F35

خاطراتي از مردان هشت سال جنگ تحميلي

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

هوا كه روشن شد، ما خبر تصرف ارتفاعات تنگ كورك را به محمود شهبازى بى سيم زديم. او هم خبر اين فتح را به رده هاى بالا مخابره كرد. از آن طرف خط به او گفتند: اشتباه مى كنيد، امكان ندارد بچه هاى شما به تنگ كورك رسيده باشند اين غيرممكن است. اما بعد از اصرار شديد محمود، آنها هلى كوپتر هوانيروز را براى بررسى وضعيت منطقه به آنجا فرستادند و وقتى عناصر شناسايى، از سنگر ديده بانى با دوربين خر گوشى، ما را ديدند، تازه به مسئولان حاضر در قرارگاه ثابت شد كه رزمنده هاى دلير ما توانسته اند از آن مسير صعب العبور بگذرند و اين ارتفاعات را تسخير كنند. خودمان هم باورمان نمى شد كه آن شب را با پيروزى پشت سر گذاشته ايم و بعثى ها را كشته و فرارى داده ايم. همه شاد و مسرور از اين نبرد پيروزمندانه همديگر را در آغوش مى كشيديم كه ناگهان عده اى از كماندوهاى دشمن توانستند در قسمت راست تنگه ـ مشخصاً در سمت تيغه اول ـ به مواضع ما رخنه كنند و بچه ها را از نقاطى كه خيال مى كردند پاكسازى شده، با آتش تيربار و تفنگ هاى دوربين دارشان هدف بگيرند. از همان ساعات اوليه صبح، درگيرى ما با دشمن در تيغه اول شروع شد تمام آتش هاى مستقيم تانك ها و آتش منحنى توپخانه دشمن در منطقه متمركز شده بود و ما به تجربه مى دانستيم كه اين آتش تهيه سنگين دشمن، مقدمه اى است براى اجراى يك رشته پاتك گسترده. از بالاى ارتفاعات به دشت مقابل سرك كشيديم و متوجه شديم كه ضربت شب قبل بچه هاى ما چه ولوله اى در بين بعثى ها راه انداخته و همه اين نشانه ها، حاكى از آن بود كه، بچه ها احتمالاً به هدف اصلى حمله، يعنى به هم زدن تمركز دشمن بر روى شياكوه و كشاندن آنها به تنگ كورك دست پيدا كرده اند و ما كه از منظور واقعى اين حمله مطلع بوديم بسيار خوشحال شديم. بعد از آن كه فهميديم جناح راست ما در تنگه قاسم آباد خالى مانده درصدد برآمديم تا ۲۴ساعت ديگر هم آنجا دوام آوريم. تا بتوانيم با مقاومت، يگان هاى بيشترى از ارتش بعثى را به آن منطقه بكشانيم. توفيق ما در اجراى اين برنامه، مساوى بود با برداشته شدن فشار دشمن از روى نيروهاى محاصره شده خودى در منطقه عملياتى شياكوه. خوشبختانه در همين اثنا، خبر آوردند بعد از درگيرى كه منجر به فرار و عقب نشينى دشمن شد زاغه مهمات به جا مانده از عراقى ها را پيدا كرده اند. آنجا پر بود از صندوق گلوله و نارنجك دستى، گفتم: به اين مى گويند وفور نعمت. با آشنايى كه از وضعيت ارتفاعات و مسير داشتيم، با يك محاسبه سرانگشتى، تخمين زديم كه عراقى ها حدود سه ربع ساعت وقت لازم دارند تا نخستين فوج كماندوهايشان را به زير پاى نيروهاى ما برسانند. بلافاصله گفتيم عده اى بروند و مهمات داخل آن زاغه عراقى را بياورند و بين بچه ها توزيع كنند. حتى گفتيم: صرفه جويى نكنيد، اينجا دريايى از مهمات خوابيده، مال خودشان را بزنيد توى سر خودشان ما بالاى ارتفاعات بوديم و كماندوهاى عربده كش دشمن، در سراشيبى پشت تخت سنگ ها. در شروع درگيرى نارنجك ها را از آن بالا پرتاب نمى كرديم. بلكه بعد از كشيدن حلقه ضامن، آنها را روى شيب، قل مى داديم طرفشان. به فاصله چشم برهم زدنى صداى هلهله و فريادهاى گوشخراش عاش صدام آنها تبديل شد به ضجه و زوزه. مثل گله اى شغال تيرخورده، مدام زوزه مى كشيدند، عده اى كشته شدند و تعدادى زخمى لاى صخره ها افتادند و گروهى از بيم جان، سر و ته كردند و زدند به چاك. از آنجا كه هيچ آذوقه اى به همراه نداشتيم و دو روز بود كه چيزى نخورده بوديم بعضى از بچه ها ضعف كرده بودند. اما چند تا از رزمنده ها از انبار تداركات مقدارى كشمش با خود آورده بودند كه بين همه تقسيم كردند و بعد از خوردن آنها كمى جان گرفتيم. هنوز سلام نمازمان را نداده بوديم كه دشمن پاتك دوم خود را آغاز كرد. اين بار به صورت همزمان اجراى آتش شديد تانك ها از دشت مقابل و تيراندازى تيربارهاى دشمن از روى تيغه اول شروع شد. در دفع پاتك دوم دشمن، علاوه بر شهادت على سماوات، تعداد ديگرى از بچه ها هم مجروح شدند، حوالى عصر، با مقاومت شديد بچه ها، نيروهاى دشمن ضمن دادن تلفات زياد، از لابه لاى صخره ها عقب كشيدند. تيغه سوم، عملاً تا غروب دست بچه هاى ما بود. ديگر آسمان منطقه به رنگ غروب درآمده بود كه موج سوم پاتك دشمن بر روى تيغه هاى دوم و سوم تنگ كورك شروع شد. منتها اين بار دشمن، از راهكارهاى مختلف سعى مى كرد روى ارتفاعات نفوذ كند. ديگر همه مى جنگيدند حتى مجروحين. بچه ها ديگر سنگر به سنگر و صخره به صخره مى دويدند و از بالاى آنها نارنجك مى انداختند و شليك مى كردند، تا كماندوها خيال كنند بالاى سرشان نيروى ايرانى زيادى مستقر شده در حالى كه نيروى قادر به رزم ما فقط ۲۰ نفر بود. دشمن به كرات با شعله افكن به سمت ما آتش مى كرد. آنجا بود كه امداد الهى را به چشم ديديم، هرچند دقيقه يكبار، تندباد شديدى از بالاى ارتفاع، رو به سمت پائين مى وزيد و آن شعله هاى جهنمى را به سمت خود بعثى ها پس مى زد. كماندوها كه ديدند از سلاح مهيب شان هم كارى ساخته نيست، دوباره به پرتاب نارنجك متوسل شدند. ما هم جوابشان را با زبان نارنجك مى داديم. زير نور زردرنگ منورها، تيربارچى شجاع مان با تمركز و خونسردى عجيبى نشسته بود و كماندوهاى دشمن را كه سعى داشتند بالا بيايند درو مى كرد. در بحبوحه همين درگيرى ها بوديم كه برادر شهبازى از طريق بى سيم به ما گفت: هرچه سريع تر بچه ها را به عقب برگردانيد. مابا تعجب گفتيم: ما همين جا كه هستيم مى مانيم. فقط شما برايمان نيروى كمكى بفرستيد. شهبازى كه سعى مى كرد مرا آرام كند جواب داد: وقتى برگشتى، به تو مى گويم، فقط حسين جان! به حرفم گوش كن، شما حتماً بايد... و اينجا بود كه بى سيم خراب شد و ارتباطمان را قطع كرد. وقتى خبر را به برادران همرزم دادم همه ناراضى بودند اما بالاخره تصميم به برگشت گرفتيم. شب هنگام هر كدام يك زخمى را به دوش كشيديم و راه افتاديم. به محض ورود به روستا، ديديم بروجردى، صيادشيرازى و رحيم صفوى به استقبالمان آمده اند. با شور و شعف و هيجان عجيبى تك به تك بچه ها را در آغوش مى گرفتند، به سر و صورت خونى و خاك آلودشان بوسه مى زدند و مى گفتند: ماشاالله احسنت بر شما... شما سربازان امام حسين(ع) هستيد. شما اسلام را سربلند كرديد و... به كوشش: حسين بهزاد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

از دیشب برنامه ای از شبکه یک پخشش شروع شده به نام : حماسهء 27

این برنامه مستندیست در مورد روند و تاریخچهء تشکیل لشگر 27 محمد رسول الله سپاه و برخی عملیاتهاش . زمان دقیقش رو نمیدونم . اما فکر کنم بعد از 8 شب پخش میشه تا اخبار ساعت 9 . البته بی سلیقگی کردند و پخشش با سریال شبکه 3 تداخل داره . من که دیشب اون سریال رو بی خیال شدم و این مستند رو نگاه کردم .

راستی چه اخطار خوشگلی به ما دادند .


لینک این برنامه mms://media.iransima.ir/tv1/tv1_13870612_022.wmv

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
تكاور 68 خوش آمدين به سايت از خاطرات زيباي شما متشكرم :!: :|

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
ممنون تکاور جان !

برای دانلود اون فیلم از ایران سیما میتونید از نرم افزار زیر استفاده کنید :

http://homepage2.nifty.com/scallop/getasfstream/getasfstream2206d2.exe

البته سایتش فیل-تره و باید دورش بزنید وگرنه یه فایل کوچک رو دانلود میکنه که به درد نمیخوره .

حجم فیلم هم حدود 300 مگابایت میشه و اگر اینترنت پرسرعت نباشه فکر نکنم بشه کامل دانلودش کرد . چون لینکش قابلیت ادامه دادن دریافت فایل رو نداره ( رسیوم ساپورت نیست ! ) .

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
در عمليات بدر، من و اصغر و محسن گلستان با هم در دسته يك - يعنى دسته اخلاص- بوديم، كمى بعد هم سعيد پوركريم و اكبر مدنى هم به جمع ما اضافه شدند. درعمليات بدر تا نزديكى رود دجله رفتيم. تا ظهر همان روز هم آنجا بوديم. بعد دستور آمدكه عقب نشينى كنيم والا از پهلو قيچى مى شديم. عقب نشينى خيلى سخت بود، انگار روى دوش آدم يك كوه گذاشته باشند! قبل از اين كه عقب نشينى كنيم از اصغر پرسيدم، اين گرد و غبار جلو چيه اصغر هم عينك ته استكانى اش را با خونسردى پاك كرد، نگاهى انداخت و گفت: تانك! من وقتى شنيدم تانك ها دارند مى آيند و فرمانده هم دستور عقب نشينى داده، بى معطلى دويدم به سمت عقب، كمى كه دويدم چنان تشنه شدم كه با ديدن پيكر شهيدى در كانال ايستادم، قمقمه آبش را برداشتم و تكان دادم، سنگين و پر بود، انگار يك جرعه هم از آن نخورده بود. آب خنك گلويم را تازه كرد اما تشنگى كم نشد، دهها تانك و خودروى زرهى دنبالمان مى آمدند و از ما تلفات مى گرفتند. مهمات بچه ها رو به اتمام بود. تقريباً از ظهر تا دم غروب عقب مى آمديم. دسته اخلاص يك تيربارچى داشت كه تانك عراقى ها له اش كرد و از رويش گذشت، تانك ها آنقدر نزديك بودندكه آر.پى جى كارساز نبود. عراقى ها مى خواستند ما را محاصره كنند و از ما اسير بگيرند و ما فقط مى دويديم. عراقى ها در پنجاه مترى ما بودند، از نفس افتاده بودم، در جان پناهى لحظاتى دراز كشيدم، اسارت را به چشم مى ديدم، هر آن ممكن بود به اسارت درآيم يا با تير خلاص كشته شوم. هرچه در جيب داشتم زير خاك پنهان كردم تا چيزى به دست دشمن نيفتد. فرصتى پيش آمد مجدداً شروع به فرار كردم در حال فرار رگبار تير مستقيم به ران هايم اصابت كرد هر طور بود خود را به عقب رساندم و از معركه جان به در بردم و پس از مداوا مجدداً به خط برگشتم و براى عمليات آبى - خاكى به اردوگاه سفينة النجاه رفتم. اردوگاه در غرب رودخانه كرخه بود. در اردوگاه آموزش و تمرينات با جديت دنبال مى شد، افراد جديدى هم وارد دسته ما شدند. از جمله حسين گلستانى كه برادر محسن بود در چهار دسته سليقه هاى مختلفى در مورد مطالعه وجود داشت و جاى هر طيفى مشخص بود، اصغر اهرى كتب فلسفى و كتاب هاى استاد مطهرى را مى خواند، اسدالله پازوكى نهج البلاغه و كتاب هاى احاديث را ، جلو چادر هم جاى مسئول دسته بود كه بيشتر قرآن تلاوت مى كردند، عده اى هم كه دانش آموز بودند مشغول درس و مشق خودشان بودند، برخى هم گودال هايى شبيه و هم اندازه قبر در اطراف چادرها كنده بودند و در آنها شب زنده دارى و عبادت مى كردند. در قبر، احساس عجيبى به آدم دست مى دهد، آدمى از حصار تن رها مى شود و همه روح مى شود، البته اين راز و نيازها پنهانى بود، كسى نمى دانست كه در دسته چه كسانى اهل عبادت شبانه اند. آنها كه شب ها بيدار بودند، روزها چنان سرحال و با نشاط بودند كه كسى به آنها شك نمى كرد. بعضى روزها هم فوتبال بازى مى كرديم و دسته ما همه طرفدار استقلال بودند. سرانجام نوبت به تكاپوى تعاون رسيد، تحويل وسايل شخصى و ساك بچه ها، نوشتن وصيتنامه براى گذاشتن داخل ساك و تحويل به تعاون، صحنه هاى تماشايى اى بود، به ويژه وقتى مى ديدى نوجوانى تازه باليده چنان مردانه در استقبال مرگ كاغذ و قلم به دست گرفته كه انگار عالمى فرزانه در پايان عمرى تلاش و تحقيق در حال نگارش پايان نامه خويش است. بعدازظهر بود كه سوار كاميون هاى سرپوشيده پنهانى اردوگاه را به سوى مقصد نامعلوم ترك كرديم، اين نحوه انتقال براى اين بود كه ستون پنجم دشمن متوجه جا به جايى نيروها نشود و عمليات لو نرود. هيچ كس خبر نداشت كه به كجا مى رويم. بعد از ساعتى به جنوب آبادان و كنار رودخانه بهمن شير رسيديم ، به خانه هاى روستايى كه خالى از سكنه بود رفتيم. صبح كه شد خبردار شديم كه حمله بزرگى آغاز شده است. آماده حركت به سوى خط مقدم شديم، در راه گلوله هاى توپ و كاتيوشا زمين را به لرزه درآورده بودند حاج آقا رحيمى آيت الكرسى مى خواند و به بچه ها فوت مى كرد كه سلامت به خط برسيم، شب را در كنار اروند در سوله هاى موقتى بيتوته كرديم. حتى بعضى ها سر پا چرت زدند. صبح روز بعد سوار قايق شديم و به شهر بندرى فاو رفتيم. از آنجا با كاميون هاى غنيمتى در نزديكى پايگاه موشكى دشمن سنگر گرفتيم و آماده درگيرى شديم، گردان ما در آن شب نيروى احتياط بود. جنگ اصلى در جاده بصره جريان داشت و به خاطر نزديكى ما به منطقه درگيرى زير آتش توپ و خمپاره قرار گرفتيم و چند مجروح هم داديم. ظهر روز بعد از فرماندهى دستور جابه جايى ما رسيد و در سه راهى كارخانه نمك مستقر شديم ‎/ از مقر ما تا پيشانى جنگى و نقطه رهايى حدود يك كيلومتر فاصله بود، يك گروه ويژه و يا ضربت كه بيشتر آنان از بچه هاى دسته ما بود تشكيل شد و وارد جنگ تقريباً تن به تن با دشمن شديم. خط اول دشمن خيلى زود شكست و بقيه افراد به صحنه آمدند. ما چون برق از خاكريزها گذشتيم و به دشمن حمله برديم. صداى عراقى ها به گوش مى رسيد، اصغر اهرى مثل هميشه پشت سرم بود. عمو حسن به طرف سنگر دوشكا رفت و با يك نارنجك آن را خاموش كرد من هم در سمت راست جاده مكان خوبى براى شليك پيدا كردم و با موشك آر.پى.جى اولين تانك را نشانه گرفتم، موشك پهلوى تانك را شكافت. براى شليك دومين موشك قدرى جلوتر رفتم. روى زانو نشستم تا شليك كنم، همين كه نشانه روى كردم سلاح به يك طرف پرتاب شد و خودم هم به طرف ديگر پرتاب شدم و با صورت روى آسفالت افتادم. چيزى مثل چاقو به پهلو و دست راستم اصابت كرد. خواستم از جا بلند شوم نتوانستم ، كوله مهماتم پر بود و هر آن امكان داشت منفجر شود. با دست سالم ام بند كوله را باز كردم و كشان كشان خودم را از زير كوله بيرون آوردم. تيرهاى رسام مانند تگرگ روى جاده مى خوردند و كمانه مى كردند. از سنگرهاى عراقى، مثل جرقه هايى كه از يك آتش گردان جدا مى شوند، گلوله مى آمد. حدود ۱۰۰ متر جلوتر درگيرى با شدت ادامه داشت و در اين فاصله افراد زيادى از ما و عراقى ها روى زمين مى افتادند. شماره نفس هايم كم و كمتر مى شد، در آن هنگامه و هياهو نمى دانستم چه كنم. تا اين كه امدادگر دست مرا ديد و مرا از مرگ حتمى نجات داد. برگرفته از خاطرات جانباز فداكار محسن گودرزى منبع> سایت ساجد

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
داستان کوتاه معبری به درون

تمام بدنش می لرزید ، قدرت هیچ حرکتی را نداشت . طوری به زمین چسبیده بود که انگار می خواهد دوباره به خاک بر گردد.
صدای مهیب انفجاری که همزمان با فریاد درد آلود یا حسین(ع) بود ، او را به خود آورد.
بیش از یکساعت بود که سه همرزم وی به ترتیب برای معبر زدن وارد میدان مین شده بودند و پس از دقایقی پیکر غرق خون آنان را به پشت خاکریز منتقل کرده بودند.
در بدو شروع معبر زدن ، علی که از روحیة بهتری برخوردار بود ،‌ با اصرار خود به عنوان نفر اول پا در میدان بی رحم مین گذاشت .
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود انفجار مین فسفری اورا مجروح کرد.
نفر دوم محسن بود که به محض آنکه فرمانده خبر مجروحیت علی را داد ، خودش را به معبری رساند که علی اولین شخم آن را زده بود.
معبر به نیمه نرسیده بود که پیکر غرق خون محسن را هم به عقب منتقل کردند.
مجید که انگار از حال و احوال او متوجه شده بود ، بدون هیچ حرفی خود را به معبر رساند و ادامة‌ معبر زدن و خنثی سازی مین ها را بر عهده گرفت .
دقایق به کندی می گذشت و شلیک منور و صدای گلوله لحظه ای قطع نمی شد.
ظاهراً معبر به نیمه رسیده بود ، ولی باز هم انفجاری دیگر و صدای یا ابوالفضل(ع) مجید در صحرا طنین انداز شد.
دیگر او سر صف بود و باید راه همرزمانش را ادامه می داد.
تمام اندام او می لرزید و با این لرزش ، دستان او نمی توانست حتی مین های ضد تانک را خنثی کند ، چه رسد به مین های حساس ضد نفر !
فرمانده بالای سر او بود ، ولی او توان بلند شدن از روی خاک را نداشت.
فرمانده وقتی حال او را این چنین دید ،‌زیر بغلش را گرفت و نیم خیز او را به سمت معبر کشاند و به آرامی در گوشش گفت :
مهم نیست ! من هم بار اول مثل تو تمام وجودم می لرزید . تا اینجا هم که آمده ای لطف خدا بوده. گذشتن از خود برای خدا مراحل مختلفی دارد که اولین گام را تا اینجا درست برداشته ای.
سینه خیز برو داخل معبر ، حاجی آنجاست ، هروقت بهت اشاره کرد ، نقش مجروح را خوب بازی کن ...!

منبع : سايت تخريبچي دوران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
گذشتن ازاين دنيا و جان دادن در راه وطن آزادي را بايد از اين مردان ياد بگيريم


http://Pic.jpg

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خشم سیُد!

تاکنون خشم و عصبانیت سیّد را به چشم ندیده بودم.

اصلا" باور نمی کردم که سیّد هم می تواند عصبانی شود!او که در بدترین حالات جنگ یک
لحظه خونسردی خود را از دست نداده بود،چطور میتوانست به این سادگلی از کوره در
برود،و این چنین فریاد سر بدهد؟!

…در صف اتوبوس ایستاده بودیم،چند نفر علیرغم اعتراض سایرین،خارج از صف سوار
شدند.وطبق معمول سیّد هیچگونه اعتراضی ننمود.
جوانی حدود 20ساله با ظاهری مذهبی،خود را به اول صف رساند و در مقابل اعتراض
سایرین با لبخندی نمکی پاسخ داد:

یک عمر برای شما مردم سینه سپر کردم و خاک جبهه خوردیم،حالا یکبار هم که شده شما حق
سوار شدن بدون صف را مانند اکثر کشورها به ما بدهید…

هنوز جمله جوان تمام نشده بود که متوجه شدم سیّد با چهره ای برافروخته،آن جوان را
از پلکان اتوبوس به زیر کشیده و با صدائی فریاد گونه می گوید:

مگر به خاطر من و امثال من به جبهه رفتی که اکنون توقع قدر شناسی داری؟!مگر به
خاطر امتیاز به جبهه رفتی که حالا غنیمت خوار شدی؟!

جبهه جای افراد منفعت طلبی به مانند تو نبود…

جبهه جای عاشقانی بود که تنها رضای معشوق را می دیدند، نه منافع خود را…

مردم جوان مدعی را از دستان سیّد جدا کردند…

زمزمه ها در بین جمعین آغاز شده بود،یکی می گفت:

خونش را دیگران میدهند،برخی دیگر به دنبال سوء استفاده هستند…

دیگری می گفت:جوانک راست می گوید در تمام کشورها از سربازانشان با تکریم و
احترام یاد میکنند و آنان حق دارند که از چنین مزایائی برخوردار شوند،زیرا اگر آنان
نباشند،امنیتی برای سایرین وجود ندارد…
دیگری…
به چهره سیّد دقیق شدم،نمیدانم قرمزی چهره اش از شرم بود یا از عصبانیت،ولی
احتمال میدادم که آن برافروختگی چهره برای سوء استفاده از نام مقدس جبهه،در چهره سیّد
نمودار شده بود.

سیّد معتقد است که حضور امثال وی در صحنه های دفاع مقدس،نه برای زمین بوده است و نه
برای نام و نان،بلکه آنان تنها به تکلیف الهی خود عمل کرده اند و در این خصوص هیچ منتی
بر سایرین ندارند...
منبع : سایت تخریبچی دوران

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خوشحالم دوستان نگاه نو به خاطرات دوران دفاع مقدس انداخته اند.
امثال سید و سیدها کم نیستند ولی انگار که توی این جامعه امروزی در حال حل شدن. امیدوارم به روزی نرسیم که فراموش کنیم که عده ای بی هیچ چشمداشتی به پیشواز مرگ رفتند.

[color=blue]لازم به ذکر هست دوستان در انتخاب خاطرات دقت زیادی کنند که مبادا خاطره و یا کلمه ای برای نسل نوجوان امروزی ایجاد شبهه کنه. امیدوارم نسل امروز ، نسل دیروز رو به دنیای اینده نفروشد.[/color]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[b]پاسی از شب گذشته و من هنوز بیدار بودم. به سال آخر دبیرستان فکر می کردم. به یاد روزی که با تعدادی از شاگردان آموزش و پرورش استان تهران به منطقه کوشک نصرت رفته بودیم تا نمایش تیم"اکروجت طلایی" نیروی هوایی را تماشا کنیم. خلبانان نیروی هوایی عملیات جالب و تماشایی به نمایش گذاشتند. دلم می خواست مانند آنها در اوج آسمان به پرواز درآیم. یک سال بعد آرزویم تحقق یافت و من نیز چون آنان به خلبانان نیروی هوایی پیوستم.
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. ساعت 4 صبح بود. پس از پوشیدن لباس پرواز خانه را ترک کردم.
در پست فرماندهی نماز صبح در فضایی معنوی به امامت سرگرد اردستانی لیدر دسته پروازی اقامه شد. قبل از شروع جلسه توجیهی، یکی از دوستان به سرگرد اردستانی گفت:
- هوا خیلی خراب است و پرواز در این هوا مناسب نیست.
اردستانی گفت:
- دشمن بعثی با چند لشکر از غرب کشور حمله کرده ما باید هر طور شده از پیشروی آنها جلوگیری کنیم.
صلابت کلام شهید اردستانی علیرغم شرایط بد جوّی، بیانگر عزم راسخ او برای انجام ماموریت بود.
با گرفتن چتر و لباس به طرف آشیانه هواپیما رفتیم. مسلح شدن هواپیماها به بمب و راکت، آنان را به صورت ببرهای خشمگین درآورده بود. با وصل برق و فشار هوا به ترتیب موتور 2و1 روشن شدند. پس از برداشت چوب، چرخ ها آماده حرکت به طرف باند شدیم. پس از یک بازرسی سریع "پین" های موشک و اسلحه برداشته و هواپیما آماده پرواز شد.


[size=18][color=red]علیرغم اشکالات در هواپیمایم به پرواز درآمدم [/color][/size]

بار دیگر کلید دستگاه ها را وارسی کردم. دستگاه"I.N.S "که کلیه وسایل ناوبری هواپیما را شامل می شود و دستگاه "A.D.Iکه اختلاف زمین و هوا را نشان می دهد و در واقع یک افق فرضی در هواپیما برای پرواز در هوای ابری است نقص داشتند. برای پرواز در آن شرایط جوی، باید نقص این دو دستگاه را برطرف می کردیم. با توجه به این که این اولین ماموریت برون مرزی ام بود، نمی خواستم دوستانم فکر کنند که ترسیده ام. نمی دانستم در این هوای ابری و پر خطر پرواز کنم، یا بمانم و نواقص را رفع کنم؟
با توکل به خدا، پس از هواپیمای 1و2و3 دسته "تراتل" را جلو بردم. هواپیما غرش کنان از پایگاه خیز برداشت و ثانیه هایی بعد همگی در دل آسمان بودیم.
با آشکار شدن علایم و شاخص های زمینی که در بریفینگ پروازی توسط مسئول دسته مشخص شده بود، دریافتم که به نقطه مرزی رسیده ایم. با علامت لیدر دسته پروازی گردش را انجام دادم. در حدود 50 پا بالای زمین پرواز می کردیم و ابرها در حدود 30 پا بالای سرِ ما بودند. لرزش های ناشی از برخورد و رعد و برق، تکان های شدیدی در هواپیما ایجاد می کرد ولی دسته پروازی مصمم به ادامه ماموریت بود.
با چرخشی مایل به راست، نگاهی به سطح زمین انداختم. لشکرهای مکانیزه دشمن در ستون های منظم با ادوات و تجهیزات کامل در منطقه ای وسیع گسترده شده بودند. بر اساس برنامه پروازی به جایی رسیده بودیم که باید بمب های مان را رها می کردیم. برای این که فیوز بمب ها عمل کند، می بایستی ارتفاع را تا حد زیادی کم می کردم. هر چند از لحاظ ایمنی این کار درست نبود زیرا رفتن در میان ابرهای C.B که ارتفاع آنها ممکن بود به چند کیلومتر برسد و بر اثر توده های سنگین ابر با یکدیگر رعد و برقی به میزان یک میلیون ولت برق ایجاد شود و همین امر باعث می شد تا ارتعاشات و تکان های شدیدی به هواپیما وارد شده و در یک چشم به هم زدن هواپیما به دو نیم شود.

[color=red]به ستون تجهیزات دشمن حمله ور شدیم [/color]

لیدر دسته و به تبع او دسته پروازی، این خطر را با آغوش باز پذیرفتند و به خاطر رسیدن به آرمانی که آن را عزت و شرف می دانستند، همگی به داخل ابرها رفتیم. خلبانان شماره 1و2و3 به ترتیب در حالت های مناسب بمب های خود را به فاصله چند ثانیه بر روی هدف ریختند. انتخاب زمان انجام ماموریت در واپسین لحظات روز باعث غافلگیری دشمن شده بود. اصابت دقیق بمب ها بر روی اهداف، اغتشاش و سر درگمی عجیبی در بین دشمن به وجود آورده بود.
صدای ناشی از انفجار تانک ها و مهمات، خواب خوش پدافند دشمن را بر هم زد. به همین دلیل بدون هدف، گلوله های شان را شلیک می کردند. اما تاکتیک های به موقع همرزمانم مانع از اصابت آنها به هواپیما می شد. به یکباره به خودم آمدم. حالا نوبت من بود که بمب ها را بریزم. روی هدف رسیده بودم. هواپیما را به ارتفاع مناسب بردم. تمامی افکارم را روی دکمه پرتاب متمرکز کردم و علامت نشانه گیری درست وسط هدف قرار گرفته بود. در این لحظه دکمه رها کننده بمب ها را فشار دادم. گردش به راست کردم تا خودم را در پناه دسته پروازی قرار دهم.


[[size=24]color=red]دسته پروازی را گم کردم[/color] [/size]

داشتم شیرینی انجام دادن موفقیت آمیز ماموریت مان را مزه مزه می کردم که متوجه شدم از دسته پروازی جا مانده ام. یک لحظه نفس در سینه ام حبس شد. نبودن دستگاه ناوبری باعث شده بود تا در میان توده ابرهای سیاه هواپیمای خودم را به سختی مهار کنم. ناگهان با صدای رعد و برق که شبیه صدای مسلسل بود، احساس کردم که هواپیما مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفته است. یک دستم روی دستگیره صندلی پران و یک دست دیگرم روی استیک هواپیما بود. نمی دانستم باید هواپیما را به چه سمتی هدایت کنم. هر لحظه امکان داشت هواپیما به زمین بخورد، زیرا ارتفاع ابر خیلی نزدیک زمین بود و هیچ راهی برای خروج از آن وجود نداشت. کاملاً نا امید شده بودم از ته قلبم گفتم:
- یا زهرا ...
و با بردن این نام مقدس آرامش گرفتم.


[[size=18]color=red]از ابر خارج شدم ولی هنوز نمی دانستم کجا هستم [/color][/size]

در همان حال که دستم روی استیک هواپیما بود، احساس کردم که دارم از ابر خارج می شوم. حالا باید هواپیما را به داخل کشور می بردم. تنها وسیله ناوبری من یک قطب نمای معمولی بود. با شناختی که از پروازهای گشت هوایی از منطقه به دست آورده بودمف سعی کردم پرواز را در سمتی حدود 60 الی 90 درجه به سوی ایران ادامه دهم. برای این که وسعت دیدم زیاد شودف اوج گرفتم. موج فرکانس رادیو را چرخاندم تا موقعیت خود را به دوستانم اطلاع دهم. ولی رادیو به خاطر قرار گرفتن هواپیما در ابر c.b از کار افتاده بود. در همان سمت به طرف پادگان نظامی به پرواز ادامه دادم. ناگهان با شلیک آتش پدافند توپ ها و گلوله های خودیف پی بردم که ا ز منطقه ای وارد حریم هوایی کشور شده ام که خارج کریدور پروازی ورود هواپیمای خودی است. برای این که از دست آتشبارهای خودی در امان باشم، ارتفاع هواپیما را کم کردم. همکاران خلبانم که نتوانسته بودند از طریق تماس رادیویی با من ارتباط برقرار کنند، فکر کرده بودند که من دچار سانحه شده ام. به همین دلیل بلافاصله با پایگاه تماس گرفته و برای جست وجو و نجات من، تقاضای هلی کوپتر کرده بودند.


[color=red]سرانجام با کمک یک هواپیمای دیگر نجات پیداکردم[/color]

داشتم در آسمان کشور به پرواز ادامه می دادم که یکی از هواپیماهای خودی را که به علتی از دسته پروازی جدا شده بود، دیدم. به خلبان آن هواپیما با علایم و نشانه های صوری فهماندم که به علت نقص دستگاه ناوبری و رادیو موقعیت و سمت خود را از دست داده و از دسته پروازی جا مانده ام. او نیز با اشاره از من خواست تا در کنارش پرواز کنم.
با هم به پایگاه رسیدیم. بازگشت از هر ماموریت جنگی شروع یک زندگی دوباره است.آن موقع ارزش زنده بودن و دوست داشتن معنا پیدا می کند ...
به دنبال دسته پروازی چرخ های هواپیما را بر روی باند پایگاه زدم. وقتی هواپیما را به داخل آشیانه بردم و پیاده شدم نگاهی به آن انداختم. تمام بدنه اش به غیر از کاناپی بر اثر برخورد با ابرc.b شکسته و فرو رفته بود. در شیلتر در کنار هواپیمایم ایستادم و خدا را سپاس گفتم از این که در اولین ماموریتم سربلند شدم.
منبع:http://www.iranian-airforce.blogfa.com[/b]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[color=red]روی صدام را کم کردیم[/color]!
[color=red]خاطره ای از سرهنگ خلبان "کیومرث حیدریان" [/color]



چند ماهی بیشتر از جنگ نگذشته بود. در این مدت خلبانان تیزپرواز ارتش جمهوری اسلامی ایران امان دشمن بعثی را بریده بودند. آنها مرتب مواضع نظامی و اقتصادی عراق را بمباران می کردند و آسمان عراق جولانگاهی برای عقابان تیزپرواز نیروی هوایی شده بود. در این مدت دیده نشد که حتی یک خلبان به خاطر ترس از پدافند پرحجم عراق، ماموریت خود را نیمه تمام رها کرده و برگردد.
در این زمان ما در پایگاه ششم شکاری بوشهر بودیم. یکی از روزها یکی از خلبانان شجاع کشورمان به قصد بمباران پالایشگاه بصره به پرواز درآمده بود، ولی در راه بازگشت مورد اصابت دو تیر موشک زمین به هوای سام 3 و سام 6 قرار گرفته و در خاک عراق سقوط کرده بود. همگی نگران حال او بودیم و به هر دری می زدیم تا از او خبری کسب کنیم. مشغول دیدن برنامه های تلویزیون بودیم که یکی از خلبانان پیشنهاد کرد تلویزیون عراق را بگیریم شاید بتوانیم خبری کسب کنیم. درست می گفت. در این گونه موارد رسانه های خبری عراق که منتظر چنین اتفاقاتی بودند، با راه انداختن جار و جنجال تبلیغاتی و برگزار کردن کردن کنفرانس های مطبوعاتی و رادیو و تلویزیونی، تلاش می کردند از به اصطلاح قدرت هوایی خود بگویند و با انجام این کار موجبات تضعیف روحیه خلبانان را فراهم کنند.


[color=red]مشغول دیدن کانال های تلویزیون عراق شدیم [/color]

ساعت 11 صبح بود که به اتفاق چند تن از دوستان از جمله شهیدان یاسینی و دوران به عنوان خلبان آماده نشسته بودیم و شروع به گرفتن تلویزیون عراق کردیم. تصویر صدام را دیدیم که در یک مصاحبه مطبوعاتی سخن می گفت. یکی از خبرنگاران خارجی از او سوال کرد:
- آقای رئیس جمهور، با توجه به این که خلبانان ایرانی به گونه ای نه چندان مشکل بیشتر نقاط خاک عراق را مورد حمله قرار می دهند، شما چگونه از منابع اقتصادی خود از جمله نیروگاه های برق دفاع می کنید؟
صدام که از طریق مترجم عرب زبان خود متوجه این سوال شد زیاد خوشش نیامد. چهره اش خشمگین شد و مطالبی را به عربی گفت که مترجمش این گونه آن را ترجمه کرد :
- ما به یاری کشورهای دوست و حامی خود به تازگی چنان دژمستحکمی از پدافند هوایی در اطراف شهرها و منابع اقتصادی خود از جمله نیروگاه های برق برپا کرده ایم که فرمانده پدافند ما اعلام کرده چنانچه هر خلبانی بتواند با موفقیت به شعاع 50 مایلی رینگ های پدافندی این نیروگاه ها برسد، حقوق یک سال خود را به عنوان جایزه به او خواهد داد.



[color=red]به پیشنهاد یاسینی آماده حمله شدیم [/color]

در حین مصاحبه، به چهره رضا یاسینی و عباس دوران نگاه می کردم. برق غیرت را در چشمان این عزیزان دیدم. لحظه پس از پایان مصاحبه علیرضا یاسینی رو به عباس دوران گفت:
- عباس حاضری بریم روی صدام رو کم کنیم؟
که عباس پاسخ داد:
- یاعلی بریم.
من هم با آنها راهی شدم. بلافاصله مجوز را از معاونت عملیات پایگاه گرفتیم و عباس دوران به عنوان لیدر انتخاب شد و شروع به تشریح پرواز نمود. بلافاصله بعد از پایان بریفینگ به اتاق تجهیزات رفته و با تحویل گرفتن تجهیزات دو فروند فانتوم مسلح آماده پرواز شدیم. با کسب اجازه از برج مراقبت به پرواز درآمدیم. هدف نیروگاه برق بصره بود. با ارتفاع کم و سرعت بالا از مرز گذشته و وارد خاک عراق شدیم.


[color=red]هدف را به شدت بمباران کردیم [/color]

در فاصله چندین مایلی از نیروگاه، پدافندها شروع به شلیک کردند. انواع توپ های ضدهوایی به سمت ما شلیک می کردند و از هر طرف موشکی به سمت مان می آمد. دوران و یاسینی با مهارت تمام این موانع را یکی پس دیگری پشت سر گذاشتند.
ساعت 5/1 بعدازظهر روی هدف رسیدیم و با رسیدن به هدف در ارتفاع پایین آن را بمباران کردیم و با گردش های بجا، ضمن کوبیدن کامل هدف به سمت مرز حرکت کردیم. هواپیما که سبک تر هم شده بود، به سرعت به سمت مرز می آمدیم. خساراتی که به آن جا زده بودیم، به حدی بود که می خواستند هر طور شده ما را بزنند که با مهارت خلبانان موفق نشدند و توانستیم سالم به زمین بشینیم.



[color=red]جایزه خلبانان ایرانی را بدهید! [/color]

غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:
- من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.
سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:
- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد.

[color=red]به فاصله دوساعت از مصاحبه [/color]

مصاحبه صدام حسین ساعت 11 صبح بود که ما دو ساعت و نیم بعد آن جا را بمباران کردیم. پس از چند روز از این واقعه، صدام حسین فرمانده پدافند هوایی عراق را به دلیل بی کفایتی برکنار و زندانی کرد.
منبع: جوشن بلوگفا

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.