F35

خاطراتي از مردان هشت سال جنگ تحميلي

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

بازم خاطرات اين دلاور مردان ايراني رو برامون بذارين

حتما دوست عزيز icon_cheesygrin

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مهدي مرندي
روز سوم، بي سيم چي خبر داد كه ژاندارمري ها دارند تماس مي گيرند . نمي فهميد چه مي گويند. رفتم پاي بي سيم، بي سيم ژاندارمري با ما هماهنگ نبود. پشت بي سيم فقط مي شنيدم يكي مي گويد: «عگاب، عگاب…»
از قرار معلوم ترك زبان بود و نمي توانست عقاب را درست تلفظ كند. معطل نكردم و گفتم: «بچه ها مثل اين كه خبري شده!»
يك عده از بچه ها را فرستادم جلو. دشمن دست به تك شناسايي زد و آنها بلافاصله عقب نشيني كرده بود. عراقي ها تعدادي از نيروهاي ژاندارمري را هم با خود برده بودند تا از آنها اطلاعات بگيرند. بچه ها تماس گرفتند و گفتند چهل نفر از عراقي ها سوار بر زرهي آمده بودند و موفق شدند تعدادي اسير بگيرند. آنها مي پرسيدند حالا چه كار كنند؟
به دو نفر از نيروها ـ برادر سبزه بين از نيروهاي مشهد و آقاي سليماني از بچه هاي همدان كه بسيار قوي و فعال بودند – گفتم: «يك گروه از بچه ها را برداريد، بريد تعقيب دشمن.»
رفت و آمد در روز خطرناك بود. بچه ها حركت كردند. نزديك غروب، نرسيده به يك روستا، به عراقي ها رسيدند و درگير شدند. توي درگيري، يك نارنجك پشت پاي برادر سبزه بين منفجر مي شود و تركشش قسمتي از عضلة پايش را پاره مي كند. تير قناسه اي هم مي خورد به كتف آقاي سليماني. بچه ها موفق شدند از آن چهل نفر، نوزده نفر را پيدا كنند و با خود بياورند و توانستند تعدادي از اسراي ژاندارمري را هم آزاد كنند . بيشتر بچه ها زخمي بازگشتند.(پاورقي1)
در اين فاصله، توپخانه هم سر و سامان پيدا كرد. اقاي «رضا صادقي» ديده بان بود . يك آتشبار 105، يك آتشبار خمپارة 120، و 82 كل آتش سپاه را در منطقه تشكيل مي داد كه پايه گذار توپخانة سپاه در غرب كشور شد.
خمپاره ها را در ششصدمتري دشمن، جايي كه حتي تصورش را هم نمي كرد، كار گذاشتيم. توپ 105، جزو توپ هاي اسقاطي ارتش بود و سعي كرديم آن را هم رو به راه كنيم.
در اين مدت، دشمن بيكار نبود و يك سكوي موشك «فراگ» در منطقه مستقر كرد و مقرها را زير آتش گرفت.
با اين وضعيت، نمي دانستيم بر سر توپخانة ما چه مي آيد. تنها راه حلي كه به ذهنمان رسيد، استفاده از سوله هاي «آرميكو» بود. «توسلي»(پاورقي2) را كه از گردان هفت بود ، فرستاديم تهران. سوله ها را خريد و آورد . آنها را سرهم كرديم. محل آن را كه قبلاً در نظر گرفته بوديم، بتون ريختيم. در منطقة «ريخك» بيم محور بچه هاي همدان و محور چپ دشت ذهاب كه بچه هاي حاج بابا مستقر بودند، سوله را به پا كرديم و توپ ها را در آن جا داديم.
وقتي سوله ها را آماده كرديم، رفتيم پيش فرماندهان توپخانة ارتش و تقاضاي توپ 203 كرديم. اول قبول نمي كردند. مي گفتند: «ما توپ 203 را بياوريم زير برد خمپاره! اين كار را ارتش هيچ جاي دنيا انجام نمي دهد.»
با كلي خواهش و درخواست، ازشان خواستيم بيايند و مقر توپخانه را ببينند. بالاخره راضي شدند و آمدند. بعد از ديدن مقر، خيلي زود موافقتشان را اعلام كردند و يك قبضة 203 به آن جا منتقل شد.
توپ 203 برد زيادي نداشت و فقط مي توانست شانزده كيلومتر را پوشش بدهد. اما در عوض، قدرت تخريبش زياد بود. گلوله هايش 95 كيلو وزن دارد و بعد از برخورد، تا شعاع دويست متري موج ايجاد مي كند.
بالاخره توپ 203 را مستقر كرديم. يك دوربين مهندسي خيلي قوي كه از مقر «سرآب گرم» پيدا كرده بودم، آن را در اختيار آقاي صادقي گذاشتم. با آن دوربين مي شد نقاط حساس را ديد. صادقي هم با آن دوربين، دو سكوي موشكي دشمن را زير آتش گرفت و منهدم كرد. عراقي ها مجبور شدند سكوي متحركت برپا كنند. روي ماشين حامل موشك آتش ريختيم. آنها نمي توانستند از سكو خوب استفاده كند. دست به كار شدند و تصميم گرفتند توپخانة ما را خفه كنند؛ با آتشبار 130، خمپارة 120 و 82، كاتيوشا و خلاصه هرچه داشتند، روي ما متمركز كردند؛ ولي فايده نداشت. حتي هواپيماهايشان مي آمدند و بمب خوشه اي مي ريختند؛ اما سوله ما همچنان اجازه كار به آنها نمي داد. حتي نمي توانستند تشخيص بدهند مقر ما كجاست. اطراف سرسبز بود و روي سوله ها هم خاك ريخته بوديم. فقط شب ها امكان داشت آتش دهانة توپ ديده شود، كه در شب هم شليك نمي كرديم. با هواپيماها و توپخانه شان از سرپل ذهاب تا پادگان ابوذر را زير آتش گرفتند؛ اما نتوانستند توپ را بزنند . خوشبختانه مقر موشكي عراق منهدم شد و ما از شر موشك فراگ راحت شديم.
در اين عمليات ، حدود سيصد نفر اسير گرفتيم و حدود شش هزار نفر از نيروهاي دشمن كشته شدند. روي هم تقريباً دو لشكر عراق در اين عمليات آسيب ديدند.
من از آن جبهه بيرون آمدم و مسؤوليت اطلاعات ـ عمليات منطقه و كارهاي شناسايي براي عمليات بعدي را آغاز كردم.

پاورقي:
1- نقشه شماره 1 ـ محل 12
2- بعدها به شهادت رسيد. از فرماندهان شجاع گردان هفت سپاه تهران بود و چندين بار به شدت مجروح شد. او در آخرين حضور خود در عمليات «مسلم بن عقيل» ، به شهادت رسيد.
منبع:وبلاگ پاسداران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خاطره جالبی بود و نشان دهنده تاثیر ابتکار یک فرد با استعداد است که با چند قبضه توپ و خمپاره موفق به وارد آوردن تلفات زیاد به دشمن شده.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
پس از عمليات «مطلع الفجر»، تلاش كرديم تا دوباره سازماندهي كنيم. عده اي از بچه ها شهيد شده و عده اي هم ترخيص شده بودند. مناطق جديدي تصرف شده بود و بايد مقرها تغيير مي كرد. علاوه بر اين، بايد براي عمليات بعدي آماده مي شديم. اين بود كه شروع كرديم به كار و فعاليت.
وظيفة من شناسايي ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عمليات آينده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بي تجربه. كار را از اول شروع كرديم و كم كم روش هاي شناسايي را به آنها دادم. خيلي زود راه افتادند و شناسايي ها شروع شد. در همين گيرو دار ، يك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسي مي كرديم، پيشنهاد كردم بياييم و يك گردان مخصوص شناسايي تشكيل دهيم. كم كم طرح گردان شناسايي كامل تر شد، طوري كه تبديل شد به «گردان القارعه»؛ يا «عمليات بدون بازگشت».
در ضمن ، اين كه بچه ها مشغول چسبانيدن اطلاعيه هاي جذب نيرو به در و ديوار بودند، ما هم گفتيم و محلي را در ده كيلومتري سرپل ذهاب پيدا كرديم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزي» بود كه به دليل جنگ خالي شده بود و ساختمان هاي سنگي محكمي داشت. كنارش هم يك ده كوچك بود. تا زماني كه اولين نيروهاي شهادت طلب براي نوشتن رضايت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختيم و امكانات دفاعي براي آنان فراهم كرديم. همچنين، به ساكنان روستا هم كمك مي كرديم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه داديم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند.
در مقر، ساختمان مناسبي را پيدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگي داشت. طبقه بالا را براي كار تشكيلات گردان و طبقة پايين را به عنوان اتاق تمرين، ورزش و آموزش در نظرگرفتيم.
يك روز داشتم از سرپل ذهاب رد مي شدم، تو مسير ديدم بچه ها تمام در و ديوار را پر ركده بودند از آگهي هاي القارعه. در آگهي نوشته شده بود: «اين گردان تعدادي شهادت طلب را جهت عمليات هاي ويژه آموزش مي دهد.»
در آن زمان، عدة زيادي عاشق فداكاري و تلاش بودند كه به منطقة غرب مي آمدند براي جنگيدن. اما بعد از اين كه مي ديدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته مي شدند. بنابراين، يا بر مي گشتند، يا تقاضاي انتقال مي كردند.
در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفي كردند. بچه هايي بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گيلان و چند شهر ديگر. ثبت نام رسمي شروع شد. تعداد افراد به بيست و هفت نفر رسيد؛ در حد يك دسته. قرار شد كارهاي عملياتي را من انجام بدهم و كارهاي عقيدتي و سازماندهي را هم آقاي «بني احمد» به عهده بگيرد.
پس از ثبت نام، بني احمد يك جلسه توجيهي گذاشت. برايشان توضيح داد كه مي خواهيم فعاليت خارج از عمليات جاري در جبهه داشته باشيم. اين عمليات احتياج به بچه هايي دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كساني نياز داريم كه وقتي رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نيازهاي اطلاعاتي ما را برآورده كنند.
بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هايي را پر و زير آن را هم امضا كردند. مضمون فرم اين بود: «ما با پاي خود به اين گردان آمده ايم و تا مرز شهادت پيش مي رويم و براي انجام هرگونه فعاليت سخت حاضريم.»
شناسنامه هايشان را هم ضميمة فرم كردند!
حيرت زده مانده بودم. اين كار از تكليف هم خارج بود. جلوه هايي از عشق در تك تك آن برگه ها نمايان بود. كاش الان اين اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را يك شبه طي كردند.
يكي، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كرديم. از صبح زود بيدار مي شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار مي كرديم. سعي مي كرديم با روش هاي مختلف، روي سلاح ها كار كنيم. اين كار دو، سه روزي ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاريكي شب آشنا كرديم . نزديك شدن به روستاها؛ بدون اين كه حتي سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توي صخره و شيار و در تاريكي شب، مين برداري و مين گذاري در شب و…
تمرينها براي بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پيشنهاد جديد مي دادند. نيروها آموزش و مين گذاري در جاده را گذراندند و به جايي رسيدند كه يك شب تا خلع سلاح يكي از پاسگاه هاي دشمن پيش رفتند. فقط كافي بود اولين تير شليك مي شد تا همه را به اسارت مي گرفتيم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگي نكرده بودم، متصرف شديم و برگشتيم. ديگر برايمان مشخص شد كه بچه ها مي توانند كار كنند و توانستيم افراد قوي و ضعيف را بشناسيم.
اولين ماموريتي كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسايي كامل منطقه بود. اين كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجيه شوند. دومين ماموريت مهم و جالب، تهية مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتيم: «از جبهه هاي عراق برايمان خمپاره 60 بياوريد!»
در ضمن شناسايي، دو موضع خمپاره 60 را شناسايي كرده بودند. رفتند و كوله پشتي هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولويت هم گذاشته بوديم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اينها نبود، جنگي!
وضعيت مهمات ما چندان خوب نبود و بايد خودمان به فكر تهية مهمات مي افتاديم. در كنار اين فعاليت ، كار شناسايي براي عمليات آينده را هم انجام مي داديم. مرحله اول شناسايي، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. اين منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشيرين محسوب مي شد. اگر مي توانستيم اين ارتفاعات را تصرف كنيم، در عمليات هاي بعدي، ديد دشمن كور مي شد. به همين دليل، سعي كرديم تا علي رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بيرون بياوريم.
بچه ها به راحتي رفتند شناسايي كردند و با اطلاعات جالبي برگشتند. براي بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلايد تهيه كرديم.
در شناسايي بعدي، متاسفانه عده اي از آنها به ميدان مين برخوردند. دشمن مين هاي پراكنده و نامنظم كاشته بود كه ديده نمي شد. به اين مين هاي جهندة «تيزپنجه» مي گفتند. بچه ها با ميدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوري كه قادر به ايستادن نبودند و تا جايي كه مي توانستند خودشان را سينه خيز روي زمين كشيدند. شش نفر بودند. «پرويز لرستاني» هم در بين آنها بود. پرويز بسيار شجاع بود و روحية مبارزي داشت. لباس آبي روشن، از لباس هاي نيروي هوايي ارتش، مي پوشيد و چفية كردي مي بست. براي اين كه راحت باشد، سرش را مي تراشيد. او خيلي تلاش كرده بود تا به جايي برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونريزي زياد به او مجال نداده بود.
وقتي ديديم بچه ها نيامدند، به ديده بان گفتم تا مراقب مسير باشد و ببيند مي آيند يا نه. وقتي ديده بان گفت كسي را نمي بيند ، چون مسير حركتشان را مي دانستيم، راه افتاديم به سمت آنها.
وقتي پيداشان كرديم كه خيلي دير شده بود. تمام صر و رويشان را خاك پوشانيده بود و پا و سينه و كتف هايشان زخمي بود. زخم، صورت پرويز را پوشانيده بود؛ با اين حال از همه جلوتر بود. رد خوني كه از آنها باقي مانده بود، تا ميدان، يعني حدود يك كيلومتر دورتر، ديده مي شد. اين شش نفر، اولين گروه القارعه بودند كه به شهادت رسيدند.
گروه دوم براي شناسايي ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بيشگاه» كه نوار مرزي بود، تعيين شدند . اين گروه هشت نفره هم شناسايي بسيار كاملي انجام دادند و با آوردن عكس هاي بسيار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسايي، براي بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسيم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتي و بدون برخورد با مشكلي به مقر برگشتند. اما گروه بعدي تاخير داشت. بچه ها آمادة دريافت پيام از بي سيم بودند و مراقبت كامل داشتند. هيچ تماسي از آن طرف برقرار نشد. بيست و چهار ساعت بعد، يكي از آن سه نفر آمد؛ در حالي كه تمامي اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمي»(پاورقي1) بود.
او گفت در مسيرشان، از نزديكي يكي از مقرهاي عراق رد مي شده اند . يكي از آنها مي گويد: «نمي توانم دست خالي برگردم.» عراقي ها داشتند غذا مي گرفتند و به كارهاي روزمرة خودشان مي رسيدند. تصميم مي گيرد روي آنها عمليات انجام بدهد. هرچه بقيه مي گويند قرار نيست عمليات داشته باشيم، بايد اطلاعات را ببريم، او جواب منفي مي دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمي تنها مي آيد تا به مقر مي رسد.
بعدها با خبر شديم كه آن دو نفر، صبح خيلي زود، عمليات خودشان را انجام مي دهند و به قلب مقر حمله مي كنند و بعد از درگيري شديد با دشمن، به شهادت مي رسند . همچنين چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت مي رسانند.
اينها اولين تجربه هاي القارعه بود.

پاورقي ها:
1- او مدت ها ديده بان منطقه بود و در اواخر سال 60 در دشت ذهاب به شهادت رسيد.
منبع:وبلاگ پاسداران
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
همه آماده بودیم كه تانك های عراقی از آن طرف جاده بیایند این طرف یا تسلیم می شدیم یا همه را به رگبار می بستند؛ هیچ گونه جان پناهی دیگر نداشتیم. در همان حال دیدم كه دیده بان ارتش هم حدود دو سه متری من نشسته و هی دارد فحش می دهد و می گوید چرا به من نگفتند و عقب نشینی كردند، من كه بی سیم داشتم چرا من را این طور گیر انداختند. رگبار تانك ها قطع نمی شد، بچه ها یكی یكی داشتند تیر می خوردند، هر كدام یك جایی مان را گرفته بودیم و خودمان را در پناه جاده جلو می كشیدیم. خون از بدن بچه ها سرازیر بود ولی هنوز كسی از بچه ها شهید نشده بود. یكی از برادران به نام « خیرالله موسوی» كه از تهران آمده بود، در یك متری جلوی من بود و داشت به تانك ها تیراندازی می كرد، ناگهان یك تیر آمد و خورد به كلاهش و من كه پشت سرش نشسته بودم، دیدم كه عقب كلاه سوراخ شد و گلوله در رفت، او كلاهش را برداشت و خون همین طور از سر و صورتش به روی لباس هایش می ریخت و هی می گفت: بچه ها من تیر خوردم؛ دو سه بار تكرار كرد. تیر به پیشانیش خورده و از عقب سرش درآمده بود. حدود یك دقیقه ای پهلوی او بودم، هنوز داشت حرف می زد، ولی زبانش گیر می كرد و می گفت: بچه ها مرا هم با خود ببرید، نگذارید این جا بمانم. هنوز در پناه جاده خوابیده بودیم و بچه ها سینه خیز جلو می آمدند، در این حین مسعود انصاری هم داشت خودش را جلو می كشید. از او سراغ حسین و محسن و جمال را گرفتم و او گفت آنها را به رگبار بستند و هر سه شهید شدند. علی حاتمی، كه از دانشجویان پیرو خط امام بود و رفته بود برای حسین و محسن و جمال غذا ببرد، داشت می آمد. نمی دانم او فهمیده بود كه محاصره شده ایم و چه موقعیت داریم یا هنوز از اوضاع خبر نداشت. علی در امتداد جاده جلو می آمد، همین كه به بچه ها رسید و دید همه بچه ها خوابیده اند و تانك عراقی آن طرف جاده است، بلافاصله راهش را كج كرد و به طرف سمت چپ جاده (مخالف هویزه) به راه افتاد و به طور مایل به طرف كرخه كور، سمت جلالیه می رفت. او نمی دانست كه از این سمت به كجا سر در می آورد، در حقیقت، هیچ كس نمی دانست و لیكن به علت این كه سمت دیگر جاده، تانك های عراقی وجود داشت و نیز در دو كیلومتری روبه روی ما هم، در امتداد جوفیر بقیه تانك های عراقی داشتند پیش می آمدند، به ناچار، علی در این سمت آغاز كرد به رفتن. من هم كه كنار جاده افتاده و تیر خورده بودم، بارها از خدا خواستم كه نجاتمان بدهد. هیچ راه چاره ای به نظر نمی آمد، مرگ ما حتمی بود. به بچه ها گفتم: «لااقل برخیزید خودمان را تسلیم كنیم » .ولی آنها هیچ كدام جوابی ندادند. ساعت حدود 5 الی 5/5 عصر بود و هوا داشت رو به تاریكی می رفت، شاید نیم ساعت به اذان مغرب مانده بود. دلم می خواست در یك لحظه هوا تاریك می شد تا از دست عراقی ها فرار كنیم، ولی غیرممكن بود. بچه ها همگی از راه رسیده و در پشت جاده خوابیده بودند و نمی دانستند چكار بكنند؛ تا جایی كه علی حاتمی (از دانشجویان خط امام) از راه رسید. تمام این جریان ها از لحظه ای كه تیر خوردم و آمدم و دیدم تانك های عراقی سر راه ما هستند تا لحظه ای كه علی حاتمی رسید و به طرف چپ راه افتاد كه برود، در مدت شاید پنج الی شش دقیقه روی داده بود. در هر صورت، علی به راه افتاد. نزدیك ترین تانكی را كه گفتم حدود سی متر از ما فاصله داشت، آن طرف دو تانك دیگر ایستاده بود، در نتیجه، فاصله اولین تانك تا جای ما، حدود هفتاد الی هشتاد متر بود. علی كه راه افتاد، من هی داد زدم: بخواب می زنند. وضع طوری بود كه اگر از پشت جاده بر می خواستیم هیچ گونه پناهگاهی دیگر وجود نداشت كه مانع از تیرخوردن بشود. سه چهار نفر دیگر برخاستند و دنبال او به راه افتادند؛ هفت، هشت متر كه رفتند، چند نفر دیگر برخاستند و راه افتادند. همه از روی ناامیدی بلند می شدند و راه می افتادند. وضع طوری بود كه در یك ثانیه چندین صدای گلوله می آمد. بچه ها كم كم همه رفتند و فقط ما دوازده نفر هم چنان سینه جاده افتاده بودیم و هی می گفتیم كه ما را هم ببرید، یكی بیاد مرا هم بگیره و ببره، ولی هیچ كس گوش نمی داد. خیرالله موسوی كه حدود دو دقیقه قبل تیر به سرش خورده، هنوز زنده بود. همه رفته بودند و آخرین نفری كه رفت محمد فاضل، یكی دیگر از دانشجویان خط امام بود. او داشت با دو نفر دیگر می رفت. حدود سی متر رفته بود و دیگر كسی از سینه جاده برنخواست.
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
هركس یك جایش را گرفته بود و از درد می نالید، من كه تیر به كتفم خورده بود می توانستم راه بروم ولی جرئت نداشتم از سینه جاده بلند شوم. بالاخره اسلحه ژ-3 را برداشتم و روی دوش طرف راست گذاشته، به راه افتادم؛ همین كه راه افتادم صدای بچه های كنار سینه جاده دو مرتبه بلند شد: برادر كمكمان كن ما را هم با خودت ببر. این كلمات را به هر كس راه می افتاد می گفتیم و حالا نوبت من شده بود كه به من بگویند: برادر! كمك كن. من با آن وضعی كه داشتم هیچ گونه كمكی نمی توانستم به هیچكس بكنم. درثانی، هیچ كس امید نداشت كه لااقل پنج متر برود و تیر نخورد، لذا هیچ كس زخمی ها را بر نمی داشت كه مبادا كسی زیر رگبار بیشتر معطل شود؛ ثالثاً، زخمی را بردارد و كجا ببرد؟ كسی جایی را بلد نبود، نیروی خودی هم به چشم نمی خورد كه بخواهد در آن مهلكه مجروح را بردارد. آنجا شاید اگر برادر تنی انسان روی زمین می افتاد، برادرش او را می گذاشت و لااقل جان خود را نجات می داد. حال پیش خود حساب می كنم كه حسین علم الهدی و محسن غدیریان و جمال كه در پشت آن تپه ماندند و ما را روانه كردند كه ما نمانیم، آنها چه كسانی بودند و ما چه افرادی هستیم. داشتیم در راه می رفتیم كه رگبارهای دشمن هم چنان كار می كرد. صدای رگبارها كه نزدیك می شد، خود را روی زمین می انداختیم و همین كه بر می خاستیم دوباره برویم، دو سه نفر دیگر، بلند نمی شدند، تیر خورده بودند. از آنها می گذشتیم و آنها هم طبق معمول تقاضای كمك می كردند ولی هیچ كس نمی ایستاد و من آخرین نفر بودم كه از این زخمی ها رد می شدم. هر لحظه انتظار می كشیدیم كه گلوله ای بخوریم. مرتب گلوله های خمسه خمسه به ما می زدند. گلوله های خمسه خمسه، هر ثانیه یكی می افتاد. همین كه یك سری می ریختند، دوباره پنجاه متر بالاتر را می زدند و همین طور دشت را به رگبار كشیده بودند. به طرف راست جاده هم رگبارها می آمدند. صدای رگبارها كه نزدیك می شد و صدای خمسه خمسه كه می آمد همه خودمان را روی زمین می انداختیم، رگبار كه تمام می شد و گلوله توپ در اطراف به زمین می خورد، صبر می كردیم تا تركش های آنها رد شوند سپس بر می خاستیم و به راه رفتن ادامه می دادیم. یادم هست كه 100 الی 150 متر راه رفته بودیم، یكی از برادران كه 25 سال داشت، در حدود بیست متری جلوتر از من می رفت، ناگهان صدای فرود آمدن خمسه خمسه كه شتابان هوا را می شكافت، در منطقه پیچید، من به سرعت خوابیدم او هم خوابید، دو سه نفر هم جلوتر از او می رفتند، گلوله وسط ما افتاد، ولی به او نزدیك تر بود، لحظه ای صبر كردیم و برخواستیم راه افتادیم؛ در راه دیدیم كه او دارد می غلطد، با خود فكر كردم كه حتماً می خواهد به جای سینه خیز با غلطیدن خود را از رگبار دشمن نجات دهد، ولی دوباره با خود گفتم مگر چقدر می تواند بغلطد و بلند نشود، به او كه رسیدم صورتش خون آلود و از بدنش خون می آمد؛ در خون خود غلط می خورد. او هم می گفت برادر كمك كن. در این حال از خدا می خواستم كه بتوانم به او كمك كنم ولی امكان نداشت. افرادی كه مجروح شده بودند و توان حركت نداشتند، مجبور بودند همان جا بمانند. آنها افزون بر تقاضای كمك به طور لفظی، با نگاهشان هم خواستار كمك بودند. وقتی ما را می دیدند كه داریم به آنها می رسیم امیدوار می شدند، اما وقتی بدون امكان انجام كمكی از آنها رد می شدیم، نگاه نومیدانه شان ما را همراهی می كرد. خیلی از برادران مجروح می توانستند زنده بمانند، چون مثلاً تیر به پایشان خورده بود و مردنی نبودند. ما هم چنان جلو می رفتیم. بچه ها همه از من جلوتر بودند و من هم مرتب داد می زدم كه بلكه یكی از آنها بایستد تا با هم برویم. من به علت این كه تیر خورده بودم و شانه ام به شدت درد می كرد و نمی توانستم تند راه بروم از همه عقب تر بودم؛ شاید فاصله نزدیك ترین افراد به من متجاوز از صدمتر بود. من از وقتی كه در محاصره افتادم و تیر خوردم، لبانم خشك شده و احساس می كردم كه مثل آتش داغ شده ام، بدنم خیس عرق شده بود، خیلی سعی می كردم كه آب دهانم را فرو بدهم، ولی آب وجود نداشت، انگار یك هفته بود كه آب نخورده بودم، در قمقمه هم آبی نبود. در حالی بودم كه احساس می كردم اسلحه و فانوسقه متجاوز از پنجاه كیلو بر من فشار وارد می آورد؛ چندبار تصمیم گرفتم اسلحه را بیندازم كه راحت راه بروم، ولی با خودم می گفتم مال بیت المال است و مدیون می شوم. هوا رو به تاریكی (اذان مغرب) بود، نه آبادی دیده می شد و نه درختی بچه ها هم كه همه جلوتر از من رفته بودند. با خود فكر می كردم كه ممكن است شب در بیابان گرگی، سگی یا حیوانی درنده به من حمله كند و یااین كه در تاریكی شب، طرف جبهه عراق بروم، لااقل خشابهایم باشد و بتوانم مقداری مقاومت كنم. خلاصه دوباره راه افتادم. تا الان حدود 150 متر آمده بودم. از آن جایی كه در پشت جاده موضع گرفته بودیم و برخواستیم راه افتادیم باید حدود چهارصد متر می رفتیم تا به خاكریز و سنگرهایی می رسیدیم. ما اگر می توانستیم به این سنگرها برسیم لااقل از رگبار مسلسل های دشمن در امان بودیم. هرچه به سنگرها نزدیك تر می شدم بیشتر امیدوار می شدم و از خدا می خواستم كه این آخرین لحظات تیر نخورم. بالاخره به سنگرها رسیدم و از خاكریز بالا رفتم سپس آن طرف خاكریز قرار گرفتم. هنوز باورم نمی شد كه چطور من جان سالم به در بردم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
بچه ها صد متری از من جلوتر بودند و هوا هم رو به تاریكی می رفت، می ترسیدم كه در تاریكی بچه ها را گم كنم خیلی داد زدم بالاخره یكی از بچه ها به نام مسعود انصاری ایستاد و من به او رسیدم. چفیه ای داشت به دستم پیچید و با هم رفتیم. از علی حاتمی سراغ گرفتم، گفت: علی از ما جدا شد و با محمد فاضل و چند نفر دیگر از طرف دیگر رفتند و گفتند از این طرف كه ما می رویم به نیروهای ارتش می رسیم. ولی من در اصفهان بودم كه خبر پیدا كردم علی شهید شده است. بعداً دوباره كه به سوسنگرد برگشتم و از مسعود سراغ علی حاتمی را گرفتم، گفت: علی همان موقع تیر خورد، هنوز به سنگرها نرسیده بودیم كه یك تیر به سرش خورد و افتاد. هم چنین محمد فاضل كه تیر به شكمش خورد. در هر صورت، آن شب حدود یك ساعت راه رفتیم تا به كرخه كور رسیدیم. ارتش پس از عقب نشینی، آن جا مستقر شده بود. هرچه سراغ گرفتیم نه یك آمبولانسی وجود داشت نه یك خودرو نه یك جیپ كه زخمی ها را ببرند. هرچه بیشتر جلو رفتیم هیچ خودرویی وجود نداشت. از روی پلی كه عراقی ها روی كرخه كور زده بودند گذشتیم، كنار آن پل، جاده ای بود كه یكی گفت جاده جلالیه است، ولی از هركس دیگر كه می پرسیدیم می گفت نمی دانم. بالاخره مسعود به من گفت: « نمی شود كه تو تا صبح این جا بمانی و خون از بدنت برود، اگر می توانی راه بیایی بیا تا برویم بالاخره به یك جایی می رسیم » .راه افتادیم. حدود یك ساعت رفتیم، طرف چپ ما جبهه های عراق بود كه همه اش روشن بود، هنوز منور خاموش نشده، منور دیگری می انداختند. از این جهت خیالمان راحت بود كه به طرف جبهه های عراق نمی رویم، ولی می ترسیدیم كه به گروه كمین عراق در این بیابان برخورد كنیم؛ زیرا، آنها دوربین مادون قرمز داشتند. در همین حین، صدایی شنیدم، چندنفر فارسی حرف می زدند. آنها هم گروه دیگری بودند كه به فرماندهی كریم، پیش رفته و محاصره شده بودند، تا این كه بعد از دادن چندین شهید توانسته بودند فرار كنند و دو نفر زخمی را - كه می توانستند راه بروند - نیز با خودشان بیاورند. یكی از آنها از بچه های اصفهان بود. شب آنها را نزدیك كرخه كور دیدیم، چند نفر از بچه های اصفهان هم با آن گروه بودند، همدیگر را از صدا شناختیم و ما نزد آنها رفتیم. می گفتند كه به وسیله بی سیم تماس گرفته ایم و گویا توپخانه همدان این نزدیكی ها مستقر است. حدود ده دقیقه دیگر راه رفتیم، گویا بچه ها منطقه را می شناختند، از طرف راست جاده وارد دشت خاكی شدیم، پس از طی مسافتی حدود صد متر به محل استقرار توپخانه همدان رسیدیم. ساعت حدود هشت شب بود... منبع سايت شهيد آويني
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
من اين خاطرات رو خوندم اما براي اينكه اين تاپيك جذاب از اسكرل خارج نشه و ادامه پيدا كنه اين پست رو ارسال كردم. موفق باشيد. :| icon_cool

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
از تمامي دوستان خواهش مي كنم حتي اگر يك خط خاطره پيدا كردن حتما بزارن در اين تاپيك تا ياد اين مردان بزرگ را زنده كنيم متشكرم اقا سعيد اگر امكان داره اين تاپيك در بخش مهم قرار بدين تا در ادامه حذف يا انتقال پيدا نكنه متشكرم :|

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
مهدي مرندي
برگشتم به مقر. دنبال حاج بابا مي گشتم تا ببينم چه خبر است. يكي از بچه ها گفت: «اتفاقاً او هم دنبال شما مي گردد.»
پرسيدم: «چرا؟»
گفت: «شنيده شهيد شدي، مي خواست با چند تا از بچه ها بياد جلو تا جنازه ات رو بياره!»
گفتم: «نه بابا، ما كجا سعادت داريم. سه روز گير افتاده بوديم.»
در مقر داشتم مي گشتم و به اين فكر مي كردم كه بچه ها چه فكرهايي مي كردند و چه قدر نگران من بودند كه يكدفعه برق از چشم هايم پريد. يك نفر محكم خواباند توي گوشم. جا خوردم. فكر كردم چه كسي اين طور از من استقبال كرده است؟! چشم هايم كه باز شد، ديدم حاج باباست. من را بغل كرد و زد زير گريه. پرسيدم: «مگه چه شده؟»
گفت: «نمي دوني توي اين سه روز چي به سر ما آوردي. تا حالا كجا بودي؟ چرا تماس نگرفتي؟»
ناراحت بود. او را آرام كردم و گفتم: «حالا چرا بوي بنزين مي دي؟»
گفت: «مي خواستم بيام دنبالت كه توي سر بالايي جيپ چپ كرد.»
پرسيدم: «اوضاع چه طوره؟»
گفت: «خوبه، يك سري موفق بودن ، بقيه نه چندان. حالا تو كجا مي ري؟»
گفتم: «محور كورك، مي خوام برم ببينم اون جا چه خبره.»
گفت: «خدا به همرات، ما را بي خبر نذار.»
گفتم: «مواظب خودت باش!»
برايش نگران بودم. نمي دانم چرا.
توي جبهة كورك اوضاع وخيم بود. يكي از بچه ها را فرستادم دنبال تفنگ 106 تا آن جا را كمي تقويت كنم. فردا صبح زود شروع كرديم.
عراق دو قبضه تيربار كاليبر بالا كار گذاشته بود؛ كنار ديده باني اش. هم نفرات ما را مي زد و هم براي توپخانه ديده باني مي كرد. دو، سه نفر هم فناسه زن در كنارش بودند و مي زدند.
بچه ها را گذاشتيم تا با تفنگ 106 روي آنها كار كنند. فيلمي را كه از اين صحنه ها گرفته شده، هنوز دارم. اگر كسي فيلم را ببيند، مي فهمد مقاومت در زير آتش سنگين يعني چه. يكي از كاليبرها را زديم؛ اما آن يكي مدام مي زد. يكي از بچه هاي بي سيم چي خبر آورد «منتظري»(پاورقي1) شهيد شد. او از بچه هاي باسواد و فعالي بود كه كار ديده باني مي كرد. (پاورقي2)
سبزه بين گفت مي رود او را بياورد. اما سبزه بين هم تير خورد و شهيد شد.
حالا مشكل ديده بان داشتيم. ديدم بچه ها همه درگيرند، خودم راه افتادم. موقعيت بدي بود. وقتي فهميدند يكي دارد روي تنگه مي آيد، آن جا را گرفتند زير آتش خمپاره حتي نمي شد تكان خورد. ديدم فايده اي ندارد. براي انجام تك، نيرو كم داشتيم. ترسيدم با يك پاتك، بتوانند مواضع را از ما پس بگيرند. گفتم: «بچه ها! پدافند كنيم تا مواضعمون رو از دست نديم.»
تا آن موقع چند بار تلاش كرده بوديم تنگه را بگيريم؛ ولي آنها خيلي استقامت مي كردند. در وسط درگيري، يكي از بچه ها به نام تركاشوند فيلمبرداري مي كرد. وارد نبود و كارش گير مي كرد، مي آمد مي گفت: «برادر مرندي، چيكار كنم؟»
در آن قسمت موفق بوديم؛ اما در قسمتي كه اول آن جا بوديم، بچه هاي همدان و باختران نتوانستند بيشتر مقاومت كنند. موقعيت بدي داشتند. چپ و راست آنها دشمن بود. براي همين مجبور شدند جاخالي بدهند و بيايند پايين. توي ارتفاعات كورك و «كاسه گران» ما موفق بوديم؟ اما منطقه چم امام حسن(ع) دست آنها ماند.
از منطقة دشت گيلانغرب ، قسمت وسيعي آزاد شد. در آن منطقه خيالمان راحت بود. توي محور نشسته بودم كه بچه ها گفتند: «توي دشت دارن از پشت بچه ها را مي زنن.»
جا خوردم . چه طوري توانستند بيايند پشت بچه ها؟ نشستم پشت بي سيم. پرسيدم: «چه خبره؟»
اصلاً باورم نمي شد. مهندسي دشمن چهل و هشت ساعته يك صخره را خرد كرده و آمده بود توي دشت!
در اين منطقه، دشمن با كماندوهاي لشكر هفت، سه بار پاتك كرده بود. وقتي ديد فايده اي ندارد، دست به كار شد و يك معبر براي عبور تانك درست كرد.
بچه ها غافلگير شده بودند. در وسط درگيري، تانك ها از پشت شروع كردند به ريختن آتش. در آن منطقه، ما امكانات زرهي نداشتيم. چون با آن ارتفاعات، جاي مانور تانك نبود. بچه ها تا آن موقع خيلي خوب كار كردند. روي ارتفاعات «شياكوه» عالي استقامت كردند؛ ولي وقتي تانك ها را آوردند، بچه ها گير افتادند. ديگر آذوقه نمي رسيد و مشكل تداركات داشتيم. به هرحال، بخشي از ارتفاع را حفظ كرديم و مجبور شديم بخش ديگر را تخليه كنيم.
همين برخوردهاي دشمن در اين عمليات، باعث شد تا مسؤولان تصميم بگيرند ديگر در آن منطقه عمليات نكنند. البته وسعت عمليات زياد بود و بعدها وقتي با يكي از فرماندهان عمليات سپاه دربارة آن حرف زدم و منطقة عمليات را به او نشان دادم و پرسيدم براي اين عمليات چه قدر نيرو لازم است، گفت: «اگه ما عمل مي كرديم، قطعاً براي اين محدوده ده لشكر مي خواستيم.»
ما با يك تيپ از سپاه و يك تيپ از ارتش وارد عمل شديم. پشتيباني هم نداشتيم. در مقابل ما، دشمن با يك سازمان دست نخورده و تازه نفس حضور داشت. منطقه خيلي حساس بود. اگر موفق مي شديم ارتفاعات را آزاد كنيم، مي توانستيم به سمت نوار مرزي، «نفت شهر» و «بغداد» حركت كنيم. اين براي دشمن سنگين بود و نمي خواست اين طور شود. براي همين، به شدت مقاومت مي كرد. در اين عمليات، تلفات سنگيني را متحمل شد. البته ما هم چند نفر از نيروهاي بسيار خوبمان را از دست داديم. توي درگيري هاي چم امام حسن(ع) ، برادر پيچك(پاورقي3) در حال شليك آرپي جي، تير قناسه به گردنش
خورد و شهيد شد. حاضر نشد در عمليات مسؤوليتي را قبول كند و به عنوان يك فرد عادي در عمليات شركت كرد و توفيق شهادت نصيبش شد.

پاورقي:
1- برادر منتظري: از بسيجيان اعزامي از نجف اباد اصفهان بود كه در سال 60 به جبهه هاي غرب آمد و در عمليات مطلع الفجر، هنگام ديده باني روي ارتفاعات كورك به شهادت رسيد.
2- عكس شمارة 24.
3- شهيد غلامعلي پيچك در سال 58 شغل معلمي را رها كرده و به مبارزان در كردستان مي پيوندد. در سال 59 با سمت فرماندة عمليات غرب كشور، دو عمليات بزرگ را طراحي و اجرا كرد. او در تاريخ 20 آذرماه سال 60 با تير دشمن بعثي آسماني شد و از جمع ما پر كشيد.
منبع: وبلاگ پاسداران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
روز 9 دي 1360، ساعت پنج صبح بود. رفتم پادگان ابوذر، پيش حاج بابا و گفتم: «مي خواهند به ما حمله كنند.»
انگار كه حرفم را نشنيده باشد، گفت: «چي؟»
گفتم: «قراره سه روز ديگه به ما حمله كنن.»
گفت: «تو از كجا مي دوني؟»
گفتم: «از ساعت دو نصفه شب داريم بازجويي مي كنيم. همان پناهندة عراقي اين را گفت.» حاج بابا گفت: «بشين ببنيم چي شده؟»
خلاصه جريان را برايش تعريف كردم و قرار شد از جبهه هاي ديگر كمك بگيريم، نيروهاي خودمان در منطقه آماده باشند و از ارتش هم بخواهيم برايمان نيرو بفرستد.
بلافاصله دست به كار شديم . اول با جبهه هاي ديگر تماس گرفتيم. از شهيد بروجردي در منطقة هفت خواستيم برايمان نيرو بفرستد. از جبهة چپ سرپل ذهاب، بچه هاي نجف آباد ، از ارتفاعات قلاويز، بچه هاي همدان، عده اي از نيروهاي جبهة «شيشه راه » كه انتهايي ترين جبهة سرپل ذهاب بود و همين طور تعدادي از بچه هاي دشت ذهاب اعلام آمادگي كردند كه خودشان را به ما برسانند.
از طرف ديگر، تيپ سه زرهي لشكر 81 ارتش يك دسته سوار زرهي و يك آتشبار توپخانه به كمك ما فرستاد. دستة سوار زرهي چند «اسكورپين»، «پي ام پي» و «نفربر» با خودش آورد. ديديم اگر اينها را به خط ببريم، مي فهمند كه ما با خبريم. آنها را همان جا نگه داشتيم. با هليكوپترهاي «كبري» هم هماهنگ كرديم. طوري برنامه ريزي كرديم كه از زمان حملة عراق تا رسيدن نيروها بيشتر از يك ساعت زمان لازم نداشته باشيم.
در اين ميان، به سپاه ريجاب، پيش حاج آقا طهماسبي رفتم و گفتم: «حاجي! آمادة مقابله با حملة عراق باش! قراره به شما حمله كنن.»
گفت: «چي؟ مگه چي شده؟»
گفتم: «همان پناهنده اي كه ديروز آوردينش حمام و بهش كباب دادين، گفت قراره به ما حمله كنن.»
باورش نمي شدكه آن اسير اين اطلاعات را داشته و در قبال محبت هاي آنها هيچ حرفي نزده باشد. با نشان دادن برگة بازجويي، حرف من را باور كرد.
گفتم: «به هر حال، امروز كه داره تمام مي شه و شما فقط دو روز ديگه فرصت دارين. در ضمن، ساعت حمله هم مشخص نيست.»
شروع كرد به آماده كردن تجهيزات و امكانات مقر خودش.
از روز سوم، هنوز دو، سه ساعت نگذشته بود كه حملة عراق و ضدانقلاب شروع شد. آنها اول ارتفاعات بلند منطقه، از جمله «آسيابان» كه به آن «آشيوبا» هم مي گفتند، گرفتند. اين بنا از يادبودهاي دوران «يزدگرد» بود كه در بلندترين نقطة منطقه قرار داشت. به اين ترتيب، آنها كاملاً بر ما مشرف شدند. زيرپاي اين قصر، مكاني بود به نام «بابايادگار» كه از مكان هاي مقدس قلخاني ها بود. بعد از گرفتن آشيوبا، به طرف بابايادگار سرازير شدند. در اين فاصله، بچه ها حركتشان را به آن طرف آغاز كردند.
مردم ريجاب كه تازه از حمله باخبر شده بودند، شروع كردند به گريه و زاري. فكر مي كردند شهر سقوط مي كند. من به آقاي طهماسبي گفتم: «شما فقط بومي هاي خودتان را از مهاجمان مشخص كنيد.»
همة آنها لباس كردي تنشان بود. او به همه لباس هاي مشخص داد و آنها هم پس از تجهيز راه افتادند. بعد از حركت اين گروه و نيروهاي ديگر، درگيري شديدي آغاز شد. هليكوپترهاي كبري هم از بالا آنها را مي زدند. نفربرها، خشايارها و پي ام پي ها هم همراه با نيروها حركت كردند.
توي اين درگيري ، تعداد زيادي از مهاجمان كشته شدند. با تكنيك و تاكتيك درستي نمي جنگيدند و اصلاً در توانشان نبود بيايند خط اول. بيشتر از نصف روز طول نكشيد كه آنها با تلفات زيادي كه داده بودند، شروع به عقب نشيني كردند و رفتند پايين.
مردم خيلي خوشحال بودند و شيريني پخش مي كردند. اگر دشمن به ريجاب مي رسيد. علي رغم كرد بودنشان، خسارت مالي و جاني فراواني وارد مي كردند.
يكي از مهمترين آثار اين عمليات ، نمايش قدرت بچه هاي «القارعه» بود و اين كه وجود آنها بسيار مثمر ثمر بود. شايد بتوان گفت: آخرين عملياتي بود كه بچه ها همه با هم در آن حضور داشتند.
تصميم گرفتيم برادران را تقسيم كنيم و بفرستيم به جبهه هاي مختلف تا بتوانند. منطقة وسيعي را پوشش دهند. ابتداي كار، كاملاً موفق بوديم. كم كم، تعداد افراد جذب شده، كمتر از تعداد شهيدان گرديد. ديگر نيرويي براي گردان باقي نماند. بنا شد مدتي براي تجديد قوا، كار گردان را متوقف كنيم و تمام نيروهايمان را براي عمليات هاي بزرگتر حفظ كنيم.(پاورقي1)

پاورقي:
1- در تاريخ 22/10/60 تك محدودي توسط سپاه ريجاب روي مناطق «بزميرآباد» و «رمكي»، حد فاصل ارتفاعات دالاهور و بمو كه پايگاه ضدانقلاب بود، اجرا شد كه منجر به سركوبي ضدانقلاب و آزادي مناطق گردید
http://

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
با سلام من به خودم قول داده بودم ديكه وارد اين سايت نشم حون اولا پس از حند دقيقه انتي ويروسم خاموش ميشه دوما از لحن خشك وغير دوستانه بعضي دوستان ناراحتم ولي باز مينويسم كه دوستان تازه نفس بدانند كه ما حطوري نفس بعثيهارو كرفتيم برادر حراغحي يكي از شهداي كمنام از اين برادر حديثهاي زيادي هست كه من يكي از آنها را براي شمامينويسم(شب شهادت ايشان) در يكي از حبهه هاي حنوب موقع يكي از تكهاي ايران (نميدونم حمله لو رفته بود يا خير)واحد اين برادر در نقطه اي قرار ميكيره كه راه پيشرفت و بركشتشان كرفته ميشه روبروي آنها تك تيراندازي بود كه امان برادران را كرفته بود برادري كه براي ديدباني سرش رابالا ميبره توسط اين اسنايپر به شهادت ميرسه كه سريعا برادري ديكر حاي ايشان را پر ميكند كه ايشان هم توسط اين اسنايپر بشهادت ميرسه كه در ان لحظه برادران روحيشان را مي بازند اين برادر عزيز با ديدن اين مطلب تمامي وسايل نظامي خود را باز كرده وفقط با سرنيزه سينه خيز ميرود و پس ازاندكي بر ميكردد وسر آن اسنايپر به زمين ميكوبد وميكويد اينم سر تك تيراندازتان كه با ديدن اين صحنه برادرها به شوق ميايند و خط را ميشككنند.در همان عمليات شاهدان عيني ميكويند مدتي بعد غواصي به بالا ميايد يه ركبار ميزنه و دوباره ميره پايين كه متاسفانه تير به سر ايشان اسابت ميكنه وشهيد ميشن يادش زنده باد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
از دیشب برنامه ای از شبکه یک پخشش شروع شده به نام : حماسهء 27 این برنامه مستندیست در مورد روند و تاریخچهء تشکیل لشگر 27 محمد رسول الله سپاه و برخی عملیاتهاش . زمان دقیقش رو نمیدونم . اما فکر کنم بعد از 8 شب پخش میشه تا اخبار ساعت 9 . البته بی سلیقگی کردند و پخشش با سریال شبکه 3 تداخل داره . من که دیشب اون سریال رو بی خیال شدم و این مستند رو نگاه کردم . راستی چه اخطار خوشگلی به ما دادند .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خيلى آرام و بى صدا وارد شهر شديم. از ميدان مدخل شهر گذشتيم و با احتياط نيروها را وارد انبار كارخانه نوشابه كه مقابل ساختمان مدرسه بود كرديم. هيچ كس نمى دانست دشمن تا كجاى «سرپل ذهاب» پيش رفته است. بعد از استقرار بلافاصله دو تن از رزمنده ها كه از قبل با موقعيت آنجا آشنايى داشتند را براى تجسس وضعيت آرايش لشكر عراقى و محل استقرارشان فرستاديم؛ معلوم شد عمده تانك هاى دشمن در اطراف جايگاه پمپ بنزين شهر تجمع كرده اند اما در ساير محلات، حضور ندارند. از آنجا كه تجهيزات و نيروى چندانى در اختيار نداشتيم بسيار نگران بوديم. خيلى زود به عقب بازگشتيم و مشاهداتمان را براى بچه هاى ارتش تشريح كرديم. براى بيرون راندن ۱۵۰ دستگاه تانك عظيم الجثه و صدها بعثى از شهر بايد نقشه دقيقى مى كشيديم. يكى از برادران خبر داد كه چند نفر از خلبانان هوانيروز در پادگان ابوذر هستند. از شنيدن اين خبر بسيار شاد شديم چرا كه فكر جالبى به ذهنمان خطور كرد. بى درنگ يكى از نفرات را به پادگان فرستاديم. چند ساعت بعد سه فروند هلى كوپتر كبرا از آن سوى آسمان وطن به سمت ما مى آمد. پنج، شش نفر از خلبانان زبده هوانيروز به فرماندهى احمد كشورى و على اكبر شيرودى به يارى ما آمده بودند. هلى كوپتر اول كه در وسط ميدان نشست من از دور على اكبر شيرودى را شناختم و با ذوق زدگى براى استقبالش دويدم. در كابين كبرا را كه بالا زد و قدم به زمين گذاشت ديدم چند تا هندوانه با خود آورده و با لبخندى كه بر لب هايش نقش بسته بود گفت: آوردم بخوريد و گلويى تازه كنيد. براى چند لحظه همه چيز را فراموش كردم و به آن كار بامزه خنديدم. به محض اين كه ما اطلاعات خودمان را درباره وضعيت شهر و نحوه استقرار تانك هاى عراقى به ايشان داديم، يك جلسه توجيهى چند دقيقه اى و مختصر گذاشتند و بعد شيرودى با قيافه اى متفكر و گام هايى با صلابت و محكم به سمت هلى كوپترش رفت و آن دو فروند كبرا ديگر هم به دنبال او به سوى مقر دشمن به پرواز درآمدند و ما با دعا و صلوات از صميم قلب آرزوى موفقيت شان را داشتيم. آن روز شيرودى و بچه ها دو سورتى پرواز كردند. در يك سورتى، چند تانك را منفجر كردند و آتش عظيمى به راه انداختند و وقتى مهمات كبراها تمام شد، سريع به پادگان ابوذر برگشتند و مجدداً خودشان را مسلح كردند اما اين دفعه مى دانستند كار دشمن تمام خواهد شد. دشمن با مشاهده آتش باران كبراها، تانك هايشان را برداشته بودند و داشتند سراسيمه از اطراف جايگاه پمپ بنزين پراكنده مى شدند كه هلى كوپترهاى ايرانى از راه رسيدند و خيلى دقيق و مرتب، ستون زرهى ـ مكانيزه عراقى ها را كه شامل ۳۰ دستگاه نفربر زرهى و خودروهايى كه به دنبال آنها در حال فرار بودند هدف قرار دادند. آنهايى كه از اين درگيرى دلاورانه جان سالم به در بردند به سمت سه راهى قره بلاغ و حتى از آن هم دورتر بر تپه هاى كوره موش فرار كردند. در پايان عمليات بچه هاى هوانيروز به لطف خدا شيرازه دشمن در سرپل ذهاب از هم پاشيده شد و در نتيجه نيمى از شهر دست خودمان افتاد. از اين پيروزى مسرور بوديم كه اطلاع دادند هنوز عده اى از مسئولان استان در پاسگاه تيله كوه مانده اند و محاصره شده اند. لذا دغدغه عمده ما، معطوف به اين امر شد كه براى نجات آقاى طايفه نوروزى و بچه هاى همراهشان اقدام كنيم. تصميم بر اين شد كه از سمت پاسگاه مرزى تيله كوه آنها را به عقب بكشيم و به سرپل ذهاب بياوريم براى همين آن روز در شهر مانديم قبل از هجوم وحشيانه بعثى ها سكنه شهر آن را ترك كرده بودند. آن طور كه مشخص بود مردم بى گناه قبل از ترك آنجا، حتى فرصت جمع آورى ضرورى ترين مايحتاج خودشان را هم پيدا نكرده بودند و با وحشت جان خود و خانواده شان را برداشته و از آنجا گريخته بودند. در خيلى از خانه ها، جواهرات، لوازم منزل و حتى اسباب بازى بچه ها سر جايشان پهن بود. هنوز ظرف غذا روى اجاق مانده بود و يخچال ها پر از مواد غذايى بود. جالب اينجاست كه من و رزمنده هاى ديگر با اين كه بسيار خسته و گرسنه بوديم به خاطر پايبندى شديدى كه نسبت به موازين شرعى داشتيم به خود اجازه برداشتن و خوردن حتى يك سيب از خانه اى را نمى داديم. خوراكمان شده بود نان كپك زده توى كيسه هاى نان خشك و نوشابه هايى كه در انبار كارخانه مانده بود. تازه براى رضايت صاحب كارخانه كه حالا معلوم نبود كجاى دنيا به سر مى برد يكى از برادران كه در همدان طلافروشى داشت يادداشتى نوشت با اين مضمون كه: برادر عزيز و ناشناس، شما به اين نشانى در شهر همدان مراجعه بفرماييد تا ما پول تمام نوشابه هايى را كه مصرف كرده ايم، به شما تقديم كنيم. هوا تاريك شد و ما با مشاهده اجراى آتش كاليبر سبك و سنگين دشمن در اطراف شهر و استفاده از فشنگ رسام متوجه شديم كه شهر از همه طرف در محاصره دشمن است. شدت آتش دشمن در وصف نمى گنجيد. تمام آسمان روشن مى شد و از هر طرف صداى انفجار و شليك گلوله به گوش مى رسيد. از آنجا كه قطع يقين داشتيم به محض روشن شدن هوا عراقى ها دوباره به شهر حمله خواهند كرد با زحمت تسليحات جمع آورى كرديم و بين رزمنده ها تقسيم نموديم. بلادرنگ آنها را در طبقات فوقانى ساختمان هاى مشرف به دو طرف جاده اصلى سرپل ذهاب سازماندهى كرديم. با آماده باش كامل حدود ۳ ساعت گذشت و از بعثى ها خبرى نشد گويى جرأت پيش روى نداشتند. تا آن موقع بچه هاى پشتيبانى دو دستگاه تانك M6 برايمان فرستادند و ما بچه ها را از ساختمان ها بيرون آورديم و دستورات لازم را به آنها داديم. همه را در پناه آن دو تانك مستقر كرديم و با احتياط راه افتاديم. طى چند خيز، از پل اصلى كه به روى رودخانه قرار گرفته و دو بخش شهر را به همديگر متصل مى كرد، عبور كرديم. در آن طرف رودخانه عراقى ها كمين كرده بودند و به محض رسيدن با آنها درگير شديم. دوباره گلوله ها به صدا درآمدند و آتش باران شروع شد لكن اين بار جوانان با غيرت و شجاع ما سينه ستبر كرده بودند و به سمت دشمن شليك مى كردند و هركدام به تنهايى چندين بعثى را به هلاكت مى رساندند شجاعت و نظم بچه ها در آن شرايط وصف ناشدنى بود. فرمانده دو دستگاه تانك خودى كه افسر باغيرتى بود با سرعت و دقتى كه داشت چندين تانك عراقى را منفجر كرد و صحنه نبرد را به جهنمى براى دشمن تبديل نمود و نگذاشت حتى خراشى به تانك هايمان وارد شود. ولى در همين عمليات زخمى شد و در پايان درگيرى موقعى كه مى خواستيم او را با تانك به عقب بفرستيم متوجه شديم بر اثر شدت خونريزى به شهادت رسيده است. متأسفانه تعدادى از بچه ها مجروح و دو تن هم شهيد شدند. اما در نتيجه همين تهاجم كه تمام بضاعت تجهيزات سنگين ما همان دو دستگاه تانك بود، واحدهاى باقى مانده تانك و پياده عراقى وحشت زده سر و ته كردند و تا حوالى سه راهى قره بلاغ عقب كشيدند. بعد از پاكسازى شهر، هلى كوپترهاى هوانيروز مجدداً آمدند و دو دستگاه از تانك هاى عراقى را زدند. ديگر طورى شد كه بعثى ها كاملاً از منطقه عقب نشينى كردند و ما توانستيم خاك قسمتى از وطن عزيزمان را از وجود دشمن غاصب پاك كنيم. روزنامه ایران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.