hans

ادامه و باقیمانده مقاله ی بعد از اخرین برگه

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

ادامه قسمت قبل
.........

برگه ی بیست و هشتم
خانم‌ام که از در سالن عروسی خارج شد تا بیاید و سوار ماشین بشود در راه سرش را تکان می‌داد. پرسیدم چیست؟ گفت برای دوستت متأسفم! و دیگر حاضر نشد چیزی بگوید. ظاهراً از همسرش خوشش نیامده بود. احمداز دوستان زمان جنگ است که در شاخ شمیران شیمیایی شده است. مشکل او حمله ی تنفسی یا تنگی نای نیست. مشکل عمده‌اش سرفه‌های خونالودو درد شدید ریه است . هر چند ماه یک بار هم لکه‌های قهوه‌ای سراسر پوست بدنش را می‌پوشاند و پس از چند روز خود به خود خوب می‌شود. همسرش هم دختر معاون یکی از وزراست و نیمی از عمرش را در کشورهای اروپایی گذرانده است.
هنوز یک ماه از عروسی‌شان نگذشته و ما هنوز در نوبت هستیم تا کادوی ازدواجشان را برایشان ببریم که خبر داد، دارد طلاق می‌گیرد. توضیح زیادی نداد امّا ظاهراً در یکی از شب‌ها که خون بالا می‌آورد سرکار علیه صراحتاً می‌گوید: مردنی! من نمی‌خواهم با تو زندگی کنم! بعد هم او را کتک می‌زند و در بالکن حبس می‌کند. حال بنده خدا وخیم می‌شود و اورژانس و بیمارستان و غیره.
یک سال گذشت تا طلاقی که دو طرف به آن رضایت داشتند عملی شود. الان با خواهر یکی از شهدای کربلای پنج ازدواج کرده و رضایت در وجودش موج می‌زند.
به نظر می‌رسد ما بچه‌های شیمیایی خیلی از همسر شانس می‌آوریم. بد‌قلق‌ترین و بدحال‌ترین بچه‌های شیمیایی چنان همسرانی نصیبشان شده که مثال زدنی هستند.
تمام پزشکان درمان‌گر ما در اروپا توصیه می‌کنند بچه‌ها با همسرانشان به سفر بیایند. حتی یکی از آن‌ها آمار عملی گرفته بود و ثابت کرده بود کوتاه شدن دوران نقاهت و بهبود سریع و موفقیت عمل بستگی تام به حضور و همراهی همسران بچه‌ها دارد و مسئول خانه ی جانبازان را متقاعد کرد کسانی که امکان سفر برای همسرانشان وجود دارد، محروم نمانند.
وقتی فکرش را می‌کنم، وضعیت همسر سیدجلال سعادت را می‌بینم،‌ همسر شهید کلانی را می‌بینم، همسر نادعلی هاشمی را می‌بینم از خودم می‌پرسم، ما جانبازتریم یا همسرانمان.

برگه ی بیست‌ونهم
امروز داشتم در مورد همسر جانبازان شیمیایی فکر می‌کردم. دیدم همه‌مان به شدت مدیون همسرانمان هستیم.
سید‌جلال که به خواستگاری‌اش آمدند. می‌گفت وبال همسرم می‌شوم. ولی بالأخره به چه کسی بله گفت!
از خود‌گذشتگی تک‌تک‌شان یک فیلم است. واقعاً معجزه است. زندگی کردن با یک جانباز شیمیایی که هیچ کس موقعیتش را درک نمی‌کند.
مردم جسم شیمیایی‌ها را هم نمی‌شناسند، چه برسد روحیه‌شان را.
در هوای آلوده که نمی‌توانند نفس بکشند. دویدن و پله برایشان ممنوع است، در محیط‌های بسته مثل اتوبوس و مترو و سینما و یا نزدیک دود سیگار و قلیان، جان می‌دهند.
دیگران هم نمی‌توانند سرفه‌های خلط‌دار و بوی دهان ایشان را تحمل کنند.
هیچ کس نمی‌داند یک جانباز شیمیایی شب‌ها را چگونه صبح می‌کند.
کسی نمی‌داند حمل و نقل کپسول اکسیژن و دستگاه بخور سرد و مصرف چندین اسپری و قرص و عمل جراحی ماهانه یعنی چه؟
کسی نمی‌فهمد اضافه شدن استرس‌های سفر خارجی و ویزا و هزینه ی سفر و اقامت و درمان در کشور خارجی به استرس های کار و زندگی و فرزند یعنی چه؟
و این همه را جانباز نیست که تحمل می‌کند، همسر جانباز تحمل می‌کند.

برگه ی سی ام
شهادت نوبتی بچه‌های شیمیایی هم داستانی شده است.
قطع نخاعی‌هاو دیگر جانباز‌ان هم بعضاً شهید می‌شوند. اما شهادت شیمیایی‌ها بازتاب عجیبی پیدا کرده است.
تلویزیون که استفاده ی سیاسی خودش را می‌کند برای حمایت مردمی از نظام. البته هیچ جانباز شیمیایی را نمی‌شناسم که ضد‌نظام شده باشد، اما سوء استفاده از عواطف مردم، سیاسی‌کاری بچگانه‌ای است.
از یک طرف تلویزیون سعی دارد مرتب خبر شهادت بچه‌ها را بدهد، از طرفی بنیاد مستضعفان و جانبازان مراقب است موضوع شهادت از حالت حماسی به درز کردن نارسایی‌ها و کمبود‌ها و بی‌توجهی‌ها منجر شود.
پزشکان هم این وسط اصل قضیه را انکار می‌کنند. می‌گویند پنج درصد جانبازان شیمیایی سرطان می‌گیرند. پنج درصد مردم عادی هم سرطان می‌گیرند. این دیگر از آن حرف‌هاست.
خانواده ی جانبازان شیمیایی هم این وسط بال بال می‌زنند. با هر تماس تلفنی، یا هر زنگ در، یا هر سرفه ی شدیدی، منتظرند از زیر نظر بنیاد جانبازان بروند زیر نظر بنیاد شهید.
جوجه بسیجی‌هایی که مد شده مراسم یاد‌بود بگذارند هم خلوص سنجشان را کار انداخته‌اند تا میزان مرگ آگاهی بچه‌های شیمیایی را تخمین بزنند.
رفته بودم داروخانه، خانم دکتر پرسیدند: مریض بیماری ریه دارد؟ نفهمید خودم هستم! گفتم شیمیاییه!
گفت: بیچاره! این‌ها کارشون تمومه! نه؟
خجالت کشیدم بگویم خودم هستم.

برگه ی آخر
این صفحات جدا شده از دفترچه‌های گوناگون، تنها صفحات باقیمانده از خاطراتی است که همه سوزانده شده‌اند. می‌خواهم خاطرات همسرم را با این صفحه کامل کنم.
یک ماه پیش همسرم حمید که تازه از آلمان بازگشته بود و حال عمومی‌اش خوب بود، به صرافت افتاده بود تمام بدهی‌هایش را بدهد و امانتی‌ها را رد کند و کار عقب مانده‌ای در زندگی نگذارد! نمی‌دانستم چرا؟ روز پنجشنبه بود که حالش بد شد. خود را به خانه رساندم دوساعتی منتظر آمبولانس بنیاد شدیم. بالأخره همراه دوستش دکتر امامی که او هم جانباز است به بیمارستان ساسان رفتند. چند ساعتی در اورژانس معطل شدند و حالش وخیم‌تر شد. او را به بخش بردند و دوستش را از بیمارستان بیرون کردند. صبح روز بعد بدن بی‌جانش را به من تحویل دادند.
یک هفته طول کشید به خودم بیایم. پرس و جو کردم، شنیدم بدون دانستن سوابق شیمیایی او و بدون این که بدانند بیش از ده سال است با نای متورم به زندگی خود ادامه می‌دهد، با دیدن تنگی نفس سعی کرده‌اند لوله‌ای از نای او رد کنند. یعنی غیر‌تخصصی‌ترین کاری که می‌شود در یک بیمارستان فوق‌تخصصی انجام گیرد.
نتیجه‌اش معلوم است! خونریزی و خفگی ناشی از پر شدن ریه از خون و بالأخره شهادت.
این یادداشت را به همراه خاطرات اش برایتان می‌فرستم.تمام نوشته هایش مستند است. شاید مروری باشد بر بیش از بیست سال درد و رنجی که هزاران مصدوم شیمیایی غریبانه تحمل می کنند.




منبع: خاطرات سوخته_ شهید مهدی نیرومنش
ساجد



luftwaffe icon_cool

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.