hamid61 1 گزارش پست ارسال شده در فروردین 88 داستان گردان بچه هاي اين منطقه از ديار حبيب مي داني وقتي يك لشگر بره خط، يه گران برگرده يعني چي؟ مي داني وقتي يه گردان بره جلو يه دسته برگرده عقب يعني چي؟ راستش وقتي اين حرف ها را مي شنيدم در فيلم معروف حاتمي كيا، آژانس شيشه اي نمي فهميدم يعني چه؟ نمي دانستم مگر مي شود يك لشگر، گردان شود. مي خواستم بدانم در جبهه ها چه گذشته چه مي شده كه بچه هاي جنگ حاضر نبودند لحظه اي در شهر بمانند و يك لحظه از دو كوهه و خط مقدم را به يك دنياي شهر ما نمي دادند. حاج حسن محقق فرمانده گردان بود و از بچه هاي چهارراه لشگر! هركس از محله جبهه مي رفته روي حساب رفاقت و بچه محلي مي رفته گردان حبيب ابن مظاهر كه از گردان هاي لشگر ۲۷ محمدرسول الله بود. گرداني كه در عمليات ها خط شكن بود و پس از كربلاي پنج عكس بچه هايش در و ديوار مسجد را دارالسلام و كوچه كوچه محله مان را آذين بست. قديمي هاي گردان حبيب آنهايي كه مانده اند هنوز با هم رفاقت و رفت و آمد خانوادگي دارند به بهانه سالروز آغاز جنگ تحميلي و هفته دفاع مقدس با يكي از بچه هاي گردان حبيب خاطرات آن روزها را مرور مي كنيم هرچند در تمام طول مصاحبه تأكيد دارد كه به سراغ بقيه بچه هاي گردان، بخصوص فرمانده گردان حبيب برويم و پاي خاطرات آنها بنشينيم. فكر مي كنيد نگاه اطرافيانتان به شما به عنوان يك جانباز چگونه است و از شما چه توقعاتي دارند؟ بالاخره كارهايي كه همه مي كنند اما از ما بعيد است و نبايد انجام بدهيم. شما چه كارهايي نبايد بكنيد؟ من اعتقاد دارم آدم بايد دلش درست باشد. در هر مجلسي به روحيات افراد نگاه مي كنيم، با هر كسي با روحيه خودش وارد مي شويم. بعضي ها مي گويند جبهه فقط نماز شب و دعا توسل بوده است؟ نه، اين اشتباه است. تا اسم جبهه مي آيد همين در ذهن متصور مي شود در صورتي كه آنجا يك دنياي ديگر بود. سرشار از روحيه همكاري و با هم زندگي كردن. با هم بودن، اينها را هم داشت اما اينكه صرف اينها با شد نه! از اين خاطراتي كه بچه ها همديگر را اذيت مي كردند و اسباب خنده فراهم مي شود هم داريد؟ به هر گرداني كه نگاه مي كردي، بچه هاي هم تيپ و هم رده با هم مي گشتند. حتي گردان ها فرق مي كردند. بچه هاي دانشجو بيشتر گردان انصار مي رفتند كه به گردان دانشگاه معروف شده بود يا گردان حبيب كه فرمانده اش روحاني بود به گردان آخوندها معروف شده بود. البته بچه هاي همين گردان حبيب دو دسته بودند. يك دسته برو بچه هايي كه خيلي اهل شوخي و مزاح بودند و يك دسته هم بچه هاي روحاني گردان. حتي در خود خط مقدم هم شوخي داشتيم و همين بود كه به بچه ها روحيه مضاعف مي داد. بچه هاي منطقه ۱۱ كه اعزام مي شدند گردان خاصي داشتند؟ بيشتر گردان حبيب بودند، البته منطقه ۱۱ منظورم چهارراه لشگر، مسجد موسي بن جعفر(ع) و دارالسلام است. حاج حسن محقق فرمانده اش بود كه خودش هم بچه چهارراه لشگر بود. افرادي هم كه از محله مي رفتند روي حساب رفاقت با حاج حسن بيشتر گردان حبيب مي رفتند. البته غالباً اين طور بود. گردان زهير هم كه داود حيدري و بقيه بچه ها آنجا بودند اكثراً بچه هاي خيابان هاشمي بودند. يادم مي آيد در كربلاي پنج ما وقتي به خط رسيديم، خط را از لشگر ده و گردان زهير تحويل گرفتيم. البته در لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) ما گردان خط شكن بوديم. گردان زهير چون در اوج كار وارد عمليات شده بود، خيلي تلفات داد. يادم مي آيد سر تا سر خيابان هاشمي و اطراف مسجد علي اكبر را حجله بسته بودند. براي گردان حبيب يا محله ما هم چنين اتفاقي افتاد؟ بله اگر به مسجد دارالسلام سري بزنيد، اكثراً شهداي كربلاي پنج هستند. از بچه هايي كه در زمان جنگ شهيد شدند و الآن اسمي از آنها نيست چند نفر نام مي بريد. خيلي هستند. بخصوص بچه هايي كه از شهرستان اطراف تهران در گردان حبيب بودند. مثلاً بچه هاي ورامين كه حالا اسمي از آنها نيست. شهيد حاج حميد ملاحسيني كه بچه كن سولقان بود. شهيد حسين عسگري كه معاون گروهان بود. الان گاهي اوقات بچه ها زنگ مي زنند و مي گويند كه بعضي از خانواده هايشان مشكل دارند اعم از اقتصادي و روحي و غيره و كسي نيست به آنهاسري بزند. شايد چندين هزار نفر در اين گردان آمدند و رفتند. حالا يا شهيد شدند يا مجروح و جانباز يا اينكه سالم برگشتند اما الان فقط يك تعدادي هستند كه دور هم جمع مي شوند، برنامه هاي هيئت دارند و رفت و آمد خانوادگي. يعني گردان حبيب مايه آشنايي خانوادگي هم بوده است؟ بله. باعث همه اين رفاقت ها گردان حبيب بود. هنوز همان جمع را داريم اما بسيار محدود. اغلب بچه ها ديگر نيستند. از بچه هايي كه بعد از جنگ شهيد شدند كسي را به خاطر مي آوريد؟ بله، چند تايي داشتيم، همين مجيد شيرازي كه از بچه هاي گردان مقداد بود كه بر اثر جراحات شيميايي شهيد شد. شهيد جانبزرگي از بچه هاي لشگر ۲۷ بود كه او هم شهيد شد. رفقاي خوبي براي ما بودند. وقتي يكي از اين بچه ها شيميايي شهيد مي شوند چه احساسي داريد؟ البته الآن ديگر حال و هواي آن موقع ها نيست. مردم خيلي راحت از كنار اين موضوع مي گذرند در صورتي كه اينها همان بچه هاي جنگ هستند، اما ما وقتي خبر اين شهادت ها را مي شنويم. به همان حال و هواي آن موقع ها بر مي گرديم. زمان جنگ ما با بچه ها زندگي ديگري داشتيم. اگر خداي ناكرده امروز ما درگير جنگي جديد شويم باز هم حاضريد، پاي كار باشيد؟ ما كه كاري ازمان بر نمي آيد، بعضي ها اين حرف را مي گويند اما اصلاً نمي شود روي فضاي فعلي حساب كرد. آن موقع هم كسي پيش بيني نمي كرد كه جنگ شود و مردم در آن حضور پيدا كنند، يك چيز خدايي بود. الان هم نمي شود پيش بيني كرد شايد اگر جنگي پيش بيايد دوباره آن حال و هوا برگردد. در چند عمليات شركت كرديد؟ اولين بار در جبهه يگان دريايي بودم. در والفجر هشت در خود عمليات نبوديم. عمليات والفجر هشت نزديك سه ماه طول كشيد. دراين عمليات بر روي اروند با قايق كار مي كرديم. بعد از آن در كربلاي يك و چند پدافند در جزيره مجنون شركت كرديم. در كربلاي چهار و پنج هم بودم. در تكميلي كربلاي پنج ديگر طاقت نياورديم و خورديم. شما كجا مجروح شديد؟ در مرحله اول عمليات كربلاي ۵ كه سالم آمديم عقب. البته دچار موج گرفتگي شدم. در مرحله بعد كه حالت پاتك داشت خيلي خاطره دارم. ناچار شديم شب را در كانال بخوابيم. چند تا از بچه هاي مسجد دارالسلام مهدي علمي و نورايي بر اثر آواري كه در اثر شليك كاتيوشا فروريخته بود، شهيد شدند. البته علت هم اين بود كه روزهاي شلمچه خيلي گرم بود و شب هايش سرد و به همين علت بچه ها شب را با پتو در كانال خوابيده بودند. در مرحله آخر كربلاي پنج در عمليات كانال ماهي وارد عمل شده بوديم، در اين مرحله به شدت با نيروهاي دشمن درگير بوديم. در اين مرحله گردان حبيب خط شكن بود. غروب فرداي عمليات بود كه منتظر جابه جايي در منطقه بوديم. در سنگر نشسته بوديم. درست موقع جابه جايي عراق آتش سنگيني روي منطقه ريخت. يك خمپاره بالاي سنگر خورد و من درجا بيهوش شدم و ما را به بيمارستان منتقل كردند. بقيه ماجرا را بايد خودمان از قول رفقايتان بنويسيم؟ من هيچ وقت كارت شناسايي و كارت جنگ همراهم نمي بردم، نيت خاصي هم نداشتم فقط پلاك همراه خودم مي بردم. پلاك هم براي شناسايي شهدا استفاده مي شود كه از بنياد تعاون استعلام مي شد. آنجا هم ظاهراً من تمام كرده بودم، چون خون از سرم رفته بود و افتاده بودم فكرمي كردند كه تمام كرده ام يكي از بچه هاي گردان آقاي عليخاني ديده بود من افتاده ام، سريع آمده بود و ديده بود قلب من كار مي كند مثل اينكه خودش گفته بود كه اين زنده است امدادگر و آمبولانس مي آيند مرا عقب مي برند و پس از بررسي هاي اوليه در بيمارستان اهواز مرا به تهران مي فرستند ـ بدون شناسايي هويت ـ فقط يك پلاك گردنم بود چند روز در بيمارستان اهواز و سپس در بيمارستان «آسيا» تهران در بخش ICU (بخش مراقبت هاي ويژه) بستري بودم آن زمان در حالت بيهوشي بودم كسي هم مرا نمي شناخته نمي شود آنچه اتفاق افتاد را امداد غيبي گفت گاهي اوقات به هوش مي آمدم و از هوش مي رفتم. حتي در حالت هوشياري نمي توانستم حرفي بزنم يا لااقل اسمم را بگويم. در يكي از اين حالت ها، يكي از پرستارها كاغذ و قلمي دستم مي دهد. اسم پدرم و شماره تلفن خانه را مي نويسم. كاغذش را هنوز مادرم نگه داشته است. آنها هم با خانه تماس مي گيرند. به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
PILOT_OF_PERSIA 43 گزارش پست ارسال شده در فروردین 88 [quote]ما كه كاري ازمان بر نمي آيد، بعضي ها اين حرف را مي گويند اما اصلاً نمي شود روي فضاي فعلي حساب كرد. آن موقع هم كسي پيش بيني نمي كرد كه جنگ شود و مردم در آن حضور پيدا كنند، يك چيز خدايي بود. الان هم نمي شود پيش بيني كرد شايد اگر جنگي پيش بيايد دوباره آن حال و هوا برگردد. در چند عمليات شركت كرديد؟[/quote] درست میگه مردمی که در جنگ شرکت کردند تازه از دست کاواره و کازینو تلوزیون زمان شاه راح شده بودند و تو خماری ان بودند صدام فکر نمی کرد این همه نیرو با روحیه به جنگ بیان. به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
hamid61 1 گزارش پست ارسال شده در فروردین 88 از ساير دوستان هم ميخوام اگه در زمان جنگ خودشون يا يكي از نزديكانشون در گردان حبيب لشكر 27 بودن، در اين قسمت خاطراتشون از اين گردان رو بنويسند. باتشكر به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر
F35 10 گزارش پست ارسال شده در فروردین 88 مطالب زيبايي بود باتشكر. به اشتراک گذاشتن این پست لینک به پست اشتراک در سایت های دیگر