F35

خاطراتي از مردان هشت سال جنگ تحميلي

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

سلام خدمت دوستان گرامي

هر كدام از دوستان گرامي اگر دوستدارن دانست هاي خودشون و در خصوص مردان هشت سال جنگ تحميلي چه ارتشي و چه سپاه و بسيج در اين تاپيك بگذارند
اميد وارم تاپيك تكراري نباشد.

دوستان اوليشم خودم گذاشت

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مهدي مرندي
يك شب به من خبر دادند يك افسر عراقي تسليم شده است. گفتند: «شما بياييد، او را تحويل بگيريد و منتقل كنيد.»
وقتي به «ريجاب» رسيدم، «حاج طهماسبي»(پاورقي1) گفت: «اسير آمادة انتقال است.»
پرسيدم: «چه اطلاعاتي ازش گرفتيد؟»
گفت: «خودش پناهنده شده، ما خيلي ازش سؤال نكرديم.»
گفتم: «از كجا فهميديد كه پناهنده شده؟»
گفت: «تا بچه ها ديدنش، دست هاش رو برده بالا و گفته من پناهنده هستم.»
آنها هم او را به عقب منتقل كرده بودند. پذيرايي مفصل و استحمام و خلاصه امكاناتي كه رزمندگان خودمان هم نداشتند، در اختيارش قرار داده بودند.
همين كه افسر عراقي را ديدم، حدس زدم براي شناسايي آمده بوده و براي اين كه خيلي بازجويي نشود، گفته است كه من پناهنده ام. به حاج آقا گفتم: «شما هركاري داريد، انجام بديد، من مي خوام ببرمش سرپل.»
گفت: «دير وقته، شايد توي راه براتون كمين بزنن.»
گفتم: «نه، همين امشب بايد بريم.»
افسر عراقي را برداشتيم و راه افتاديم. بين راه، من رانندگي مي كردم و «مهدي خندان»(پاورقي1) با اسلحة كلت مراقب اسير بود.
آن شب در حالي كه باران هم مي باريد، اسير را آورديم سرپل ذهاب. تصميم گرفتم كه او را به پادگان نبرم و در مقر خودمان ازش بازجويي كنم. ساعت دو نيمه شب بود. ماشين را گذاشتم جلو ساختمان و رفتم بالا. آقاي بني احمد را بيدار كردم و گفتم: «اسير دارم، مي خواهم بازجويي كني. فكر كنم اطلاعات زيادي داره و نمي خواد لو بده.»
بني احمد بلند شد. چشم هايش را ماليد و گفت: «باشه، هر وقت گفتم، بيارينش. بگذار كمي آب به صورتم بزنم.»
همة نيروهاي آموزشي خواب بودند. برگشتم پايين پيش خندان. داشتم در را باز مي كردم اسير را بياورم پايين كه يكدفعه داي رگبار بلند شد . حدس زدم بني احمد دارد بچه ها را بيدار مي كند. اين سريعترين و
راحت ترين روش بيدار كردن بچه ها بود.
مي دانستم بچه ها در كمتر از يك دقيقه لباس پوشيده و مسلح به خط مي ايستند، تا اسير عراقي از ماشين پياده شد، يكي از بچه ها آمد و گفت: «آقاي مرندي، بفرماييد بالا!»
چشم هاي افسر عراقي بسته بود. دستش را گرفتم و به طرف مقر بردمش. توي سالن، بچه ها پشت سر هم توي سه خط ايستاده بودند. بني احمد شروع كرد به راه رفتن. دور بچه ها قدم مي زد و صداي پايش توي سالن مي پيچيد . افسر عراقي رنگش پريده بود . حتي صداي نفس كشيدن بچه ها هم به گوش نمي رسيد. من و خندان هم دست هاي او را راها كرده و كناري ايستاده بوديم. نمي دانستم بني احمد مي خواهد چه كار كند. يكدفعه فرياد زد: «تكبير» و بچه ها توي ستون گفتند: «الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر!»
چشم هاي اسير عراقي بسته بود و فقط صداي تكبير را كه در فضاي بزرگ سالن مي پيچيد، مي شنيد. رنگ صورتش سفيد شده بود و زانوها و لب هايش مي لرزيد. بني احمد در حالي كه پاهايش را شايد محكمتر از هميشه به زمين مي كوبيد، جلو آمد. رسيد به اسير عراقي، دستش را گذاشت وسط سينه اش و آرام فشار داد، طوري كه عقب عقب برود. تا پشتش به ديوار رسيد، پرسيد: «شي اسمك؟»
اسير عراقي جواب داد، پرسيد: «اهل كجايي؟»
او جواب داد: پشت سرهم سؤال كرد. به عربي مسلط بود. بعد از دو، سه سؤال، دستش را از روي سينة او برداشت و آرام آرام شروع كرد به راه رفتن. اين بار بي صدا راه مي رفت. لحن حرف زدن افسر عراقي نشان مي داد دارد دروغ مي گويد. براي جواب دادن مكث مي كرد. بني احمد جلو آمد . حرف هاي افسر عراقي كه تمام شد، محكم خواباند توي گوشش، و بهش گفت: «تو اول گفتي من مسلمونم، شيعه ام . مگه شيعه دروغ مي گه؟ اين ضربه براي دروغت بود كه اين جا عذابش رو بكشي و گناهش رو با خودت به اون دنيا نبري؟»
اسير عراقي با شنيدن اين حرف، بيشتر از قبل ترسيد. صداي تكبيري كه در فضا پيچيده بود و اين بازجويي حرفه اي، همه و همه باعث شده بود تا زبانش باز شود و اطلاعات بدهد.
پس از حدود دو ساعت، علاوه بر اين كه روش جديدي براي بازجويي ياد گرفتم، فهميدم كه قرار است حدود هشتصد نفر از نيروهاي ضدانقلاب كه رهبرشان فردي به نام «الله نظري» از طايفة «قلخاني» است ، همراه با دو گردان عراقي به ريجاب حمله كنند و جادة سرپل ذهاب به باختران را قطع كنند. اگر اين حمله با موفقيت انجام مي شد، ارتباط ما با باختران قطع و دچار مشكلات زيادي مي شديم.
افسر عراقي گفت: «زمان حمله سه روز ديگر است.»
بني احمد بازجويي خوبي انجام داد. اطلاعات ارزشمندي نصيبمان شده بود.

پاورقي:
1- او در سال 59 و 60 اولين فرماندة سپاه ريجاب و «دالاهو» بود. وي چندين مرتبه مجروح شد و هم اكنون يكي از فرماندهان سپاه پاسداران است.
2- از فرماندهان گردان هشت پادگان ولي عصر(عج) تهران بود. در سال 60 فرماندة سپاه ريجاب شد . طي سال هاي 62 و 63 به لشكر حضرت رسول(ص) منتقل شد و در سمت فرماندهي گردان «مقداد» در عمليات «والفجرچهار» به شهادت رسيد.

پيوند :‌ کلبه جديد خيبريان
منبع: سایت سپاه پاسداران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
انصافا اجب ادمايي بودن اينا راسته كه ميگن مردان بي ادعا خدا كنه بتونيم راهشونو ادامه بديمو بهشون خيانت نكنيم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
پس از عمليات «مطلع الفجر»، تلاش كرديم تا دوباره سازماندهي كنيم. عده اي از بچه ها شهيد شده و عده اي هم ترخيص شده بودند. مناطق جديدي[align=right] تصرف شده بود و بايد مقرها تغيير مي كرد. علاوه بر اين، بايد براي عمليات بعدي آماده مي شديم. اين بود كه شروع كرديم به كار و فعاليت.
وظيفة من شناسايي ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عمليات آينده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بي تجربه. كار را از اول شروع كرديم و كم كم روش هاي شناسايي را به آنها دادم. خيلي زود راه افتادند و شناسايي ها شروع شد. در همين گيرو دار ، يك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسي مي كرديم، پيشنهاد كردم بياييم و يك گردان مخصوص شناسايي تشكيل دهيم. كم كم طرح گردان شناسايي كامل تر شد، طوري كه تبديل شد به «گردان القارعه»؛ يا «عمليات بدون بازگشت».
در ضمن ، اين كه بچه ها مشغول چسبانيدن اطلاعيه هاي جذب نيرو به در و ديوار بودند، ما هم گفتيم و محلي را در ده كيلومتري سرپل ذهاب پيدا كرديم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزي» بود كه به دليل جنگ خالي شده بود و ساختمان هاي سنگي محكمي داشت. كنارش هم يك ده كوچك بود. تا زماني كه اولين نيروهاي شهادت طلب براي نوشتن رضايت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختيم و امكانات دفاعي براي آنان فراهم كرديم. همچنين، به ساكنان روستا هم كمك مي كرديم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه داديم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند.
در مقر، ساختمان مناسبي را پيدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگي داشت. طبقه بالا را براي كار تشكيلات گردان و طبقة پايين را به عنوان اتاق تمرين، ورزش و آموزش در نظرگرفتيم.
يك روز داشتم از سرپل ذهاب رد مي شدم، تو مسير ديدم بچه ها تمام در و ديوار را پر ركده بودند از آگهي هاي القارعه. در آگهي نوشته شده بود: «اين گردان تعدادي شهادت طلب را جهت عمليات هاي ويژه آموزش مي دهد.»
در آن زمان، عدة زيادي عاشق فداكاري و تلاش بودند كه به منطقة غرب مي آمدند براي جنگيدن. اما بعد از اين كه مي ديدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته مي شدند. بنابراين، يا بر مي گشتند، يا تقاضاي انتقال مي كردند.
در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفي كردند. بچه هايي بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گيلان و چند شهر ديگر. ثبت نام رسمي شروع شد. تعداد افراد به بيست و هفت نفر رسيد؛ در حد يك دسته. قرار شد كارهاي عملياتي را من انجام بدهم و كارهاي عقيدتي و سازماندهي را هم آقاي «بني احمد» به عهده بگيرد.
پس از ثبت نام، بني احمد يك جلسه توجيهي گذاشت. برايشان توضيح داد كه مي خواهيم فعاليت خارج از عمليات جاري در جبهه داشته باشيم. اين عمليات احتياج به بچه هايي دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كساني نياز داريم كه وقتي رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نيازهاي اطلاعاتي ما را برآورده كنند.
بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هايي را پر و زير آن را هم امضا كردند. مضمون فرم اين بود: «ما با پاي خود به اين گردان آمده ايم و تا مرز شهادت پيش مي رويم و براي انجام هرگونه فعاليت سخت حاضريم.»
شناسنامه هايشان را هم ضميمة فرم كردند!
حيرت زده مانده بودم. اين كار از تكليف هم خارج بود. جلوه هايي از عشق در تك تك آن برگه ها نمايان بود. كاش الان اين اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را يك شبه طي كردند.
يكي، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كرديم. از صبح زود بيدار مي شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار مي كرديم. سعي مي كرديم با روش هاي مختلف، روي سلاح ها كار كنيم. اين كار دو، سه روزي ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاريكي شب آشنا كرديم . نزديك شدن به روستاها؛ بدون اين كه حتي سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توي صخره و شيار و در تاريكي شب، مين برداري و مين گذاري در شب و…
تمرينها براي بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پيشنهاد جديد مي دادند. نيروها آموزش و مين گذاري در جاده را گذراندند و به جايي رسيدند كه يك شب تا خلع سلاح يكي از پاسگاه هاي دشمن پيش رفتند. فقط كافي بود اولين تير شليك مي شد تا همه را به اسارت مي گرفتيم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگي نكرده بودم، متصرف شديم و برگشتيم. ديگر برايمان مشخص شد كه بچه ها مي توانند كار كنند و توانستيم افراد قوي و ضعيف را بشناسيم.
اولين ماموريتي كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسايي كامل منطقه بود. اين كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجيه شوند. دومين ماموريت مهم و جالب، تهية مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتيم: «از جبهه هاي عراق برايمان خمپاره 60 بياوريد!»
در ضمن شناسايي، دو موضع خمپاره 60 را شناسايي كرده بودند. رفتند و كوله پشتي هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولويت هم گذاشته بوديم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اينها نبود، جنگي!
وضعيت مهمات ما چندان خوب نبود و بايد خودمان به فكر تهية مهمات مي افتاديم. در كنار اين فعاليت ، كار شناسايي براي عمليات آينده را هم انجام مي داديم. مرحله اول شناسايي، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. اين منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشيرين محسوب مي شد. اگر مي توانستيم اين ارتفاعات را تصرف كنيم، در عمليات هاي بعدي، ديد دشمن كور مي شد. به همين دليل، سعي كرديم تا علي رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بيرون بياوريم.
بچه ها به راحتي رفتند شناسايي كردند و با اطلاعات جالبي برگشتند. براي بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلايد تهيه كرديم.
در شناسايي بعدي، متاسفانه عده اي از آنها به ميدان مين برخوردند. دشمن مين هاي پراكنده و نامنظم كاشته بود كه ديده نمي شد. به اين مين هاي جهندة «تيزپنجه» مي گفتند. بچه ها با ميدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوري كه قادر به ايستادن نبودند و تا جايي كه مي توانستند خودشان را سينه خيز روي زمين كشيدند. شش نفر بودند. «پرويز لرستاني» هم در بين آنها بود. پرويز بسيار شجاع بود و روحية مبارزي داشت. لباس آبي روشن، از لباس هاي نيروي هوايي ارتش، مي پوشيد و چفية كردي مي بست. براي اين كه راحت باشد، سرش را مي تراشيد. او خيلي تلاش كرده بود تا به جايي برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونريزي زياد به او مجال نداده بود.
وقتي ديديم بچه ها نيامدند، به ديده بان گفتم تا مراقب مسير باشد و ببيند مي آيند يا نه. وقتي ديده بان گفت كسي را نمي بيند ، چون مسير حركتشان را مي دانستيم، راه افتاديم به سمت آنها.
وقتي پيداشان كرديم كه خيلي دير شده بود. تمام صر و رويشان را خاك پوشانيده بود و پا و سينه و كتف هايشان زخمي بود. زخم، صورت پرويز را پوشانيده بود؛ با اين حال از همه جلوتر بود. رد خوني كه از آنها باقي مانده بود، تا ميدان، يعني حدود يك كيلومتر دورتر، ديده مي شد. اين شش نفر، اولين گروه القارعه بودند كه به شهادت رسيدند.
گروه دوم براي شناسايي ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بيشگاه» كه نوار مرزي بود، تعيين شدند . اين گروه هشت نفره هم شناسايي بسيار كاملي انجام دادند و با آوردن عكس هاي بسيار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسايي، براي بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسيم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتي و بدون برخورد با مشكلي به مقر برگشتند. اما گروه بعدي تاخير داشت. بچه ها آمادة دريافت پيام از بي سيم بودند و مراقبت كامل داشتند. هيچ تماسي از آن طرف برقرار نشد. بيست و چهار ساعت بعد، يكي از آن سه نفر آمد؛ در حالي كه تمامي اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمي»(پاورقي1) بود.
او گفت در مسيرشان، از نزديكي يكي از مقرهاي عراق رد مي شده اند . يكي از آنها مي گويد: «نمي توانم دست خالي برگردم.» عراقي ها داشتند غذا مي گرفتند و به كارهاي روزمرة خودشان مي رسيدند. تصميم مي گيرد روي آنها عمليات انجام بدهد. هرچه بقيه مي گويند قرار نيست عمليات داشته باشيم، بايد اطلاعات را ببريم، او جواب منفي مي دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمي تنها مي آيد تا به مقر مي رسد.
بعدها با خبر شديم كه آن دو نفر، صبح خيلي زود، عمليات خودشان را انجام مي دهند و به قلب مقر حمله مي كنند و بعد از درگيري شديد با دشمن، به شهادت مي رسند . همچنين چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت مي رسانند.
اينها اولين تجربه هاي القارعه بود.

پاورقي ها:
1- او مدت ها ديده بان منطقه بود و در اواخر سال 60 در دشت ذهاب به شهادت رسيد.

منبع:سايت [/align]سپاه پاسداران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[quote="F35"]پس از عمليات «مطلع الفجر»، تلاش كرديم تا دوباره سازماندهي كنيم. عده اي از بچه ها شهيد شده و عده اي هم ترخيص شده بودند. مناطق جديدي[align=right] تصرف شده بود و بايد مقرها تغيير مي كرد. علاوه بر اين، بايد براي عمليات بعدي آماده مي شديم. اين بود كه شروع كرديم به كار و فعاليت.
وظيفة من شناسايي ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عمليات آينده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بي تجربه. كار را از اول شروع كرديم و كم كم روش هاي شناسايي را به آنها دادم. خيلي زود راه افتادند و شناسايي ها شروع شد. در همين گيرو دار ، يك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسي مي كرديم، پيشنهاد كردم بياييم و يك گردان مخصوص شناسايي تشكيل دهيم. كم كم طرح گردان شناسايي كامل تر شد، طوري كه تبديل شد به «گردان القارعه»؛ يا «عمليات بدون بازگشت».
در ضمن ، اين كه بچه ها مشغول چسبانيدن اطلاعيه هاي جذب نيرو به در و ديوار بودند، ما هم گفتيم و محلي را در ده كيلومتري سرپل ذهاب پيدا كرديم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزي» بود كه به دليل جنگ خالي شده بود و ساختمان هاي سنگي محكمي داشت. كنارش هم يك ده كوچك بود. تا زماني كه اولين نيروهاي شهادت طلب براي نوشتن رضايت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختيم و امكانات دفاعي براي آنان فراهم كرديم. همچنين، به ساكنان روستا هم كمك مي كرديم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه داديم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند.
در مقر، ساختمان مناسبي را پيدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگي داشت. طبقه بالا را براي كار تشكيلات گردان و طبقة پايين را به عنوان اتاق تمرين، ورزش و آموزش در نظرگرفتيم.
يك روز داشتم از سرپل ذهاب رد مي شدم، تو مسير ديدم بچه ها تمام در و ديوار را پر ركده بودند از آگهي هاي القارعه. در آگهي نوشته شده بود: «اين گردان تعدادي شهادت طلب را جهت عمليات هاي ويژه آموزش مي دهد.»
در آن زمان، عدة زيادي عاشق فداكاري و تلاش بودند كه به منطقة غرب مي آمدند براي جنگيدن. اما بعد از اين كه مي ديدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته مي شدند. بنابراين، يا بر مي گشتند، يا تقاضاي انتقال مي كردند.
در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفي كردند. بچه هايي بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گيلان و چند شهر ديگر. ثبت نام رسمي شروع شد. تعداد افراد به بيست و هفت نفر رسيد؛ در حد يك دسته. قرار شد كارهاي عملياتي را من انجام بدهم و كارهاي عقيدتي و سازماندهي را هم آقاي «بني احمد» به عهده بگيرد.
پس از ثبت نام، بني احمد يك جلسه توجيهي گذاشت. برايشان توضيح داد كه مي خواهيم فعاليت خارج از عمليات جاري در جبهه داشته باشيم. اين عمليات احتياج به بچه هايي دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كساني نياز داريم كه وقتي رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نيازهاي اطلاعاتي ما را برآورده كنند.
بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هايي را پر و زير آن را هم امضا كردند. مضمون فرم اين بود: «ما با پاي خود به اين گردان آمده ايم و تا مرز شهادت پيش مي رويم و براي انجام هرگونه فعاليت سخت حاضريم.»
شناسنامه هايشان را هم ضميمة فرم كردند!
حيرت زده مانده بودم. اين كار از تكليف هم خارج بود. جلوه هايي از عشق در تك تك آن برگه ها نمايان بود. كاش الان اين اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را يك شبه طي كردند.
يكي، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كرديم. از صبح زود بيدار مي شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار مي كرديم. سعي مي كرديم با روش هاي مختلف، روي سلاح ها كار كنيم. اين كار دو، سه روزي ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاريكي شب آشنا كرديم . نزديك شدن به روستاها؛ بدون اين كه حتي سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توي صخره و شيار و در تاريكي شب، مين برداري و مين گذاري در شب و…
تمرينها براي بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پيشنهاد جديد مي دادند. نيروها آموزش و مين گذاري در جاده را گذراندند و به جايي رسيدند كه يك شب تا خلع سلاح يكي از پاسگاه هاي دشمن پيش رفتند. فقط كافي بود اولين تير شليك مي شد تا همه را به اسارت مي گرفتيم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگي نكرده بودم، متصرف شديم و برگشتيم. ديگر برايمان مشخص شد كه بچه ها مي توانند كار كنند و توانستيم افراد قوي و ضعيف را بشناسيم.
اولين ماموريتي كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسايي كامل منطقه بود. اين كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجيه شوند. دومين ماموريت مهم و جالب، تهية مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتيم: «از جبهه هاي عراق برايمان خمپاره 60 بياوريد!»
در ضمن شناسايي، دو موضع خمپاره 60 را شناسايي كرده بودند. رفتند و كوله پشتي هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولويت هم گذاشته بوديم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اينها نبود، جنگي!
وضعيت مهمات ما چندان خوب نبود و بايد خودمان به فكر تهية مهمات مي افتاديم. در كنار اين فعاليت ، كار شناسايي براي عمليات آينده را هم انجام مي داديم. مرحله اول شناسايي، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. اين منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشيرين محسوب مي شد. اگر مي توانستيم اين ارتفاعات را تصرف كنيم، در عمليات هاي بعدي، ديد دشمن كور مي شد. به همين دليل، سعي كرديم تا علي رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بيرون بياوريم.
بچه ها به راحتي رفتند شناسايي كردند و با اطلاعات جالبي برگشتند. براي بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلايد تهيه كرديم.
در شناسايي بعدي، متاسفانه عده اي از آنها به ميدان مين برخوردند. دشمن مين هاي پراكنده و نامنظم كاشته بود كه ديده نمي شد. به اين مين هاي جهندة «تيزپنجه» مي گفتند. بچه ها با ميدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوري كه قادر به ايستادن نبودند و تا جايي كه مي توانستند خودشان را سينه خيز روي زمين كشيدند. شش نفر بودند. «پرويز لرستاني» هم در بين آنها بود. پرويز بسيار شجاع بود و روحية مبارزي داشت. لباس آبي روشن، از لباس هاي نيروي هوايي ارتش، مي پوشيد و چفية كردي مي بست. براي اين كه راحت باشد، سرش را مي تراشيد. او خيلي تلاش كرده بود تا به جايي برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونريزي زياد به او مجال نداده بود.
وقتي ديديم بچه ها نيامدند، به ديده بان گفتم تا مراقب مسير باشد و ببيند مي آيند يا نه. وقتي ديده بان گفت كسي را نمي بيند ، چون مسير حركتشان را مي دانستيم، راه افتاديم به سمت آنها.
وقتي پيداشان كرديم كه خيلي دير شده بود. تمام صر و رويشان را خاك پوشانيده بود و پا و سينه و كتف هايشان زخمي بود. زخم، صورت پرويز را پوشانيده بود؛ با اين حال از همه جلوتر بود. رد خوني كه از آنها باقي مانده بود، تا ميدان، يعني حدود يك كيلومتر دورتر، ديده مي شد. اين شش نفر، اولين گروه القارعه بودند كه به شهادت رسيدند.
گروه دوم براي شناسايي ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بيشگاه» كه نوار مرزي بود، تعيين شدند . اين گروه هشت نفره هم شناسايي بسيار كاملي انجام دادند و با آوردن عكس هاي بسيار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسايي، براي بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسيم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتي و بدون برخورد با مشكلي به مقر برگشتند. اما گروه بعدي تاخير داشت. بچه ها آمادة دريافت پيام از بي سيم بودند و مراقبت كامل داشتند. هيچ تماسي از آن طرف برقرار نشد. بيست و چهار ساعت بعد، يكي از آن سه نفر آمد؛ در حالي كه تمامي اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمي»(پاورقي1) بود.
او گفت در مسيرشان، از نزديكي يكي از مقرهاي عراق رد مي شده اند . يكي از آنها مي گويد: «نمي توانم دست خالي برگردم.» عراقي ها داشتند غذا مي گرفتند و به كارهاي روزمرة خودشان مي رسيدند. تصميم مي گيرد روي آنها عمليات انجام بدهد. هرچه بقيه مي گويند قرار نيست عمليات داشته باشيم، بايد اطلاعات را ببريم، او جواب منفي مي دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمي تنها مي آيد تا به مقر مي رسد.
بعدها با خبر شديم كه آن دو نفر، صبح خيلي زود، عمليات خودشان را انجام مي دهند و به قلب مقر حمله مي كنند و بعد از درگيري شديد با دشمن، به شهادت مي رسند . همچنين چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت مي رسانند.
اينها اولين تجربه هاي القارعه بود.

پاورقي ها:
1- او مدت ها ديده بان منطقه بود و در اواخر سال 60 در دشت ذهاب به شهادت رسيد.

منبع:سايت [/align]سپاه پاسداران
[/quote]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
اقا مرتضي برگرد خيلي زخم برداشتي خدا عجرت دهد .
آقا مهدي ! من سنگر حميد را خالي نمي گذارم اينجا حال و هواي ديگر دارد .
اوضاع آنجا چطور است ؟
آقا مهدي فدايت شويم اوضاع خيلي خوب است . آلان ملائكه اينجايند . من بهشت را مي بينم ، من در بهشتم .
مواظب باش بهشت و جهنم را از هم تشخيص بده
آقا مهدي من بهشت را مي بينم . اين راهي كه انتخاب كرده ام آگاهانه بود ..... و بعد تماس قطع شد .
آخرين صحبتهاي مرتضي ياغچيان با آقامهدي باكري در پشت بيسيم

منبع : وبلاگ پاسداران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سعيد جان اگر امكان داره جزوء مهما قرار بده اين تاپيك مارو icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

بني احمد جلو آمد . حرف هاي افسر عراقي كه تمام شد، محكم خواباند توي گوشش، و بهش گفت: «تو اول گفتي من مسلمونم، شيعه ام . مگه شيعه دروغ مي گه؟ اين ضربه براي دروغت بود كه اين جا عذابش رو بكشي و گناهش رو با خودت به اون دنيا نبري؟»
اسير عراقي با شنيدن اين حرف، بيشتر از قبل ترسيد. صداي تكبيري كه در فضا پيچيده بود و اين بازجويي حرفه اي، همه و همه باعث شده بود تا زبانش باز شود و اطلاعات بدهد.

[/b]

واقعا حركت زشتي
  • Downvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دوستان سلام بین بچه ها یک نوجوان سیه چرده بود که به شوخی بهش می گفتیم بلال حبشی. بلال به خاطر منفجر شدن مین پایش از مچ قطع شده بود و موقعی که به اردوگاه آوردنش گوشت های اطراف زخمش هنوز آویزان بود و وضعیت خیلی ناجوری داشت. یکی از افسران عراقی که چهارشنبه بود و قد بسیار بلندی داشت روبروی او ایستاد و گفت ببینم تو ایران مرد نبود که تو را فرستادند به جنگ، نوجوان جوابی نداد. افسر با فریاد از مترجم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند بلال با آرامش جواب داد که: تو، پشت جبهه بوده ای و نمی توانی قدرت امثال مرا درک کنی.بهتر است از سربازانت که در خط مقدمند بپرسی که امثال من چه کسانی هستند. تازه از قدیم گفته اند که فلفل نبین چه ریزه!! دست های مرا باز کن تا در مبارزه معلوم شود که چه کسی قدرتمند است البته به شرطی که که کسی مداخله نکند!! افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود. افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟ نوجوان زمزمه کرد: الحدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء افسر عراقی از این حرف بلال حسابی از کوره در رفت و می خواست او را بزند ولی فرمانده عراقی پادرمیانی کرد که ولش کن بچه است.افسر عراقی با عصبانیت داد می زد که : بازبان خودم به من فحش می دهد! این ها همه خبیث و گستاخند اگر بچه این ها این است پس دیگر نمی شود با بزرگترهایشان حرف زد. نجف قلی جعفری منبع : خودم تایپ کردم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دوستان سلام موقع آمارگیری هر یک از بچه ها موظف بود روی زمین بنشیند و سرش را بین پاهایش قرار دهد به محضی که عراقی ها برای آمارگیری وارد آسایشگاه می شدند، باید هر کاری که داشتی، رها میکردی و به این ترتیبی که گفته شد روی زمین می نشستی. آن روز وقتی عراقی ها برای آمارگیری وارد آسایشگاه ما شدند، یکی از بچه ها در حال نماز خواندن بود و بقیه سر جایشان نشسته بودند.ولی آن بنده خدا به نمازش ادامه داد. افسر عراقی از اینکه او نماز میخواند عصبانی شد و به یکی از سربازان دستور داد نماز او را بشکند و مثل بقیه او را روی زمین بنشاند. عراقی ها معمولا از لحاظ جثه درشت تر از بچه های ما بودند. ولی این دفعه قضیه برعکس شده بود. اسیر ایرانی بسیار درشت هیکل بود و در مقابل، سرباز عراقی خیلی ریز نقش بود. آن سرباز، اول روبروی او ایستاد و سعی کرد با حرف زدن او را مجاب کند، ولی این کار نتیجه نداد.سرباز عراقی پشت سرش رفت و چند قدمی از او فاصله گرفت و با شدت خودش را به این بنده خدا که در حال نماز بود کوبید که تعادلش را به هم بزند درست عین بچه ای که خود را به دیوار می کوبد آن اسیر اصلا تکان نخورد و در کمال آرامش به رکوع وسجده خود ادامه داد. وقتی نشست برای خواندن تشهد این بار سرباز زانوهای اورا گرفت که تعادلش را به هم بزند ولی باز زورش نرسید. صحنه خیلی خنده داری شده بود. افسر عراقی از عصبانیت نمی دانست چه کار بکند و رنگش پریده بود. دستور داد با باتوم از خجالت همه بچه ها در بیایند و از همه بیشتر همان کسی که نماز می خواند کتک خورد و تازه پانزده روز هم به انفرادی رفت چون در موقع حضور افسر عراقی نمازش را قطع نکرده بود. محمدرضا فرزین پور منبع : بازم خودم تایپ کردم

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.