Azarakhsh

شرح محاصره دانشجویان پیرو خط امام در هویزه

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

شرح محاصره دانشجویان پیرو خط امام در هویزه
.... ما محاصره شده بودیم، هیچ راه فراری نداشتیم و هیچ كاری نمی توانستیم بكنیم. یكی از بچه ها آر.پی.جی. داشت، ولی گلوله آن را نداشت. بچه ها با ژ-3 و كلاش به تانك ها تیراندازی می كردند و مانع از آن می شدند كه كسی سرش را از تانك در بیاورد. همگی ناامید بودیم حتی یك درصد هم امكان نجات به خودمان نمی دیدیم.
بچه ها هنوز داشتند از امتداد جاده كه جلو رفته بودند بر می گشتند، عده ای دولا دولا و بیشتر سینه خیز داشتند می آمدند. هیچ كس نمی دانست چكار بكند، هیچ كاری هم نمی توانستند بكنند، همگی مرگ را چند قدمی خود می دیدند. كشته شدن برای من مهم نبود، ولی این طور قتل عام شدن بدون این كه بتوانیم هیچ ضربه ای به آنها بزنیم و حتی یكی از آنها را بكشیم، خودمان كشته شویم، خیلی سخت و دردناك بود. در پناه جاده كه خوابیده بودم دست در جیب های خود كرده و هرچه كارت و ورقه از سپاه پاسداران داشتم درآوردم و پاره پاره كردم و مقداری خاك روی آن ریختم.
همه آماده بودیم كه تانك های عراقی از آن طرف جاده بیایند این طرف یا تسلیم می شدیم یا همه را به رگبار می بستند؛ هیچ گونه جان پناهی دیگر نداشتیم. در همان حال دیدم كه دیده بان ارتش هم حدود دو سه متری من نشسته و هی دارد فحش می دهد و می گوید چرا به من نگفتند و عقب نشینی كردند، من كه بی سیم داشتم چرا من را این طور گیر انداختند.

رگبار تانك ها قطع نمی شد، بچه ها یكی یكی داشتند تیر می خوردند، هر كدام یك جایی مان را گرفته بودیم و خودمان را در پناه جاده جلو می كشیدیم. خون از بدن بچه ها سرازیر بود ولی هنوز كسی از بچه ها شهید نشده بود. یكی از برادران به نام « خیرالله موسوی» كه از تهران آمده بود، در یك متری جلوی من بود و داشت به تانك ها تیراندازی می كرد، ناگهان یك تیر آمد و خورد به كلاهش و من كه پشت سرش نشسته بودم، دیدم كه عقب كلاه سوراخ شد و گلوله در رفت، او كلاهش را برداشت و خون همین طور از سر و صورتش به روی لباس هایش می ریخت و هی می گفت: بچه ها من تیر خوردم؛ دو سه بار تكرار كرد. تیر به پیشانیش خورده و از عقب سرش درآمده بود. حدود یك دقیقه ای پهلوی او بودم، هنوز داشت حرف می زد، ولی زبانش گیر می كرد و می گفت: بچه ها مرا هم با خود ببرید، نگذارید این جا بمانم.
هنوز در پناه جاده خوابیده بودیم و بچه ها سینه خیز جلو می آمدند، در این حین مسعود انصاری هم داشت خودش را جلو می كشید. از او سراغ حسین و محسن و جمال را گرفتم و او گفت آنها را به رگبار بستند و هر سه شهید شدند.

علی حاتمی، كه از دانشجویان پیرو خط امام بود و رفته بود برای حسین و محسن و جمال غذا ببرد، داشت می آمد. نمی دانم او فهمیده بود كه محاصره شده ایم و چه موقعیت داریم یا هنوز از اوضاع خبر نداشت. علی در امتداد جاده جلو می آمد، همین كه به بچه ها رسید و دید همه بچه ها خوابیده اند و تانك عراقی آن طرف جاده است، بلافاصله راهش را كج كرد و به طرف سمت چپ جاده (مخالف هویزه) به راه افتاد و به طور مایل به طرف كرخه كور، سمت جلالیه می رفت. او نمی دانست كه از این سمت به كجا سر در می آورد، در حقیقت، هیچ كس نمی دانست و لیكن به علت این كه سمت دیگر جاده، تانك های عراقی وجود داشت و نیز در دو كیلومتری روبه روی ما هم، در امتداد جوفیر بقیه تانك های عراقی داشتند پیش می آمدند، به ناچار، علی در این سمت آغاز كرد به رفتن. من هم كه كنار جاده افتاده و تیر خورده بودم، بارها از خدا خواستم كه نجاتمان بدهد.
هیچ راه چاره ای به نظر نمی آمد، مرگ ما حتمی بود. به بچه ها گفتم: «لااقل برخیزید خودمان را تسلیم كنیم » ولی آنها هیچ كدام جوابی ندادند.
ساعت حدود 5 الی 5/5 عصر بود و هوا داشت رو به تاریكی می رفت، شاید نیم ساعت به اذان مغرب مانده بود. دلم می خواست در یك لحظه هوا تاریك می شد تا از دست عراقی ها فرار كنیم، ولی غیرممكن بود. بچه ها همگی از راه رسیده و در پشت جاده خوابیده بودند و نمی دانستند چكار بكنند؛ تا جایی كه علی حاتمی (از دانشجویان خط امام) از راه رسید. تمام این جریان ها از لحظه ای كه تیر خوردم و آمدم و دیدم تانك های عراقی سر راه ما هستند تا لحظه ای كه علی حاتمی رسید و به طرف چپ راه افتاد كه برود، در مدت شاید پنج الی شش دقیقه روی داده بود.
در هر صورت، علی به راه افتاد. نزدیك ترین تانكی را كه گفتم حدود سی متر از ما فاصله داشت، آن طرف دو تانك دیگر ایستاده بود، در نتیجه، فاصله اولین تانك تا جای ما، حدود هفتاد الی هشتاد متر بود. علی كه راه افتاد، من هی داد زدم: بخواب می زنند.

وضع طوری بود كه اگر از پشت جاده بر می خواستیم هیچ گونه پناهگاهی دیگر وجود نداشت كه مانع از تیرخوردن بشود. سه چهار نفر دیگر برخاستند و دنبال او به راه افتادند؛ هفت، هشت متر كه رفتند، چند نفر دیگر برخاستند و راه افتادند. همه از روی ناامیدی بلند می شدند و راه می افتادند. وضع طوری بود كه در یك ثانیه چندین صدای گلوله می آمد. بچه ها كم كم همه رفتند و فقط ما دوازده نفر هم چنان سینه جاده افتاده بودیم و هی می گفتیم كه ما را هم ببرید، یكی بیاد مرا هم بگیره و ببره، ولی هیچ كس گوش نمی داد.
خیرالله موسوی كه حدود دو دقیقه قبل تیر به سرش خورده، هنوز زنده بود.
همه رفته بودند و آخرین نفری كه رفت محمد فاضل، یكی دیگر از دانشجویان خط امام بود. او داشت با دو نفر دیگر می رفت. حدود سی متر رفته بود و دیگر كسی از سینه جاده برنخواست.
هركس یك جایش را گرفته بود و از درد می نالید، من كه تیر به كتفم خورده بود می توانستم راه بروم ولی جرأت نداشتم از سینه جاده بلند شوم. بالاخره اسلحه ژ-3 را برداشتم و روی دوش طرف راست گذاشته، به راه افتادم؛ همین كه راه افتادم صدای بچه های كنار سینه جاده دو مرتبه بلند شد: برادر كمكمان كن ما را هم با خودت ببر. این كلمات را به هر كس راه می افتاد می گفتیم و حالا نوبت من شده بود كه به من بگویند: برادر! كمك كن. من با آن وضعی كه داشتم هیچ گونه كمكی نمی توانستم به هیچكس بكنم. درثانی، هیچ كس امید نداشت كه لااقل پنج متر برود و تیر نخورد، لذا هیچ كس زخمی ها را بر نمی داشت كه مبادا كسی زیر رگبار بیشتر معطل شود؛ ثالثاً، زخمی را بردارد و كجا ببرد؟ كسی جایی را بلد نبود، نیروی خودی هم به چشم نمی خورد كه بخواهد در آن مهلكه مجروح را بردارد. آنجا شاید اگر برادر تنی انسان روی زمین می افتاد، برادرش او را می گذاشت و لااقل جان خود را نجات می داد. حال پیش خود حساب می كنم كه حسین علم الهدی و محسن غدیریان و جمال كه در پشت آن تپه ماندند و ما را روانه كردند كه ما نمانیم، آنها چه كسانی بودند و ما چه افرادی هستیم.
داشتیم در راه می رفتیم كه رگبارهای دشمن هم چنان كار می كرد. صدای رگبارها كه نزدیك می شد، خود را روی زمین می انداختیم و همین كه بر می خاستیم دوباره برویم، دو سه نفر دیگر، بلند نمی شدند، تیر خورده بودند. از آنها می گذشتیم و آنها هم طبق معمول تقاضای كمك می كردند ولی هیچ كس نمی ایستاد و من آخرین نفر بودم كه از این زخمی ها رد می شدم. هر لحظه انتظار می كشیدیم كه گلوله ای بخوریم. مرتب گلوله های خمسه خمسه به ما می زدند. گلوله های خمسه خمسه، هر ثانیه یكی می افتاد. همین كه یك سری می ریختند، دوباره پنجاه متر بالاتر را می زدند و همین طور دشت را به رگبار كشیده بودند.

به طرف راست جاده هم رگبارها می آمدند. صدای رگبارها كه نزدیك می شد و صدای خمسه خمسه كه می آمد همه خودمان را روی زمین می انداختیم، رگبار كه تمام می شد و گلوله توپ در اطراف به زمین می خورد، صبر می كردیم تا تركش های آنها رد شوند سپس بر می خاستیم و به راه رفتن ادامه می دادیم. یادم هست كه 100 الی 150 متر راه رفته بودیم، یكی از برادران كه 25 سال داشت، در حدود بیست متری جلوتر از من می رفت، ناگهان صدای فرود آمدن خمسه خمسه كه شتابان هوا را می شكافت، در منطقه پیچید، من به سرعت خوابیدم او هم خوابید، دو سه نفر هم جلوتر از او می رفتند، گلوله وسط ما افتاد، ولی به او نزدیك تر بود، لحظه ای صبر كردیم و برخواستیم راه افتادیم؛ در راه دیدیم كه او دارد می غلطد، با خود فكر كردم كه حتماً می خواهد به جای سینه خیز با غلطیدن خود را از رگبار دشمن نجات دهد، ولی دوباره با خود گفتم مگر چقدر می تواند بغلطد و بلند نشود، به او كه رسیدم صورتش خون آلود و از بدنش خون می آمد؛ در خون خود غلط می خورد. او هم می گفت برادر كمك كن. در این حال از خدا می خواستم كه بتوانم به او كمك كنم ولی امكان نداشت.
افرادی كه مجروح شده بودند و توان حركت نداشتند، مجبور بودند همان جا بمانند. آنها افزون بر تقاضای كمك به طور لفظی، با نگاهشان هم خواستار كمك بودند. وقتی ما را می دیدند كه داریم به آنها می رسیم امیدوار می شدند، اما وقتی بدون امكان انجام كمكی از آنها رد می شدیم، نگاه نومیدانه شان ما را همراهی می كرد. خیلی از برادران مجروح می توانستند زنده بمانند، چون مثلاً تیر به پایشان خورده بود و مردنی نبودند.
ما هم چنان جلو می رفتیم. بچه ها همه از من جلوتر بودند و من هم مرتب داد می زدم كه بلكه یكی از آنها بایستد تا با هم برویم. من به علت این كه تیر خورده بودم و شانه ام به شدت درد می كرد و نمی توانستم تند راه بروم از همه عقب تر بودم؛ شاید فاصله نزدیك ترین افراد به من متجاوز از صدمتر بود.
من از وقتی كه در محاصره افتادم و تیر خوردم، لبانم خشك شده و احساس می كردم كه مثل آتش داغ شده ام، بدنم خیس عرق شده بود، خیلی سعی می كردم كه آب دهانم را فرو بدهم، ولی آب وجود نداشت، انگار یك هفته بود كه آب نخورده بودم، در قمقمه هم آبی نبود. در حالی بودم كه احساس می كردم اسلحه و فانوسقه متجاوز از پنجاه كیلو بر من فشار وارد می آورد؛ چندبار تصمیم گرفتم اسلحه را بیندازم كه راحت راه بروم، ولی با خودم می گفتم مال بیت المال است و مدیون می شوم. هوا رو به تاریكی (اذان مغرب) بود، نه آبادی دیده می شد و نه درختی بچه ها هم كه همه جلوتر از من رفته بودند. با خود فكر می كردم كه ممكن است شب در بیابان گرگی، سگی یا حیوانی درنده به من حمله كند و یااین كه در تاریكی شب، طرف جبهه عراق بروم، لااقل خشابهایم باشد و بتوانم مقداری مقاومت كنم.
خلاصه دوباره راه افتادم. تا الان حدود 150 متر آمده بودم. از آن جایی كه در پشت جاده موضع گرفته بودیم و برخواستیم راه افتادیم باید حدود چهارصد متر می رفتیم تا به خاكریز و سنگرهایی می رسیدیم. ما اگر می توانستیم به این سنگرها برسیم لااقل از رگبار مسلسل های دشمن در امان بودیم. هرچه به سنگرها نزدیك تر می شدم بیشتر امیدوار می شدم و از خدا می خواستم كه این آخرین لحظات تیر نخورم. بالاخره به سنگرها رسیدم و از خاكریز بالا رفتم سپس آن طرف خاكریز قرار گرفتم. هنوز باورم نمی شد كه چطور من جان سالم به در بردم.
بچه ها صد متری از من جلوتر بودند و هوا هم رو به تاریكی می رفت، می ترسیدم كه در تاریكی بچه ها را گم كنم خیلی داد زدم بالاخره یكی از بچه ها به نام مسعود انصاری ایستاد و من به او رسیدم. چفیه ای داشت به دستم پیچید و با هم رفتیم. از علی حاتمی سراغ گرفتم، گفت: علی از ما جدا شد و با محمد فاضل و چند نفر دیگر از طرف دیگر رفتند و گفتند از این طرف كه ما می رویم به نیروهای ارتش می رسیم. ولی من در اصفهان بودم كه خبر پیدا كردم علی شهید شده است.
بعداً دوباره كه به سوسنگرد برگشتم و از مسعود سراغ علی حاتمی را گرفتم، گفت: علی همان موقع تیر خورد، هنوز به سنگرها نرسیده بودیم كه یك تیر به سرش خورد و افتاد. هم چنین محمد فاضل كه تیر به شكمش خورد.
در هر صورت، آن شب حدود یك ساعت راه رفتیم تا به كرخه كور رسیدیم. ارتش پس از عقب نشینی، آن جا مستقر شده بود. هرچه سراغ گرفتیم نه یك آمبولانسی وجود داشت نه یك خودرو نه یك جیپ كه زخمی ها را ببرند. هرچه بیشتر جلو رفتیم هیچ خودرویی وجود نداشت. از روی پلی كه عراقی ها روی كرخه كور زده بودند گذشتیم، كنار آن پل، جاده ای بود كه یكی گفت جاده جلالیه است، ولی از هركس دیگر كه می پرسیدیم می گفت نمی دانم. بالاخره مسعود به من گفت: « نمی شود كه تو تا صبح این جا بمانی و خون از بدنت برود، اگر می توانی راه بیایی بیا تا برویم بالاخره به یك جایی می رسیم » .راه افتادیم. حدود یك ساعت رفتیم، طرف چپ ما جبهه های عراق بود كه همه اش روشن بود، هنوز منور خاموش نشده، منور دیگری می انداختند. از این جهت خیالمان راحت بود كه به طرف جبهه های عراق نمی رویم، ولی می ترسیدیم كه به گروه كمین عراق در این بیابان برخورد كنیم؛ زیرا، آنها دوربین مادون قرمز داشتند.
در همین حین، صدایی شنیدم، چندنفر فارسی حرف می زدند. آنها هم گروه دیگری بودند كه به فرماندهی كریم، پیش رفته و محاصره شده بودند، تا این كه بعد از دادن چندین شهید توانسته بودند فرار كنند و دو نفر زخمی را - كه می توانستند راه بروند - نیز با خودشان بیاورند. یكی از آنها از بچه های اصفهان بود.
شب آنها را نزدیك كرخه كور دیدیم، چند نفر از بچه های اصفهان هم با آن گروه بودند، همدیگر را از صدا شناختیم و ما نزد آنها رفتیم. می گفتند كه به وسیله بی سیم تماس گرفته ایم و گویا توپخانه همدان این نزدیكی ها مستقر است. حدود ده دقیقه دیگر راه رفتیم، گویا بچه ها منطقه را می شناختند، از طرف راست جاده وارد دشت خاكی شدیم، پس از طی مسافتی حدود صد متر به محل استقرار توپخانه همدان رسیدیم. ساعت حدود هشت شب بود...

منبع: سایت شهید آوینی


شهيد علم الهدي


صداي تانك هاي آن طرف جاده به گوش مي رسيد. تيراندازي لحظه اي متوقف نمي شد. راه افتاديم، با اينكه مي دانستيم اميد برگشت نيست، ولي رساندن «آر. پي. جي» به «علم الهدي» ما را مصمم به پيش مي برد.

به جاده كه رسيديم، توانستيم تانك هایي را ببينيم. به جز چند تايي كه در حال سوختن بودند، بقيه غرش كنان به پيش مي تاختند.
چشمم به حسين (علم الهدي) كه افتاد، خستگي از تنم در آمد. آر. پي. جي بر دوشش بود و پشت خاكريز دراز كشيده بود. در امتداد خاكريز غير از حسين حدود ده نفر ديگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همين ده نفر مانده بودند. حتي يك جسد بر زمين نمانده بود. پيدا بود كه بچه ها با گلوله مستقيم تانك ها از پاي در آمده بودند.
تانك هاي سالم از كنار تانك هاي سوخته عبور مي كردند و به طرف خاكريز علم الهدي پيش مي آمدند. حسين و افرادش هيچ عكس العملي نشان نمي دادند. «روز علي» كه حسابي نگران شده بود، آر. پي. جي را از من گرفت و به تانك ها نشانه رفت. دست روز علي را نگه داشتم و گفتم: كمي ديگر صبر كن، شايد بچه ها برنامه اي داشته باشند و او پذيرفت.

تانك ها به حدود پنجاه متري خاكريز رسيده بودند كه يكباره حسين از جا بلند شده و نزديك ترين تانك را نشانه گرفت. گلوله درست به وسط تانك خورد و آن را به آتش كشيد. غير از حسين دو نفر ديگر كه آر. پي. جي داشتند، دو تانك ديگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش كشيدند. بقيه تانك ها سر جايشان ايستادند و ناگهان خاكريز را به گلوله بستند. خاكريز يكپارچه دود شد و بعيد بود كسي سالم مانده باشد. روز علي بلند شد و نزديك ترين تانك را نشانه رفت و با اينكه فاصله كم بود، تانك را از كار انداخت.

قامت حسين دوباره از ميان دود و گرد غبار پشت خاكريز پيدا شد و يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد.

پيدا بود كه از همه افراد گروه فقط روز علي و حسين زنده مانده اند.

حسين از جا كنده شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. تانك ها هنوز ما را نديده بودند. پيشروي تانك ها دوباره شروع شد. حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متري خاكريز كه رسيد، حسين گلوله اش را شليك كرد. دود غليظي از تانك بلند شد.

تانك ديگري با سماجت شروع به پيشروي كرد. روز علي كه آر. پي. جي را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانك به آتش كشيده شد و چهار تانك ديگر به ده متري حسين رسيده بودند. حسين از جا بلند شد و آخرين گلوله را رهاكرد. سه تانك باقيمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند. گلوله ها خاكريزش را به هوا بردند. گردو خاك كمي فرو نشست، توانستيم اول آر. پي. جي و سپس حسين را ببينيم.

جسد حسين پشت خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكي از تانك ها به چند متري حسين رسيده بود و مي رفت كه از روي پيكر حسين عبور كند.

به نقل از: محمد رضا قرباني، ، سفر عشق،



زندگي نامه ي شهيد علم الهدي

شهيد علم الهدي پيشگام دانشجويان پيرو خط امام بود كه در هويزه حماسه آفريدند و تا آخرين نفس در مقابل دشمن متجاوز ايستادند و خون پاك خويش را نثار كردند.

سيد محمد حسين، فرزند آيت الله حاج سيد مرتضي، در هشتم مهر 1337، در اهواز چشم به جهان گشود. از آن جا كه فرزند يك خانواده ي مذهبي و روحاني بود، از همان كودكي علاقه ي وافري به علوم ديني، به ويژه تلاوت قرآن مجيد داشت، تا جايي كه با گذشت زماني كوتاه اين توانايي را به دست آورد كه به تدريس قرآن كريم بپردازد. شور انقلابي و مذهبي وي سبب شد تا از 14 سالگي پا به عرصه ي فعاليت هاي سياسي بگذارد.

فعاليت هاي شهيد در زمينه ي توسعه ي امور فرهنگي، مذهبي و سياسي تا پيروزي انقلاب اسلامي ادامه داشت. تشكيل گروه موحدين با عده اي از دوستان، شروع مبارزه ي مسلحانه عليه رژيم طاغوت، تكثير و پخش اعلاميه هاي امام قدس سره، ايجاد هماهنگي و وحدت بين حوزه و دانشگاه و شركت در ترور مستشار امريكايي (پل گريم)، بالاترين مقام شركت نفت در اهواز كه سبب ايجاد وحشت بيشتر در دل رژيم و حاميان آن و در نتيجه تداوم اعتصاب در شركت نفت اهواز شد، از جمله فعاليت هاي شهيد علم الهدي در دوران قبل از پيروزي بود.

بعد از پيروزي نيز علم الهدي منشأ فعاليت هاي مختلفي بود كه تأسيس بسيج، مجاهدت در جهاد سازندگي تأسيس سپاه هويزه و شركت در تسخير لانه ي جاسوسي امريكا همراه با ساير دانشجويان پيرو خط امام از جمله اين مجاهدت ها مي باشد. شهيد كه دانشجوي سال دوم دانشگاه مشهد در رشته ي تاريخ بود، با شروع جنگ تحميلي همراه با گروهي از دانشجويان و نيروهاي بسيجي، به سوي جبهه هاي دفاع حق عليه باطل شتافت و در حالي كه در حلقه محاصره دشمن در هويزه به اتفاق هم رزمان خود گرفتار شده بود، تا آخرين قطره ي خون به دفاع از ايران اسلامي پرداخت و به ديدار پروردگارش نايل آمد.

اسامي شهداي هويزه

اسامي برخي از شهداي حماسه ي هويزه به شرح زير مي باشد.



1- مرتضي كاوند

2- امين سلطاني

3- محمدحسين علم الهدي

4- بهروز نوروزي

5- محمد شمخاني

6- خليل بهاري

7- بهروز پور هاشمي

8- محمدرضا ملايي زماني

9- علي اشرف ظاهري

10- سعيد جلالي پور

11- جمال دهشور

12- عليرضا ركاب ساز

13- اسماعيل حاج كوهمداني

14- محمد بهاء الدين

15- سليمان تيئي

16- شهيد قدومي

17- عباس افشاري

18- رضا مستجابي كرمانشاهي

19- قدير قدرتي

20- محمود صالح زاده

21- امير حسين جعفري

22- محمد جعفر روز بهاني

23- محمود قاسمي

24- مهدي پروانه

25- سيد محمدعلي حكيم

26- سيد مهدي جعفري

27- علي اكبر سيفي ابدي

28- محسن غديريان

29- اكبر حاجي مهدي

30- صادق بوغدار

31- فرخ سلحشور

32- محمد صادق فروشاني

33- غفار درويشي

34- مجيد يوسفيان

35- محمد دلجو

36- حسين زراعي

37- محمد ابراهيم سمند الدوله

38- امير رفيعي

39- عبدالمحمد چهار محالي

40- حسين خميسي

41- محمد حسن رضا زاده

42- حسن فلاح زاده

43- محمد عي عسگري

44- محمد رضا شيخ الاسلام

45- حسن اميني

46- رمضانعلي آقايي

47- عباسعلي حبيبي

48- مصطفي مختاري

49- محمد فاضل

50- مجيد كريمي ثاني

51- مجيد مهدوي

52- حسن فتاحي

53- حسين خوشنويسان

54- محمود فروزش

55- شيال بوغنيمه

56- علي اصغر فرهمندفر

57- محمد حسين رحيمي

58- حميد شاهد

59- محمد اسماعيل اعتضادي

60- محمد جواد زاهديان

61- امير احتشام زاده

62- اصغر پهلوان نژاد

63- علي حاتمي

64- محمد علي رجبي







آخرين نامه شهيد علم الهدي (مهمات به ما برسانيد)


اشاره: متن زير آخرين نامه شهيد سيدحسين علم الهدي است. اين نامه خطاب به آيت الله خامنه اي (نماينده امام در شوراي عالي دفاع) در دي ماه 1359 پيش از تصرف هويزه توسط نيروهاي عراقي نگاشته شده است.
به نظر من تنها دليلي كه دشمن تاكنون هويزه را تسخير نكرده، اين است كه اگر دشمن سوسنگرد را تسخير كند، هويزه طبعا در اختيارش خواهد بود. لذا دليلي نمي بيند كه نيرو صرف هويزه كند و هويزه را تابع سوسنگرد مي داند، كه هست، ولي اگر دشمن نتواند سوسنگرد را تسخير كند، يقينا به هويزه در طول زمستان قناعت خواهد كرد. اگر به هويزه نرسيم و رسيدگي نشود، درست همانند محاصره سوسنگرد، تعدادي از برادران مومن را از دست خواهيم داد. شرايط فعلي هويزه دقيقا مشابه وضعيت سوسنگرد است، در فاصله زماني محاصره اول و دوم سوسنگرد. البته من به عنوان فرمانده سپاه هويزه ، با 62 نفر پاسداري كه 22 نفرشان غيرمسلحند: تا آخرين قطره خونمان با همان ژ،3 و كلاش دفاع خواهيم كرد.
البته مهمات ما 2 عدد آرپي جي (كه يكيش خراب است) و يك عدد تيربار ژ،3 و 40 عدد كلاش و ژ،3 است .
نيازها:
1 ، 20 فبضه آر. پي . جي
2 ، 40 قبضه ژ،3
3 ، 2 قبضه خمپاره 120
4 ، 6 قبضه خمپاره 60
5 ، 6 قبضه خمپاره 81
6 ، 2 موشك دراگون
7 ، يك دستگاه بيل مكانيكي
8 ، يك دستگاه بلدوزر
پيشنهادات اينجانب سيدحسين علم الهدي، مسئول حفاظت جاده هويزه سوسنگرد و مسئول سپاه هويزه: ما بايد يك خط آتش قوي با استفاده از انواع خمپاره ها و موشك دراگون در دو سمت شمال شرقي وجنوب شرقي هويزه قرار دهيم، به دو جهت: الف: هنگامي كه تانك هاي دشمن در زمان شكست درحال فرارند، توسط اين آتش محاصره شوند.
مانند روز دوشنبه كه تانك هاي دشمن درحال فرار از نزديك هويزه عبور كردند، اما چون ما آرپي جي و خمپاره نداشتيم، نتوانستيم وارد عمل شويم.
ب: اگر دشمن بخواهد هويزه را تبديل به پايگاه زمستاني خود كند و به سوي هويزه حمله ور شود، اين آتش از هويزه دفاع خواهد كرد.
، اطراف هويزه نياز به حفر كانال و خندق و سنگر دارد.
، جاده سوسنگرد هويزه بايد كاملا حفاظت شود، خصوصا در قسمت غربي روستاي ساريه... هويزه رابطه آن با سپاه مشخص گردد.

منبع:وبلاگ بلاجويان
  • Like 2
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
سلام آذرخش جان ... من تماش رو خواندم واقعا هویزه به معنای واقعی مشابه کربلا بود :oops:

فقط یک انتقاد که مطلب خیلی طولانی بود و شاید خیلی ها حوصله خوندن تماش رو نداشته باشند .. شما می تونستی این مطلب رو در سه تا پست در همین تاپیک قرار می دادی تا هم تاپیک مدت بیشتری در اسکرول باقی بمونه و هم اینکه خواننده با علاقه بیشتری مطلب رو دنبال کنه icon_biggrin


با تشکر از زحمات شما

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
امان از بي كسي!!!!!قلبم را آتش زدي دلاور!!!!امان از آن نام كه آتشم زد!!!!آري سربازان ايران هنوز مردانه مي جنگند

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
من با بسيج دانشجويي يك بار هويزه و ديگر مناطق جنوب رفتيم . عالمي دگر است...

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

روزی که هویزه ویران شد

۲۷ دی ۵۹ دشمن که مطمئن شده بود، کسی در شهر بی دفاع نیست، وارد هویزه شد و شهری که تا قبل از عملیات نگرفته بود را به تصرف درآورد.

 

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس

 

https://www.uplooder.net/img/image/70/efe5d20869b644d345c8b857e7a3bae1/2340741-182.jpg

 

میلاد کریمی معاون پژوهشی زیارتگاه شهدای هویزه؛ ۲۷ دی چهل و سومین سالروز ویرانی شهر هویزه به دست ارتش بعث عراق است.

بعد از شهادت سید حسین علم‌الهدی و یارانش، روز‌های سخت عملیات نصر آغاز شد. بعثی‌ها به پیشروی‌شان ادامه دادند. بسیاری از روستا‌های منطقه تخریب و مردم، شهید و زخمی و آواره شدند.

سرانجام ۲۷ دی ۵۹ دشمن که مطمئن شده بود، کسی در شهر بی‌دفاع نیست، وارد هویزه شد و شهری که تا قبل از عملیات نگرفته بود را به تصرف درآورد. آن‌ها ابتدا شهر را غارت کردند و افراد اغلب بیمار و ناتوانی که در هویزه مانده بودند را اسیر و به «بصره» فرستادند.

بعثی‌ها مواد غذایی و وسایل زندگی مردم هویزه را با ماشین‌های جنگی به عراق می‌بردند و می‌فروختند؛ بعد هم با بولدوزر و ماشین آلات سنگین، شهر را ویران و خانه‌ها، مدارس، مغازه‌ها، ساختمان‌های عمومی، باغ و نخلستان‌ها، بیمارستان و به خصوص اماکن مذهبی و آثار باستانی را منهدم کردند و جز یکی دو ساختمان از شهر هیچ باقی نگذاشتند. افزون بر آن بنا به گزارش روزنامه‌های سال ۶۱ دشمن در زمین‌های کشاورزی هویزه حدود ۹۵ هزار مین کاشته بود.

سرانجام، اما خورشید دوباره در هویزه درخشید و ۱۸ اردیبهشت سال ۶۱، این خطه خونرنگ پس از ۱۶ ماه در مرحله دوم عملیات الی بیت المقدس از اشغال آزاد شد و ارتش بعث از هویزه فرار کرد.

اواخر اردیبهشت ۶۱، کمیته بررسی و افشای جنایات صدام در هویزه تشکیل شد. نمایندگان ۳۰ کشور خارجی در تهران، جنایات بعثی‌ها در هویزه را محکوم کردند.

هویزه نیز از همان سال ۶۱ به پیشنهاد تولیت فقید آستان قدس رضوی و با موافقت حضرت امام خمینی (ره) با منابع وقفی عام آستان -دارای مصارف مطلقه-، منابع نذوراتی و کمک‌های مردمی در وسعتی به اندازه ۱۰ برابر شهر قبلی و در مدت زمان کمتر از ۴ سال، بازسازی و ۲۲ شهریور ۶۴ افتتاح شد که مشروح آن را می‌توان در کتاب تازه نشر «آستان قدس رضوی و نوسازی جهادی هویزه» به مطالعه نشست.

به واسطه تلاش‌های جهادی صورت گرفته در بازسازی شهر هویزه، اهالی این دیار ارادتی بیش از پیش به حضرت رضا (ع) پیدا کرده و بسیاری از ساکنان این شهر، دارایی‌های خود را وقف حضرت رضا (ع) نموده و در باوری دلنشین هویزه مظلوم را یکی از رواق‌های حرم امام هشتم (ع) می‌دانند.

https://dnws.ir/002huW

  • Like 5
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

روزی که آسمان هویزه خون بارید

https://www.uplooder.net/img/image/88/cc2ae931ac2861626b9527b371fa2f28/2342701-929.jpg

 

آسمان در روز اشغال هویزه انگار خون می‌بارید. به رغم عظمت این حادثه تاریخی، هنوز داستان حقیقی اشغال هویزه به امانت نوشته نشده است.

 

 دفاع پرس 

 

روایت سرباز بعثی از اشغال هویزه:

«صبار فلاح اللامی» در آغاز جنگ تحميلی از افسران فعال و وفادار حزب بعث بود اما چند سال بعد از عراق گريخت و خاطرات خود را به رشته تحرير در آورد. او در بخشی از خاطراتش به اشغال هویزه و جنایت‌های ارتش صدام در این شهر اشاره کرده است که در ادامه آن را می‌خوانید:

 

وقتی شهر هویزه را که ساکنانش عرب‌زبان بودند، اشغال کردیم، جنایات زشتی مرتکب شدیم که فکر نمی‌کنم خداوند به خاطر آن‌ها ما را ببخشد. پیرمردی کهنسال در برابر افراد عشیره‌اش کشته شد؛ تنها به این جرم که به صورت افسر عراقی آب دهان انداخته بود. کودکی خردسال به جوخه اعدام سپرده شد؛ زیرا با زبان صادقانه و کودکانه‌اش گفته بود: «شما بیگانگان به چه حقی وارد میهن ما شده‌اید؟»

فضای شهر بوی اشغال می‌داد و این همان داستانی است که درباره مغولان شنیده بودم. همیشه با سرزنش به خودم می‌گفتم: نمی‌دانم از چه رو این همه بدبخت شده‌ایم؟! گویا ما دنباله‌رو مغول و چنگیز و سفاح هستیم و اکنون شیوه آن‌ها را در هویزه و خرمشهر به کار می‌بندیم.  

آسمان در روز اشغال هویزه انگار خون می‌بارید. به رغم عظمت این حادثه تاریخی، هنوز داستان حقیقی اشغال هویزه به امانت نوشته نشده است. در این باره، من شاهد عینی حوادث هویزه بودم. بدین‌رو سعی دارم آنچه را که در آنجا مشاهده کردم، عیناً نقل کنم.

 وقتی وارد هویزه شدیم، فردی بر سر ما داد می‌زد و می‌گفت: «لعنت بر شما.» در این هنگام، سرتیپ ستاد  حمدالحمود (فرمانده لشکر) از خودرو پیاده شد و به سوی آن خانواده رفت. پس از دقایقی، با استفاده از یک تانک، گلوله توپی به طرف خانه آن‌ها شلیک کرد و همه اعضای آن خانواده حتی طفل شیرخوارشان زیر آوار مدفون شدند. بعد از این اقدام، الحمود در حالی که عرق صورتش را پاک می‌کرد، به من گفت: «بُزدل‌ها به ما ناسزا می‌گویند. ما آمده‌ایم آن‌ها را نجات دهیم، آنان ما را لعن و نفرین می‌کنند.» گفتم: قربان! شاید آنان چیزی را می‌خواهند که ما نمی‌فهمیم. با عصبانیت گفت: «خیر، خواسته‌شان همان خواسته‌های ماست؛ آنان هیچ چیز جز زندگی ذلت‌بار نمی‌خواهند.»

در آن حوالی یک تانکر بزرگ آب وجود داشت که بر اثر اصابت چندین ترکش سوراخ شده بود و آب زیادی از آن می‌رفت. سربازان کوشیدند آن را تعمیر و اصلاح کنند، اما نتوانستند. در این لحظه، سرتیپ الحمود گفت: «کاری نداشته باشید؛ الان به روش خودمان آن را تعمیر می‌کنیم.» آنگاه تانک را به طرف آن راند و تانکر را از زمین کَند.

در شهر هویزه، تعدادی از مغازه‌ها، سالم و پر از جنس بودند که به دستور سرتیپ حمدالحمود، سربازان و افسران به غارت آن‌ها پرداختند که در این باره من صحنه‌های زشت و تأسف‌باری را مشاهده کردم. سربازان، اجناس مغازه‌ها را بر سر گذاشته، می‌بردند. زنان و کودکان به این طرف و آن طرف می‌گریختند، صاحبان مغاز‌ه‌ها زبان به اعتراض و شِکوه گشوده بودند و آتش در یکی از خانه‌ها همچنان شعله می‌کشید.

یکی از سربازانی که کارتن‌های اجناس را بر سر داشت، نزدیک من آمد و گفت: «قربان، این کارتن مال شماست. در آن مقدار زیادی شکلات است.» با بی‌اعتنایی گفتم: آن را ببر، نیازی به آن نیست. ما خوراکی زیادی داریم.  

خودرو‌های شخصی اهالی هویزه، وسیله‌ای برای تفریح و سرگرمی سربازان شده بود. یکی سوار خودرویی شده بود و آن را به دیواری می‌کوبید و می‌خندید و آن دیگری با خودروی دیگر تصادف می‌کرد و از آن لذت می‌برد. چون ورود ما به هویزه بدون برنامه قبلی بود، مدتی را در آنجا ماندیم و برای مراحل بعدی طرح‌ریزی کردیم 

سرانجام پس از مدت‌ها حضور در هویزه، مردم این شهر را قتل‌عام و شهر را به یک ویرانه تبدیل کردیم. در واقع کشتار مردم هویزه، نمایانگر خباثت ما بود، اما تلویزیون عراق چیز دیگری به ملت عرضه کرد و با نمایش تصاویر این جنایت اعلام کرد: «نیرو‌های ایران با حمله به مواضع ما، هیچ سودی جز تلفات سنگین و اجساد بر زمین ریخته عایدشان نشد.»

بدین ترتیب، موجی از پیام‌های تبریک و تلگرام‌های تشویق‌آمیز در حمایت از ارتش عراق از رادیو‌های کویت و عربستان :angry:پخش شد.

 

https://defapress.ir/fa/news/645803/روزی-که-آسمان-هویزه-خون-بارید

 

  • Like 3
  • Upvote 1

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.