hamid61

آقا سيد (به ياد سيد محمد جواد اماميان فرمانده شهيد گروهان عابس)

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

آقا سيد جلو رفته و مراقب عراقي‌هاست كه يك‌مرتبه از شيار بالا نكشند. من هم در اين فاصله، به سرعت، نيروهاي گروهان را با بچه‌هاي گردان كميل تعويض كردم و تقريبآ همه را با فاصله‌هاي مشخص به عقب فرستادم. و حالا در گوشه سنگر و كنار بيسيم نشسته‌ام و منتظرم كه سيد بيايد و با هم به عقب برگرديم. لحظه‌هاي پر‌حادثه‌اي است. ناخودآگاه به ياد شب‌هاي گذشته مي‌افتم.

چهار شب پيش بود كه گردان، به‌طور ضربتي در جناح راست شاخ‌شميران وارد عمل شد . منطقه گنگ و عجيبي بود؛ و حتي تا حدودي هم خطرناك. طوري كه موقع عبور از دربندي‌خان، ديگر احتمال و شانسي براي بازگشت نمي‌ديديم. اين چهار شب، مثل چهار يال گذشت. دو شب پيش، همه نيروهاي گردان عقب كشيدند، اما گروهان ما به دليل اينكه در وضعيت بدي به سر مي‌برد، امكان جابه‌جايي و تعويض نداشت. عراقي‌ها ديشب، تا طلوع صبح، تپه‌اي را كه ما روي آن مستقر بوديم، زير آتش گرفته بودند. حجم آتش آن‌قدر سنگين بود كه تمام پست‌هاي نگهباني را لغو كرديم و به بچه‌ها گفتيم كه براي امروز صبح، دشمن براي هفتمين بار اقدام به پاتك كرد. صداي پيش‌روي تانك‌هاي دشمن يك‌باره همه را از خواب پراند. در آن لحظه آقا سيد با آن هيكل چهارشانه و درشتش يك طرفم را پر كرده بود. هر وقت آقا سيد در كنارم بود، احساس آرامش و اعتماد به نفس مي‌كردم. سيد در يك چشم به هم زدن چند نفر را جمع كرد و با آن‌ها به طرف بالاي شيار دويد. در اوج درگيري بوديم كه بچه‌هاي گردان به ما ملحق شدند…

-برادر شكري… برادر شكري!

صداي “عباس بيات” است كه با دو نفر ديگر از بچه‌هاي گردان، فرياد‌زنان خودش را مي‌اندازد توي سنگر. مي‌گويم:

-شما چرا اين‌جاييد؟ مگر نرفتيد؟!

عباس رنگش پريده است و من‌من مي‌كند. يك‌دفعه دلم مي‌لرزد:

-چي شده؟ حرف بزن!…

-سيد مجروح شده… افتاده بالاي شيار.

-خب چرا معطليد؟ بريد هر‌طور شده بياريدش.

ديگر نمي‌توانم درباره چيزي فكر كنم. بي‌سيم را خاموش مي‌كنم، در كنار تخته‌سنگي مي‌نشينم و پاهايم را بغل مي‌گيرم. دلم گرفته است… خدايا خودت سيد را حفظ كن! چند دقيقه‌اي نگذشت كه بچه‌ها برمي‌گردند. سيد را توي پتويي جا داده‌اند و با خودشان آورده‌اند. گلوله به سرش اصابت كرده و خون سر و رويش را پوشانده‌است. دل ديدن ندارم. بلافاصله بچه‌ها را روانه اورژانس لشكر 310 مي‌كنم. درگيري هنوز بر روي تپه‌ها شدت دارد. مدتي كه مي‌گذرد، بي‌سيم گروهان را به پشتم مي‌بندم و به سمت عقب راه ‌مي‌افتم.

مدتي بعد به اورژانس مي‌رسم. بچه‌ها را روانه اسكله مي‌كنم و با عجله خود را با بالين سيد مي‌رسانم. سيد با صداي دردناكي نفس مي‌كشد و قفسه سينه‌اش بالا و پايين مي‌شود. سرش را بالا مي‌گيرم و پيشاني‌اش را كه از فشار درد چين افتاده، مي‌بوسم. سيد به حال خودش نيست.سخت نفس مي‌كشد. انگار تخته‌سنگي روي سينه‌اش گذاشته‌اند. به چهره‌اش نگاه مي‌كنم. درست مثل آن شبي است كه در چادر قرآن مي‌خواند. معصوم و دل‌نشين…

… اواخر سال 64بود و اعزام سراسري صاحب –الزمان “عج”. دسته ما هم مثل بقيه واحد‌هاي رزمي، نيروي جديد گرقته بود. شبي كه وارد چادر شدم، ناگهان چشم به انتهاي چادر خيره ماند؛ جايي که سيد نشسته بود و با صدايي گيرا و محزون قرآن مي‌خواند و همان نگاه، كار خود را كرد.

سيد به كسي كاري نداشت. بيشتر اوقات به تلاوت قرآن و خواندن زيارت عاشورا مي‌گذشت و با صداي دل‌نشين، بچه‌ها را مست مي‌كرد. سيد، بيشتر روح بود تا جسم. فرمانده دسته بود و بچه‌ها مطيعش بودند. حتي نافله‌هاي شبش، خيلي‌ها را به نماز شب پيوند داد. شب‌ها، چشم‌هاي سيد هميشه خيس بود و شانه‌هايش، نرم مي‌لرزيد. او پيش از عمليات كربلاي پنچ، مسئول دسته ايمان بود؛ باغبان باغي پر از گل: حسيني‌پور، زارعي، سادات، ميثم، سيد نظام، تابان‌مهر، كريمي، رحيمي، خاموشي، قاسمي و… كه روزي از روزهاي خدا، بر خاك شلمچه شكفتند. و آن‌كه بارها و بارها سوخت، سيد بود. هر لحظه كسي بر خاك مي‌افتاد و او مي‌ديد؛ كساني كه با آن‌ها خنديده‌بود، گفته بود، گريسته بود، و بي‌آن‌ها مانده بود.

حوالي ساعت 10، گروهان عابس در نوك پيكان (آن سوي كانال ماهي) و در ميان خاك‌ريزهاي منقطع، سخت درگير بود. در حلقه محاصره‌اي كه هر لحظه تنگ‌تر مي‌شد، مهمات رو به اتمام بود و امكان هيچ كمكي از اطراف وجود نداشت. اوضاع، هر لحظه آشفته‌تر مي‌شد و نگراني بيشتر. تانك‌ها گلوله مستقيم شليك مي‌كردند و تيربارچي‌ها يك‌ريز رگبار مي‌بستند. فشار بر روي دز سنگين شده بود و اين، امكان هرگونه تحركي را از بچه‌ها مي‌گرفت.

مدتي به همين وضع گذشت، تا اينكه سر و كله يكي از بچه‌هاي مجروح پيدا شد. او مي‌دويد و فرياد زد:

- عراقي‌ها دارند از دو طرف جلو مي‌آيند. و به زخمي‌ها تير خلاصي مي‌زنند …

بچه‌ها عصبي بودند، اما هر كس از جايش بلند مي‌شد، عراقي‌ها با قناصه او را مي‌زندند. نفس‌ها در سينه حبس شده بود و حركت‌ها با كندي و احتياط انجام مي‌شد. در آن شرايط حساس، ناگهان سيد، در حالي كه با يك دست تيربار را گرفته بود و دست ديگرش در ميان حلقه‌هاي نوار فشنگ گير بود، از جا بلند شد. براي چند لحظه مبهوت مانديم، اما ديگر جلو هيچ اتفاقي را نمي‌شد گرفت.

سيد، دويد و شليك كرد. سيد، دويد و فرياد زد:

- بلند شيد، الان موقع نشستن نيست.

و هوايي را كه از سرب گداخته آكنده بود، و شكافت و به نيروهاي دشمن حمله‌ور شد. به دنبال سيد،”سيفي‌پور” از جا بلند شد و بعد، بچه‌هاي ديگر. ولوله‌اي ميان همه افتاد. موقع نشستن نبود. سيفي‌پور با هيكلي درشت و قامتي بلند، مي‌دويد و سراپا خشم شليك مي‌كرد، اما ناگهان چند گلوله به سينه‌اش نشست و روي زمين افتاد. بچه‌ها بي هيچ جان‌پناهي مي‌جنگيدند، و آن‌قدر پيكارشان را ادامه دادند كه دشمن از انتهاي خاك‌ريز عقب نشست.

ساعت دو بعد از ظهر، عراقي‌ها به كمبود نيرو و مهمات ما پي بردند و دوباره شروع به پيشروي كردند. تانك‌ها با آرامش خاصي جلو مي‌آمدند و كافي بود كه تنها يكي از تانك‌ها، خود را به نيروهاي ما برساند. همه به هم نگاه مي‌كرديم. ناگهان از فرماندهي گردان –حاج حسن محقق- دستور رسيد كه چند نفر از بچه‌ها از خاك‌ريز عبور كنند و ميان تانك‌ها بروند. لحظاتي گذشت و يك‌بار ديگر، سيد از جا بلند شد. چهره‌اش خسته بود. “ميثم”،”غياثوند” و “ترابي” هم داوطلب شدند و سنگر به سنگر، در ميان آتش تيربار و قناصه عراقي‌ها جلو رفتند. چند لحظه بعد، آرپي‌جي‌هايشان با آرايشي خاص شليك كرد و بعد از چند لحظه، حركت تانك‌ها متوقف شد. و وقتي براي دومين بار شليك كردند، گلوله‌ها به هدف اصابت كرد و تانك‌ها ناباورانه عقب نشستند.

در همين لحظه، خمپاره‌اي در نزديكي “غياثونند” و “ميثم” منفجر شد و آن‌ها را نقش زمين كرد و چند لحظه بعد، تك‌تيراندازهاي دشمن، بدن خون‌آلود آن دو را سوراخ‌سوراخ كردند. آن‌روز، سيد حال و هواي ديگري داشت…

…نفسهاي سيد به شماره افتاده است. سيد به حال خودش نيست. مثل آن وقت‌ها كه قرآن مي‌خواند. اما حالا توي اورژانس لشكر افتاده است. نفس‌نفس مي‌زند و هر‌بار، انگار ملافه سفيد تختش قرمربژتر مي‌شود. او را به اورژانس عقبه مي‌رسانيم و ديگر تا وقتي به تهران مي‌روم، نمي‌بينمش؛ بي‌آنكه بدانم اين‌ديدار آخر ما است.

و حالا در معراج شهدا هستم. روبه‌روي تابوت سيد. روي تابوت سيد اسم و مشخصات را نوشته‌اند: سيد‌محمد‌جواد اماميان… چه دير باوريم ما! سر سيد را ميان دو دست مي‌گيرم و پيشاني بلندش را مي‌بوسم.

منبع: كتاب فرمانده من
نويسنده : سيد حسن شكري

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دست شما درد نکند مطلب بسیار جالبی بود واقعا" که تحت تاثیر قرار گرفتم.
به امید روزی که این دلاورمردان را بیشتر بشناسیم.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دستت درد نكنه واقعا مطالب جذاب و زيبايي بود ياد اين مردان هميشه بايد در ذهن ما بماند.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر
دست شما درد نکنه بابت مطلب ارسالی. فقط سعی کنید فاصله تاپیکها بیشتر باشه تا مجال بیشتری برای خوندن باشه. موفق باشید.

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.