hamed_713

داگفایت .. (Dogfight)

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

"Dog Fight" يا " Dogfight" از قديميترين تاكتيكهاي نبردهاي هوائي است كه از زمان جنگ جهاني اول تا كنون به دفعات بسيار مورد استفاده قرار گرفته. نبردي است كه در ان هر خلباني سعي دارد تا خود را به پشت هواپيماي دشمن رسانده و از پشت او را مورد اصابت توپ/ موشك قرار دهد. منشاء اين اصطلاح از طبيعت گرفته شده، وقتي دعواي دو سگ را به دقت شاهد باشيم خواهيم ديد هر يك سعي دارد خود را به پشت حريف رسانده و اصطلاحا به (برتري - موقعيتي) دست يابد. در جنگهاي هوائي هم همينگونه است. مسلما مورد هدف قرار دادن دشمن از پشت سر به مراتب راحتتر از موقعيت- روبرو است. در (داگ-فايت) مهارت خلبان، توانمند بودن جنگنده ، و نوع تسليحات نقش تعيين كننده اي در سرنوشت نبرد دارد. به طور مثال در تاريخ جنگهاي هوائي ايران و عراق داريم كه (جناب شريفي راد) در يك روز 3 جنگنده دشمن را در خاك عراق در داگفايت مورد اصابت قرار ميدهد كه يك فروند آن با استفاده از تاكتيك خاموش كردن موتور و بدون شليك حتي 1 گلوله يا موشكي بوده!

  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دست شما درد نکنه. در مورد ساقط کردن جنگنده عراقی بدون شلیک گلوله و موشک کمی توضیح دهید. اینکار چگونه صورت گرفت.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
حامد جان مختصر و مفید بود. داگفایت در جنگهای امروزی کار سختتری نسبت به عصر قبل از جت است و با توجه به سرعت و قدرت مانور بیشتر جنگنده ها کار خلبان در کنترل صحیح آن پیچیده تر خواهد بود. البته با ورود لوازم کمکی مثل سایت نشانه روی که رو کلاه خلبان نصب میشه و سیستم راداری هلمت که بصورت خودکار جنگنده دشمن را شناسایی و روش قفل میکنه کار خلبان تا حدودی راحت شده است.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
hamed_713 جان ضمن تشكر dashali راست ميگه ميشه اطلاعات بيشتري در مورد درگريرهاي هوايي در اختيارمون قرار بدي

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

hamed_713 جان ضمن تشكر dashali راست ميگه ميشه اطلاعات بيشتري در مورد درگريرهاي هوايي در اختيارمون قرار بدي


در مورد ساقط کردن جنگنده عراقی بدون شلیک گلوله و موشک کمی توضیح دهید. اینکار چگونه صورت گرفت.



توجه شما رو به اصل ماجرا از زبان ايشان دعوت مي كنم.

سقوط در چهلمين پرواز

ده صبح روز سه شنبه بيست و پنجم آذر سال 59، فرمانده پايگاه مرا به دفترش فرا خواند و ماموريتي را به من ابلاغ كرد كه زمانش بستگي به وضع جوي داشت. همراهانم را ، سروان حبيب بقائي ، ستوان شفيع حسين پور و ستوان مصطفي اردستاني معرفي كرد و سفارشات موكد براي مخفي ماندن ماموريت تا آخرين لحظه. به اتاق طرحها رفتم ، هوا مناسب نبود. ابرهاي سياهي كه آسمان ان روز را پوشانده بود نشان ميداد كه ماموريت ان روز نميتواند انجام شود اما طبق دستور بايد منتظر هواي مساعد ميشدم.

ساعت چهارده همانروز محل كار را ترك و به منزل رفتم. نقشه را باز كردم و شروع كردم طراحي، چندين مسير را در نظر گرفتم و بارها خطوط رسم شده بر نقشه را پاك ميكردم و مسير بهتري را ميكشيدم. به نظرم آمد دارم نقشه مرگم را ميكشم، انگار به دلم برات شده بود كه از آن ماموريت باز نخواهم گشت. در يك آن بچه هايم را يتيم ديدم.بارها ديدم فكر كردن به ماموريت جنگي بمراتب سخت تر از انجام خود ماموريت است. به هر ترتيب همه چيز را آماده كردم و تنها يك بريفينگ پروازي مانده بود.

صبح جمعه 28/9/59:

صبح زود تلفن زنگ زد. گوشي را كه برداشتم دوستم سرهنگ محمد دانشپور بود. گفت:

- يدي، بيا بالا، كار داريم.
- باشه، الان ميرسم.
به سرعت لباس پوشيدم ، اصلاح كردم ، پوتين ها را واكس زدم و قبل از اينكه ربع ساعت وقت را بيشتر از دست داده باشم آماده رفتن به اتاق جنگ شدم. به پست فرماندهي رسيدم و بيدرنگ خلبانان همراهم را به اتاق طرحها احضار كردم. ستوان حسين پور مريض شده بود بنا بر اين سروان خسرو عباسيان جانشين او شده بود. نقشه ها و طرحهايم را دادم كه اعضاي تيم از روي ان براي خودشان كپي بردارند و سپس بريفينگ پروازي را در يكساعت به پايان رسانديم و 9:45 دقيقه صبح جمعه جهت پرواز آماده شديم.

محل ماموريت تاسيسات برق دبيس در شمال كركوك بود. همگي مغرور و مصمم و با لبخندهائي بر چهره وسائل پروازي را برداشته و سوار ميني بوس شديم و به طرف محل پاركينگ هواپيماها رفتيم. هوا صاف و آفتابي بود. بدون يك لكه ابر! به همراهانم گفتم :

- ايكاش امروز ما را به اين ماموريت نمي فرستادند. دشمن در روز آفتابي منتظرتر است.
دو نفرشان به لبخندي قناعت كردند و سومي حرفم را تائيد كرد اما همه مان آرزومند كه: ان شاء الله به خير خواهد گذشت. هر كس سوار مركب هاي خود شد ، با برج تماس گرفتيم و به سوي باند پروازي حركت كرديم كه شماره2 سروان حبيب بقائي به علت نقص فني از ماموريت بازماند. به اين جهت گروه سه نفري مان سر ساعت 10:30 دقيقه از زمين كنده شد. براي من كه ليدر گروه بودم و متجاوز از چهل پرواز به خاك دشمن نفوذ كرده بودم همه چيز آشنا و حتي عادي بود. آرايش پروازيمان مثلثي بود.





آرايش مثلثي F-5 ها- آرشيو خبرگزاريها


همه چيز بر طبق بريفينگ پيش ميرفت تا رسيديم به 15 مايلي هدف و اوضاعمان فرق كرد. بك ابر سفيد به مساحت ده، پانزده مايل در ارتفاع هزار پائي انداخته شده بود روي منطقه ناسيسات برق دبيس. هر چه پيشتر رفتيم ،از يافتن هدف نااميدتر شديم. ارتفاع را تغيير داديم و لحظاتي روي ابرها پرواز كرديم و در مسيرمان تغييراتي داديم كه ناچار بوديم همه اين ها را به يارانم بگويم. ابر سفيد روي هدف سبب يك سلسله مكالمات و مشورتهاي راديوئي شد ، يعني كاري كه در منطقه دشمن بايد در حداقل انجام داد و چه بسا همين مكالمات را دشمن شنود كرده باشد. به عنوان ليدر دسته دلم نميخواست ناموفق از پرواز بازگردم. وقتي بر روي هدف رسيديم بدون انكه هدف ديده شود در ارتفاع مخصوص حمله قرار گرفتيم. سروان عباسيان گفت:

- جناب سروان اين بالا Hang up شديم! چكار كنيم؟ ( Hang up - آويزان و سرگردان. بقول راننده ها، علاف! )
- شما بمبهايتان را روي هدف بريزيد من يك دور ديگر ميزنم.
خلبانان همراه بمب هايشان را روي هدف رها كردند و به سمت كشور بازگشتند. من روي هدف دوري زدم، شكافي براي ورود به زير ابر يافتم و قسمتي از تاسيسات هدف را مشاهده كردم و بمبهايم را روي هدفي كه ديدم فروريختم. سمت حمله شمال به جنوب بود. ناچار بودم تغيير مسير بدهم. ميانه تغيير مسير بدخلقي ضدهوائيهاي دشمن شروع شد. دورم را كامل كردم و به سمت ايران تغيير جهت دادم.


آسمان تيرباران بود و من دود غليظي كه قسمتي از كارخانه را پوشانده بود به چشم ديدم. اولين كاري كه كردم تماس با همراهانم بود. آنان گزارش دادند. 7 مايل جلوتر از من بودند . تا حد امكان سرعتم را افزودم ، ميخواستم در بازگشت نيز آرايش زيباي سه نفريمانم را داشته باشيم. ضمنا از هر طرف مواظب هواپيماي دشمن بودم. 4 دقيقه گذشته بود كه 2 فروند هواپيما در جلوي خودم ديدم ، فاصله مان از 5 مايل بيشتر بود و آن دو ارتفاعشان كمي بالاتر از ارتفاع من بود. به سرعتم افزودم چون ميخواستم هر چه زودتر به ياران نزديك شوم. اما نتيجه عكس بود و فاصله ام از آنان بيشتر شد. با تعجب دوباره موقعيت همراهانم را از راديو پرسيدم. گزارش آنان منطبق بود با آنچه ديده بودم. در همين ضمن شماره 3 اضافه كرد:

- 2 فروند ميگ از بالاي سر من رد شد.
ابتدا صداي مصطفي را تشخيص ندادم و فكر كردم خلبان ديگري است كه ان گزارش را ميدهد. به همين تصور گفتم:

- جوك نگو !
احتمال ميدهم يك شوخي هم من كرده باشم، يادم نيست. 27 مايل با مرز فاصله داشتم اما يارانم مرتب دورتر از من ميشدند تا جائي كه ديگر نديدمشان. ناچار به حدس و گمان دنبالشان در پرواز بودم و ضمن اينكه بي اراده ارتفاعم را افزوده بودم اطراف را هم ميپائيدم . يك بار هم به همراهانم گفتم كه پشت سر انان هستم و بزودي به آنان ملحق ميشوم ، هنوز حرفم تمام نشده بود كه از طرفين و كمي بالاتر به سمت من شليك شد.

و قبل از اينكه موفق به عكس العملي شوم از دو طرف محاصره بودم. به چپ و راستم نگاه كردم و 2 فروند ميگ عراقي را ديدم ، در راديو گفتم:

- بچه ها دو تا ميگ دنبال من هستند. اگر ميتوانيد برگرديد.
يكي از بچه ها گفت:
- Sir ، موقعيتتان كجاست؟
- درست پشت سر شما.

در لحظه تقاضاي همكاري ، ميپنداشتم دو هواپيماي دور شونده اي كه ديده بودم مصطفي و خسرو هستند و خواهند توانست بزودي به كمكم بيايند. به اين جهت به علايم بين المللي هواپيماي دشمن كه قصد داشتند مرا زنده و سالم همراه خود فرود آورند توجه كردم و به سمت تقريبي پايگاه هوائي كركوك واقع در شمال عراق تغيير جهت دادم. حدود 2 دقيقه بين اسكورت دو دشمن به سمت دلخواه آنان رفتم. وقتي خبري از يارانم نشد حتي از آنان و بي جهت دلخور هم شدم. در آن لحظه اصلا در فكر كمبود بنزين براي يك درگيري هوائي نبودم و اين تنها مشكل همراهانم نيز بود. بعد از آن لحظات بود كه ديدم چه كار معقولي كرده اند يارانم كه وقتي امكان نجات مرا نداشتند خود به سلامت بازگشته اند و به اين جهت از واقع بيني شان حتي ممنونم.

سكوت مطلق همه جا را گرفته بود. چند بار خيال كردم گوشهايم كر شده و ديگر قدرت حرف زدن ندارم. در همين افكار ناگهان 2 فروند ديگر از هواپيماهاي دشمن كه احتمال دادم همانهائي بودند كه من به جاي ياران خود گرفته بودمشان سر رسيدند و در آني از بالاي سرم عبور كرده و ناپديد شدند. اميد نجات را در محاصره دو فروند دشمن نداشتم و حالا شدند چهار فروند! نه ميتوانستم تسليم و اسارت را بپذيرم و تن به حقارت بدهم و نه در ان شرايط امكان فراري را ميتوانستم تصور كنم. تنها راه چاره ، مرگ و شهادت بود . راه سوم را برگزيدم، ميدانستم مرگ در هواپيما كوتاهترين مرگ است. هيچگاه از مرگ نترسيده ام چه رسد به مرگ آني در هواپيما.

حدود 2 دقيقه به سمت كركوك و انگار تسليم پرواز كردم. ديگر جرات نگاه به چپ و راست را نداشتم. در يك لحظه و آن، تصميم مرگ گرفتم و اقدام كردم. يعني در لحظه اي كه يكي از هواپيماها در سمت راست و ديگري در كمي بالاتر و عقب در پرواز بودند موتور هواپيمايم را به عقب كشيدم و سرعت شكن را پائين دادم. اين عمل سبب شد هواپيمائي كه در سمت راستم پرواز ميكرد از من جلو زد. در همين لحظه احساس كردم هواپيماي پشت سر، به من نزديكتر ميشود و احتمالا در فاصله موشك دشمن قرار گرفته ام، لذا دست به عملي زدم كه از فاصله موشك خارج شوم و دست كم از برخورد با هواپيما جلوگيري كنم.

به اين جهت هر دو موتور را خاموش كردم (كه يك كار غير مجاز است) ، در همين راستا به تعقيب هواپيماي جلوئي خود پرداختم. هواپيماي حريف از حداكثر قدرت موتورش استفاده كرد و حرارتي كه از موتورش خارج ميشد هواپيماي مرا چندين بار به چپ و راست گرداند بطوريكه فرصت نشانه گيري را از من گرفت و من مجبور شدم مجددا هواپيما را روشن كنم اما قبل از انكه من اقدامي ديگر كنم هواپيماي جلوئي عراقي مورد اصابت موشكي قرار گرفت كه پشت سري به سمت من فرستاده بود و چون موتورهاي من خاموش بود موشكش سهم حريف جلوئي شد و در جا در هوا منفجر شد. به جاي من. از او متشكرم! ان شاء الله سر فرصت برايش فاتحه اي خواهم خواند.

قادر نيستم احساسم را آنطور كه در آن لحظه داشتم بيان كنم ولي همينقدر هست كه ميتوانم بگويم هيچگاه به آن اندازه مملو و سرشار از خدا و احساس خدا نبودم. احساس داشتم كه هواپيما را ديگري هدايت ميكند نه من. هواپيمائي كه موشكش را رها و يارش را سرنگون كرده بود قبل از اينكه "يك ور " شدنم را اصلاح كنم از من جلو افتاد و هدف تيرهائي قرار گرفت كه براي هواپيماي ساقط شده آماده كرده بودم و در حالي كه عاجزانه چپ و راست ميشد مورد اصابت گلوله هاي من واقع شد و سقوط كرد.

دو حريف ساقط شده بودند و غرور و شادي پيروزي مرا آرام كرده بود.

در حاليكه دستگاه ناوبري هواپيمايم از كار افتاده بود ، پائينتر از حد معمول به سمت كشورم ميگريختم و براي آنكه از روي پادگان هاي نيروي زميني عراق عبور نكنم مسير را به طرف چپ تغيير دادم. چند لحظه اي بيش از منطقه درگيري دور نشده بودم كه ناگهان دو هواپيماي ديگر دشمن به من هجوم آوردند و درگيري تازه اي را به من تحفه دادند. با چند حركت تاكتيكي يكي از آنان را جلو انداختم و بلافاصله برايش موشك انداختم. متاسفانه موشك درست عمل نكرد( شايد پارامترهائي كه من در مورد رها كردن موشك بكار بردم درست نبوده باشد) . موشك سمت چپ كه بايد رها ميشد عمل نكرد. موشك سمت راست پس از طي مسير كوتاهي به چپ منحرف و منفجر شد.

ناچا فاصله ام را با هواپيماي جلوئي نزديكتر كردم و در يك موقعيت بسيار عالي با مسلسل هدفش ساختم. هنوز حاصل كارم را نديده بودم كه مورد اصابت موشك هواپيماي عقبي قرار گرفتم و هواپيمايم در هوا منفجر شد. ضربه موشك چنان بود كه هواپيما را مقداري به جلو پرتاب كرد و در يك آن فرامين از كار افتاد و بلافاصله دستهايم متوجه دسته صندلي پران شد. چگونه آن را كشيدم و چگونه به بيرون پرتاب شدم ، نه به خاطر دارم و نه قادر هستم بيان كنم.

ناظران صحنه نبرد، بعدها برايم گفتند:
هنگام هدف شدنم، هواپيمايم در ارتفاع 2 تا 10 متري (اختلاف در اقوال آنان بود) زمين در پرواز بودم. وقتي صندلي از هواپيما جدا شده، آنان پنداشته بودند يك قطعه از هواپيماي منفجر شده من است. همگي شان متفق القول بودند كه چتر نجاتم فرصت فرصت باز شدن كامل نيافته بود و من با سر به زمين خوردم و بيهوش افتاده بودم. زخمها و شكستگيهاي دست و صورتم گفته آنان را تائيد ميكند. برايم گفتند هواپيمائي كه در جلويم پرواز كرده، 600 الي 800 متري محل سقوط من به تپه اي اصابت كرده و خلبانش نيز كشته شده. من سقوط آن را نديده بودم، تنها چيزي كه به خاطر دارم ، برق جرقه هائي است كه از برخورد گلوله هاي مسلسلم با هواپيمايش در ياد دارم.


تذكر: جناب شريفي راد پس از ساقط كردن 3 هواپيما آن هم در خاك دشمن و در يك روز ، مورد هدف قرار گرفته و در شمال عراق سقوط ميكند. شريفي راد توسط پيشمرگان كرد عراقي- اتحاديه ميهني كردستان (جلال طالباني) نجات پيدا كرده و پس از چندين روز مراقبت و مداوا (شريفي راد در هنگام سقوط به شدت مصدوم شده بودند) و پس از بهبودي نسبي به سمت ميهن به همراه پيشمرگان كرد عراقي حركت ميكنند. در طول سفر از رودها- كوهها و دره هاي زيادي با سختي بسيار عبور ميكنند كه با توجه به شرايط جسمي نامساعد ايشان فقط فكر رسيدن به ميهن ايشان را تسلي ميدهد.

در سردشت چه گذشت؟


ماشين جلوي يك ساختمان قديمي توقف كرد. پياده شديم، مرد ميانسالي به نماز قامت ايستاده بود . پوتينهاي گل آلود را در آورده نشستيم. نماز گزار السلام عليكش را گفت و به سمت ما آمد و در آغوشمان گرفت. چند دقيقه بعد تعدادي ارتشي وارد شدند و ورودم را خوشامد گفتند. يكيشان درجه سرگردي داشت و فرمانده پادگان بود. پس از آنان ، فرماندار و شخصيتهاي اداري شهر آمدند . آخر از همه و ساعت يك و نيم، نماينده امام آمد و ناهار با ما بود. بعد از نهار تلفني با همسرم حرف زدم و سپس به فرمانده پايگاهم،‌كه نبود . معاون فرمانده قول داد هليكوپتري را براي حمل من به انجا اعزام كنند. كه البته تا آخر روز چشمم به آسمان و در انتظار هايكوپتر خشك شده بود.

شب را در همان اتاق با تعدادي از پاسداران و نماينده امام صبح كرديم. آن روز هم به دليل بدي هوا نميتوانستيم در انتظار هليكوپتر باشيم. روز دوم پاسداران رزمنده و جوانان سردشت به ديدارم آمدند . همگي يك پارچه شور و شوق و با چشماني سرشار از اشك شوق، مرا ميبوسيدند. روز سوم يكسره با پاسداران بسر بردم. نجات مرا معجزه ديگري ميدانستند و تعداد زيادي عكس يادگاري گرفتند. عصر آن روز 2 فروند جت كه در ارتفاع پائين از روي سر ما گذشتند، همه را وحشت زده كرد. ضد هوائي ها به كار افتادند . از دو نفر كه در محوطه بودند ماجرا را پرسيدم گفتند:

- 2 فروند ميگ بود كه يكيشان مورد اصابت قرار گرفت و پشت كوه سقوط كرد.
- مطمئن هستيد كه ميگ بود؟
- 100 درصد

به كنجكاوي يكيشان شكل هواپيمائي كه ديده بود را روي خاك رسم كرد. گفتم:

- اگر اين بود، F-5 ها بودهاند كه مال خودمان است.
ترديد كردند. ناچار تلفني با معاون عملياتي پايگاه تماس گرفتم و احوال را جويا شدم. معلوم شد 2 فروند F-5 فرستاده اند دنبال من و خلبانان به نشانه شادي از فاصله كم پريده اند و سلام كرده اند. گفتم:

- ميگويند يكيشان را اشتباها زدهاند.
- نخير. درست نيست. هم اكنون با رادار در تماس هستند. نگران نباشيد.

نيم ساعتي گذشته بود كه دو فروند هليكوپتر كبري و دو فروند 214، روي پادگان ظاهر شدند و نشستند. گروهي از مامورين در حال تعويض، به سمت هليكوپترها هجوم بردند و در عرض چند دقيقه آنها پر از مسافر شدند. ناچار به اتاق بازگشتيم و منتظر هليكوپتر بعدي شديم. چند دقيقه نگذشته بود كه صداي هليكوپتر بار ديگر شنيده شد. ما آماده و حاضر يراق بوديم. ما (شريفي راد به همراه يكي از پيشمرگان) هم همچون بقيه مسافران به سمت هليكوتر ها رفتيم. به فشار مسافران ما هم داخل هليكوپتر شديم. مسافران نشسته بودند و ساكهايشان را مرتب ميكردند كه كمك خلبان از ورود مسافران جلوگيري كرد و آنهائي را كه داخل بودند خارج نمود. چون با مقاومت و بي اعتنائي ما روبرو شد ، با ضربه محكمي به بازوي راستم و با عصبانيت گفت:

- برو بيرون. ما مسافر نميبريم. ما ماموريت داريم يك خلبان مجروح را به تبريز ببريم.
ناراحت از آن ضربه ، گفتم:

- من همان خلبانم، برادر !

كه شخص مزبور مرا در آغوش گرفت و با يك فشار دست ديگر، پدر دستم را درآورد. با بوسه و عذر خواهي به من خوشامد گفت و خلبان را صدا كرد و به من معرفي نمود. 1 ساعت بعد در پادگان نظامي اروميه به زمين نشست.


در اروميه


از 214 پياده شديم ، فرمانده ژاندارمري غرب به استقبالم آمده بود . پس از خوشامد گوئي من و كاك محمد را سوار ماشين كرد و به طرف شهر برد. وارد ساختمان سفيدي شديم. اولين كاري كه كردم تلفن به همسرم بود. چند لحظه به جاي حرف زدن،‌ گريستم . خبر دادم كه ان شاء الله فردا با آنان خواهم بود. تلفن منزل كه قطع شد به فرمانده ام زنگ زدم و خبر ورودم به اروميه را به وي گفتم. از شنيدن صدايم سخت به هيجان آمده بود. با صدائي هيجان زده ميگفت:

- شريفي،‌خيلي خوشحالم، از برادر بيشتر دوستت دارم. هميشه صادق بودي و خداوند كمكت كرد و نجات يافتي. ان شاء الله فردا صبح در اروميه ملاقاتت خوهم كرد. چند لحظه اي،‌گوشي به دست، صداي گريه شوق آميزش را ميشنيدم. انگاه گفت:

- خداحافظ تا فردا.


در فرودگاه اروميه


فرمانده ژاندارمري در ساعت 8 به من زنگ زد و گفت:

- آقاي شريفي منتظر باش، چند دقيقه ديگر من ميام آنجا كه به فرودگاه برويم.

در ساعت 8:25 دقيقه فرمانده ژاندارمري طبق قولي كه داده بود وارد شد و سپس به سمت فرودگاه اروميه براه افتاديم. پس از يكربع الي بيست دقيقه به فرودگاه اروميه رسيديم. وقتي به درون سالن فرودگاه وارد شديم، دو رديف از افسران نيروي زميني به طور خبردار در سمت راست ايستاده بودند و تعدادي غير نظامي در سمت چپ به انتظار بسر ميبردند. همسر و پسر بزرگم را باحلقه هائي از گل ميخك جلوتر از همه مشاهده كردم. پسرم با ديدن من به سرعت به طرفم امد و حلقه گل را به گردنم آويخت و من را در آغوش گرفت. همسرم قبل از اينكه موفق بشود گل را به من بدهد به زمين افتاد و از حال رفت ! همه به گريه افتادند. من هم گريستم. پسرم گفت:

- بابا چرا سبيل گذاشتي؟! لباس پروازت كو؟ چرا اينجوري شدي؟

سپس فرمانده ام در حاليكه نظاره گر تمام اين صحنه ها بود پيش آمد و مرا در آغوش گرفت و ورودم را تبريك گفت. بعدا جناب سرهنگي كه فرماندهي افسران مستقر در آنجا را عهده دار بود با اهداء يك جلد كلام الله مجيد و يك دسته گل زيبا ورودم را به ميهن تبريك گفتند. از مستقبلين تشكر كردم به وسيله هليكوپتر به سمت پايگاه هوائي تبريز به پرواز درآمديم. 20 دقيقه بيشتر طول نكشيد كه به پايگاه هوائي تبريز رسيديم. جمعيت زيادي در اطراف رمپ ايستاده بودند و قبل از باز ايستادن ملخ و پيش از آنكه از هليكوپتر پياده شوم خود را در بالاي سر مستقبلين يافتم. اصلا دردهايم را حس نميكردم. پس از اين مراسم فيلمبرداران همچنان مشغول فيلمبرداري بودند . ........


منبع:انجمن هاي تخصصي
شهريار

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
عجب سرگذشت جالبي بود. اين فوق العاده است كه يه بمب افكن بتونه بعد از بمباران اهداف خود 3 تا ميگ رو در خاك خودشون ساقط كنه.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
در عصر هواپيماهاي استيلث نبردهاي داگ فايت جايگزين نبردهاي ماوراي ديد (BVR) هستند.درست مثل جنگهاي جهاني اول و دوم.علت اون هم اينه كه دو هواپيماي استيلث كه رودرروي هم هستند و رادارهاي اونها قادر به رهگيري هدف مقابل نيست به ناچار در نبردهاي نزديك و با استفاده ديد چشمي با هم درگير مي شن. icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.