zed

شنا از هشت شب تا چهار صبح (عبور از اروند)

امتیاز دادن به این موضوع:

Recommended Posts

[align=justify]به منطقه که رسیدیم ، کنار اروند ، اولین چیز آشنایی که نظرم را جلب کرد ، کشتی بزرگ و زنگ زده ای بود که داخل اروند ، نزدیک عراق به گل نشسته بود . نوک این کشتی به سمت عراق بود و ته آن به ساحل ایران بود.

این کشتی ، شاخص بسیار مهمی در شناسایی و جهت بندی اروند بود. حتی در عکسهای هوایی ، این کشتی به وضوح مشخص بود.

این کشتی موقع بارگیری به گل نشسته بود. و ضمنا این کشتی روبروی نهر عقاب بود ، به کشتی نهر ابوعقاب هم معروف بود که فاصله اش تا ساحل عراق حدود 200 متر بود.

همه برو بچه های غواص از این کشتی خاطره مشترک دارند . اولین شب داخل شدن به اروند، عبور از این اروند خروشان ، آن قدر دست نیافتنی و مشکل بود که بچه ها همان شب اول بنا را بر عبور کامل از اروند نگذاشتند و قرار شد که بچه ها تا کشتی به گل نشسته بروند و برگردند.

بعد از چند ماه محاسبه و تمرین بچه ها بسم الله گفتند و برای اولین بار وارد اروند شدند. یکی از اعضا اولین اکیپ، شهید دیساوی بود که بعد ها در کربلای پنج شهید شد . بالا خره با هزار زحمت وقتی بچه ها وارد کشتی شده بودند ، آن شب را در کشتی جشن گرفته بودند و آنجا زیارت عاشورا خوانده بودند.

شب دوم که بچه ها وارد آب شدند، شهید عباس رضایی، شهید امیر فرهادیان فرد و حاج احمد شیخ حسینی وارد اروند شدند که آنها هم تا کشتی رفته بودند و برکشته بودند.

شب بعد ، بچه های غواص اطلاعات عملیات بعد از رسیدن به کشتی وارد خاک دشمن شده بودند که در آن شب هم از شبهای شیرین زندگی برو بچه های غواص بود.

شیرینی آن شب ، البته برای همه نبود . بچه ها دوسال بود که آن طرف اروند را فقط با دوربین می دیدند. همه آنها آرزو داشتند که آن طرف اروند بروند و موانع را لمس کنند. سیم خاردارها ، هشت پرهای ضد هاروکرافت و ...

خلاصه مثل اینکه طی طریق ، شب اول تا کشتی و شب بعد تا خاک دشمن آن قدر مرسوم شده بود ، که هر تازه وارد غواصی باید این کار را انجام می داد.

طریقه رسیدن به آن طرف اروند هم به این طریق محاسبه شده بود که اگر آب جزربود ، بچه ها باید به طرف آبادان حرکت می کردند و در محل مشخصی به آب می زدند و خودشان را به جریان آب می سپردند و با فین غواصی پا می زدند تا اینکه ، دو کیلوکتر آ« طرف تر حوالی کشتی به گل نشسته به ساحل دشمن می رسیدند و اگر دریا مد بود ، طرف دهانه خلیج فارس می رفتند و دو کیلومتر آن طرف تر به خاک دشمن می رسیدند.

بعضی شبها هم خاطرات جالبی در این بین پیش می آمد . مثلا یک شب محسن ریاضت از بچه های اطلاعات عملیات قرار بوده یک سری از بچه ها را برای توجیه منطقه اروند تا کشتی .... راهنمایی کند و با خود برگرداند . آن موقع آب جزر بوده ، بنا بر اکیپ به طرف آبادان حرکت می کنند و به آب می زنند 20 تا 30 متر که به کشتی مانده ، به آخر جزر که تخلیه با سرعت هر چه تمام تر انجام می گیرد ، بر می خورند و متوجه می شوند که با سرعت زیادی به کشتی کشتی نزدیک می شوند . بچه ها از هم متفرق می شوند.

خود ریاضت می گفت: همین که به کشتی نزدیک شدیم، دیدم روی عرشه پر از میله و لوله است. فقط آروم گفتم: بچه ها پاهاتون رو جمع کنید تا میله ها توی شکمتون فرو نره . همین که به کشتی رسیدیم، صدای دامب و دومب کشتی و آخ و واخ بچه ها با لا گرفت. از یک طرف کشتی وارد شدیم و از طرف دیگر خارج. آن شب قرار بود تا کشتی بریم ولی دیدم جریان داره با سرعت هر چه تمامتر ما را به طرف ساحل دشمن می بره . گفتم حالا که این طوره با یک تیر دو نشون می زنیم . اون شب بچه ها هم به کشتی رسیدند و هم به خاک دشمن.

یک بار دیگر هم « ناصر براتی» و حاج احمد شیخ حسینی و شهید عباس رضایی برای شناسایی رفته بودند و قرار بود که در کشتی توقفی داشته باشندذ . وضعیت کشتی در آب طوری بوده که برخورد آّ به بدنه کشتی تشکیل گرداب قوی می داده ، آن قدر که هر کسی را در خودش فرو می برده. آن شب نوبت این سه بنده خدا بوده که دقیقا حدود 20 الی 25 دقیقه در گرداب گیر کنند و با آن مبارزه کنند.

به قول حاج احمد شیخ حسینی شده بودیم مثل هندوانه ای که در گرداب گیر کرده و هی می چرخه و زیر آّب می ره و به سنگ می خوره و می یاد بالا. هنوز صدای برخورد بدنم با بدنه کشتی توی گوشمه.

من و شهید ناصر رضایی بعد از تقلای فراوان خودمون رو به بالای کشتی رسوندیم و ناصر برایی غیبش زد. مقداری صبر کردیم ، خبری نشد . گفتیم شاید به ساحل دشمن رفته. زدیم به آب ، ولی ناصر برایی رو ندیدیم. توی راه برگشتن گفتم شاید توی کشتی باشه . توی کشتی هم نبود. برگشتیم ساحل. نگران و منتظر بودیم و دلمون برای ناصر برایی که از برو بچه های خیلی حوب اطلاعات عملیات بود. شور می زد، تا اینکه بچه ها ، فردا ظهر آن بنده خدا رو خسته و کوفته توی نهر علیشیر پیدا کرده بودن.

وقتی آوردنش واحد ، ریختیم دور و برش که چی شده ؟ بنده خدا جون حرف زدن نداشت . فقط تونست بریده بریده بگه:

اینقدر توی آب گرداب ، آب منودور خودم چرخوند و به کشتی کوفت که قید توی کشتی رفتن رو زدم. وقتی می تونستم خودم رو از گرداب خلاص کنم ، اینقدر چرخیده بودم که دیگه مشرق و مغرب رو نمی شناختم. ستاره ها هم معلوم نبودن . شروع کردن به پا زدن و شنا کردن تا به ساحل خودمون برسیم.

اینقدر شنا کردم تا حدود چهار صبح ، پام خورد به خشکی . دلم می خواست همون جا بگیرم از خستگی بخوابم. از هشت شب تا چهار صبح توی آّب بودم . اومدم نشستم ، دیدم ای داد بیداد ، زمین پر از سیم خاداره. فهمیدم توی خاک عراقیها هستم . همون جا دوباره زدم به آب و سر و ته کردم. داشت هوا روشن می شد . وسطهای اروند بودم . دیدم نمازم قضا می شه . خلاصه نمازم رو روی آب خوندم. داشت هوا روشن می شد . خدا خدا می کردم منو نبینن . ساحل که رسیدم دیگه هوا روشن شده بود.

گفتم حالا دیگه حتما عراقیها بیدار شدن و منو می بینند . جلوی روم هم حدود دو کیلومتر باتلاق و چولان بود. مجبور شدم همه دو کیلومتر رو هم سینه خیز بیام ...همه بچه ها برای سلامتی اش صلوات فرستادند. خیلی می خواست یک نفر حدود یازده ساعت با اروند مبارزه کند و دست و پا بزند ، بعد هم از ساعت 6 تا 11 صبح هم توی اروند توی باطلاقها سینه خیز رود.

مجموع این اعمال بود که دیگر اروند برای بچه های غواص حکم اسباب بازی پیدا کرده بود.
دیگر از لحاظ زمانبندی می دانستیم که وقتی بچه ها به آب می زنند. اگر بخواهند مسیر را با سرعت طی کنند بیست دقیقه و اگر بخواهند بطور عادی شنا کنند، بیست و پنج الی سی دقیقه بعد در خاک دشمن هستند و برگشت انها هم چیزی در حدود سیو پنج دقیقه طول می کشد.

اوایل کار بچه ها برای داخل شدن به اروند ، تمرکز بسیار زیادی می خواستند ولی این اواخر وقت رفتن جیبهای زیپی لباس های غواصی را از شکلات و جیره جنگی پر می کردند و در میان اروند پلاستیک آنها را باز می کردند و در آّ آنها را می خوردند.

جالب اینجاست ، یکی از مشکلاتی که با توجه به سردی بسیار زیاد آب و مدت زمان هشت ساعته کار بچه ها در آب آنها را اذیت می کرد ، دستشویی رفتن بچه ها بود که با ابتکار جالبی آن را حل کرذند . این راهکار چیزی جز استفاده از دستشویی صحرایی عراقی ها نبود ؛ آن هم با زیپ یکسره و بلند لباسهای غواصی ! !

دیگر شناسایی رفتن بچه های عواص آنقدر ادامه پیدا کرده بود که بچه ها حتی نگهبانها را هم می شناختند . مثلا لشکر 19 فجر دو محور عملیاتی داشت که یکی از این معبرها نهر « الجویدی» عراق بود . این نهر ، دو کمین داشت که یکی از آنها سمت چپ و دیگری سمت راست نهر بود . بچه ها از بین این دو کمین وارد قلب عراقی ها می شدند و از پشت سر عراقی ها که نخلستان بود، سر در می آوردند.

یکی از این معبر ها معمولا دو نگهبان داشت که یکی از آنها پسر لاغر سیاهی بود که خیلی فرز و هوشیار بود و با کوچکترین صدایی ، اسلحه اش را ضامن خارج می کرد و شروع به گشت زدن می کرد . بچه ها اسم این نگهبان را جاسم گذاشته بودند.

نگهبان دیگر ، پیرمردی پنجاه شصت ساله بود که آنقدر سیگار می کشید که بچه ها حتی اسم سیگارش را که « بغداد» بود ، از ته سیگارهایش شناسایی کرده بودند . این نگهبان هر وقت که سیگار نمی کشید ؛ یا چرت می زد و یا به عربیی زمزمه می کرد و اغلب این شعر را می خواند که ترجمه فارسی اش همچه مضمونی داشت : چه می خواهی از دل من که می پرسی رنگ من ؟
بچه ها اسم این نگهبان را « عبود » گذاشته بودند . شبی که جاسم نگهبان بود ، بچه ها سعی می کردند . خیلی با احتیاط عمل کنند یا ساعت شناسایی را طوری تغییر دهند که به نگهبانی جاسم نخورند . چون اغلب جاسم از ساعت 3 تا 5 نگهبانی می داد و عبود از ساعت 1 تا سه.

اگر زمان نگهبانی عبود بود . بچه ها کاملا راحت بودند ، حتی بعضی یک متری او رد می شدند و چون مطمئن ترین جا کنار خود او بود ، زمانی که احتیاج به وقت گذرانی یبود ، همان جا در چند متری او می نشستند تا وقت سپری شود . دیگر بچه ها وقتی به هم می گفتند امشب کریم ، نعیم ، جاسم یا عبود نگهبان است. سن ، قیافه و مشخصات رفتاری هر کدام از آنها مشخص بود و بچه ها حساب کار خودشان را می کردند.

یک شب ، بچه ها با این گمان که عبود مشغول نگهبانی است ، برای شناسایی رفته بودند و زمانی فهمیده بودند اشتباه کرده اند که جاسم متوجه صداشده بوده و دنبال بچه ها می گشته ...
آن شب ، شهید امیر فرهادیان فرد و شهید عباس رضایی و حاج احمد شیخ حسینی برای شناسایی رفته بودند . حاج احمد می گفت : تا جاسم را دیدیم در گل فرو رفتیم و به بد شانسی مان لعنت فرستادیم . تا گردن در گل فرو رفتیم . حدس می زدم ، فکر کرد صدا ، صدای گراز بود ، چون بعد از مدتی جستجو ، بی خیال آمد و روی دیوار روبه روی ما که کنار اروند بود نشست . من نیم متری سمت راست پایش بودم . شهید عباس رضایی نیم متری سمت چپ پایش بود و شهید امیر فرهادیان فرد یک متری روبرویش بود . ما او را روبرویمان در افق می دیدیم و منتظر بودیم تا اگر متوجه ما شود ، زود دست به کار شویم.

جاسم داشت از با لا ، پایین را نگاه می کرد و ما را که در تاریکی بودیم ، نمی دید ، شروع کرد به آواز خواندن و پایش را تکان دادن . پایش از یک وجبی سر من رد می شد و هر لحظه ممکن بود محکم بخورد توی سرم . منتظر بودیم که آنجا را ترک کند . جاسم هم که تازه فکش از آواز خواندن گرم شده بود ، دست به جیب بود و مشتش را پر از تخمه کرد و شروع کرد به تخمه خوردن و آواز خواندن و پوست تخمه هارا روی سر ما ریختن.

هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم جز تحمل . این وضعیت 45 دقیقه طول کشید . وقتی بلند شد و ایستاد ، انگار دنیا را به ما دادند . فکر کردیم می خواهد برود ، ولی دقتی دست برد و زیپ شلوارش را پایین کشید ، فهمیدیم که حسابی اشتباه کرده ایم و ...

در آن موقعیت ما در حالی که خیس می شدیم ، هیچ راهی نداشتیم جز اینکه صبر کنیم تا بعد از عملیات ، پدرشان را در بیاوریم.

بعد از اینکه جاسم کارش تمام شد دوباره بالای سرمان نشست . حدود 40 دقیقه بعد که پاسبخش جاسم را صدا کرد ، جاسم بلند شد و دنیال صدا رفت و ما هم از فرصت استفاده کردیم و فرار کردیم ...

منبع:" آسمان زیر آب" , نوشته ی علیرضا فخرایی,نشرکنگره ی سرداران وچهارده هزار شهیداستان فارس,شیراز-1380

لينك خبر :http://fardanews.com/fa/pages/?cid=81677[/align]

به اشتراک گذاشتن این پست


لینک به پست
اشتراک در سایت های دیگر

ایجاد یک حساب کاربری و یا به سیستم وارد شوید برای ارسال نظر

کاربر محترم برای ارسال نظر نیاز به یک حساب کاربری دارید.

ایجاد یک حساب کاربری

ثبت نام برای یک حساب کاربری جدید در انجمن ها بسیار ساده است!

ثبت نام کاربر جدید

ورود به حساب کاربری

در حال حاضر می خواهید به حساب کاربری خود وارد شوید؟ برای ورود کلیک کنید

ورود به سیستم

  • مرور توسط کاربر    0 کاربر

    هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.