zed

روحاني شهيد عبدالله ميثمي به روايت سردار ذوالنور

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[align=justify]*تازه متأهل شده بودم كه ايشان گفت شما حتماً بايد بروي و خانواده ات را بياوري اهواز، من گفتم هيچ جايي اينجا ندارم. گفت: شما برو، تا شما بيايي جا آماده است.
وقتي آمديم به خانه اي رفتيم كه ديدم قبلاً در اين خانه زندگي مي شده، وسايل هست بعداً فهميدم شهيد ميثمي خانواده خودش را فرستاده اصفهان تا وقتي كه جايي براي ما درست شود! يعني
خانه اش را با وسايل شخصي اش گذاشته بود كه دست ما باشد.
روزهايي كه منطقه آرام بود صبح مي ديديم كه بيرون در اتاق يك شير، از اين شيرهاي يارانه اي گذاشته اند، بعد مي فهميديم كه شهيد ميثمي صبح زود مي رود و شير مي گيرد. خدا انشاءالله روحش را شاد كند.

*گاهي بحثي مي شد بين ارتش و سپاه، ممكن بود بعضي آدمها در ارتش، سپاه را به عدم تخصص متهم كنند و بعضي از ما نيز ارتش را به علت بسيجي عمل نكردن و كلاسيك عمل كردن زير سوال ببريم.
شهيد ميثمي به شدت روحش از اين مسائل منفجر مي شد و اتفاقاً يكي از افرادي كه براي وحدت سپاه و ارتش و نزديك كردن فرماندهان تلاش مي كرد، ايشان بود. از ترفندهاي مختلفي هم استفاده مي كرد.
حرف ايشان هم اين بود كه، از لحاظ ادبي شايد درست نباشد ولي مي خواستند منظور را با اين جمله بفهمانند. مي گفتند: مي دانيد فلان جا چرا پيروز شديم و فلان جا نشديم؟ فلان جا سپاه عمل كرد و پيروز نشد و فلان جا ارتش تنها عمل كرد و پيروز نشد؟ چون خدا مي خواهد بگويد كه شما هم ارتش و هم سپاه هيچ كاره ايد، هر كدام با من بوديد همه كاره ايد.
ايشان مي فرمود: خدا روي اين عمليات ما مارك Made in Allah زد ولي ما مي گوييم كه Made in Iran يا سپاه ولي اين الله بايد باشد. در واقع ايشان مي گفت خدا ماركMade in Allah زد روي عمليات كه من كردم نه شما.
تمام تلاشش ارتباط بين ارتش و سپاه بود. يكي از كارهايي كه مي كرد اين بود كه روحانيون ارتش، سپاه و ژاندامري را كه در جنگ نقش داشتند ،جمع مي كرد و خوب توجيه مي كرد كه چطور بتوانند بين سپاه و ارتش مسائل را تلطيف كنند و وحدت، ارتباط و برادري را گسترش بدهند.

*شهيد ميثمي دوره آموزش نظامي نديده بود و صرفاً حضورشان در جبهه به عنوان نماينده حضرت امام بود، هم مستعد بود، هم بصريت خاصي داشت و زود مطلب را مي گرفت و خداي متعال هم زود حق را بر زبانش جاري مي كرد. رفتارشان، براي ما آموزش بود.
بنده زماني از موضوعي ناراحت بودم و گفتم مي روم خدمت شهيد ميثمي و هرچه دارم مي گويم و ديگر ول مي كنم و عصباني هم بودم. عادت داشت كه هر كدام از ما كه عصباني مي آمديم خدمت ايشان، مي نشست و كتف هايمان را ماساژ مي داد. همين كه دستش مي آمد پشت كتف آدم، با يك حرف كه مي زد، انگار هيچ غم و مشكلي نداشتيم و همه چيز يادمان مي رفت.
ايشان در جبهه كار مي كرد و كارش اثر بخش بود چون هزينه مي كرد و از خودش مايه مي گذاشت نه اينكه بخواهد با حرف اثرگذار باشد، "كونوا دعاه الناس بغير السنتكم". يكي از مواردي كه روحانيت هم در جنگ تاثير گذاشته همين بود.

*آقاي غلامپور كه فرمانده قرارگاه بودند و آدم مطلعي نسبت به مسائل جنگ، تعريف مي كرد در عمليات كربلاي 5 كه واقعاً عمليات نفسگيري بود، از طرف دشمن آتش بسيار شديدي داشتيم چرا كه در عمليات كربلاي 4 كه عدم الفتح بود به پيروزي نرسيديم و تلفات ديديم. دشمن تيربارش را در جزيره ماهي گذاشته بود. عزيزان زيادي از بچه هاي لشگر امام حسين(ع) در مقابل اين جزيره شهيد شدند. دشمن هم جشن و پايكوبي راه انداخته بود و حضرت امام به فرماندهان فرموده بودند كه اگر مي خواهيد كاري بكنيد الان موقعش است كه هم دشمن غافل است و هم مست پيروزي. الان بهترين موقع براي عمليات است؛ فوراً عمليات كربلاي 5 طراحي شد.
من چندين شب بود كه نخوابيده بودم و يك شب ناگهان افتادم. يك ساعت مانده به اذان صبح، بيدار شدم و ديدم دو نفر زير بغلم را گرفته اند و با خود مي برند. بيدار شدم و پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ گفتند: قرارگاه، جلسه اعلام كرده و نماز صبح بايد آنجا باشيد. هنگامي كه رسيديم، ديديم همه جمع هستند و شهيد ميثمي در حال سخنراني است.
شهيد ميثمي اين آيه را خواندند كه: "ان كنتم تظلمون فانهم يعلمون كما تعلمون و ترجون الي الله ما لايرجون" اگر شما درد دائم و رنج ديديد، دشمن هم همين گونه است اما شما يك چيزهايي را از خدا اميد داريد كه آنها آن را ندارند.
بعد از نماز صبح و در همان جلسه قرار براين شد كه كربلاي 5 سريعاً طراحي و اجرا شود. كربلاي 5 يك عمليات فرسايشي و نفسگير بود و ما هرچه داشتيم خرج كرديم و دشمن هم هرچه داشت خرج كرد و آتش ريخت.
در ضلع شمالي منطقه، به سمت اسكله شهيد باكري و پنج ضلعي، با يك تويوتا در حال حركت بوديم، اين 11 كيلومتر، 13 بار بمباران شد و ما 13 بار ماشين را متوقف كرديم و پايين آمديم. تا رسيديم به پنج ضلعي، ماشين سوراخ سوراخ شده بود.آتش آنقدر سنگين بود كه سردار مرتضي قرباني مي گفت: دشمن به شدت بدبخت شده و ما به شدت بيچاره. يعني ديگر وضع اينطور شده بود كه نه دشمن نفس و رمق داشت و نه ما رمقي داشتيم.
آقاي غلامپور مي گفت كه در كنار كانال پرورش ماهي كه لشگر 27 و چند يگان ديگر نيز آنجا بودند، تعدادي از فرمانده يگان ها حاضر نمي شدند عقب نشيني كنند. من رفتم توجيه شان كنم كه برويم عقب و معتقد بودم كه اينجا ماندن ممكن نيست.
هنگامي كه آمديم برگرديم ديدم يك طلبه مي بيند كه رزمنده ها دارند عقب نشيني مي كنند، شروع مي كند به آيه و حديث خواندن و اصرار كردن تا جلويشان را بگيرد. بعد كه مي بيند اثري ندارد مي گويد بايد پا روي جنازه من بگذاريد و عقب برويد.
ايشان مي گفت آنقدر مطالب اين طلبه مرا تحريك كرد و در من اثر گذاشت كه از همان جا برگشتم و به فرمانده ها گفتم: اينجا مي مانيم. يعني خود فرمانده قرارگاه مي گفت من از حرفهاي اين طلبه اينقدر متأثر شدم.
مقام معظم رهبري نيز خودشان در جبهه حضور داشتند، حضوري جدي و چشمگير كه خاطرات متعددي از حضور ايشان در جنگ وجود دارد. روحانيت در لايه ها و سطوح مختلفي حضور داشت از رده هاي معمولي تا فرماندهي جنگ.
طلبه غواص هم داشتيم . در سد دز آموزش غواصي به طلبه ها مي داديم. طلبه هايي داشتيم كه در سمت اطلاعات عمليات، ديده باني، توپخانه و رزمي حضور داشتند.
شهيد حاج علي فلاح، طلبه كاشاني بود كه دو تا از انگشتانش در انقلاب با كوكتل مولوتف قطع شده بود، در طول جنگ آر.پي.جي زن بود. عمليات والفجر مقدماتي با هم بوديم. تيربار دشمن داشت بچه ها را درو مي كرد و عاجزمان كرده بود. يك جوري زيگزاگ رفت و نارنجك را انداخت توي سنگر دشمن. در اين حين چهار تا تير به يك دستش خورد و دو تا تير هم به يك دست ديگرش. هنگامي كه داشتم مي رفتم غرب ايشان گفت كه من هم مي خواهم بيايم. گفتم شما كه دست نداري چگونه مي خواهي بيايي؟ آمد و حضور پيدا كرد و بعد هم شهيد شد. شهيد احسان قاسم پور هم روحاني گردان بود و هم آر.پي.جي زن .[/align] (سيلوستر انتالوك ايراني !!! ولي چه كسي اسم ايشان را شنيده است icon_wink )
يكي از كساني كه حضورش خيلي اثر بخش بود شهيد بزرگوار ميثمي بود. روحانيون اينجوري بسيار داشتيم، منتهي شهيد ميثمي چيز ديگري بود و حضورش اثر ديگري در جبهه داشت. سنش زياد نبود، قيافه و تيپ او هم بگونه اي بود كه وقتي او را مي ديديد مجذوب تيپ و قيافه اش مي شديد. اصلاً قيافه و تيپ علمايي طرف، خود به خود تاثيرگذار است. تيپ شهيد ميثمي يك تيپ معمولي با قدي معمولي بود و از نظر علم هم سطح خيلي بالايي نداشت يعني اينطور نبود كه بگوييم درس خارج زيادي خوانده بود و قريب الاجتهاد بود، نه اينجور نبود. ولي تاثير عجيبي داشت. يك نمونه اش را عرض مي كنم:
در عمليات بدر جاهايي عقب نشيني كرديم. برادران ارتش خيلي اصرار مي كردند كه شهيد صياد شيرازي را بكشانند عقب چون دشمن داشت جلو مي آمد و ما داشتيم عقب نشيني مي كرديم و مجروحانمان را هم نمي توانستيم عقب بياوريم. شهيد صياد شيرازي را با اجبار سوار بلم كردند ولي خودش را انداخت توي آب و گفت اگر به من فشار بياوريد من خودم را غرق مي كنم، من نمي توانم نيروهايم را بگذارم و بروم.
آقاي امير حسني سعدي كه مقطعي فرمانده نيروي زميني ارتش شدند، آيه اي را خواندند كه: "لَن يصيبَنا الا ما كَتَبَ الله لَنا" يعني چيزي به ما اصابت نمي كند مگر آنچه كه خدا خواسته باشد و من از همانجا احساس كردم كه ايشان آدم ريشه دار و مذهبي هستند كه در چنين وضعتي يك آيه مناسب اينطوري توي ذهنش مي آيد چرا كه زمينه و خميرمايه خوبي دارد.
سردار صفوي آنجا تشريف داشتند و آقا محسن رفت قسمت شمالي منطقه. سردار صفوي مي فرمودند ببينم آقاي ميثمي چه مي فرمايند، خوب آنجايي كه تبيين با فرماندهي است و كار، كار عملياتي و فرماندهي است، اينجا فرماندهي مي گويد كه ببينيم آقاي ميثمي چه مي گويند.
شهيد ميثمي فرمود: همه بايد بمانند، فرمانده و غير فرمانده ندارد و همه بايد بمانند. براي خود بنده اين مطلب سنگين بود. يك روز از ايشان سوال كردم: آقاي ميثمي، موضوع خيلي خطرناك بود، دشمن داشت جلو مي آمد فرماندهان ما از بين مي رفتند.
ايشان گفت: فرمانده نمي ماند كه دشمن اسيرش كند. ولي زودتر از نيرويش نرود بلكه بايد پا بپاي نيرويش برود. ما بنا بود كه مجروحين را اول ببريم، اگر نه فرماندهي مي رفت و رده هايمان هم جا مي ماند ولي فرماندهي كه حضور داشته باشد مجروحين را هم مي بريم، اگر داريم عقب نشيني مي كنيم.
عقب نشيني با كمترين تلفات، حرف شهيد ميثمي وقتي مي گفت، تمام بود يعني فرماندهان اين حرف را مي پذيرفتند، حرف او اينقدر نفوذ مي كرد. علتش هم اين بود كه شهيد ميثمي عارفي وارسته بود دنيا را در وجود خود نمي ديدند.
در همين عمليات كربلاي 5 شهيد ميثمي جلو قرارگاه ايستاده بود و يك كيف هم دستش بود كه ما به آن مي گفتيم سامسونت آقاي ميثمي. كه هميشه همراهش بود. گاهي توي اين كيف اسنادي بود كه دشمن حاضر بود ميليادرها تومان براي 1 برگش هزينه كند ولي ايشان تكلف نداشت.
من به رئيس دفتر مسئول قرارگاه گفتم سريع يك ماشين براي حاج آقا بياور. كمي ديرشد، ماشين كه آماده شد، ديديم شهيد ميثمي 200-300 متر جلوتر، طول جاده را گرفته به سمت شمال 5 ضلعي دارد مي رود. در همين حين يك تويوتا وانت آمد كه پشتش هم يك تعداد شهيد بود. جلو ما جاده موج و دست انداز داشت و سرعت ماشين كم مي شد كه ديدم شهيد ميثمي پريد پشت ماشين و رفت. بعداً شهيد ميثمي را ديدم و گفتم حاج آقا ما ماشين تهيه كرديم چرا شما با اين رفتيد؟ گفت: چه فرقي مي كند، اينها همه ماشين هاي ما هستند، مگر من كي ام كه يك ماشين بيت المال اختصاصاً براي من راه بيفتد، تازه خيلي هم بهتر شد و همنشيني شهدا نصيبم شد.
يك بار من نديدم خانواده اش را سوار ماشين سپاه كند. خانواده اش را مي خواست بياورد اصفهان مرخصي، قطار مي گرفت مي آورد قم بعد با ماشين مي برد اصفهان. يك بار ساك هم دستش بود و خانواده اش هم همراهش بودند. من تويوتا استينش دستم بود و رد مي شدم كه ديدم شهيد ميثمي و بچه هايش منتظر ماشين هستند، ترمز زدم و اصرار كردم كه برسانمشان راه آهن. اما قبول نكرد. بعد گفتم حاج آقا چه فرقي مي كرد. ماشين كه تا اينجا آمد، شما هم مي آمديد. گفت: نه فرق مي كند، اين مردم برق ندارند، مشكل دارند، ماشين گيرشان نمي آيد، من ديدم شما ناراحت مي شويد نتوانستم دل شما را بشكنم و گفتم ساك ها را ببريد، همين كه مردم ببينند تويوتاي سپاه يك آخوند را با زن و بچه اش سوار كرده منظره خوبي نيست و درد مردم بيشتر مي شود لااقل ما درد مردم را بيشتر نكنيم.
قرار بود معاون فرهنگي قرارگاه انتخاب كنيم. يكي از برادرها درباره كسي كه معرفي شده بود گفت: ايشان خيلي عشقي عمل مي كنند، شهيد ميثمي جواب داده بود: اگر كسي بخواهد توي جبهه با عقل كار كند كه جنگ نمي آيد، بايد با عشق بيايد كه كار كند.
ايشان مي گشت عيب ديگران را اينجوري ترميم مي كرد و بعد معنويت و عشق را در جبهه حاكم مي كرد. مي خواستيم آقاي حاج صادقي را عنوان نمايندگي قرارگاه معرفي كنيم. شهيد ميثمي ايشان را برد توي سنگري كه همه جايش آتش مي ريخت و نه مثل معارفه هاي الان، دست آقاي حاج صادقي را گذاشت توي دست فرمانده قرارگاه و گفت انشاءالله با هم بسازيد و با هم كار كنيد و هدفتان هم يكي باشد و تمام.
بارها از ايشان شنيدم كه مي گفت: خدا را شكر مي كنم فكر اينكه در دنيا خانه اي براي خودم بسازم به سرم نيافتاده است. بارها مي گفت: چهل ماه در زندان بوده ام. به عنوان خاطره مي گفت كه: يك بار كه مادرم ملاقاتم آمد حسابي گريه كردم؛ مادرم گفت تو اينجوري نبودي! بگو ببينم چي شده كه گريه مي كني؟ گفتم: يك كمونيست هم سلولي من است و غذا كه مي آورن، آب مي ريزد توي اين غذا كه پخش بشود و من نتوانم بخورم. لباس كه مي شويم دست خيس مي زند به لباس كه آن را نجس كند، من نه لباس پاك دارم و نه غذاي پاك. شكنجه زندان من را اذيت نمي كند، اين مسائل ديني ام كه آسيب ديده من را اذيت مي كند. با انقلاب آزاد شد. مي گفت: آنقدر جبهه مي مانم تا بدهكاريم را به انقلاب بدهم. منطق شهيد ميثمي اين بود. روحيات عجيبي داشت، اصلاً اهل شيوه هاي اداري نبود.
عمليات والفجر8 كه تردد منحصر به فرد بود، اگر تصادفي پيش مي آمد جاده بسته مي شد، اگر تانكي خراب مي شد تا مي خواستيم جابجا كنيم جاده بسته مي شد و طعمه اي براي هواپيماي دشمن مي شد تا بمباران كنند. خدمت شهيد ميثمي رسيدم و پيشنهاد دادم هر 10 كيلومتر، 1 ايستگاه جرثقيل درست كنيم تا به جاي اينكه هنگام حادثه جرثقيل ها بخواهد 120 كيلومتر راه بيايند، در ايستگاه هاي نزديك به هم جرثقيل باشد تا هر جايي مشكل پيش آمد سريع بتوانند برسند.
آن زمان آقاي حسين تاش فرمانده ستاد قرارگاه بود كه ايشان گوشي را برداشت و با اين تلفن قورباغه اي گفت: آقاي حسين تاش، اگر چنين بكنيد خيلي خوبه ها. باور بفرماييد شايد 2 ساعت از اين فرمايش شهيد ميثمي نگذشته بود كه ايستگاه ها فعال شد. چيزي كه مي گفت رد خور نداشت و اين نشان دهنده نفوذ حرف ايشان بود. اتفاقاً اسم اين كار را هم گذاشتيم كميته باب الحوائج و تا تصادفي پيش مي آمد سريع جرثقيل مي آمد و مشكل تصادف را حل مي كرد. نزديك عمليات بدر شهيد ميثمي سخنراني داشت كه در آن موثرترين عنصر دفاع و همه چيزهايي كه انسان را به بهشت مي رساند خيلي دسته بندي شده و جمع و جور و حساب شده مطرح كرد. روحياتش، روحيات معنوي بود، واقعاً عشق در وجودش حاكم بود و زندگي را براي خودش نمي ديد و به دنيا تعلق نداشت. اصلاً اهل اينكه چشم و هم چشمي با ديگران داشته باشد نبود.
از ايشان شنيده بودم كه: من از خدا خواسته ام شب شهادت حضرت زهرا (س) به شهادت برسم. شهيد كلهر جلوتر از قرارگاه قدس با گلوله توپ دشمن افتاد و از ناحيه سر مجروح و شهيد شد. شهيد ميثمي صحنه شهادت هاي زيادي را ديده بود ولي نديده بودم توي هيچ صحنه اي مثل صحنه شهادت شهيد كلهر كه غروب و عصر بود به هم بريزد. حال عجيبي پيدا كرده بود. چند بار من اين جمله را از زمان شهادت شهيد كلهر از ايشان شنيدم كه مي گفت: من اجر خودم را از خدا در اين عمليات - عمليات كربلاي 5- خواهم گرفت.
فرداي همان روز در همان نقطه اي كه شهيد كلهر شهيد شده بود، گلوله توپ آمد و به همان شيوه شهيد ميثمي مجروح شد و رفت توي كما. پزشكان مي گفتند ديگر اميدي نيست و كار ايشان تمام است. من تعجب كردم چون ايشان گفته بود از خدا خواستم كه شب شهادت حضرت زهرا شهيد بشوم. چند روزي در حالت كما بود تا اينكه شب شهادت حضرت به شهادت رسيد.[/align]
منبع : خبرگزاري فارس

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.