MKE

بازديد هاي همايوني از نيروي هوايي ..........

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

تصویر
بازديد هاي همايوني از نيروي هوايي ..........

حتمآ شما هم شنيديد كه شاه علاقه خاصي به نيروي هوايي داشت . و اغلب هم دوست داشت از داخل گنجه لباس هايش ، فقط اونيفورم آبي رنگ نيروي هوايي رو بپوشه . اين مسئله سبب شده بود به مناسبت هاي گوناگون به پايگاه هاي هوايي سر كشي كنه .. بعضي از اين سركشي ها جنبه بازديد رسمي داشت . گاهي سر زده وارد پايگاه مي شد .. گاهي هم شوهر خواهرش تيمسار خاتم از او دعوت مي كرد ! اين هايي كه گفتم غير از زمان هايي بود كه پرواز داشت . تازه اين اخر كاري ها هم كه وليعهد داشت قد مي كشيد ، هر روز تو پايگاه ما ولو بود ! اگه از پاچه خوار ها بگم واقعآ حالتون به هم مي خوره .. واقعآ خنده دار بود براي يه الف بچه كه هنوز خط سبيل اش نروئيده بود ، فرمانده پايگاه با اون دب دبه و كب كبه اش جلوي او دولا راست شده و زمين ادب رو مي بوسيد ! بگذريم .. به اون بخش هنوز نرسيده ام . اول برم به مركز آموزش ها ...

مركز آموزش هاي هوايي ........

باور كنيد هر وقت ياد اين مركز مي افتم ، يا از مقابل اش عبور مي كنم ، تمام خاطرات اون سال ها مثل فيلم سينمايي از جلوي چشمانم رژه مي روند .. از هر وجب به وجب اين آموزشگاه خاطره دارم .. كه هم شيرين اند و هم تلخ ! نمي شه گفت خاطرات تلخ .. چون با گذشت سال ها حالا مي فهمم موضوعات تلخ هم حكمتي داشته است . هنوز هم صداي نازك " سرگروهبان فاطي " توي گوش ام است . عجب ابهتي داشت اين ورپريده !! با اون نيم وجب قدش اگه بدونيد چه طوري نفس دختر هاي بيچاره رو بريده بود !‌ ... از كلاس هاي زبان و دستشويي تفكيك شده ويژه افسران و دانشجويان ! از بازداشت مرحوم عباس زيور سنگي كه جرم او قدم به دستشويي افسران گذاشته بود ! هنوز صداي اون خدا بيامرز تو گوشم است كه با مافوق خود بحث مي كرد كه ناسلامتي چند روز ديگه من هم افسر خواهم شد !! چرا توالت ها رو تفكيك كرديد !؟‌ و آن روزي كه افسر شد ، از لج فرمانده سابق اش يه روز مرخصي گرفته و در آموزشگاه از صبح تا شب دستشويي رفت ..

از لگد پراني تفنگ برنو تا احترام به درخت ....!

مگه مي شه سخن از مركز آموزش هاي آن ايام كرد ، ولي از تيمسار كمپاني يادي نكنيم ..! تيمسار برنجيان كه ديگه معركه بود .. نام او همه رو به سكته وا مي داشت .. ژنرالي كه رئيس مركز ضد اطلاعات نيروي هوايي بود ! بقدري براي بچه ها كلاس توجيهي گذاشته بود كه همه رو جاسوس مي ديديم !! كاري كرده بود به همه كس و به همه چيز مشكوك باشيم ..! ( صحبت از جاسوس شد ، ياد اعدام سرلشگر مقربي افتادم كه به جرم جاسوسي پيش از انقلاب اعدام شد . يادم باشه يك پست مستقل در باره اش بنويسم ) ... بله ياد تفنگ هاي برنو مي افتم كه با آن لوله هاي درازش و لگدي كه در موقع تير اندازي مي انداخت !! لامصب عينهو اسب چموش به همه لگد مي انداخت .. واي كه چقدر متنفر بودم .. واي كه چقدر مي ترسيدم ! حالا هم مي ترسم .. از هر چه تفنگه بدم مي آيد !! بله درختان مركز اموزش هم برايم مملو از خاطره است .. آن ها بانصب درجه بر روي شاخه هاي درخت ، همه رو مجبور مي كردند تا به درخت ها احترام بگذاريم !!‌

سروان لبو ، فرمانده انتظامات ......... !

فكر كنم سه پاراگراف توصيف در باره مركز آموزش ها كافي باشه .. اگه من رو رها كنند ، تا صبح ده ها پاراگراف از اين مركز در گذشته خواهم گفت ... ولي فكر كنم تا اندازه اي تونستيد وضعيت رو تجسم كنيد .. بنابر اين با توصيف فرمانده دژبان هاي آن ايام ، به اصل ماجرا خواهم پرداخت . همه كساني كه سال هاي ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۳ گذرشون به مركز آموزش هاي هوايي افتاده يا در اين سال ها اون جا دوره مي ديدند ، حتمآ سروان لبو رو به خوبي مي شناسند .. ! نام او لرزه بر اندام همه مي انداخت .. كافي بود يكي يواشكي بگه .. " بچه ها لبو .. " همه فرار مي كردند .. اين لبو كه متآسفانه نام واقعي اش رو فراموش كردم سرواني بود كه مسئوليت فرماندهي انتظامات ، يا همون دژباني رو به عهده داشت . از اون تيپ آدم هايي بود كه صورت گوشت آلود سرخ دارند . به همين دليل بچه ها اسم او رو لبو گذاشته بودند ! و همين موضوع از وي افسري خشن و بي رحم ساخته بود .. هر جا مي رفت همه فرار مي كردند .. راستش با گذشت اين همه سال هنوز نمي دونم اگه فرار نمي كرديم او چه كار مي خواست بكنه ؟!! مگه لبو آدم رو مي خوره ؟ به هر حال همان گونه كه عرض كردم نام او بد جوري وحشت بر دل همه دانش جويان و پرسنل مي انداخت . يادش به خير .

بازديد هاي رسمي اعليحضرت .......

راستش از همون روز نخستي كه به نيروي هوايي رفتم ، همه معترف بودند .. نيروي هوايي كويته ! آخه اون موقع امارات و دبي راه نيفتاده بود و گرنه نام آموزشگاه هاي نيروي هوايي رو در مقايسه با ساير نيروها امارات مي گذاشتند ! ولي با وجود اين واقعآ كار سخت و طاقت فرسايي بود . خدا رو شكر من از مشق نظامي و رژه معاف بودم . به خاطر خط خوبم و آگاهي از مسايل نظامي ، به دليل اين كه پدرم ارتشي بود . منشي شده بودم . اما براي مراسم رسمي بازديد اعليحضرت همايوني ، همه بدون استثناء بايد در تمرين رژه شركت مي كردند .. يك فرمانده هنگ به نام سرگرد " رضا قلي " داشتيم كه خيلي خشن و قلدر بود . بدون ميكروفن صدايش از اين سر پادگان تا آن سر آن مي رفت .. صورتي گرد با هيكلي درشت و چارشونه ، ابروهاي پرپشت به خاطر شخصيت خشن اش همه از او حساب مي بردند . خدا بيامرزه شنيدم در چنگ ظفار سرش رو از بدن جدا كردند ! اين بابا از مدت ها قبل از آمدن شاه ، همه رو از صبح تا شب وادار به تمرين رژه اون هم با اسلحه مي كرد .
تصویر
تمرين رژه با اسلحه و درفش ...

باور مي كنيد هنوز هم صداي نعره هاي سرگرد رضا قلي و طنين وحشتناك ان توي گوشم است ؟‌ او خود بالاي جايگاه مخصوص رفته و بعد از اين كه گروه موزيك در جاي خود مستقر مي شد ، با صداي بلند مي گفت .. به جاي خود .. نظر به راست ،واحد به واحد ، هر واحد به سرپرستي يك نماينده ، واحد اول .. و در اين هنگام گروه موزيك شروع به نواختن مي كرد .. و گروهان هاي اموزشي ، دسته دسته از جلوي او رژه مي رفتند . بايستي پاهاي خودمون رو تا پشت گردن نفر جلويي بالا مي برديم . صبح ها قبل رفتن به ميدان رژه ، اول مي رفتيم اسلحه خانه و سلاح هاي خود را تحويل مي گرفتيم .. واقعآ از بوي اسلحه خانه چندشم مي شد ! خيلي زجر مي كشيدم تا نوبت گرفتن اسلحه من فرا رسد .. و بعد از آن با اون اسلحه لعنتي بايد از مقابل رضاقلي رژه مي رفتيم .. يك بار به ياد ندارم كه او از رژه پرسنل كه پدر خودشون رو در آورده بودند راضي باشه .. درست تا روز قبل از اين كه شاه بيايد ، او با فرياد هاي خودش اعتراض اش رو نسبت به بد بودن رژه ما اعلام مي كرد ...

بازديد ژنرال جهانباني و حاتم ....

در تمام مدت دوره ام در مركز آموزش هاي هوايي فقط يك بار ژنرال جهانباني و حاتم قبل از بازديد به ميدان محل رژه سر زدند .. البته تيمسار كمپاني مرتب سر مي زد . ولي اين دو ژنرال همان گونه كه گفتم يك بار به اتفاق آمدند .. ژنرال جهانباني رو همه بچه ها دوست داشتند . اغلب او رو در منطقه آموزشگاه مي ديديم كه به ستاد تردد مي كرد .. با لبخند پاسخ احترام نظامي بچه ها رو مي داد .. مخصوصآ دانشجويان خلباني رو وقتي مي ديد ، با لبخندي دلنشين پاسخ احترام آن ها رو مي داد . در مورد شجاعت او و اين كه ليدر آكروجت طلايي است خيلي حرف زده مي شد . همه او را ژنرال مو طلايي خطاب مي كردند .. مي گفتند ميانه اش با شاه زياد خوب نيست .. البته اين حرف ها رو بچه ها اون موقع به زبان مي آوردند . همچنين مي گفتند چون مادرش روسي است و خلباني رو هم اون جا ياد گرفته براي همين هميشه پست معاونت به او داده مي شد .

ماجراي سرگروهبان فاطي ............. !!

كم تر كسي بود كه در اون سال هايي كه نام بردم با شخصيت سرگروهبان فاطي آشنا نباشد .. ! البته اين رو بگم در مركز آموزش هاي هوايي دو تا گروهان ويژه دختر ها وجود داشت . يكي ويژه دختران درجه دار بود . و ديگري مخصوص دختر خانم هايي كه قرار بود افسر شوند . سرگروهبان فاطي سرپرست يا همون سرگروهبان گروهان درجه دار ها بود .. قدي كوتاه و چهره اي خشن داشت . او سعي مي كرد با فريادهايي كه مي كشيد ، دختران بيچاره رو بترسونه .. اما از همه مهم تر زمان آموزش رژه بود ، كه چپ ، راست گفتن او در ميان صداهاي مردانه ، واقعآ تابلو بود .. از شانس بدي كه داشتيم ، خوابگاه ما درست پشت خوابگاه دختران درجه دار قرار گرفته بود .. درست در ايامي كه خسته و كوفته نياز به استراحت داشتيم ، همچون حمام زنانه ، صداي آوا هاي دختران بلند شده و مانع استراحت ماها مي شد . يادمه گاهي بقدري سر و صدا هاي آن افزايش مي يافت كه بچه ها يك صدا سرگروهبان فاطي رو صدا مي زدند .. و بعد سكوت بر قرار مي شد !!

بازديد رسمي شاهنشاه از آموزش هاي هوايي .........

در اون زمان ها مركز آموزش هاي هوايي در هاي ورود و خروج متعددي داشت . كه اصلي ترين آن ، گيت شمالي كه به سمت خيابان دماوند باز مي شد . يك در هم در قسمت جنوب اش بود كه به خيابان پيروزي و درمانگاه راه داشت .. از سمت شرق يه راه به خانه هاي سازماني داشت . و علاوه بر تمام اين ها از سمت غرب و حتي شمال در هاي كوچك ديگري تعبيه شده بود . روز قبل از بازديد حسابي با ادوات رسمي از قبيل " گت سفيد " مخصوص روي كفش ، درفش هاي بزرگ و پرچم هاي گوناگون و البته با اسلحه هاي برنو .سفارشات لازم به ما شده بود .. البته اين رو هم بگم كه گروه موزيك يه آهنگ بسيار زيبا با ملودي شاد ساخته بود كه آدم به جاي رژه رقص اش مي گرفت .. قبل از تشريف فرمايي شاه ما نمي دونستيم از كدوم يك از درهاي ورودي ، خواهد آمد .. البته هركس يك حدسي مي زد ! فرداي آن روز زودتر از هميشه ما را بيدار كردند . همه بعد از تحويل گرفتن اسلحه و بيدق هاي رنگاوارنگ ، به محل هاي از پيش تعين شده مستقر شديم .

ورود شاه و همراهان به مركز ....

بر عكس تصور ما كه شاه از گيت اصلي خواهد آمد ، او به اتفاق همراهان اش از در شرقي كه به مدخل خانه هاي سازماني امراي ارتش راه داشت ، وارد شد . عده زيادي پشت سرش بودند . كه من فقط علم وزير دربار رو شناختم .. در بالاي جايگاه سايه باني زيبا به رنگ آبي سير بر افروخته بودند .. كه تا روز قبل نبود .. يك سري صندلي هم در موازات جايگاه چيده بودند ، كه همراهان همه روي آن نشستند .. فقط تيمسار خاتم و جهانباني فكر كنم كمپاني ( فرمانده آموزش هاي هوايي ) بالاي جايگاه حضور داشتند . سرگرد رضا قلي اونيفورم را بر روي شلواز كار پوشيده و فانسقا رو محكم روي كمر خود بسته بود ! با آويزان كردن تعدادي مدال بر روي سينه اش جلوي گروه موزيك ايستاده بود . تيمسار خاتم ابتدا سخنراني كوتاهي كرده و سپس نفرات برتر تيراندازي براي دريافت جايزه فرا خوانده شدند .. در ميان افرادي كه مفتخر به دريافت جايزه شدند ، دو نفر تعجب همگان رو بر انگيخت . اولي همون سرگروهبان فاطي بود كه وقتي صدايش زدند ، بچه ها زير لب خنده شون گرفته بود ! اما نفر دوم شخصي به نام گودرذي بچه لرستان بود كه در يكي از تمرين ها به هنگام پيش فنگ كردن ، چنان ضربه اي به قنداق تفنگ زده بود كه قنداق چوبي و محكم آن خرد شده بود !!
تصویر
جايزه براي شكستن قنداق تفنگ ....... !!

در ميان دانشجويان پسري تقريبآ ورزشكاري بود به نام " محمد گودرذي " اين بنده خدا از قد و قواره بلندي برخوردار نبود . ولي استخوانبندي اش نشون مي داد كه آدم قوي اي است . در ايام تمرين قبل از تشريف فرمايي اعليحضرت همايوني ، وقتي افسر فرمانده پيش فنگ داد ، و قبل از آن كلي بچه ها رو به دليل آهسته ضربه زدن به قنداق تفنگ ها يا بد رژه رفتن سينه خيز و تنبيه كرده بود .. با كمال تعجب مشاهده كرديم قنداق تفنگ در دست هاي گودرذي خرد و خمير شد ! خودش همان طور كه گفتم بچه لرستان بود .. ابتدا خيلي رنگ و رويش پريد .. ! فكر مي كرد اخراج اش مي كنند يا خسارت آن را از حقوق اش كسر خواهند كرد .. اما وقتي افسر فرمانده اعلام كرد او تشويق خواهد شدو جايزه هم مي گيرد ، همه تصور كرديم تمسخر مي كند .. و كلي دلمون براي محمد سوخت ! اما وقتي رفت جايزه خود رو به خاطر خرد كردن قنداق تفنگ گرفت ، تازه فهميديم اين يك قانون است !! ظاهرآ عملي نشدني است به همين دليل هر كس اين كار رو بكنه تشويق مي شه !!‌

عين ديوانه از قفس پريد ............ !!

در تمام مدتي كه براي بازديد شاهانه بچه ها آماده مي شدند ، به خاطر سخت گيري هاي بيش از حد و يا بگير و به بند هاي افراطي از جمله پركردن فرم هاي مخصوص ضد اطلاعات ، و تمرين هاي نفس گير ، بعضي ها كه اهل شهرستان بودند ، واقعآ قاطي مي كردند .. نمي دانم شما فيلم سينمايي " ديوانه اي از قفس پريد " رو ديديد يا نه ؟ كه سرخپوست قوي هيكل در انتهاي فيلم آبسرد كن رو از جا مي كنه و به پنجره مي كوبه .. ما هم يك نفر داشتيم كه اسمش " بشر دوست " بود . ( واقعآ انگاري همين ديروز بود ، چهره اش رو به خاطر دارم !! ) نمي دونم اهل كجا بود ؟ شايد ترك بود . او هم هيكلي درشت همانند سرخپوست فيلم فوق داشت .. يك شب قبل از تشريف فرمايي شب در آسايشگاه قاطي مي كنه و مي ره سراغ آبسرد كن .. باور كنيد با يك اشاره از جا كنده .. و بعد از يك دور چرخيدن دور خودش آن را به كناري گذاشت ! كه البته او بر عكس گودرذي نه تنها تشويق نشد ، بلكه بازداشت هم شد .. و مدت ها از رفتن مرخصي هم محروم شده بود ... به هر حال مشاهده رژه كه در ان پرسنل نظامي مرتب و در يك رديف گام بر مي دارند ، مستلزم تمرينات سخت و طاقت فرسايي است كه پدر نظامي ها واقعآ در مي امد .. حالا رو نمي دونم .. اما بايد مشكل باشه

اعزام به آمريكا و مراجعت ............

خب به هر بدبختي بود دوران آموزش هاي ما در اين مركز به پايان رسيده و همان گونه كه در يكي از پست هايم مفصلآ به آن اشاره كردم ، قسمت شد سر از ايالت متحده آمريكا در بياورم . .. خب اون جا واقعآ همت كرده و شب و روز تلاش كردم تا درس ياد بگيرم .. البته يك نكته رو صادقانه بگم .. قبل از اين كه به آمريكا اعزام بشم ، يكي از بستگانم با لهجه غليظ مشهدي يه راهنمايي ارزنده اي كرد كه هنوز هم تو گوشم است .. او گفت بهروز جان اگه مي خواهي چيزي ياد بگيري ، به دانشگاه و مراكز اموزشي پسنده نكن ، بلكه برو ميان مردم ( و چون خودش عرق خور درجه يك بود ) توصيه ديگرش اين بود شب و روز برم تو كافه ها و با مردم معاشرت كنم تا به قول او آدم بشم .. !! البته من به جاي رفتن در كافه ها ، مسافرت رو سر لوحه برنامه هايم گذاشته و تا تونستم به شهر ها و ايالت هاي متعدد سفر كردم .. و خاطرات زيادي از اين سفر ها مخصوصآ به مكزيك و خليج مكزيك دارم .. كه البته يواشكي رفتم . ما اجازه ورود به خاك مكزيك رو نداشتيم .. ولي من رفتم !‌
تصویر
پايگاه يكم ترابري ..............

در باره دوران نخستي كه به اين پايگاه اومدم و ماجراهاي ان بارها در مطالب قبلي توضيح داده ام .. اما آن چه در باره موضوع مطلب ام كه همانا بازديد شخص شاه است ،اگر اشتباه نكنم نخستين بار به پايگاه يكم شكاري امده بود تا از نزديك پرواز تيم آكروجت طلايي ايران رو مشاهده كنه .. برنامه هاي فراواني رو تدارك ديده بودند كه متآسفانه من دير رسيدم .. از پايگاه ما به پايگاه يكم شكاري راه داشت . به عبارتي به هم پيوسته هستند .. و گردان هلي كوپتر آن ها رو از هم جدا مي كنه .. روز بازديد تعدادي از ساواكي ها و مامورين امنيتي جلوي گردان هلي كوپتر ايستاده بودند و اجازه نمي دادند كسي وارد پايگاه شكاري بشه .. فقط ما ها لباس پرواز تنمون بود ، بدون هيچ مشكلي از مقابل چشمان آن ها عبور كرديم .. بد جوري چپ چپ نگاهممون مي كردند .. راستش رو بخواهيد من با ديدن بچه هاي ضد اطلاعات يا ساواكي ها ياد شوهر ننه ام ( اوستا رضا ) مي افتادم .. بنده خدا ها هيچ كاري با من نداشتند .. ( مگر اوستا رضا داشت !!؟‌) ولي نمي دونم چرا خوشم نمي آمد ..

تيم آكروجت طلايي و تيمسار جهانباني ...

نخستين بار بود تيمسار جهانباني رو در لباس پرواز مي ديدم . قبلآ همان طور كه گفتم گاهي در ستاد مركز آموزش هاي هوايي مي ديدمش .. يك بار هم روز آخر قبل از اعزام به آمريكا براي همه ما سخنراني كرد .. و چه راهنمايي هاي مفيدي كرد كه ترجيح بند گفتارش رعايت پرستيژ ارتش شاهنشاهي و شآن لباس و مليت ايراني بود .. اما هيچ كس تره به حرف هاي اين بنده خدا خرد نكرد .. و به محض اين كه پاشون رو به ايالت متحده گذاشتند ، انگار نه انگار كه بايد شئونات رو رعايت كنيم .. بگذريم .. من فقط با اونيفورم رسمي ديده بودم .. آن روز كه براي تماشاي مراسم اعطاي جوايز به خلبانان آكروجت طلايي رفتم ، اول تيمسار رو نشناختم .. فكر كردم يك مستشار آمريكايي ليدره .. تا اين كه يكي از همكارانم بود كه ندا رو داد و گفت ببين ژنرال چه خوش تيپ شده !! آن ها بعد از پرواز و انجام مانور هاي متعدد ، به ترتيپ در فرودگاه مهرآباد فرود آمدند .. و سپس همه به يك خط ايستاده و شاه ابتدا با جهانباني صحبت كرد و سپس با يكايك خلبانان به گفت و گو پرداخت ..

حضور مرتب وليعهد در پايگاه .......

با گذشت زمان و قديمي شدن من ! ديگه با حوصله به اطرافم نگاه مي كردم .. تا قبل از اين كه آدم اجازه پرواز مستقل مداشته باشه ، احساس مي كنه تو قفسه .. مخصوصآ همه حواس اش به همدوره هاشه كه نكنه زودتر از من چك بشه .. اما به محض اين كه بلانسبت خرت از پل مي گذره .. ديگه احساس آرامش مي كني .. در همين ايام بود كه من گاهي از دور يك بچه اي رو مي ديدم كه با يك فروند بونانزا مرتب هي تو پايگاه شكاري جولان مي ده .. اصلآ حس كنجكاوي ام بر نمي انگيخت كه اين عزيز دردونه كيست !!؟‌ آخه اون موقع نوجوان هاي ده - دوازده ساله هم آموزش مي ديدند .. ! اغلب هم با بونانزا مي پريدند .. خب اوايل فكر مي كردم يكي از همين بچه هاست كه داره تمرين مي كنه .. تا اين كه يه روز خودم از پرواز مي امدم ، نزديك ظهر بود از بالا ديدم جلوي كاروان شلوغه ، ماشين تشريفات ايستاده .. زياد اهمميت ندادم .. موقع ظهر گاهي كه نهار خوري ما شلوغ بود ، مي رفتم نهار رو با بچه هاي شكاري مي خوردم . يك چند تا از همدوره هايم و يكي از هم اتاقي هايم با اف - ۴ مي پريد .. گاهي به او سر مي زدم .. در يكي از همين سر زدن ها بود كه فهميدم خاتم تو كاروانه ! اول فكر كردم براي شكاري ها اونجاست .. اما بعد متوجه شدم براي وليعهده !!‌
تصویر
امان از پاچه خواري ............ !!

باور كنيد همه جور پاچه خواري ديده بودم .. اما تملق براي يه بچه كوچك رو تا اون موقع نديده بودم ! اون هم چه كساني !! از فرمانده پايگاه بگيريد تا رئيس عمليات .. دنبال اين بچه راه مي افتادند و دم به دقيقه احترام نظامي مي گذاشتند ... انگار اون بچه اصلآ اين چيزها رو حاليشه !! همين كار ها رو مي كنند كه اگه طرف شاه شد از همه توقع تملق رو داشته باشه !! از لحظه اي كه وليعهد وارد پايگاه مي شد از رئيس بي عرضه انتظامات گرفته .. تا اون بدبخت عقده اي كه مسئول تجهيزات پرواز بود .. همه دست به سينه مي ايستادند .. بعد ها كه با چهره هاي فرماندهان عالي رتبه آشنا شدم .. ديدم اي دل غافل از ستاد نيروي هوايي هم مي آيند .. تا اون بچه ده ساله هواپيماي بونزا رو تاكسي كرده و به حركت در آورد .. ديگه كم كم اين يه رسم و عادت شده بود ! و براي ما هم كه فقط تظاره گر بوديم ديدن اين صحنه ها عادي شده بود .. كم كم رشد وليهعد رو و بزرگ شدن اش رو در همين پايگاه به چشم ديديم .. تا جايي كه اين اواخر بنده خدا با اف -۵ مي پريد .. يك بار هم قبل از اين كه انقلاب بشه تو همين اتوبان كرج يه جايگاه درست كرده بودند .. كه آخرين بار وليعهد با اف - ۵ يه اپروچ ارتفاع پائين انجام داد و سپس به خانواده اش در مراسم پيوست .. !‌

ورود انور سادات به تهران .............

فكر مي كنم در زمان رياست جمهوري جيمي كارتر بود كه انورسادات يك سفر رسمي به ايران داشت . و همان گونه كه رسم بود ، پادشاه مملكت تو فرودگاه به پيشباز ميهمان رفته و بعد از مراسم تشريفاتي و سرود هر دو كشور ، ميزبان به مناسبت ورود يه نطقي مي كنه .. خب اون روز هم پادشاه مصر وارد تهران شده بود و تو فرودگاه مهرآباد جلوي آشيانه سلطنتي ، فرش قرمز پهن كرده بودند و گارد تشريفات همه حضور داشتند .. شاه هم يه نطقي رو از قبل آماده كرده بود كه در فرودگاه بعد از پايان مراسم تشريفات بخونه .. همه چيز به روال عادي طي مي شد .. معمولآ در اين گون مواقع هيچ هواپيمايي رو به سمت مهرآباد راهنمايي نمي كنند .. و تنها بعد از پايان مراسم كه معمولآ بيست دقيقه بيشتر طول نمي كشه هواپيما ها اجازه پيدا مي كنند كه به منطقه مهرآباد نزديك شوند ..

قارقاركي كه كاسه كوزه شاه رو به هم ريخت ...!!

خب حالا تجسم بفرماييد همه ميهمانان عالي مقام هر دو كشور جلوي آشيانه سلطنتي حضور دارند . خبرنگاران و شبكه هاي تلويزيوني خارجي همه در حال به تصوير كشيدن اين مراسم هستند . يادمه به خاطر مسئله كمپ ديويد و آشتي مصر و اسرائيل ، انور جون به يه چهره خبر ساز نزد غربي ها تبديل شده بود . و بر عكس عرب ها كه سايه اش رو با تير مي زدند ، به هر حال مورد توجه بود .. همين كه شاه شروع كرد به خوشامد گويي و جو گير شده و تازه افتاده بود روي غلطك ، نمي دونم يك فروند هواپيماي سي - ۱۳۰ مادر مرده از كجا سرو كله اش پيدا شد !! حالا مراسم به صورت زنده از تلويزيون خودمون هم داره پخش مي شه !! هواپيما اومد و اومد و درست بي توجه به مراسم حساس ، روي باند ۲۹ چپ فرو آمده و شروع كرد به ريورس !! مي دانيد وقتي اين لامصب مي ره حالت ريورس ، صداش همه جا رو بر مي داره !! شاه بي توجه از اتفاقات رخ داده و در حالي كه صداي خودش رو هم نمي شنيد ، همين جوري براي خودش نطق مي كرد .. از اين ور هم يه عده معلوم نبود ساواكي بود .. ماموران ضد اطلاعات بودند .. كي بودند .. بيچاره ها مي پريدند بالا و پائين با دست به خليان اشاره مي كردند خاموش كنه !! انگار خلبان از دور مي بينه !! به هر حال از طريق برج به خلبان اعلام مي شه و او همون جا چهار تا موتورش رو خاموش مي كنه !!
تصویر
پايان ماجرا .......... !!

اگر چه بالا پائين پريدن اطرافيان از طريق شبكه هاي مختلف دنيا از جمله ايران پخش مي شد و صحنه واقعآ خنده داري رو به وجود آورده بودند .. اما شاه از ترس اين كه خط رو گم نكنه .. همين جوري خودش رو مي خورد .. با قارقار موتور هاي قوي هواپيما كه در سكوت حاكم بر فرودگاه بد جوري انعكاس يافته بود .. چهره اعليحضرت هر لحظه قرمر و قرمز مي شد .. خود انور هم طفلك دوزاري اش افتاده بود كه ميهمان تو بد مخمصه اي گير افتاده ! ولي فكر كنم به زحمت جلوي خنده هاي خودشو گرفته بود !! آخه از شما چه پنهون من شنيده بودم انور جون از اون رهبران خوش خنده بوده كه به هر چيزي مي خنديده !! اما خودمونيم اون روز از ترس ابهت محمد رضا شاه خيلي خودش رو كنترل كرد .. طفلك حس كنجكاوي اش هم تحريك شده بود كه ببينه اين همه صدا از كجاست !!؟ اما چون همه دوربين ها روي صورت اش زوم شده بود .. حتي به عقب هم برنگشت ! شما اگه جاي انور سادات بوديد چه عكس العملي از خودتون نشون مي داديد !!؟
تصویر
از سايت:خاطرات یه خبرنگار یا خلبان
  • Upvote 1
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دوستان اين يكي از خاطرات جناب اقاي مدرسي خلبان سي صدو سيه

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دوستان من شخصا كلي از خوندنش كيفور شدم. icon_cool :oops: :|
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خاطرات جناب مدرسی بسیار جالب و زیبا هستند. هر موقع وقت کنم به سایت ایشون سر زده و بعضی از نوشته هایشان را مطالعه میکنم. ایشان یک کتابخانه سیار هست! icon_cool
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.