیش و هر روز هم می رفت کنار شوهر و فرزند شهیدش. ادامه دارد ... 10 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در دی 93 سنگر بی سقف من تقریباً 3 روز بود که از آن منطقه برگشته بودم . جانشین بازرسی نیرو بودم. روزی که رفتم آنجا بازدید، فرمانده تیپ ، برگشت به اون افسر گفت: کارت اینه که امروز بشماری چند بار هوا پیمای عراقی میاد بالا سر ما ، ما رو بمباران می کنه. هیچ کار دیگری نمی خواد بکنی . از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب برای ما بشمار . وقتی من رفتم جزیره مجنون ، این شمارش رو شهید سروان خالدی انجام داده بود. برگشت به فرمانده تیپش سالارکیا گفت : امروز 69 بار این منطقه بمباران شده . یک منطقه کوچک، و جالب اینه که سرباز در اون منطقه زندگی می کرد و سالم مونده بود ، چون از زمین به خوبی استفاده می کردند و خدا هم یارشون بود . گفت اینقدر ... بمباران شده، و حالا تناژ بمبش رو نمی دونست چقدر بوده . ما با اینها روبوسی کردیم و برگشتیم. 3 روز گذشته بود که بعد متوجه شدیم از این بزرگواران یکیشون نیست . چند وقت پیش آقای سالارکیا اومده بود پیش آقای ذوالفقاری، بعد اومد پیش من . بهش گفتم خاطره خالدی رو یه بار دیگه برای من تعریف کن، چون می خواستم براش فاتحه بخونم . به یادم اومده بود و در حقیقت دلم کباب شده بود. برای این افسر رکن 1 تیپ. اینجوری پاسخ من را داد که سنگرش رو دیده بودی؟ گفتم : آره. تقریباً 2 متر با سنگر شما فاصله داشت . سنگر هم سقف ند اشت. هنوز فرصت نشده بود که اون پل رو بزنن . پل خیبر رو می گم، تا بتوانند وسیله ببرن یا بتوانند تراورس بیارن . سالارکیا که تعریف می کرد من یادم اومد ما 3 نفر بودیم که می خواستیم از رودخانه با قایق بگذریم خب فرمانده تیپ که باید مرتب رفت و آمد می کرد . نفر داوطلب بسیجی که قایق رو می روند می گفت : من یا 2 تا سرباز می برم یا 4 تا تراورس. یعنی اگه 2تا آدم سوار کنم دیگه 4 تا تراورس را نمی تونم بیارم. بگذارید آدم نیاد که من تراورس ببرم که سنگرها روش پوشیده بشه. (تراورس همین تخته هایی ا ست که زیر ریل راه آهن می اندازند.) گفت: غروب شد، خوابمون گرفته بود . دیگه آفتاب رفته بود . تو سنگر حفره روباه من که البته حفره روباه وسیعی بود 3 نفر بودیم . خالدی هم توی یه سنگر دیگه که اون هم یه گودالی بود که یه تیربار کالیبر 50 و 2 تا خدمه اش و خالدی هم کنار اینها بود. تکیه دادیم به دیوار سنگر و خوابیدیم . گفت یکدفعه دیدم که صدای مهیبی اومد و طوری شعله نورانی و آتشی ایجاد کرد که من که خوابیده بودم از پشت چشمم، حرارت و گرما و روشنایی اون رو حس کردم. بعد از مدتی متوجه شدم که یه چیز گرم و نرم پاشید توی صورتم. خب هوا هم تاریک بود . دست کشیدم صورتم رو پاک کردم . وقتی گرد و خاک رفت سراغ خالدی رو گرفتم . می دونید چی بود تو صورت سالارکیا؟ تکه های گوشت صورت و مغز ستوان خالدی، تو صورت فرمانده تیپ پاشیده بود . از خالدی همین مونده بود و دیگه جنازه ای نداشت . خالدی و سنگر و تیربار همه تکه تکه به هوا رفته بودند. اینها چیزهایی نیست که بشه مفت از دست داد . باید حفظشون کرد این افتخارات و حماسه ها رو. ما رفتنی هستیم و عمرمون رو کردیم . شما خواهید ماند و این مملکت هم خواهد ماند . شما باید برای جاودانگی مملکت و نظام اسلامی از این تجربیات استفاده کنید. :rose: :rose: :rose: ادامه دارد ... 7 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در دی 93 حالا نوبت من است یه بسیجی اومده بود داخل قرارگاه تاکتیکی لشکر و گفته بود من راننده خودرو سنگینم. می تونم براتون رانندگی بکنم . کار دیگه از دستم بر نمی آید. یک تانکر آب بهش دادن و آب می رسوند . صبح می رفت تانکرش رو پر می کرد و تا شب 3 4 بار این کارو می کرد و کار آبرسانی یگانها رو با تانکر آب انجام می داد. اون تانکر یه راننده سربازی هم داشت، که البته راننده قابلی نبود . این راننده کار کشته ای بود هر وقت که می خواست جایی بره یا گرفتاری داشت اون سرباز این کارو می کرد. یه روز صبح دیدن که حاجی نیست . و اون سرباز اومد و یه مقدار هم، مشکل داشت توی روشن کردن ماشین . حاجی فردا نیومد . پس فردا هم نیومد . بچه ها ازش دلخور شدن که باهاش هم دوست و صمیمی شده بودند . خیلی انسان خوش برخورد و صمیمی ای بود . فکر کنم روز سوم بود . یا احتمالاً روز چهارم، که شبش اومد . و صبح باز رفت تانکر آب رو روشن کرد و رفت که آب برسونه. جلوش رو فرمانده قرارگاه گرفت که حاجی تا حالا کجا بودی؟ گفت: کاری داشتم . گفت: اینطوری که نمی شه، تو قول دادی که این کار رو برای ما انجام بدی. گفت: متأسفانه یه گرفتاری داشتم که باید می رفتم . گفت: خب به ما می گفتی و می رفتی . اگه این سرباز هم مرخصی بود، ما چه کار باید می کردیم؟ توکه اهل عبادتی، اهل تهجدی و برای شهادت اومدی اینجا . هی از این حرفا بار این بنده خدا کرد . بعد دورش جمع شدند و گفتن باید بگی کجا رفته بودی. حتماً کار مهمی بوده، تو آدم مقیدی هستی. گفت: نه، چیزی نبوده به هر حال من اومدم، و هستم دیگه تا هر وقت هم شهید بشم و هر وقت که شما بگید هستم . خیلی بهش فشار آوردن که باید بگی چی شده. 2 3 تا قطره اشک رو صورتش نشست. گفت: رفتم جنازه پسر شهیدم رو تحویل گرفتم . تا معراج شهدا همراهی اش کردم و بعد فرستادمش تهران و برگشتم . هرچی تلاش کردند که با جنازه پسرم تا تهران برم دلم راضی نشد که شماها تشنه بمونید. این 3 4 روز صرف تحویل گرفتن جنازه فرزندم شد و یک شبانه روز هم باهاش در معراج شهدا بودم. پسرم بسیجی بود و توی یگان سپاه خدمت می کرد . من هم داوطلب خدمت تو ارتشم . حالا اومدم . خب اون موقع فکر کنم تیمسار حیدری رئیس ستاد بود یا معاون تیپ 84 خرم آباد بود، بهش اصرار کرد که شما باید بری و نباید اینجا بمونی . تو بچه ات شهید شده دیگه برای چی اینجا موندی؟ گفت : بچه ام کار خودش رو کرد و دین خودش رو ادا کرد حالا نوبت ادا کردن دِین منه. ادامه دارد ... 9 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در بهمن 93 جوان مسیحی سربازان جدید که به یگان رسیدند، فرمانده واحد آنها را تقسیم کرد توی آشپزخانه، خدمه توپ، ... بعد از مدتی از سربازها شنید که سرباز اعزامی به آشپزخانه مسیحی است. خودش آمد به فرمانده گفت : منو از آشپزخانه به جای دیگری بفرستید . فکر می کنم من که غذا میبرم بچه ها بگن غذا نجس است و نخورند. فرمانده گفت چرا؟ من مسیحی ام، غذا طبخ می کنم و آب می آورم دستم خیس می شه می خوره به غذا به قول شما نجس می شه. فرمانده آتشبار بوسیدش و گفت نه اینطور نیست . گفت: نه من می دونم، منو بفرستید خط مقدم برم نگهبانی بدم. او را گذاشتن راننده یک جیپ که پشتش یک تانکر کوچک آب وصل شده بود . بعد از 3 یا 4 روز مجدداً آمد پیش فرمانده و گفت : بخدا من از خط مقدم نمی ترسم. بعضی ها غر می زنن می گویند تو به این شلنگ آب دست نزن خودمان آب را باز می کنیم . من هم باید سریع آب را تخلیه کنم که خمپاره های دشمن تانکر را نزنه . بابا منو بگذارید توی خط مقدم نگهبانی بدهم. گفتن خب اینجا یگان توپخانه است . خط مقدم ما همین توپ های 105 ایه که این جلو هست. گفت خب منو بفرستید یگان پیاده. آخر جمله اش هم این بود . گفت: من اومدم برای وطنم بجنگم، پس بگذارید بجنگم . این سرباز بالاخره به آرزویش رسید و شهید شد. :rose: :rose: :rose: ادامه دارد ... 9 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
Arash 7,048 گزارش پست ارسال شده در بهمن 93 شب از خدا خواست، فردا شهید شد شبی که فرداش شهید شد در سنگرش بودم . رفتم پشت چادر توری پشه بند سنگرش دیدم صدای تضرع و ناله میاد اون پشه بند و اون زیلو رو به آرامی زدم کنار و رفتم داخل دیدم، که شهید آبشناسان در حال سجده است و داره گریه می کنه و من بی سر و صدا که او متوجه نشه یه گوشه ای نشستم . چند دقیقه ای گذشت سرفه ای کردم تا متوجه حضور من بشه به طرف من برگشت و سلام علیکی با هم کردیم از او عذرخواهی کردم که بدون مطلع کردن او آمدم داخل و چند دقیقه ای آنجا بودم و بعد هم با سرفه کردن او را از آن حالت معنوی بیرون آوردم، بعد از خوش و بش کوتاه از او پرسیدم در تضرع از خدا چه می خواستی؟ با مزاح و عباراتی متواضعانه از پاسخ سوال طفره می رفت . بعد از اصرار زیاد من تسلیم شد و گفت : آراسته من تحمل شکست در این عملیات رو ندارم این عیب منه. (البته او را خوب می شناختم ، یلی بود، شیری که شجاع و فداکاره و پیر چریک بود در دلیری یک بود . مؤمن و متقی ) گفت من تحمل ندارم . از خدا خواستم که اگر این عملیات پایانش نافرجامیه، مرگ مرا در این عملیات قرار بده. فرداش من احضار شدم تهران . سرهنگی رو به عنوان جانشین خودم در آنجا قرار دادم که عزیزان می شناسند . سرهنگ فرد پور . فردای روزی که من در تهران بودم تلفن منزل زنگ زد . مادر پیرم گوشی رو برداشت . به من گفت که دوستته میگه فردپورم . من گوشی رو برداشتم گفتم چیه حسن؟ گفت : خبر بدی برات دارم . گفتم: آبشناسان شهید شد. گفت: آره. بلافاصله دعای دیشب او یادم آمد که از خدا مرگش را در آن عملیات می خواست، شب از خدا خواست فردا دعایش مستجاب شد و به شهادت رسید. ادامه دارد ... 3 به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر