hosseingmn

قهرمانان هوانیروز

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

گفت وگو با همسر و همرزم خلبان شهيد جعفر مهدوى
چرا كسى اولين شهداى هوا نيروز را نمى شناسد؟!
گفت و گو: مسعود آب آذرى
تصویر
در طول سال هاى جنگ تحميلى، نيروهاى مردمى، نيروى زمينى ارتش، سپاه، هوانيروز و نيروى هوايى دست به دست هم داده و از جان و دل تلاش مى كردند كه حتى يك وجب از خاك پاك وطن به تصرف دشمن در نيايد. آن ها در اين راه از هيچ تلاشى فرو گذار نكردند. آنان كه مردانه كمر همت بسته بودند و مايه رشك سردمداران حكومت هاى غربى بودند و هستند و به راستى كه امروز هم بسيارى از قدرتمندان در حيرت مانده اند كه مگر مى شود مردانى چنين بى ادعا از دامن يك ملت برخيزند. سينه را مقابل آتش كينه دشمن سپر كنند تا مبادا خدشه اى به كيان آنان وارد شود؟!...
سرتيپ شهيد جعفر مهدوى از خلبانان هوانيروز بود كه در غائله كردستان و به تاريخ ۲۳/۵/۵۸ در يك عمليات ضد اشرار به شهادت رسيد. وى در سال ۱۳۳۳ در روستاى ملك كلاه قائم شهر ديده به جهان باز كرد. دوران ابتدايى را در مدرسه ملك كلاه و دبيرستان را در رشته علوم تجربى در قائم شهر سپرى كرد. در سن ۱۶ سالگى ديپلم گرفت و به علت علاقه اى كه به ادامه تحصيل داشت، هر روز فاصله چهار كيلومترى روستاى زادگاهش تا شهر را پياده طى مى كرد ولى هرگز از خستگى سخن به زبان نمى آورد. بعد از پايان متوسطه، به علت كمى سن نتوانست به سربازى برود و به همين علت، مدت دو سال در يك مدرسه ملى به عنوان معلم خدمت كرد. همسرش مهناز حسين زاده كه معلم مدرسه راهنمايى زكيه در قائمشهر است درباره او مى گويد: « به رغم مخالفت خانواده براى استخدام در هوانيروز از معلمى انصراف داد. آموزش نظامى را در تهران گذراند و براى يادگيرى زبان انگليسى و تخصص پرواز به مركز آموزش هوانيروز اصفهان اعزام شد. پس از پايان دوره ها با درجه ستوان سومى در كنار ديگر خلبانان هوانيروز به پرواز و پاسدارى از آسمان جمهورى اسلامى ايران مشغول شد. اولين واحد خدمتى او پايگاه يكم رزمى شكارى هوانيروز كرمانشاه (پايگاه شهيد كشورى) و تخصص جعفر پرواز با بالگرد ۲۱۴ (ترابرى) بود. وظيفه او بردن مهمات، آذوقه و نيروى انسانى و تخليه شهدا و مجروحين بود.»
وقتى از خانم حسين زاده مى خواهيم از ازدواجش بگويد، جواب مى دهد: «من، دختر خاله جعفر بودم. در سال ۵۵ با هم نامزد شديم و در سال ۵۷ بعد از دو سال عروسى كرديم. دوران ازدواج ما تقريباً ۱۵ ماه بود. ثمره اين عشق خدايى، دخترى به نام الهام است كه زمان شهادت پدر پنج ماهه بود و در حال حاضر فيزيوتراپ بيمارستان رازى قائم شهر است.»
او درباره فعاليت هاى دوران انقلاب همسرش مى گويد: «جعفر قبل از پيروزى انقلاب براى نشان دادن مخالفت خود با رژيم، از رفتن به پادگان خوددارى مى كرد و در عوض به تكثير اعلاميه هاى امام و پخش آن مى پرداخت و در ايامى كه به پادگان مى رفت از قبول ماموريت هاى ضدمردمى خوددارى مى كرد. در روستاى خود هم در جمع افراد محله، صحبت هايى راجع به امام خمينى (ره) مى كرد و مردم را نسبت به انقلاب آگاهى مى داد.
با آن كه به طور مكرر از طرف رژيم به او اخطار مى شد، ولى توجهى نمى كرد و عاقبت تهديدات رژيم به عمل تبديل شد و او را زندانى كردند. وقتى توسط عوامل رژيم دستگير شد به من و خانواده اش چيزى نگفت. بعد از آزادى به منزل برگشت. موهاى سرش را تراشيده بودند و ضعيف شده بود. از ايشان، جريان را پرسيدم و برايم توضيح داد كه چه اتفاقى افتاده است.
مهناز حسين زاده واقعه شهادت خلبان جعفر مهدوى را اين گونه توصيف مى كند: «البته چگونگى شهادت ايشان را بايد از زبان همرزمش شنيد. جعفر در غائله شهرستان پاوه همراه با هم پروازش خلبان محمدرضا وجدانى به يارى سردار جنگ هاى نامنظم شهيد دكتر مصطفى چمران و صد و ده نفر پاسدارى كه در محاصره مزدوران بودند، رفت.
از تاريخ ۲۳/۵/۵۸ تا ۲۹/۵/۵۸ به مدت شش روز محاصره و نجات پاوه و اهالى آن، خلبان مهدوى بارها پرواز كرد و در رساندن نيرو و آذوقه و تخليه مجروحين و شهدا نقش بزرگى داشت. رزم و شهادت خلبان مهدوى و وجدانى را در عرصه پرتلاطم پاوه بايد از زبان سرهنگ خلبان على زعفرانى كه از لحظه شروع تا پايان حضور داشته است، شنيد؛ «سرهنگ زعفرانى درباره آن روز مى گويد: در تاريخ
۲۳/۵/۵۸ سرهنگ على سعدنيام فرمانده هوانيروز كرمانشاه دستور داد همراه او به پاوه بروم. در مسير پرواز گفت: خلبان ستادى امروز صبح بالاى شهر پاوه پرواز شناسايى داشته و حركات مشكوكى در شهر واطراف پاسگا، مشاهده كرده است.
گرم صحبت بوديم كه يكى از هواپيماهاى نيروى هوايى از كنار ما گذشت. بال ها را به علامت سلام تكان دادم. به ارتفاعات شمشير كه رسيديم پاوه زير پايمان بود. ناگهان فريادهاى هراسانى از راديو F M بالگرد به گوش رسيد.
پرواز- شاهين! پرواز- شاهين! تو را به خدا كمك مان كنيد. ما صد و ده نفر از نيروهاى سپاه بوديم كه محاصره شديم و تا الان ۶۰ نفر تلفات داده ايم. با مقامات تماس بگيريد و بگوييد به بيمارستان حمله كرده اند و همه زخمى ها را سربريده اند. اگر دير به كمك ما برسند همه نيروهاى نظامى و سپاه و مردم، قتل عام خواهند شد.
آخرين پرواز و ماموريت اين خلبان شجاع هوانيروز در تاريخ ۲۶/۵/۵۸ است.»
خلبان زعفرانى در ادامه اضافه مى كند:«سومين روز جنگ بود. ما چهار فروند بالگرد بوديم كه با مهمات و نيرو از پايگاه هوانيروز كرمانشاه به طرف پاوه پرواز كرديم. بالگردهاى كبرى درگير نبرد با نيروهاى آشوب طلب بود و ما با راهنمايى دكتر چمران در شرق پاسگاه نيروها و شهدا و مجروحين را تخليه مى كرديم. از همه طرف گلوله مى باريد و هربالگردى حدود چهار دقيقه فرصت براى نشستن و برخاستن داشت. من مهمات و نيروها را خالى كردم. شهدا و مجروحين را به بالگرد من انتقال دادند. هنوز دو دقيقه از حركت مان نگذشته بود كه صداى نگران خلبان كبرى از راديو بلند شد. او مى گفت: «بالگرد مهدوى و وجدانى موقع سوار كردن مجروحين مورد هدف قرار گرفت و سقوط كرد. من سريع به پايگاه اطلاع دادم كه تيم نجات براى كمك آن ها پرواز كند و خودم شهدا و مجروحين را در بيمارستان كرمانشاه تخليه كردم. سريع به طرف پاوه پرواز كردم. وقتى رسيدم، با دكتر چمران تماس گرفتم و جريان را به ايشان اطلاع دادم. دكتر مرا به قسمت شرق و گوشه پاسگاه راهنمايى كرد. از همان بالا بالگرد سانحه ديده را به خوبى مى ديدم.»
قسمت دوم متلاشى شده بود و كابين جلو هم شكسته بود. زنده ماندن خلبان ها فقط معجزه بود. زمين كه نشستم آن ها را آوردند، خلبان محمدرضا وجدانى در دم شهيد شده بود و خلبان مهدوى به علت ضربه شديد و اصابت گلوله به گلويش، نصف گردنش بريده بود و هنوز نفس مى كشيد، ايشان را روى برانكارد گذاشتند. هنوز نفس مى كشيد اما نمى توانست صحبت كند يا محيط اطرافش را تشخيص بدهد. ما به سرعت به سمت بيمارستان كرمانشاه پرواز كرديم. سروانى از نيروهاى مخصوص در كنار مهدوى خوابيده بود و با نفس مصنوعى سعى مى كرد او را تا بيمارستان زنده نگه دارد. در بيمارستان مهدوى را سريع به اورژانس و وجدانى را به سردخانه منتقل كردند.
خلبان زعفرانى با فاصله چند دقيقه اى دوباره به طرف كرمانشاه پرواز مى كند و در پايگاه آن شهر فرود مى آيد. گزارش وضعيت وخيم جسمى خلبان مهدوى را كه به فرمانده پايگاه سرهنگ سعدنيام مى دهد، دستور مى گيرد كه دوباره به بيمارستان برگردد تا با درخواست هواپيما از تهران او را به بيمارستان مركز انتقال بدهد.
وقتى به بيمارستان مى رسد پزشكان خبر شهادت مهدوى را به او مى دهند. او درباره آن روز مى گويد: «بعدازظهر همان روز چندين پرواز پى در پى براى حمل نيرو، آذوقه و مهمات به طرف پاوه داشتم و اين حادثه از ذهنم بيرون نمى رفت. خلبان وجدانى اولين و خلبان مهدوى دومين شهيد هوانيروز در بعد از انقلاب در درگيرى هاى جنگ بودند. شهيد كشورى، خلبان محمدى، عليزاده و تعداد ديگرى از پرسنل هوانيروز آن روز به كرات به پاوه پرواز داشتند و مهاجمان و اطراف دكتر و نيروهايش را پاكسازى كردند. احمد كشورى آن روز با همكارى دكتر چمران و سرتيپ فلاحى و با رهبرى تيم هوانيروز آتش سنگينى بر سر دشمن ريختند و منطقه و مردم و نيروهاى پاوه را نجات دادند.
وقتى از خانم حسين زاده مى پرسيم شما چه طور از شهادت همسرتان مطلع شديد لحظه اى مكث مى كند، سكوتش نشانه دردى است كه از يادآورى خاطرات بر دلش مى نشيند. او مى گويد:«شهادت ايشان در بيستمين روز ماه مبارك رمضان اتفاق افتاد. آن روز من مشغول خواندن نماز ظهر و عصر بودم، آرام و قرار نداشتم. وسط نماز بى اختيار نماز را ترك كردم نمى توانستم آن را به پايان برسانم. به طرف نقشه ايران كه روى ديوار اتاق نصب بود رفتم، مى خواستم بدانم پاوه مال كدام استان است. ديدم كه در كرمانشاه واقع شده، البته شب قبل جعفر با من تماس تلفنى گرفته و گفته بود روز يكشنبه مى آيم اما تو به مادرم بگو كه من روز دوشنبه مى آيم. مبادا كه اگر دير كردم ايشان نگران شوند.
شهادت ايشان را از تلويزيون اعلام كردند و اتفاقا روز يكشنبه به شهادت رسيدند. اما روز دوشنبه با يك فروند بالگرد پيكر مطهرش را به قائمشهر آوردند و با شكوه خاصى در ميان انبوه مردم تشييع و در روستاى ملك كلاه به خاك سپردند. چند روز بعد از شهادت همسرم به اتفاق خانواده شهيد وجدانى به نزد امام خمينى (ره) رفتيم. در آن ديدار امام ياد و خاطره حماسه هاى شهداى هوانيروز را گرامى داشتند و به ما تسلاى خاطر دادند.»
وصيت نامه شهيد مهدوى روى تاقچه خانه توجه ما را جلب مى كند. نزديك تر مى رويم و مى خوانيم: «ما از خدا هستيم و بايد به سوى او بازگرديم. راه خدا همانا راه فرزند خلف رسول او، امام خمينى است. خدايا تو مى دانى كه من چيزى عزيزتر از جانم نداشتم تا فداى تو كنم، خدايا تو مى دانى كه اين انقلاب بزرگ اسلامى، حاصل زحمت انسان هايى است كه خون هايشان نهال تازه اسلام را زنده كرده است. اين انقلاب براى ما نقطه شروع حركتى است كه ابتدا و انتهايش همان است كه تو در قرآن وعده داده اى و من اميد دارم كه با نثار خونم اين نهال تازه را جان دهم.»
كلام آخر
هر چند كه كوچيدن تو معنوى است
اندوه دلم هزارها مثنوى است
يعنى كه بهانه غم خلوت من
پيوسته شهيد جعفرمهدوى است
در پايان جا دارد از كانون دانشجويان كياكلا و جوان قائمشهر تقدير و تشكر كنيم.
iriaa.blogfa.com
یادش گرامی و راهش پر رهرو

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خبرگزاري فارس: شهيد علي اكبرشيرودي حماسه نامي است كه بايد بارها خواند، مردي كه حماسه‌اي بي ‌بديل در تاريخ از خود به يادگار گذاشت و خود را در كنار ستارگان پر فروغ آسمان دفاع مقدس قرار داد.


به گزارش خبرگزاري فارس از ساري، هشتم ارديبهشت، سالروز شهادت عقاب تيز پرواز آسمان ايران شهيد سروان خلبان علي اكبر شيرودي است كه ذكر نامش در صفحه پرافتخار تاريخ دفاع مقدس هميشه درخشان است.
امير سرافراز ارتش اسلامي سرتيپ خلبان شهيد علي اكبر شيرودي، در دي ماه 1334 در شيرود تنكابن به دنيا آمد.
وي دوران ابتدايي و دبيرستان را در تنكابن پشت سر گذاشت. سپس به تهران رفت و سپس از طي مراحل جذب در هوانيروز و آموزش خلباني به اصفهان اعزام شد.
شهيد شيرودي در طول دوران قبل از انقلاب در زمينه‌هاي مذهبي فعاليت مي‌‌كرد و عليه رژيم شاه فعاليت‌هايي را انجام مي‌داد.
اين شهيد بزرگوار با سختي و مصائب بسيار تا سوم متوسطه در زادگاهش به تحصيل پرداخت ، سپس راهي تهران شد و همراه با كار به تحصيل خود ادامه داد .
شهيد شيرودي با اتمام تحصيلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره مقدماتي خلباني را در تهران به پايان رساند . سپس دوره هلي كوپتري كبرا را در پادگان اصفهان ديد و با درجه ستوانياري فارغ التحصيل شد .
وي پس از سه سال خدمت در ارتش به كرمانشاه رفت وبا شهيد كشوري و چند نفر ديگر آشنا شد بطوري كه بيشترين اوقات را با آنان مي گذراند و با اوج گرفتن جريانات انقلاب اسلامي شهيد شيرودي از ارتشياني بود كه به صفوف راهپيمايان پيوست و به دستور حضرت امام مبني بر فرار سربازان از پادگان ها او نيز خارج شد.
پس از خروج از پادگان درصدد تشكيل گروهي چريكي بر آمد و با تعدادي از دوستانش در كرمانشاه در اين زمينه اقدام كرد تا اينكه امام به ميهن بازگشتند و انقلاب به پيروزي رسيد .
شهيد شيرودي پس از جريانات پيروزي انقلاب با پيش‌مرگان كرد مسلمان همكاري كر و سپس با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به سپاه غرب كشور پيوست.
بر پايه اين گزارش زماني كه جنگ كردستان آغاز شد شيرودي و چند تن ديگرازخلبانان وارد جنگ شدند و او ساعتي ازجنگ فاصله نگرفت وچنان جنگيد كه شهيد دكتر چمران او را ستاره درخشان جنگ كردستان مي ناميد و شهيد تيمسار فلاحي نيز او را ناجي غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آربابا ، بازي دراز ، ميمك و دشت ذهاب وپايگاه ابوذر معرفي مي كرد .
شهيد شيرودي بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله به هلي كوپترش ولي باز سرسختانه مي جنگيد و هميشه عاشق به تمام معني بود.
وي بار ها هنگام پرواز مي گفت: وقتي كه پرواز مي كنم حالتي دارم همانند يك نفرعاشق كه به طرف معشوق خود مي رود. هرلحظه فكر مي كنم كه به معشوق خودم نزديك تر مي شوم و به آن آرزوي قلبي كه دارم مي رسم ولي وقتي برمي گردم هرچند كه پروازم موفقيت آميزبوده باشد باز مقداري غمگين هستم چون احساس مي كنم هنوز آنطوريكه بايد خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگيرم.
شهيد علي اكبر شيرودي در نهايت به خلوصي كه خواهانش بود رسيد و مورد دعوت حق قرار گرفت و در هشتم ارديبهشت ماه سال 1360 در حاليكه تانك هاي عراقي به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حركت بودند با هلي كوپتر به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندين تانك از پشت سر مورد اصابت گلوله تانك قرار گرفت و به شهادت رسيد .
تيمسار فلاحي بعد از شهادت وي گفت : وقتي خبر شهادت شيرودي رابه امام دادم يك ربع به فكر فرو رفتند و حضرت امام در مورد همه شهدا مي گفت خدا آنها را بيامرزد ولي در مورد شيرودي گفت او آمرزيده است.
وي عاشق انقلاب و ولايت بود و همواره سعي مي‌كرد پيوند مستحكم بين ارتش و روحانيت برقرار كند و در اين راستا از هيچ تلاشي فروگذار نمي‌كرد. شيرودي عاشق پرواز بود، او براي پيروزي و نبرد عليه دشمن زمان را نمي‌شناخت و شبانه روز براي پيشبرد اهداف جنگي تلاش مي‌كرد.
بيژن شيرودي از همرزمان شهيد درباره شهيد شيرودي مي گويد: خلبان شهيد شيرودي، يك نظامي شجاع و دلير و بي‌نظير بود و زماني كه رژيم بعثي عراق با نيروهاي زرهي خود به ايران حمله كرد شهيد شيرودي با كمك همرزمان خود جلوي پيشروي عراقي‌ها را گرفت و با توجه به اوضاع نابسامان كشورمان در اوايل انقلاب نقش ممتاز و بي‌نظير خلبان شيرودي در سركوب متجاوزان و منافقين قابل توجه بوده و هر زماني كه ايشان در آسماني بود رزمندگان نيروي مضاعفي مي‌گرفتند.
وي مي افزايد: در اوج بحران داخلي و تلاش منافقين عليه انقلاب، شهيد شيرودي تلاش فراواني را بر عليه آنان انجام مي‌داد و زماني كه براي ديدن والدين خود به شيرود تنكابن مي آمد، همشهريان خود را نسبت به توطئه‌هاي آنان آشنا مي‌ساخت و در مراسم تظاهرات و راهپيمايي شركت فعال داشت.
محمدعلي ميرزايي يكي ديگر از خلبانان هوانيروز و همرزم شهيد شيرودي نيز مي‌گويد: شيرودي همچون ستاره پرفروغ آسمان همواره براي رسيدن به اهداف عاليه خويش نور افشاني مي‌كرد و در راه عشق و شهادت و پايمردي خستگي را نمي‌شناخت و تا پاي جان مي‌رفت و زماني كه در پايگاه هوايي كرمانشاه بوديم، مقام معظم رهبري در نماز جماعت به ايشان اقتدا كرد و نماز خواند و مؤذن اين نماز جماعت بنده بودم.
وي اظهار داشت: شجاعت و دليرمردي شيرودي در بين خلبانان هوانيروز مثال زدني بود و براي رسيدن به هدف هيچ مانعي نمي‌توانست وي را از انجام مأموريت باز دارد.
امير سرافراز ارتش اسلام سرتيپ خلبان شهيد علي اكبر شيرودي در فرازي از وصيت نامه خود مي‌گويد: هنگامي كه پرواز مي‌كنم احساس مي‌كنم همچون عاشق به سوي معشوق خود نزديك مي‌شوم و در بازگشت هر چند پروازم موفقيت‌آميز بوده باشد، مقداري غمگين هستم چون احساس مي‌كنم هنوز خالص نشده‌ام تا به سوي خداوند برگردم.
شيرودي در هشتم ارديبهشت سال 60 پس از انجام مأموريت خود در منطقه بازي دراز و شكست سنگين دشمن به درجه رفيع شهادت نائل آمد. پيكر پاك و مطهرش در گلزار شهداي شيرود به خاك سپرده شد.
شهيد علي اكبر شيرودي حماسه نامه‌اي است كه بايد بارها خواند، مردي كه حماسه‌اي بي ‌بديل در تاريخ از خود به يادگار گذاشت.

تاريخ تولد :1334

نام پدر :محمدعلي

تاریخ شهادت : 08/ارديبهشت/1360

محل تولد :مازندران/حومه تنكابن/بالاشيرود

محل شهادت :سيه قره بلاغ دشت ذهاب (اطراف تنگه حاجيان)
مزار شهید :گلزار شهداي شيرود

یادش گرامی و راهش پر رهرو

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
كشوري بال در بال شهادت
احمد كشوري در تيرماه 1332 در خانواده‌اي متوسط به دنيا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبيرستان را به ترتيب در شهر «كياكلا» و «سرپل تالار» - از روستاهاي محروم شمال – و سه سال آخر را در دبيرستان «قناد» بابل گذراند. به خاطر استعداد فوق‌العاده‌اي كه داشت، دوران تحصيلش را به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل، علاقه زيادي به رشته‌هاي ورزشي و هنري نشان مي‌داد و در اغلب مسابقات رشته‌هاي هنري نيز شركت مي‌كرد. يك بار هم در رشته طراحي مقام اول را به دست آورد. در رشته كشتي نيز درخششي فراوان داشت. علاوه بر اينها، در اين دوره فعاليت مذهبي نيز داشت و با صداي پرسوز خود به مجالس و مراسم مذهبي شور خاصي مي‌بخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار، همواره مرثيه‌خواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده مي‌گرفت. در اين برنامه‌ها، تمام سعي خود را براي نشان دادن چهره حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالب‌هايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بي‌خبر براي آن درست كرده بودند، به كار مي‌برد و معتقد بود كه: «انسان نبايد يك مسلمان شناسنامه‌اي باشد، بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد». و چون در اين فكر بود كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد، در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي، كتاب‌هايي درباره وضعيت سياسي جهان را نيز مطالعه نمود. كشوري در سال آخر دبيرستان، با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليت‌هاي سياسي – مذهبي زد و با كشيدن طرح‌ها و نقاشي‌هاي سياسي عليه رژيم وابسته، ماهيت آن را افشا كرد بعد از گرفتن ديپلم، آماده ورود به دانشگاه مي‌شد ولي با توجه به هزينه‌هاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت، از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد. در سال 1351 وارد ارتش (هوانيروز) شد. او در آنجا مسايل و موضوعاتي را ديد كه به لحاظ مغايرت با مباني اعتقادي، رنجش مي‌داد اما سعي مي‌كرد در معاشرت با استادهاي خارجي، به گونه‌اي رفتار كند كه آنها را تحت تأثير خود قرار دهد. او در اين مورد مي‌گفت: «من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد». او مي‌خواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را بگستراند. به علت هوش و استعدادي كه داشت، دوره‌هاي تعليماتي خلباني هليكوپترهاي «كبرا» و «جت رنجر» را با موفقيت به پايان رساند. عبادات او نيز ديدني بود. او شب‌ها با صداي زيباش قرآن مي‌خواند و پيوندش را با پروردگار مستحكم‌تر مي‌كرد. با زندگي ساده‌اش مي‌ساخت و با تجملات، سخت مبارزه مي‌كرد. روحيه‌اي متواضع و رئوف داشت و در عين حال در مقابل بي‌عدالتي‌ها سرسختانه مي‌ايستاد. كشوري با همه محدوديت‌هايي كه در ارتش وجود داشت، بسياري از كتاب‌هاي ممنوعه را در كمد لباسش جاسازي مي‌كرد و در فراغت، آنها را مطالعه مي‌نمود و حتي به ديگران نيز مي‌داد تا مطالعه كنند. چندين بار به علت فعاليت‌هايي كه عليه رژيم انجام داد، كارش به بازجويي رسيد و حتي مورد تهديدهاي مختلف قرار گرفت.
در اوايل اشتغال به كارش در باختران، شروع به تحقيق در مورد شهر نمود و براي نشر روحيه انفاق در همكارانش، سعي بسيار كرد. بالاخره توانست با همكاري چند نفر ديگر از افراد خير هوانيروز، مخفيانه صندوق اعانه‌اي جهت كمك به مستضعفين تشكيل دهد. شب‌ها بسيار از مصيبت‌هاي فقرا سخن مي‌گفت و اشك مي‌ريخت و فكر چاره مي‌كرد. با همه خطراتي كه متوجه او بود، به منزل فقرا مي‌رفت و ضمن كمك به آنان، ظلم‌هاي شاه ملعون را برايشان روشن مي‌ساخت. كشوري چه پيش از انقلاب و چه همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب، جان بر كف و دلير، براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت كرد و بسياري از شب‌ها را بدون آنكه لحظه‌اي به خواب برود، با چاپ اعلاميه‌هاي امام به صبح رساند با آنكه در تظاهرات چندين بار كتك خورده بود، ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد مي‌كرد و مي‌گفت: «اين باتومي كه من خوردم، چون براي خدا بود، شيرين بود. من شادم از اينكه مي‌توانم قدم بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار!» در زمان بختيار خائن، با چند تن از دوستانش طرح كودتا را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيت‌الله «پسنديده» برادر امام(ره‌) بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني(ره) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد خوشبختانه با هوشياري امام و بي‌باكي امت، انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و ديگر احتياجي به اين كار نشد وقتي كه غائله كردستان شروع شد، كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد، از بابت اين ناامني ناراحت بود سردار شهيد تيمسار «فلاحي» درباره او گفت: «او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصف‌ناكردني است. يك بار خودش به شدت زخمي شد و هليكوپترش سوراخ سوراخ. ولي او به فضل الهي و هوشياري تمام، هليكوپتر را به مقصد رساند در زمان جنگ هم، دست از ارشاد برنمي‌داشت و ثمره تلاش‌هاي شبانه‌روزي او را مي‌توان در پرورش عقيدتي شيرمرداني چن شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست».
شهيد شيرودي چه متواضعانه مي‌گفت: «احمد استاد من بود». زماني كه صدام آمريكايي به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركش از سينه‌اش بود اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود، اما و جواب داده بود: «وقتي كه اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نمي‌خواهم». به جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگيد؛ به طوري كه بيابان‌هاي غرب كشور را به گورستاني از تانك‌ها و نفرات مزدور دشمن تبديل نمود. او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا مي‌كوشيد، پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي‌داد حماسه‌هايي كه در شكار تانك آفريده بود، فراموش‌نشدني است. شب‌ها ديروقت مي‌خوابيد و صبح‌ها خيلي زود بيدار مي‌شد و نيمه‌شب‌ها، نماز شب مي‌خاند او چنان مبارزه با كفر را با زندگي عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچ كس برايش كوچكترين مانعي نبود. حتي مريم سه ساله و علي سه ماهه‌اش، هر بار كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها مي‌شد، مي‌گفت: «آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را نگيرند». شهيد كشوري همراه براي وحدت هر چه بيشتر در قشر پاسدار و ارتشي مي‌كوشيد؛ چنانكه مسؤولين،هماهنگي و حفظ وحدت نيروها در غرب كشور را مرهون او مي‌دانستند. عشق شهيد كشوري به امام(ره)، چه قبل از انقلاب و چه بعداز انقلاب، وصف‌‌ناكردني است.
بعد از انقلاب وقتي كه براي امام(ره) كسالت قلبي پيش آمده بود، او در سفر بود. در راه، وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت در حالي كه مي‌گريست. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام كرد... بالاخره در روز 15/9/1359 نيايش‌هاي شبانه‌اش به درگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك مأموريت بسيار مشكل، پيروزمندانه باز مي‌گشت، در دره «ميناب» ايلام مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه مزدوران بعثي قرار گرفت، در حالي كه هليكوپترش در اثر اصابت راكتهاي دوميگ به شدت در آتش مي‌سوخت، آن راتا موضع خودي رساند،و آن گاه در خاك وطن سقوط كرد و شربت شيرين شهادت را مردانه نوشيد. روحش هم‌نشين ملائك بود و پيكر پاكش در بهشت زهرا(س) به خاك سپرده شد.

به نقل از ویلاگ هوانیروز همیشه قهرمان

یادش گرامی و راهش پر رهرو

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
[align=center]خاطراتی از شهید خلبان احمد کشوری[/align]


[align=center]تصویر[/align]

مردى كه آتش را به جان خريد(سرهنگ خلبان حميدرضا آبى)

از همان روزها كه مجله هاى مبتذل مد را با پول توجيبى ماهيانه اش مى خريد و در باغچه خانه به آتش مى كشيد؛ از همان روز ها كه صندوق جمع آورى كمك براى فقرا تهيه مى كرد و خودش بيشترين سهم صندوق را مى پرداخت و مى گفت: مسلمان نبايد فقط به فكر خودش باشد و از همان روز ها كه به عنوان نخستين داوطلب مأموريت هوايى در غائله كردستان، دستش را بالا كرد و به عمليات رفت، همه بايد مى دانستند كه بال پرواز گشوده است و هر لحظه ممكن است آسمانى شود.
در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.
احمد فرماندهى تيم آتش هوا نيروز دراستان ايلام را به عهده داشت و بارها در هواى ابرى و بارانى پرواز كرد و عاقبت در پانزدهم آذر ۱۳۵۹ در تنگه بنيا ميمك ايلام هدف موشك هواپيماى دشمن قرار گرفت.
دوست و همرزم او خلبان «حميدرضا آبى» درباره او مى گويد: «من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم. در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند. احمد به ما مى گفت: «ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.» احمد، پرواز را خيلى دوست داشت. در كلاس پرواز پايگاه اصفهان از بهترين ها بود. هميشه رتبه نخست را كسب مى كرد. آرزو داشت از خلبانان خوب و زبده كبرا شود.»
حميد رضا آبى مى گويد: «دوره هليكوپتر كبرا را سپرى كرده بوديم و گروه رزمى هوانيروز كرمانشاه، نخستين گروه رزمى بود كه در هوانيروز، تأسيس شد.
خلبان هايى كه آموزش پروازى آن دوره را ديدند، گريد پروازى (گواهينامه خلبانى) گرفتند و بعد از آن، براى انتقال به كرمانشاه، اسم نويسى شد.
ما با تعدادى از بچه هاى علاقه مند به خدمت در گروه رزمى، اسفند ۵۴ به كرمانشاه منتقل شديم و هنوز پايگاه كرمانشاه، خاكى بود و آمادگى استقرار هليكوپترها را نداشت. از اصفهان با تعدادى هليكوپتر به سمت كرمانشاه پرواز كرديم و بايد در آن پايگاه، مستقر مى شديم، در حالى كه هنوز يگان ها جا نيفتاده بودند. احمد خيلى دوست داشت يگانها سريع ترجا بيفتند و خودى نشان بدهند و مدام فعاليت مى كرد.»
قبل از انقلاب احمد در كرمانشاه بود و با دسته هاى مردم، راهپيمايى مى كرد. به خلبانان ديگر مى گفت: «از پايگاه بياييد بيرون با مردم همصدا شويد تا دردشان را بفهميد. ببينيد چه مى خواهند!»
تعدادى از خلبانها، تحت تأثير او در تظاهرات، شركت مى كردند. با پيروزى انقلاب اسلامى، درگيرى در كردستان شروع شد. «آبى» در اين مورد مى گويد: «احمدكشورى جزو هيأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهيد شيرودى هم به پايگاه منتقل شده بود و خيلى زود، با او صميمى شد و در تيم او قرار گرفت. خبر درگيرى هاى شديد پاوه مى رسيد و دكترچمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تيم پروازى احمد، نخستين گروه عملياتى بود كه راهى كردستان شد. ما به اتفاق شهيد سهيليان وارد منطقه شديم. با حملات پى درپى، دشمن را تار و مار كرديم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بيرون آورديم. پاوه هم نجات پيدا كرد. در واقع منطقه اى كه محل شروع درگيرى ها بود، از لوث وجود دشمن، پاك شد.
همرزم او درباره وضعيت هوانيروز در جنگ مى گويد: «وقتى در كرمانشاه بوديم، حراست منطقه وسيعى از شمال غرب كشور كه از پايگاه كرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ايلام ادامه داشت، به عهده پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهيليان و شيرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشورى بود. احمد، تيمهايى تشكيل داده بود به نام «بكاو و بكش» يعنى بگرد و دشمن را پيدا كن و او را بكش.
در يكى از مأموريت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شيرين تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شديم. دشمن با ستون بسيار عظيمى كه شامل ادوات زرهى، خودرويى و پرسنلى بود، به طول دو كيلومتر در جاده به راحتى در حال حركت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصى پيشروى مى كردند. عشاير منطقه، اطلاعاتى را درباره اين جابه جايى به ما دادند. وقتى به منطقه رسيديم، احمد گفت: « نبايد ساكت باشيم. هر طور شده بايد جلوى پيشروى آنها را بگيريم.» با سه هليكوپتر كبرا و يك هليكوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كرديم، در حالى كه هيچ آشنايى با منطقه نداشتيم و نمى دانستيم بايد از كدام محور، وارد منطقه شويم و تانزديكى هاى ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آنها مواجه شديم.
وحشت كرديم كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند. كسى جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند كه از جايى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم و شناسايى كامل را انجام داديم. احمد در يك لحظه به عنوان ليدر (راهنما) تيم گفت: «اول و آخر ستون را بزنيد كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى كنيم.»
«هليكوپتر خلبان سراوانى به موشك تاو مجهز بود. ايشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتيم، روى سرستون ريختيم.» وقتى اين تصميم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگيرند و به سروته ستون دشمن آسيب بزند، همه فهميدند كه فقط با اين شيوه، مى توانند آن همه نيروى دشمن را نابود كنند. هليكوپتر كبرا مانور مى داد و حمله مى كرد و بر سر دشمن، آتش مى ريخت و تير انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند كه اين چه شبيخونى است كه از هوانيروز خورده اند! وقتى تيم آتش و گروه پروازى احمد، با هليكوپتر هاى شكارى به منطقه برگشتند، غوغايى را در منطقه ديدند. ستونى كه هيچ كس حريف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ايران بزنند، زمينگير شده بود و اين ضربه را از خوشفكرى احمد خورده بود. نيروهاى دشمن پس از اين شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشينى كنند و از مرز خارج شوند.
«خلبان، آبى» زيباترين خاطره اى را كه هر روز او را به ياد شهيد احمد كشورى مى اندازد، از روز هاى اول پروازش به خاطر دارد: «اوايل ، تخصص من هليكوپتر جت رنجر (پرنده شناسايى) بود. در منطقه براى شناسايى همراه هم پرواز مى رفتيم. سال ۵۹ هنوز جنگ به اوج خودش نرسيده بود. احمد به من گفت: تو نبايد خلبان جت رنجر باشى. بايد با هليكوپتر كبرا پرواز كنى.
او اصرار مى كرد و من مى گفتم: چه فرقى مى كند؟! مى گفت: تو ساخته شده اى براى پرواز با كبرا، بايد با هليكوپتر شكارى پرواز كنى. همين تشويق ها و اصرارها باعث شد كه خلبان شكارى بشوم و حالا هر وقت براى پرواز با هليكوپتر كبرا توى كابين مى نشينم، ياد احمد مى افتم. دلم براى دوباره ديدن او پر مى كشد و مى گويد: يادت بخير، تو باعث شدى من خلبان كبرا شوم.»
آن وقت ها به خاطر ناهموارى هاى محلى و وضع آب و هواى كرمانشاه، مبارزه هوايى خيلى سخت بود اما احمد با همه مشكلات مى ساخت و به كارش ادامه مى داد. «آبى» به ياد گذشته هاى دور با لبخندى به لب مى گويد: «وقتى «على» پسر احمد به دنيا آمد، او در منطقه بود، همان شب، شيرينى گرفتيم و جشن خودمانى به مناسبت تولد پسر احمد كشورى ترتيب داديم. اما او به مرخصى نرفت. مى گفتيم: از لحاظ شرعى درست نيست. بايد بروى و خانواده ات را ببينى. پدر ومادرت را از نگرانى در بياورى و او مى گفت: بايد كنار شما باشم و با هم دشمن را از كشورمان بيرون كنيم.» احمد قبل از آخرين پروازش به همه مى گفت: «دارم مى روم. مراحلال كنيد.» دوستان او مى گفتند: اين حرفها را نزن. حالا حالا ها زود است كه بروى. هنوز خيلى كارها با توداريم.
نيمه شب بلند شد. وضو گرفت. نماز خواند و اشك ريخت. نمى خواست اشك هايش را كسى ببيند. حدود ۱۰ صبح پانزدهم آذر بود كه عازم عمليات شد. با تيم پرواز و چند هليكوپتر ديگر در آسمان، اوج گرفت. دهها تانك و نفربر عراقى را به آتش كشيد. موقع بازگشت، دو فروند ميگ عراقى، هليكوپتر او را هدف موشك قرار دادند و پرنده او در هيمنه آتش سوخت و به عرش پرواز كرد. احمد، همچون ابراهيم خليل، آتش عشق الهى را به جان خريد و بر بال فرشتگان نشست.

[align=center]*****[/align]
دست هايى كه تشنه يكديگرند( گفت وگو با على محمد آزاد از ياران نزديك شهيد احمد كشورى)

در آغاز جنگ با توجه به اين كه ايران، آمادگى مبارزه را نداشت و عراق به طور نابهنگام به ايران حمله كرده بود، در مناطق مرزى استان ايلام نيروى انتظامى و تدافعى كافى وجود نداشت. مرز، تقريباً در دست ژاندارمرى وقت بود و سپاه به تازگى نيروهايى را براى آموزش جذب كرده بود. با اولين حملات عراق، بخشى از خاك ايران اشغال شد. از جمله اين مناطق، قسمت هايى از منطقه ميمك، موسيان و سلسله ارتفاعات حمرين بود. دشمن سعى داشت با برنامه ريزى منسجم، تمام مناطق را به اشغال خود درآورد. با توجه به اين هجوم، مسؤولين گروهى از نيروهاى مناطق ديگر را به ايلام انتقال دادند. از جمله اين نيروها تيپ ۸۱ خرم آباد بود كه به منطقه انتقال داده شد. با توجه به وضعيت خاصى كه منطقه داشت، استفاده بهينه از اين تيپ وجود نداشت. تصميم گرفته شد كه از هوانيروز كمك گرفته شود. در آن زمان، بخشى از هوانيروز در كرمانشاه استقرار داشت كه در منطقه با دشمن درگير بود. به بخش ديگر مأموريت داده شد كه در ايلام مستقر شوند. با توجه به بررسى هاى اوليه تصميم گرفته شد كه پايگاه اين هلى كوپترها در منطقه قوچعلى كه از لحاظ نظامى و اختفا، امنيت داشت؛ در نظر گرفته شود. پس از چندى گروهى از نيروهاى هوانيروز به سرپرستى احمد كشورى به ايلام آمدند. در همان دوران على محمد آزاد، فرماندار شهرستان مهران بود. ايشان درباره نحوه آشنايى اش با شهيد احمد كشورى مى گويد: شهر، كاملاً اشغال و تخليه شده بود. ما در ايلام مستقر بوديم. به دليل ارتباط مستمر با نيروهاى نظامى مستقر در منطقه، سعادتى دست داد تا با شهيد كشورى از نزديك آشنا شوم. به ما مأموريت داده شد تا با خلبانان هوانيروز هماهنگى لازم داشته باشيم.
با گروهى كه سرپرست آنها شهيد كشورى بود، از پايگاه بازديد كرديم. امكاناتى مثل آب، برق، غذا، سوخت و مايحتاج ديگر را در نظر گرفتيم. براى اسكان نيروهاى خدماتى و كادر پرواز كه تعداد بيشترى بودند، هتل «جلب سياحان» را در نظر گرفتيم. مدتى بعد كه هلى كوپترها و تجهيزات آنها در منطقه و پايگاه اصلى استقرار يافت، كم كم يك رشته عمليات ها شروع شد.
حضور هوانيروز چه تأثيرى در منطقه داشت؟
در آن زمان، از لحاظ نيروى زمينى و زرهى در اقليت بوديم و حضور هوانيروز در ايلام، اميد تازه اى در دل مردم به وجود آورده بود. هلى كوپترها هر صبح با برنامه ريزى خاصى به منطقه عملياتى اعزام مى شدند تا مواضع دشمن را منهدم و يا تانك ها را شكار كنند. كارهاى فوق العاده اى انجام مى دادند. هم كار نيروى زمينى را انجام مى دادند و هم كار هوانيروز را. آن ها هم با نيروهاى عراق و نظامى هاى دشمن مى جنگيدند و هم با نيروهاى زرهى و تانك ها مقابله مى كردند و هم كار شناسايى و مقابله با تجاوز دشمن را به عهده داشتند. عراقى ها با ديدن اين حضور جدى، يكه خوردند و پيشروى به طرف ايران را قطع كردند. به همين دليل مردم نيرو گرفتند. حضور و تعداد هلى كوپترها با لحظه به لحظه اوقات روزانه مردم عجين شده بود. هر وقت هلى كوپترها پرواز عملياتى داشتند و از آسمان ايلام مى گذشتند، اكثر مردم در كوچه، خيابان، محل كار، خانه ها و حتى بچه هاى مدرسه كه سر كلاس بودند، از پشت پنجره عبور هلى كوپترها را دنبال مى كردند و آنان را مى شمردند. موقع برگشت هلى كوپترها هم همين كار تكرار مى شد كه مبادا خداى ناكرده يكى از آنها دچار سانحه شده باشد. مردم نگران وضعيت پرواز و عمليات هوانيروز بودند. اين كار به يك عادت روزانه مردم تبديل شده بود و شايد همين حس بود كه شهيد كشورى و گروهش را در ايلام ماندگار كرد.
مدتى بعد، احمد كشورى به استاندارى مراجعه كرد و گفت: مى خواهم خانواده ام را به ايلام بياورم. اين حرف برايم غيرقابل باور بود.
چرا؟
چون بخشى از مناطق كشور به اشغال عراق درآمده بود. از هر جهت احساس خطر مى شد. روال منطقى و معمولى اين بود كه مردم از مناطق جنگى به منطقه امن نقل مكان كنند. اما ديدگاه و تفكر شهيد كشورى جدا از اين بود. فكر مى كرديم در حد حرف باشد. اما بعدها با پافشارى و تأكيد ايشان، تصميم گرفتيم جايى براى خانواده ايشان در نظر بگيريم. ايشان، هر بار كه از عمليات بر مى گشتند سرى به ما مى زدند و مى پرسيدند: خانه چه شد؟ زن و بچه ام نگرانند. مى خواهم آنها را به ايلام منتقل كنم.
آن زمان هر دو فرزندشان به دنيا آمده بودند؟
يك دختر يك ساله و نيمه داشتند. بعد از صحبت با استاندار وقت تصميم بر اين شد كه طبقه پايين ساختمانى را كه خانواده استاندار در آن زندگى مى كردند، به شهيد كشورى بدهيم. اما طبقه زيرين آن ساختمان زياد جالب نبود. دو اتاق متروكه و غيرقابل استفاده داشت كه خيلى قديمى و كهنه بود. آن جا را به كشورى نشان داديم و گفتند، خوب است.
آن ساختمان، دو در ورودى داشت. يكى به داخل محوطه استاندارى باز مى شد و در ديگر به بيرون راه داشت. آن جا نظافت شد و كشورى خانواده اش را به ايلام منتقل كرد. واقعاً تصميم گرفته بود تا آخر در ايلام بماند.
در مدتى كه با ايشان كار مى كرديد، چه ويژگى هايى را به شكل بارزترى در وجودشان مى ديديد؟
در كسوت و لباس نظامى، فردى شجاع و بى باك و در حالت عادى، بسيار رئوف و مهربان بود. در عمليات هايى كه همراه ايشان مى رفتيم، به وضوح مى ديديم كه اين مرد بزرگ، چه قدر شجاع و دلير است. بعد از عمليات، بسيار متواضع، سر به زير و شوخ طبع مى شد. روزبه روز به ايشان علاقه مندتر مى شديم و احساس نزديكى و صميميت بيشترى مى كرديم. هر بار كه از عمليات برمى گشت، به اتفاق دوستان به سراغش مى رفتيم و از او مى خواستيم كه راجع به عمليات برايمان صحبت كند. يك بار طراحى عملياتى را شروع كرد. بر اين عقيده بود كه تا كى بايد دست روى دست بگذاريم و فقط جنبه تدافعى داشته باشيم؟ مى گفت: بايد عمليات هاى هلى برد را طراحى كنيم. اين ديدگاه براى ما بسيار تازه و جالب بود. ايشان با جديت، طراحى عمليات را كه با هدف پياده كردن و استقرار نيروهاى خودى در پشت مواضع دشمن بود، انجام داد. امك انات موردنياز عمليات، تهيه شد و قرار بود كه عمليات در قسمتى از منطقه دهلران انجام گيرد.
همه نيروهاى عملياتى، از هوانيروز بودند؟
نيروهايى كه براى عمليات در نظر گرفته شده بودند، مردمى و افراد شخصى بودند. در تنگه قوچعلى مرحله آموزش اين عمليات آغاز شد. نحوه سوار و پياده شدن از هلى كوپتر را آموزش داد و نيروها در وضعيت مطلوبى قرار گرفتند. كشورى شوق فراوانى براى اين عمليات داشت. بعدها نمى دانم چرا اجازه ندادند كه اين عمليات، انجام بگيرد و آن نيروها داوطلبانه در منطقه دهلران - موسيان عمليات هايى را انجام دادند و پيروزى هايى را به دست آوردند. كشورى طورى از رزم و عمليات حرف مى زد كه حرفش به دل مى نشست و هر كسى را مجذوب مى كرد.
شهيد كشورى در كردستان هم فرماندهى برخى عمليات پروازى را به عهده داشت. چيزى از آن قضايا مى دانيد؟
از ديگران مى شنيديم. اما خودش هيچ وقت تعريف نمى كرد. جاى تركش بر گردنش بود. هر بار مى پرسيدم اين، جاى چيست؟ بحث را عوض مى كرد. حتى حاضر نبود كه از آن حرف بزند. وقتى از مناطق عملياتى بر مى گشت، مى گفت به كرمانشاه و كردستان زنگ بزنيم و ببينيم وضعيت آنها چگونه است.
نگران دوستانش در كرمانشاه و قصرشيرين بود. بعد از عمليات ها در اولين فرصت، سراغ بچه اش مى رفت. وقتى از او صحبت مى كرد، فكر مى كرديم همه كار و زندگى و علاقه اش همين دختر است.
شهيد كشورى قرآن را با صوت تلاوت مى كرد. يادتان هست؟
دقيقاً وقتى قرآن مى خواند، هر كارى داشتيم رها مى كرديم و به صداى ايشان گوش مى سپرديم. در بعضى عمليات ها به منظور شناسايى، همراه هلى كوپتر جت رنجر به منطقه اعزام مى شديم. وقتى شناسايى انجام مى شد، در يكى از نقاط ملكشاهى كه از قبل به عنوان محل قرار در نظر گرفته بوديم، به هم مى رسيديم. منطقه را ارزيابى مى كرديم، و بعد، كشورى قرآن تلاوت مى كرد. با آن كه منطقه كاملاً نظامى بود و از هر طرف خطر را احساس مى كرديم، اما ساير هلى كوپترها بى سيم را روشن مى كردند و به صداى دلنشين او گوش مى دادند. آرامش به ما دست مى داد. گويى جنگ نبود و در منطقه عملياتى نبوديم. يكى از دلايل قوت قلب نيروها و پيشروى آنان تا عمق مواضع عراقى ها، همان توسل به قرآن بود. گاهى كشورى در حال پرواز، سر به سر دوستانش مى گذاشت و شوخى مى كرد. كدها را عوض مى كرد. همه بى سيم ها روشن مى شدند و او شوخى مى كرد. براى هر كدام از بچه هاى هوانيروز اسم به خصوصى گذاشته بود و آنها را با اين اسامى صدا مى كرد. ولى وقتى به منطقه عملياتى وارد مى شد، كد مخصوص بى سيم ها را تنظيم مى كرد و ديگر كسى جرأت شوخى كردن نداشت. بعد از عمليات، گاهى از طريق بى سيم بى -آر-سى با ايشان تماس مى گرفتم، سر به سرمان مى گذاشت. به خلبان هلى كوپتر ترابرى كه ما در آن بوديم مى گفت كه با حركات نمايشى ما را اذيت كند. اطمينان و شجاعت او به حدى بود كه انگار هيچ خطرى ما را تهديد نمى كرد.
موقع عمليات، تا چه حد جديت داشت؟
همان «احمد»ى كه بچه ها به صورت دسته جمعى با او شوخى لفظى و فيزيكى مى كردند، موقع عمليات با همه جدى و يك افسر نظامى كامل بود. قبل از عمليات آخر هم به همه گفته بود كه ديگر برنمى گردم. خلبانان هم پروازش مى گفتند كه روز آخر، روحيه اش با هميشه تفاوت داشت.
احمد كشورى با شهيد «سهيليان» صميميت خاصى داشتند. اين ارتباط را چگونه مى ديديد؟
هميشه همراه شهيد سهيليان بود. چند روز قبل از شهادتش با گيلان غرب تماس گرفت. خط تلفنى خراب بود و تماس قطع شد. چند لحظه بعد به كرمانشاه زنگ زد. در حال صحبت، متوجه شدم كه رنگ صورتش سرخ شد. گفتم: چى شده؟ با اشاره دست گفت: ساكت باش. وقتى حرف هايش تمام شد و گوشى را گذاشت، گفت: پشتم را شكستند، سهيليان شهيد شد.
بعد از آن ديگر آن احمد شوخ طبع نبود و مرتباً ياد و خاطره سهيليان، ورد زبانش بود.
از شهادت شهيد كشورى چه خاطره اى داريد؟
وقتى مردم فهميدند يكى از هلى كوپترهاى عملياتى، به كشورمان برنگشته است خيلى نگران شدند ولى وقتى شنيدند كه بايد براى تشييع جنازه سردار بزرگ هوانيروز آماده شوند، اين نگرانى به شيون و ماتم تبديل شد. زنان بر سر و صورت خود مى زدند. جمعيت زيادى، كشورى را تشييع مى كرد. حالا كه سال ها از آن حادثه تلخ مى گذرد، باز ياد و خاطره شهيد كشورى در دل تك تك زن و مرد اين ديار زنده است و آنان، احمد را ايلامى الاصل مى دانند و من هرگاه به ياد ايشان مى افتم بى اختيار، اين بيت از ذهنم مى گذرد:
ما به هم كى مى رسيم اى آفتاب
دست هامان تشنه يكديگر است
در پايان جا دارد از سرهنگ پاسدار «ابراهيم محمدزاده» مدير كل محترم بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاى دفاع مقدس استان ايلام و از «محمدعلى قاسمى» كه براى هماهنگى مصاحبه زحماتى را متقبل شدند، تقدير و تشكر كنيم.

[align=center]*****[/align]
بهشت را به بها دهند(مادر خلبان شهيد احمد كشورى)

در دوران جنگ تحميلى، نخبه هاى بسيارى كه هر يك مى توانستند بخشى از امور كشور را به قدرت تعقل و تدبر خود اداره كنند، سر و جان را فداى ميهن كردند و بهاى حراست از حاكميت عرضى وطن را پرداختند تا آنان كه ماندند، بدانند كه بهشت را به بها مى دهند نه به بهانه. شانزدهم آذر، سالروز شهادت خلبان احمد كشورى بود . به همين مناسبت ديدارى با مادر بزرگوار وى داشتيم تا خاطراتى از دوران حيات شهيد را براى ما بازگو كنند. بينش وى در مورد فلسفه زندگى و تربيت صحيح به گونه اى بود كه بحث به درازا كشيد. آنچه در ادامه مى خوانيد چكيده اى از گفت وگوى سه ساعته ما با فاطمه سيلاخورى مادر شهيد محمد و خلبان شهيد احمد كشورى است:

* به نظر شما چه عاملى بيشترين تأثير را در تربيت دينى شهيد كشورى داشت؟
تربيت در دل خانواده ريشه دارد. نمى گويم كه جامعه و جو آن تأثيرى ندارد ولى اثرگذارى عملكرد و رفتار اعضاى خانواده در شكل گيرى شخصيت بچه ها خيلى بيشتر است. خانواده ما، بسيار ساده و متدين بودند. حلال و حرام سرشان مى شد. شرع را رعايت مى كردند. لقمه حلال مى خورند و به همين دليل، رفتار اصولى ذره ذره در وجود بچه ها شكل گرفت.
مثلاً خود من، نماز خواندن را از پدرم كه با صداى بلند، نماز مى خواند، ياد گرفتم. وى صبح، با صداى بلند نماز مى خواند و كلمات در ذهن من مى نشست. قنوت مى گفت و تكرار مى كردم تا ياد بگيرم. عادت به غيبت كردن نداشتيم. مى گفتيم حتى اگر از كسى كه خلاف دين خدا عمل مى كند، بدگويى كنيم، گناه كرده ايم. مادربزرگى داشتم كه به «ننه گل غيبى» مشهور بود. بعد از اذان صبح در خانه اين شعر را مى خواند: صبح كاذب آمده، صبح صادق آمده، بوى محمد آمده، صل على محمد صلوات بر محمد.
اى دلا بيدار شو، مستى نكن هشيار شو
صبح كاذب آمده، صبح صادق آمده، بوى محمد آمده، صل على محمد صلوات بر محمد.
پيرزن با صوت خودش، همه را براى نماز صبح بيدار مى كرد. ما در چنين فضايى تربيت شديم و همين تربيت را براى بچه ها به كار برديم كه شهيد محمد و احمد بيشترين بهره را از آن بردند.
* نحوه درس خواندن و فرصتى كه براى يادگيرى مى گذاشت چقدر بود؟
وى در هوش و استعداد و خلاقيت هم سرآمد بود با سيم و قطعات فلزى و وسايل بدون استفاده، كمباين درست مى كرد كه بدون سوخت علف مى زد. يك سال در استان مازندران، خبرنگار برتر شناخته شد و جايزه گرفت.
هلى كوپتر درست مى كرد و به پرواز درمى آورد. كشتى مى ساخت كه وقتى آن را توى آب مى گذاشت، جلو مى رفت.
كم مى خوابيد و زياد درس مى خواند. همسايه اى داشتيم كه مرتب به ديدن احمد مى آمد و حال او را جويا مى شد. اخلاقش را مى دانست كه در تنهايى بيشترين استفاده را از وقتش مى كند. از او مى پرسيد: دارى چه مى كنى؟
جواب مى داد: درس مى خوانم.
مى پرسيد: كسى پيش توست؟
مى گفت: بله خدا با من است.
احمد شبى سه يا چهار ساعت بيشتر نمى خوابيد.
كلاس هفتم بود كه زلزله بوئين زهرا اتفاق افتاد. آمدخانه در حالى كه بوم نقاشى توى دستش بود، گفت: مامان مى توانى به زلزله زده ها كمك كنى؟
من ده فرزند داشتم. جمعاً دوازده سرعائله بوديم و حقوق شوهرم فقط كفاف گذران زندگى را مى داد گفتم: ما بايد چيز قابل دارى بدهيم كه نداريم.
رفت توى اتاقش و شروع كرد به نقاشى دختربچه اى كه در ميان آوارها سر روى سينه مادرش كه مرده است گذاشته و گريه مى كند. روح او به قدرى حساس بود كه از كوچكترين و يا بزرگترين اتفاقى كه در كشور رخ مى داد، به راحتى نمى گذشت. اين نقاشى الآن در موزه شهدا هست.
* رابطه وى در خانه با شما و خواهر و بردارانش چگونه بود؟
خيلى آرام و باانضباط بود. خواهرانش او را براى خريد مى فرستادند. براى هر كارى آماده بود، به من كمك مى كرد، كلاس چهارم ابتدايى بود كه يك روز پرسيد: من شما را اذيت مى كنم؟
من از پسرم كاملاً راضى بودم. گفتم: نه.
دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضى هستم يا نه. گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكرده اى.
گفت: ديشب دو تا مار دنبال من مى آمدند. يكى از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم.
من به او گفتم: خير باشد. لابد با فكر و خيال خوابيده اى.
اما هميشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتى خبر شهادتش را شنيدم، فهميدم كه آن دو مار، همان دو موشك ميگ بودند كه پسرم را به شهادت رساندند. شانزده ساله بود كه از من خواست خوابى را كه ديده بود، تعبير كنم. گفت: خواب ديدم در بيابان هستم اما در محدوده صد مترى، آتش دور و برم را گرفته و هر لحظه جلوتر مى آيد و راه فرار ندارم. وقتى سرم را رو به آسمان بلند كردم، يك فرشته بال زنان پايين آمد. بال هاى فرشته طلايى بود و تنش به سفيدى برف. اشاره كرد كه روى بال هايش بنشينم و من نشستم و به طرف آسمان پرواز كرد. بعدها كه فكر مى كردم، متوجه شدم كه احمد حتى نحوه شهادتش را هم در خواب ديده بود، خواهرش سارا پرستار بيمارستان بود و با مانتو و روسرى به محل كارش مى رفت. اوايل انقلاب بود كه احمد از او خواست چادر و مقنعه سر كند. در آن دوران جو شمال طورى بود كه مقنعه و چادر را همه سر نمى كردند. سارا انتقالى گرفت و رفت تهران ولى روى حرف برادرش كه گفته بود حجاب كامل اسلامى را حفظ كن حرفى نزد.
* از چه زمانى به روحيه انقلابى شهيد كشورى پى برديد؟
كلاس نهم بود كه در خانه شروع به بحث كرد. مى گفت: چرا شاه به مردم ظلم مى كند؟
من چهار برادر داشتم كه همه ضد رژيم پهلوى بودند. پدرم شاعر بود. عليه شاه اشعارى نوشته بود كه مدتى او را به زندان انداختند. يكى از اشعارش اين بود:
اى شاه خائن ما دگر كار نداريم
جز روى سياه بر در غفار نداريم
هر چيز كه بود فروختيم و تمام شد
يك ميخ دگر بر در و ديوار نداريم
به خاطر اين اشعار اعتراضى، كتاب پدرم را گرفتند و خودش را به زندان انداختند. من به احمد مى گفتم: كارى به سياست نداشته باش.
كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد.
مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟
مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.
او مواظب خواهر و برادرانش بود. به آنان درس و نقاشى و شنا و كشتى ياد مى داد. جان محمود را از مرگ حتمى نجات داد. چون اگر او شنا بلد نبود، در آب حوض خفه مى شد. يادم هست كه بچه ها از مدرسه آمدند. مى خواستيم ناهار بخوريم. محمود رفت دستش را بشويد كه نيامد. توى حياط سرك كشيدم و ديدم پسرم با پيشانى خونى و سر زخمى از كنار حوض به طرف اتاق مى آيد. او را به بيمارستان برديم و سرش را بخيه زدند. از او جريان را پرسيدم. گفت: خم شدم كه دستم را توى حوض بشويم كه با سر توى آب افتادم. (حوض ما دو متر عمق داشت و هميشه پر از آب بود.) از محمود پرسيدم: چطور از آب بيرون آمدى؟ گفت: داداش احمد به من شنا ياد داده. سرم كه به لبه حوض خورد و شكست شناكنان از آب بيرون آمدم.
آن موقع احمد، افسر ارتش بود. وقتى آمد به او گفتم: جان برادرت را از مرگ نجات دادى.
خنديد و گفت: بعد از نماز، تيراندازى، شنا و اسب سوارى بر هر مردى واجب است.
مربيان كشتى را به خانه دعوت مى كرد. برادرانش را هم مى آورد توى اتاق تا كشتى ياد بگيرند. با موحدى شوهرخواهرش، كشتى مى گرفت. هر وقت كسى به خانه ما مى آمد، يك دور كشتى با احمد مى گرفت.
*جرأت و شهامت مهم ترين ويژگى خلبان هاست. مى توانيد راجع به اين ويژگى صحبت كنيد؟
سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصيل احمد در خارج از كشور تعريف مى كرد و مى گفت: در حال تمرين پرواز توى هلى كوپتر نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى خواهى از خودت دفاع كنى. احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. با استاد گلاويز شد. سرهنگ مى گفت: استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است. اين گونه بود اما رحم و مروت در وجودش موج مى زد و او فرمانده تيم پرواز هوانيروز در استان ايلام بود. يك بار از ايلام براى هدف قرار دادن مواضع مهمات عراقى ها رفته بود. به آن روستا و نزديكى انبار مهمات كه رسيده بود از بالا زنى را ديده بود كه بچه اى در كنارش ايستاده و در حال آويزان كردن لباس روى طناب رخت بوده، احمد از همان جا بدون آن كه شليك كند. برگشته بود. همه اعضاى گروه پرواز به او اعتراض كرده بودند كه چرا مأموريت را كنسل كردى؟ ولى احمد دلش راضى نشده بود كه روستاييان را بمباران كند. گفته بود: ما با افراد غيرمسلح دشمنى نداريم.
* از آخرين ديدارى كه با شهيد كشورى داشتيد، خاطره اى در ذهنتان مانده است؟
بار آخر، يك شب پيش ما ماند. موقع خداحافظى به پدرش گفت: ديگر مرا نمى بينيد. پدرش دست به كمر گرفت و به ديوار تكيه داد. گفت: احمد جان تو كمر مرا شكستى. احمد خنديد و دست روى شانه پدرش گذاشت. گفت: فعلاً كه پيش شما هستم. شوخى كردم. بعد از آن بود كه به ايلام رفت و برنگشت. به همسرش گفته بود با بچه ها بياييد ايلام كه كنار من باشيد. سه روز مانده بود كه احمد شهيد شود، رفتيم قم. پدرش بى قرارى مى كرد. همان شب در خواب ديدم كه خانه پر از نور شد. چهار نفر با چهره هاى روحانى آمدند توى اتاق و نشستند دو زن هم با حجاب و مقنعه گردن كج كرده و گويا عزادار بودند. با نويى بالاى سرم ايستاده بود كه پيراهن مشكى به دستم داد و گفت: بپوش. مگر نمى دانى كه احمد شهيد شده است؟ شروع به گريه و بى قرارى كردم. احمد را صدا مى زدم. از خواب بيدار شدم و خيالم راحت شد كه اين اتفاق ها در خواب رخ داده است. با روحانى مسجد تماس گرفتم كه وى گفت: آن چهار زن، حضرت آسيه، خديجه، فاطمه زهرا (س) و حضرت مريم بودند كه براى پسر شما عزادارى مى كردند.
* لحظه اى كه خبر شهادت احمد را شنيديد، چه حسى داشتيد؟
سه روز بعد از آن خواب زنان آسمانى، ساعت نه شب راديو گوش مى كردم كه اعلام كرد يكى از خلبانان دلاور هوانيروز در ايلام به شهادت رسيد.
* اسمى از احمد كشورى نياوردند؟
خير. براى اينكه روحيه مردم و به خصوص ارتشى ها حفظ شود، نام احمد برده نشد. به شوهرم گفتم: اين احمد بوده است.
ساعت ده همان شب دوباره تلويزيون اين خبر را اعلام كرد. من گريه مى كردم. استاندار تلفن زده بود كه به پدر و مادر كشورى بگوييد احمد زخمى شده كه بيايند اينجا. دوباره به شوهرم گفتم: احمد زخمى نشده، خبر شهادتش را آورده اند. لباس مشكى پوشيدم و رفتيم و خبر احمد را گرفتيم.
* از عزادارى و مراسم ملى كه براى وى برگزار شده چيزى به ياد داريد؟
حدود پانزده نفر از اقوام نزديك به تهران رفتيم. احمد سفارش كرده بود كه بعد از شهادتش گريه نكنم و فقط شعار ارتش براى ملت، ملت براى ارتش را تكرار كنم. من اين شعار را تكرار مى كردم. از ميدان هفتم تير تا بهشت زهرا، سيل جمعيت بود كه پاى پياده براى تشييع احمد مى آمدند. روز شانزدهم در ايلام، عزادارى برگزار شد و روز هفدهم آذرماه در كرمانشاه، هجدهم در مسجد الجواد ميدان هفتم تير مراسم گرفتند و نوزدهم آذرماه هم به خاك سپرده شد. البته مردم ايلام و كرمانشاه نمى گذاشتند احمد را بياوريم. مى
گفتند: شهيد ما است. اما وى را در بهشت زهرا به خاك سپرديم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.