joker

تاپیک جامع امیرسرتیپ منوچهر کهتری (امیر آبادان)

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

آرش جان. واقعا کار هات عالیه

با قوت به کار خودت ادامه بده  :applause:  :applause:

 

-----

پ.ن : شما دوست عزیزی که میای مطالب این تاپیک ( یا هر تاپیک دیگه ای رو ) می خونی و بدون اینکه حتی یه مثبت هم بدی ، میری سراغ تاپیک بعدی ...

اگر فکر میکنی دادن مثبت این قدر سخته، ببین فراهم کردن محتوا برای همچین تاپیکی چقدر سخت تره  :-(

 

پ.ن 2 : دادن مثبت و ... ، به نویسنده مطلب میرسونه که چند نفر تاپیک رو دیدن و آیا کارش مخاطب داره که ادامه بده یا نه. با این برخورد سرد شما ، ممکنه که صاحب تاپیک (یا پست) بیخیال بشه و دیگه کار خودش رو ادامه نده.

مثلا توی همین تاپیک، آرش که این مطالب رو برای خودش نمیگذاره (خودش مطالب رو داره دیگه  :winking: ) برای بنده و شمائی هست که به اون منابع دسترسی نداریم.

پس حداقل قدرشناسی من و شما، این هست که با یک لایک کوچولو (مثبت) ازش تشکر کنیم.

  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

اطلاعات
ناخدا حسن مسعودیان

جنگ تن به تن ادامه داشت. عراقی ها تیرباري را بالاي یک ساختمان کار گذاشته بودند و نیروهاي ما را درو می کردند. در چنین شرایطی تنها راه این بود که وارد ساختمان بشویم و آن عراقی و تیربارش را از کار بیندازیم. به همین خاطر آهسته با چند تن از تکاوران صحبت کردیم و در نهایت قرار شد من و 2 تکاور وارد ساختمان بشویم.
ما با رعایت اصل غافلگیري و در سکوت خودمان را به دیوار ساختمان رساندیم و در کنار دیوار پناه گرفتیم. در حالیکه نحوه ورود به ساختمان را ارزیابی میکردیم، ناگهان یک نفر به ما نزدیک شد. ما به خیال آنکه یک عراقی است حالت گرفتیم و اسلحه هاي خود را به طرف او نشانه رفتیم. لحظاتی بعد شبح یک مرد با نوار فشنگ در سینه و چند نارنجک در کمر دیده شد. وقتی دقت کردم او را شناختم. او یکی از جوانان معتاد و معروف بود. از دیدن او خنده ام گرفت. خنده دارتر اینکه او از ما پرسید:
- اینجا چه کار می کنید؟
در حالی که با دستم پشت بام را نشان می دادم گفتم: فلانی آمده ایم این تیربارچی را بکشیم.
- گفت نه، نه، داخل نشوید. عراقی ها داخل ساختمان هستند.
من براي لحظه اي فکرم منجمد شد که با او چه کار کنیم که بتوانیم مأموریتمان را انجام بدهیم. در این حال باز هم او پیش دستی کرد و گفت: من الان ترتیبش را میدهم. قبل از آنکه منتظر نظر ما باشد، نارنجکی از کمر درآورد و ضامن آن را کشید و آن را به طبقه دوم ساختمان پرتاب کرد.
نارنجک به زیر طاق طبقه دوم خورد و به طرف ما برگشت. تنها راه نجات ما دورشدن از آن نقطه بود. در آن لحظه حساس بی آنکه به فکر تیرانداز عراقی باشیم که ممکن بود ما را بزند، تصمیم به دور شدن از منطقه گرفتیم. ما هنوز در اندیشه اجراي تصمیم خود بودیم که آن شخص به سرعت دور شد و در پشت دیوار بعدي پناه گرفت.
من واقعاً از سرعت عمل او حیرت زده شده بودم که با بیماري اعتیادش سریع تر از ما تکاوران از محل دور شد و در جاي مطمئنی پناه گرفت.
نمی دانستیم به حرکت هاي او بخندیم یا به کارمان برسیم. بالاخره تصمیم گرفتیم که براي بردن او و دور کردن او از محل، از بچه ها کمک بگیریم. پس از آن وارد عمل شدیم. اطلاعاتی که آن معتاد داده بود درست بود و تعدادي عراقی داخل ساختمان بودند و در پشت بام نیز چند نفر بودند. ما با اطلاعات دریافتی از او با احتیاط وارد عمل شدیم و آن تیربار را خاموش کردیم.
پس از پایان عملیات یکی از تکاوران همراه ما گفت:
- مسلما اگر فلانی همراه ما بود، تیربار را هم به کولش می انداخت و آن را براي خودش برمی داشت.
تکاور بعدي گفت: چطوره او را براي شناسایی به نقاط دیگر بفرستیم.
من براي اینکه این بحث را تمام کنم گفتم: هنوز از شر نارنجک او خلاص نشده ایم. بگذار صداي انفجار نارنجک او از گوشمان برود، بعد.

 

ادامه دارد ...

  • Upvote 14

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

کاك محمود
سرهنگ سید مرتضی آذر هوشنگ


وقتی صداي گلوله ها نزدیک شد، فهمیدم که به اردوگاه و زندان ما حمله شده است. بقیه هم به این فکر بودند. ما 210 نفر بودیم که در اسارت کومله در داخل خاك عراق در شهر قلاویز نزدیکی سد دوکان که حدوداً روبه روي شهر سردشت ایران بود زندانی بودیم. قبلا زندان هاي دولتو، آلواتان و حسین آباد را هم دیده بودیم. حالا صداي گلوله ها که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد نشان می داد که در منطقه درگیري شدیدي در جریان است.
بهترین کار براي ما که اختیار هیچ واکنشی را نداشتیم، این بود که در کنار ستونها پناه بگیریم و منتظر آخر کار باشیم. درگیري ساعت ها ادامه داشت. در نهایت درِ زندان شکسته شد و نیروهاي ایرانی وارد شدند. معلوم شد که عملیات توسط نیروهاي خودي انجام گرفته است.
خیلی زود متوجه شدیم که آزادي ما حاصل عملیات والفجر 4 است. در محوطه چشمم به سرگرد هادي امیري افتاد. خودم را به او رساندم. او با دیدن من هرچند، در لحظه اول به خاطر لاغري و ضعف جسمانی مرا نشناخت، ولی وقتی دقیق شد، با صداي نزدیک به فریاد گفت: سید مرتضی خودتی؟! و به سرعت مرا بغل گرفت.
لحظاتی بعد با بی سیم با سرگرد دادبین که فرمانده مستقیم ما بود تماس گرفت و گفت: یکی از کبوترهایت را آزاد کردیم. پس از چند ارتباط بی سیمی توسط سرگرد امیري به من اعلام شد که به دستور تیمسار محمدي مرا به پایگاه و به حضور او ببرند. در این حال یک فروند هلی کوپتر هوانیروز در محل هاور کرد. یک نفر خودش را به پایین انداخت و به سرعت به طرف من دوید. او سرگرد امیري مهر فرمانده گردان عملیات روانی بود که آخرین مأموریت (مأموریت منتهی به اسارت) من به دستور او اجرا شده بود.
ما در حال دید و بازدید و روبوسی با سرگرد امیري مهر بودیم که ضد انقلاب، هلی کوپتر حاضر در منطقه را به گلوله بست. خلبان هلی کوپتر مجبور شد به سرعت منطقه را ترك کند.
در این حال سرگرد امیري مهر تعداد 14 عدد کمپوت به من داد و بالاي سر من ایستاد و گفت: اینها را بخور که خیلی ضعیف شده اي. من یکی از کمپوت ها را خوردم و بقیه را به دوستان دادم. هر چه سرگرد امیري مهراصرار کرد که باز هم کمپوت بخورم گفتم: نمی تونم و به سختی او را قانع کردم که معده ما توانایی پذیرش این همه غذاي مقوي را ندارد.
پس از آن ما به همراه سرگرد به طرف پادگان سردشت حرکت کردیم. دمِ درِ پادگان مرا از خودرو پیاده کردند. من هنوز لباس اسارت به تن داشتم. وقتی از زنجیر ورودي پادگان وارد شدم، افسر تشریفات پادگان براي من ایست خبردار داد و گروه مسلح برایم پیش فنگ کردند. بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شده بود و چیزي نمی دیدم. شاید در طول تاریخ ارتش این اولین باري بود که یک مقام مافوق به یک مقام مادون ایست – خبردار میداد
و به او احترام نظامی می گذاشت. در آن ایام من یک گروهبان بودم و تمام مسئولان پادگان به استقبال من آمده بودند. پس از آن تیمسار محمدي به استقبال من آمد و مرا در آغوش گرم خود پذیرفت. به همراه ایشان به دفتر فرماندهی رفتیم. در مدت کمتر از چند دقیقه یک دست لباس نظامی با آرم و علایم و درجه خودم تهیه شده و به تن من پوشاندند.
تیمسار از من خواست که به مرخصی بروم. من به ایشان توضیح دادم که در زمان اسارت در محلی در نزدیکی زندان توسط اسرا انبار مهمات بزرگی ساخته شده است و از ایشان خواستم اجازه بدهند تا کشف آن انبار مهمات در کنارشان باشم. بلافاصله به همراه تیم ویژه به محل رفتیم و انبار مهمات را که هنوز دست نخورده بود به آنها نشان دادیم و برگشتیم و براي مدتی به مرخصی رفتم.
پس از بازگشت از مرخصی مسئولان مراعات حال مرا کرده و مسئولیت خرید پادگان را به من واگذار کردند. من در پادگان پسوه (شهید شهرام فر فعلی) مستقر شدم و گاهی براي خرید به نقده میرفتم. یک روز در حال عبوراز جاده متوجه یکی از ضد انقلابیون شدم. به چهره اش دقیق شدم. او کاك محمود مسئول زندان ما در دولتو و گناو بود. چند بار او را برانداز کردم. یقین کردم خود خودش است. بلافاصله دور زدم و با گارد ویژه به همان روستا برگشتیم. کاك محمود هنوز کنار جاده ایستاده بود. او را به گارد ویژه نشان دادم. گارد به سرعت او را دستگیر و با خود به پادگان پسوه آوردیم. وقتی او را معرفی کردم او همه گفته هاي مرا تأیید کرد و در آخر کار کاغذي را از جیب خود درآورد و آن را به مسئول اطلاعات داد و گفت: من توبه کرده ام و این هم امان نامه من است.
مسئول اطلاعات لحظه اي در آن خیره شد و صحت آن امان نامه را تأیید کرد. من کمی کفري شدم. ولی از اینکه فردي مثل کاك محمود که مسئولیت مهمی هم در کنار ضد انقلاب داشت جزء توابین شده است خوشحال شدم.
من با او وارد صحبت شدم. او گفت: قصد داشت تا نقده برود. گفتم من هم میخواهم به نقده بروم. دقایقی بعد خودرو حامل ما از کنار روستاي وي رد شد و من و کاك محمود لحظه به لحظه به نقده نزدیک و نزدیک تر می شدیم.

ادامه دارد ...

  • Upvote 11

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

آرش جان. واقعا تاپیک فوق العاده ای زده ای.

یک مثبت برای تشکر از زحمات ات واقعا کافی نبود  :applause:  :applause:  :applause:

  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

با سلام خدمت همه دوستان گرامی

از زحمات شما تشکر می کنم . خاطرات بسیار نابی هستند 

  • Upvote 5

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
خاکریز ابرویی 2
سرهنگ علی قمري
 
سربازي داشتیم به نام نقوي. او تا دیپلم در کربلا درس خوانده بود و زبان عربی عراقیها را به راحتی صحبت میکرد. پدرش هم از روحانیون برجسته بود. این سرباز فردي معتقد و نماز خوان و متدین و در عین حال زرنگ و کیاس بود. او با همان بیسیم عراقیها استراق سمع میکرد و گاهی با جملاتی آنها را گمراه میکرد. او اسم عراقیها را یادداشت کرده بود و اکثر نیروهاي عراقی مستقر در آنجا را میشناخت.
 
یک بار به بیسیم عراقیها حمله کرد و با بهره گیري از اطلاعاتی که از بی سیم گرفته بود به سرگروهبان آنها علی محمد گفت:
- تو دیشب مست بودي و میخواستی با فلان سرباز کار بدي بکنی که من آن را صورت جلسه کردهام و فردا تحویل دادگاه میدهم.
پس از آن با یک عراقی دیگر صحبت کرد و به او نیز مطالبی گفت و بعد با نفر سوم و ...
او در چند ساعت بیسیمهاي عراقیها را به هم ریخت و کاري کرد که در بیسیمهاي عراقی فقط مسائل شخصی و خلافهاي آنها گفته میشد. نقوي حتی اسلحه اي را که چند روز پیش ستوان ایازي از عراقی ها سرقت کرده بود وارد بحث کرد و چند نفر از آنها را متهم به دزدیدن اسلحه کرد. این آشفتگی در بیسیمها، فرصت مناسبی به ما داد که یک شبیخون جانانه اي به عراقیها بزنیم. در حالیکه آنها با هم در بیسیم دعوا میکردند، ما هر دو طرف دعوا را مورد هدف قرار دادیم و تلفات سنگینی به آنها وارد کردیم
 
ادامه دارد ...
  • Upvote 14

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

یوزارسیف میسازن اما فیلم دفاع مقدس خوب اندازه انگشتای دست داریم این وقایع فیلم کنی خوب میشه  

  • Upvote 4

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

آرش جان لازم ديدم  از شما برادر كوشا و ارجمندم بابت ارسال اين مطالب زيبا و خاطرات شيرين دلاوران دفاع مقدس از طرف خودم و دوستان تشكر ويژه داشته باشم ...  :rose:  :rose:  :rose:

  • Upvote 8

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.