kingraptor

نهادهای اطلاعاتی در رژیم عبری ( ارتش و سازمان های غیرنظامی )

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

اين اسرائيليها خيلي زرنگن. آمار تمام ايرانو دارن.
اوايل مهر براي يكي از دوستام كه تو استعدادهاي درخشان درس ميخوند يه دعوت نامه از اسرائيل اومد كه بيا اونجا تحصيل كن . تمام هزينه هاي زندگيتو ميديم. خونه - ماشين- پول.
حساب كن از تلاويو آمار يزد رو دارن.

ناسلامتي ما هم داريم تو سمپاد درس مي خونيم البته فكر كنم فهميدن من تو پايگاه بسيج مدرسه عضوم برام دعتونامه نفرستادن

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

اين اسرائيليها خيلي زرنگن. آمار تمام ايرانو دارن.
اوايل مهر براي يكي از دوستام كه تو استعدادهاي درخشان درس ميخوند يه دعوت نامه از اسرائيل اومد كه بيا اونجا تحصيل كن . تمام هزينه هاي زندگيتو ميديم. خونه - ماشين- پول.
حساب كن از تلاويو آمار يزد رو دارن.

ناسلامتي ما هم داريم تو سمپاد درس مي خونيم البته فكر كنم فهميدن من تو پايگاه بسيج مدرسه عضوم برام دعتونامه نفرستادن


حالا اگه دعوت نامه ميفرستادن ميرفتي؟؟!!!

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
من و یاکوف مدتی به حرف زدن ادامه دادیم تا اینکه زنی پیش آمد و گفت نوبت مصاحبه من شده است. برای اینکه سوء ظنی جلب نشود به اتاق مصاحبه رفتم ولی عمدا خود ار نامناسب جلوه دادم. تا اینجا فهمیده بودم که همسر هراری شاغل-دردانشگاه تل آویو- و خود دیپلمات است. اما در کجا؟ برای که؟ می توانستم اتومبیلش را تعقیب کنم اما اگر هراری دیپلمات بود احتمالا آموزش امنیت اطلاعاتی دیده بود و نمی خواستم در نخستین ماموریت شکست بخورم. روز بعد به کائولی گفتم نقشه ام برای کامل کردن ماموریت چیست: ابتدا با هراری تماس می گرفتم و سپس مشخص می کردم که میکی چه کسی است. هر وقت از آپارتمان بیرون می رفتیم امکان داشت مورد تعقیب قرارگیریم، اگر چنین می شد باید به سایرین خبر می دادیم که خانه امن دیگر امن نیست. البته هر یک از ما می دانست دیگران کجا هستند، زیرا همگی گزارشهایمان را به شای کائولی می دادیم. در آن هنگام، من حتی می توانستم در حالت خواب نیز روشهای امنیت عملیاتی را اجراکنم. روز چهارم در حالی که به سوی ساختمان "کور" می رفتم متوجه شدم یک نفر در ناحیه "هیکره" دنبالم افتاده است. مسیر امنیتی معمول من سوارشدن به اتوبوس در "گیواتیم" رفتن به "دراپتاتیکوه" پیاده شدن در نبش خیابان "کاپلان" و رفتن به سوی "هیکره" بود. آن روز من از اتوبوس پیاده شدم، دوری زدم –این کار را در هنگام سوار شدن نیز کرده بودم- و به راست نگاه کردم که چیزی ندیدم. زیرچشمی نگاهی به طرف چپ انداختم و چند نفر را دیدم که در اتومبیلی در محوطه پارکینگ نشسته اند. آنها در حال پاییدن محوطه بیرون پارکینگ بودند و من به خودم گفتم باید آنها را بازی دهم و بیچارشان کنم. به طرف جنوب دراپتاتیکوه که خیابان بزرگی با 3 مسیر در هر طرف است به راه افتادم که معنی آن این بود که چنانچه می خواستند مرا دنبال کنند باید از جلویم رد می شدند وگرنه مرا رد می کردند. به جایی رسیدم که یک پل بر فراز پتاتیکوه به طرف ساختمان کالکا کشیده شده است. حدود ساعت 11:30 صبح و ترافیک بسیار فشرده بود. بالای پل رفتم، ایستادم، و توانستم ببینم که راننده اتومبیل در حالیکه انتظار ندارد من پایین را نگاه کنم در حال پاییدن من است. مرد دیگری پشت سرم بود، اما نمی توانست نزدیک تر شود چون متوجه حضورش می شدم. در آن طرف پل شخص دیگری ایستاده بود، مرد دیگری هم آماده بود تا در صورتی که به سوی شمال پیچیدم به دنبالم بیاید و سومین شخص هم آماده برای راه افتادن به سوی جنوب بود. از نقطه برتری بالای پل همه اینها را به روشنی می دیدم. در زیر پل نقطه ای بود که اتومبیلها می توانستند دور زده و مسیر خود را صدوهشتاد درجه تغییر دهند. من به جای رد شدن از پل، به صورتی که گویی چیزی را فراموش کرده ام حرکت زدن ضربه به سر را که در چنین مواقعی انجام می دهند به حالت واضح نشان دادم و سپس با بازگشت از روی پل به خیابان کاپلان رفتم. البته آهسته رفتم تا بتوانند به دنبالم بیایند. سر وصدای آنها هنگامی که در آن ترافیک شلوغ برای دورزدن جلوی ماشینها رامی گرفتند مرا به خنده انداخت. تنها کاری که در خیابان کاپلان از دست آنها برمی آمد تعقیب من در مسیری واحد بود. نصف راه را تا قرارگاه نظامی "ویکتورگیت" پیمودم –ویکتور زمانی فرمانده من در ارتش بود- آنگاه از داخل انبوه اتومبیلها به آن طرف رفتم و ساندویچ و یک بطری نوشابه خریدم. در حالی که در آنجا ایستاده بودم اتومبیل را که به آرامی نزدیک می شد می دیدم. ناگهان متوجه شدم راننده اتومبیل هم دوره ام "دووال." است. با تمام کردن ساندویچ به طرف ماشین رفتم –در این هنگام اتومبیل با ناامیدی وسط ترافیک گیر کرده بود- و دستم را روی کاپوت آن گذاشتم تا به پیاده رو بجهم و به راه خود ادامه دهم. شنیدم که دوو بوق اتومبیلش را چند بار با فواصل کوتاه به صدا درآورد. گویی می گفت:" خیلی خوب، این دفعه را توبردی." غرور سراپایم را گرفت. به راستی سرمست بودم. بعدا دوو به من گفت هیچکس نتوانسته بود این طوری به بازی بگیردش و به راستی آشفته شده است. پس از اینکه مطمئن شدم پاک هستم به بخش دیگری از تل آویو رفتم و مانوری انجام دادم تا مطمئن شوم دوو دوباره به من حقه نزده است. سپس به ساختمان کور رفتم وبه مسئول اطلاعات گفتم با آقای مایک هراری قراردارم. به طبقه چهارم راهنمایی ام کردند که در آنجا تابلویی از شرکت حمل و نقل صادرات و واردات وجود داشت. تصمیم داشتم در ساعت صرف ناهار به آنجا برسم، زیرا در اسرائیل مدیران به ندرت در هنگام ناهار بر سرکار باقی می مانند.تمام آنچه لازم داشتم گفتگو با یک منشی و به دست آوردن یک شماره تلفن و کمی اطلاعات بود. اگر هراری آنجا بود باید کار را به آخر می رساندم. متاسفانه تنها منشی در آنجا به سرمی برد. او به من گفت شرکت فقط تولیدات خودش را حمل می کند و بیشتر در مسیر آمریکای جنوبی فعالیت دارد. او افزود برخی اوقات و به ندرت بارمسیرهای بین راه به صورت متفرقه حمل می شود و فقط در صورتی که ظرفیت اضافی وجود داشته باشد چنین کاری ممکن است. به او گفتم از طریق شرکت بیمه شنیده ام که هراری در آنجا کار می کند. منشی گفت:" نه، نه، او در اینجا فقط شریک است و کار نمی کند. وی سفیر کشور پاناما است." گفتم:" ببخشید من فکر می کردم وی اسرائیلی است."(پاسخ بدی دادم ولی غافلگیر شده بودم) او گفت:" بله هست، ولی سفیر افتخاری کشور پاناما نیز هست." به این ترتیب برگشتم، اقدامات امنیت عملیات را انجام دادم و گزارش کاملی در مورد فعالیتهای آن روز نوشتم. هنگامی که کائولی آمد و پرسیدم چه کرده ام، در ضمن می خواست بداند نقشه ام برای ارتباط گرفتن با هراری چست. -"می خواهم به سفارت پاناما بروم." -”برای چه؟" از قبل نقشه ای کشیده بودم. در سواحل پاناما تعدا زیادی واحد صنعتی پرورش صدف برای تولید مروارید وجود دارد. در اسرائیل نیز کناره های دریای سرخ برای پرورش صدف و تولید مروارید مناسب است. این دریا آرام و نمک آن مناسب است. همچنین در خلیج فارس صدف برای تولید مروارید به فراوانی وجود دارد و می توان صدف لازم را از آنجا به اسرائیل واردکرد. همه این ها را از طریق مطالعه در کتابخانه یادگرفتم و به ویژه با روش پرورش صدف برای تولید مروارید آشنا شده بودم. تصمیم داشتم به سفارت بروم و خودم را شریک آمریکایی میلیونری که قصد دارد در "ایلات" یک استخر بزرگ پرورش صدف تولید مروارید ایجادکند معرفی کنم. می خواستم بگویم به خاطر مهارت بسیار بالای پانامایی ها در این زمینه، علاقه مندیم برای راه اندازی واحد تولیدی خودمان یک کانتینر بزرگ صدف از پاناما وارد کنیم. این طرح نشان می داد کسانی به دنبال آن هستند که پول فراوانی دارند و در کار خود جدی اند، زیرا سرمایه گذاری در چنین کاری تا سه سال هیچ گونه بهره برداری در پی ندارد. کائولی با نقشه ام موافقت کرد.
  • Like 1
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
حالا باید به جای قرار گذاشتن با سفیر رسمی پاناما، وعده ای با خود هراری جور می کرد. هنگام تلفن خودم را سیمون لهاو معرفی کردم. گفتم که قصد دارم یک نوع سرمایه گذاری در پاناما را پیشنهاد بدهم. منشی پیشنهاد کرد با یکی از وابسته ها ملاقات کنم، اما گفتم نه، باید با کسی حرف بزنم که سوابق و آگاهی تجاری داشته باشد. منشی در جواب گفت:" شاید بتوانید آقای هراری را ببینید." آنگاه برای روز بعد قرار گذاشتیم. به منشی گفتم می توانم جزئیات طرح را در هتل شرایتون به آنها عرضه کنم.از طریق موساد نام من در این هتل ثبت شده بود. موساد ترتیبی داده است که کارمندان آن در هتلهای مختلفی دارای یک شماره اتاق برای دریافت پیام باشند. کمی بعد در همان روز پیامی برای من گذاشته شده بود که هراری را ساعت 6 عصر روز بعد در سفارتخانه ملاقات کننم. از آنجا که در اسرائیل ساعت 5 بعد از ظهر همه جا تعطیل می شود گذاشتن چنین قراری عجیب بود. سفارت پاناما در کنار ساحل جنوبی "سده دوو" در طبقه اول یک مجتمع آپارتمانی قرارداشت. من با لباس مناسب یک بازرگان آماده جوش دادن یک معامله تجاری به آنجا رفتم. تقاضای گذرنامه ای کرده بودم زیرار قرار نبود یک اسرائیلی به نظر برسم. می خواستم نقش یک بازرگان کانادایی را بازی کنم. از قبل با رافی هوخمن شهردار ایلات توسط تلفن صحبت کرده بود. وی را از زمان اقامت در ایلات می شناختم و زمانی در دبیرستان همکلاس بودیم، ولی طبیعتا به او نگفتم چه کسی هستم. فقط در مورد طرح اقتصادی خودم با او حرف زدم و پیشنهاد آن را ارائه دادم تا اگر هراری به تحقیق و جستجویی اقدام کرد اوضاع به هم نریزد. متاسفانه کائولی نتوانست گذرنامه را فراهم کند و بنابر این بدون همراه داشتن گذرنامه به آنجا رفتم. تصمیم گرفتم اگر چیزی در این مورد پرسیده شد بگویم کانادایی هستم و گذرنامه ام را در هتل گذاشته ام. وقتی به سفارتخانه رسیدم متوجه شدم هراری در آنجا است. در دفتر دلپذیری رو به هروی یکدیگر نشستیم و هراری از پشت میز بزرگش درانتظار ارائه پیشنهاد من بود. نخستین سوالش این بود که :"آیا سرمایه گذاری شما توسط بانکی تضمین می شود یا به طور فردی اقدام به سرمایه گذاری می کنید؟" به او گفتم که سرمایه گذاری ما ماجراجویانه و خطرناک است. هراری لبخند زد. می خواستم در مورد جزئیات امر پرورش صدف صحبت کنم اما او پرسید:"سرمایه تان چقدر است؟" "هر قدر که بشود. حداکثر تا 15 میلیون دلار اما دست بالا را گرفته ایم. تخمین ما این است که هزینه های تمام شده برای سه سال اول از 3.5 میلیون دلار فراتر نمی رود." هراری پرسید:" بنابر این برای چنین هزینه نازلی چرا سقف نهایی را اینقدر بالا در نظرگرفته اید؟" " زیرا نرخ برگشت سرمایه به طور بالاقوه بالا است و شریک من هم از خرج کردن پول باکی ندارد." اینک برای واردشدن در مورد جنبه های فنی قضیه نگران بودم. خواستم صحبت شهردار ایلات را به میان بکشم اما هراری مهلت نداد. روی میزش خم شد و گفت:" با قیمت خوب، هر چیزی را که بخواهید در پاناما قابل دستیابی است." این کار او مرا با مشکلی واقعی روبروکرد. من می خواستم طرف را به بازی بگیرم و به تدریج به جریان سرمایه گذاری آلوده اش کنم، اما قبل از اینکه حتی بتوانم دهانم را بازکنم او مرا به بازی گرفت بود. در یک سفارتخانه با سفیر افتخاری صحبت می کردم، او حتی مرا نمی شناخت، اما داشتیم در مورد رشوه صحبت می کردیم. او گفت:"پاناما کشور جالبی است. در واقع یک کشور نیست، بیشتر شبیه یک تجارتخانه به حساب می آید. من آدمهای مناسب – به عبارت دیگر انباردارها- را در آنجا می شناسم. در پاناما همه به هم وابسته اند. ممکن است امروز شما بخواهید درباره کار تولید مروارید صحبتی بکنید و فردا ممکن است ما در مورد دیگری از شما کمک بخواهیم. معامله است دیگر، اما در عین حال ما به معاملات بلند مدت علاقه داریم." آنگاه اندکی مکث کرد و گفت:"اما قبل از آنکه پیشتر برویم آیا می توانم نگاهی به مدارک شما بیاندازم؟" "چه جور مدارکی؟" "خوب گذرنامه کانادایی تان." "من گذرنامه ام را همراه خودم برنمی دارم." "در اسرائیل باید همیشه اوراق هویت همراهتان باشد. وقتی گذرنامه تان همراهتان بود به سراغم بیایید و آن وقت حرف می زنیم. حالا، هما طور که می دانید سفارتخانه تعطیل است." از جا بلند شد و بدون گفتن کلمه ای مرا به سوی در راهنمایی کرد. هنگامی که در مودر گذرنامه از من پرسید درست جواب ندادم. هیجانزده بودم. تقریبا به لکنت زبان افتادم. احتمالا از نظر امنیتی هشیارش کردم و باعث نگرانی اش شدم. به ناگهان آدم خطرناکی به نظر رسید. پس از اجرای اقدامات معمول امنیتی به آپارتمان برگشتم و گزارشم را تا ساعت 10 شب کامل کردم. کائولی از راه رسید و به مطالعه آن پرداخت.
  • Like 1
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
پس از رفتن کائولی طولی نکشید که پلیس به سراغ ما آمد، به درکوبید و آن را از جا درآورد. همه مان را به مرکز پلیس بردند و از یکدیگر جدا ساختند تا بازجویی کنند. این نیز برای آن بود که بفهمیم هنگام کارکردن در یک ایستگاه، بزرگترین دشمن ما مقامات محلی هستند. به عنوان مثال چنانچه کسی مورد تعقیب قرار می گرفت باید در گزارش خود قید می کرد که به عقیده او تعقیب کنندهاز گروه پلیسهای محلی بوده است یا نه. آن شب ما را در ایستگاه پلیس نگه داشند، اما وقتی به آپارتمان برگشیتم در آپراتمان در جای خود کار گذاشته شده بود. حدود 10 دقیقه بعد تلفن زنگ زد. آراله شرف رئیس دانشکده صحبت می کرد. او گفت:"ویکتورتویی؟ هر کاری داری زمین بگذار همین الان بیا اینجا." با تاکسی به چهار راه نزیدک کانری کلاب رفتم و از آنجا تا دانشکده را پیاده پیمودم. می دانستم یک جای کار عیب دارد. مثلا شاید فهمیده بودند آن صاحب کارخانه اسباب بازی سازی هم مانند سوژه آویگدور از کارکنان سابق موساد بوده است. شرف گفت:" بگذار واضح صحبت کنم. مایک هراری زمانی رئیس بخش متسادا در موساد بوده است. تنها اشتباه او در "لیلهامر" و زمانی بود که فرماندهی مرا به عهده داشت. شای کائولی خیلی به تو می نازید. او گزارشت را به من داد، اما طبق این گزارش هراری چندان آدم خوبی نیست. به نظر می رسد کلاهبردار است. به همین دلیل شب گذشته به سراغ هراری فرستادم و از او توضیح خواستم. گزارشت را برایش خواندم. گفت هر چه که در گزارش نوشته غلط است." آنگاه شرف ادامه داد تا ماوقع را از دیدگاه هراری برایم بازگو کند. طبق گفته هراری من وارد شده، 20 دقیقه در انتظار دیدن هراری مانده و سپس با لهجه بدی به انگلیسی صحبت کرده بودم. او گفته بود مرا به خاطر یک حرف دروغ شناخته و از آنجا بیرون کرده است. گفته بود که هیچ چیز در مورد جریان مروارید و این طور چیزها نشنیده و مرا به جعل گفتگوها متهم کرده بود. شرف گفت:" هراری فرمانده من بوده، به عقیده تو من باید به کارمند خودم اعتماد کنم یا او؟" احساس کردم خون به مغزم فشار می آورد. داشتم عصبانی می شدم. حافظه من در مورد نامها چندان کامل نیست،اما درباره گزارش همیشه بسیار دقیق و کامل بودم. قبل از ملاقات با هراری ضبط صوت کیف دستی ام را روشن کرده بودم. بنابراین نوار مکالمه را به شرف دادم:"گفتگوهای ما در اینجا ضبط شده. شما بگویید باید حرف چه کسی را باور کنید. گزارش کلمه به کلمه از روی نوار تهیه شده." در اینجا شرف نوار را برداشت و از اتاق بیرون رفت. یک ربع ساعت بعد برگشت:"آیا برای برگشتن به آپارتمان ماشین می خواهی؟ آشکار است که در این مورد سوءتفاهمی شده بود. در ضمن این پاکت پول هم مال تیم شما است." گفتم:" آیا نوار را نمی دهید؟ مسائلی از یک عملیات دیگر روی آن ضبط شده ." "کدام نوار؟" "همان که الان به شما دادم." او گفت:" ببین! می دانم که شب سختی را در مرکز پلیس گذرانده اید. متاسفم ازاین که این همه راه تو را به اینجا کشاندم تا پول تیم را به تو بدهم.برخی اوقات این طور می شود." بعدها کائولی به من گفت از اینکه نواری از ملاقات تهیه کرده ام خوشحال است. او گفت:" در غیراین صورت به ضررت تمام می شد و احتمالا بیرونت می کردند." پس از آن هرکز آن نوار را ندیدم و نشنیدم. اما درس خوبی فراگرفتم. این حادثه تصویر ناخوشایند کوچکی از موساد در ذهن من ایجادکرد. پای قهرمان بزرگی درمیان بود. من قبلا درباره کارهای برجسته هراری –البته تحت نام مستعارش "کبرا"- چیزهای زیادی شنیده بودم. در این موقع می فهمیدم وی واقعا چطور آدمی است. هنگامی که نیروهای ایالات متحده کمی پس از نیمه شب بیستم دسامبر 1989 در کشور پاناما به قرارگاه ژنرال مانوئل نوریگا حمله کردند، گزارشهای اولیه حاکی از این بود که هراری نیز دستگیر شده است. گزارشهای خبری وی را به عنوان "مقام مخفی سابق سرویس اطلاعاتی مواد که یکی از پرنفوذ ترین مشاوران نوریگا بوده است" توصیف کردند. یکی از مقامات دولت جدید دست نشانده آمریکا درپاناما، وی را به عنوان "مهمترین شخصیت پاناما بعد از نوریگا" توصیف کرد اما این توصیفات زودهنگام صورت گرفته بود. نوریگا را اسیر کردند ولی هراری ناپدید شد و بعدا از اسرائیل سرآورد. او هنوز در آنجا به سر می برد.
  • Like 1
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اینک باید وظیفه دوم را که گرد آوری اطلاعات پیرامون یک خلبان سابق معروف به "میکی" بود به انجام می رساندم. پدرم در زمان جنگ استقلال خلبان داوطلب در نیروی هوایی بود و از همین رو من با روحیات بی قیدانه و قهرمانی بارز این گونه افراد آشنا بودم. آنها در زمان جنگ جهانی دوم در نیروهای هوایی آمریکا، انگلستان و کانادا جنگیده بودند و سپس برای جنگیدن در راه تشکیل اسرائیل داوطلب شده بودند. بسیاری از این افراد در پایگاه هوایی "سره دوو" به سر برده بودند که فرمانده اش پدرم بود. نام بسیاری از آنها را از بایگانی ها و آرشیوها دریافت کردم ولی در جایی به نام میکی اشاره نشده بود. آنگاه با موسی.ام رئیس بخشت امنیت تماس گرفتم تا نم مرا در لیست امنیتی هتل هیلتون ثبت کند. سپس مقداری مقوا و سه پایه گرفتم و به خانه امن بردم. آنگاه به افسر رابط نیروی هوایی تلفن کردم و گفتم که یک فیلمساز کانادایی هستم که قصد دارم فیلمی مستند درباره داوطلبانی که در شکل گیری کشور اسرائیل نقش داشته اند بسازم. به او گفتم دو روز در هتل هیلتون خواهم ماند و اظهار علاقه کردم هرچند نفر از این گونه افراد را که امکان داشته باشد ملاقات کنم. تنها یک ماه پیش بود که نیروی هوایی مراسمی برای تقدیر از این گونه افراد ترتیب داده بود و بناب این لیست آدرس این گونه افراد حاضر و تازه بود. افسر رابط به من گفت با 23 نفر تماس گرفته و حدود 15 نفر قول داده اند در هتل هیلتون به دیدار من بیایند. قرارشد اگر چیز دیگری لازم داشتم زنگ بزنم. روی مقوا تابلویی درست کردم که عنوان آن "آتش افروزان آسمان، داستان جنگ استقلال" بود. بالای آن هم نوشتم "بخش مستند فیلمهای کانادا" ساعت 10 صبح روز جمعه من و آویگدور به هتل هیلتون رفتیم. آویگدور روپوش کار پوشیده بود و تابلوها را حمل می کرد. من هم لباس معمولی به تن داشتم. آویگدور تابلوها را در مدخل در ورودی قرار داد و در آنجا اطلاع می داد که جلسه در کدام اتاق برپامی شود. هیچ یک از کارمندان هتل حتی از ما نپرسید داریم چکار می کنیم. حدود 5 ساعت با این افراد ملاقات و گفتگو کردم و ضبط صوتی هم روی میز حرفهای آنها را ضبط می کرد. یکی از آنها بدون اینکه خودش آگاه باشد چیزهایی در مورد پدرم تعریف کرد. در جایی از گفتگو، درحالیکه دو سه نفر در حال حرف زدن با یکدیگر بودند وسط صحبت آنها دویدم و گفتم:"میکی؟ میکی دیگر کیست؟" البته کسی اصلا اسم او را نبرده بود. یکی از آنها گفت:"آه او پزشکی بود در آفریقای جنوبی، نام اصلی اش جک کوهن است." آنگاه مدتی درباره میکی به حرف زدن پرداختند. وی نیمی از اوقاتش را در اسرائیل و نیمی دیگر را در آمریکا می گذراند. کمی بعد از آنان تشکر کردم و گفتم باید به جایی بروم. حتی یک کارت به آنان ندادم و هیچ قولی هم از من نگرفتند. اسم همه رانوشتم و آنها همگی مرا به ناهار دعوت کردند. انجام این کار مانند ریختن ژله در قالب بود: هرکاری می خواستم می توانستم با آنها بکنم. اما تا همین جا کافی بود. به آپارتمان برگشتم. گزارشم را نوشتم و به کائولی گفتم:" اگر چیزی در این توار هست که نباید بنویسم همین الان بگو." کائولی به خنده افتاد. خوب دوستان داستان آقا ویکتور اینجا تموم میشه. البته قسمت آموزش اون. بعد از اون یه دوره آموزشی شروع می شه که ما در ایران بهش می گیم آموزش حین خدمت. بعد از اونهم این بنده خدا برای اولین ماموریت به قبرس فرستاده می شه و بعدش هم اخراج میشه. یعنی هیچی به هیچی یه چن تا چارت و نمودار توی کتاب هست که اگر فرصت شد اسکن می کنم و همین جا می ذارم ولی قولی نمی دهم. به هر حال خوب یا بد قصه ما به سر رسید ...........
  • Like 1
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بالاخره نگفتي كلاغه به خونش رسيد يا نه :!: :| icon_cheesygrin اين كه شوخي بود واقعا رضا جان دست درد نكنه زحمت زيادي كشيدي ما هم درست و درمون استفاده كرديم icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خیلی عالی بود دستت درد نکنه
دوستان اگه کتابهای دیگه ای از این دست میشناسن بقیه رو هم خبر کنن

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
این هم باقی مطلب فقط چارتهاش مونده بود:

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/Rah_Neirang__K070602_resize.jpg[/img]

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/Rah_Neirang__K070603_resize.jpg[/img]

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/Rah_Neirang__K070604_resize.jpg[/img]

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/Rah_Neirang__K070605_resize.jpg[/img]

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/Rah_Neirang__K070606_resize.jpg[/img]

[img]http://gallery.military.ir/albums/userpics/Rah_Neirang__K070606_resize.jpg[/img]
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

مهران جان ممنون لطفا این تاپیک رو تا آخرش ادامه بدین .طبق مطلب بالا واحد "کیدون"یک واحد عملیاتی بسیار مخفی و از افراد زبده با سابقه نظامی تشکیل شده . "مشاهدات قتل‌های گذشته منتسب به کیدون نشان می‌دهد که این واحد از افراد مسلح، موتورسیکلت‌ها و «بمب‌های چسبان» بسیار استفاده می‌کند. "کاملا شبیه ترور دانشمندان هسته ایی .سوال اینجاست ترور در ایران توسط "عوامل کیدون "انجام گرفته یا اینجا کسی رو اجیر کردند .بالفرض یک تیم فرماندهی اسراییلی در تهران مستقر هستند که با جذب مزدوران داخلی اقدام به ترور می کنند یا راسا تیم عملیاتی از اسراییل کار رو انجام میده و خارج میشه و تیم دیگری جایگزین میشه و تیمها اصلا همدیگر رو نمی شناسند .تا به حال هیچ ردی از خودشون به جا نگذاشتند و ترور نافرجام هم نداشتیم احتمالا کار مزدور نباشه.تعداد عملیاتها در کشور بالاست (با احتساب خرابکاریها) در جریان ترور شهید فخری زاده دستکم هنوز برای ما شکل ترور مشخص نشده .کار محافظان؟کار موتور سواران مسلح؟کار انفجار؟تیربار ریموت و کارهای هالیوودی؟به نظر کارها بسیار تر و تمیز و سازمان یافته صورت گرفته یعنی مجموعه ایی از نفوذ در سطوح بالا جهت کسب اطلاعات و نفوذ در ارگانها جهت کارشکنی برای رد زنی و دستگیری و ...و کار عملیاتی بسیار حرفه ایی بدون دست پاچه گی و تمرین شده .اینو مقایسه کنید با کار ما در تایلند که اونطور فاجعه بود

ویرایش شده در توسط arjmandi
  • Like 1
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
39 minutes قبل , arjmandi گفت:

مهران جان ممنون لطفا این تاپیک رو تا آخرش ادامه بدین .طبق مطلب بالا واحد "کیدون"یک واحد عملیاتی بسیار مخفی و از افراد زبده با سابقه نظامی تشکیل شده . "مشاهدات قتل‌های گذشته منتسب به کیدون نشان می‌دهد که این واحد از افراد مسلح، موتورسیکلت‌ها و «بمب‌های چسبان» بسیار استفاده می‌کند. "کاملا شبیه ترور دانشمندان هسته ایی .سوال اینجاست ترور در ایران توسط "عوامل کیدون "انجام گرفته یا اینجا کسی رو اجیر کردند .بالفرض یک تیم فرماندهی اسراییلی در تهران مستقر هستند که با جذب مزدوران داخلی اقدام به ترور می کنند یا راسا تیم عملیاتی از اسراییل کار رو انجام میده و خارج میشه و تیم دیگری جایگزین میشه و تیمها اصلا همدیگر رو نمی شناسند .تا به حال هیچ ردی از خودشون به جا نگذاشتند و ترور نافرجام هم نداشتیم احتمالا کار مزدور نباشه.تعداد عملیاتها در کشور بالاست (با احتساب خرابکاریها) در جریان ترور شهید فخری زاده دستکم هنوز برای ما شکل ترور مشخص نشده .کار محافظان؟کار موتور سواران مسلح؟کار انفجار؟تیربار ریموت و کارهای هالیودی؟به نظر کارها بسیار تر و تمیز و سازمان یافته صورت گرفته یعنی مجموعه ایی از نفوذ در سطوح بالا جهت کسب اطلاعات و نفوذ در ارگانها جهت کارشکنی برای رد زنی و دستگیری و ...و کار عملیاتی بسیار حرفه ایی بدون دست پاچگی و تمرین شده بالفرض مقایسه کنید با کار ما در تایلند که اونطور فاجعه بود

 

 

سلام

بعید هست چنین ریسکی کنند واحد عملیاتی حتی نفر چه برسه فرماندهی در ایران مستقر کنند. نهایت چیزی که قابل تصور هست تشکیل واحدهای فرماندهی و عملیاتی در مرزهای غربی و شمال غربی و حتی جنوبی است ( اخیرا خبری بود یک گروه مزدور وابسته به موساد در جنوب شرق هم متلاشی شد که خب قابل توجه هست که چطور حوزه نفوذ خود را دارند گسترش میدند) و جذب مزدوران، آموزش و نهایتا برنامه ریزی و ترور و خروج تیم های عملیاتی.

 

در مورد شهید فخری زاده عملیات پیچیده بود و به خاطر اهمیتش سعی شده بود که به نظر هیچ تیم عملیاتی در محل حاضر نباشه و تمام کارها پس از خروج همه تیم ها انجام شد با فناوری پیچیده.

 

در مورد سایر شهدا هم روش های ساده تری انتخاب میشند که مزدوران تنها در قالب قاتلان اموزش میبینند و حتی لو رفتنشون هم ضربه خاصی به تشکیلات موساد محسوب نمیشه چون قاتلانی اجیر شده هستند. یک بحث اطلاعاتی هست که از روش های مختلف نفوذ تا تیم های صرفا اطلاعاتی احتمالا وظیفه جمع اوری را بر عهده دارند و در بخش عملیات به خاطر حضور چندین دهه ای تشکیلاتی منافقین و برخی گروهک های دیگه از این نظر دستشون به شدت برای عملیات پر هست. طراحی و برنامه ریزی و امکانات و اموزش با موساد و اجرا با این گروهک ها با چندین دهه تجربه. نهایتا به شکل عملیاتی ما با سخت افزار گروهک ها طرفیم و نرم افزار موساد.

 

و طبیعتا عمده نقطه ضعف ما در اقدامات پس از عملیات یکی به برنامه ریزی گسترده صهیونیستها برمیگرده ( تیم های بسیار متعدد و مجزا از هم که مثل یک پازل هم را کامل می کنند و هیچ ارتباطی با هم ندارند پس کشف هر کدوم بسیار سخت هست ) و یکی خلاهای بسیار گسترده که وجود داره. وجود فضای مجازی و ارتباطات کاملا امن و عمومی و لحظه ای و تکنولوژی و همکاری گسترده نهادهای اطلاعاتی کشورهای مختلف و از همه مهمتر وضعیت به شدت سهل انگارانه در مرزها به بهانه کولبری و سوخت بری و ته لنجی و ترددهای غیرمجاز بیشمار از هر مرز کشور هم تبدیل به یک اتوبان امن شده براری انواع کارهای اطلاعاتی ایمن دشمن.

 

 

  • Like 3
  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
1 hour قبل , alala گفت:

 

 

سلام

بعید هست چنین ریسکی کنند واحد عملیاتی حتی نفر چه برسه فرماندهی در ایران مستقر کنند. نهایت چیزی که قابل تصور هست تشکیل واحدهای فرماندهی و عملیاتی در مرزهای غربی و شمال غربی و حتی جنوبی است ( اخیرا خبری بود یک گروه مزدور وابسته به موساد در جنوب شرق هم متلاشی شد که خب قابل توجه هست که چطور حوزه نفوذ خود را دارند گسترش میدند) و جذب مزدوران، آموزش و نهایتا برنامه ریزی و ترور و خروج تیم های عملیاتی.

 

در مورد شهید فخری زاده عملیات پیچیده بود و به خاطر اهمیتش سعی شده بود که به نظر هیچ تیم عملیاتی در محل حاضر نباشه و تمام کارها پس از خروج همه تیم ها انجام شد با فناوری پیچیده.

 

در مورد سایر شهدا هم روش های ساده تری انتخاب میشند که مزدوران تنها در قالب قاتلان اموزش میبینند و حتی لو رفتنشون هم ضربه خاصی به تشکیلات موساد محسوب نمیشه چون قاتلانی اجیر شده هستند. یک بحث اطلاعاتی هست که از روش های مختلف نفوذ تا تیم های صرفا اطلاعاتی احتمالا وظیفه جمع اوری را بر عهده دارند و در بخش عملیات به خاطر حضور چندین دهه ای تشکیلاتی منافقین و برخی گروهک های دیگه از این نظر دستشون به شدت برای عملیات پر هست. طراحی و برنامه ریزی و امکانات و اموزش با موساد و اجرا با این گروهک ها با چندین دهه تجربه. نهایتا به شکل عملیاتی ما با سخت افزار گروهک ها طرفیم و نرم افزار موساد.

 

و طبیعتا عمده نقطه ضعف ما در اقدامات پس از عملیات یکی به برنامه ریزی گسترده صهیونیستها برمیگرده ( تیم های بسیار متعدد و مجزا از هم که مثل یک پازل هم را کامل می کنند و هیچ ارتباطی با هم ندارند پس کشف هر کدوم بسیار سخت هست ) و یکی خلاهای بسیار گسترده که وجود داره. وجود فضای مجازی و ارتباطات کاملا امن و عمومی و لحظه ای و تکنولوژی و همکاری گسترده نهادهای اطلاعاتی کشورهای مختلف و از همه مهمتر وضعیت به شدت سهل انگارانه در مرزها به بهانه کولبری و سوخت بری و ته لنجی و ترددهای غیرمجاز بیشمار از هر مرز کشور هم تبدیل به یک اتوبان امن شده براری انواع کارهای اطلاعاتی ایمن دشمن.

 

 

نباید فراموش بکنیم که در ایران، بهایی ها کاملا تحت فرمان تلاویو هستند و یهودیان زیادی به طور یهودی عادی و یهودی مخفی در ایران زندگی میکنند و ایجاد مرکز تروریستی کار سختی نیست. 

 

این افراد داخل ایران به راحتی میتوانند یک سری اراذل و اوباش را با پول بخرند و با جمع آوری اطلاعات کارهایشان را بکنند. 

  • Like 1
  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.